🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت840
#نویسنده_سیین_باقری
پشت دستمو نوازش کرد فهمید که گیج شدم فهمید که هضم نکردم فهمیده بود که ناراحتم از اینکه ایلزاد، مورد اتهام قرار گرفته و بینمون خراب شده
حس بدی بهش نداشتم میدونستم اونه که میتونه منو نجات بده اون بود که میتونست کینه ی قدیمی بین صابر و ایلزاد رو از بین ببره و من رو به آرامش مطلوبم برسونه
به آرامی دامن لباس محلی ترمه اش رو بالا کشید و کفشهای سفید رنگش رو نمایان کرد لبخند زد و گفت
_بریم به جنگ غم و غصه ها؟
جوابی ندادم چشمک زد و ادامه داد
_بریم که ثابت کنیم من بیگاهنم و الهه ی زیبایی هم خوشبخت ترین زن دنیا؟
مردد بودم هنوز هم شک داشتم که اصل قضیه چیزی باشه که زن وانمود میکنه خیلی هم پررنگ و جدی نبوده و فقط اتهامی بوده که صابر به غلط، برجسته اش کرده
ولی با این حال بلند شدم و دنبالش راه افتادم بین راه سکوت کرده بودیم انگار هردومون داشتیم واژه هارو کنار هم میچیدیم برای رویارویی با مردهایی که به نوعی اعتماد بینمون از بین رفته بود
آه غلیظی کشیدم که از دیدش پنهون نموند دوباره انگشت اشاره ام رو گرفت و گفت
_به چی فکر میکردی؟
معطل نکردم و حرف زدم
_به اعتماد از بین رفته ی خودم و عموصابرم
لبخند تلخی که نشست روی لبهام حساب کار رو داد دسته زن و کاملاً سکوت کرد امیدوار بودم که توی محفل پیش رو اعتماد از دست رفته ام برگرده
جلوی در عمارت صابر و ایلزاد هر دو ایستاده بودن و هر دو حالت حمله و دفاعی داشتن
انگار داشتن با هم جر و بحث میکردن صداشون بیش از حد بلند بود و این برای شخصیتی که پدر بزرگ برای خودش درست کرده بود فاجعه بود
یک طرف چادرم رو گرفتم و به سمت شون دویدم دقیقا زمانی که ایلزاد یقه صابر رو گرفته بود بینشون قرار گرفتم و مچ دست ایلزاد رو به شدت کشیدم و انداختم پایین
با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشتم گفتم
_چته چی شده چرا به جای اینکه قضیه رو حل کنی دعوا را میندازی چرا به اعصابت مسلط نیستی تا کی میخوای هوچی گری کنی و مسائل رو ناتمام بزاری
میدونستم دارم تند میرم ولی این تند رفتن آبی بود بر آتش دلم دوباره فریاد زدم چرا
_ مثل دشمن های خونی همدیگر ر؟ نگاه می کنید
رو از ایلزاد برگردوندم و برگشتم سمت صابر با اخم غلیظی دستمو دراز کردم سمت زن و گفتم
_اون زن رو میشناسی
صابر فوری برگشت به سمتش صدای تند تند نفس هاش را می شنیدم شناخته بود خوبم شناخته بود
زن سرشو انداخت پایین اومد نزدیک تر قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه سیلی صابر نشست گوشه صورتشو صورتش رو به سمت مخالف پرت کرد
آخ که چقدر گره های عجیبی داشت زندگی من چقدر نا آرومی داشت زندگی من چقدر بیچاره بودم من
از نگاه مظلوم زن دلم لرزید ترس برم داشت رفتم رو به روی صابر ایستادم و فریاد زدم بدون توجه به بی آبرویی ها
_چخبرته بیشخصیت چرا دست رو زن بلند میکنی اسم تو مرده؟ مردا اینجوری مشکلاتشونو حل میکنن؟
اختیارمو از دست دادم و تند تند با مشت کوبیدم تو سینه اش
_نفهم این بیچاره اومده همه چیو برات توضیح بده اومده بگه که اشتباه کردی اومده بگه که ..
صدای صابر حرفامو قطع کرد
_نمیخوام توضیحی بشنوم این زن برای من منفور ترین زن دنیاست حق ندارین بیارینش جلو چشمم
نذاشتم پشت کنه و بره دستشو گرفتم
_منفورترین زن دنیا نیست که صدات میلرزه که نفسهات میلرزه منفور نیست که دلت میخوادش منفور نیست که کینه اش رو به دل داری بیا و یه بار برای همیشه حلش کن
سرشو اوورد نزدیک صورتم
_چه تضمینی میدی با ایلزاد دستش تو یه کاسه نباشه؟
ایلزاد از جا کنده شد که صابر رو بگیره دوباره دعوا کنن با فریادم، سرجاش ایستاد
_تضمینی ندارم بجز اینکه التماس کنم به منی که عاشقشم دروغ نگه تضمینی ندارم عمو صابر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت841
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد پریشون بود و بهم ریخته موهای بهم ریخته اش جار میزد که کلافگی تا عمق جانش نفوذ کرده نگاهش به چشمهام بود و مردمکش دو دو میزد برای اینکه بگه داره حقیقت رو میگه
وقتی کمی سرشو تکون داد که بگه دروغ نمیگه نفس راحتی کشیدم و برگشتم طرف عمو صابر
_من هرچی ایلزاد بگه بهش اعتماد میکنم عمو شما هم اعتماد کن تا نرسه روزیکه که با خودت بگی ای داد بیداد از زندگی تباه شدم
انگشت اشاره ام رو گرفتم سمت اون زن و گفتم
_اون بیچاره ای که من میبینم از صبح چشماش داره بال بال میزنه برای گفتن واقعیت خودشم خسته شده از اینکه نتوانسته به شما برسه
رفتم نزدیک زن دستشو از روی صورتش برداشتم و گفتم
_سیلی خورد دم نزد چون سیلی ندید، نوازش دید از کسی که دوسش داره
داشتم خودمو اون وسط هلاک میکردم تا این سه نفر به آرامش برسن
_عمو صابر این زن عاشق تو هست بذار حرفاشو بشنوی که نشنیده تصمیم نگیری نذار باقی عمرت هم تو اتیش کینه بسوزی
نیاز داشتم به تکیه کردن به یه پشت گرمی نیاز داشتم به ایلزاد برای خستگی های تمام عمرم مخصوصا روزهایی که خودش شد دلیل خستگیم نیاز داشتم به ایلزاد و کاش این رو از چشمهام میخوند
