eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء: إنَ البَقاء لله وَحدهُ و به همه‌ی آنان که قول ماندن داده‌اند بگو: تنها خداست که می‌ماند..🤍🌿 🌱♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما را اگر چه بازیِ دنیا خراب کرد اما به لطفِ روضه ارباب بهتریم "صلی‌ الله‌ علیک‌ یا‌ اباعبدالله"🖤 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دلم فروریخت این دختر چی میگفت به من از احساسی میگفت که در دل من شکل نگرفته و خودش رو عین ببر زخمی درگیر کرده؟ من چجوری باید پاسخش رو میدادم وقتی خودم از حالم و اطرافم خبر نداشتم میدونستم سلما داره دل میبازه ولی فکر نمیکردم تا این حد پیش رفته باشه که پدرش هم از ماجراش با خبر باشه لعنت به من که نمیدونم کی و کجا خطا کرده بودم که خدا این چنین داشت منو با نفسم در مینداخت اب دهانمو رو قورت میدادم و تند تند پلک میزدم میترسیدم جلوی اشکاش کم بیارم و ضعف نشون بدم اون هم شبیه من آوار بشه روی زندگیش دستمو بردم سمت دستگیره ی در و با صدای آرومی گفتم _خدا لعنت کنه محمد مهدی رو نفهیدم چطور شد که با اون خراب تنهاش گذاشتم و تا آخرین سرعت مجاز روندم سمت خرابه های پشت دانشگاه بی هوا بخشی از ماشین کوبیده شد به درختی و به اجبار متوقف شدم از ماشین پیاده شدم و چند قدم تند تند و پر حرص رفتم و برگشتم مشتمو بی هدف میکوبیدم به هوا و دنبال راه چاره ای بودم تا نه دل اون دختر رو شکونده باشم نه دل بی صاحاب خودمو بیخیال شده باشم سیگاری از جعبه کشیدم بیرون و اتیش زدم تا دلم پاش بسوزه بلکه آروم بشم ولی بی فایده بود اولی دومی سومی که رسیدم گوشیم زنگ خورد پروانه بود دستی توی موهام کشیدم و کلافه نفسمو دادم بیرون _مامان میدونستم بند دلش پاره میشه وقتی مامان صداش میکنم _قلب مامان درمونده کنار ماشین سر خوردم و نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
4327753986.mp3
9.86M
دنیا به چه دردی میخوره وقتی جدایی بینمون تموم نمیشه؟💔 "صلی‌ الله‌ علیک‌ یا‌ اباعبدالله"🖤
• . زمان هایـے هیچ‌ڪس‌ پیشم نبود، تو ڪمڪم کردی ! - امیرۍ‌حسین♡ 🖇¦
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه چند روزی میشد که اوضاع بین منو ایلزاد بهتر بود خدارو شکر حمله های عصبیش کمتر شده بود و خبری از تنش های ناگهانی نبود عمه نسرین گفته بود صداش بزنم بیاد پایین شام بخوره امشب اخرین شب بود که عمو ناصر وقت اقامت داشت برای همین دوست داشتیم کنار همدیگه باشیم از پله ها رفتم بالا جلوی در اتاقش دستی به تونیک گلبهی رنگم کشیدم و روسریمو که لبنانی بسته بودم رو مرتب تر کردم و چندتا تقه به در اتاق زدم برای اولین بار بدون اینکه منتظر اجازه بمونم وارد اتاقش شدم رو به روی میز کارش نشسته بود از طریق صفحه ی لب تاب داشت با هورا حرف میزد با دیدنم لبخندی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد تا کنارش قرار بگیرم و من هم با خواهرش حرف بزنم با خجالت و کمی شرم رفتم نزدیکش ایستادم و سلام کردم به هورای تازه از حموم در اومده که حوله هنوز روی سرش بود به سختی و با لهجه گفت _سلام عشق من خوبی؟ مهربون بود هورا هم ولی نه اندازه ی ایلزاد _سلام عزیزم خوبم هورا نگاهشو چرخوند روی صورت ایلزاد و گفت _داداشی با الهه ی ناز چیکار کردی لاغر شده؟ ایلزاد نگاهم کرد جوری که تا عمق وجودم رو سوزوند دستشو انداخت دور پهلوم و گفت _لیاقتم کمه هورا جان لبخندش به قدری مظلوم بود که لبخند رو روی لب هورا خشکوند بعد از یه خداحافظی مختصر از هورا با هم روانه ی هال شدیم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
• . محبت و عزاداری برای امام حسین؏ انسان را زود به مقصد می رساند. - حاج‌اسماعیل‌دولابـے !'
