🔴 دسترسی به مطالب گذشته
کانال حماسه جنوب
🔸 خاطرات
#یحیای_آزاده
خاطرات داریوش یحیی
#مقاومت_در_اروند
خاطرات جمشید عباس دشتی
#گاوچران_لال
خاطرات غلامعباس براتپور
#نبرد_بندر
خاطرات مصطفی اسکندری
#غروب_غریب
خاطرات عظیم پویا
#اولین_اعزام_من
خاطرات سید مهدی موسوی
#اولین_اعزام_من
خاطرات جهانی مقدم
#آبراه_هجرت
خاطرات پرویز پورحسینی
#خاطراتم_از_شروع_جنگ
خاطرات دکتر احمد چلداوی
#خاطرات_یک_گشت
خاطرات حسن علمدار
#خاکریز_اسارت
خاطرات رحمان سلطانی
#نبض_یک_خمپاره
خاطرات عزتالله نصاری
#ققنوسهای_اروند
خاطرات عزتالله نصاری
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
خاطرات عزتالله نصاری
#عملیات_بدر
لحظه نگاری عملیات
#عملیات_فتح_المبین
لحظه نگاری عملیات
#والفجر_مقدماتی
لحظه نگاری عملیات
#عبور_از_موانع
خاطرات کربلای۴
🔸 کتابها
#پنهان_زیر_باران
خاطرات سردار علی ناصری
#ملاصالح_قاری1⃣
خاطرات ملاصالح قاری
#آخرین_شب_خرمشهر
خاطرات سرهنگ کامل جابر
#روزنوشتهای_آیت_الله_جمی
امام جمعه آبادان
#اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
#گمشده_هور
خاطرات سردار علی هاشمی
#معجزه_انقلاب
خاطرات مهدی طحانیان
#پوتین_قرمزها
خاطرات مرتضی بشیری
#زندان_الرشید
خاطرات سردار گرجی زاده
#پل_شحیطاط
قرارگاه سری نصرت
#با_نوای_کاروان
خاطرات حاج صادق آهنگران
#وقتی_سفر_آغاز_شد
مجموعه خاطرات کوتاه
#آخرین_خاکریز
خاطرات میکائیل احمدزاده
#ارتفاعات_گاما
خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند
#سالار_تکریت
خاطرات سید حسین سالاری
#فرنگیس
خاطرات فرنگیس حیدرپور
#ملازم_اول_غوّاص
خاطرات محسن جامِ بزرگ
#سرداران_سوله
دکتر ایرج محجوب
#یازده
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
#قرارگاه_نصرت
خاطرات حاج عباس هواشمی
#عبور_از_آخرین_خاکریز
دکتر احمد عبدالرحمن
#گلستان_یازدهم
شهید علی چیت سازیان
#گردان_گم_شده
سرگرد عزالدین مانع
#پسرهای_ننه_عبدالله
محمدعلی نورانی
#مردی_که_خواب_نمیدید
خاطرات اسدالله خالدی
#بابا_نظر
خاطرات شهید محمدحسن نظرنژاد
#ستاد_گردان
خاطرات دکتر محسن پویا
#مگیل
ناصر مطلق
#لایههای_ناگفته
خاطرات یک رزمنده نفوذی
#شکارچی
خاطرات شهید مصطفی رشیدپور
#در_کوچههای_خرمشهر
خاطرات مدافعان خرمشهر
#بی_آرام
سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
#گزارش_بخاک_هویزه
خاطرات سردار یونس شریفی
#هنگ_سوم
خاطرات دکتر مجتبی الحسینی
#آنسوی_خط
تألیف محمد امین پوررکنی
#مأموريت_در_ساحل_نيسان
خاطرات امیر محمود فردوسی
#باغ_ملکوت
خاطرات آزاده مهدی لندرودی
#زندان_ابوغریب
خاطرات محمدحسن حسنشاهی
🔸 هشتکها ------------------------
شهرها و مناطق جنگی
#آبادان #اندیمشک #اهواز #بستان #خرمشهر #دزفول #سوسنگرد #شلمچه #شرهانی #هویزه #راهیان_نور
اشخاص و فرماندهان
#حاج_قاسم #رهبر #رهبری #آوینی #سردار_دلها #سلیمانی #شهید_باکری #شهید_جمهور #شهید_چمران #شهید_علم_الهدی #شهید_همت #شهید_هاشمی
عملیاتها
#عبور_از_موانع #فتح_المبین #کربلای_چهار #کربلای_پنج #مرصاد #نکات_تاریخی #نکات_تاریخی_جنگ #والفجر_مقدماتی #والفجر_هشت
یگانها
#گردان_کربلا #قرارگاه_نصرت #مدافعان_حرم
خاطرات و مستندات
#خاطرات #خاطرات_اسرای_عراقی #خاطرات_آزادگان #خاطرات_صوتی #خاطرات_کوتاه #خواهران_رزمنده
#نظر #نظرات
تاریخ، فرهنگ و تحلیلها
#تاریخ_شفاهی #دشمن_شناسی #روشنگری #فساد_دربار #نکات_تاریخی
ادبی، هنری و مذهبی صوتی و تصویری
#آوینی #دلنوشته
#شعر #گزیده_کتاب
#مثنوی #منزوی #طنز_جبهه #طنز_اسارت #نماهنگ #یادش_بخیر
#روایت_فتح #کلیپ #نماهنگ #عکس #فتو_کلیپ #نواهای_صوت_ماندگار
#آیا_میدانید #کتاب #زیر_خاکی
🔸 جهت دستیابی به مطالب، متن آبی رنگ هشتگها را لمس کنید و با استفاده از ⬆️ و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید.