رنگ رخساره اش خبر میداد از اینکه فهمیده حالم رو به راه نیست نگاه نکرد به صابر و معشوقه ی تازه از راه رسیده اش نگاه نکرد به نگاه خونی و منتظر توضیحش، اومد کنارم ایستاد نگاهم کرد و حرف زد با صابر
_روزیکه این دخترو وسط کوهستان ول کرد به هوای شکی که بهش کرده بودی، تا میخورد برادرش کتکش زده بود و خونین و مالین بیرونش کرده بود تنها پناهش من یودم اون روز وقتی اومد دم در خونه ی ته باغ مشترکمون نتونستم بهش بگم نه و اجازه دادم چند روزی استراحت کنه تا راهی پیدا کنه برای نجات دادن خودش از تهمتهای پشت سرش و توی نامرد که نشونش کردی و ولش کردی
برگشت سمت زن و گفت
_من توضیح بیشتری ندارم چون ماجرای دیگه ای نبوده خودتون میدونید و عیار عشقتون اگر بالا باشه از نگاه همدیگه راست و دروغ رو میفهمید اگه عیاری نداشته باشه هم همون بهتر که فاتحه اش خونده بشه
این بار با کینه برگشت سمت صابر
_اینهمه سال اجازه دادم تو اتیش کینه بسوزی چون تو لیاقت عشق نداری، ولی الان پای الهه ام وسط بود و قضیه فرق میکرد باید میفهمید تا غم اشیونه نکنه کنج دلش
پوفی کرد و ادامه داد
_بازهم میگم لیاقت نداری ولی امیدوارم این زن بعد از سالها زجر کشیدن ببخشه تورو
پوزخند زد و گوشه چادرمو کشید و برد سمت عمارت جمشید خان شل شل پشت سرش راه میرفتم ولی امید داشتم به اتفاقات خوب
همینطور هم شد ماهرخ دلنگرون رو پس زد و رفت رو به روی جمشید ایستاد
_ما میخوایم عقد کنیم، دائم
شوکه نشدم چون نهایت خواسته ی من همین بود جمشید هم شوکه و عصبانی نشد چون خسته و شکسته تر از اینها بنظر میرسید که جدال کنه
بلند شد و رو به ماهرخ گفت
_بساط شادی با تو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت842
#نویسنده_سیین_باقری
بساط شادی بر پا شد طولی نکشید که ماهرخ خانم سور و ساط چید و جمشید خان در تلاش شد تا مامان ملیحه رو راضی به اومدن کنه
_چرا این زن انقدر لجباز شده چی به سرش اومده که انقدر کینه گرفته مگه ایلزاد بیچاره چی کم داره از پسر برادرش که مدام اونو میکوبه فرق سر این بیچاره
نگاهی به ایلزاد کردم و نگاهی به جمشید خان دلم نمیومد با این صراحت به روش بیارن که مامان به چه علت مخالفه
سرشو انداخت پایین همونطور پریشون و گرفته، هنوز نتونسته بود خودشو سر پا کنه از اون روز حتی لباسشو عوض نکرده بود
_بابابزرگ اجازه بدین خودم بهشون تلفن کنم
سراسیمه از جا بلند شدم و از ته دل گفتم
_نه هرگز
جمشید خان نگاه معنا داری بهم انداخت و با اخم گفت
_چطور؟
بغ کرده و ناراحت جواب دادم
_بدتر لج میکنه مامانم ایلزاد رو دوست نداره
تموم شدن جمله ام همراه شد با پوزخند ایلزاد و زیر لب گفت
_اگه میدونستم چه دشمنی باهاشون داشتم که درد نداشت برام این تنفرشون
حرفشو زد و از اتاق رفت بیرون و نگاه جمشید رو دنبال خودش کشید عصاشو کوبید زمین گفت
_د راست میگه دیگه این زن کیه دیگه
اون هم ناامید از راضی کردن مامان ملیحه از اتاق رفت بیرون من موندم و لباس عروس بسیار زیبایی که افتاده بود روی پاهام
گوشیمو برداشتم و به عنوان آخرین امید شماره ی عامر خان رو گرفتم
یا اولین بوق جواب داد احساس کردم منتظرم بوده
_سلام بابا
چرا من شرمنده ی این مرد بودم چرا فکر میکردم حیف بود که مامان بشه همسرش
_سلام عامر خان
_سلام بابا رو به راهی؟
گله کردم
_رو به راه باشم؟
خوشحال جواب داد
_قطعا، تو داری به مراد دلت میرسی نگرانی چرا؟
بلند شدم قدم زدم
_دلنگرون نیومدن مامانم، عامر خان مامانم بهتر از من صلاح منو میدونه؟
چند ثانیه سکوت کرد
_نگران اومدن مامانت نباش به این فکر کن که بعد از سختی های زیاد قرار اتفاقی رخ بده که تو میخوای مامانت بیاد کار خوبی کرده و تورو خوشحال میکنه اگه نیومد هم بهش احترام بذار و اجازه بده جای دیگه جبران کنه
سخت بود برام پذیرش حرفش ولی چاره ی دیگه ای نبود سکوت کردم و اجازه دادم دست تقدیر رقم بزنه روزهای اینده رو
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت843
#نویسنده_سیین_باقری
حجاب گرفتم و بیحوصله و شل و وارفته رفتم بیرون خبری از کسی نبود تو عمارت از اون روز دیگه حتی صابر رو هم ندیده بودم
پوفی کشیدم و دستی به چشمام کشیدم سرکی به اشپزخونه کشیدم تا ماهرخ خانم رو ببینم ولی اون هم نبود
رفتم بیرون دنبال ایلزاد میگشتم مطمین بودم جایی کنج تنها گیر آورده بود داره خودشو آزار میده
پسری که روز اول فکر میکردم به هیچکس و هیچ چیزی جز خودش فکر نمیکنه حالا کارش به جایی رسیده بود که گوشه ی خلوتی گیر میاوورد و ساعتها تو تنهاییش فقط فکر میکرد
همه ی ماجرا تقصیر من نبود که زندگی به کامی هم نداشت بدتر از زندگی نکبت من
قدم زنان رفتم پشت عمارت تا ته باغ و نزدیک اون کلبه مشترکی که ایلزاد ازش حرف میزد مال زمان جاهلیتش با صابر بوده
این عمارت به قدری وسیع و بزرگ بود که صدتا خونه درختی دیگه هم توش میساختن، جا داشت
احساسم درست بود ایلزاد جلوی اون کلبه روی تکه چوبی نشسته بود و هوای بهاری تلخ، البته برای من رو نفس میکشید
مطمین بودم بارها چنگک وار پریده تو موهاش که اینجوری پخش شده تو پیشونیش
بعضی وقتا فکر میکردم مرد اگر نخواد حرف بزنه و درد دل کنه یا گریه کنه و فریاد بکشه، همون بهتر که سیگار بکشه، مثل مهدی
آخ گفتم مهدی، نمیدونم بعد از شنیدن اون حرفها چه حالی شده و به چی فکر کرده
