🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_129
بهنام کارت بانکی اش را از کیف پولش بیرون کشید و گفت :
_پس اگه اینطوره.... برات پول می ریزم به کارتت..... حاج خانم خواهر من یکی دو روز پیش شما امانت باشه.... اگه دلتنگی تون و حرفاتون تموم شد میام دنبالش.... این دو روزم من میگردم براش یه خونه ی خوب کرایه میکنم.... البته شما هم باید کرایه ی این دو روز رو ازم بگیرید .
و ملوک خانم با لبخند، اخم کرد و گفت :
_چه حرفا.... اولا حرفای من تمومی نداره پسرم.... الان 10 ساله تنها زندگی می کنم.... خسته شدم... دیگه از امروز تا روزی که بميرم، دخترم پیش خودم می مونه.... البته اگه اونم بخواد.... ثانیا من باید بهش اعتماد داشته باشم که دارم.... چیزی هم تو خونه ندارم که بگم وای نکنه بلایی سرم بیاره... از دار دنیا یه حقوق اجاره های خونه های همسرم به حسابم ریخته میشه و تمام.
_شما که لطف داری حاج خانم... ولی دل من راضی نمی شه خواهرم رو تنها بذارم.... نمی خوام فکر کنه، من براش کاری نکردم.... پس لااقل ازش اجاره بگیرید.
_اجاره می خوام چکار آخه؟!.... من خودم 6 تا خونه دارم که پول اجاره هاشون رو برام میریزن.... نیازی به اجاره ندارم.
_خدا به شما سلامتی و برکت بده ولی این جوری نمیشه.... خواهر من معذب میشه... پس لااقل خریدای خونه ی شما با من.... هر چی بخواید من تهیه می کنم.
باز ملوک خانم خواست چیزی بگوید که فوری گفتم :
_حاج خانم... اگه قبول نکنی نمی مونم.
_باشه دخترم.... باشه.
بهنام باز نگاهم کرد.
می دانستم تنهایم نمی گذارد....
می دانستم دنبالم می آید
شاید کمی عجله کرده بودم که زود در موردش قضاوت کردم.
جلو آمد و دستم را با هر دو دستش گرفت.
_می خوای بازم بری خونه ی رادمهر؟
_آره....
_بازم حرفمو گوش نمی دی؟
_من فقط پرستار مانی شدم بهنام.... خونه اش که دیگه نمی مونم که تو نگرانی.... در ضمن شراره خودش حواسش به شوهر و بچه اش هست.
بهنام پوزخندی زد و گفت :
_پس هنوز نشناختیش.... ولی چکار کنم که یه رگ از لجبازی خاندان سرابی رو بدجوری به ارث بردی.....
در چشمان سیاهش خیره ماندم و گفتم:
_تو نگران من نباش بهنام.... بهتره نگران زندگی خودت باشی که دو روزه واسه خاطر خواهرت با زنت دعوا کردی.... حالا چه جوری می خوای از دلش در بیاری؟!
لبخند نیمه ای روی لبش آمد.
_بلدم چکار کنم.... تموم غصه ام تو بودی و این یک دنده گی ات... که هنوزم هست.... ولی لااقل الان خیالم راحته، شبا تو خونه ی رادمهر نمی مونی.
_تو از کجا فهمیدی من قراره تو واحد سرایداری خونه ی رادمهر بمونم؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃معاشرت و رفیق شدن با امام زمان عجلالله...
#کوتاهوشنیدنی👌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_130
_بماند.... ببخشید حاج خانم امروز باعث دردسر شما هم شدیم.
نگفت و رفت سمت در.
در یک لحظه چرخید سمت منی که قدم به قدم دنبالش می رفتم.
و مرا باز در آغوش کشید و آهسته در گوشم زمزمه کرد .
_هیچ وقت فکر نکن بخاطر رامش، دست از خواهرم می کشم.... رامش عشق زندگی منه و تو نفسمی باران.
بغضم گرفت باز....
دست خودم نبود، این حس مشترک بین من و بهنام به خاطر دوقلو بودنمان نبود.... به خاطر سختی هایی بود که با هم تحمل کرده بودیم.
بهنام رفت و من ماندم.
خانه ی ملوک خانم آن شب برایم کمی حس غریبگی داشت.
اما ملوک خانم واقعا زنی مهربان بود و مثل مادری دورم می چرخید.
تنهایی این زن مرا یاد سختی های خودم می انداخت.
من اما همه ی اتفاقات خوب و بد آن روز را به فال نیک گرفتم.
به اینکه همدم، مهربانی، یا بهتر بگویم مادری چون ملوک خانم را پیدا کردم. و اصلا اینکه چطور ملوک خانم در کنتر از چند ساعت توانست به من اعتماد کند یا من.... چطور راضی شدم در خانه اش آنشب بمانم.... شاید همه ی ان اتفاقات عجیب و غریب، لطف الهی بود.