(http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf)
🍂
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۱
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ هنوز نهال انقلاب اسلامی یکساله نشده بود و عطر آزادی همه جا را گرفته بود. مردم در حالی که شادابی و طراوت پیروزی در چهره هایشان موج میزد بچه ها را روانه مدارس می کردند. چند روزی از مهر ماه سال ۱۳۵۸ میگذشت که از دانشکده افسری فارغ التحصیل شدم. فارغ التحصیلان طبق مقررات ارتش باید تقسیم و برای مدت شش ماه به یکی از شهرستانها اعزام می شدند. من به اتفاق چند نفر از دوستانم لشکر ۶۴ ارومیه را انتخاب کردیم. از آنجا به تیپ یک پیرانشهر منتقل شدیم و در گردان ۱۶۴
به عنوان معاون گروهان پیاده - گروهان سه ـ مشغول خدمت شدم. نیمههای اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ مسائلی بین ایران و عراق اتفاق افتاد که خبر از وقوع حادثه ای بزرگ می داد. شاید اولین جرقه های جنگ در آن روزها زده شد. عراق به طور رسمی اعلام کرد که ایران باید ظرف ۴۸ ساعت جزایر تنب کوچک، بزرگ و ابوموسی را خالی کند و تلویزیون عراق فیلمی را به نمایش گذاشت که در آن قرار داد ۱۹۷۵۰ الجزایر توسط صدام پاره شد و صدام گفت که این قرارداد هنگامی منعقد شده که ما ضعیف بودیم و حقوق
ما پایمال شده و شط العرب از آن ماست.
نیروهای مزدور و ضد انقلاب که به تحریک دشمنان دست به سلاح برده بودند و علیه مردم و انقلاب می جنگیدند، با حمایت مستقیم عراق به جنایات خود بیشتر دامن می زدند.
ما مسئول خلع سلاح منطقه بودیم. شهرهای اشنویه، سردشت، مهاباد و حدود هفده هجده روستای اطراف نقده، جزء منطقه استحفاظی ما بود. کار خلع سلاح منطقه تا ۱۷ شهریور سال ۱۳۵۹ که عراق به طور رسمی قسمت «زين القوس» یا «الصحت» را به اشغال در آورد، ادامه داشت. بعد از این تجاوز طی دستوری، مأموریتهای داخلی لغو و ما به خطوط مرزی اعزام شدیم.
پادگان پیرانشهر تا مرز، هشت کیلومتر فاصله داشت. هر یک از واحدها و یگانها، در مواضع خود مستقر شدند. ما پی در پی در عملیات شناسایی و گشت شرکت می کردیم. یک روز هنگامی که به همراه یک دسته پیاده از عملیات شناسایی برمی گشتیم بین پادگان پیرانشهر و تیپ حاجی عمران عراق، درگیری شد. طرفین با استفاده از توپخانه، مواضع یکدیگر را زیر آتش گرفتند.
ما، بین نیروهای خودی، دشمن و گروهی از افراد حزب منحله دمکرات، گرفتار شدیم. تنها راه گریز از چنگ دشمن، جنگل بود. منتظر بودیم تبادل آتش به پایان برسد و ما به طرف پادگان حرکت کنیم؛ ولی انتظار فایده ای نداشت. دو نفر از بچه ها زخمی شدند. تصمیم گرفتم بچه ها را چند نفر، چند نفر، از راه جنگل، به طرف پادگان هدایت کنم. پیش از این هم برای گشت و شناسایی بین محورهای پسوه، پیرانشهر و نقده رفته بودیم.
نیروهای ضد انقلاب معمولاً در این محورها کمین میکردند و ماشینهای حامل مواد غذایی را به سرقت می بردند و گاهی نیروهای نظامی را به اسارت می گرفتند.
نیروهای ضد انقلاب از هر راهی که می توانستند، ضربه - می زدند، یکی از آنها بین ما نفوذ کرده بود. درجه سرگردی داشت و فرماندهی تیپ به عهده او بود. وی در یک هماهنگی و خیانت آشکار، همه اطلاعات خود را در اختیار حزب منحله دمکرات گذاشت و نیروهای دشمن با استفاده از این اطلاعات همه امکانات تیپ از جمله جیپها، خمپاره اندازها و سلاحهای کالیبر بزرگی را که حتی طرز استفاده از آنها را هم نمی دانستد با خود بردند. همه سلاحهای تیپ به غارت رفت و همه ضد انقلابها کاملاً مسلح شدند.
تا روز درگیری کار ما خلع سلاح این منطقه پر از اسلحه بود که گاهی هم منجر به درگیری می شد. از کل دسته تنها چهار نفر مانده بودیم که به اسارت نیروهای ضد انقلاب در آمدیم. چون من این لحظه را پیش بینی کرده بودم وسایلم را داده بودم به سربازها تا با خود ببرند.
نه سلاح کمری داشتم و نه پوتین که شب بتوانم راحت فراز کنم . بعد از اسارت حدود سه ساعت در یک لندور، در حال حرکت بودیم.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۲
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ پس از اسارت، ما را به محلی به نام «سپهکان» منتقل کردند؛ منطقهای در دل جنگل، کنار یک پاسگاه ژاندارمری که به تصرف نیروهای مسلح محلی درآمده بود. آنجا محل نگهداری اسرا بود و بسیاری از وسایل غارتشده در اطراف دیده میشد.
دو شب در سپهکان ماندیم. چند سرباز دیگر نیز همراه ما بودند؛ کسانی که در جریان درگیریها، از ترس جان، سلاحهایشان را برداشته و از پادگان گریخته بودند، اما در نهایت اسیر شدند.
غروب بود. در مسیر بازگشت به پادگان، ناگهان یک لندور مقابلمان پیچید و چراغ انداخت. ابتدا تصور کردیم نیروهای خودی هستند، اما وقتی توقف کردند و پیاده شدند، ما را به اسارت گرفتند. چون سلاحی نداشتیم، برخوردشان چندان خشن نبود.
از ۱۷ مهرماه ۱۳۵۹، نخستین لحظات تلخ و طاقتفرسای اسارت آغاز شد. در سپهکان، علاوه بر ما چند نظامی، حدود سی تا چهل نفر غیرنظامی ترک نیز نگهداری میشدند. چند سرباز دیگر هم بودند که بیش از چهل روز از اسارتشان میگذشت.