رسیده بودم کنار ایلزاد و همچنان داشتم فکر میکردم یه وری خندید و گفت
_مجنون از خود دور تر ندیدی بانو؟
معنی حرفشو نفهمدیم برای همین اخم کردم و همچنان نگاهش کردم
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سرتا پام شده تو و یادم نمیاد آخرین بار کی خودمو تو آینه دیدم و به خودم فکر کرده باشم
سکوتمو که دید ادامه داد
_مجنون از خود دور تر یعنی منی که سراسر شده لیلا و دور دنیا میگرده برای لحظه ای آرامش
از جاش بلند شد رو به روم ایستاد
_قلبم درد میکنه
نگران بهش نزدیکتر شدم
_کاشکی تموم شه این بازیا و یک شبی من باشم و تو خیالی که آسوده گرفته
ناخودآگاه اشک تو چشمام جمع شد و گفتم
_چرا نرسه اون روز؟
عصبی نفس عمیق کشید
_میترسم از فردا و آینده و حتی دوساعت دیگه که زمونه اجازه نده منو تو کنار هم قرار بگیریم
چشماش قرمز شده بود و به خون نشسته از بس با خودش فکر کرده بود دیوونه شده بود
تو کل برخدا کردم و استرس های خودمو پس زدم و جواب دادم
_این بار هیچی مانع نمیشه منم و تو و تویی و من
لبخند خجولش بیشتر و بیشتر به دلم نشست
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت844
#نویسنده_سیین_باقری
در حال صحبت بودیم که صدای جیغ بلند ایلناز به گوشمون رسید
هر دو با تعحب برگشتیم به سمت صدا از ته باغ ایلناز در حال دویدن بود به طرف ما هردو برگشتیم به طرفش و منتظر موندیم ببینیم این همه ذوقش به کجا ختم میشه
ایلزاد خندید و گفت
_ من اگه یه یار همیشگی داشته باشم همین خواهرمه و بس
نگاهش کردم و گفتم
_ فقط خواهرت؟
بلند خندید از ته دل خندید با تمام احساساتش خندید و جواب داد
_ قبل از اومدن شما بله
لبخندی زدم و برگشتم به سمت ایلناز که با تمام قدرت منو کشید تو آغوشش و کنار گوشم جیغ زنان گفت
_ خدا را شکر که تو عاقل شدی خداروشکر که ادم شدی خداروشکر که میخواین به نتایج خوب برسین خدا را شکر که دارم عروسی داداشم رو میبینم الهی شکر که جفتتون از خر شیطون پیاده شدین و رضایت دادین که بدون در نظر گرفتن هر کسی با هم دیگه ازدواج کنید و زندگیتون رو بسازین
منو از آغوشش کشید بیرون رفت به سمت ایلزاد دستشو بالا گرفت و گفت
_ چقدر بده که نمیتونم بغلت کنم چقدر بده که نمیتونم از ته دلم ماچت کنم میدونی که داداشمی میدونی که عزیز دلمی میدونی که تا ته دنیا قربونت میشم، خدا رو شکر میکنم که لبخند رو دارم روی لبات میبینم کاش مثل قبلا بود که میتونستم بغلت کنم و جیغ بکشم و بگم چقدر عاشقتم
ایلزاد دست توی موهاش کشید و گفت
_ همه اینایی که گفتی رو خودم احساس می کنم میدونم از ته دلت خوشحالی میدونم چه احساسی به من داری میدونم چقدر دوستم داری خیالت راحت باشه خواهری
با حرفای ایلزاد اشک نشست توی چشمای خواهرش و اشک نشست توی چشمای منی که محبت برادر ندیده بودم خوشبحال ایلناز و مریم که برادرایی داشتن که هرچند ناتنی ولی قلبا از برادر تنی من بهتر بودن
لبخند تلخم از نگاه ایلزاد دور نموند چشمکی زد و گفت
_بریم تو عمارت که وقت شادیه
این تغییر حالت ناگهانیش صرفا بخاطر من بود وگرنه استرسی توی دلش بود که فقط من میدونستم
قدم به قدم و باهم از اون خونه دور شدیم و رفتیم تو حیاط عمارت که همه در جنب و جوش بودن عمه نسرین ولی سر همه بود و با شادمانی، دستور میداد و کار میکرد و خدم حشم رو دور خودش جمع میکرد
با دیدنمون دستشو گذاشت روی دهانش و شروع کرد به کل کشیدن احساس میکردم با تمام قوا سعی داره خوشحالیش رو به نمایش بذاره
یکی از خانمای خدمه سینی تو دستش رو با دف اشتباهی گرفت و شروع کرد به نواختن و بقیه هم دست میزدن و شادی میکردن
ایلناز هم بدون توجه به حضور پدر و برادرش جلوی رضایی که هنوز همسرش نشده بود در حال چرخیدن و شادی کردن به سبک خودش
منو ایلزاد که صاحب این مجلس بودیم هم غرق در خنده و خجالت نظاره گر شادمانی دیگران بودیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت845
#نویسنده_سیین_باقری
با اومدن عمه نسرین و ایلناز همه چی خیلی زود پیش رفت و عمارت و تمام اتاقها اماده ی حضور مهمان شد
مونده بودم من که باید میرفتم آرایشگاه تا آماده و اراسته باشم برای شب که قرار بود بالاخره سیب بخت من چرخ آخرو بخوره و بیوفته روی بام خونه ی ایلزاد
قلبا خوشحال بودم و چیزی بجز این نمیخواستم ولی نبودن مامان ملیحه داشت قلبمو به درد میاوورد طاقت نیومدنش رو نداشتم
با فکر و ذهنی که درگیر بی مهری خانواده ام بود همراه با ایلزاد و ایلناز راهی شهر شدم برای رفتن به آرایشگاه و تهیه ی چند دست لباس که مناسب بعد از عقد باشه
کنار ایلزاد نشسته بودم و در آخرین لحظه های زندگی مجردیم هم غصه ی شرایط گذشته ام رو میخوردم
حالا دیگه احتمالا به گوش همه رسیده بود که الهه میخواد بدون اجازه ی مادرش عقد کنه و صد در صد هیچکس از خانواده ی مادری هم نمیومد تا شاهد این اتفاق باشه، و البته مورد سرزنش هم قرار میگرفتم
پوزخندی زدم و رو از خیابان گرفتم برگشتم از اینه جلو ایلناز رو نگاه کردم عمیقا داشت نگاهم میکرد
شونه بالا انداختم و آروم گفتم
_بخیر بگذره الهی
ایلزاد زودتر جواب داد
_میگذره، نگران هیچی نباش شما
نگاهی به چهره ی مصممش انداختم و با خودم عهد کردم تا پایان امسب دیگه این استرس ها رو به روی خودم نیارم تا ایلزادِ تازه درمان شده هم اذیت نشه
