eitaa logo
ضُحی
11.7هزار دنبال‌کننده
506 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت931 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۲ بر خلاف تصمیمی که تا قبل از حرف زدن با حاج حیدر گرفته بودم پایان مکالمه ام به لبخند شیرینی گره می خورد که لبم را مال خود کرده مهره ی مار داشت این پسر انگاری حرف که می زند جوری دلم آب می شود که حالم را گم می کنم چه رسد به آینده ام - حنانه جان !!! اینبار صدای یلدا هشدار با خود دارد و این یعنی زیادی وقتم را صرف خودم کرده ام - جانم ؟ بریم ، بریم - بیا دیگه قربونت برم تو نشناختی هنوز ابن خانواده رو ؟ دستش پشتم می نشیند و به بیرون از اتاق هدایت می شوم با دیدن فاطمه کوچولو می فهمم چرا یلدا اصرار داشت مرا از اتاق بیرون بکشد - احوال دختر عمو ؟ چرا خودتو داخل اتاق حبس کردی ؟ - سلام پسر عمو نه بابا ، حبس چی ؟ خوش اومدید سلام جیران جان جواب او را با عجله داده و سمت جیران می روم نمی دانم چرا ؟ ولی رسوایی دلم را پیش چشم پسر عمو مصطفی هیچ گاه نمی خواستم کنار زن عمو نشسته ام که مرتضی خودش را می رساند پسر بدی نیست فقط زیادی احساس راحتی و صمیمیت می کند ، نه فقط با من بلکه با همه - عموزاده ی ما چطوره ؟ - خوبم ، خدا رو شکر گوشی را از جیبش بیرون کشیده و دنباله ی صحبتش را می گیرد - بی زحمت شمارتو بگو بزنم داخل گوشیم از یلدا پرسیدم خودشو لوس کرده میگه نمیدم معذب می شوم لبخند محجوبی زده و در حالی که احساس صیدی به دام افتاده را دارم یکی یکی شماره ها را پشت هم ردیف می کنم به گمانم از قصد این لحظه را انتخاب کرده بود تا من پیش چشم مادرش چاره ای نداشته باشم البته خودم فکر نمی کردم این پسر عموی گرامی شماره ی تلفن همراهم را نداشته باشد ولی انگار واقعاً نداشت ! - دستت درد نکنه گمونم با این هوش و ذکاوتی که تو داری بتونم ازت کمک بگیرم - کمک ؟ شما دانشگاه میرید پسر عمو من دبیرستانی چه کمکی می تونم به شما بکنم ؟ اینبار که لبخند می زند ، بی غرض به نظر می رسد حالا قشنگ چهار زانو نشسته و جدی حرف می زند - آره خب ، همینه که میگی ولی همه ی زندگی که درس و مشق نیست شاید من دلم خواست یه روز زنگ بزنم حالتو بپرسم راستی چرا داخل این گروه خانوادگی نیستی ؟ - خب ... پیش نیومد یعنی این چند ماه همش درس داشتم اصلاً خیلی با گوشی نبودم تلگرام تازه یلدا واسم نصب کرده ! - آدم خوبه از امکانات استفاده کنه حالا از فردا هر صبح یه پیام روز بخیر از طرف من داری ! - مرسی واقعاً نمی دانم در جوابش چه باید می گفتم این پسر آنقدر راحت برخورد می کرد که توان مخالفت را از آدم می گرفت البته حالا دیگر فهمیده بودم این خصلت او بود و برایش من و یلدا و ستاره و بقیه فرقی نمی کردیم ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال دوممون