شب اول، مقداری برنج پخته به ما دادند. فردای آن روز، نانهایی را که از دهکدههای کردنشین آورده بودند، با کمی پنیر ساندویچ کردند و میان اسرا پخش کردند. حوالی ساعت ده، یکی از آنها آمد و بازجویی را آغاز کرد:
– شغلت چیه؟
– کجا خدمت میکنی؟
– درجهات چیه؟
در همان ساعات، یک لندور دیگر مقابل مقر توقف کرد. سرهنگ «کریمی» از آن پیاده شد؛ کسی که پیشتر در مرکز پیاده شیراز استاد بود، اما بعدها به نیروهای مزدور پیوسته بود. وقتی وارد شد، مرا خواست. گفته بودم ستوان دوم هستم. رو به من کرد و گفت:
– سروان، رستهات چیه؟
– رستهام دارایی
نخواستم بفهمد که رستهام پیاده است؛ چون در آن صورت مجبور میشدم به پرسشهای بیشتری پاسخ دهم. وقتی درباره فرماندهان و مسئولان پادگان پرسید، گفتم: «ده، بیست روزی است که به منطقه آمدهام و هیچیک از پرسنل پادگان پیرانشهر را نمیشناسم.»
آنها از طریق جاسوسهایی که در اختیار داشتند، از نام و نشان بسیاری از افراد مطلع بودند. به همین دلیل، ما سعی میکردیم با اسم مستعار معرفی شویم و هر چند وقت یکبار آن را تغییر دهیم. گاهی برخی را شناسایی میکردند و تهدید میکردند که اگر دستشان بیفتد، چه بلایی بر سرشان خواهند آورد. نگران بودم که شاید نام من هم لو رفته باشد.
به سرهنگ گفتم: «بچههای شما ما را دستگیر کردهاند، جریان چیه؟»
با خونسردی گفت: «مسألهای نیست، حالا استراحت کنید. انشاءالله بعداً آزادتان میکنیم.»
پس از این گفتوگو، نزد بچهها برگشتم. مشتاق بودند بدانند چه صحبتهایی رد و بدل شده، برایشان توضیح دادم. چند دقیقه بعد، سرهنگ دوباره آمد تا صحبت کند:
– به همه شما خوشآمد میگویم؛ به آغوش خلق کرد خوش آمدید.
و پس از گفتن چند جمله بیربط و بیاساس، راهش را کشید و رفت...
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۳
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ آن روز در اسارت مزدوران سپری شد.
شب را نیز با هزار فکر و خیال، به صبح رساندیم. ساعت ده آمدند اسم من و داوود صفری دستجردی را خواندند و گفتند؛ بلند شوید. شما را می خواهند ببرند مبادله کنند.
از میان ما چهار نفر من اهل شیراز، داوود، اهل تهران و دونفر دیگر اهل همان طرفها بودند.
داوود، بچه مؤمن و خوبی بود. ظاهر اسلامی هم داشت. احساس کردم که قضیه نباید به همین سادگیها باشد. بچه ها وقتی شنیدند که قرار است ما آزاد بشویم، یکی یکی آمدند و از ما خواستند که پس از آزادی، وضعیت آنها را به خانواده هایشان خبر بدهیم. نامه می نوشتند، یادداشت میدادند که خانواده هایشان از نگرانی در آیند. به آنها گفتم این طوری هم که شما فکر می کنید، نیست. اینها دو منظور دارند یا ما را به اردوگاه دیگری منتقل می کنند و شما آزاد می شوید یا آنکه ما را به یکی از پاسگاههای عراق تحویل می دهند که در این صورت شما به خانواده های ما خبر بدهید. ما قبلاً از رادیو صدای اسرایی را که توسط کُردها دستگیر و به عراق تحویل داده شده بودند شنیده بودیم. کاری از دست ما بر نمی آمد. باید منتظر میماندیم تا ببینیم خواست خدا چیست.
سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و داوود کنار آئینه. یک نفر مسلح عقب نشست. ماشین تا خود پیرانشهر رفت و از آنجا به طرف "تمرچین" تغییر مسیر داد. قبلاً به تمرچین رفته بودم. اولین پاسگاه مرزی عراق در آنجا بود.
ماشین به نزدیکی پاسگاه عراق که رسید، زنجیر مانع برداشته شد و لندور جلو رفت. بعد ما را پیاده کردند و به یک سرگرد عراقی تحویل دادند.
دیگر غروب شده بود؛ چه غروب دلگیر و اضطراب انگیزی. اولین لحظات اسارت در چنگال بعثیها داشت شروع می شد. از جیپ که پیاده شدیم، فقط لحن و لهجه عربی به گوش می رسید. دژبان عراقی، به دستور سرگرد بعثی چشمهای ما را بست.
پاسگاه، در دامنه کوهی قرار داشت که چند خانه در آن به چشم می خورد. بعضی از خانه ها گلوله خورده یا منهدم شده بودند که به نظر می رسید در درگیریهای دو شب گذشته، این طور شده باشند. ما را به اتاقی منتقل کردند که معلوم بود کفپوش موکت دارد. بالای سرمان هم یک پنکه بزرگ آویزان بود که روشنش کردند. وقتی باد آن به من رسید حالم به هم خورد، عرق کردم و همه بدنم را لرز گرفت. یک نفر دست زد به شانه ام و گفت: «بنشین». بی درنگ نشستم. داوود هم نشست. بعد از مدتی ما را برای بازجویی بردند. خیلی خشک و خشن برخورد میکردند. انگار می خواستند گربه را دم حجله بکشند و از همان اول زهر چشم بگیرند.
توی راه که به طرف تمرچین حرکت می کردیم، به داوود گفته بودم حواست باشد من افسر دارایی هستم. اگر یک وقت از رسته من سؤال کردند یادت نرود که برای ما دردسر درست می شود. بگو کار ما بیشتر پشت جبهه بود و مواد غذایی پادگان را تأمین می کردیم.
