eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) خیلی انتظارم طولانی نشد ایلناز بدو بدو اومد کنارم نشست نسبت به عروسی احسان مدل لباس پوشیدنش کمی تغییر کرده بود و خانمانه تر شده بود هر چند اون موهای کوتاه و سیخ شده اش هنوزم می‌گفت خوی پسرونه داره کنارم نشست و فورا دست انداخت دور گردنم زیر گوشم پچ زد _مهدی چه غیرتی بازی در اوورد فورا برگشتم سمتش و پرسیدم _یعنی چی؟ چیشده کجا بودین؟ چشمک زد و گفت _هیچی بابا تو عمارت بودیم جلو مهمونا که نمیشد دعوای خانوادگی راه انداخت باز اقا محسنتون داشت با بقیه بحث میکرد که مهدی خوابوند دستشو گرفتم و آب گلومو قورت دادم _میشه واضح تر توضیح بدی؟ ای بابایی گفت میخواست بیشتر توضیح بده که صدای عقیله و پروانه رو شنیدم هردوشون دوش به دوش دایی محسن داشتن میومدن سمت سفره حقیقتا ترسیده بودم از هرحرفی که بخوان بهم بزنن دایی محسن زودتر از اون دوتا زن اومد جلو و با اومدنش ایلناز مثل برق گرفته ها از جا پرید و رفت کنار ابهتش اونم ترسوند منکه دربرابر عقابی مثل ایلناز، جوجه رنگی بودم _س ..سلام دایی لال شی الهه میذاشتی خودش حرف بزنه _دایی؟ هه مگه رابطه و عنوانی هم بین تو با خانواده ات مونده؟ سرمو انداختم پایین _من مثل مادرت نیستم آه و ناله راه بندازم فقط یه کلمه راست و حسینی میخوام ازت بشنوم قسم روح مامان مهری بخوری و جوابمو بدی سرمو آوردم بالا مستقیم نگاه کردم تو چشماش و اجازه ندادم بپرسه خودم جواب دادم _به روح مامان مهری من ایلزاد رو دوست دارم و قسم میخورم تا اخر عمرم هر جا به بدبختی خوردم ابراز پشیمونی نکنم و از شما و مادرم درخواست کمک نکنم، دایی من ایلزاد رو دوست دارم حتی اگه اینده اونطور که ما بخوایم رقم نخوره شوک شده بود حرفی نمیزد و جوابی نمیداد فقط مردمک چشماش تو کل صورتم میچرخید انگار دنبال ته مونده های امیدش بود به اینکه من بگم نه دوسش ندارم و شک دارم ولی حقیقت این بود که حتی اگر ایلزاد ادم مورد تایید خانواده نبود و نمیتونست در آینده خوشبختم کنه، من دوستش داشتم و مایل بودم به ازدواج باهاش دایی محسن بلند شد پیشونیم رو بوسید و بدون کلامی حرف رفت و بین جمعیت گم شد زن دایی ها نیومدن جلو و دیگه ایلناز هم نیومد کنارم بشینه نگاهم بین جمعیت می‌چرخید ببینم مهدی کجاست و چیکار کرده که ایلناز انقدر هیجان داشت تا برام از رفتارش بگه ندیدمش و میدونستم سرک کشیدن بیشتر ممکنه ایلزاد رو ناراحت کنه همین بین صدای صلوات فرستادن خانوما بلند شد و بعد از اون عمه نسرین گفت _خانوما اگه مشکلی نیست عاقد و آقا داماد میخوان تشریف بیارین اینور باغ؟ منظورش به این بود که همه حجاب کنن منم شنلمو کشیدم روی صورتم کمی استرس افتاده بود به جونم حرفهای دایی محسن جواب خودم همه و همه داشت به ذهنم هجوم میاورد نبودن مامان عین گرز داغ داشت به قلبم فرو میرفت و کاری نمیتونستم بکنم، شاید چند سال دیگه که از تب و تاب روزهای عاشقی میوفتادم با خودم میگفتم به دست آوردن دل مامان از وظیفه های من بود ولی اون روز دیگه ایلزاد هم در کنارم نخواهد بود این، زندگیمو نابود تر از حالت قبلی میکرد تو همین فکرها بودم که ایلزاد کنارم قرار گرفت با صدای ضعیفی گفت _توکلت علی الله الهی به امید تو لا حول ولا قوه الا بالله همه ی این جمله هارو میگفت تا از استرس و نگرانیش کم کنه مشخص بود چقدر دلش داره میلرزه عاقد بسم الله رو گفت و ناگهان تمام آرامش دنیا سرازیر شد به قلبم چقدر نام خدا آرامبخش بود برای قلب بیقرار من ایلزاد بین حرفها و جملات عربی عاقد گفت _الهه خانم دلم نوید سوال بد و سوال لحظه ی آخری و سوال اتمام حجت میداد دلم میگفت ایلزاد چیزی میپرسه تا دلمو بلرزونه _الهه اگر ذره ای شک به دلت افتاده ... قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن سوره ی مریم ایلزاد نگاهش همچنان به صورتم بود _الهه مادرت نیومده .. بسم الله الرحمن الرحیم رو گفتم دوباره گفت _نفرین میکنه مادره اون ... نمیدونم کی عاقد برای بار دوم پرسیده بود که وکیلم که ایلناز با صدای تیزی جواب داد _عروس رفته گلاب بیاره عاقد گفت گلاب ناب محمدی ان شالله با ذکر صلوات برمحمد و ال محمد دوباره ایلزاد گفت _الهه غمِ نگاه مهدی داره منو میچزونه اگر نیاز داری به فکر کردن ... گوشم به صدای عاقد بود که برای بار سوم پرسید _الهه خانم وکیلم با صداق معلوم و مذکور؟ قبل از اینکه ایلناز دهن باز کنه بگه عروس زیر لفظی میخواد، زبون چرخوندم و گفتم _با توکل برخدا بله 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی دوست ندارم بگم بعد از رسیدنمون به عمارت وفایی ها با دیدن اونهمه نقش و نگاری که برای عروسی الهه آماده شده بود، چه احساسی شدم دوست ندارم خودمو لو بدم و به روم بیارم که چقدر ته دلم خالی شد و یه لحظه احساس کردم توان ایستادن روی پاهام رو هم ندارم وقتی رفتیم داخل و اونهمه شادی و جنب و جوش رو دیدم محض عروسی الهه قلبم داشت میپوکید و چاره ای جز لبخند سرد به هرکسی که کنارم قرار میگرفت نداشتم لبخند سرد و زشتی به لب داشتم و قدم به قدم کنار اقا محسن راه میرفتم تا برسم به کسی که شخصیت و مردانگی و متانت ازش میبارید آقا سهراب اولین کسی بود که مارو شناخت و با عجله اومد به سمتمون سلام احوالپرسی گرمونه ای کرد و رو به من گفت _چطور مرد؟ این مرد گفتنش هزارتا معنی داشت هزارتا معنی که قلبم از اون با خبر بود لبخند سرد روی لبمو بیشتر کردم و گفتم _الهی شکر تبریک میگم ان شالله لبتون همیشه خندون آقا محسن که اصلا خوشش نیومده بود اومد بین حرفمو گفت _سهراب جان، با جمشید کار داشتم عقیله خانم هم اومد بین حرف عموی تازه پدر شده ام و گفت _آقا سهراب، نسرین جان کجا تشریف دارن؟ اقا سهراب مونده بود بین دوتا لجباز و با لبخند مصنوعی جواب داد _نسرین خانم که بین جمعیت، آقا جمشید هم بالکن بالای عمارت بی اراده نگاهم رفت سمت بالکن بالا جمشید خان تکیه داده به عصا ایستاده بود و نگاهمون میکرد پوزخندش دلمو سوزند خیلی جدی دلم داشت میسوخت آقا محسن که رفت سمت عمارت منو سهراب نگاهی کردیم به همدیگه و رفتیم دنبالش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) میدونستم باید برم دنبال محسن تا زهر نکنه کام الهه ای که ناخواسته زهر کرده بود کام منه بچه یتیم رو میدونستم باید برم دنبال تا جلوی فاجعه ای به اسم بی منطق بازی در اوردن اقا محسن رو بگیرم سهراب نگران نگاهم میکرد میدونستم ته ته ته دلش دنبال خواسته ی پسرش میگرده و راضیه به رضای ایلزاد میدونستم نگاهش از سر دلسوزیه جمشید متوجه شده بود داریم میریم به محضرش پیروزمندانه نشسته بود روی صندلی و نگاهش به ورودی بالکن بود با دیدنمون نه تنها از جا بلند نشد بلکه جواب سلاممون هم نداد محسن کنترل شده سلام داد و همون اول کاری گفت _خوشتون میاد به زور شوهر دادن و زن دادن یا رسمتونه جمشید خان؟ سهراب رفت که بره میونجی گری، جمشید مانع شد، آقا محسن ادامه داد _دختری که مادر داره وا نیست عین بیوه ها بشینه پای سفره ی عقد چشمامو محکم فشردم تا بدبختی الهه رو تصور نکنم جمشید خان بدون اینکه نگاهی کنه بهمون جواب داد _قیم قانونی اون دختر منم نه مادرش، اجازه ی ازدواجش رو من میدم نه مادرش آقا محسن عصبی شد _مادرش زحمتشو نکشیده بزرگش نکرده؟ نکنه فکر کردین نادر اینارو بزرگتره؟ شونه های جمشید رفت بالا _شرع و عرف و قانون به من میگه اگه خودش راضی باشه و من اجازه بدم ازدواجش مشکلی نداره همونموقع ایلناز سر رسید با دیدن بابا هول شد و گفت _سلام دایی جو ‌.... آقا محسن دستشو اورد بالا و با سر سلام کرد خطاب به جمشید ادامه داد _الهه و مهدی همدیگه رو میخوان چرا داری مانع میشی بینشون؟ ایلناز هیییع کرد و دست گذاشت جلوی صورتش رفتم جلوتر و گفتم _آقا محسن ما باهم حرف زدیم عمو، درنگ نکرد و غرید _خفه باش محمد مهدی جمشید از جا بلند شد و گفت _ببین چی بودی که پسری که بزرگ کردی بهت نمیگه بابا، اونوقت باورم بشه محض دل پسر عقیله اومدی پادرمیونی یا فکرای دیگه تو سرته؟ آقا محسن پرید یقیه ی جمشیدو بگیره که ایلناز بینشون قرار گرفت و با اشکهایی که ازش سراغ نداشتم گفت _توروقرآن مهمون داریم دست آقا محسن رو گرفتم و آروم گفتم _بابا جان من ناراحتی ندارم جان پروانه نکن کاری که الهه رو غم بده محمد مهدی راضیه مشکلی نداره دل شما هم قرار بگیره وقتی من خوشحالم، خوشحالیه الهه برای ما از همه چی بالاتر بود، نبود بابا؟ محسن نگاهی به جمع کرد و پر حرص رفت از بالکن بیرون ما تو خونه ی جمشید بودیم و عذرخواهی ازشون وظیفه ی من بود رو به جمشید گفتم _عذرمیخوام همون لحظه نگاهم افتاد به تشریفات لباس عروس و عروسی که دستش تو دست نسرین خانم داشت میرفت سمت جایگاه خودش نگم قلبم ریخت یا بگم که دیدم با هر قدمش روح من داشت خرد و خردتر میشد؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از همون بالا تماشاگر شده هرکاری کردم نتونستم دلمو راضی کنم که برم پایین و شاهد عقد الهه باشم، بقیه رفتن پایین من نشستم جای جمشید و نگاه کردم به جشن و هلهله ای که خبر میداد الهه داره عروس میشه آقا محسن رو دیدم که مستقیم رفت سمت الهه و داشت باهاش حرف میزد چشمامو پرحرص فشردم و با خودم گفتم حتی تو این لحظه هم این بیچاره رو رها نمیکنن و سعی میکنن آزارش بدن همون لحظه گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا ولی قلبم همیشه خبر میداد از اینکه کی پش خط تلفنمه و اون لحظه هم قلبم خبر داد عمه ملیحه است گوشی رو از جیبم در آوردم و جواب دادم _عمه جان گریه میکرد _جان عمه کجایی کجایی مهدی که دلم کبابه مادر _چرا عمه ملیحه کجایین شما انگار دارین راه میرین ناله کرد _دارم میام اون عمارت نفرین شده بگو نخونن صیغه ای که مادر عروسش ناراضیه لبامو از هم باز کردم تا حرفی بزنم که صدای کل و دست زدن و شادی مانعم شد بی اختیار گوشی رو قطع کردم و برگشتم به دیدن باغ زیر لب بدی نثار عمه کردم و با خودم گفتم _چقدر برایم حسرت خواهد شد ندیدن این صحنه همین صحنه ای که خط میکشد روی تمام فکرهایم درباره ی الهه دوباره صدای کل زدن بلند شد و این بار مطمیم شدم ایلزاد جواب بله رو داده و عاقد شده وکیل هردو طرف تا ثبت کنه چیزی که حکم مرگ روح من رو داشت حالا که کار از کار گذشته بود می‌فهمیدم چقدر مشتاق بودم به این وصلتی که هیچ جوره چرخش به نفع من نچرخید همون موقع صدای جیغی بلند شد و بعد عمه ملیحه با زاری و فریاد وارد عمارت شد انگار کسی که جوون از دست باشه و بخواد براش عزاداری کنه چقدر خجالت کشیدم از دیدن مادری که به وقت جشن دخترش اینچنین مویه میکنه و چقدر حیفم اومد از دردی که به قلب الهه میرفت معطل نکردم با عجله دوتا یکی پله هارو پریدم و رفتم پایین بی توجه به اطراف و نگاهای خیره ی دیگران و حرفهای طعنه آمیزشون خودمو به عمه نزدیک کردم و بی حرفی کشوندمش در آغوشم و زیر گوشش گفتم _توروخدل عمه دخترت گناه داره حالا دیگه کار از کار گذشته بذار تا آخر عمر نشه انگشت نمای خانواده ی شوهر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه ولی افسار گسیخته تر از این حرفها بود آروم شدنی نبود همونطور تو بغلم فریاد می‌کشید و فحش میداد هرچی سعی میکردم سرشو بچسبونم به سینم تا صداش نره بیرون فایده ای نداشت و جیغ میزد دایی عامر اومد نزدیکم سعی کرد عمه رو از بغلم در بیاره نتونست و ولش کرد معلوم بود عصبانیه از این همه هیاهوی عمه ملیحه مردم داشتن نگاهمون میکردن دلم نمیخواست الهه از اولین شب زندگیش فریادهای مادرش و نگاهای بهت آمیز مردم رو به یاد بیاره ولی کاری از دستم برنمیومد این زن چنان از خود بی خود شده بود که حرف منو نمیشنید برگشتم سمت جایگاه عروس و داماد تا واکنش الهه رو ببینم بیچاره رنگ از رخ داده بود و شوک زده مادرشو تماشا میکرد ایلزاد متوجه شد نگاهم روی الهه هست دستپاچه شنل الهه رو کشید روی صورتش و پشت به ما ایستاد به حالت نمایشی شروع کرد به حرف زدن با الهه در دل پوزخندی زدم و با خودم گفتم_ای کاش ایلزاد متوجه میشد که من بعد از ابراز علاقه ی الهه به اون، نگاهی بجز نگاه برادرانه به اون دختر ندارم و با نفس خودم در جدالم برای پذیرفتن اینکه دختر عمه ام شده عروس دیگرون نمیدونم کی عقیله و پروانه ملیحه رو از من جدا کرده بودن و داشتن میرفتن بیرون از عمارت مردمم کم کم برگشته بودن به حالت قبلی هرچند دهانها