و.... امتحانی بود شاید برای من و بهنام که باز از پس شک ها و تردید ها به این واقعیت برسیم که ما هیچ وقت همدیگر را رها نمی کنیم.
بالاخره یکی از اتاق های خانه ی ملوک خانم را انتخاب کردم.
یکی که رو به پنجره ی حیاط بود.
رو به گلدان های شمعدانی اش.... رو به تختی چوبی که گوشه ی حیاطش گذاشته بود.
آن شب... شب عجیبی بود برای من.
شبی که حس غریبگی ام در خانه ی ملوک خانم داشت ذره ذره زیر پوست عادت و خو گرفتن، آب می شد.
شبی که داشتم تک تک لحظات آن روز را باز از اول مرور می کردم.
از رفتن به آن فست فودی و صحبت با صاحب آن تا حمایت رادمهر از من.... یا آن لحن تندش در ماشین.... آمدن شراره و....
چه روز پر حادثه ای را گذرانده بودم!
اما به خیر و خوشی الحمد لله....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلَـ♥ـمُ میلرزونھ ،
خندهۍ ٺو...ツ
『#امامزمانم✨』
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_131
آخر شب بود. روی تخت یک نفره ی اتاقی که ملوک خانم به من داده بود، دراز کشیده بودم و داشتم حوادث رنگارنگ آن روز را مرور می کردم که چند ضربه به در اتاق خورد و در باز شد.
ملوک خانم بود. فوری روی تخت نشستم که گفت:
_راحت باش.... چیزی کم و کسر نداری؟!.... می خوای یه پتوی دیگه هم برات بیارم.
_نه خوبه.... چیزی نمی خوام.
_تعارف نکنی دخترم.
_نه اهل تعارف نیستم.... اگه بودم قبول نمی کردم اینجا بمونم.
لبخند پهنی زد و همراه با آه غلیظی گفت :
_حالا حرف زیاد دارم باهات بزنم.... ولی باشه سر یه فرصت مناسب.
_من خوابم نمیاد.... اگر.... شما هم خوابتون نمیاد، دوست دارم حرفاتون رو بشنوم.
شوقی در چشمانش نشست.
_واقعا خوابت نمیاد؟
_نه....
قدمی به داخل برداشت.
_پس حوصله داری حرفامو بشنوی؟
_بله....
نشست لبه ی پایین تخت و شروع کرد.
_من یه دختر 12 ساله بودم که منو واسه پسر سی ساله تاجر شهرمون گرفتن..... آقا حشمت، مرد خوبی بود.... هوای منو داشت.... اما یه بدی که داشت این بود که خیلی پسر دوست بود..... می گفت واسه آدم تاجر و پولداری مثل من پسر خوبه.... پسر اسم و رسمم رو نگه می داره...
نفس عمیقی کشید و من بالشتم را تکیه زدم به پشتی تخت و تکیه بر بالشت، گوش سپردم به حرفهای ملوک خانم.
_خلاصه که با این حرفاش داشت منو آماده می کرد که بهم بگه باید بچه ات پسر باشه.... منم بچه بودم.... سنی نداشتم... تازه دوازده سالم بود..... تا مدت ها اصلا باردار نشدم.... همین باعث شد که کلی حرف و حدیث واسم درست بشه..... مادرشوهرم می گفت؛ اجاقم کوره.... مادرم می گفت؛ بچه است.... شوهرمم یه بار حرف مادرم رو می گرفت و یه بار حرف مادرش رو.... خلاصه دخترم، ما مونده بودیم توی این اوضاع.... دو سالی از عروسیمون که گذشت و من باردار نشدم، صدای حشمت خان هم بلند شد که من نازام.... اِی روزگار.... به زور به من اَنگ نازا بودن زدن تا بتونن برن هَوو سرم بیارن و آوردن.... یه دختری به اسم سلیمه.... سلیمه از من بزرگتر بود، 18 سالش بود اما دختر خوبی بود..... احترام منو داشت.... اصلا همه ی اون چیزایی که در مورد هَوو در گوشم می گفتن، با اومدن سلیمه خلاف از آب در اومد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨رسول خدا فرمود:
مال داران امت من همه در هلاکتند،
اِلا آن هایی که از چهار سمت هی بذل
و بخشش می کنند.
بدون بخل بدون مسامحه این ها راست
می گویند، مومن هستند.
این ها اهل نجات هستند.🌸🌿
🎙آیت الله شهید دستغیبت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_132
_من و سلیمه با هم خوب بودیم.... اصلا هیچ وقت فکر نکردم که سلیمه هووی منه.... سلیمه به سر سال نکشید که باردار شد.....
