eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _الان با کی دعوا داری دقیقا؟!..... با من؟! خیلی دلم می خواست بگویم؛ آره، دقیقا با خود تو..... رفتار خودش را نمی دید انگار . نه به آن برخورد در فست فودی، نه به آن توبیخ در ماشین و نه به این اصرار و آمدن پشت در اتاق من!! چند تا از وسیله ها را که جابه جا کردم، نشستم پشت میز ناهارخوری و مشغول خرد کردن قسمت های گوشت بسته بندی و خرید شده ، شدم. او هم انگار خیلی آن روز بیکار بود. نشست صندلی کنار من و بی مقدمه گفت : _عجیبه برام.... تو که دو متر زبون داری و خوب بلدی حرفتو بزنی چرا طفره میری؟! دایره ی دید چشمانم همان تکه های خرد شده ی گوشت بود که جوابش را دادم: _من اگه دو متر زبون داشتم الان نمی اومدم تا مثل یه خدمتکار، گوشت خرد کنم. به تمسخر حرف من با لحن خاصی که برایم عجیب بود و مرا متعجب کرد، گفت: _لطفا واسه یه پیشنهاد کاری که هیچیش معلوم نیست، بسته کمک های معیشتی نفرستید دم در خونمون. چقدر این جمله برایم آشنا بود! خیره خیره نگاهش کردم. و او انگار منتظر همان لحظه ای بود که من خاطره ی این صحبت را به یاد بیاورم. _این!.... این حرف منه؟! سری تکان داد و تکیه به پشتی صندلی زد و دست به سینه گفت : _سر صبحانه ای که نخوردی و تو شرکت غش کردی، کلی خرید با پیک برات فرستادم.... همه رو به حساب پیشنهاد جدید کاری زدم و تو فرداش، دقیقا با همین لحن طلبکارانه ازم تشکر کردی. تازه یادم آمد که چرخید سمت من و با حرص آمیخته به جدیتی که کمی مرا می‌ترساند گفت : _هیچ وقت یادم نمیره که چطور دست مزد کمک های منو دادی..... تو که مدام می گفتی اهل پول و پله نیستی و فقط می خوای یه حقوق و مزایای ساده داشته باشی مثل بقیه، چی شد که بخاطر پول حاضر شدی بری با یه پیرمرد هم سن بابات ازدواج کنی؟! نمی خواستم خاطره قد علم کنند جلوی چشمانی که هر وقت ظاهر شدند، حالم را خراب کردند. اما او اصرار داشت که بشنود. صدایش بلند تر از قبل شد و عصبی تر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _با توام.... یه بار جواب این سوال منو بده..... گذشتم از سوالای دیگه ام.... از اینکه چطور باز منو پیدا کردی و تونستی از طریق شوهر رامش، وارد زندگی من بشی..... تو فقط بگو چرا؟!.... من کم بهت پول می دادم؟....تو توی شرکت من به کجاها که نرسیدی!.... چی کم داشتی؟! و همین جای کلامش بود که عصبی، کف دستش را با سکوت من، محکم روی میز کوبید. _با توام.... بالافاصله از پشت میز برخاستم. نگاهش هنوز با عصبانیت دنبالم بود که چشم در چشم او، مثل خود حالت عصبی نگاهش، خیره اش شدم. _زندگی خصوصی هر کسی به خودش ربط داره..... و بعد در حالی که دستانم را زیر شیر آب می شستم گفتم : _گوشتا رو هم خودتون خرد کنید..... و تا خواستم از در خروج آشپزخانه بیرون برم، صدای تق تق کفش های پاشنه بلند و نازک زنی در گوشم پیچید و طولی نکشید که شراره جلوی رویم ظاهر شد. _به به..... خانم پرستار بچه! و چنان نازی به چشمان سیاه و ریمل دارش ریخت که حالم بد شد. _رادمهر جان..... باهاش سر قول و قرار به توافق نرسیدی که سرش داد زدی؟! رادمهر حتی جوابش را هم نداد و شراره با یک قدم رو به جلو، خودش را به میز ناهار خوری رساند و درست مقابل رادمهر نشست. نگاهش چند ثانیه با طعنه در صورت رادمهر ماند و کمی بعد سمت من آمد. _میگم خوب شد ماشین دوستم خراب شد و برگشتم خونه.... سریال اینجا جذاب تره..... راستی گفتم بهت تو با این قیافه راحت می تونی کار و کاسبی کنی یا نه؟ هنوز منظور نگاه و حرفش را نگرفته بودم که رادمهر با جدیت پرسید : _ماشین خراب شد که زود برگشتی یا میخواستی به اصطلاح خودت مُچم رو بگیری؟! خندید. _اِ.... زود اومدم؟!.... نذاشتم با پرستار خوشگلمون به توافق برسی؟! _خانم محترم.... شوهر شما متعلق به خود شماست.... نگران نباشید کسی نمی خواد شوهرتون رو صاحب بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بلند خندید. _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با ان ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمت رادمهر. _نه عزیزم؟ _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کردم و برگشتم به طبقه ی سوم.... به همان تک اتاق 20 متری که شاید برای من ارزشش از کل خانه ی رادمهر و آن همه جلال و شکوهش، بیشتر بود. نشستم باز کنار تک پنجره ی اتاق. باز دلم حتی در خانه ی پر زرق و برق رادمهر هم بدجوری می‌گرفت. از خودم و از زندگی.... از روزهایی که سپری شده بود و هنوز زخم هایش بر تنه ی جان و خاطرات ذهنم باقی بود. نمی دانم چرا باز در همان لحظه، همان وقتی که به گل های رز صورتی مینیاتوری « ساناز » خیره بودم، باز دریچه ای از خاطرات گذشته به رویم باز شد. مادر از بیمارستان مرخص شد. اما موقت.... دکترش می گفت باید هر چه زودتر آنژیو شود و اگر جواب نداد عمل جراحی. و ما برای هر دویش پول نداشتیم. نفس عمیقی کشیدم تا باز شانه هایم طاقت تحمل آن همه سختی را بیاورد. با کمک خاله زهرا، برای مادر غذا درست کردم و آن روز مرخصی گرفتم تا کنارش باشم..... چقدر دلم برایش تنگ شده بود و بهنام رفته بود تا کارهای ترخيص مادر را انجام دهد. و با آمدن مادر، خاله زهرا اسپند دود کرد و من بی طاقت، دویدم سمت حیاط. دلم برایش یک ذره شده بود و دیگر نشد که جلوی احساساتم را بگیرم. صدای گریه ام بلند بود که خودم را در آغوشش رها کردم و گریستم. _باران!.... دخترم.... چرا گریه می کنی مادر؟!.... ببین حالم خوبه..... سرم را از آغوشش که بلند کردم با لبخند گفتم: _دست خودم نیست مامان.... خاله زهرا هم با اسپند دورمان چرخید که بهنام با وسایل بیمارستان و داروهای مادر وارد حیاط شد. _زیاد سرپا نگهش ندارید.... برید تو. و همگی سمت خانه راه افتادیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🛑 رفیق ..؟ چند ساعت فیلم میبینی👀،؟ چند ساعت بازے میکنے 🕹،؟ چند ساعت وقتت بیهوده داخل فضای‌مجازے گذشت📱،؟ حساب کردم اگر ما "روزے 5 دقیقه" مطالعه براے شناخت امام زمان بگذاریم؛ هفته اے 35 دقیقه ، ماهے 150 دقیقه و سالے 1825 دقیقه درباره امام زمان مطالعه کردیم🍃:) اینطورے ساݪ دیگه اسم سرباز امام زمان بیشتر بهمون میاد✌️🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تخت خواب تک نفره ی اتاق را برایش در سالن گذاشته بودیم که روی تخت دراز کشید و گفت : _دلم براتون تنگ شده بود.... با عشق به چهره ی مادر نگاه کردم. خاله زهرا یه کاسه ی کوچک کاچی برای مادر درست کرده بود که روی سینی برایش آورد و گفت : _بخور یه خورده جون بگیری. و همان موقع بهنام هم سر رسید و نشست کنار تخت مادر. _قربون مادر گلم برم.... بهتری؟ و مادر با لبخند به بهنام نگاهی انداخت. _آره پسرم... ببخشید که از کار و زندگی انداختمت. _این چه حرفیه.... شما خوب بشی من حالم خوشه. خاله زهرا با اجازه ای گفت و برخاست. _خب حالا که به سلامتی برگشتی پیش بچه هات.... من برم که الانه بچه هام از راه برسن و یکی از یکی گرسنه تر. _شما که ماشاالله دختراتون بزرگ شدن... دیگه بچه نیستن.. من این را گفتم و خاله زهرا با نگاهی به من جواب داد: _همه که مثل شما همه کاره نیستن خانم.... به خدا اگه یه پسر داشتم می اومدم خواستگاری این دخترت زیور جان.... ولی چه کنم که خدا به من پسر نداد.... ماشاالله دخترت همه فن حریفه.... همین چند روز پیش با کلی خرید اومد خونه... عجب شرکتی کار می کنه.... از همان جای حرف خاله زهرا بود که احساس کردم ممکن است باز حرف شاسی بلند را پیش بکشد و آهسته گفتم : _میگم دیرتون نشه.... دخترا گرسنه اند.... الان می رسن.... اما خاله زهرا بی توجه به من ادامه می داد: _همین چند روز پیش.... یه آقایی با شاسی بلندِ چنان و چنان، خانم رو تا دم در خونه رسوند.... الهی خدا واسه ی همه ی دخترا بسازه.... من دیگه برم دیرم شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آخرش هم همه چی را گفت و رفت. بعد از رفتن خاله زهرا، من ماندم و اخم های بهنام و سوال مادر. _قضیه ی شاسی بلند چیه؟ _هیچی... یکی از.... همکاران شرکت ماست.... یه آقا مهندسه.... خواست منو برسونه همین. نگاه مادر توی صورتم طوری چرخید که راست و دروغ قضیه را نگفته، کشف کرد. من و بهنام هم هر دو سکوت کردیم تا مادر خودش کاسه ی خالی کاچی را با سینی زمین گذاشت و گفت : _من یه چند شبی هست تو بیمارستان درست و حسابی نخوابیدم.... چشمم بدجوری خواب می خواد. فوری از جا برخاستم و سینی را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم. طولی نکشید که بهنام هم دنبالم آمد. _باران.... بی آنکه سمتش بچرخم و نگاهش کنم جوابش را دادم که گفت : _خواستگارته؟ _نه.... مکثی کرد و باز گفت : _اگر بفهمم یه وقت واسه خاطر پول با یکی از همین شاسی بلند دارا..... نگفته با حرص چرخیدم سمتش و در حینی که عصبانیتم در صدایم گم می کردم تا به گوش مادر نرسد، جوابش را دادم: _بچه نیستم بهنام.... یه بار دیگه هم این حرفو به من بزنی دیگه باهات حرفم نمی زنم.... فهمیدی یا نه. فقط با چشمان سیاهش تهدیدم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. شاید از همان لحظه جرقه ی کمک مالی گرفتن، بخاطر داروهای مادر، را بهنام به سرم انداخت. اما سرنوشت برایم چیز دیگری نوشته بود.... هنوز زود بود تا اتفاقات ترسناک زندگی من رخ بنماید.... شاید باید به لبه ی یک پرتگاه می رسیدم تا به سقوط هم راضی شوم.... فقط بخاطر مادر! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در افکارم غرق بودم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بدون اجازه ی صادر شده از طرف من، باز شد! شراره بود. لباس عوض کرده بود. یک تونیک بلند پوشیده بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش گذاشته بود. دمپایی های پاشنه داری به پا داشت که آهنگ بدی روی سنگ های خانه می نواخت. و در تعحب بودم چطور با آن صدای کوبش دمپایی های او، من متوجه حضورش پشت در اتاق نشدم! قدمی به داخل آمده بود که چرخی زد و نگاهی به من انداخت. _خوب جای خواب مفتی واسه خودت ردیف کردی..... عجب ویویی هم داره اینجا.... سرم را پایین گرفتم تا کمتر نگاه تحقیر آمیزش را ببینم. _اسمت رو یادم رفت.... چی بود؟ _باران... _ باران! .... من و رادمهر فقط یه هم خونه ایم .... من هر کاری که تو بگی کردم تا زندگیم رو نگه دارم ولی.... نمی شه.... رادمهر نمی خواد.... منم قید اعصاب خردکنی و جنگ و جدال رو زدم و میرم با دوستام تفریح.... مکثی کرد و نگاه چشمانش را با نازی بی دلیل به من دوخت. _خواستم بهت بگم که زور بیخودی نزنی.... فوری با اخم پرسیدم : _ببخشید منظورتون از زور بیخودی چیه؟! خندید و آمد سمت من. طرف دیگر پنجره، روی لبه ی باریک کنار پنجره نشست. دستش را با آن انگشتر گران قیمت روی دستم گذاشت و آهسته گفت : _نگو که هیچی نمی دونی... این همه پرستار بچه.... رادمهر رفته تو رو آورده اینجا؟!.... قیافت به دخترای مدل لباس می خوره.... اون‌وقت باور کنم که پرستار بچه ای. چنان از شنیدن این حرفش شوکه شدم که مات و مبهوت نگاهش کردم. اصلا فکر نمی کردم همچین تصوری از من داشته باشد. _بعد اومدی به اسم پرستار بچه، پلاس شدی رو خونه زندگی من و..... نتونستم سکوت کنم و صدایم بلند شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خانم فردادی..... خندید. خنده اش مرا گیج کرد. _هیچ خوشم نمیاد منو به فامیل رادمهر صدا کنی.... من سالاری هستم.... _حالا هر چی.... من عاشق چشم و ابروی شوهرتون نیستم.... و همین امروز از اینجا میرم که این توهمات فانتزی ذهنتون رو بهم بزنم.... در ضمن شما هم اگر واقعا می خواید شوهرتون رو نگه دارید، بهتره یه تلاشی واسه زندگیتون بکنید.. بد نیست. گفتم و برخاستم. جمع کردن یک ساک کوچک که کاری نداشت. تقصیر خودم بود، نباید در خانه ی رادمهر می ماندم. تصویر خوبی نداشت. _حالا چرا بهت بر می خوره؟! .... من دو روز دیگه با دوستام می خوام برم کیش.... امروزم اگه برگشتم واسه خاطر ماشین دوستم بود که تو راه خراب شد.... _من