به سمت الهه کج بود و میدونستم تا اخر عمر همینه برای اون دختر دیگه اونجا کاری نداشتم باید میرفتم بیرون ولی دوست داشتم قبل رفتن برای اخرین بار با الهه حرف بزنم قدم برداشتم به طرفش، پشیمون شدم ایلزاد اگر منو کنار الهه میدید امشب رو براش میکرد جهنم دوست نداشتم بلای آسمانی نازل بشه رو سرش تو روزی که به آرزوش رسیده بذار به دلم بمونه کلام آخر با دختر عمه ی از جان عزیزترم سپردمش دست خدایی که از رگ گردن به من و اون و دلهامون نزدیکتر بود سپردمش دست تقدیری که اینجوری خودشو رقم زده بود و سپردمش دست ایلزاد که میدوستم دوستش داره ولی آسوده اش نمیذاره نگاه آخرو انداختم سمتش و عقب گرد کردم رفتم از عمارت بیرون انگار ساز و دهل و ارکست منتظر بود تا اخرین مخالف این اتفاق هم بره بیرون و بعد شروع کنه به نواختن، کر کننده مینواخت این موزیک لعنتی یا من تحمل شنید نداشتم وسطای کوچه دست گذاشتم روی گوشم و تا خونه ی عقیله دویدم بدون کوچکترین توجهی به ادمای اطراف که میرفتن تا امشب رو مهمون جمشید خان باشن و سفره ی پر زرق و برقش میرفتن تا شام عروسی الهه رو بخورن و شادباش بگن به دامادی که مهدی نیست رسیدم دم در خونه ی امیدم و با اولین تقه پروانه در باز کرد بدون حرف سرمو فرو بردم به آغوشش با تعلل کف دستش نشست پشت کله ام و گفت _مردِ من فشردمش به خودم و زیر لب گفتم _چیزی ازم نمونده پروانه خانم چشمام داشت میسوخت می‌ترسیدم این جوشش قبل از سرازیر شدن اشک باشه _چیزی از محمد مهدی نمونده پروانه خانم چرا چیزی نمیگفت وقتی میدونست بغض بیخ گلوم چسبیده داره خفه ام میکنه _محمد مهدی مونده و یه قلب خالی که مونده که کجا بذاره حراج سینه اش که لرزید فهمیدم داره اشک میریزه من چقدر خودخواه شده بودم که داشتم اشک این زن نحیف و زجر کشیده رو در میاوردم لحظه آخر مشتمو فشردم و از خودم جداش کردم سعی کرد تند تند اشکش رو پاک کنه تا نبینم ولی دیدم و پر بغض گفتم _از محمد مهدی دوتا فرشته مونده که ظاهرا تا اخر عمر باید جورشو بکشن پشت سر پروانه عقیله ایستاده بود همون ابتدا متوجه اومدنش شده بودم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بسم الله 🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عقیله ولی کمی محکمتر از پروانه بود لبخند پر دردی زد و گفت _از محمد مهدی مردونگی مونده که هرکسی نمیتونه اونو داشته باشه پوزحند زدم و گفتم _داری گولم میزنی؟ مثل بچگیام که پروانه گولم میزد تا نرم خونه ی عمه ملیحه؟ هربار میرفتم از احسان کتک میخورم با اینکه بزرگتر بودم پروانه ناراحت شد چون یادش اوردم که بچه ی یکی دیگه رو صاحب شده عقیله ناراحت شد چون دوران بچگی منو ندیده بود _احسان از اولم قلدر بود پروانه اومد یادم ببره اوضاع آوار شده رو سرمو ولی بدتر کرد جواب دادم _قلدر بود که الهه رو از چنگ من دراورد صیغه کرد برای ایلزاد تا به مال و اموال برسه تک خنده ای کردم و گفتم _میبینی مامان من حتی الانم که دوبرابر هیکلش رو دارم از پسش برنیومدم پروانه گفت _خودشم پشیمونه عقیله گفت _الهه اگه قسمت تو بود باید تو چنگت میموند قسمت نبوده حتما جواب دادم _سهم من همیشه باید گره بخوره با قسمتهایی که نیست مامان عقیله؟ قسمتم باشه یتیم بزرگ شم قسمتم باشه از مادرم دورم کنن قسمتم باشه زجر کشیدن پروانه رو ببینم که از جونم عزیزتره یا قسمتم باشه عمویی رو بابا صدا کنم که دوستش ندارم؟ قسمت من همیشه باید گره بخوره با نشدن چیزایی که دوست داشتم؟ نگو قسمت مامان عقیله به خود خدا هم برمیخوره بگو نشد اره نذاشتن بگو مهدی بی عرضه بود بگو عمه نذاشت بگو .. یهو به خودم اومدم دیدم چقدر بی حیا شدم محمد مهدی اینجوری نبود که تو صورت مادرش داد بزنه هوار کنه گله کنه محمد مهدی حرمت مادراشو‌ نمیشکست که دستمو چنگک وار کشیدم تو موهامو گفتم _من چرا اینجوری شدم مامان عقیله پروانه جواب داد _خدا لعنت کنه مردی که تورو بزور از مادر جدا کرد و خدا لعنت کنه دلی که راضی شد بچه ی دیگرون رو بذاره جای بچه ی خودش شک نداشتم که دلش شکست که پشت کرد بهمون و رفت عقیله اخم کرد و گفت _خدا لعنت کنه