آهی کشید و با حسرت خاصی گفت :
_دروغ نگم خیلی بهش حسادت می کردم.... دست خودم نبود.... می دیدم عزیزتر شده.... مورد توجه شده.... مگه من چند سالم بود؟.... من هنوز بچه بودم... تازه چهارده سال یا پونزده سالم شده بود و دلم می خواست منو هم ببینند.....
آهی کشید باز و ادامه داد:
_انگار زندگی من، از همون اول با تنهایی رقم خورده بود.... حشمت خان دیگه تموم حواسش به سلیمه بود..... سلیمه سوگلی حشمت خان بود و من..... از خانواده ام دور و تنها،... توی خونه ی بزرگ حشمت خان، دلمو به گل و گلدونام خوش کرده بودم..... وقت زایمان سلیمه که رسید، کلی خدم و حشم دور بستر سلیمه رو گرفتن.... بهترین قابله رو براش آوردن.... حتی خود حشمت خان می خواست ببرتش بیمارستان، اما مادر شوهرم زن خسیسی بود و مدام می گفت که زنا از قدیم تو خونه زاییدن..... میگفت بیمارستان زدن تا فقط پول بگیرن از مردم.... میگفت زنی که نتونه بزاد، همون بهتر بمیره..... این حرفش خیلی با غیظ می گفت، نه اینکه از سلیمه بدش بیاد، نه.... اعتقادش این بود که زن اگه یه هنر داشته باشه اونم زاییدنه..... می گفت خودش ده تا پسر زاییده اما روزگار فقط حشمت خان رو براش نگه داشته.... خلاصه با حرفای مادرشوهرم، حشمت خان، سلیمه رو بیمارستان نبرد.... هر قدر این زن بدبخت زجر می کشید، بازم مادرشوهرم قبول نمی کرد که ببرنش بیمارستان..... میگفت این دردا طبیعیه... باید درد باشه تا مادر بشه مادر.... وقتی اون همه درد سلیمه رو می دیدم، خدا رو شکر می کردم که بچه ای ندارم.
ملوک خانم نفس بلندی کشید انگار خاطرات را جلوی چشمانش می دید.
_اما سلیمه استثنا بود.... قابله هر کاری کرد، سلیمه زایمان نکرد.... میگفتن بچه زیادی بزرگه.... دیگه دیر بود برای بیمارستان.... وقتی از دست قابله هم کاری بر نیومد.... وقتی جلوی چشم همه، نفس سلیمه به نیمه رسید و دیگر امیدی به زنده بودنش نبود، قابله یه حرفی زد.
مشتاق و کنجکاو به حرفای ملوک خانم گوش می دادم که پرسیدم:
_چی گفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_133
همه از دور سلیمه دور شدند و داشتن با هم حرف می زدند.
فقط من بودم که نفس های تنگ سلیمه رو می دیدم و چشمایی که سمت من بود.
جلو رفتم و نگاهش کردم که بریده بریده گفت :
_بچه ام.....
گریه ام گرفت. هنوز اون قدر بزرگ نشده بودم که بخوام اونو دلداری بدم.
بالاخره مادرشوهرم و قابله برگشتن بالای سر سلیمه.....
قابله با یه حالت عجیبی گفت :
_کاری از دستم بر نمیاد.... بچه این جوری به دنیا نمیاد و.... ممکنه هردوتون از دست برید.... واسه بردن به بیمارستانم دیره.... فقط یه کار میشه کرد واسه نجات بچه.
سلیمه دست قابله را محکم گرفت.
_بچه مو.... نجات.... بده.
نگاه قابله سمت مادرشوهرم رفت. از همون نگاه مادرشوهرم دلمو لرزوند.
اونجا دلم خیلی برای سلیمه سوخت.... یتیم بود.... نه مادر داشت و نه پدر.... با دایی پیرش زندگی می کرد و اونم وضع خوبی نداشت.... شاید بهتره بگم اصلا به خواست خودش زن حشمت خان نشد.
مشتاقانه پرسیدم :
_خب چی شد؟! چه بلایی سر سلیمه اومد؟
باز آه کشید و پنجه ی دستان چروکش رو روی هم گذاشت.
_بعد از بلایی که سر سلیمه اومد فهمیدم که پشت و پناه داشتن توی زندگی چقدر مهمه.... قدر همین برادرتو بدون.... درسته که گفتی مادر و پدرت از دنیا رفتن اما همین برادر به یک دنیا می ارزه برات.