در اولین بازجویی رسمی، هر چه توانستند، سؤال کردند. بچه کجایی؟... درجه ات چیه؟... رسته ات چیه؟... چند وقت در منطقه بوده ای؟... نام فرماندهانت چیه؟...
و جواب ما این بود که تازه به منطقه آمده ایم و اطلاع چندانی نداریم.
بازجویی با چشمان بسته به پایان رسید. بعد از بازجویی ما را به اتاقی بردند که حالت راهرویی داشت. چشم ما را باز کردند. چند سرباز که معلوم بود دژبان هستند روی یک تشک نشسته بودند. ما را هم نشاندند و نیمرو و گوجه فرنگی آوردند، خوردیم. بعد دیدیم یکی از سربازها با دست اشاره میکند که فقط پنج دقیقه وقت دارید. می گفت: "خمسه دقیقه" فکر کردیم می گوید پنج دقیقه دیگر خاموشی است. بالاخره پنج دقیقه تمام شد. دستهای ما را با کابل از پشت بستند و چشمانمان را هم با دستمال. این اولین شبی بود که اسارت را درک می کردیم و شاید سخت ترین شب در طول عمرم بود. فکر جدایی از وطن و دوستان و خانواده، به شدت عذابم میداد. لحظه به لحظه آن شب، به درازای چندین روز میگذشت؛ اصلاً نمی گذشت. خیلی حالم گرفته بود.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۴
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ یکباره از دنیای آزادی به زندان اسارت پرتاب شده بودم. شب، با تمام عذاب و سختیاش، بالاخره به صبح رسید. پس از صرف صبحانه، ما را سوار جیپی کردند. باز هم با چشمان بسته، در قسمت عقب ماشین نشاندند. دستهایمان بسته بود، اما انگار هنوز راضی نبودند؛ هر دو نفرمان را با هم به صندلی ماشین بستند.
در میانهی راه، به کنار رودخانهای رسیدیم. چند دقیقه توقف کردند و دستهایمان را باز کردند تا کمی از آب رودخانه بنوشیم. نزدیک غروب بود که ماشین به «بعقوبه» رسید؛ شهری که بارها توسط بمبافکنهای نیروی هوایی ما هدف قرار گرفته بود. سکوت سنگینی بر شهر حاکم بود. اگر صدای آژیر آمبولانسها و رفتوآمدشان نبود، نمیشد فهمید که اینجا شهریست...
من و داوود را به یکی از پادگانهای بعقوبه منتقل کردند. هر کداممان را در سلولی انفرادی زندانی کردند. هرچه زمان میگذشت، بوی اسارت بیشتر در جانمان مینشست. از صبح دستهایمان بسته بود. کمرمان خشک شده بود و درد در بدنم میپیچید. تلاش میکردم کمرم را صاف کنم تا کمتر درد بکشم، اما بیفایده بود. چشمبسته و دستبسته، بیآنکه بدانیم کجا هستیم، در تاریکی مانده بودیم.
وقتی وارد سلول شدم، به لولای در تکیه دادم و دور تا دور اتاق را وارسی کردم؛ اتاقی حدود ۳۲ متر. نیشهای پیدرپی پشهها اعصابم را خرد کرده بود. در هوای شرجی پاییز عراق و فضای خفهی سلول، حسابی عرق کرده بودم. با زحمت کفش کتانیام را درآوردم. خواستم نماز بخوانم، اما نه وضویی در کار بود و نه حتی امکان تیمم. جهت قبله را هم نمیشد در آن تاریکی پیدا کرد. خودم را به دیوار سلول رساندم، به موازات آن ایستادم و نماز مغرب و عشا را خواندم. آن نماز، برایم تاریخی بود؛ نمازی با دستانی بسته از پشت، چشمانی بسته، بیوضو و تیمم، و در میان درد و بیرحمی. نامردها آنقدر دستهایم را با سیم تلفن محکم بسته بودند که باز کردنش ممکن نبود.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. هر طور که دراز میکشیدم، جایی از بدنم درد میگرفت. اصلاً نمیشد با آن وضعیت خوابید. حال داوود از من هم بدتر بود. نیمهشب ادرارش گرفت و هرچه فریاد زد، کسی به دادش نرسید. فریاد میزد: «یا اخی، یا اخی!» و با پا به در و دیوار سلول میکوبید. نگهبانها بالای سرمان قدم میزدند، صدای پایشان کاملاً شنیده میشد. با هم شوخی میکردند، اما انگار نه انگار...
صبح، در سلول باز شد. یک استوار وارد شد، چشمها و دستهایم را باز کرد. دو ظرف کوچک ماست و یک قرص نان به من داد و گفت: «بخور.» با عجله شروع به خوردن کردم. هوا که روشن شد، فهمیدم بین سلول من و داوود تنها یک تیغهی آجری بدون روکش وجود دارد. از میان سوراخهای دیوار میشد آنطرف را دید. از فرصت استفاده کردم، با داوود صحبت کردم و احوالش را پرسیدم.
پنجرهای روبهرویمان بود. یک سرباز عراقی جلو آن قدم میزد و سیگار میکشید. وقتی دید نگاهش میکنم، به من تعارف کرد. یک نخ برداشتم، خودش سریع برایم روشن کرد و رفت کنار. معلوم بود میترسد. با دست اشاره کرد که چیزی نگو. یک پک زدم و به داوود گفتم: «سیگار میکشی؟» گفت: «آره.» سیگار را از میان سوراخهای دیوار به او دادم. کشید.
مدتی بعد، دوباره در باز شد. همان استوار بود. چشمهایمان را بست و ظرف خالی غذا را برداشت. این بار، دستهایمان را با دستبندهای پلیسی بستند؛ از شر سیمها راحت شدیم. دستهایمان را از جلو بستند، نه از پشت. چشمهایمان همچنان بسته بود.