مادری که یاد بچش نداد حرمت کسی که بزرگش کرده نگهداره اونم تنهام گذاشت و رفت نگاهی کردم به رفتنشونو زیر لب گفتم _محمد مهدی جنسش فولاد نیست که انقدر تیر بخوره به قلبش و طاقت بیاره! محمد مهدی ربات نیست که تیر بخوره به قلبش و آروم بمونه محمد مهدی هم دلش گوشتیه درد میگیره چقدر عجیب شده بودم سپر فولادی و تیر بارون میشدم رفتم از خونه بیرون تاریک بود و صدای موسیقی از اون عمارت کوفتی میومد مستقیم رفتم سرخاک مهری خانم نشستم کنار سنگ سرد مزار و سرمای بهار نیومده ی کرمانشاه رو به جون خریدم و گفتم _قلب من بین زنده ها خریدار نداره تو ناز کن نمیخوای بانوی پر مهر؟ انقدر اونجا نشستم که کم کم صدای موسیقی قطع شد و‌هوا استخون سوز تر راستی چرا کسی نگفت محمد مهدی کجا رفت؟ گوشیمو از جیبم در اوردم روشنش کردم یجز شماره ی اون دختره سلما هیچکس یادی از من نکرده بود و چقدر غریبونه سرگردون بودم تو شبی که الهه میشد عروس ایلزاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
امشب پارت داریم بسیار هیجان انگیز😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) قبل از اینکه گوشیمو بذارم تو جیبم صدای پیامک باعث شد برگردونم نگاهش کنم سلما بود چقدر حضورش بد موقع بود وسط این وقت کوفتی و نکبت بار باز کردم و پیامش رو خوندم «من دوستتون دارم» نمیدونم چم شد یهو دلم هری ریخت چرا کسی تاحالا به من نگفته بود با این صراحت که دوستم داره منکه ادمی نبودم که محتاج محبت غیر باشم چقدر این دوست دارم گفتن یه غریبه ی نامحرم دلمو آشوب کرد نگاهی به در قبرستون انداختم و پوزخند زدم با خودم گفتم کی منتظرته مهدی خان که دلت بال بال میزنه محض یه حالت چطوره از یه آدم دیگه همونجا فهمیدم حضور سلما و لرزیدن دل لامصبم کار شیطونه من دیگه فرصت اشتباه مجدد رو نداشتم نباید زندگیم رو با وجود سلما به گند میکشیدم حتما در اولین فرصت از این شهر هزار رنگ میرفتم رو به آسمون کردم و بغضمو پس فرستادم زیر لب باشه ای طعنه وار به خدا زدم و وزنه های هزار کیلوییه شونه ام رو دنبال خودم کشوندم دوست داشتم ماشینم اینجا بود تا خود تهران میرفتم و فکر میکردم سرمو انداختم پایین و راه عمارت پدربزرگ خان رو در پیش گرفتم قاعدتا امشب از الهه خبری نبود درست فهمیده بودم خونه خالی بود و بهترین زمان برای یه استراحت جانانه در خیال و گذشته روزهایی که از تهران خسته میشدم میومدم اینجا نفس تازه کنم بجز منو مهری خانم کسی خبر نداشت چقدر به این مکان وابسته بودم فقط نمیدونم چرا پدربزرگ خان کریمانه همه چیو بخشید به الهه و فراموش کرد محمد مهدی از همه یتیم تره خدای من هم بزرگ بود توی الاچیق وسط حیاط رو به آسمون دراز کشیدم و سرمای هوا رو فرستادم بین سینه هام و دوباره ازاد کردم از امشب باید برای خودم انگیزه و برنامه های جدید میچیدم امید های دیگه ای بجز ازدواج برای خودم هدفگذاری میکردم تا نمیرم از این بی کسی تو همین افکار غرق بودم که صدای چرخیدن کلید در اومد فورا کمر راست کردم نشستم نکنه الهه باشه اگه اون اومده باشه و ایلزاد هم باهاش باشه با دیدن من حتما غوغایی میشه که نگو و نپرس کمی سرک کشیدم تا ببینم جریان از چه قراره با دیدن الهه تو لباس سفید عروسی اونم تک و تنها بدون ایلزاد واقعا تعجب کردم فکر میکردم ایلزاد پشت سرش باشه ولی نبود و در باغ رو بست 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) الهه من تصمیم خودم رو گرفته بودم هیچ چیزی مانع نمیشد که این ازدواج سرنگیره من ایلزاد رو دوست داشتم حتی به اشتباه پس مصمم پای سفره ی عقد نشستم و بله رو گفتم میدونستم کمی اون طرف تر دایی و زن دایی ها نگرانن میدونستم کمی ان طرف دل مهدی روی زمینه میدونستم همه رو ولی من ایلزاد رو دوست داشتم نمیتونستم ازش دست بکشم پس بله رو بدون وجود مامان گفتم و خاتمه دادم به این تنشها که دوساله مارو درگیر کرده خاتمه دادم به این دلنگرونی ها اذیت شدنها حال بدیها شاید با بله ای که من گفتم همه چی تموم میشد صدای جیغ مامان رو که شنیدم زودتر از ایلزاد بلند شدم و نگاه کردم وقی مهدی عین برق و