منکه نمیدونستم داریم چه مسیری رو میریم ایلناز که میدونست اعتراض کرد
_عه ایلزاد میخواستیم بریم خریدا
ایلزاد دور زد و راهنمای سمت راست رو زد و ماشینو پارک کرد و گفت
_شما برید آرایشگاه خودم لباساشو میخرم
چند ثانیه هردومون سکوت کردیم من از خجالت و ایلناز از شیطنت آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_جون بابا خوش باشی
ایلزاد اخمی کرد و گفت
_خودمم لباس لازم دارم و البته یه کار نیمه تموم هم دارم که باید قبل از امشب برم و تمومش کنم
پوفی کرد و ادامه داد
_برید به سلامت، منتظر تماستون هستم
ایلناز خداحافظی کرد و پیاده شد، من موندم تا بپرسم کار نیمه تمام ایلزاد رو که فهمید و گفت
_هیس، اجازه بده بعد
لبخند زدم و پیاده شدم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت846
#نویسنده_سیین_باقری
*مهدی*
تنها یادگاری که از باغستون تو دستم مونده یود همین یه دونه کلید زاپاسی بود که مامان مهری داده بود تا راحت رفت و آمد کنم
بعد از اینکه همه وسایلاشونو برداشته بود و کلیدا رو داده بودن الهه، اینو نگهداشته بودم برای روزهای سختم، روزهایی که از شدت بی کسی ندونم به کجا سر بذارم، برم روی اون تاب ته باغ بشینم و ساعتها به روزهای خونه ی پدربزرگ خان فکر کنم و یادم بره که بد زمونه ای گرفته برای خانواده ی نفرین شده
بعد از رفتن ناگهونی الهه پخش و پراکنده شدن اهالی عمارت، آقا محسن رو از بیمارشتان مرخص کردیم و عقیله و پروانه رو با نامهربونی های محسن تنها گذاشتم و یه کله روندم تا باغستون
دلم نشستن روی تاب و هوا رفتن و سیگار کشیدن میخواست
از اینه جلوی ماشین نگاهی به خودم کردم و لبخند زدم به حرف مامان مهری که میگفت
_نکش جوون بذار از جوونیت بگذره بعد غصه هاتو دود کن بفرست هوا
نمیدونست که صادق جانش، دور از چشماش شبا میاد ته باغ و به یا جوونیش دود میکنه میفرسته هوا
دستی رو کشیدم و هوفی کردم و پیاده شدم
درختای خشکیده ی جلوی در تا ته باغ و کنار تاب بلندم، قلبمو به آتیش میکشید، چه خزونی زده بود به این باغ در دو قدمی بهار
گفتم بهار، یادم افتاد که راستی راستی پنج روز دیگه مونده به عید و ما درکش نکردیم
چیشد که یادمون رفت شور و شوق قبل از اومدن عید
رفتن صادق خان تنمونو پیر کرد یا چشم بستن مهری خانم، بعید میدونم با فوت یکی از اعضای خانواده، روزگار خوشیه اهالی تیره و تار بشه، چیزی که بین همه ی مارو کرد جهنم سیاه، شکسته شدن حرمتهایی بود که خواهر و برادر و بزرگتر و کوچکتر رو انداخت به جون هم
روی تاب نشستم و با حرکت پام تاب خوردم هر بار سرعتشو بیشتر و بیشتر کردم تا جایی که اونور باغ رو میدیدم
غرق در خوشی بی پایانی بودم که آرزو میکردم کاش دوباره کنار مامان مهری رقم میخورد
شروع کردم به فریاد زدن به عربده کشیدن به داد زدن میدونستم صدام به جایی نمیرسه کسی نیست که بشنوه، تا میتونستم خودم رو خالی کردم
آروم آروم تاب رونگهداشتم و پامو زدم زمین و متوقف شدم، سیگاری از جیبم کشیدم بیرون و آتیش زدم
پوک اول نزده ذهنم رفت سمت دفترچه ام که تو اتاق الهه بود، قلبم فرو ریخت، اگه این دو روز الهه رفته باشه تو اتاقش و ...
بی درنگ سیگارو زیر پام له کردم و دویدم سمت ساختمون اصلی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت847
#نویسنده_سیین_باقری
دویدنم همانا چندبار کله پا شدنم همانا، چنان عجله داشتم که هیچوقت فکر نمیکردم این سرعت رو در دویدن داشته باشم
رسیدم به در ساختمون اصلی تند تند دستگیره اش رو بالا پایین کردم میدونستم نیاز به کلید داره ولی قلقی داشت که من بهتر از هرکسی میدونستم چجوری باز میشه
شبایی که با آقا محسن دعوام میشد بی سر صدا میومدم عمارت و فردا صبحش مهری جون میفهمید من تو اتاقم خوابم
قلبم داشت به درد میومد از مرور خاطراتم بدون صادق خان و مهری خانم، هر لحظه احساس میکردم فشار روی قلبم بیشتر میشه و در هم قصد همکاری با من رو نداشت و باز نمیشد
مهم نبود باید به دفترچه میرسیدم، رفتم پشت ساختمون از در حیاط خلوت شیشه ی پشت دستگیره رو شکوندم و درو باز کردم رفتم داخل
باید یادم میموند حتما درو درست میکردم وگرنه دزد میزد به عمارت و اندوخته ی شصت سالشو بار میزد میبرد
پله هارو دو تا یکی، سه تا یکی دویدم رفتم بالا تو اتاق الهه، از روسری پهن شده اش وسط اتاق متوجه شدم که اینجا بوده و ای داد که دفترچه رو دیده
زیر بالش و پتوش نبود تو قفسه ها هم نبود
بی معطلی گوشیمو از جیبم در اوردم و روشنش کردم بدون توجه به تماسهای از دست رفته از طرف سلما زنگ زدم الهه
درست فهمیده بودم الهه دفترچه رو با خودش برده بود نمیدونم چطور نتونستم روی اعصابم کنترلی داشته باشم، شروع کردم داد زدن سرش داد زدنی که فقط پشیمونیش موند برام
الهه قطع کرده بود و سلما پشت سر هم زنگ میزد دستمو گرفته بودم به سرم و نگاهم به صفحه ی گوشیم بود که داشت خودشو هلاک میکرد
چند لحظه دلم سوخت گوشیو برداشتم و جواب دادم
_سلام خانم
صداش رو داشت میلرزوند من فرق بغض واقعی و ساختگی رو میفهمیدم این دختر داشت صداش رو میلرزوند تا من باورش کنم
_مهدیییییی کجاییی چرا گوشیت خاموشههه چرا دیگه نخواستی باهات ...