هوا که تاریک شد، یک ماشین شخصی جلو سلول توقف کرد. من و داوود را سوار کردند و دوباره به شهر بعقوبه بردند.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۵
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ وارد شهر بعقوبه شدیم و به طبقات زیرین یک ساختمان رفتیم. اتاق بازجویی در انتظارمان بود. این دومین بار بود که در بعقوبه بازجویی میشدیم. چند مترجم آنجا بودند که بهراحتی فارسی صحبت میکردند. سؤالها بیشتر جنبه حاشیهای داشتند؛ درباره وضعیت خانوادگی پرسیدند و اینکه «دشمنان انقلاب اسلامی چه کسانی هستند؟ شنیدهایم بین ارتش و سپاه درگیری است، در این جنگ پیروزی با کیست؟ عزالدین حسینی کیست؟ آیا میدانید کجاست؟» و از این دست پرسشها.
ما هم متناسب با شرایط، پاسخهایی دادیم. سرهنگ بازجو هنوز نمیدانست کدامیک از ما سرباز است. وقتی فهمید داوود سرباز است، از او پرسید: «در مورد امام چه نظری داری؟» داوود پاسخ داد: «امام من، یک رهبر بزرگ و مرجع تقلید است و همه مسلمانان جهان او را دوست دارند.»
پس از بازجویی، چشمبسته و دستبسته به سلول قبلی برگشتیم، اما اینبار احساس راحتی بیشتری داشتیم.
صبح، درها را برای رفتن به دستشویی باز کردند. کمی نان و ماست و یک لیوان چای شیرین برای صبحانه آوردند. سپس چشمها و دستهایمان را باز گذاشتند و رفتند. از سوراخهای دیوار، داوود را صدا زدم:
– داوود، فکر میکنی چه اتفاقی میافتد؟ چه کار میخواهند بکنند؟
داوود کمی ناامید بود. گفت: «بعد از چند بار بازجویی، ما را میبرند تیرباران میکنند.»
به او دلداری دادم و گفتم: «نه، اینطور نیست. آنها هم اسیر دارند و ما را برای تبادل لازم دارند. کشتن ما برایشان فایدهای ندارد. نباید ناامید شد.»
حدود ساعت یازده، همان ماشین قبلی آمد و ما با چشمها و دستهای بسته سوار شدیم. پس از حدود یک ساعت و نیم مسیر، ماشین متوقف شد. ما را به ساختمانی بردند که وزارت دفاع در آن قرار داشت. وارد اتاق کوچکی شدیم. دو نفر با کت همراهمان بودند. در اتاق بسته شد و روی مبل نشستیم. تقریباً یک ساعت و نیم منتظر ماندیم. سپس چشمهایمان را باز کردند و به اتاقی کوچکتر بردند.
وقت نماز بود. گفتم: «الصلوة.» دستهایمان را باز کردند تا وضو بگیریم. در راهرو نماز خواندیم. پس از نماز، ما را به اتاقی بردند که از وسایلش میشد فهمید اتاق کار فرمانده است؛ میز، گل، کره، ضبط صوت و دیگر وسایل.
همه افراد حاضر کت به تن داشتند. کمی برنج آوردند، خوردیم و خیلی زود دوباره چشمها و دستهایمان را بستند. در انتظار اتفاقات بعدی بودیم که فرمانده وارد شد. در ذهنم تصور آدمی بزرگجثه را داشتم. کمرم درد میکرد. من و داوود به هم تکیه داده بودیم تا کمی خستگی در کنیم.
رادیو روشن شد. اطلاعیهای نظامی از صدای بغداد پخش میشد. درست روبهروی رادیو نشسته بودم. درد کمرم بیشتر شد. خودم را کمی جلو کشیدم تا از شدت درد کم شود. همان لحظه، ضربه محکم یک سیلی صورتم را نواخت؛ آنقدر ناگهانی بود که نفهمیدم از کجا آمد. شاید فکر کرده بودند میخواهم بفهمم رادیو چه میگوید، یا شاید از چیزی ناراحت بودند و دقدلشان را سر من خالی کردند. چند سیلی دیگر هم خوردم و چند فحش عربی هم چاشنیاش شد.
داوود وقتی فهمید کتک خوردهام، علتش را پرسید. گفتم: «نمیدانم.» یکی از عراقیها فوراً گفت: «صحبت نکنید.»
چشمهایمان را باز کردند. اولین چیزی که دیدم، چهرهٔ جوانی سیاهچهره با صورتی آبلهای بود؛ حدود بیستوسه یا بیستوچهار ساله. بعد هم عکس قابشدهٔ صدام. نگهبان با نگرانی اطراف را نگاه کرد، کشوی میز را باز کرد و کلتش را داخل آن گذاشت. سپس در حالی که سیگار میکشید، به ما هم تعارف کرد. قبول کردیم. انگلیسی را دستوپا شکسته صحبت میکرد.
به او گفتم: «صدام برای عراق، صدام است؛ در کشور ما، رهبر، امام است.» با بیتفاوتی خاکستر سیگارش را به سمت قاب عکس صدام ریخت؛ کنایهای که خوشحالکننده بود، اما باید محتاط میبودیم. به داوود گفتم: «شاید این جاسوس باشد.»
نگهبان همچنان نگران آمدن دیگر دوستانش بود و صحبت میکرد تا اینکه نگهبان دیگری آمد و با داد و بیداد گفت: «چرا پنجره را بستهای؟» بلافاصله پنجره باز شد. نگهبان دوم هم آمد و دیگر حرفی نزد.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۶
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ اولین شب اسارت در بغداد
در آنجا هیچ درجهای مشخص نبود؛ همه با کتوشلوار مشکی و کلت کمری در راهروها پرسه میزدند، بینام و نشان، اما مسلط و مرموز.
