eitaa logo
هوای حوا
221 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یک حس خوب
📕📔📕📔📕 📘 🕊 خواب دیده بود م🌙اه و سه ستاره ⭐️ از آسمان جدا شدند و بر دامنش نشستند. خوابی که تعبیرش تولد چهار شیرمرد بود که پدرشان، بزرگی از خاندان نبوت بود و مادرشان قرار بود فاطمه بنت حزام باشد. 💘فاطمه آشفته از خواب برمی‌خیزد و خوابش را برای مادرش، ثمامه، تعریف می‌کند. هم‌زمان، حزام که مشغول پذیرایی از مهمانی عزیز است، خبری برای فاطمه و ثمامه می‌آورد که نه‌تنها حال آن‌ها را دگرگون می‌کند، بلکه زندگی فاطمه را تا ابد با نور پیوند می‌زند. 💌 🦋 @yek_hesse_khob 🍓
هدایت شده از یک حس خوب
📕💌📕💌📕 📙 💟 📙کتاب «مادر عشق» که روایت داستانی زندگی حضرت ام‌البنین به قلم ✍ عطیه‌سادات صالحیان است، از همین خواب شروع می‌شود. 📝نویسنده با زبانی شیرین و روان داستان  بانوی بزرگ اسلام، حضرت ام‌البنین را روایت می‌کند. با وجود منابع مستند بسیار اندک درباره شخصیت اصلی کتاب، صالحیان کوشیده در کنار تخیل از روایات تاریخی هم استفاده کند و آن‌ها را براساس برهه زمانی کنار هم بچیند و از نگاه بانو ام‌البنین داستان را روایت کند. 📎کتاب شامل یازده فصل است و در هر فصل به یک اتفاق تاریخی پرداخته شده است. 📚کتاب «مادر عشق» با زندگی حضرت ام‌البنین در قبیله‌اش «بنی کلاب» آغاز و با ورود اسرای کربلا به مدینه پایان می‌یابد. حضرت امام البنین به قبرستان بقیع می‌رود و با جمله معروفش که می‌گوید: «به من ام‌البنین نگویید، من ام‌البنین نیستم، من دیگر مادر چهار پسر نیستم» و با این جمله و وفاتشان، داستان تمام می‌شود. 📖این کتاب در ۱۴۴ صفحه و در سال ۱۴۰۰ توسط انتشارات مدرسه روانه بازار نشر شده است. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🖤🖤🖤 ✨ از من بگیر هر چیزی که تو را از من می گیرد...✨ 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب من مدافع حرم باش مراقب چادر دخترم باش نیافتد از سر چادر و معجر الله اکبر، الله اکبر 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
🖤 بارها توبه شکستم،      ت♡و ولی بخشیدی کی شود حُر شوم و        توبه‌ء مردانه کنم... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
💕💍 ❤️معلومه که ما با هم تفاوت داریم! 🤷‍♀اینو قبول کن که همه‌ی آدم‌ها باهم تفاوت‌هایی دارن‌. ولی تفاوت داشتن به معنی تفاهم نداشتن نیست💁‍♀ تفاوت‌ها در واقع جزئی از یک رابطه‌ان🤔 باید درکشون کنی👌 تا اینجوری عمق رابطه‌ت بهتر بشه.😊🌸 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽 ⭕️رسانه و قهرمان‌های فست فودی 💢متاسفانه رسانه‌ها می‌تونن برای ما قهرمان‌های فست‌فودی بسازن! ❓یعنی چی؟ 🔸قهرمان‌هایی که توی کوتاه‌ترین مدت ممکن، تبدیل به قهرمان می‌شن و در زمان خیلی کوتاهی هم از یاد میرن! 💊 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
🖤 گرچه ابنُ‌الحسنم،               پُر شدم از ثارالله بنویسید مرا،                یابنَ‌ اباعبدالله...♡ 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تا شب به توصیه‌های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه‌اش بسپارد. هرگز فکر نمی‌کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد؛ اما وقتی زری خانم بین حرف‌هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا، حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال‌های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می‌کردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود. انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ‌هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه‌ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچ‌وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی‌اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌ داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم‌قدم او نشده بود. چون دوست نداشت انزوایش‌ را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن‌های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ ویژگی نداشته انگار. شاید به قول مه‌لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته توی تمام سال‌های گذشته... حتی زری خانم گفته بود همین کار آخرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه‌ی امیدی بوده برایش. چشم‌هایش