طاقت نیاوردم باز عجولانه پرسیدم:
_مگه سر سلیمه چه بلایی اومد؟
_همین که سلیمه به قابله گفت بچه مو نجات بدید، مادر شوهرم با سر به قابله اشاره کرد.... نفهمیدم منظورشو ولی انگار اونا باهم از قبل صحبت کرده بودن..... قابله هم به یکی از خدمتکارا اشاره کرد و قبل از اینکه حتی خود سلیمه بفهمه قراره چه بلایی سرش بیاد، خدمتکار جلو اومد و مقابل سلیمه ایستاد. قابله دست سلیمه رو محکم گرفت و گفت :
_منو ببخش..... ولی این تنها راهه.... دارید هردوتون تلف می شید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_134
_تا بخوام بفهمم می خوان چه کار کنند، خدمتکار مادرشوهرم، یک دفعه خودشو محکم انداخت روی شکم سلیمه و همراه با صدای فریاد سلیمه..... همه چی تموم شد!
هاج و واج محو شنیدن حرف های ملوک خانم شدم.
_یعنی..... خودشو انداخت روی شکم زن حامله!!!
ملوک خانم سرشو با درد پایین گرفت.
_تصویر این صحنه اصلا و ابدا از سرم پاک نشد که نشد..... چشمای سلیمه از اون همه درد، يک دفعه از حدقه بیرون زد و همراه یک جیغ بلند از دنیا رفت.
بچه به دنیا اومد اما اونم مرده بود.... اول و آخرش هردوشون با هم رفتن فقط این کار مادرشوهرم و اون قابله هیچ وقت از ذهنم پاک نشد.
ترسیدم.... اون قدر ترسیده بودم که بی اختیار جیغ می زدم.... بچه ی غرق به خون سلیمه هم که مُرده به دنیا اومد، منو بیشتر ترسوند. اون قدر جیغ زدم که همون جا یک کتک مفصل از مادرشوهرم خوردم..... مادرشوهرم از همه ی ما قول گرفت که به کسی حرفی نزنیم وگرنه خودش نصفه شبی میاد و ما رو خفه می کنه..... از اون بعید نبود... زن بد طینتی بود.... به همه گفتند سلیمه سر زا رفت ولی سلیمه رو جلوی چشمام کشتن!
_وای خدای من!.... باورم نمی شه.... اینا از یزیدم بدتر بودن!
آه غلیظی کشید....
_اِی مادر.... اون قدر تو زندگیم از این سختیا دیدم که باید بشینم ور دست یه کاتب و زندگیمو بنویسم.
_خب بعدش چی شد؟
ملوک خانم به جای منی که حتی زمان را هم فراموش کرده بودم، نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداخت.
_دیر وقته مادر.... گفتی پرستار یه بچه شدی همین دور و برا.... گفتی فردا قبل از 8 صبح باید بری.... بگیر بخواب فردا شب برات بقیه اش رو می گم.
او از کنار تختم برخاست که گفتم :
_آخه ملوک خانم.... من..... من با اجازه تون.... فردا شب دیگه مزاحم شما نمی شم.
_این حرفو نزن مادر..... بقیه ی داستان زندگیمو نشنیدی.... تازه فردا می خوام زنگ بزنم به دختر و پسرم و پرستارم در موردت بگم.... فردا شبم هستی.... لااقل باید داستان زندگی منو بشنوی.... نمی خوای؟
با لبخندی حاصل از شرمندگی گفتم :
_چرا.... خیلی کنجکاوم.
_پس فردا شب ادامه ی داستانم رو بشنو.... شبت بخیر دخترم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_135
ماندگار شدم.
قصه ی پر درد زندگی ملوک خانم آن قدر مرا کنجکاو کرده بود که لااقل بخواهم بدانم او چطور بچه دار شد؟
و آیا پدر بچه هایش حشمت خان بود یا نه؟
فردای آن روز، بعد از آنکه گوشی موبایلم را برای اذان صبح کوک کردم و بیدار شدم و نماز خواندم، خوابم نبرد....
کمی بیدارماندم و دیگر نفهمیدم چطور سر سجاده نماز با خوابم گرفت و بار دوم، با صدای ملوک خانم بیدار شدم.
_بلند شو مادر.... دیرت نشه.
سرم را از روی سجاده بلند کردم و با چشمانی خواب آلود به ساعت دیواری نگاهی انداختم.
ساعت 20: 7 بود. هوشیارتر شدم و چادر نمازم را تا کردم و گفتم :
_سلام.... ممنون بیدارم کردید.
_صبحانه برات حاضر کردم.
_وای خدا.... ملوک خانم منو شرمنده نکنید تو رو خدا.
با حالت بامزه ای نگاهم کرد:
_وا یعنی بی صبحانه می خواستی بری؟... بیا دیگه دیرت شد.
_اومدم....
تا حاضر بشوم و دست و صورتم را بشورم کمی طول کشید اما خوشبختانه تا خانه ی رادمهر راهی نبود.
سر میز صبحانه ای که ملوک خانم چیده بود نشستم و او فنجان چایی مقابلم گذاشت.