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت932 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۳ وعده اش را عملی می کند ، درست از صبح روز بعد ! کاری به گروه فامیلی ندارد ، صبحم با پیام صبح بخیرش آغاز می شود امروزت را لبریز از اتفاقات خوب می خواهم به حرمت رو سفیدی روز در برابر تیره شبی که گذشت صبح قشنگت بخیر عموزاده جان ! لبخند روی لبم می نشیند و با خودم فکر می کنم چه خوبست کسی به یادت باشد چرا حاج حیدر اهل این کارها نبود ؟! ‌ذهنم را متمرکز می کنم تا جوابش را بدهم به هر حال بی جواب گذاشتن لطف او بی ادبی بود سلام صبح زیبای شما بخیر منم براتون یه روز خوب همراه با موفقیت آرزو می کنم پیام را می فرستم اولین پیام در یک پیام رسان فرستاده بودم که حاج حیدر مرا از استفاده ی آن منع کرده بود ولی چه اشکالی داشت ؟ فامیل بودیم ، احوالپرسی که جرم نبود ! چقدر تو رسمی حرف می زنی خانوم آدم با غریبه ها اینقدر خشک برخورد نمی کنه ، ما که عضو یک خانواده ایم ناسلامتی بزار یه جک بگم شارژ بشی سر صبحی و اینگونه است که یک پیام صبح بخیر دنباله دار می شود با پیام های بعدی که او می فرستاد و مرا درگیر می کند راست می گفت حاج حیدر ، این ابزار ارتباطی هم کم اعتیاد آور نبود اعتیادی پر هزینه ، هزینه ای بنام وقت و زمان ! نمی فهمم چطور عقربه ها با عجله خود را به ده صبح می رسانند از امروز یلدا هم نیست و انگار این پسر عمو به موقع از راه رسیده بود تا جای دختر عمه جانم را پر کند که قصد آماده شدن برای سال تحصیلی جدید را داشت همراه سادات جان ناهار می پزیم نماز می خوانیم و خانه را مرتب می کنیم ناهار می خوریم و دوباره به بهانه ی چرت نیم روز به اتاق پناه می آورم احساس می کنم چیزی کم است ، یک جای خالی بزرگ در دل روزمرگی ام پیدا می کنم و آن چیزی نیست جز درس خواندن تا دیروز پر بار بودم بخاطر دنبال کردن هدفی مهم ولی امروز سرگرمی جذابم را از دست داده ام انگاری اولین روز بعد از پایان امتحاناتم با کسالت می گذرد گرچه آدم های اطرافم مثل همیشه گرم و مهربان هستند ولی نقطه چینی خالی ماندن که گمان می کردم با درس خواندن پر می شود غافل از اینکه چیز های دیگری هم در زندگی هست برای پر کردن قلب آدم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت933 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۴ چند روز باقی مانده از تابستان هم می گذرد اینبار همراه پسر عمو مرتضی که تا اول مهر تبریز ماند به اداره می رویم برای گرفتن نتایج آزمون این همراهی نه به خواست من بود و نه او بلکه به تقاضای حاج بابا بود برخلاف تدبیر پسر عمو مصطفی ! نمی دانم نامش حکمت خدا بود یا مصلحت او ولی هر چه بود و هر چه هست درهای جدیدی از روابط بین آدم ها به رویم باز کرد - اینم از کارنامه ی اعمال عموزاده جان خیالت راحت شد ؟ از امشب آسوده می خوابی قربونت - خیالم که راحت بود ولی خب همیشه کارنامه گرفتن به استرسی به جون آدم میندازه که دست خودت نیست همراه پسر عمو مرتضی قدم به خیابان می گذاریم و به انتظار از راه رسیدن تاکسی می ایستم داستان تلخ کرونا روی همه چیز اثر گذاشته بود حتی این تاکسی ها دو نفر بیشتر سوار نمی کردند ؛ کرایه بیشتر بود ؛ و برای از راه رسیدنش باید بیشتر منتظر می ماندی ! پسر عمو نگاهی به ساعتش می اندازد و من دستم روی چادرم می نشیند عادت بود ، می دانستم حجابم کامل است ولی عادت کرده بودم دائم چادر و روسری را مرتب کنم - بپر بالا که زودتر برسیم - چشم برای تاکسی دست تکان داده و با متوقف شدنش سوار می شویم دومین بار بود سوار تاکسی های این شهر می شدم پسر عمو مصطفی که ماشین داشت و هیچ وقت کسی که با او همراه میشد رنگ تاکسی یا اتوبوس را نمی دید درست مثل عمو یاشار که او هم ماشینی بهتر از او داشت و تا سادات جان اراده می کرد خودش را جایگزین پسر عمو مصطفی کرده و حاضر میشد با فاصله از هم هر دو روی صندلی عقب نشسته بودیم که با دیدن مسیر تعجب کرده رو به مرتضی سوالی که تا روی زبانم آمده می پرسم - این که .... راه خونه نیست ! کجا میریم ؟ - نترس قربونت جای بدی نمیریم نگران هم نباش چون من به شدت نسبت به امانت حاج بابا حساسم صحیح و سالم می‌رسی خونه ترسو خانوم ! چشمکی حواله ام کرده و دستش را به نشانه ی ارادت تا کنار پیشانی بالا می آورد گرچه این ندانستن آزاردهنده بود ولی کم کم حسم نسبت به این پسر تغییر می کرد تمام تفاوت هایش به کنار ، آدم صاف و صادقی بود به قول معروف رو راست ! بدی ها و خوبی هایش روی رو بود اگر حرفی داشت در چشم های مخاطب خیره میشد و بی توجه به واکنش او با صراحت می گفت ولی ندیده بودم پشت سر کسی بساط بدگویی پهن کند این حسن بزرگی بود دیگر ؛ نبود ؟! - آقا قربون دستت همین جا بزن کنار چقدر تقدیم کارتخوانت کنم ؟ با توقف ماشین پیاده می شود و برای راننده کارت می کشد پشت سرش ایستاده ام تا ببینم در ادامه چه برنامه ای داشت - بفرمایید خانوم از این طرف ! با دستش به سمت پیاده رو اشاره می کند و من تازه متوجه عمارتی تاریخی می شوم که ظاهراً تبدیل به تفرجگاه شده بود - چه قشنگه اینجا ! - حاجیتو دست کم گرفتی ؟ داداشت یه ارزن شبیه اون داداش بی سلیقه ش نیست خداوکیلی با مصطفی اومده بودی عمرا سر از همچین جایی در میاوردی قدم روی سنگ فرش های منتهی به باغ پشت عمارت می گذارم قشنگ بود و .... شلوغ این وقت روز عجیب به نظر می رسید البته بیشتر دختر و پسرهایی بودند که حکم دوست اجتماعی یا همان دوست پسر دوست دختر را داشتند - اینجا چطوره بشینیم ؟ - خوبه ! پشت میز چوبی که نزدیک آب نما بود می نشینیم خنکی مطبوعی داشت ، دلچسب و آرامش بخش - من اینجا رو خیلی دوست دارم قبل از رفتن به تهران زیاد میومدم .... با رفیقام - فقط .... رفیقاتون ! دستی پشت گردنش کشیده و لبخند می زند طنز کلامم را گرفته بود و پاسخی در خور آنچه شنیده بود می دهد - آره دیگه ! فقط این وسط داداش نسبت به اونایی که هم جنس جنابعالی بودن زیادی حساس بود زیادااااا .... می گوید و می خندد با خودم فکر می کنم عمو جان حمید در لقمه ای که به دو فرزندش داده تبعیض قائل شده یا در تربیت آنها که یکی می شود برادر بزرگ تر که حالا مطمئنم بین تمام خانواده حرف اول و آخر را می زند دیگری می شود این پسر مهربان ولی بی نهایت سر به هوا احساس می کنم برای برادرش حکم ماهی را دارد که دائم از دستش لیز خورده و در می رود کانال دوممون https://eitaa.com/joinchat/1468858583Cb483a40952 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت934 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۵ - خب ! بگذریم از این حرفای بالای هیجده سال به سن و سال شما نمی خوره عمو زاده جان اومدیم اینجا چون دلم می خواست اولین کسی باشم که بابت این موفقیت کامتو شیرین می کنم این منو خدمت شما هر چی دوست داری انتخاب کن برا منم از همون سفارش بده - ممنون مهربانی های صادقانه اش به دلم می نشیند این پسر هم خیلی خوب بود ، درست مانند برادرش فقط راه و روش این یکی با آن یکی در ابراز عشق به زندگی متفاوت بود با شنیدن و دیدن چیزی که سفارش داده بودم تعجب می کند و بلافاصله با رسیدن سفارشات آن را بر زبان می آورد - خداوکیلی گرمای هوا رو دیدی !؟ یه نوشیدنی خنک سفارش می‌دادی قربونت - دوست ندارید ؟ لیوان محتوی نسکافه ی داغ را بالا آورده و جرعه ای می نوشد که من احساس می کنم مخاط گلویم سوخت ولی او عادت داشت به خوردن هر چیز داغی - دوست که دارم ولی خب الان اگه جای این فالوده ی خنک که عطر گلاب و لیموش مشمامو نوازش میده سفارش میدادی .... دستت درد نکنه ، حسنش این بود که سلیقت اومد دستم بفرمایید مثلاً مهمون منی عموزاده جان ! لبخند می زنم و مشغول خوردن آنچه سفارش داده بودم می شویم سکوت کرده و من تازه وقتی لیوان خالی را روی میز می گذارم متوجه نگاه خیره اش روی خودم می شوم - چیزی شده ؟ - حتماً باید چیزی بشه که نگات کنم ؟ یه چی بپرسم ؟ سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم و او لب باز می کند - میگم .... راسته ؟ یعنی جدی جدی ... تو یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط بیابون خودتو از دست آدم بدا نجات دادی ؟ نگاه از او گرفته و به باقی مانده ی نوشیدنی داخل لیوان خیره می شوم جز سکوت جوابی ندارم برای آدمی که تا جای من نبوده باشد نمی تواند به معجزات خدا ایمان بیاورد - ناراحت شدی ؟ من ... منظوری نداشتم ، اصلاً ببخشید بی خیال دیگه یه سوال بود خانوم ! - معجزه ! اگه به این کلمه معتقد باشید باور می کنید خدا وسط ناممکن های زندگی هر کسی هزار تا اتفاق پیش میاره که معنای مطلق این واژه هست من باور کردم امیدوارم شما توی لحظه های خوش زندگیتون معجزه ببینید نه تو دل یه شب سرد و تاریک زمستونی وسط یه بیابون که سگ لرزه به تن آدم میوفته ! میشه بریم خونه ؟ همچنان خیره به قطرات ته لیوان هستم که مرتضی صندلی را عقب کشیده و در سکوت پاسخ مثبت به سوالم می دهد او حرف بدی نزده بود ولی داغ دلم را تازه کرده با این یادآوری بیشتر از دردهای تحمیل شده به قلبم در خانه ی نادر و تراب داغ از دست دادن سید موسی و سدبابای جوانمرد مرا بی قرار کرده بود به خیابان می رسیم ، دوباره تاکسی می گیرد و اینبار آدرس خانه را می دهد تمام طول مسیر خیره به خیابان و آدم ها بودم در حالی که یک دور کامل زندگی ام را از روز اول تا به این لحظه مرور کرده و در دلم خدا را شکر می کنم بابت همه چیز ...... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا هم داستان داریم👇🏿😍
~°~ ●|....♡....|● ~•° ●|....♡....|● ~°~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت935 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۶ مرتضی به تهران باز می گردد بی آنکه از نظر خودش پاسخ قانع کننده ای برای سوالش پیدا کرده باشد و من وارد دومین سال تحصیل در دبیرستان می شوم در حالی که هنوز باور کردن این موضوع برایم دشوار است حس می کنم اینگونه درس خواندنم نیز معجزه ای بوده که بر خلاف بقیه اینبار خودم نیز در آن نقش پررنگی داشته ام اگر به دنبال صرف فعل خواستن نبودم بی شک حالا چنین موقعیتی نداشم با عجله مشغول حل کردن سوالی بودم که دبیر ریاضی داخل گروه گذاشته و پنج دقیقه فرصت داده بود برای حل کردنش صدای دینگ دینگ گوشی را می شنوم و نیم نگاهی به آن می اندازم بالای صفحه نام مخاطبی را می بینم که وسط کلاس درس آنلاین مرا یاد کرده و پیام فرستاده باقیمانده ی معادله را کامل