کلافه شدم از خنده های مردونه ی اطرافش، این دختر چقدر تیکه ی من نبود، فورا جواب دادم
_وقتی میبینی جواب نمیدم و گوشیم خاموشه، خودتو کوچیک نکن و دیگه زنگ نزن، دیگه زنگ نزن دختر مردم
میدونستم ناراحت نمیشه یا نهایتا چند ثانیه ناراحت میشه، پس حرفهامو ادامه ندادم گوشی رو قطع کردم
نفسمو پر صدا بیرون دادم و خودم رو پرت کردم روی تخت زل زدم به سقف و با خودم فکر کردم الهه، بعد از خوندن دوتا خط از نوشته های من با خودش چه فکری کرده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت848
#نویسنده_سیین_باقری
اعصابم بهم ریخته بود دوست نداشتم کسی رو از خودم برنجونم این طرز صحبت نبود که من با الهه داشتم، چه مرگم بود من با سی سال سن چقدر هوچی شده بودم
بلند شدم رو به روی آینه قدی اتاق الهه ایستادم و خودمو نگاه کردم
ریشام کمی بلند تر شده بود پلکام افتاده تر، موهام بهم ریخته تر و چشمام خسته تر بقول مامان اقیانوس سورمه ای میشد به وقت عصبانیت، نمیدونم شاید وقتی میخندیدم روشنتر میشد
هرچی بود که این مهدی که من تو آینه میدیدم اصلا رو به روال نبود پلشت و هپلی و بهم ریخته با اعصابی خراب
چشمامو ریز کردم و با خودم گفتم
_تو آدم بشو نیستی نه؟ کی میخوای دست از روح و روان این دختر برداری ها؟ خواستی، نشد!!! الان باید آوار بشی سر زندگیش؟ بس کن مهدی کی میخوای عاقل بشی؟
چشمامو از آینه نگاه کردم، بیچاره ها جار میزدن
_بخدا سخته فراموشی و تظاهر به بیتفاوتی
فریاد زدم
_ أه أه أه چرا ناف منو با بدبختی بریدن ها؟ چرا من انقدر بیچاره ام تو زمین
دوست داشتم به زمین و زمان فحش بدم بلکه احوالم بختر بشه ولی چیزی به زبونم نمیومد لعنت به من بیاد با این همه بدبختی
رفتم نشستم روی تخت و تند تند مشتمو کوبیدم به لحاف زیر لب غر زدم، نه اینکه عصبی باشم از رفتن دفترچه ام به کرمانشاه و اشراف کامل الهه به احساسم، نه عصبی بودم از داد و بیدادی که سر اون دختر بیچاره تر از خودم کردم، حسم میگفت پیش ایلزاد بود و الان تو شرایط خوبی نیست
خاموش و روشن شدن صفحه ی گوشیم تایید میکرد که ایلزاد، خوب اون بدبخت رو بازجویی کرده،برداشتم جواب دادم منتظر بودم که صدای داد و بیدادش رو بشنوم ولی گفت
_سلام آقا مهدی
خب این آرامش قبل از طوفان بود نباید از ایلزاد که تازه درمان شده انتظار دیگری میداشتم، جواب دادم
_سلام ایلزاد خان بفرمایید در خدمتم
احساس کردم صدای پا شنیدم از اونور خط
ایلزاد هم سکوت کرد و بعد از یه وقفه ی طولانی شروع کرد به فریاد زدن
درست فهمیده بودم ارامشش، آرامش قبل از طوفان بود، اجازه دادم تا خودش رو خالی کنه، خوب هم خالی کرد
بعد از فریادهاش باز هم سکوت کرد و این بار با صدایی که له شده بود گفت
_حلالم کن
تنم لرزید از صدای پر از لرزشش، چی میگفت این بشر حلالم کن وسط این معرکه چی بود آخه
صدای تند تند نفسهاش میگفت که گوشی رو قطع نکرده و تا حرفی از من نشنوه هم قطع نمیکنه، صدامو صاف کردم و جواب دادم
_چرخش روزگار، هرجور بچرخه، همونجور حق آدماست بعید میدونم خدا کاری کنه که به ضرر ما آدما باشه، هر وقفه ای تو زندگی بیوفته خیر و صلاحه آدمیه
پوفی کردم و گفتم
_حلالت
منتظر جواب نموندم و قطع کردم پا شدم با شتاب از اتاق الهه اومدم بیرون و کلا عمارت رو ترک کردم، رفتم تا پناه ببرم به چشمهای عقیله و دستای گرم پروانه در کنار نامهربانی و ناملایمت آقا محسن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت485
#نویسنده_سیین_باقری
یه کله رفتم تا خونه عقیله چی تو دلش داشت که طرز آیفون زدن من رو هم میشناخت، درو باز کرده بود و دست به بغل منتظرم ایستاده بود تو ایوون
خودمو آماده کردم برای حرفهای غیر مرتبط با سوالش زدن موهامو مرتب کردم و دست به چشمام زدم تا سرخی حاصل از نیمچه دودی که فرستاده بودم تو ریه هام از بین بره
لبخند گشادی زدم و از دور گفتم
_به به بانوی عمارت از کی منتظر اومدنت عشقت بودی ناقلا؟
نخندید و سرخ نشد مثل همیشه زیر لب بهم نگفت بیحیا فقط چشماش رو ریز تر کرد و گفت
_دلت خالی شد یا پر تر برگشتی؟
فهمیده بود و من هیچوقت نمیتونستم از دستش فرار کنم
شونه هامو بالا انداختم و گفتم
_نپرس چیزی که خودت جوابشو میدونی
رفتم جلوتر با حالت مسخره ای لپشو کشیدم و گفتم
_بریم تو که شدیدا گشنمه این بوی قیمه ای که میگه من دستپخت پروانه ام
سرمو کجکی گرفتم و ادامه دادم
_عقیله کجا بوده پس؟
همونطور دست به بغل بود، جوابمو نداد رفتم داخل و فرار کردم از نگاه های سنگینش
پا نذاشته تو ساختمون صدای پروانه رو شنیدم که داشت به محسن میگفت
_حتما بچم مهدی اومده که عقیله نیومد تو، صبحی که میرفت فهمیدم ناخوشه
بلند خندیدم و با خندم متوجهشون کردم که اومدم داخل
همونطور که جورابمو از پام میکشیدم بیرون لنگ لنگون رفتم سمت محسن که روی مبل خوابیده بود و گفتم
_میبینی آقا محسن من آسودگی ندارم موندم چطور یه چیزیو از این دو نفر پنهون کنم
عمو محسن با اخم سرشو انداخت پایین و گفت
_کی یاد میگیری بگی بابا
رفتم جلوتر روی سرشو بوسیدم و جواب دادم
_هیچوقت
با تشر نگاهم کرد دستامو بردم بالا و گفتم
_شما پادشاه منی
مامان پروانه خندید و گفت
_برم ناهارو بکشم تا کلکل پدر پسری شروع نشده
لبخند خنکی زدم و سرمو انداختم پایین من میدونستم عقیله و پروانه ای که دورتر ایستاده بودن هم میدونستن که من محض حال بد اقا محسن باهاش میگفتم و میخندیدم وگرنه دل لامصب من صاف شدنی نبود با مردی که از خودم برای من دلسوز تر بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت486