_ناهار نمیای مادر؟
این کلمه ی مادری که پشت بند جملاتش می گفت چقدر به من امید می داد.
لحن کلامش آن قدر مادرانه بود که بتوانم تنها با همان یک شبی که در خانه ی ملوک خانم سپری شد، به او اعتماد کنم.
_نه ملوک خانم.... ناهار نمی رسم.... شب میام... اگه شما هم اجازه بدید، شام خودم درست کنم.
_مادر خسته میای تازه می خوای شامم درست کنی؟!.... نه خودم یه چیزی درست می کنم.... می گم باقالی پلو چطوره؟
_هر چی شما درست کنی عالیه.
_رودربایستی نکن.... دوست داری؟
با لبخندی از این همه محبت این زن گفتم :
_عالیه.
لبخندش ماندگار شد.
_گردو بذار روی پنیرت مادر.... تعارف نکن....
_چشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
:
••|🕊🖤
حرڪتــۍ ڪنیــد!!
『#شهیدگراف💌|#شهیدحامدکوچکزادھ💔』
•
.
ılıllı⋯🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_136
#فصل_دوم_بهنام
تموم تغییرات زندگی من از روزی شروع شد که کوکب خانم برای عیادت دیدن مادر آمد.
مادر با وامی که باران توانست برای عملش جور کند، قلبش را عمل باز کرد و خدا را شکر، حالش بهتر شد.
و من تمام دغدغه ام پس دادن آن وام بود.
باران که میگفت قسط بندی شده و هر ماه از حقوقش کسر می شود اما مگر چقدر حقوق میگرفت که بخواهد با کسر اقساط آن وام، بدهی اش به صاحب شرکت کم شود.
به همین دلیل، دنبال یک شغل اساسی بودم برای کار..... باید هم می توانستم اجاره ی خانه را بدهم و هم خورد و خوراک خانه را تامین کنم، هم درسم را بخوانم و هم به باران در دادن اقساط وام عمل مادر کمک کنم.
و اصلا همچین کاری با همچین درآمدی که می توانست احتیاجات مرا برآورده کند، پیدا نمی شد.
اما آن روز همه چیز عوض شد. مادر اصرار کرد چون شب شده، کوکب خانم را به خانه ی سرایدری اش در بالا شهر برسانم.
و من هم همین کار را کردم.
در راه به سرم زد، به خاله کوکب بگویم بلکه پیش همان آقای پولداری که کار می کرد برایم بسپارد.
_می گم خاله.... این جایی که شما خونشون کار می کنی، راننده ای چیزی نمی خوان، منم کار کنم.
با مکث گفت :
_نه..... خودشون ماشین دارن...... راننده نمی گیرن.
نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. فکرم باز درگیر پیدا کردن کار شد و خاله کوکب هم بحث را عوض کرد..... از اینکه پول کم می دهند و پولدار خسیس هستند و از این حرفا....
رسیدیم به در خانه ای که خاله کوکب آنجا سرایدار بود. خانه ای اشرافی.... بزرگ که از همان در و دیوارش می شد به مال و اموال صاحب خانه پی برد.
سوتی از تعجب زیر لب زدم.
_چه خبره!.... خونه نیست.... کاخه!
خاله فوری پیاده شد و گفت :
_من برم.... برو بهنام جان.... ممنون که زحمت کشیدی.
تا خواستم دنده عقب بگیرم و ماشین را از روی پل ماشین روی جلوی خانه، بردارم، یک ماشین گران قیمت آلبالویی پشت سرم ترمز زد.
دختری با ناز و ادا از ماشین پیاده شد و گفت :
_آقا اینجا جای پارکه؟!
و همان موقع خاله کوکب فوری گفت :
_با منه رامش جان.... یه دنده عقب بگیر رامش جان تا بتونه بره.
و رامش.... دختری که اسمش یه جورایی برای گوشهایم آشنا بود ولی در خاطرم نه، ماشینش را کمی دومتری به عقب برد و من با دستی که برای خاله تکان دادم، از آنجا دور شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_137
تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر می کردم که کجا اسم رامش را شنیده ام.
و درست نزدیک های خانه، وقتی ذهنم به هر خاطره ای یا حرفی یا جایی، سرک کشید برای جستجو یادم آمد.
یک بار که از زور کنجکاوی خیلی از مادر، حرف کشیدم گفت که عمو دو فرزند دارد.
و من باز پاپیچش شدم که بگوید دختر یا پسر و مادر بعد از کلی طفره رفتن، ناچار شد بگوید؛ یک دختر به اسم رامش و یک پسر به اسم رادمهر!
یک لحظه از یاداوری این خاطره، جرقه ای در سرم زده شد.