باد رسید به مامان و سعی در اروم کردنش داشت سرجام ایستادم و نگاه کردم میدونستم با رفتنم همه چی خرابتر میشه هرچند نگاه ایلزاد روی من بود و نگاهم که نچرخه سمت مهدی مامانو آروم کردن بردن و با چشمای خودم صحنه ی آخرو دیدم که مهدی سالها شکسته تر از خونه رفت بیرون همزمان با بیرون رفتنش موزیک بلند شد ایلزاد دستم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت _میخوای از اینجا بریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم _نه حالم خوبه نمیخوام بیشتر از این مورد تمسخر قرار بگیرم تا اهر شب ظاهرم شاد بود ولی دلم پر از نگرانی پر از حال بدی پر از حسرت وجود خانواده ام وقتی موسیقی قطع شد ایلناز از بین جمعیت اومد کنارم و گفت _الان همه میرن دیگه تو و ایلزاد هم برید عمارت پدربزرگت راحتترین بقدری خسته و کوفته بودم که فورا قبول کردم روی صندلی نشستم در انتظار ایلزاد که پلشت با دوستاش صحبت میکرد امشب هرچی بهش اصرار کردن کردی برقصه قبول نکرد که نکرد همش میگفت من یه جا عهد کردم کارای بد رو بذارم کنار منکه میدونستم منظورش همون یه مسافرتش به کربلا هست بعد از چند دقیقه که اومد گفت _ایلناز باهات میاد برو عمارت من اینارو بدرقه کنم میام بدون حرفی بلند شدم که برم صدام زد _الهه جان؟ خسته برگشتم طرفش _ناراحت نشی که نمیام با لبخند نه ی آرومی گفتم و با ایلناز از عمارت خارج شدیم ایلناز تا نزدیک در اومد که گوشیش زنگ خورد و رفت دیگه طاقت موندن نداشتم تنها رفتم عمارت و کلید انداختم و رفتم داخل نمیدونستم ایلزاد کی بیاد برای همین درو بستم و شنل لباس رو از روی خودم برداشتم خفه شدم از بس زیر اون پارچه ی ضخیم موندم آخرین لحظه که شنلو زدم کنار سایه یه نفرو دیدم که انگار بلند شد ایستاد بی محابا و کر کننده جیغ کشیدم صدای محمد مهدی خورد به گوشم که گفت _آروم باش الهه مهدی ام نگران نباش چشمامو باز کردم با تعجب برگشتم سمتش اینجا چیکار میکرد چرا پشتش به من بود _آروم باش منم، نمیدونستم میای اینجا وگرنه نمی‌آمدم حالا هم میرم تازه متوجه موقعیتم شدم چون موهام پریشون بود پشتش به من بود ازش دور شدم رفتم سمت ایوون و خدا خدا میکردم ایلزاد سر نرسه تو این موقعیت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بسم ا...🍃
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) معلوم بود که کسی بجز ایلزاد اینموقع از شب سراغ من نخواهد اومد مهدی با استرس رفت دروباز کرد جوری که پاهاش می‌لرزید و از دور معلوم بود مشخص بود که اگر ایلزاد اون رو اینجا میدید چه بلوایی به پا میشد درو باز کرد ولی شخص پشت در نمیومد داخل مهدی حالت تدافعی داشت انگار داشت جلوی یکیو میگرفت سرک کشیدم از پشت ایوون بلکه صداش رو بشنوم مامان بود که از زیر دست مهدی خودشو انداخت تو خونه از همونجا جیغ کشید _الهه الهی کفنتو خودم اماده کنم دلم هری ریخت مگه چیکار کرده بودم که مامان حاضر بود اینجوری نفرینم کنه _الهه الهی سیاهتو هفت شبانه روز بپوشم بغض چنگ انداخته بود به گلوم چرا نفرینم میکرد به این حد همون لحظه پشت سرش ایلزاد رسید انگار یه دلگرمی برام اومده بود انگار دیگه تنها نبودم با وجود ایلزاد مامان با دیدن ایلزاد کمی سکوت کرد و بطور ناگهانی جیغ کشید _ای وای دخترکم بزور نشسته پای سفره ی عقد وگرنه خودش تک و تنها با محمد مهدی اینجا چیکار میکنه؟ یا امام هشتم مامان چی میگفت ایلزاد بدون نگاه به مامان اومد سمت ایوون عمارت از همونجا فریاد زد _الهه الهه کور شم اگه دروغ بگم که مامان لباش شد پر از خنده محمد مهدی رو به روی مامان ایستاد نمیدونم چی گفت، ولش کرد و رفت ایلزاد اومد سمتم بازوم رو تو دستش گرفت و گفت _چخبره اینجا چشمای قرمزش ترسم رو بیشتر میکرد لبام بهمدیگه قفل شده بود و حرفی از دهنم خارج نمیشد فریاد زد _اینجا چخبره؟ مامان خبر داشت که وقتی شوکه میشم زبونم بند میاد اومد جلوتر و گفت _خبرا که معلومه پسر ناصر وقتی پابرهنه میپری وسط عاشقی دو نفر دیگه میخوای چه اتفاقی بیوفته؟ ایلزاد برگشت سمت مامان و گفت _شما ساکت شین اشک از چشمام ریخت پایین ایلزاد نگاهم کرد و دندونهاش رو روی هم فشرده تر کرد و گفت _خیلی کثیفی کاش باور نمیکرد حرف مامان رو و اون شب تنهام نمیذاشت 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از تضمینی ها💚