پس از تشکیل پرونده، ما را به ساختمانی دیگر در بغداد منتقل کردند؛ جایی که به آن «القرفه» میگفتند. القرفه آپارتمانی بزرگ بود با آسانسوری که مدام بالا و پایین میرفت. هر طبقه پر بود از سلولهایی یکشکل، هماندازه، و همگی در زیرزمین. لباسها و وسایل شخصیمان را گرفتند و داخل کیسههای کاغذی گذاشتند؛ روی هر کیسه مشخصات صاحبش نوشته شده بود. آنجا لباسهای اسارت را به تن کردیم، بیخبر از آنکه قرار است سالها با همین لباسها سر کنیم.
در همان لحظهی پوشیدن لباس، نمیدانم داوود به کجا نگاه کرده بود که ناگهان سیلی محکمی خورد و بعد شروع کرد به فحش دادن. با زرنگی ساعتش را تحویل نداد.
دوباره سوار آسانسور شدیم و به طبقهای بالاتر رفتیم. نمیدانم چندم بود، اما آسانسور ایستاد، در باز شد، و از چند پله بالا رفتیم تا به میزی رسیدیم که رویش دفتری قرار داشت. اسممان را در آن دفتر نوشتند و بعد ما را به سلول شماره ۲۳ بردند. در را محکم بستند و رفتند. بالای در، پنجرهی کوچکی بود با لبهای جلو آمده؛ ظرف غذا را از همانجا میدادند و میگرفتند.
ما هنوز نمیدانستیم که آنجا بغداد است. وقتی با داوود صحبت میکردم، گفت: «اینجا باید سامرا باشد.» پرسیدم: «روی چه حسابی؟» گفت: «شنیدم این شهر خیلی گدا دارد. شاید ما را آوردهاند که فردا ببرند داخل شهر برایشان گدایی کنیم.»
سلول، دو متر در یکونیم متر بود. در انتهایش تیغهای به ارتفاع هشتاد سانتیمتر قرار داشت؛ یک طرفش دوش حمام بود و طرف دیگر توالت فرنگی. وقتی دم در دراز میکشیدیم، پایمان به تیغه میرسید. سالنها را که نگاه میکردی، شبیه حمامهای نمره بود.
ساعت نهونیم شب بود که در باز شد. مردی با دشداشهی سفید عربی جلو در ایستاد و ناگهان با لگدی محکم به داخل سلول پرتاب شد. پیرمردی حدود پنجاه یا شصت ساله بود. ولو شد روی زمین و نگهبانها رفتند. من و داوود گفتیم: «سلام علیکم. کیف احوالک؟» بعد آهسته به داوود گفتم: «حواست باشه، شاید جاسوس باشه.»
نیمساعتی گذشت. پیرمرد از جا بلند شد، وضو گرفت و به نماز ایستاد. شب اول بود و خوابمان نمیبرد. از نوع نماز خواندنش فهمیدیم که سنیمذهب است.
بعد از نماز، من و داوود دعای وحدت را زمزمه کردیم:
«لا اله الا الله إلهاً واحداً و نحن له مسلمون...»
پیرمرد با حالتی خاص ما را زیر نظر داشت. پس از دعا، داوود رو به او کرد و پرسید: «شیخ، اینجا کجاست؟»
با دست به زمین اشاره میکردیم و نام شهرهای عراق را میبردیم. پیرمرد منظورمان را فهمید و گفت: «بغداد، بغداد.» سپس شروع کرد به صحبت. گفت اهل سوریه است و هنگام عبور از مرز دستگیر شده. حالا ۲۳ روز است که زندانیست، اما فردا آزاد میشود.
ما گفتیم: «ما ایرانی هستیم.»
وقتی فهمید ایرانیایم، دستهایش را به نشانهی دوستی به هم گره زد و گفت: «حافظ اسد، امام خمینی»؛ کنایه از دوستی میان آنها.
داوود زد پشتش و گفت: «دمت گرم!»
من گفتم: «بابا یواش!»
با لهجهی تهرانیاش گفت: «ای دمت گرم، صفا تو!»
پیرمرد هم گرم گرفت و گفت که دو زن دارد و سیزده بچه...
در حال صحبت بودیم که در باز شد و ما را برای بازجویی خواستند. بازجوییها معمولاً بین ساعت یازده شب تا دو بامداد انجام میشد؛ زمانی که همهی زندانیها خواب بودند و سکوتی هولناک، سالنها را در خود گرفته بود.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۷
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ اولین مرحلهی بازجویی در بغداد
برای آغاز مراحل بازجویی، عینکهایی تیره به چشمانمان زدند؛ با آنها هیچچیز دیده نمیشد. در آسانسور، حس کردیم که به طبقات پایین برده میشویم. دستمان را گرفتند، وارد اتاقی شدیم و عینکها را برداشتند. اتاقی موکتشده بود، با دو نفر: یکی کراواتزده و دیگری که او را «حاجی» صدا میکردند. حاجی کاملاً به فارسی مسلط بود. داوود را به اتاقی دیگر برده بودند.
سؤالاتی از پیش آماده داشتند؛ یکییکی میپرسیدند و پاسخها را مینوشتند. اما همه پرسشها سطحی و بیربط بود: «اسم؟»، «شهرت؟»، «چند برادر داری؟»، «نظرت دربارهی دشمنان انقلاب اسلامی چیست؟»، «آنها چه کسانیاند و چه میکنند؟»
ما روی زمین نشسته بودیم، آنها روی مبل. ظاهرمان ژولیده بود؛ از وقتی که کردها ما را اسیر کرده بودند، حتی شانهای نداشتیم که به خودمان برسیم.
در پایان بازجویی، پرسشی عجیب مطرح شد:
«فکر میکنی جنگ آینده ما با ایران کی شروع میشود؟»
گفتم: «این را آینده روشن میکند.»
پیش خودم فکر کردم شاید صلح شده و ما بیخبریم. آن روزها برای آزادی لحظهشماری میکردیم. اگر کسی میگفت «شش ماه دیگر آزاد میشویم»، دیگری به او اعتراض میکرد که چرا اینقدر دیر؟
بازجو پرسید:
«تو میگویی ما پیروز میشویم یا شما؟»
گفتم: «کشور ما از ویتنام ضعیفتر نیست؛ شما هم هرچه امکانات داشته باشید، از آمریکا قویتر نیستید.»