#نویسنده_سیین_باقری
نمیدونستم بین الهه و ایلزاد چی گذشته و این داشت دیوونه و کلافه ام میکرد
ناهار خورده بودیم و هرکسی جایی در حال استراحت بود منم به ظاهر کنار آقا محسن دراز کشیده بودم ولی سرگردون و حیرون بودم باید یه خبری بهم میرسید وگرنه همینجور کلافه مثل دیوونه ها باید میگشتم
پوفی کشیدم و با عصبانیت پتومو زدم کنار و از جام بلند شدم عمو محسن بیدار بود لای چشمشو باز کرد و آروم پرسید
_چیشده؟
سرمو انداختم بالا که بیخیال بشه، نشد و با چشم تعقیبم کرد میخواستم برم بیرون قدم بزنم بلکه مخم وا بشه و راهی پیدا کنم به فهمیدن هرچی که داشت اتفاق میوفتاد
نرسیده به در هال، گوشی عمو محسن زنگ خورد دلم گواه خوبی نمیداد و گواهی های دل من سر دراز داشت در تایید شومی خبری که درراه بود
برنگشتم همونطور پشت به آقا محسن، منتظر مکالمه اش موندم
_الو آبجی؟
آبجی یعنی عمه ملیحه، صبر نکردم فورا راه رفته رو برگشتم و کنارش خم شدم و گوشمو کردم گوش موش و گوش کردم ببینم چی میگه هدهد سخن خوش صادق خان که چند صباحی بود شده بود شمر ذی الجوشن
صدای گریه های مصنوعیش رو خوب میشناختم میفهمیدم سبکشو وزنشو سبک سنگینشو
_دادااااش، شنیدم الهه ی احمق تصمیم گرفته ازدواج کنه عامر هم بهش گفته کاریت به مادرت نباشه داداش دیدی مادرم رفت چه خاکی به سرم شد
بابا مات نگاهم میکرد چند ثانیه نفس نکشید نگاهم کرد و دیگه گوش نداد به حرفهای آبجیش و اون ملیحه هم از اونور عزاداری میکرد
بزور لبایی که شده بود چوب خشک رو تکون داد و گفت
_الهه رو نخواستی نه؟
شوک بهم وارد شد قلبم درد گرفت انگار میترسیدم بیوفتم بغلش و دراز به دراز میت بشم تو این سوالای آدم داغون کنش
دوباره گفت
_خودت الهه رو نخواستی نه؟
چی میگفتم تو بلبشوی جیغای ملیحه و نگرانی عمویی که کم از بابا برام نذاشته بود
صدای پای پشت سرم میگفت دل عقیله گواه بد داده و پاشده اومده بیرون، چی میگفتم به نگاه همیشه دلواپس اون بیچاره
_زن داداش، مهدی خودش الهه رو نخواست نه؟
حواسش نبود که میگفت زن داداش یا واقعا شده بود زن داداش عقیله ای که دلبرده ی محسن بود
عقیله خانومی کرد و گفت
_آقا محسن دنبال زیر بغل مار میگردی چرا الهه خواسته ی دل پسر عموش بوده و عقدشون تو آسمونا چراغونیه نترس از غم دل مهدی من که دلش دریاست و صبرش کوه
آقا محسن گوشی رو قطع کرد و گفت
_میرم سیاه کمر
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت487
#نویسنده_سیین_باقری
قلبم گرومپ گرومپ خودشو به سینه ام میکوبید میترسیدم از عاقبتی که آقا محسن بخواد بدون رضایت من رقم بزنه
بلند شدم دنبالش تا اتاق شخصیش با مامان پروانه رفتم مامان پروانه داشت روسری رو سرش میکشید و منتظر فرصت بود که بپرسه چیشده؟
_آقا محسن
نگاه تندش اجازه نداد حرف بزنم
_عمو محسن ..
پیراهن سفیدش رو برداشت و درحالیکه سعی میکرد دکمه هاش رو باز کنه با دلخوری گفت
_پدر بودم برات پسر جون
سرمو خم کردم خسته انداختم رو شونه ام
_پدر من، تاج سر من، دار و ندار من، این هیجان شما برای چیه وقتی هیجان برات ضرر داره؟
پوزخند زد و بی توجه به حضور ما دست برد سمت شلوارش، عصبانیتش قدرت تمرکز رو ازش گرفته بود من فورا برگشتم سمت دیوار و پروانه رفت از اتاق بیرون تا همین چند کلمه هم متوجه موضوع شده بود
_باید خودم مطمین بشم ته دل تو با اون دختر نیست و اون دختر هم دلش نرفته باشه برات هر جای زندگیتون ذره ای دلتون رفته باشه برای همدیگه، فراموش کردنش به این سادگی ها نیست بذار کارمو بکنم مهدی این بار فرق داره با هر بار دیگه
برگشتم سمتش لباس پوشیده حاضر و محیا شده بود
_گیرم که دل من رفته باشه الان وقت نبش قبر نیست الهه لایق آرامش هست چرا نمیذاریم به خوشی برسه؟
عمو محسن اومد نزدیکم کف دستشو کوبید تو سینم و گفت
_من تا خودم نشنوم باورم نمیشه پسر جان زور زیادی نزن
پسم زد و رفت از اتاق بیرون حرصمو سر زمین خالی کردم و پامو کوبیدم به زمین دنبال راه افتادم رفتم بیرون عقیله و پروانه دورش رو گرفته بودن سعی در راضی کردنش داشتن ولی مرغش یه پا داشت و پسشون زد رفت بیرون
عقیله رفت سمت چادرش و برداشت زیر لب گفت
_این مرد آتیشیه میره جیگر اون دوتا بدبختو خون میکنه باید بریم دنبالش
برگشت سمت منو پروانه و پرسید
_با ماشین نره، خطرناکه براش رانندگی
تازه به خودم اومدم و دویدم سمت بیرون ماشینو داشت میبرد بیرون جلوی ماشین ایستادم تا متوقف بشه و شد سرشو از شیشه کشید بیرون و گفت
_بروکنار بچه من با این رانندگی نمیمیرم در ضمن میخوام برم فرودگاه با ماشین که نمیرسم سیاه کمر
دستامو بردم بالا
_باشه پس صبر کنید با عقیله و پروانه بریم بالاخره امشب جشنه ماهم برسیم بد نیست
زیر لب لعنت فرستاد خندم گرفته بود از این عمویی که تازه حس پدرانش فعال شده بود اجبارا صبر کرد تا اون دوتا زن هم برسن و باهم دیگه راهی فرودگاه شدیم
زود بلیط گیرمون اومد دردسر داشت ولی گیرمون اومد و پرواز رفت سمت کرمانشاه به همین سادگی تا عصر رسیدیم جلوی عمارت آذین بسته ی جمشید خان
با دیدن لامپهای رنگی عروسی، لبخندی زدم و با خودم عهد بستم امشب بشم سپر بلا و کلاه خود بپوشم برای بهم نخوردن این شادی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت488