نکند.... خاله کوکبی که مادر می گفت، خیلی سال قبل خدمتکار خانه ی اشرافی پدر من بوده، بعد از فوت پدر و بالا آمدن بدهی طلبکاران، به خانه ی عمو رفته و آنجا کار می کند.
این سوال و جوابی که هنوز مبهم بود آنقدر ذهنم را درگیر خود کرد که تا خود صبح درباره اش فکر کردم.
و صبح قبل از رفتن به دانشگاه باز پاپیچ مادر شدم.
_مامان.... یادمه گفتی عمو فامیلی شو عوض کرده.... فامیلی شون رو چی گذاشتن؟
نگاه متعجبش روی صورتم ماند.
_سر صبح دنبال فامیلی عموتی!
_خب ذهنم درگیرش شده.... نگفتی حالا.
_فرداد....
_فرداد!
_چته بهنام جان!.... دیشب هم یه جوری بودی.... چیزی شده؟
_نه همین جوری.... یه همکلاسی تو دانشگاه دارم فامیلیش سرابی هست.... همه میگن شما باهم نسبتی دارید؟.... منم نمی دونستم چی بگم.... پس فامیلی عمو شده فرداد؟!
عجب دروغی گفتم اما دلم نمی خواست مادر نگرانم باشد..... کم نگرانی بخاطر من و باران نداشته بود که حالا به خاطر دیدار من با دخترِعمویی که اموال ما را بالا کشید هم، نگران شود.
مادر لقمه ای برایم گرفت و گفت :
_بله.... دیرت شد.... برو.
لقمه را گرفتم و پیشانی مادر را بوسیدم.
در راه دانشگاه هرکاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که برم سرکار..... قید درس را آن روز زدم و رفتم دم در همان خانه ای که دیروز، خاله کوکب را پیاده کرده بودم.
آنقدر در ماشین منتظر خروج یک نفر لااقل شدم که بالاخره همان دختری که دیروز دیده بودم از خانه خارج شد.
و من در آینه ی وسط ماشین نگاهی به خودم انداختم و فوری از ماشين پیاده شدم.
او منتظر بسته شدن درهای ریموتی خانه بود که جلو رفتم و از کنار پنجره ی نیمه پایین ماشینش گفتم :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟" بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم، خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم.
صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم.
🌷شهید #عباس_بابایی🌷
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_138
_سلام.... ببخشید خانم فرداد؟
_سلام.... بله....
_خانم رامش فرداد؟
_بله.... چطور؟!
همان بله ی او باعث مکث من و خیره ماندن نگاهم روی صورتش شد.
_چی شده آقا؟!
با سوال او به خودم آمدم.
_خب هیچی.... ماشین خواسته بودید انگار؟
این تنها چیزی بود که می خواستم او جواب منفی دهد و من بروم اما گفت.
_ بله .... اما نه امروز.... چقدر مدیر آژانس شما گیجه..... من دو روز پیش یه ماشین خواستم که نداشتید.... منم کلی داد و بیداد کردم از این اشتراک یک ساله که پولش رو جلو جلو گرفتن ولی هیچ وقت ماشین ندارن.
_خب مشکلی نیست.... من اومدم شماره ام رو بدم خدمت شما که اگه هر وقت ماشین خواستید به شماره من زنگ بزنید، خودم در خدمت شما هستم.
نگاه چشمان سیاه و مداد کشیده اش را به من دوخت.
_شما از آژانس آقای صادقی اومدید دیگه؟
وقتی یک بار دروغ می گویی باید تا آخرش باز هم دروغ بگویی و من باز مجبور شدم بگویم:
_بله.....
_باشه.... شمارتون رو بدید.
فوری شماره ی گوشی درب و داغونم را روی کارتی که در جیبم بود نوشتم و سمتش گرفتم.
نگاهش روی شماره موبایل ماند که گفتم :
_راستی یه چیز دیگه.... من آشنای کوکب خانومم.... ایشونم منو می شناسه.
ابروهایش از تعجب بالا رفتند.
_واقعا!.... چرا پس این همه مدت دنبال یه راننده بودم شما رو به من معرفی نکرد؟!
با لبخند کج و نیمه ای جواب دادم:
_از بس لطف دارن به بنده.... بارها بهشون سپردم ولی خب دیگه....
با تردید نگاهش به شماره موبایلم بود که آن را گذاشت روی داشبورد ماشینش و گفت :
_باشه.... ممنون.
از ماشینش فاصله گرفتم که با یک تکاف، صدای جیغ لاستیک ها را بلند کرد.
با رفتنش ، فهمیدم چرا دنبال راننده است و من نمی دانم چرا اسیر آن وسوسه ی شیطانی شده بودم که خودم را به یه نحوی وارد زندگی او کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکی بود
همین...