بحث را عوض کرد و گفت:
«شما در دانشکدههای افسری، عربها را راه نمیدهید؛ فقط فارسها میتوانند از امکانات استفاده کنند.»
پاسخ دادم: «اینطور نیست. هرکس بخواهد میتواند شرکت کند؛ عرب، ترک یا فارس فرقی ندارد.»
وقتی پرسشهای از پیش تعیینشده تمام شد، لیست را کنار گذاشت و کمی درباره آینده جنگ صحبت کرد. بعد گفت:
«شما نمیگذارید اهوازیها وارد دانشکدهها شوند... اصلاً تو یک افسر بیسواد هستی؛ باید کمی کتک بخوری تا حالت جا بیاید.»
ناگهان دوباره عینک را به چشمم زدند، پاهایم را بالا بردند و محکم با شیلنگ بستند. بعد نرهغولی آمد و شروع کرد به فلک کردن. آخرین باری که فلک شده بودم، در مکتب بود؛ بچگی، وقتی درسم را آماده نکرده بودم.
پس از فلک، دستهایم را باز کردند. یکی با پوتین روی کف دست راستم رفت، دیگری روی دست چپ. وقتی بازجویی تمام شد و از اتاق بیرون آمدم، داوود منتظرم بود. سوار آسانسور شدیم و به طبقات بالا برگشتیم. در همان مسیر کوتاه، هفتهشت ضربه محکم با کابل به ما زدند؛ دردش از فلک هم بیشتر بود.
وقتی وارد سلول شدیم، آمدند و شیخ سنی را بردند. حدود یک ساعت بعد، او را بازگرداندند. پیداست که چند ضربه سنگین کابل خورده بود. با اشاره پرسید:
«شما را هم اینطور زدند؟»
شیخ سنی تا فردای آن روز بیشتر با ما نبود؛ بعد از آن، دیگر هرگز او را ندیدیم.
داوود را هم بردند اردوگاه. داخل سلول بودیم، داوود داشت دوش میگرفت که آمدند و او را خواستند. با عجله لباس پوشید، اما ساعتش را که درآورده بود، یادش رفت بردارد. شاید نمیدانست که او را برای همیشه میبرند.
داوود رفت اردوگاه و تا زمان تبادل اسرا دیگر خبری از او نداشتم. وقتی داوود را بردند، منتظر بودم برگردد؛ یک ساعت، دو ساعت... اما خبری نشد. آن شب یکی از سختترین شبهای اسارت بود؛ تنهایی و غربت را بیشتر از همیشه حس میکردم.
با التماس به ساعت نگاه کردم؛ سه را نشان میداد. ساعت را برداشتم و به دستم بستم...
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۸
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ آشنایی با دیگر اسرا
شب بعد آمدند سراغم. عینک مخصوصی به چشمم زدند و مرا تا انتهای راهرو بردند. درِ یکی از سلولها باز شد، داخل رفتیم و عینک را برداشتند. ششهفت نفر آنجا بودند، با لباسهایی شبیه افسران ایرانی—کسانی که پیش از من اسیر شده بودند. یکیشان را شناختم: محمدرضا یزدانپناه، همان که زمانی معاون گروهان بود.
پرسیدند: «اینها را میشناسی؟»
گفتم: «نه.»
یک پسگردنی جانانه نثارم کردند و مرا داخل سلول انداختند.
بچهها بلافاصله مرا در آغوش گرفتند. همه فارسی صحبت میکردند. آنقدر خوشحال بودم که نمیتوانم وصفش کنم. حس کردم از این لحظه به بعد، اسیر رسمیام و خیالم کمی راحت شد. آنها هم از دیدنم خوشحال بودند. تا صبح نشستیم و حرف زدیم. مدام از وضعیت جنگ میپرسیدند:
«جنگ کی تمام میشود؟ شنیدیم ضیاءالحق به ایران آمده برای میانجیگری.
در ایران چه خبر است؟
آیا واقعاً خرمشهر را گرفتهاند؟
جبههها چه وضعی دارند؟»
آنها زودتر از من اسیر شده بودند و تشنهی خبر بودند. گفتم: «نه، آنطور که به شما گفتهاند نیست. من تا همین چند روز پیش ایران بودم. خرمشهر هنوز دست خودمان بود.»
همان شبها خبر رسید که وزیر نفت را هم اسیر کردهاند و در همان بازداشتگاه نگه میدارند. شنیدیم مهندس یحیوی و بوشهری هم بازداشت شدهاند.
دو سه روز گذشت. عصر بود که ما ششهفت نفر را از سلول بیرون آوردند و به سالن بزرگی بردند. حدود چهل نفر دیگر از اسرا آنجا بودند. غریبنوازی شروع شد. اسرا تا همدیگر را میدیدند، در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. دشمن برنامه داشت: میخواست فیلمهایی از صدام پخش کند—نماز خواندن، زیارت امام حسین—برای عوامفریبی.
اما ما افسرها، حدود چهل نفر بودیم، بیتوجه به تلویزیون عراق، مشغول احوالپرسی و گفتوگو با هم بودیم. نقشهی دشمن نقش بر آب شد؛ چون در آن سالن، هیچکس به برنامههای تلویزیون توجهی نداشت.
---
تغییر دوباره سلول
یکی از بعثیها که از بیاعتنایی بچهها دلخور شده بود، رو به جمع گفت:
«شما مثل گلهی گوسفند هستید که دنبال یکی راه میافتید.»
عباس افشینفری، سروان توپخانه، رو به مترجم کرد و گفت:
«این توهین است. شما حق ندارید به ما توهین کنید.»
مترجم عذر خواست و گفت:
«در ترجمه اشتباه کردم. منظور ایشان را درست منتقل نکردم.»