#نویسنده_سیین_باقری
*الهه*
وارد سالن که شدیم بقدر دستگاه ها برام تازگی داشت و عجیب بود که چندثانیه فقط دور خوردم میچرخیدم و نگاه میکردم ایلناز با خنده اومد سمتم زیر بغلمو گرفت و کشیدم به سمت یه در دیگه
_چیو نگاه میکنی دختر ساناز جون منتظرته
خندیدم و گفتم
_ای بابا ساناز جون کیه؟
قری به گردنش داد و گفت
_آرایشگره دیگه حواست کجاست بیا بریم دیرمون میشه
پشت سرش وارد سالن بعدی شدم چنتا دختر دیگه نشسته بودن و کمک آرایشگر داشت روی صورتشون کار میکرد منم روی صندلی آموزشی بزرگی نشستم و ظاهرا ساناز خانم اومد بالای سرم اول موهامو باز کرد و بعد تند تند رفت سراغ باقی اجزای صورتم نگم از بند انداختن و وکسی که میخورد به صورتم و نگم از خستگی چشمام دم دمای عصر رو به غروب بود که ایلناز رو صدا زد تا لباسمو بیاره
خدا خدا میکردم لباس قشنگ به تنم بشینه و دم آخری حالمو نگیره، با کمک ایلناز و آرایشگر زیر نگاه های بدجنس خواهر شوهر، لباس رو پوشیدم
_به به چه لعبتی، دل مارو بردی عروس خانم وای به حال شازده دوماد
خجالت کشیدم و با خجالت برگشتم سمت اینه تا خودمو نگاه کنم، از الهه ی قبلی فقط چشماش مونده بود لبهاش برجسته تر شده بود و چشماش کشیده تر ابروهاش مرتب و موهاش پخش دورش ریخته بود کمی به چهره ام خیره شدم، چقدر مامان ملیحه رو تو خودم میدیدم با یادآوری مامان ملیحه بغضم گرفت همش با خودم میگفتم چجوری اینهمه سنگ شد مادر دل نازک من که با چنگ و دندون مارو بزرگ کرد مگه الان نباید میبود و ثمره ی دست رنجش رو میدید
آه عمیقی از سینه ام بلند شد ایلناز اخم کرد و مچ دستمو گرفت و گفت
_بریم ایلزاد بیرون منتظره
هم استرس داشتم هم هیجان نمیدونستم ایلزاد با دیدنم تو این لباس و تغییری که کرده بودم چه واکنشی نشون خواهد داد فقط میدونستم دل تو دلم تو نبود و دوست داشتم هرچه زودتر امشب به پایان خودش برسه و دفتر دل من هم بسته بشه
از سالن رفتیم بیرون و جلوی در ایلناز زودتر رفت بیرون و عین دیوونه ها شروع کرد به کل زدن
از زیر شنل تورم صدای رضا رو شنیدم که میگفت
_ایلناز خانم زشته بخدا
ایلناز هم میخندید و جواب داد
_زشت تویی که اخم کردی عصا قورت داده اینجا آرایشگاهه و معلومه که جای اینکاراست داریم عروس میبریم ناسلامتی
بین حرف زدنهای ایلناز و رضا موندم تنها با شنلی که کل صورتم رو گرفته بود و چشمایی که فقط جلوی پاش رو میدید و دو جفت کفش مشکی رنگی که جفت ایستاده بود رو به روش
گرومپ گرومپ قلبم عجیب بود و عجیبتر اینکه صدای قلب ایلزاد رو هم میشنیدم
همزمان ماشین رضا روشن و و پیچید انگار جلوی در آرایشگاه، ایلناز با خوشحالی گفت
_ما که رفتیم شما هم بعد دور دوراتون بیاین سیاه کمر زیاد منتظرمون نذارید
با خنده های بلندی رفتن پر حرص و با تعجب بدون توجه به موقعیتم شنلمو زدم کنار و بلند اسم ایلناز رو صدا زدم ولی دیر شده بود و از ما فاصله گرفته بودن
پامو کوبیدم زمین و گفتم
_چرا تنهام گذاشت این دختر
برگشتم سمت ایلزاد که داشت نگاهم میکرد فورا سرمو انداختم پایین و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
خیلی خشک و جدی گفت
_شنلتو بنداز پایین
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت853
#نویسنده_سیین_باقری
احساسم گیر کرده بود بین کمی تعصب به خرج دادن ایلزاد یا شکاک شدنش در هر صورت شنلمو انداختم پایین و رفتم کنار ماشین منتظر شدم تا درو برام باز کنه خیلی زود کنارم قرار گرفت و درو باز کرد موقعی که خم شدم بشینم زیر لب گفت
_لا حول و ولا قوه الا بالله
ذوق وصف نشدنی نشست تو دلم، کمک کرد تا دامنم جمع بشه و بعد درو بست ماشینو دور زد هوای نزدیک به بهار این روزها، بهاری نبود و بشدت سرد بود ولی تو اون لباس با حجم زیاد و سنگینی احساس گرما و عرق ریختن داشتم
ایلزاد بسم الله گفت و ماشینو روشن کرد بعد از چندبار عقب جلو شدن بالاخره از تو کوچه ی آرایشگاه رفت بیرون چند دقیقه ای سکوت بود بینمون طاقت نکردم و پرسیدم
_نمیگی کار نیمه تمومت چی بود؟
ایلزاد کمی سکوت کرد میدونستم قصد گفتن نداره هرموقع بخواد چیزی بگه، بدون اصرار به زبون میاره ولی الان قصد گفتن نداشت
_داییت اومده سیاه کمر
وای نه دایی محسن آدم کار خراب کنی بود حتما به قصد خرابکاری اومده
_از کجا با خبر شدی؟
پوفی کرد و گفت
_رضا خبر اورد
چهره ی ایلزاد رو نمیدیدم امیدوار بودم مثل چند روز پیش بعد از مکالمش با مهدی، ناامید و خودباخته نباشه دیگه حرفی نزدم و تا سیاه کمر دعا کردم امشب اتفاق بدی نیوفته
جلوی در عمارت با صدای ساز و تنبک روحیه ی تازه ای گرفتم کمی شنلمو دادم عقب تا به چراغونی ها نگاه کنم انصافا هم چیزی کم نذاشته بودن و کوچه و عمارت به زیبایی تزیین شده بود خدمه در حال رفت و آمد بودن یکی از خدمه ها که ارتباط نزدیکتری با ماهرخ خانم داشت با دیدن ماشین ایلزاد کل زد و بلند گفت
_ماشالله هزار ماشالله آقا میرم خانم بزرگ رو خبردار کنم عاقد منتظره
همونطور که یک چشمم از زیر شنل پیدا بود رو به ایلزاد پرسیدم
_مگه قرار عصر خطبه خونده بشه؟
حدسم درست بود، ایلزاد بهم ریخته شده بود از موهای پریشون تو صورتش پیدا بود که بهم ریخته است لبخند خسته ای زد و گفت
_ان شالله خدا راضی باشه اره قرار خطبه خونده بشه به محض رسیدنمون