#حاج_قاسم ❤️
✍ مجتبی یامینی
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🧕بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_139
با رفتن رامش نفس پُر جا مانده در سینه ام را محکم از لای لبانم بیرون دادم و رفتم سراغ خانه ای که حالا می دانستم خانه ی عمویم است.
زنگ خانه را زدم و مقابل چشمی آیفون ایستادم. طولی نکشید صدای خاله کوکب را شنیدم.
_وای خدا.... بهنام!.... تو اینجا چکار می کنی؟!
_کارت دارم خاله.... بیا یه دقیقه دم در.
_بهت گفتم این طرفا نیا.
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_چرا؟!.... چون خونه ی عموی منه!
هه ی بلندی کشید و فوری گفت :
_دیگه زنگ نزن.... الان میام پایین.
و چند دقیقه بعد آمد.
نگاهم به عمارت باشکوه عمو بود که گفتم :
_خونه ی قشنگیه.... این خونه رو با اموال پدر من خریده!؟
خاله با حرص اخم کرد.
_یه کم بیا این طرف تر.
از جلوی آیفون دور شدم که ادامه داد.
_گفتم نیا اینجا چرا امروز اومدی؟
_از همون دیروز به یه چیزایی شک کردم.... اومدم ببینم درسته حدسیاتم یا نه.... دیدم بعله، درسته..... دخترعموی گرامی رو دیدم.... دنبال راننده بود.... منم بهش گفتم آشنای خاله کوکبم.... شما هم اگه طوری شد بگو خواهر زاده ی منه .
چشمانش از شدت تعجب از کاسه بیرون زد.
_وای خدا.... بدبختم نکن بهنام.... واسه چی همچین حرفی زدی!؟
_واسه اینکه حقمه.... حق اون مادر بدبخت منه که لااقل بتونم پولی که واسه عملش قرض کردیم رو بدم.... تا کی باید تو خیابونا دور دور بزنم و آخرشم با چندرغاز پول برم خونه؟!
_خدای من.... منو بکش از دست اینا....
_ببین خاله.... من کوتاه نمیام..... می خوام راننده ی این دختره بشم.... می خوام یه کار ثابت و حقوق ثابت داشته باشم.... حالا یا شما مُعرِف من میشی یا یه جور دیگه که شاید یه کم برات بد بشه، مُعرِف پیدا کنم.
با اخمی محکم نگاهم کرد.
_چشمم روشن.... داری تهدیدمم می کنی؟
_نه.... غلط بکنم.... تهدید نمی کنم.... میشم موی دماغت..... اونقدر میام اینجا که ممکنه اخراج بشی خاله جان.....
عاجزانه گفت :
_من چه غلطی کردم با مادر شما دوست شدم.... بهنام دست از سر این دختر بردار.... رامش یه کم مشکل داره.... نمی خوام تو هم باعث دردسرش بشی
_چه دردسری!.... من فقط می خوام راننده ی دختر عموم باشم.... اشکالی داره؟ دیگه من به این کاراش کاری ندارم..... در ضمن مادرمم نباید بفهمه.... قلبش رو تازه عمل کرده، شوک عصبی براش مساویه با مرگ... بالاخره خودت گفتی الان مادر من دوست شماست.... لااقل واسه خاطر پسر دوستت این کار رو بکن.
خاله کوکب، نفسش را با حرص بیرون داد و گفت :
_بهنام!....
_بهنام بی بهنام..... همین امروز کلی ازم تعریف کن کلی حرف بزن و بگو چه پسر سربه راهیم.... وگرنه مجبورم بیام خودم به عموم تعریف شما رو کنم که چقدر خوب این همه سال حرفای خونه ی عمو رو میاوردی به مادر من می زدی.
با ترس نگاهم کرد و من ادامه دادم:
_خیلی خب حالا .... هنوز که نگفتم....
_فقط دیگه نیا.... ببینم چکار می تونم بکنم.... تا خودم بهت زنگ نزدم نیای این ورا.
_نه لازم نیست شما زنگ بزنی.... شمارمو دادم به رامش خانوم، شما فقط بگو من آشنای شمام... همین.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_140
مستأصل شد.
_بهنام!.... چکار کردی!!
_مجبور شدم.... بدهکارم.... باید یه جوری خرج زندگیمون رو در بیارم.
_لا اله الا الله.... خیلی خب... فقط برووووو.
با لبخند گفتم:
_چشم.... می رم.... من پسر حرف گوش کنی هستم.
و رفتم.
یه حس متناقضی داشتم!
هم حس انتقام بود و هم حس عذاب وجدان!
انتقام از کسی که اموال پدر مرا داشت به فرزاندانش می بخشید تا من و باران و مادر، در سخت ترین شرایط زندگی کنیم؟!.... این حق ما بود؟!