پرستار مانی می مونم ولی اینجا نه.... شما هم به تفریحاتتون برسید. چادرم را سر کردم که باز گفت : _راستی یکی رو هم واسه کارای خونه می خوام.... رادمهر به هر کسی اعتماد نداره.... اگه سراغ داری برام بفرست. طوری می گفت برام بفرست انگار اشیاست؟! نگاهش کردم و از این طرز ناشایست صحبتش تنها سکوت. دسته ی ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. او هم بدش نیامد دنبالم راه بیافتد و رفتن مرا تماشا کند. پایین پله ها بلند صدا زدم. _آقای فرداد.... کمی بعد رادمهر از آشپزخانه بیرون آمد . _من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه. نگاهش هم کردم او هم نگاهش به من نبود. سمت در راه افتادم که صدای شراره با نازی که عادتش بود انگار شنیدم : _خوش اومدی عزیزم.... به سلامت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جایی نداشتم برای رفتن. تا پارک سر کوچه رفتم و روی نیمکت خالی پارک، ساک لباس ها و سایلم را زمین گذاشتم. اشتباه کردم. من از همان دو روز پیش نباید قبول می کردم که در خانه ی رادمهر بمانم. و حالا تنها یک راه بيشتر نداشتم. خیلی زمان برد تا کمی آرام شوم و بتوانم به بهنام زنگ بزنم. شاید نیم ساعتی شد اما بالاخره بعد از آن که حالم کمی بهتر شد، زنگ زدم. اگر او هم جواب تلفن مرا نمی داد، دیگر نمی دانستم باید کجا بروم. بوق های انتظار گوشی ام، یکی پس از دیگری خورد و بهنام جواب نداد! ناراحت و دلخور از خودم و زندگی ام، گوشی را درون کیفم گذاشتم و باز روی همان نیمکت پارک نشستم. هوا داشت تاریک می شد و من هنوز نمی دانستم شب را کجا باید سپری کنم. لحظه ای از سر دلتنگی برای مادری که نبود.... و برای تنهایی که انگار تمام وجودم را گرفته بود، اشکی از چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم بی اختیار. _یا جده ی سادات..... امشب کجا برم؟.... به دادم برس. همان طور که چشم بسته آرام می گریستم، حس کردم کسی کنارم نشست. فوری چشم گشودم. خانم مسنی بود با عصایی در دست. اشکانم را آهسته پاک کردم که صدایش را شنیدم. _اشکاتو دیدم دخترم..... با شوهرت دعوات شده؟ جوابی ندادم و او هم در حالی که نگاهش به اطراف می چرخید گفت : _شاید نخوای با من حرف بزنی..... حق داری.... جوونای امروزی حوصله ی شنیدن حرفای ما پیر و پاتال ها رو ندارن..... با شنیدن این حرفش، دلم نیامد سکوت کنم. _نه حاج خانم..... من مجردم.... ازدواج نکردم. نگاهش سمتم چرخید و دقیق خیره ام شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ماشاالله چقدرم خوشگلی تو! خجالت زده سر به زیر انداختم. _چشماتون قشنگ می بینه. _نگفتی چرا گریه می کردی؟..... من داشتم اون طرف پارک می دیدمت.... چند دقیقه ای هست نگات می کنم..... مسافری؟ آن ساک دستی همراه، تنها یک نشانه بیشتر نداشت.... مسافر بودم بدون جا و مکان ! سکوتم باعث شد او همچنان ادامه دهد. _من خیلی میام اینجا.... خونه ام همین نزدیک پارکه.... حوصله ام تو خونه سر میره.... از وقتی بچه هام همه از ایران رفتن، تنها شدم..... بچه هام می خواستن منو بذارن خونه سالمندان.... می گفتن لااقل اونجا دو تا رفیق پیدا می کنم.... ولی من خونه ی خودم راحت ترم..... گفتن آخه مادر تنهایی اگه یه وقت حالت بد بشه چکار می کنی؟..... واسه همین واسم یه پرستار گرفتن، هفته ای دو سه روز میاد کارام رو می کنه بهم سر می زنه.... شبی نصفه شبی حالم بد بشه بهش زنگ می زنم... آه غلیظی کشید و سرش را کمی سمت صورتم کج کرد: _ولی پرستارم یه کم بداخلاقه.... حوصله ی حرف زدن با منو نداره.... اگه یه وقتی نصف شب حالم بد بشه کلی غر می زنه تا بیاد بالا سرم... چکار کنم ولی.... دخترم و پسرم بهش اعتماد دارن واسه همین نمی ذارن پرستارمو عوض کنم.... ای مادر.... بچه ها که بزرگ میشن همه کاره ی مادر و پدرشون میشن.... مگه جرات دارم بدون اونا کاری کنم. سکوتم را که دید گفت : _خب با دیوار که حرف نمی زنم.... یه کلام هم تو بگو، چته مادر؟ چرا گریه می کردی؟ _هیچی..... _وا.... مگه آدم واسه هیچی گریه می کنه! سر به زیر شدم و سکوت کردم که گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود. ذوق کردم. فوری تماس را وصل کردم و گفتم : _سلام... خوبی؟ _سلام.... واسه همین بهم زنگ زدی؟.... بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟ _بهنام گوش کن ببین چی می گم..... _گوش نمی کنم.... تو گوش کن ببین چی می گم.... بهت گفتم اگه رفتی خونه ی رادمهر، اسم منو دیگه نیار.... نگفتم؟ _بهنام! عصبی جوابم را داد: ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
خدایا..! اگر مدد بدهی عهدی جدید با تو می‌بندم از همین امروز تو کمکم کنی بهتر می‌شوم تو دستم را بگیری عزیز می‌شوم می‌خواهم آنقدر خوب شوم تا خودت خریدار من شوی یا مولای بذکرک عاش قلبی..! جز تو هیچ‌کس نمی‌تواند آرامم کند..:) + 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بهنام مُرد..... فکر کردی خبر ندارم ازت؟.... چطور می تونی توی خونه ی یه مرد نامحرم بمونی؟.... این بود اعتقادات مذهبی ات؟..... بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم. _خونه اش نیستم به خدا.... اومدم پارک سر کوچه شون.... ساکم هم همراهمه.... میای دنبالم؟.... امشب رو جایی ندارم. جمله ی آخر را آرام تر گفتم. نگاهی به آن خانم مسن انداختم به اطراف نگاه می کرد و من باز گفتم : _اشتباه کردم.... قبول دارم..... ولی رو کمک تو حساب کردم بهنام. _بی خود حساب کردی.... یه امشب رو که تو خیابون موندی، حالت جا میاد تا رو حرف من حرف نزنی. _بهنام!... غیرتت اجازه میده خواهرت شب تا صبح تو پارک بمونه؟! _آره اجازه میده.... وقتی خواهرم بی اجازه ی من، خودسر میشه و میره تا به قول خودش انتقام بگیره، وقتی بی غیرت میشه و خونه ی یه مرد غریبه پا می ذاره، منم دیگه واسش غیرتی نمیشم. _مرد غریبه!.... اون پسر عمومون بود. عصبی فریاد کشید. _هر خری که بود.... برادرته؟ شوهرته؟ پدرته؟.... نامحرم که بود.... نبود؟ _غلط کردم خوبه؟.... کوتاه بیا.... _دیگه بهم زنگ نزن باران.... بخاطر توی لعنتی دو روزه دارم با رامش دعوا می کنم.... اعصابم خرد شده هی با اون بیچاره دعوا می کنم.... ولم کن.... دست از سرم بردار.... برو هر غلطی که می خوای بکن. _باشه.... خوشا به حال من با این داداش غیرتیم..... بخاطر عشق به زنش.... نگذاشت ادامه بدهم و گوشی را قطع کرد. و من چنان از دست بهنام عصبی شده بودم که اگر همان لحظه یکی از قرص های تشنجم را نمی خوردم، همان وسط پارک غش می کردم. بغضم گرفت. بی پناه شده بودم! آن خانم مسن هم از کنارم جُم نمی خورد تا لااقل راحت گریه کنم. _شنیدم صدای داداشتو.... ببخشید مادر جان.... من همه ی وجودم پیر شده جز گوشام.... تیزه دیگه می شنوه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
توبعضی‌مسائل جوری‌از‌هم‌دیگه‍‌سبقت‌میگیرید که‍‌اگه‍‌دردین‌همین‌سبقتو‌بگیرید میشید‌آیت‌الله‍‌بهجت.. ! در‌دین‌از‌یکدیگر‌سبقت‌بگیرید.... 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دیگر وقتی او هم شنیده بود چرا باید بغضم را فرو می خوردم؟! گریستم و نگاه آن خانم مسن سمتم آمد. _می خواستی بری پیش داداشت، قبولت نکرد؟!.... مادر و پدرت کجان دخترم؟ _فوت شدن.... آهی کشید عمیق. _آخی.... خیلی وقته؟ جواب ندادم. سرم پایین بود و نگاهم به دستان گره خورده ام. _بیا پیش من مادر... منم تنهام.... حالا یه امروز رو بیا بلکه یه فرجی شد.... بچه هام که خارج از کشور هستن و پرستارمم نیست... از خدامه تو یه امشبی دخترم بشی. _نه.... ممنون. _واسه ممنون گفتن تو نمی گم... بیا تا هر وقتی که می خوای خونه ام بمون.... خونه ام بزرگه.... سه تا خواب داره.... یکیش مال تو.... حتما دلش به حالم سوخته بود وگرنه جرا باید همچین حرفی میزد! _نه حاج خانم.... میرم مسافر خونه. _دختر تک و تنها توی این شهر بره مسافر خونه؟!.... اونم تو که با این همه خوشگلی ممکنه یکی یه بلایی سرت بیارن. چشمانم می سوخت.... دلم