لیست رمانهایی که خوندنشون بشدت توصیه میشه😍👇 رمان دخترجان، آرشام و‌ نورا دختر مذهبی و پسر ولنگاری که باهم هم/خونه میشن👇 https://eitaa.com/joinchat/2489647217C691c790e6a رمان رعیت کوچک ارباب، رویسا و آوین دختر چهارده ساله ای که به اجبار خاتون عمارت زن ارباب کوچیک میشه و عاشقانه های کوچولو👇 https://eitaa.com/joinchat/2980577420C1bf504124d رمان سفرعشق، شیدا و سید محمدیاسین حسینی که برای رفتن به سفر مکه با هم صی/غه میشن 👇 https://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 رمان عشق علیه السلام، شانلی و سیاوش دختری که شب قبل از عروسیش توسط پسر عموش دزدیده میشه👇 https://eitaa.com/joinchat/2321940537Ce7fa13714a دوتا رمان آنلاین هم داریم😍🍃 الهه دختری که در کودکی به عقد پسر عموی جذابش درمیاد و پسرداییش که بشدت مذهبیه هم عاشق میشه الهه و محمد مهدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3865641017C48a02fbb65 ماهورا دختر دبیرستانی که توسط باند قاچاق آدم دزدیده میشه و بعد چندسال طی اتفاقاتی با امیرحیدر بسیجی و هییتی و جنگ و جبهه رو ازدواج میکنه ماهورا و امیر حیدر👇 https://eitaa.com/joinchat/1630666843C14d42703da
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد جوری در عمارت رو کوبید بهمدیگه من که هیچی، دیوارا هم به خودشون لرزیدن نتونستم برگردم تو چشمای خوشحال مامان نگاه کنم با شونه های افتاده رفتم اندرونی و درو از پشت قفل کردم که مامان نیاد سراغم هرچی به در کوبید توجهی نکردم و رفتم خوابیدم میدونستم از هیچ جای عمارت نمیتونه بیاد داخل پس بدون اینکه لباسامو عوض کنم دراز به دراز افتادم روی تخت و تز صبح امروز برای خودم مرور کردم امروز هیچ جا بهم خوش نگذشت بجز جایی که بله رو گفتم و از ته دل احساس کردم به یه خیال راحت رسیدم فکر میکردم امشب بشه بهترین شب زندگیم و مثل خیلی از عروسهای دیگه به آرزوم برسم ولی ... آه مامان ملیحه کاری کرد که احساس کردم هزاران سال پیر شدم وقتی چنین تهمتی به دخترش زد تا کینه ی دلشو خالی کنه، از درون شکستم میدونستم مامان ایلزاد رو دوست نداره، امشب ولی به این نتیجه رسیدم که اون از منم متنفره وگرنه کدوم مادری راضی میشه دخترشو یک بی حیا جلوه و از چشم مردی که محرمشه بندازه و خوشحال باشه مامان از من هم متنفر بود چشمامو روی هم نذاشتم و تا خود صبح سقف رو نگاه کردم دم دمای صبح بود که در عمارت باز شد و چند نفر اومدن سمت اندرونی و شروع کردن به کوبیدن در صدای عمه نسرین بود واضح و نگران و دلسوز اگر یه دلسوز داشتم فقط و فقط اون بود و‌ بس ولی الان وقتش نبود که ببینمش _الهه جان عمه درو یاز کن نگرانتم پشت بندش مردونه به در کوبیده شد و ایلناز گفت _الهه د میگم درو باز کن لعنتی چرا رفتی خودتو زندونی کردی چرا مادرتو ساکت نکردی تو انگاری یکی بهش گفت ساکت بشه و بعدش صدای رضا اومد _الهه آجی ما که میدونیم حرف مامانت تهمت بوده تو چرا ناراحت شدی ایلزاد هم عصبی شده میاد دختر خوب بیا درو باز کن نگرانتم عزیزدلم من شده بودم عزیز همه الا مادر و برادر خودم چه دنیایی شده بود دیگه صداشون رو گوش نمیدادم انقدر عین عروسک اونجا نشستم که شب شد به چشمام ده تا وزنه ی سنگین اویزون بود و به قلبم هزارتا مشت چنگ مینداخت من ایلزاد رو میخواستم جز اون هیچ عاملی باعث اسایشم نمیشد صدای شکسته شدن در اندرونی باعث شد از ته قلب جیغ بکشم بی محابا جیغ میکشیدم و توجهی نداشتم به اینکه باید برم بیرون یه نفس جیغ میکشیدم و چشمامو از تاریکی میبستم نمیترسیدم دلم پر درد بود با جیغ های پی در پی سعی میکردم دردهامو خالی کنم دست تو دستای مردونه ی ایلزاد نشست و جیغ هام تبدیل شد به اشک 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
دارد غمِ ندٰاشتنت می‌کشد مَرا ... یک روز ؛ روی دستِ خودَت می‌گــذاری‌ام ...