و عذاب وجدان برای دختری که شاید اصلا چیزی از گناه نابخشودنی پدرش نمی دانست.
با همان حال دگرگون، بعد از چند ساعت کار و چرخیدن توی خیابان، برگشتم خانه.
باران هنوز نیامده بود و مادر در حال استراحت بود.
از سینک ظرفشویی و غذاهای درون یخچال پیدا بود که ناهار نخورده است.
مقداری غذا گرم کردم و سفره انداختم.
کم کم از سر و صدای قاشق و بشقاب بیدار شد.
_تو برگشتی بهنام؟
_سلام مادر گل خودم.... نوکرتم.... بیا ناهار.
_من زیاد اشتها ندارم.
لبم را با دندان های جلو گزیدم.
_نگووو... شانس آوردی الان من اینجام و باران نیست وگرنه خدا می دونست چه جوری جیغ می کشید.
_آره.... بچه ام از بس بخاطر من حرص خورده یه کم بی اعصاب شده.
_حالا میای با زبون خوش گل پسرت ناهار بخوری یا بگم به دختر بی اعصابت که ناهار نخوردی؟
خندید و آهسته و با احتیاط از روی تخت برخاست.
_نگو اومدم....
و نشست روی زمین. حالش بهتر بود خدا را شکر که برایش کمی غذا کشیدم.
همین که خواستم برای خودم غذا بکشم، گوشی ام زنگ خورد.
فوری سمت گوشی ام رفتم و تماس را وصل کردم.
_بله....
_سلام.... من فرداد هستم.... امروز صبح گفتی که می تونی راننده ی اختصاصی باشی.
لبخند پر ذوقی روی لبم آمد.
_بله....
_کوکب خانم که ازت خیلی تعریف کرد.... فردا بیا ببینم رانندگیت چطوره؟
_چه ساعتی؟
_ساعت 8 صبح مثل امروز اینجا باش.
_باشه.
گوشی را که قطع کردم نگاه کنجکاو مادر را دیدم.
_دعا کن برام.... قراره راننده ی اختصاصی بشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_141
فردای آن روز سر ساعت دم در خانه ی عمو بودم.
از ماشین پیاده شدم و تکیه به در سمت راننده منتظر شدم.
ولی دقیقه ها می رفت و خبری از رامش نبود!
دیگر داشتم خسته می شدم از تاخیر یک ربعی رامش که در خانه باز شد.
رامش با آن تیپ جنجالی و گران قیمت، در چهارچوب در ایستاد.
بوی عطرش حتی از آنجا هم به مشام من می رسید.
حتم داشتم اصل فرانسه است.
حتی نگاهی به چشمانش که روی من میخ کوب شده بود، نیانداختم و گفتم :
_خانم فرداد.... تاخیر داشتید.
خندید. مستانه و دلبرانه.... اما نه برای کسی چون من.... که از او که هیچ از پدر و زندگی او هم متنفر بودم.
_خیلی بامزه ای..... من باید بهت بگم کی بیای و بری تو داری توبیخم می کنی دیر کردم ؟!
با اخم نشستم پشت فرمان که در صندلی جلو را گشود که گفتم :
_من تایمم خیلی منظمه.... واسه همین گفتم.... کجا؟!
_کجا ؟!.... بریم دیگه.
_نه منظورم اینه که چرا جلو می شینید؟
ابروهایش را درهم کرد.
_ببخشید چرا لحن شما این جوریه؟.... دعوا دارید مگه با من؟!.... اخماتونم بدجور رو اعصابه.
سرم را کمی کج کردم تا نگاهم را نبیند که جواب دادم:
_حالتم همینه.... قصدی ندارم.... صندلی جلو در شان شما نیست.... عقب که بشینید من میشم راننده ی شما.... شما هم راننده خواستید دیگه.
خندید.
_اوه چه جالب.... راست میگی.
انگار زیادی خودمانی بود!
اینکه در وجودش چیزی به اسم غرور نداشت، برایم جالب بود.
عقب نشست که ماشین را روشن کردم و پرسیدم:
_کجا برم؟
_یه کم تو همین کوچه خیابون ها بچرخ ببینم دست فرمونتون چطوره.... تا حالا راننده ی ماشین مدل بالا بودی؟
_نه....
_خب من می خواستم راننده ی ماشین خودم باشی.
_مشکلی نیست.... می تونم.
_آخه اگه بزنی به یکی، بابام ماشینو این دفعه، برای همیشه ازم می گیره.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_142
سکوت کردم.
نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت:
_خوبه.... برگرد.
_برگردم؟...
_برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم.
برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد.
نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم.
_با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی.....
مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم.
_امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم.
با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم.
_چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟
خندید.
_خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه.
این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید.
برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود.
همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد!
این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود!
سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم.
اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............