༻﷽༺ طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها یک روز می شود خودش از کریم ها عبدالله حسین شدم از قدیم ها دل میدهند دست عموها یتیم ها ♥️ ✨ ❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯ ˹ ˼𖥸 ჻
‌•﷽•‌ "چیزی نمانده از بدن او حیا کنید دست مرا به جای سر او جدا کنید..🖤" (ع)🍃 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از ایلزاد ناراحت بودم حق نداشت به جای من جواب بده و خودشو ناراحت کنه کنارش نشسته بودم و حواسم در پی حرفهای عمو ناصر و نصیحتهاش نبود فکر و ذهنم به سمت ایلزاد بود باید میدونستم چی ارومش میکنه تا بتونم همون کارو انجام بدم نباید اجازه میدادم وضعیت به همین شکل پیش بره و باعث آزار هردمون بشه _الهه جان با شما هستم با صدای عمو ناصر از دنیای فکر و خیال اومدم بیرون و نگاهش کردم مردی باموهای رنگ شده ی مشکی که صورتش اصلا گرد پیری و میانسالی روش ننشسته بود بسیار زیبا و بی چین و چروک نگاهی که هیچ تفاوتی با ایلزاد دوست داشتنی من نداشت شاید تنها دلیلی که باعث شد انقدر زود به عمو ناصر اعتماد کنم همین پاکی نگاه بود که برعکس صابر هیچ مرموز بودنی توش نبود و به راحتی میشد همانند ایلزاد دوستش داشت _جانم عمو _انگار حواست اینجا نیست ایلزاد مشکوک نگاهم کرد همیشه در پی این بود که اتویی از من بگیره تا خودش رو ناراحت کنه _نه عمو جان میشنوم لبخندی زد و گفت _گفتم عروسیتونو تا بازگشت من برگزار نکنید پوز خندی زدم و گفتم _تا نظر بزرگترها چی باشه ایلزاد با اخم گفت _نه عمو فعلا قصد مراسم نداریم عمه نسرین خیلی زنونه گفت _وا یعنی چی مگه چیتون کمه؟ ایلزاد جوابش رو داد _شرایط روحی من مهیا نیست عمه نسرین رو به من پرسید _مگه مشکلی دارید عزیزم؟ نمیدونم چرا شدم انبار باروت و هوار شدم سر جمع و با صدایی که مشخص بود بغض داره جواب دادم _نه‌ عمه جون ایلزاد خان اندازه یرسر سوزنی هم به من اعتماد نداره فورا بلند شدم و جمع رو ترک کردم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🌸پارت جدید تقدیم نگاهتون🌸 💎 لاحول ولاقوةالا بالله العلى العظیم💎
•••💔••• پلکی بهم بزن که هِدایَت شود زَمین... حُرّ با نِگاه تو سپرش را زمین گذاشت...! ♡ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که ایلزاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد سرمو بیشتر خم کردم روی دفترم و بی هدف جملاتی رو نوشتم و اصلا هم حواسم به نوشته هام نبود ایلزاد اومد کنارم دست به سینه ایستاد چند بار نفس عمیق کشید اخرم طاقت نیاورد و گفت _عمو میخواد بره خوب نیست بی خداحافظی اومدی تو اتاق ابرومو بالا دادم و سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم نامرد پس اومده بود تا به این بهانه منو بکشونه پایین نه اینکه خودش قصد آشتی داشته باشه _میام خداحافظی می‌کنم چند ثانیه مجدد این پا و اون پا کرد دوباره گفت _مشق داری مگه؟ شونه ای بالا انداختم و جوابی ندادم دوباره گفت _سرخطت اسم من بوده که انقدر تکرارش کردی؟ تعجب کردم چی میگفت این بشر نگاهی به نوشته هام کردم این بار با دقت نه واقعا اسم ایلزاد رو چند بار بین خط خطی هام نوشته بودم _خب که چی وقتی ناراحتم از تو ممکنه اسم تو هم بیاد تو ذهنم ابروهاشو داد بالا و گفت _اره فکر کنم همینطوره حالا بلند شو بریم پایین با اخم نگاهش کردم و جواب دادم _کی گفته من با تو میام پایین؟ اخم هاش داشت غلیظ تر میشد میترسیدم حالش بد بشه از جا بلند شدم و گفتم _باشه بریم در یک لحظه رنگ نگاهش عوض شد لبخند زد و گفت _قصد اذیت کردنتو نداشتم اگه قبول نمیکردی میرفتم پایین خودم تا عصبی نشم گردنمو کج کردم و گفتم _توضیحی نمیدی؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤 سلام🌿 روزٺون حسینۍ ⛅️ ششمین روز از ماھِ 1443 ھ.ق💔🏴 ♥️ 💚✨
❲🌱📼❳ - - به‌امید‌روزۍکہ‌دراین‌فاصله‌از حرمت‌بہ‌گنبد‌طلآیی‌ات‌‌بنگرم🖐🏽 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاهم کرد و گفت _چه توضیحی؟ ایلزاد بعد از اینکه از کما برگشته بود خیلی گیج میزد و احوال خوبی هم نداشت نمیشد زیاد پاپیچش شد برای یه مسیله ی خاص شونه ای بالا انداختم و گفتم _بیخیال بریم پایین سرشو تکون داد و پشت سرم راهی پله هاشد ولی قبل از اینکه برسیم پایین از پشت سر بازوم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش _معذرت میخوام شاید اگه به جای ایلزاد و موقعیت ایلزاد کسی دیگری بود حتما باید ناز میکردم و جواب نمیدادم و به روی خودم نمیاووردم که منظورش رو فهمیدم ولی من الهه بودم و طرف مقابلم پسری که بعد از تصادف بسیار حساس شده بود من باید تحملم رو بالاتر از این میبردم لبخندی زدم و گفتم _درست میشه مردونه و مغرور سرشو تکون داد و دوباره راه افتادیم سمت هال عمو ناصر قیام کرده بود چشمش به پله ها بپد با دیدنم اومد سمتم و گفت _دختر لوس _نگین عمو جون دست گذاشت روی چشمش و گفت _چشم من دیگه باید برم مراقب خودتون باشین باز نزنید همدیگه رو ناکار نکنید میون خنده های بلند ایلناز عمه نسرین رفت سمت گوشیش که مدام در حال زنگ زدن بود ماهم بی توجه به غیبت ناگهانی‌اش رفتیم به بدرقه ی عمو ناصر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
سلام همفکری رمان الهه و ماهورا😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2467692673C89eff2eced بفرمایید گروه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشک بر (ع) گناهان برگ را فرو ریزد. 😭 امام رضا (ع)
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد ماشینشو روشن کرد تا عمو ناصر رو برسونه فرودگاه هرچند که مخالف بود که این موقع از شب به ایلزاد زحمت بده ولی با اصرار ما قبول کرد _داداشی منو الهه هم میایم پس ایلزاد نگاهم کرد _میای؟ منم برگشتم نگاهی به ایلناز انداختم که مظلوم گردنشو کج کرده بود که قبول کنم لبخندی زدم و گفتم _چادرمو بردارم میام ایلناز با خوشحالی جیغ زد و پرید تو هوا دختره ی دیوونه انگار شش سالش بود عقب گرد کردم رفتم سمت هال عمه نسرین هنوز داشت با تلفن حرف میزد _بابا گوش کن ناصر پرواز داره؛ داره میره چرا درک نمیکنید کنجکاو شدم هرچی بود به عمو ناصر مربوط میشد ایستادم و نگاهش کردم _من چجوری بهش بگم نرو اخه وقتش تموم شده عمه نسرین چرخی زد و ایستاد رو به روم دستشو گذاشت روی دهنی گوشی و گفت _رفتن؟ تند تند سرمو تکون دادم و گفتم _نه هنوز مشکلی پیش اومده؟ چشمامو به معنی تایید باز و بسته کرد و گفت _بریم بهت میگم دوباره با جمشید خان مشغول حرف زدن شد و همزمان دست منو گرفت و پشت سر خودش کشوند _باشه بابا بهش میگم نره و بیاد اونوری فعلا من برم باهاش حرف بزنم خدانگهدار عمه نسرین توی کمترین زمان ممکن رسید پایین و رو به روی ایلزاد گفت _خاموش کن نمیخواد برید عمو ناصر با شوخ طبعی گفت _دلت تنگ شد به این زودی؟ _نه ناصر جان بابا زنگ زده میگه کارت داره و باید بمونی ایران صورت عمو ناصر ناگهانی باز شد _یعنی چی؟ عمه شونه هاشو بالا انداخت و گفت _نمیدونم دو ساعته دارم بهش میگم نمیتونه _متوجه نشدی قضیه چیه؟ _چرا متوجه شدم عمو پاشو زمین کوبید و گفت _د بگو دیگه جون به لبم کردی عمه همونطور که سرش پایین بود گفت _دسته گلی که تو جوونیت آب دادی اعتراف کرده که و لوت داده حالا باید دید کی اجیرش کرده تا تورو عذاب بده عمو ناصر با احتیاط پرسید _عاطفه؟ عمه نسرین سرشو تکون داد و گفت _متاسفانه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
[💚🌾] • • اَینَ الطّٰالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکَربَلآ کجاست آن که از خون جدّ بزرگوارش شهید کربلا انتقام خواهد کشید 🥺🖤 🌱 -رفاقت‌تا‌شهادت • 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
4327753986.mp3
9.86M
دنیا به چه دردی میخوره وقتی جدایی بینمون تموم نمیشه؟💔 "صلی‌ الله‌ علیک‌ یا‌ اباعبدالله"🖤 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
بِسْمِ ربِّ الحسین🌙🖤 سلام🌿 روزٺون حسینۍ ⛅️ ♥️ 💚✨
- 🖇 - 💛 السَّلآمُ عَلَٻڪَ.. ٻآ اَبآ عَبدالله "علیه‌السلام"‌ッ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
°•|💔🥺|•° 🏴باز محرم رسید، ماه عزاے حسین🖤 🏴سینه‌ے ما می‌شود، ڪرب و بلاے حسین🖤 🏴ڪاش ڪه ترڪم شود غفلت و جرم و گناه🖤 🏴تا ڪه بگیرم صفا، من ز صفاے حسین🖤 🥀 ✨ 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمو ناصر پوفف کلافه ای کرد و یه دور دور خودش چرخید و برگشت سمت عمه نسرین _نگفت کی رفته پیشش دوباره نبش قبر؟ عمه شونه هاشو بالا انداخت _نه فقط گفت بگو ناصر بیاد اینجا عموناصر دستی به پشت موهاش کشید و گفت _میخوان به چی برسن با اینکارا آخه هرکسی داره زندگیشو میکنه دیگه حالا کی در گذشته چه غلطی کرده تاثیری تو اینده داره؟ ایلزاد رو کرد سمت عمو و گفت _بنظر من ماهرخ خانم قصد نگه داشتنتو داره بعد هم صداشو آوورد پایین تر و به سمت چپ چرخید _از صابر که خیری ندیده حداقل تو براشون بمونی عمو ایلناز خندید و با بیخیالی گفت _مگه بده عمو تو هوا دختر دار میشی عمه نسرین چشم غره ای رفت و گفت _بسه دیگه خیالبافی بریم سیاه کمر به نفع هممونه ایلزاد نگران نگاهم کرد و گفت _الهه کلاس داره ایلناز جوابشو داد _خب نیاد ایلزاد اخم کرد _تنها بمونه باهوش؟ _نه خب بابا میاد دیگه ایلزاد بیخیال جواب دادن به ایلناز شد و اومد سمتم بی توجه به جمعی که تلاش میکردن برن اماده بشن برای رفتن به سیاه کمر، دستمو گرفت و کشوند زیر درختها _من میمونم ولی بنظرم بریم سیاه کمر ممکنه خیلی چیزا رو متوجه بشیم _مثلا چی؟ _مثلا ذات کثیف صابر رو رو کنم خندیدم و به شوخی گفتم _از کی تاحالا تو انقدر بدجنس شدی دستی به پشت موهاش کشید و جواب داد _از وقتی که سعی کرد تورو از من دور کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