••💔•• ‌چند روزی‌ست که تا می‌شنوم حرفش‌ را اربعین.. کرب‌وبلا.. این دل‌ِ من می‌ریزد💔
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چرا من انتظار داشتم در آغوش کشیده بشم و ایلزاد بشه التیام زخمهام چرا فقط دستام رو گرفت و فشرد و نگاهم کرد؟ همانطور که من اشک می‌ریختم ایلزاد به تماشا بود هیچی نمیگفت فقط نگاهش بین تک تک اجزای صورتم میچرخید اومدم لب وا کنم براش حرف بزنم صدای جیغ کشون مامان ملیحه بلند شد _دست از سر جسد دختر من بردارید چرا بیخیالش نمیشین من نمیخوام دخترمو بدم شما قوم ظالمین دستشو گذاشته بود روی گوشش و جیغ میکشید ایلزاد دندونهاش رو روی هم فشرد و گفت _هزارتا دلیل داشته باشم برای طلاق دادن تو به یک دلیل دست از سرت برنمیدارم اون مادرته انقدر پیش خودم نگهت میدارم تا ازت خسته و ناامید بشه دستشو محکم از کنارم انداخت پایین و رفت بیرون رو به مامان گفت _الانکه شرعی و قانونی زنمه الان چرا به در و دیوار میکوبید که بینمون لجن بشه؟ مامان صورتشو چندش کرد و گفت _بینتون لجن هست از اون اولم لجن بود از اونجا که اومدی بین دختر من و پسر برادرم ایلزاد بی هوا فریاد کشید _من الهه رو از چنگ کسی در نیاوردم اون خودش انتخاب کرد منو اگه اون میگفت نه من ازارش نمیدادم چرا اینو متوجه نیستین یه جوری هوار کشید که احساس کردم گلوش خراش برداشت مامان دست گذاشت روی سرش و داد زد _خفه شو پسر ناصر صداتو برای من نبر بالا که من با ذات کثیف شما خیلی اشنایی دارم ایلزاد بدون اینکه درجه ای از صداشو پایین بیاره گفت _ذات کثیف من ذات دختر تو هم هست ذات پسر تو هم هست چرا نمیگی احسان نامردی کرد تا خواهرش به هوای ارث و میراثی که میخواست زن من بمونه؟ مامان دستشو برد بالا و کوبید تو صورت ایلزاد ایلزاد دست گذاشت روی صورتش و کلامی به زبون نیاورد مامان انقدر اونجا ایستاد نفس نفس کشید و غرید که خودش خسته شد رفت نتونستم حرفی بزنم و حتی تکونی بخورم لحظه اخر متوجه شدم که از تخت افتادم پایین و سرم خورد به پایه ی میز تحریرم و تمام دنیا تاریک شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) وقتی به هوش اومدم نه تو بیمارستان بودم نه روی تخت، باهمون لباسا همون جای اولی افتاده بودم فکر میکنم خواب رفته بودم تا بیهوش شدن کمرم درد میکرد بسختی دستمو گرفتم تخت و بلند شدم نشستم دورم کامل تاریک شده بود کمی چشم چرخوندم تا بهتر موقعیتمو تشخیص بدم خواستم بلند شم لامپ اتاق رو خاموش کنم که صدای خش دار ایلزاد رو شنیدم _بذار خاموش باشه ترسیده دست گذاشتم روی قلبم و سر جام نشستم بجز صدای نفسامون صدای دیگه ای نمیومد نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از این موقعیت معذب بودم _بلند شو لباستو عوض کن میریم کرمانشاه انتظار هرچیزی بجز این داشتم، موقعیتی نبود بخوام لجبازی کنم یا گلایه کنم بلند شدم بدون اینکه لامپ اتاق رو روشن کنم زیر همون نور مهتابی که از پشت پنجره می‌تابید، از کمد قدیمی لباسهامو پیدا کردم و بدون اینکه سمت ایلزاد نگاه بندازم بسختی لباسو عوض کردم اخر سر هم روسری بلندی انداختم روی موهام و گفتم _من اماده ام صدای نیشخندشو شنیدم _دارم میبینم لبخند بی جون زدم و پشت سرش راه افتادم خبری از کلیدها نداشتم برای همین بدون اینکه درارو قفل کنم از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشین ایلزاد شدیم و شبونه از سیاه کمر زدیم بیرون اخرین لحظه ی گذر از جلوی در خونه ی عقیله یادم اومد به مهدی که نفهمیدم تو اون فاجعه ای که مامان ساخت رفت کجا و چه حالی بهش گذشت نیمه های راه بودیم بدون اینکه هرکدوممون کلامی حرف زده باشیم گوشیم زنگ خورد نوشته بود مامان بی هوا چشمام پر از اشک شد ایلزاد نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت و با عصبانیت گوشیو از دستم گرفت پرت کرد از شیشه ی پایین کشیده ی ماشین بیرون برام مهم نبود و ناراحت نشدم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو گذاشت روی همدیگه با صدای آرومی پرسیدم _نترسیدی بمیرم؟ میدونستم جواب نمیده دوباره گفتم _من سرم خورد به پایه ی تخت نترسیدی ضرب دیده باشه؟ پوفی کرد و گفت _ترسیدم احساس کردم باد خنکی خورد به اعماق قلبم و دلمو جلا داد این یعنی هنوزم من براش مهم بودم رسیدیم کرمانشاه و جلوی در آپارتمانی که منو یک شب مهمون کرده بود بهش رفت داخل پارکینگ و پیاده شد منم پشت سرش وارد اسانسور شدم برعکس من که نگاهم به اینه ی آسانسور بود ایلزاد کلافه سرشو انداخته بود پایین و پا میکوبید زمین برگشتم سمتش و گفتم _نشد بهت بگم لباس سفید چقدر بهت میاد دو روز بود پیراهن سفید مردونه تنش بود و نشده بود که من بهش بگم جذابتر شده 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