لبخند خسته اش هم بهم امید میداد همینم کافی بود برای الهه عمه نسرین و ماهرخ خانم از راه رسیدن کل زنون و شاباش ریزون بهمون نزدیک شدن از ماشین پیاده شدم و اولین بار در آغوش عمه قرار گرفتم
_قربون شکل ماهتون برم عزیزای من الهی روز به روز خوشبختیتونو ببینم نازنینم
صورتمو محکم بوسید که صدای اعتراض ایلناز بلند شد
_مامان الان از آرایشگاه اومده ها قربونت برم مواظب باش، البته اگه تاحالا اقا ایلزاد خرابش نکرده باشه
میون این حرفها در حالیکه دستم تو دست ایلناز و عمه بود رفتیم تو عمارت و با احتیاط پشت سفره ی عقد کنون روی صندلی نشستم
سفره رو تو حیاط نزدیک به حوض پهن کرده بودن دوست داشتم شنلمو کمی عقب بزنم تا جمعیت رو ببینم ولی میترسیدم از چشم تو چشم شدنم با دایی محسن برای همین صبر کردم تا ایلناز دوباره بیاد و من ازش اطلاعات بکشم ببینم کیا اومدن کیا نیومدن
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت854
#نویسنده_سیین_باقری
خیلی انتظارم طولانی نشد ایلناز بدو بدو اومد کنارم نشست نسبت به عروسی احسان مدل لباس پوشیدنش کمی تغییر کرده بود و خانمانه تر شده بود هر چند اون موهای کوتاه و سیخ شده اش هنوزم میگفت خوی پسرونه داره
کنارم نشست و فورا دست انداخت دور گردنم زیر گوشم پچ زد
_مهدی چه غیرتی بازی در اوورد
فورا برگشتم سمتش و پرسیدم
_یعنی چی؟ چیشده کجا بودین؟
چشمک زد و گفت
_هیچی بابا تو عمارت بودیم جلو مهمونا که نمیشد دعوای خانوادگی راه انداخت باز اقا محسنتون داشت با بقیه بحث میکرد که مهدی خوابوند
دستشو گرفتم و آب گلومو قورت دادم
_میشه واضح تر توضیح بدی؟
ای بابایی گفت میخواست بیشتر توضیح بده که صدای عقیله و پروانه رو شنیدم هردوشون دوش به دوش دایی محسن داشتن میومدن سمت سفره حقیقتا ترسیده بودم از هرحرفی که بخوان بهم بزنن
دایی محسن زودتر از اون دوتا زن اومد جلو و با اومدنش ایلناز مثل برق گرفته ها از جا پرید و رفت کنار ابهتش اونم ترسوند منکه دربرابر عقابی مثل ایلناز، جوجه رنگی بودم
_س ..سلام دایی
لال شی الهه میذاشتی خودش حرف بزنه
_دایی؟ هه مگه رابطه و عنوانی هم بین تو با خانواده ات مونده؟
سرمو انداختم پایین
_من مثل مادرت نیستم آه و ناله راه بندازم فقط یه کلمه راست و حسینی میخوام ازت بشنوم قسم روح مامان مهری بخوری و جوابمو بدی
سرمو آوردم بالا مستقیم نگاه کردم تو چشماش و اجازه ندادم بپرسه خودم جواب دادم
_به روح مامان مهری من ایلزاد رو دوست دارم و قسم میخورم تا اخر عمرم هر جا به بدبختی خوردم ابراز پشیمونی نکنم و از شما و مادرم درخواست کمک نکنم، دایی من ایلزاد رو دوست دارم حتی اگه اینده اونطور که ما بخوایم رقم نخوره
شوک شده بود حرفی نمیزد و جوابی نمیداد فقط مردمک چشماش تو کل صورتم میچرخید انگار دنبال ته مونده های امیدش بود به اینکه من بگم نه دوسش ندارم و شک دارم ولی حقیقت این بود که حتی اگر ایلزاد ادم مورد تایید خانواده نبود و نمیتونست در آینده خوشبختم کنه، من دوستش داشتم و مایل بودم به ازدواج باهاش
دایی محسن بلند شد پیشونیم رو بوسید و بدون کلامی حرف رفت و بین جمعیت گم شد
زن دایی ها نیومدن جلو و دیگه ایلناز هم نیومد کنارم بشینه
نگاهم بین جمعیت میچرخید ببینم مهدی کجاست و چیکار کرده که ایلناز انقدر هیجان داشت تا برام از رفتارش بگه ندیدمش و میدونستم سرک کشیدن بیشتر ممکنه ایلزاد رو ناراحت کنه
همین بین صدای صلوات فرستادن خانوما بلند شد و بعد از اون عمه نسرین گفت
_خانوما اگه مشکلی نیست عاقد و آقا داماد میخوان تشریف بیارین اینور باغ؟
منظورش به این بود که همه حجاب کنن منم شنلمو کشیدم روی صورتم کمی استرس افتاده بود به جونم حرفهای دایی محسن جواب خودم همه و همه داشت به ذهنم هجوم میاورد نبودن مامان عین گرز داغ داشت به قلبم فرو میرفت و کاری نمیتونستم بکنم، شاید چند سال دیگه که از تب و تاب روزهای عاشقی میوفتادم با خودم میگفتم به دست آوردن دل مامان از وظیفه های من بود ولی اون روز دیگه ایلزاد هم در کنارم نخواهد بود این، زندگیمو نابود تر از حالت قبلی میکرد
تو همین فکرها بودم که ایلزاد کنارم قرار گرفت با صدای ضعیفی گفت
_توکلت علی الله الهی به امید تو لا حول ولا قوه الا بالله
همه ی این جمله هارو میگفت تا از استرس و نگرانیش کم کنه مشخص بود چقدر دلش داره میلرزه
عاقد بسم الله رو گفت و ناگهان تمام آرامش دنیا سرازیر شد به قلبم چقدر نام خدا آرامبخش بود برای قلب بیقرار من
ایلزاد بین حرفها و جملات عربی عاقد گفت
_الهه خانم
دلم نوید سوال بد و سوال لحظه ی آخری و سوال اتمام حجت میداد دلم میگفت ایلزاد چیزی میپرسه تا دلمو بلرزونه
_الهه اگر ذره ای شک به دلت افتاده ...
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی مریم ایلزاد نگاهش همچنان به صورتم بود
_الهه مادرت نیومده ..
بسم الله الرحمن الرحیم رو گفتم دوباره گفت
_نفرین میکنه مادره اون ...
نمیدونم کی عاقد برای بار دوم پرسیده بود که وکیلم که ایلناز با صدای تیزی جواب داد
_عروس رفته گلاب بیاره
عاقد گفت گلاب ناب محمدی ان شالله با ذکر صلوات برمحمد و ال محمد
دوباره ایلزاد گفت
_الهه غمِ نگاه مهدی داره منو میچزونه اگر نیاز داری به فکر کردن ...
گوشم به صدای عاقد بود که برای بار سوم پرسید
_الهه خانم وکیلم با صداق معلوم و مذکور؟
قبل از اینکه ایلناز دهن باز کنه بگه عروس زیر لفظی میخواد، زبون چرخوندم و گفتم
_با توکل برخدا بله
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