می سوخت.... حتی قلبم هم آتش گرفته بود..... یک زن غریبه دلش به حالم سوخت ولی بهنام نه؟!! سکوتم که دوام آورد باز حاج خانم گفت : _من اسمم ملوکه.... ملوک خانم صدام کن.... چی میشه منو مادرت بدونی آخه.... تعارف نمیکنم.... یه امشبو بیا پیشم تا فردا خدا بزرگه.... منم تنهام.... منم دلم واسه دخترم تنگ شده..... منم یه همدم می خوام.... کی از تو بهتر.... از وجناتت پیداست دختر خوبی هستی.... بیا دخترم.... دلمو نشکن. دلم می خواست بلند بلند زار بزنم. و همان هم شد. زدم زیر گریه و صدایم بلندتر از قبل شد. ملوک خانم جلو آمد و سرم را گرفت سمت شانه اش. _گریه نکن مادر.... جگرم کباب شد.... نبینم اشکاتو . سرم را از روی شانه ی ملوک خانم بلند کردم که دستم را گرفت. _ببین مادر.... بیا خونه ی منو ببین.... اگه خوشت اومد بمون.... اصرار نمی کنم.... باشه؟ نمی دانم چطور خدا در آن لحظه، امنیت و اطمینانو صداقت را در چشمان ملوک خانم قرار داد تا به او اطمينان پیدا کنم. همراهش رفتم. دسته ی ساکم را بلند کردم و از جا بر خاستم. نگاهم به اطراف چرخید. هنوز بدجوری دلم می خواست بهنام سراغی از من بگیرد. ولی نگرفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلید در قفل در چرخید. در واحد طبقه ی اول باز شد. خانه ی بزرگی بود! همان طور که خود ملوک خانم تعريف کرده بود، سه خواب داشت. آن‌قدر خجالت‌زده و شرمنده بودم که کنار در ایستادم. ملوک خانم که وارد خانه شد پشت سرش وارد شدم و او در را بست. _بیا دخترم... بیا ببین از کدوم یکی از اتاق‌های من خوشت میاد.... همه اتاق‌ها یه تخت خواب یک‌نفره داره.... بیا انتخاب کن. با شرمندگی سر به‌ زیر دنبال ملوک خانم رفتم. چقدر سخت بود! این حس تنهایی و بی کسی، داشت دیوانه ام میکرد. ملوک خانم در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و گفت: _ اینو ببین. و بعد برای آنکه معذب نباشم کنارم نایستاد. سمت اتاق دیگر رفت و گفت: _ بیا اینم ببین. خانه‌اش همان‌طور که گفته بود بزرگ بود. پنجره خانه رو به حیاط بود و از همان پنجره نور خوبی وارد سالن می‌شد. آشپزخانه‌اش رو به کوچه بود و کنار پنجره آشپزخانه پر بود از گلدان‌های کوچک کاکتوس که نورش را از پشت پنجره می‌گرفت. آشپزخانه با سه پله از سالن جدا شده بود و همان سه پله و نرده‌های چوبی‌اش طرح قشنگی به سالن داده بود. نگاهم در کل خانه چرخید. راست می‌گفت تنها بود و هیچ اثری از وجود یک نفر دیگه در خانه وجود نداشت. تمام اتاق‌ها تمیز و مرتب و خالی از هرگونه نشانه‌ای از وجود یک همدم یا فرزند بود. _شرمنده اون اتاق سومی، اتاق خودمه، کلی خرت و پرت توش دارم، نمیشه بهت بدم دخترم. _نگید تو رو خدا این جوری..... من شرمنده ام. _دشمنت شرمنده باشه..... من که خوشحالم که یه امشب همخونه پیدا کردم.... تو رو نمی دونم..... حالا ساکت رو فعلا بذار همون جا بیا برو بشین یه چایی بذارم با هم بخوریم.... هنوز هم خجالتم آب نشده بود که نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن و ملوک خانم در حالی که چای کتری سازش را روشن می‌کرد ادامه داد: _خب نمی خوای برام تعریف کنی..... اسمت چیه؟.... مادر و پدرت کجان؟ خودش هم دست به نرده های چوبی آشپزخانه گرفت و آن سه پله را پایین آمد و نشست طرف دیگر مبل سه نفره ای که من نشسته بودم. هنوز رویم نمیشد که حرف بزنم و از سختی های زندگی ام بگویم که گوشی ام زنگ خورد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بهنام بود. نگاهم روی نامش، روی صفحه ی گوشی ام ماند. خیلی از دستش حرص خورده بودم. به همین خاطر ترجیح دادم جوابش را ندهم. قطع نکردم، تنها گوشی را بی صدا کردم و گوشه ی میز بزرگی که جلوی پایم بود، گذاشتم و سر به زیر گفتم : _اسمم بارانه..... _به به.... چه اسم قشنگی!.... چه خوش سلیقه بوده مادر و پدرت که همچین اسمی روت گذاشتن..... چشماتم که رنگ بارانه! هنوز سختم بود که زندگی ام را برای ملوک خانم تعریف کنم که باز صدای ویبره ی گوشی، روی