eitaa logo
هوای حوا
221 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 بعد از این همه صبوری ارشیا را ول کرده و رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی‌دانست خوشحال باشد که خانواده‌دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی‌موقع. خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد. بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق‌هق افتاد. ترانه لیوان آب را روی میز گذاشت و با لحن جدی گفت: _بلند شو خودت رو جمع کن. نمی‌فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ، چی داره که اینطوری براش بال بال می‌زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی‌ از زندگیت نفهمیدی. هیچ مهر و عاطفه‌ای نصیبت نشده. شوهر‌ بی‌چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری رو نمی‌فهمه. چیه چرا چپکی نگاه می‌کنی؟ دروغ می‌گم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پس‌انداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره. تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه‌ سرم داره سوت می‌کشه... فعلنم هنوز تو شوکم. حالا خدا کنه بچت به طایفه‌ی خودمون بره وگرنه بدبختیم. آخ الهی فداش بشم من... باورم نمی‌شه دارم خاله می‌شم‌. دلم می‌خواد از خوشی جیغ بزنم. اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر ریحانه. بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم. چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره‌اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد: _بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو‌ سری‌خور بمونی‌ و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی. اصلا باید از روی جنازه‌ی من رد بشی. انقدر اینجا می‌مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم‌جان همیشه چی می‌گفت؟ که زن مثل ریحانه‌ست؛ حدیثش رو می‌خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه‌ست. هیچ راه حلی به ذهنش نمی‌رسید. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی‌توانست حتی از جایش بلند شود. غذا خورده بود؟ قرص‌هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی‌آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می‌گذشت اما نه اندازه‌ی آن شب که اینهمه بی‌خبر بود. صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می‌گرفت و تقریبا به زور در دهانش‌ می‌گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت‌های خواهرش بود. دلشوره دست از سرش بر نمی‌داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت: _کجا؟ _بریم بیرون یه دور بزنیم. _با نوید؟ _نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو بریم. _حوصله ندارم، دلم شور می‌زنه. _بیخود. دلواپس نباش. ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه. شما برو لباس بپوش تا بریم بازار. _عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم. _به جهنم. فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی‌کنه، خواهر می‌خوای چیکار؟ در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم تمام زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا. تا کی می‌خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه‌اش را از دیوار برداشت. _می‌رم آماده بشم. برق شادی در چشم‌های ترانه درخشید و لبخند دندان‌نمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و بین جمعیتِ آدم‌ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه‌های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس‌های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟ چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب‌های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید. ارشیا که اینطوری نبود، معمولا بجز دادن هزینه، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می‌گذاشت... ولی ترانه معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی‌چسبد. از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت. همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده‌اند امتحان کند. به چشم‌های عسلی رنگش نگاه کرد. شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می‌گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می‌داد. یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد. هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد. چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس‌های اینطوری... برگشته بود انگار به سال‌های قبل. آن وقت‌ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت. و اولین خرید دونفره‌شان... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود. ولی ترانه می‌گفت مردها غرور دارند و محبت‌شان از جنس ما نیست. بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن‌های وقت و‌ بی‌وقتی که شاید پیش می‌آمد. اما کم‌کم و بعد از مدتی دیده بود که نه؛ انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقت‌ها چند روز از او بی‌خبر بود و حتی دریغ از یک تماس. می‌دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود. از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی‌شد زیر نگاه‌های سنگین خانواده‌اش اذیت می‌شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم‌کم پا گذاشت به دنیای ساده‌اش تا هر طوری بود آبروداری کند. کنار آمدن با خواسته‌های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می‌کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می‌گرفت. معتقد بود، زن باید شیک‌پوش باشد اما ساده و رسمی. ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش‌های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه‌ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود. انگشت انتخاب روی لباس‌های گران قیمتی می‌گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت‌ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس‌هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه‌ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می‌دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته‌هایش احترام بگذارد. این بود که در عرض چند روز، کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف‌های مارک‌دار ست، ساعت‌های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود. ترانه ذوق می‌کرد از دیدن خوش سلیقگی‌های شوهر خواهرش، اما خانم‌جان با اینکه حرفی نمی‌زد ته نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می‌زد... و او از این‌که هربار دست پر بر می‌گشت خانه، خجالت زده‌تر می‌شد. خوب بخاطر داشت یک‌بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می‌کرد، خانم‌جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می‌کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده. طعنه‌ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟ _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره، اینطوری تحقیر بشیم.، _چه تحقیری مامان؟ _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می‌کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده‌ای انقدر بریز و بپاش نکنه. هر وقت عروسی کردین و دستت رو گرفت و رفتین سر خونه زندگی خودتون، سر تا پات رو طلا‌ بگیره. ما هم ذوقش رو می‌کنیم. ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو می‌شناسی. طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست‌هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می‌داد که‌ ترس ورش داشت. خانم‌جان آدمی نبود که به این راحتی‌ها از کوره در برود. ترانه هم گوشه‌ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن‌ها چرخ می‌خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می‌کرد. او که هنوز همان ریحانه بود. توقعاتش عوض نشده و جایگاه خودش را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا. خواست حرفی بزند که خانم‌جان تخته و سبزی‌ها را برداشت و رفت آشپزخانه. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت: _فکر می‌کردم دخترتون رو بشناسید. من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن. _مامان بخدا ارشیا مجبورم می‌کنه. مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزارتا چیز دیگه می‌گه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم. شما که می‌بینید دارم مثل قبل می‌پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفش رو بپوشم یا فلان دستبند رو بندازم. خانم‌جان تخم‌مرغ‌ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی‌حساب کتاب نیست و هیچ‌کسی از اسراف بالا نمی‌ره. دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می‌خواست چرا دست گذاشت روی خانواده‌ی ما که هیچ‌جوری هم قد و قواره‌شون نیستیم؟ همه این آتیش‌ها از زیر سر اون دوستت بلند می‌شه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می‌خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می‌کرد که مایه‌ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه‌ی نقلی را بو برداشت... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ناراحت شد از حرف‌های رک مادرش. لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟ _خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره... _اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک‌هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته‌ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟ _من بگم؟ نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود. _چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟ _نه خانم‌جون. شما دارین داد می‌زنید. خب آدم گوش داره می‌شنوه دیگه. حالا بیخیال. _درست حرف بزن دختر _ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می‌ترسه از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه _زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟ _خب منو شما می‌شناسیمش. آقا ارشیا که نمی‌دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست. مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟ ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم‌هایش را ریز کرد و جواب داد: _خب چرا... اتفاقا می‌گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده. مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می‌کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون‌های معروف سفارش می‌داده و کلی خرج می‌ذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می‌کرده، می‌گفته سلیقه‌ی تو داغونه. رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی. گر گرفته بود. حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می‌شد. آن هم مقابل خانواده‌اش. _خب بفرما. تابلوعه که این بنده‌خدا دردش چیه بابا. می‌ترسه توام لنگه‌ی اون بشی خواهره من. _عجب حرفی می‌زنیا، من با اون یکیم؟ _لیلی زن بود یا مرد؟ خانم‌جان شعله‌ی گاز را کم کرد و گفت: _بی‌راه نمی‌گه ترانه. اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می‌فهمه تو از چه رگ و ریشه‌ای هستی. که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا. بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی‌رفته. اینا زن زندگی نیستن مادر. وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد. سرکار و دانشگاه و همه‌جا هم هستن. منتها دست از پا خطا نمی‌کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب می‌رونه... _همینه دیگه خانم‌جان. شما خودت خوبی و دخترات گلن، فکر می‌کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون. _خب حالا. ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن _چشم. چقدر بعد از شام، ترانه کنار گوشش پچ‌پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند. چقدر دور از چشم خانم‌جان سر هر کدام از وسیله‌ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر. با صدای ترانه به زمان حال برگشت... _جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می‌خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی. بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت، برای تو خوب ولخرجی می‌کرد دیگه. چشم‌ غره‌ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا. عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگدل شده! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگدل شده. لبه‌ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می‌کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می‌کرد. _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می‌کردی. ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم. آدم قرار نیست وقتی عصبی می‌شه دست از دهن بکشه‌ها. اونم جلوی غریبه‌هایی مثل اون پسره وکیلش. _بهرحال دل‌شوره دارم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی‌خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام این‌همه سال بچه دار نشده بودیا. به قول خانم‌جان خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... از شوخی ترانه خوشش نیامد و تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه. هیچ می‌فهمی چی داری می‌گی؟ _چته بابا چرا داد می‌زنی سکته کردم؟ جنبه نداری شوخی نمی‌کنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود. بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو هیچی نمی‌دونی ترانه... هیچی. و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی‌توانست ساکت بماند که بین گریه‌ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچ‌کسی حرفی نزدم. تنها کسی که می‌دونست خانم‌جان بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین‌تر کرد. _از چی حرف می‌زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی‌خبر باشم؟ با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانم خاله بازی می‌کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم شده بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. کنکور داده بودم و منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد. صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید. انگار باید قوای رفته‌اش را بر می‌گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم‌های منتظر ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه‌دار نمی‌شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده. اما حالا مطمئن بود که او درکش می‌کند. _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه‌ای بشه تا تو آینده بچه‌دار بشی وگرنه... آخ. نمی‌تونی تصور کنی خانم‌جان چی کشید و من اون وسط نمی‌دونستم باید غصه‌ی آینده‌ی مبهم و نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ‌وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه‌ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه. خانم‌جان صبح که می‌شد می‌گفت:" این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته‌ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می‌کنه و صدتا قرص و داروی جدید می‌ریزن تو بازار." اما شب که می‌دیدم با چشمای به خون نشسته آه می‌کشید و همون‌جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می‌کرد، می‌گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه می‌شه آقا دست گداییم رو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گُرگر براش می‌سوخت. می‌فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع؛ اما کاری هم از دستم برنمی‌اومد. به‌قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم. دقیقا همون موقع‌هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟ پسر عموی خودمون؟ شوخی می‌کنی؟ باورم نمی‌شه... _می‌دونم. حق داری. _وای چه چیزای عجیب و جدیدی دارم می‌شنوم این روزا. خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟ _داستان! آره بیشترِ گذشته‌ی من شبیه قصه و داستانه. می‌فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره؛ اما می‌دونی اون موقع‌ها مثل الان نبود، حداقل چشم و گوش من یکی بسته بود. اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ، تازه تو دلم مسخرش هم می‌کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می‌چرخید. _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می‌بینم و تو خواب می‌شنوم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می‌کردی؟ همانطور که نخ‌های دور شالش را دور انگشت می‌پیچید و باز می‌کرد، ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه‌ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانم‌جان رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا. بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می‌داد و نرگس قند پخش می‌کرد. هرسال باهم این کارا رو می‌کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود. افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده‌ها نگاهم فقط به سیاهی‌های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین. نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی‌دونم. با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می‌تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدم و با همون دل شکسته فقط گفتم:"یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی. _اوهوم... خب می‌دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می‌مونه که از خودش می‌گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ‌های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه‌ی