ناصر عراقی، یکی دیگر از بچهها که پیشتر نظامی بود و بعد از شروع جنگ داوطلبانه به جبهه رفته بود، بحث را با دیدگاه خاص خودش ادامه داد:
«شما حق ندارید به ما توهین کنید. ما مصدقها را داریم. همهی کشورهای عربی مدیون مصدقاند. این را جمال عبدالناصر گفته.»
حرفهای ناصر که تمام شد، آن بعثی تأیید کرد و گفت:
«آره، آره، مصدق خوب بود. در جریان انگلیسها و دادگاه لاهه، پیروز شد. در مسئلهی نفت هم خیلی خوب برخورد کرد.»
بعد از پایان بحث، ما را بردند و دیگر آن جای قبلی را ندیدیم. به طبقهی سوم منتقل شدیم. در زندان جدید، نوزده نفر بودیم. جا بسیار تنگ بود. شبها برای خوابیدن، دو سه نفر باید مینشستند تا بقیه بتوانند دراز بکشند. برای هر نفر، فضایی به اندازهی سه کاشی بود.
شب اول، بعد از استقرار، عراقیها در را بستند و رفتند؛ اما هر نیم ساعت میآمدند، در را باز میکردند، نگاهی میانداختند و میرفتند. بالاخره آمدند و با اشاره، عباس را خواستند. او رفت بیرون و بعد از حدود یک ربع برگشت. وقتی برگشت، گریهمان گرفت. همه زدند زیر گریه. آنقدر با کابل زده بودند که تمام پشتش سیاه شده بود—به خاطر اعتراضی که به حرفهای عراقیها کرده بود.
عباس وقتی گریهی بچهها را دید، گفت:
«فدای سرتان، چیزی نیست.»
مدتی بعد، دوباره در باز شد. تعدادی لباس ضخیم قهوهایرنگ داخل پاکت به ما دادند. به کسانی که هنوز لباس نظامی به تن داشتند، لباس زندان دادند. همه یکدست شدیم. لباسهای نظامیمان را هم بردند.
برای غذا، ما را به گروههای چند نفره تقسیم کردند. غذا آنقدر کم بود که سیر نمیشدیم. نانهای ساندویچی که میدادند، خمیرشان را درمیآوردیم و شب، وقتی گرسنه میشدیم، همان را میخوردیم. دستشویی هم پایین سلول بود و حسابی اذیتمان میکرد.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۹
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ زندان ابوغریب
داخل آن سلول تنگ، با آن همه آدم، بوی بد هم که میپیچید، چه شلم شوربایی می شد!
وقتی هم صدای آژیر بلند میشد یا صدای غرش هواپیماها به گوش می رسید و یا زمانی که بعد از چند وقت، صدای آژیر و هواپیماها نمی آمد، تجزیه و تحلیلها شروع میشد که:
« چند وقت دیگر جنگ تمام می شود حالا که هواپیماها نمیآیند، احتمالاً دارند درباره صلح مذاکره می کنند و.... »
توی دنیای خودمان بودیم و به فکر آزادی. باغ امید در دلمان رنگ پاییز گرفته بود و با حال و هوای پاییزی طبیعت، یکرنگ شده بود.
روز شانزده آذر ماه بود که ما را از سلول بیرون آوردند. رفتیم پایین تعدادی مینی بوس با پنجره های مشکی در انتظار ما بود. روی هم چهل نفری میشدیم و مینی بوسها راه افتادند. بیرون دیده
نمی شد. دائم در این فکر بودم که کجا میرویم و چه خواهد شد. - سرانجام مینی بوسها از حرکت ماندند و پیاده شدیم. آنجا ابو غریب بود؛ زندان بسیار بزرگی که برای نگهداری زندانیان سیاسی و نظامیان بی انضباط مورد استفاده قرار می گرفت.
یک سالن بزرگ را به ما اختصاص دادند. این سالن، دو طبقه بود و ما در طبقه پایین آن مستقر شدیم. قبل از ما در این سالن حدود سی نفر دیگر زندانی بودند که همگی زخمی و باندپیچی شده بودند. ما همه افسران نیروی زمینی بودیم. وقتی از حال آنها پرسیدیم، فهمیدیم که برادران خلبان هستند که به تدریج و به طور جداگانه اسیر و بعد از مرخصی از
بیمارستان به آنجا آورده شده بودند.
روی هم تعداد ما در این سالن به ۸۴ نفر می رسید. در میان ما افسران نیروی زمینی، شهربانی، تیمسار، سروان، خلبان هوانیروز و خلبان نیروی هوایی هم بودند.
در ابوغریب زندگی جدیدی را با دوستانی جدید شروع کردیم؛ دوستانی مثل «علی و والی که از قهرمانان کشور بود و از نظر اخلاقی هم واقعاً قهرمان بود. آن شب ما اصلاً نخوابیدیم اگر چه جا زیاد بود، ولی دوستان هم زیاد بودند و اگر تا مدتها صحبت میکردیم، خسته نمی شدیم.
ما اسارت را فراموش کرده بودیم. آن شب برخورد بعضیها هم خیلی بد نبود.
«عیسی دانشور - افسر نیروهای مخصوص و فرمانده گردان - به عنوان ارشد آسایشگاه انتخاب شد. افسر کار کشته و شجاعی بود. کمی برای ما صحبت کرد و از قوانین ژنو گفت و اینکه ما رسالتی داریم که باید تداوم پیدا کند.
- اسارت، ادامه جنگ است و ما در هر شرایطی باید رسالت خود را به انجام برسانیم. تا بوده و بوده، این مسائل بوده و ما باید به عهدی که با امام بسته ایم وفادار بمانیم.
سرگرد «محمود محمودی هم به عنوان معاون فرمانده انتخاب شد. سازماندهی نیروها به سرعت انجام گرفت و ما به هفت ـ هشت گروه تقسیم شدیم. هر
گروه از هشت افسر تشکیل می شد که یک سرگرد یا سروان فرماندهی آن را به عهده داشت.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