شیشه ی میز جلوی پایم، برخاست. _نمی خوای جوابشو بدی؟! نگاهم سمت ملوک خانم رفت. جوابی ندادم که خودش حدس زد. _حتما داداشته.... آره ؟!.... نگرانت شده.... جوابشو بده. نمی توانستم.... خیلی دلم از بهنام شکسته بود. _بده من حرف بزنم به جای تو.... نمی دانم چرا قبول کردم.... میشد حتی بذارم آنقدر زنگ بخورد تا قطع شود ولی گوشی را به ملوک خانم دادم و چشمانم روی ملوک خانم خیره ماند. _بله..... صدای بهنام را نمی شنیدم. اما ملوک خانم گفت : _سلام پسرم..... نگران نباش.... گوشی خواهرت دست منه... خودشم اینجاست.... پیش من.... صبر کن یه لحظه. و بعد گوشی را مقابل صورتش گرفت و پرسید: _این دکمه ی آیفونش کجاست؟.... من چشمام نمی بینه. دکمه ی آیفون گوشی ام را زدم که ملوک خانم گفت : _بگو پسرم.... الان صداتو می شنوه. _باران!.... دستم بهت برسه می کشمت.... چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!..... الان کجایی؟ نگاهی به ملوک خانم انداختم که او به جای من جواب داد : _خونه ی منه پسرم.... _ببخشید میشه آدرس بدید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
"مَنـَـم مَنـَـم " نکن! غرور، بزرگترین عاملِ دلزدگےِ دیگران از شماست. ❌ از چشـ👀ـم خدا هم خواهے افتاد. 🖐🏻 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دلم نمی خواست بهنام را ببینم اما ملوک خانم آدرس را داد و بهنام قطع کرد. نمیدانم چرا در آن حال و هوا، حتی داشتم به آن اعتماد ملوک خانم به خودم هم حسادت میکردم. چطور راضی شد، که ادرس منزلش را به بهنام بدهد... نترسید که شاید نقشه ای برایش کشیده باشیم. در همین فکر و خیالات بودم که گفت : _می دونم ازش دلخوری دخترم.... ولی داداشتم نگرانت بود. _نگرانم بود که منو تو پارک ول کرد؟! باز بغضم گرفت که ملوک خانم دست انداخت دور شانه ام و مرا کشید سمت خودش. _خب اون که از شانس خوب من بود که یه امشب همخونه پیدا کنم. اتفاقات آن روز آنقدر عجیب و گیج کننده بود که دیگر دنبال دلیلی برای آشنایی با ملوک خانم نمی گشتم. درست وقتی چای ملوک خانم حاضر شد و یک لیوان برای من ریخت، صدای زنگ در برخاست. از همان لحظه سرم را از سمت در برگرداندم. و طولی نکشید که صدای پای بهنام را شنیدم که همان چهار پله ی طبقه اول را چه طور دوید و بالا آمد. _سلام.... _سلام پسرم.... خوش اومدی بفرما. نگاه خیره ی بهنام را دیدم که همان جلوی در خانه ی ملوک خانم ایستاد و به من زل زد. _حالا بیا تو پسرم.... بیا برای تو هم یه چایی بیارم. آمد. با نگاه سنگینی که روی صورتم سایه انداخته بود. نشست روی مبل رو به روی من. نگاهش هنوز به من بود و نگاه من به دستانم. ملوک خانم برای بهنام هم یک لیوان چای آورد. _بلند شو بریم برات یه خونه کرایه می کنم. من جوابی ندادم و ملوک خانم به جای من گفت : _کجا پسرم؟!.... من تازه یه همدم پیدا کردم .... امشب همینجا میمونه... می خوام همین جا بمونه.... از لحظه ای که این دختر رو تو پارک دیدم، یه جوری به دلم نشست.... انگار یه صداقتی توی چشماش بود که اشکاش داشت جیگرم رو میسوزوند . چند ثانیه ای باز سکوت شد. و باز بهنام سکوت را شکست. _اعصاب و روان آدم رو به هم می ریزی دیگه..... من نگفتم نباید بری سراغ رادمهر؟!.... وقتی رفتی و حرف منو گوش نکردی، منم خواستم بهت بفهمونم که اگه بخوای به حرفم گوش ندی،.... راحت می تونم قیدت رو بزنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همین جمله اش قفل زبانم را باز کرد. _قید منو بزن..... خدا رو شکر سایه ی خدایی بالای سرمه که نیازی به تو ندارم.... امشبم دیدی که تو پارک نموندم. و درست همین جای حرفم، بغضم گرفت. _حاج خانم منو دید و آورد تا تو پارک نمونم.... بله آقا بهنام خدای ما بی پناه ها بزرگه.... شما تشریف ببرید پیش عشقتون..... قید خواهرتون رو بزنید و فکر کنید اصلا خواهری نداشتید..... اونم خواهری که همش مایه ی دردسر شماست. _بس کن باران.... داری باز منو دیوونه می کنی ها. پوزخندی زدم و رو به