توی حیاط، روی پله‌های سیمانی با بوی شمعدونی‌های آب خورده دنیام رو با امام حسین معامله می‌کردم هر سال. _آخی. چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها. زیرلب تکرار کرد: _طاها. انگار دیروزه. چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم. نشسته بودم رو همون پله‌ها. سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی‌های توی حیاط نگاه می‌کردم. تنها کسی که حواسش بهم بود خانم‌جان بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه‌ی بار گذاشته، گیج بودم و بخار برنج‌هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می‌کرد. به این فکر می‌کردم که چرا من؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می‌خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید می‌گفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می‌شد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله‌ها داد زد: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده. _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده. _کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه می‌کنی که. _وقت گیر آورده‌ها شوهرت. _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می‌کنیم الان... خسته‌ست بیا برو انقد نق نزن دیگه. _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم. همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می‌کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می‌کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ. و سوییچ رو پرت کرد پایین. این‌بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی‌محل شدن فاطی. البته می‌دونی که عمو همون موقع‌ها هم بدش می‌اومد به دخترش بگیم فاطی. می‌گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی. _بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بی‌موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده‌ی طاها چی بود حالا؟ _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می‌زد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچ‌جوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع‌وجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین‌بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره‌ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصله‌ی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می‌تونستم بفهمم که اونم بی‌طاقت گفتنه. اما چی... اینو نمی‌دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می‌برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می‌کنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو می‌نداختم که خانم‌جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می‌کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه. وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانم‌جان خوب می‌دونست... می‌ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم. _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می‌گفتم. می‌دونی زنعموت چی می‌گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
🌿🌿🌿 دعای هر روز ماه صفر 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
💌 هر صبح، یه مسافره با یه چمدون پر از اتفاقای رنگارنگ و خوب سلام به مسافرِ از راه رسیده‌ی امروز... صبح‌تون پر نور باشه الهی♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥 ❤️جریان عشق در دورترین مسیر پیاده‌روی اربعین ۶۰۰ کیلومتری کربلای معلی 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود. خانم‌جان بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد. _این کمر درد امروز امونم رو برید. داشتیم سبزی پاک می‌کردیم، زنعموت می‌گفت یکی از دوستای طاها رئیس کاروانه. کاروان می‌بره کربلا و میاره. می‌گفت چند وقتیه بند کرده به طاها که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه یه جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی‌بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا. نمی‌تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانم‌جان از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می‌گفت! تو بهت بودم که مامان ادامه داد: _زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه‌ها اجازه میده، بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش. قربون خدا برم. حالا می‌فهمم حکمت فروختن زمین بی‌ثمر بی‌بی چی بود و چرا این‌همه سال هیچ‌کدوم از بچه‌هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه‌ی زندگیشون باشه. دستاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت: _یا امام حسین! بطلب آقا... می‌خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی، هیچ دست کمی از معجزه نداشت. تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم، سه تا خانواده‌ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیم و هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا. آخ ترانه... اگه بدونی. اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ‌وقت تکرار نشد. توی بین‌الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین. باورم نمی‌شد اومدم. نمی‌دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟ خجالت می‌کشیدم حتی به چیز دیگه‌ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانم‌جان و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد. _فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم. تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده‌ی خدا؛ دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟ بجز من و تو و خانم‌جان و زنعمو، بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر. زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این‌دفعه داشت لقمه رو دور سرش می‌چرخوند و همینم ترسونده بودم. لابد فکر می‌کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ‌پچ بلندشون نیستم. یا شایدم موضوع من نبودم اصلا... _گوشم با شماست بگو سادات خانم. _والا به این قبله‌ای که جلوی روی ماست و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم، خیلی وقته دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی. دلم بین زمین و آسمون بود که جمله‌ی بعدش رو گفت: _هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می‌خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون. و بجای خانم‌جان، این من بودم که وا رفتم... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️مدل ارتباطیِ امروزی با مدل ارتباطی قدیمی چه فرقی داره؟ 👥قدیم‌ترها، ارتباط، چهره به چهره و رو‌در رو شکل می‌گرفت. 📲📺اما حالا وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو، تلویزیون و موبایل، شکل و مدل ارتباط گرفتن رو عوض کردن. 📞در واقع امروزه ما دیگه نیازی به دیدن آدم‌ها برای رسوندن یک پیام نداریم. 💻بدون تماس مستقیم و با ابزارهایی که در اختیارمون هست، می‌تونیم ارتباط برقرار کنیم. ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 رفیقم از حرم زنگ زده میگه الان جلو گنبده گفتم بگه که حالم بده دلم شکسته‌‌‌... 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانی‌اش و گفت: _وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبوده‌ها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟ _یه دختر بچه‌ی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی... _قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی می‌گفتی. حس می‌کنم کم‌کم دارم شاخ درمیارم. _زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. می‌دونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهره‌ش رو مهربون‌تر از چیزی که بود نشون می‌داد، البته خودت که کم ندیدیش. _ولی الان که همچین خندون نیست. _چند سالی هست که ندیدمش... _هنوزم عصای دست عمو و همه کاره‌ی مغازه‌ی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمی‌کردم همچین گذشته‌ای داشته باشه. _خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر می‌کنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچ‌وقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطره‌ی مشترکی هم جز بازی‌های بچگی وسط حیاط خونه‌ی عمو و بی‌بی نداشتیم. _شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همه‌ی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو. چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید: _ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطره‌ها؟ _پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه _آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود. همانطور که عقب‌عقب سمت در اتاق می‌رفت گفت: _ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق می‌کنما _باشه! فعلا برو. حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه می‌کرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همان‌قدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمی‌دانست این بچه، آن‌همه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشه‌ای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگران‌تر می‌شد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشک‌هایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور می‌کرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همه‌ی کاسه و کوزه‌های بهم زده‌ی ذهنی‌اش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید. _بوی خانم‌جان رو میده هنوز، نه؟ نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد. _آره بوی عطر همیشگیش رو میده. _خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمی‌خوام اصلا بهش فکر کنم. _زود رفت! _ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیه‌ی قصه رو بشنویم. _نوید چی؟ شام؟ _اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خسته‌ست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو. گوشه‌ی سجاده را تا زد و پرسید: _تا کجا گفتم؟ _اصل ماجرا. ابراز علاقه‌ی دسته‌جمعی خانواده‌ی عمو تو کربلا. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی‌تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می‌دونستمم که چقدر خانواده‌ی عمو رو همه‌جوره دوست داره و روشون حساب باز می‌کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط. چون بهرحال ما نمی‌گفتیم که اوضاع از چه قراره. از طرفی همون زنعمویی که با مهر می‌گفت منو دوست داره و می‌خواد عروسش بشم، اگر بو می‌برد که تک پسرش هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شه اون‌وقت همینجوری باقی می‌موند؟ _یعنی خانم‌جان همونجا در دم گفت نه؟ حتی فکرم نکردین؟ آب پاکی رو ریختین رو دستشون؟ _نه. خانم‌جان بنده‌خدا، جا خورده بود و نمی‌دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا مثلا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه‌های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی طاقم کم شد، طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده. که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می‌کردن؟ مگه من چندبار دیگه می‌تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته‌ترم شد. موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه‌چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ‌وقت ادا نشد به هزار دلیل. تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش رو بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه‌ی رسمی خواستگاری. خانم‌جان انگار مونده بود سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا. از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی‌تونستم نبینمش. نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم این‌که نمی‌تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه‌چی تموم باشه، در‌حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه‌جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می‌کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه‌ی کسی که بعد از بابام، سایه‌ی بالا سرمون شده بود. اما... _اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگویی‌تون، شد بلای جونت نه؟ _دقیقا. به خانم‌جان گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن. باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می‌دونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته‌ی گل منی؛ اما مادر نمی‌شه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره‌ها اما نوه‌ی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم. اگرم الان چیزی نگیم، بعدا که معلوم شد، همه می‌فهمن چجوری تف تو یقه‌ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده، دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ منم دوست دارم یه جوان رشید مثل طاها دامادم بشه، ولی... ناراحت نشدم از چیزایی که می‌شنیدم ترانه. هیچ‌کسی تقصیر نداشت. تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت. _ریحان. ناراحت نشی خواهر ولی می‌شه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی که بچه‌دار نمی‌شی؟ _مفصله. هرچند، حالا که می‌بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه‌ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم، مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت. _عجب! خانم‌جان، فکر می‌کرد می‌خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟ _نه. می‌ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و بیفتم به تب تندی که زود به عرق می‌شینه. ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی‌خواستم بی‌عقلی کنم. بخاطر همینم روی حرفم موندم. اصرار کردم که هروقت زنعمو زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه‌ی چیزا با من. خانم‌جان تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت: _اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می‌گذره. _می‌خوام خودم با طاها حرف بزنم. جیغ خفیفی کشید و گفت: _خاک‌به‌سرم. دیوونه شدی دختر؟ نگاهم افتاد به چین‌های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم: _خیالت راحت خانم‌جان، کاری نمی‌کنم که خجالت زده بشی. و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم قاطع‌تر شدم‌ ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 کنار دیوار ایستاده بودم و گوشه‌ی چادرم رو مدام مچاله می‌کردم و باز می‌کردم. پر بودم از استرس. ‌ هنوز نمی‌دونستم کاری که می‌خوام بکنم درسته یا غلط. مطمئن بودم پشیمون می‌شم اما خب باید وجدانم رو راحت می‌کردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم. ظهر بود و صدای اذان چند دقیقه‌ای می‌شد که قطع شده بود... می‌دونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدم‌های کوتاه و لرزون راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشه‌ی سمت راست مغازه، پشت یه دیوار پیش‌ساخته، سجاده پهن کرده بود. انگار داشت دعای بعد نمازش رو می‌خوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید. اما من ناقص بودم. باید تلقین می‌کردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم. روی صندلی چرم پایه کوتاه، کنار میز نشستم. چشم دوختم به کفش‌های مشکی‌م. نفس‌های آخرش بود. اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟ خیلی تحت فشار بودم. هنوز هیچی نشده، بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم. تا بشم ابر بهار و وسط مغازه، های‌های بزنم زیر گریه. _شما کجا اینجا کجا ریحانه خانم؟ صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچ‌وقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق می‌شد. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجله‌ای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم. آستین پیراهن آبی رنگش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار از سکوتم‌ بیشتر شک کرده بود که گفت: _خیره ایشالا. باید یه حرفی می‌زدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرف‌تر و جواب داد: _علیک‌سلام. اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نمی‌دونم... _زن‌عمو خوبه؟ ترانه؟ _خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم. داشتم جون می‌کندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم: _گوشم با شماست. کیفم رو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز. _می‌شه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟ چشماش چهارتا شده بود. اون موقع، عقلم نمی‌رسید کارم خوبه یا بد. فقط توقع داشتم چون دوستم داره، بی‌چون و چرا قبول کنه. _نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون می‌مونه. _نه! اینجوری نمی‌شه. خیالم راحت نیست. _مرده و قولش. _اما... _به من اعتماد نداری؟ _این روزا به هیچی اعتبار نیست... طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. نمی‌دونم بیشتر شوک بود یا عصبی اما صداش بلندتر از همیشه بود: _این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا می‌خوای به بچه بازیت ادامه بدی؟ ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم. _بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه. داشت صبوری می‌کرد، با کلافگی نشست و گفت: _خیلی خب. هرچند هنوز نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم. دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد: _اما به روی جفت چشمام. رازداری می‌کنم، خوبه؟ بفرمایید. جونم به لبم رسید تا گفتم: _من... من نمی‌تونم با شما... یعنی زن‌عمو خواستگاری... خب... زن‌عمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمی‌تونم یعنی ما نمی‌تونیم باهم ازدواج کنیم! سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده. منم وقیح نبودم، مجبور بودم. _آخی ریحان، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟ _طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟" خندم گرفته بود از تصور اشتباهش. _یا علاقه نداری که ... نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی می‌کرد. صدام می‌لرزید وقتی گفتم: _بحث این چیزا نیست پسرعمو. مشکل از منه... _یعنی چی؟ چه مشکلی؟ _گفتنی نیست اما ازتون می‌خوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت می‌کنه شما باشین نه من. باور کن ترانه هر ثانیه که می‌گذشت، چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر می‌شد. بنده‌خدا هنوزم دلم برای حال اون روزش می‌سوزه. یهو رگ گردنش ورم کرد و پرسید: _پای کسی دیگه وسطه؟ _نه! انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم. _با دلیل قانعم کن ریحانه. دوباره گوشه‌ی چادر مشکیم، تو مشتم مچاله می‌شد. صورتم می‌سوخت و تنم یخ کرده بود. از خجالت هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم. _من... بچه‌دار نمی‌شم... هیچ‌وقت! و زدم زیر گریه. نمی‌دونم چقدر گذشت. چند دقیقه و چند ثانیه، اما فقط صدای هق‌هق خودم رو می‌شنیدم. سکوت سنگینش نشون می‌داد که چقدر بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه. مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش. هنوز دستم روی صورتم بود و دل‌دل می‌کردم برای اینکه بدونم خب حالا چی می‌شه؟ که تمام فرضیه‌هام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون. اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
⁉️به نتیجه نرسیدن طرح های ضد زن به خاطر چیست؟ 🟠تا آفتاب درخشان خدیجه‌ی کبری، فاطمه‌ی زهرا و زینب کبری "ع" می‌درخشد، طرح‌های کهنه و نو «ضدّ زن» به نتیجه نخواهد رسید. 🟢هزاران زن کربلایی ما نه‌تنها خطوط سیاه ستم‌های ظاهری را در هم شکسته‌اند، بلکه ستم‌های مدرن به زن را نیز رسوا و بی‌آبرو کرده و نشان داده‌اند که حق کرامت الهی زن، بالاترین حقوق زن است که در جهان به اصطلاح مدرن، هرگز شناخته نشده و امروز وقت شناخته‌شدن آن است. 🟣زن امروز دنیا الگو می‌خواهد. اگر الگوی او زینب و فاطمه‌ی زهرا باشند، کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیت‌ها و انتخاب بهترین کارها؛ ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز برای انجام تکلیف بزرگی که خدا بر دوش انسان‌ها گذاشته است، همراه باشد. 🟡فاطمه‌ی زهرا (علیهاالسّلام) آن زن نمونه‌یی که حیاتش با همه‌ی کوتاهی و عمر او در عین جوانی، الگویی برای همه‌ی مردان و زنان غیور و مؤمن و مسلمانان و حتّی مردم غیر مسلمانی که با مقام آن بزرگوار آشنا باشند، است و ما باید از زندگی آن بزرگوار درس بگیریم. 🎙بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشماتو ببند خیال کن که با زائرایی چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی وقتی عاشقی، تو هم اونجایی...💔 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
19.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞 🧕صحبت‌های جالب یک بانوی تازه مسلمان شده... من به احکام نیاز داشتم! 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💟 💎 بانوی باشخصیت در زمان و مکان درست، حرف‌های مهم رو بگیم👌 خیلی خوبه که حرف‌های مهم رو نه از پشت تلفن و نه با پیام، بلکه رودر رو بزنیم. ضمنا اگر عادت به صحبت تلفنی دارید، بهتره بیشر ضروری و کوتاه باشه‌. ☎️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 💯 🙎‍♀خانم کارآفرین و موفقی که یک حسرت بزرگ در زندگی‌اش داشت❗️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
💟 💎بانوی باشخصیت 💌 برای رسیدن به هدف‌هاتون، قدم نزنید🚶بدویید🏃 🏹روی هدف‌های شغلی و تحصیلی و... تمرکز کنید. 💔و اجازه ندید نظرات منفی بقیه، انگیزه‌هاتون رو کم بکنه. 💌سعی کنید استقلال فکری داشته باشید، ❌و از دیگران، کورکورانه تقلید نکنید. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🎞 🇮🇷 ♦️بانو آذر اندامی رو می‌شناسید؟ 💉واکسنی که این بانوی ایرانی ساخت، دنیا را نجات داد.🌐👌🏻 🌿 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
14.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🎥 🤷‍♀لطفا منو ببینید📸 🤳سلفی‌ها عکس‌هایی فوری و شخصی‌ان و می‌تونن از نظر روانشناسی رابطه نزدیک‌تری با مخاطب برقرار ‌کنن ⁉️کلمه‌ی سلفی، کی و چطور استفاده شد. ♦️اولین بار کلمه سلفی در سایت « ABC Online» در سال ۲۰۰۲ با ترکیب کلمه "سلف" به معنی "خود" و پسوند محاوره‌ای «ie» استفاده شد. 🗣 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
💍💕 احترام گذاشتن و حمایت شدن👌 💌 کسی که به همسرش احترام بزاره قطعا از سمت طرف مقابلش، حمایت می‌شه و نیازهاش برآورده می‌شه. احترام سنگ بنای زندگیه 👍 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
💌 گاهی کافیه فقط به فکر و ذهنت آرامش بدی😇 و نتیجه‌ی کارهات رو بسپری به خدا🤗 تا همون چیزی که برات مقدر کرده👌 و حتما به صلاحت هست، اتفاق بیفته❣ الهی که تقدیرت به زیبایی رقم بخوره ♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🎥گشت ارشاد فرانسوی! ♦️۲ هزار نیروی گشت ارشاد فرانسوی سراغ مدرسه‌ها و کالج‌ها رفته‌اند تا قانون ممنوعیت پوشیدن عبا توسط مسلمانان را اجرایی کنند. @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
🖤 به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی که از هر گوشه‌ای پَر وا کنم پیش تو می‌آیم 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
🌀♦️🌀 ⭕️‏شأن مقاماتشونو درحدی نمیدونن که بخوان لباسای برهنه بپوشن! 👌اما اسلام بدون در نظر گرفتن مقام سیاسی و فقیر و غنی، برای همه‌ی دختران، شخصیت قائل شده... 🦋 @yek_hesse_khob 🆔