کرده و به سرعت عکس آن را برای دبیرم می فرستم و پیام را باز می کنم السلام علیک یا اخت عمو لا خسته انا بسیار کلافه لا احب العربی انت به فریادم برس به خنده می افتم با دیدن پیام مرتضی چه با مزه فارسی و عربی را غلط غولوط به هم پیوند زده بود سلام علیکم یا اخی کیف حالک با همان لبخند جا خوش کرده روی لبم منتظر از راه رسیدن پیام لبریز از شیطنت دیگری بودم که جواب خانم ثنایی دبیر محترم ریاضی با فایل صوتی که می فرستد زودتر به دستم می رسد خانوما هر کس تا این لحظه جوابو نفرستاده دیگه زحمت نکشه خانوم کریمی ! شما که اولین نفر حل کردی کامل برای بچه ها توضیح بده ببینم وای چه خوب باز هم اولین نفر هستم که جواب داده ، آن هم درست و بی غلط انگشتم را روی علامت بلندگو قرار داده و شروع به ضبط صدا می کنم کمی با عجله و سریع حرف می زنم در طول همین چند دقیقه سه پیام دیگر از مرتضی رسیده و من مشتاقم تا ببینم دوباره چه منبع درسی برای مزاح و سرگرمی در نظر گرفته ؟ فایل صوتی را می فرستم و پشت بندش سراغ پیام مرتضی خان نهاوندیان را می گیرم که اینبار صوتی بود - دوباره سلام عموزاده خدا وکیلی چیه این درسا واست جذابیت داره ؟ ببین اگه راست میگی این معما رو حل کن نابغه پادشاه به یه نفر میگه چطور میشه کسی لباس بپوشه در حالی که لخته ؟ سواره باشه در حالی که پاهاش روی زمینه ؟ و به پادشاه هدیه بده در حالی که چیزی نداده ؟ به جون خودم جواب بدی یه کادوی توووووپ پیش حاجیتون داری حالا برو با معمای داش مرتضی خوش باش عموزاده ی باهوش خودم ! او با ذوق حرف زده بود و به راحتی موفق می شود ذهنم را درگیر چیزی غیر از درس بکند چه آدمی بود ! خودش که درس نمی خواند نیت کرده بود مرا نیز از درس و مشق بیندازد سراغ کلاس خانم ثنایی می روم و به سرعت چند فایل صوتی که در این فاصله داخل گروه فرستاده شده بود را یکی یکی باز می کنم در حالی که نیمی از ذهنم درگیر معمای پسر خلف عمو حمید شده ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت936 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷ تا شب با خودم کلنجار می روم فکر می کنم و دلیل و برهان های با منطق و بی منطق را به هم گره می زنم ولی دریغ از جوابی دلخواه و قانع کننده - حنانه جان ! کجایی مادر ؟ هیچ حواست هست چی گفتم ؟ - جان ؟ بله بله ، فهمیدم - خب ! حالا که فهمیدی نظرت چیه ؟ - نظر من ؟! نگاه از سادات جان گرفته و دوباره به لقمه نان درون دستم خیره می شوم این چندمین باری بود که از زبان خودش و حاج بابا چنین پیشنهادی می داد و من همچنان راضی به پذیرفتنش نبودم - آخه این کارا چیه عزیز جون ؟ خب همه از برکت این باغ استفاده می کنیم دیگه چه حاجت به این تدبیر ؟ - باشه مادر ولی بهتره حق و حقوق آدما روی کاغذ بیاد تا الآنم که تو نبودی ما فقط حکم امانت دارو داشتیم قربون حجب و حیا و مناعت طبع تو گل دختر برم - راستش .... راستش من اینجوری که شما میگید هم بزرگ و با گذشت نیستم ولی ترجیح میدم همچین کاری نکنیم ، لااقل فعلاً! - چی بگم ؟ تا وقتی مرغ تو به پا داره حرف من به جایی نمی‌رسه .... شانه ای بالا انداخته و با نارضایتی این را می گوید قضیه از این قرار بود که حاج بابا چند سال قبل باغ بزرگی که ارثیه ی پدری اش بود به نسبت سهم الارث فرزندانش تقسیم کرده و به آنها واگذار کرده بود فقط سهم پدرم مانده بود که به قول سادات جان امانت مانده بود در دست آنها و حالا که من از راه رسیده بودم اصرار داشت به صورت قانونی به من واگذار شود کار حاج بابا درست بود همین حالا که زنده و سرحال بود فکر روزی که زبانم لال سایه اش بر سر سادات جان نباشد را هم کرده بود سهم همسرش از باغ اجدادی شده بود پولی که بابت ثبت نام حج واجب پرداخت شده ! خانه ای که در آن بودیم را هم صلح کرده بود به همسر جانش اینطوری اگر زبانم لال روزی از دنیا می رفت سادات جان تا هر وقت که زنده بود بدون مشکل می توانست زیر این سقف امن زندگی کند خوشم می آمد از این زن و مرد مهربان که به آداب خدا بیش از آداب خودشان پایبند بودند •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت937 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۷
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۳۸ - میگم خری ؛ میگی نه ! - پسر عمو !!!!! - پسر عمو چی ؟ مگه دروغ میگم ؟ آدم اگه یه ارزن عقل داشته باشه همچین کاری نمی کنه من که سر از ادا اطوار تو در نمیارم ! - ادا نیست به خدا دوست ندارم اینجوری دیگه - اصلاً به من چه ! یکی نیست بگه فضولی از خزانه ی عقل و شعورت خرج میکنی ؟ تقصیر تو نیستا عادت کردی قربونت انگار مستقل بودنو دوست نداری ، بااااید اختیارت دست یکی دیگه باشه الآنم من کار دارم باید برم ، بیشتر از این نمی تونم مشاوره ی رایگان بدم تو هم برو روزی سه نوبت با خودتو عقل ناقصت خلوت کن بشین به کارای بدت فکر کن آباریکلا عموزاده ی خودم - مسخره نکن دیگه تقصیر منه با شما مشورت کردم - مشورت مال کسیه که حرف طرف مقابل واسش ارزش داشته باشه قربونت سرکار خانوم واسه من و حرفام تره هم خورد نمی کنی فقط یه تایید می خوای واسه حماقت آشکار خودت که شرمنده ! من بهت نمیدم - باشه ، نده کاری ندارید ؟ - من از اولم کاری نداشتم خوبه سرکار خانوم زنگ زدن الآنم جای حرص خوردن برو یه لیوان گل از نوع گاو زبانش بخور تا آتیش خشمت فروکش کنه باااااای ... با خنده این ها را می گوید و تماس قطع می شود واقعاً نمی دانم باید از دست این پسر بخندم یا گریه کنم یا از عصبانیت داد بزنم اخبار در این خانواده پنهان نمی ماند مثل آب نشت می کرد و به همه می رسید یکی این آقا مرتضی که با احدی تعارف نداشت بعد از اینکه فهمید دست سخاوت پدربزرگ را رد کرده ام خودش پیش قدم شده و برای قانع کردنم اقدام کرده بود امروز هم من تماس گرفتم تا مثلاً احوالپرسی کنم ولی صحبت به اینجا رسید هیچ کس نمی دانست دلیل اصلی مخالفتم چیست البته اینکه با این کار حس تلخ از دست دادن حاج بابا در من زنده میشد واقعیت داشت ولی دوست نداشتم قمر کریمی پشتوانه ی مالی بادآورده ای داشته باشد که اگر روزی کسی او را به همسری طلب کرد به طمع آن پا پیش بگذارد اینکه کسی مرا فقط و فقط به خاطر خودم بخواهد اولویت بود و بس ! حالا پسر عمو مرتضی عقیده داشت این پشتوانه ی مالی می تواند بی منت مرا مستقل کند ! بی گمان این همان چیزی بود که خودش به دنبال آن بود ولی نمی دانست راه را باید درست رفت •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینجا هم داستان داریم👇🏿😍
🫀 اونی که توی خیمه سوخته با اشکای زینب می‌گیره وضو زیر بارون تازیانه همش میگه ای عمو ای عمو ای عمو... 🖤