ملوک خانم گفتم : _چی گفتم من ملوک خانم؟! .... من که نشسته بودم تو پارک و گفتم نه مادر دارم نه پدر دارم..... نه..... برادر. و شکست بغض سنگ شده ی گلویم. _ولی.... خیلی بدجور دلم شکست ازت بهنام..... بزن قیدمو داداش..... ولی داداش، تو سر زندگیتی.... منم که بی پناهم..... اینو خواهشا درک کن. عصبی برخاست و مقابلم ایستاد. _من نگفتم برات خونه کرایه می کنم..... نگفتم بگو چقدر پول می خوای بهت بدم ولی سراغ رادمهر نری؟... نگفتم؟..... تو حرفمو گوش دادی؟! اشکانم دانه دانه، پشت سر هم از چشمانم می چکید که بهنام با دیدن من و حال خرابی که قابل مخفی کردن نبود، گفت : _آخه چرا با من این جوری می کنی باران؟!.... به خدا من نوکرتم هستم.... یه خونه برات کرایه می کنم توپ.... ماهیانه هر ماه پول می ریزم به حسابت فقط بشین سر جات و سر جدت، دست از سر این رادمهر بردار.....حالا هم بلند شو ببرمت هتل.... _کجا پسرم؟..... مگه من بذارم..... خونه ی من هتل نیست.... اما به خدا از همون موقعی که خواهرتو تو پارک دیدم، مهرش به دلم نشست..... از قیافه اش پیداست چقدر خانومه..... منم تنهام.... از خدام بود یه همدمی یه هم خونه ای داشته باشم.... خدا خواست و خواهرت رو دیدم.... می خوای ببریش تک و تنها براش خونه کرایه کنی، خب خونه‌ ی من هست.... منم تنهام.... میشیم همدم هم.... مثل دخترم می مونه والا.... بذار.... یه دقیقه بذار.... بعد به سرعت رفت سمت میز تلفنش و دفتر تلفنش را آورد. و بهنام بی انکه بداند او می‌خواهد چه بگوید گفت : _درست نیست حاج خانم.... میرم براش خونه کرایه میکنم.... مشکل مالی که نداریم الحمد لله... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
○ای‌امید‌ِ💔دل‌پرگناهم○ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿✨ دسٺٺ‌درسٺ‌آقـ♥️ـا! دیگھ‌دستم‌تودستاشھ(:🖇 ↫🔖' ↫🔗' ---------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ببین..... این شماره ی پسرمه تو کانادا.... درس می خونه.... اینم..... اینم شماره دخترمه تو انگلیس با شوهرش زندگی می کنه.... به خدا من تنهام.... بذار پیشم بمونه. نگاه بهنام به من بود که گفت: _ حاج خانم شما چطور میتونید یه روزه یه نفر رو خونتون راه بدید؟! _من!.... من آدما رو از چهره شون میشناسم پسرم... همین پرستارم... تا اومد خونه ی من، به پسرم زنگ زدم گفتم این چشمش فقط دنبال پوله.... هیچ کار نمیکنه میگه، پولش زیاد میشه ها مادر!.... اما این دختر.... تا دیدمش فهمیدم راست میگه.... دلم برای تنهایی اش سوخت... انگار منو یاد تنهایی خودم انداخت.... _هر چی خودش بگه حاج خانم.... من همه کاره ی خواهرمم.... نوکرشم.... غلامشم.... اگه تو پارک بهش توپیدم به خاطر خودش بود.... وگرنه جونم به جونش وصله.... مگه من می ذاشتم امشب تو پارک بخوابه..... بخدا قسم عین چشمام مراقبشم.... خواهرم بی کس نیست حاج خانم.... گرچه حرفمو گوش نمی کنه ولی من نوکرشم به خدا.... اشکی از حرفهای بهنام از چشمانم چکید. و او ادامه داد: _به خود خدا قسم.... دو روز ازش بی خبر بودم، اخلاقم واسه ی عشقم شد سگی.... چرا؟!.... چون تموم اعصاب و روانم رو بهم ریخته بود.... اون وقت به من کنایه می زنه می گه برو پیش عشقت با من چکار داری! راست می گفت. این را یقین داشتم. اما دست خودم نبود. خوره ی این انتقام لعنتی نمی گذاشت از خیر رادمهر بگذرم. شاید کارم درست نبود اما دست خودم نبود.... آرامشم انگار به همین امید وصل بود که روزی انتقامم را از عمو می گیرم. روزهایی را سپری کرده بودم که حتی اگر بهنام می فهمید، شاید دیوانه می شد و عمو را می کشت!! سکوت چند دقیقه ای بینمان حاکم شد که ملوک خانم گفت : _برو پسر خوب.... برو خواهرتو ببوس.... هر دوتاتون دلتون واسه هم پر می زنه. و بهنام برخاست و سمتم آمد. تا یک قدمی من رسید از جا برخاستم. و صدای گریه ی او هم برخاست. هر دو می‌گریستیم که همدیگه را در آغوش کشیدیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............