را باز کرد. آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. با دست جلوی نور را گرفت. چند لحظه‌ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست. خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود. بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت. هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت؛ البته که چیز جدیدی نبود. دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود. باید از یک بابت خاطر جمع می‌شد. تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟ خواهرانه بغلش کرد و گفت: _زیارت قبول عزیزم _قبول حق. حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟ قدم ما سنگین بود؟ _از دیشب حواله شدم خونت _دیشب؟ _چرا داد می‌زنی؟ آره پیش زری خانم بودم. _ببینم ارشیا خوبه؟ نگران شدم. آخه تو اونو ول نمی‌کنی بیای پیش من. _مفصله برات بعدا تعریف می‌کنم. _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم. بعدم نوید می‌رسونت بیمارستان. دستش را فشار داد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکن. _نه می‌خوام یکم قدم بزنم _از بچگیتم لجباز بودی. بفرما... خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه، قدر مادر شوهرت رو بدون. بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام. _خدا برام حفظش کنه. حسابی بهت رسیده‌ها. قشنگ معلومه. مواظب خودت باش. باید خاطرش جمع می شد. ترجیح می‌داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می‌خواست. نشسته و به ردیف صندلی‌های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود. اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟ اسمش را که برای دومین بار پیج کردند، دلش آشوب‌تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می‌شد. بسم الله را که گفت، سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم و برای هزارمین بار انتظار... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
🖤 ما حسین را داریم میانِ تمام نداشته‌هایمان... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🎞 ♦️زنـان و واقـعـه کـربـلا 🔹حضرت ام الـبـنـیـن 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📣♦️📣♦️📣 📸 رونمایی جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) 🔺جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر تهران در سحرگاه دوشنبه دوم مردادماه، با نقاشی جدیدی از حسن روح‌الامین نصب و رونمایی شد. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🎞 ♦️زنـان و واقـعـه کـربـلا 🔹این قسمت، ام وهب 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تکیه زده به درخت کاج توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می‌کرد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ معجزه بود یا بلای ناگهانی؟ برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود. یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود، لرز به جانش افتاد. برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره‌اش کرد. مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید! مثبت بود... و می‌دانست که نمی‌تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته‌ی جدیدش منها کند. هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی‌خواست بیشتر از این دور از هم بمانند. مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش. ذهنش پر بود از کشمکشهای یک نفره. ارشیا هنوز سرد بود. لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت: _لیمو شیرین داره. زودتر بخور تا تلخ نشده. _برای من همه چیز تلخ شده. داشت نگاهش می‌کرد. لیوان را برداشت و کمی چشید. هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره قلبش ریخت. بازهم دردسر. شوهرش پرسید: _چرا برنمی‌داری؟ با استرس گفت: _مه لقاست ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد. می‌خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد، مثل همیشه. اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد:"از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن. تو گناهی‌ نکردی که نگران باشی. هیچ‌وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران بهت ظلم کنند". به چشم‌های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت. دیوانه شده بود انگار. ارشیا انگار به صحنه‌ی حساس فیلم رسیده باشد بی‌حرکت خیره‌اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش توی فضای اتاق پیچید: _الو... همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟ سعی کرد محترمانه برخورد کند: _ببخشید، سلام. _هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟ مه‌لقا زد زیر گریه‌. جوری‌که حتی ریحانه هم اگر نمی‌شناختش، احساساتی می‌شد. نفس عمیقی کشید و گفت: _خداروشکر حالا یکم بهتره. خطر رفع شده. _بعد از سه بار اتاق عمل رفتن تازه میگی بهتر شده؟ خب حق هم داری. تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه، حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من! حس می‌کرد رگ‌های سرش کشیده می‌شود. دلش می‌خواست معذب نباشد و راحت حرف بزند. ناخواسته لحنش برای جواب دادن، تند شد. _شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟ لحظه‌ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه‌لقا بود که پیچید. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 لحظه‌ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه‌لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده. ببینم نکنه با بی‌پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم می‌دی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس‌های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی‌های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه‌ت رو نشون بدی. انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی. با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو از راه به در کردی؟ نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل‌تر داشتید که پسرتون جذبتون می‌شد، نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه‌ام رو به امید خدا رها کردم. بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران. _بفرمایید که برای جنگ با من. وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می‌کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته‌ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی‌حرمتی کردم معذرت می‌خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوتِ طولانی. خدانگهدار هنوز مه‌لقا خط و نشان می‌کشید که گوشی را با دست‌های لرزانش قطع کرد. از عکس‌العمل ارشیا می‌ترسید. موبایلش زنگ خورد، مشخص بود که مه لقاست. زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد. در کمال ناباوری اخمش باز شده بود. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود. زبانش‌ را روی لب‌های خشک شده‌اش کشید و گفت: _ببخشید. نمی‌خواستم بی‌احترامی بکنم اما‌... ارشیا با اشاره به موبایل گفت: _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم مه‌لقا بیچارم می‌کنه. و موبایل‌ را برداشت. ریحانه نمی‌دانست خوشحال باشد یا نه‌؟ عجیب بود. یعنی ناراحت نشد از مکالمه‌ای که با مادرش داشت؟ شاید چون همیشه به او می‌گفت:"رابطه‌ی شما به من مربوط نیست. اگه مشکلی با مادرم داری خودت گلیمت رو از آب بیرون بکش‌" پس این بود منظورش حتما. اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد، مراسم عروسی اردلان بود. وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی‌میل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی‌ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب‌هایش حقیقت پیدا کرد. باورش نمی‌شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد. متمول بودن از ریزه کاری‌های زندگی‌شان هم پیدا بود. حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می‌شد. هر لحظه منتظر روبه‌رو شدن با مادر شوهر هنوز ندیده‌اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می‌داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه‌ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه‌لقاست. انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با خانواده‌اش؟ آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند نفر آن طرف سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته. اما حس خوبش به سرعت خراب شد. _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از آمدنش گذشته و هنوز مه‌لقا را ندیده بود. حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می‌کرد همان مه‌لقاست. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 کاش تنها نبود. ایستاد و با احترام و اضطراب سلام کرد. نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می‌کرد، گر گرفت. مه‌‌لقا یک تای ابرویش را بالا برد و گفت: _فکر نمی‌کردم جرات اومدن داشته باشی. ببینم توقع خوش‌آمد که نداری؟ چه باید می‌گفت؟ انگار لال شده بود. مه‌لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد: _بعید می‌دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی. اینجا عروسیه نه عزا... اتاق پرو ته سالنه. ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد. موقع آمدن نمی‌دانست عروسی مختلط است و خانوم‌ها با چنین وضعی جولان می‌دهند. از دست بی‌فکری ارشیا حسابی کفری بود. با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد. مجبور شد برای رهایی از دست مه‌لقا راهش را سمت اتاق پرو کج کند. مردد بود. چادر مشکی‌اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده‌ی سفیدش را از کیف درآورد. حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی‌خواست توی چنین مجلسی باشد چه برسد که بدون چادر و... _یعنی انقد پاستوریزه‌ای؟ سر بلند کرد. دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه‌لقا و در برابرش قد علم کرده بود. _می‌بینی نیکا جان؟ پسرم این بار چشم بازار و کور کرده. _هه. چی بگم عمه جون. چشمام داره از تعجب می‌زنه بیرون. شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی‌اصالت خونه‌نشین اما فکر نمی‌کردم طرف در این حد شوت باشه. انقدر جملات دختر و مه‌لقا با سرعت رد و بدل می‌شد که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود. _می‌بینی دختر جون‌؟ حتی عارم می‌شه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده. ببینم تو که لچک می‌کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه‌ت، خدا و پیغمبرم سرت می‌شه؟ نه؟ وجدانت درد نمی‌گیره از اینکه ارشیا رو از همه‌ی سهم و خوشی‌هاش محروم کردی؟ حق پسر من همچین عروسی‌ای بود و همچین عروسی. نه تو که هیچ‌وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی. البته اعتراف می‌کنم که خوب زرنگ بودی. خیلیا قبل از تو سعی کردن و نشد؛ ولی خب همه که از جنس شما نیستن تا قاپ زنی بلد باشن. حس می‌کرد یکی از رگ‌های پشت سرش را می‌کشند. از شنیدن توهین‌های بی‌پروایش در حال مردن بود. _کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می‌شدم از نیکا سرتری. ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال. شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم‌گیر باشه. خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می‌کرد غذاهای خوشمزه می‌خورد. ولی اشکالی نداره. آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دل‌زده نشه قدر خوشی رو نمی‌دونه. بهرحال خیلی شاد نشو عزیزم. به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می‌زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی. از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن. سواستفاده کن! صدای تق‌تق پاشنه‌های کفش نیکا هرچه نزدیک‌تر می‌شد، ضربان قلبش شدت می‌گرفت. تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته‌ی صورتی را از این فاصله‌ی نزدیک ندیده بود. چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی. _منو بکن آینه‌ی عبرتت. من دختر داییش بودم اما راه افتاد و آبرومو برد، هم‌خون بودیم و روم دست بلند کرد. استخون همو نباید دور می‌ریختیم و پسم زد. من که همه چی تموم بودم شدم این. تو دقیقا به چیت می‌نازی؟ هوم؟ واقعا روبه‌روی نیکا بود. زن قبلی ارشیا.... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 حالا می‌فهمید چرا ارشیا هیچ‌وقت از او چیزی نمی‌گفت و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود. دلش می‌خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود. دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما دست مه‌لقا به نشانه‌ی سکوت بالا رفت. به ناخن‌های بلند لاک خورده‌اش نگاه کرد و انگشتر پهن فیروزه‌ایش. یاد خانم‌جان افتاد که جز حلقه ساده‌ی ازدواجش هیچ‌وقت انگشتری به دست نکرد. اینجا همه چیز بوی اشرافیت می‌داد و... _ولش کن نیکا جان، نمی‌بینی به تته پته افتاده. _عمه جون بخدا دلم براش می‌سوزه که شده طعمه‌ی ارشیا. اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه... اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش. از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه. چشمش افتاد به لباس باز نیکا. بجای او عرق شرم روی پیشانی‌اش نشست و لب به دندان گزید. ارشیا نگاهش کرده بود؟ با این وضعیت؟ حالش خوب نبود. باید می‌رفت. _می‌دونم عزیزم، اما حالا بیا و به ایشون ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده‌ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته... چرا ریحانه گوش می‌داد؟ ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت، در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد. صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده‌اش مشخص بود عصبی‌تر از این حرف‌هاست. _وای، پسرم نصف عمر شدم. این چه طرز در باز کردنه؟ اینجا اتاق پروه مثلا. به جای هر جوابی فقط پوزخند زد. چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد. درست بینشان. _خوبی ارشیا؟ می‌دونستم امشب... _برو کنار _من آخه... _نشنیدی چی گفتم؟ برو کنار. نیکا عقب کشید و ارشیا با گام‌های بلندش سمت ریحانه رفت. دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی را برداشت. _سرت کن بریم نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛ اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت. روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد. _کجا آقا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته‌ها. با آبروی من و پدرت بازی نکن لطفا. _نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید. نمی‌توانست منکر خوشحالی زیادش باشد از این حرکت ارشیا. او با همان یک جمله‌ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف‌های نزده‌ی ریحانه را زد. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 واقعا مجلس عروسی را نیمه کاره رها کردند و برگشتند. توی ماشین سکوت مطلق بود. ریحانه فقط خودخوری می‌کرد. گوشه‌ی ناخن‌هایش را می‌کند و به بیرون زل زده بود. هنوز نتوانسته بود حرف‌های درشتی که شنیده بود را هضم کند. خانم‌جان چقدر کنار گوشش زمزمه کرده بود:" ریحانه این خانواده لقمه‌ی تو نیست دختر من! بدبخت‌تر از چیزی که امروز هستیم می‌شیما. ببین کی گفتم." روی دیوار گچی پشت سرش هم خط فرضی کشیده و ادامه داده بود:" این خط، اینم نشون... من مرده تو زنده، فردا پس فردا که دستتو گرفتو برد تو خونه‌ی باباش، تازه می‌فهمی منِ گیس سفید چی می‌گفتم. آخه اون مادرش اگه ما رو آدم حساب می‌کرد که یه تک پا می‌اومد اینجا ببینه اصلا تو رو پسند می‌کنه یا نه! خیال کردی تویی که بیشتر از یه کرم به صورتت نمی‌زنی و تا پول دستت برسه اولین چیزی که ذوق خریدن و عوض کردنش رو داری چادرته، می‌تونی با این قوم شوهر بسازی و آب‌تون توی یه جوب می‌ره؟ لابد اونا ما رو هم شان خودشون نمی‌دونن، الان برات مهم نیست این چیزاها ولی بعدا فرق می‌کنه. هیچ فکر کردی زن اولش از خون خودشه؟ چشم تو چشم می‌شین مادر. اینا همه می‌شه عذاب ریز و درشت زندگیت. ببین کی گفتم. نگی نگفتی." انگار پیش‌گویی کرده بود همچین شبی را. واو به واو کلماتش درست از آب درآمده بود. حالا باید چکار می‌کرد؟ تازه رسیده بودند. برق‌های سالن را روشن کرد. حس خفگی مانع از سکوت بیش از حدش شد: _ارشیا، چرا؟ کتش را کند و روی مبل نشست، کلافه بود. _چی چرا؟ _چرا گذاشتی من بی‌گناه و بی‌خبر از همه‌جا امشب انقد تحقیر بشم؟ من نباید می‌دونستم که زن سابقت اونجاست؟ برای‌ اولین بار صدای لرزانش بلند شده بود. دوست داشت داد بزند. ارشیا چنگی به موهایش زد و جواب داد: _شلوغ نکن ریحانه، هیچ اتفاق تازه‌ای نیفتاده. _از نظر تو شاید. _خودت خوب می‌دونستی نیکا دختر دایی منه و حتما دعوته. دلش می‌خواست ارشیا با چند جمله آرامش کند اما هیچ تلاشی نمی‌کرد که هیچ، تازه برعکس عمل می‌کرد و داشت حرصش را در می‌آورد. _نیکا کسی بود که مه‌لقا آرزو داشت عروسش بشه و شد؛ چون پسند خودش بود. دختر برادرشه تا قیامتم حمایتش می‌کنه. _همین؟ _همین. از اینکه با سیاست تمام از زیر بار همه چیز در می‌رفت کفری‌تر شد. ایستاد مقابلش و گفت: _چرا وقتی حرف‌ها و توهین‌های مادرت رو شنیدی از من دفاع نکردی؟ شنیدی دیگه نه؟ وگرنه اون شکلی نمی‌اومدی تو اتاق پرو. نگاهشان بهم گره خورد. ارشیا انگار دلخور بود. _دفاع نکردم چون فکر می‌کردم انقدر عرضه داری که گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون، که متاسفانه مثل بت برخورد کردی. گفت، بلند شد و رفت. یعنی ریحانه بدهکار هم شده بود؟ اگر جواب مادرش را می‌داد تشویقش می‌کرد؟ نه.. ارشیا خیلی راحت همه‌ی توپ‌ها را به زمین او می‌انداخت! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️💌📕✂️💌📙✂️💌📔 📚 🦋 💌 دنبال ارشیا راه افتاد تا توی اتاق. باید ذهنش را خالی می‌کرد. هرچند از عصبانی شدنش می‌ترسید ولی گفت: _چرا تا حالا در مورد نیکا چیزی نگفته بودی؟ _چی می‌خواستی بشنوی؟ سختش بود ولی باید می‌گفت: _می‌گفت امشب مدام نگاهش می‌کردی. ارشیا پوزخند زد: _تو چی فکر می‌کنی؟ _چرا بجای جواب دادن، سوال می‌پرسی دوباره ارشیا؟ پوف بلندی کشید و مشغول باز کردن دکمه‌ی سر دستش شد. _ریحانه دلم می‌خواد یه چیزایی رو خودت بفهمی. نه اینکه من برات دیکته کنم. _آخه اون حتی گفت که منو کردی عروسک خیمه شب‌بازی کردی تا... ارشیا دکمه‌های سردست را پرت کرد روی میز و با عصبانیت گفت: _بسه خانم. تو هرچی بشنوی رو باور می‌کنی؟ سادگیت خوبه اما ساده بودنت نه. من دفعه اول و آخرمه که دارم توجیهت می‌کنم. اگر واقعا نیکا رو دوست داشتم چرا طلاقش دادم که حالا بیفتم دنبالش؟ ببینم تو اصلا فکر نکردی ببینی از بین این‌همه دختر چرا تو؟ دست روی گردنش گذاشت. تکیه داد به کمد چوبی سفید و نگاهش را به سقف دوخت. چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که انگار غرق خاطرات تلخ شده بود ادامه داد: _اون با تو خیلی فرق داشت، زمین تا آسمون. تنها جایی که بند نبود خونه بود. زندگی رو به مسخره می‌گرفت. درست طبق الگویی که بخوردش داده بودن پیش می‌رفت. به دلخواه آدمایی مثل مامانم که جلو چشمشون قد کشیده بود. هیچ‌وقت دوستش نداشتم. یعنی نمی‌‌خواست که دوست داشتنی باشه. هزار بار با زبون خوش و ناخوش حالیش کردم که طرز فکرمون باهم فرق داره. می‌خواستم رای‌ش رو بزنم که خودش بگه نه. اما قبل عقد شروطم رو قبول کرد. گفت بخاطر تو از خیلی چیزا دست می‌کشم. منم مثل تو خسته‌ام ازین زندگی بی سروته و هزار چیز دیگه؛ اما همش چرت بود. یا دنبال پولم بود یا... ده بار عمل زیبایی کرد. یه بار گونه می‌کاشت یه بار گریه می‌کرد که باید برداره‌. یا تو مزون لباس بود یا سالن مد و آرایش. این اواخر مدام تو کارهای شرکت سرک می‌کشید. می‌خواست توی تمام جلسه‌ها باشه. پایه‌ی همه‌ی سفرهای کاری بود حتی جلوتر از من. دیگه رئیس روسای بقیه شرکت‌ها پای معامله بیشتر از اینی که نامجو رو بشناسن با اسم نیکا آشنا بودن. هه... من بی غیرت نبودم ریحانه. نمی‌تونی بفهمی چقدر صبوری کردم. اونم من! ازدواجمون به خواست خانوادم بود. تحمل کرده بودم با اینکه مطابق میلم نبود اما از یه جایی به بعد بریدم. هیچ‌وقت تو خونه بوی زندگی نبود. شادی و تفاهم نبود. چیزایی که برای من مهم بود برای اون پشیزی ارزش نداشت. من سختم بود. ننگم میومد که با اون سر و شکل راه بیفته بیاد پیش وکیل و رفیقای من. اما نمی‌فهمید. دعواش که می‌کردم جری‌تر می‌شد. نمی‌دونی چقدر سعی کردم آدمش کنم اما نذاشت. با مه‌لقا همدست شده بود برای انگ امل زدن به من. فکر می‌کرد می‌خوام مرد سالاری کنم براش. چشمان به خون نشسته‌اش را بست و ادامه داد: _لعنتی... ولش کن بیشتر از این دوست ندارم بشکافم لباسی رو که با خفت از تنم درآوردم و پرت کردم تو گنجه‌ی خاطراتی که حالم ازش بهم می‌خوره. فقط اینو بگم، نمی‌دونی چقدر منطقی برخورد کردم که فقط طلاقش دادم. نفرتی که از بین دندان‌های کلید شده‌اش می‌شنید باعث شد باور کند دروغ‌های امشب نیکا را. چه ناگفته‌هایی داشت ارشیا و او بی‌خبر بود. چه عذابی کشیده بود. _پشت دستمو داغ کردم از حتی همکلامی با آدمای بی‌ارزشی مثل نیکا. پس نگران نباش و به صداقتم اعتماد کن. رو به روی ریحانه ایستاد دستانش را گرفت و نجوا کرد: _حرفای زیادی برای گفتن هست اما دوست ندارم بشنوی. چون می‌رنجی ازشون... به من اعتماد کن ریحانه. همونجوری که من اعتماد کردم و روی سادگی و یک رنگ بودنت حساب وا کردم. هیچ‌وقت عوض نشو، هیچ‌وقت! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 _حواست اینجاست؟ با توام ریحانه... با تلنگر ارشیا به زمان حال و توی بیمارستان برگشت. چطور در چند دقیقه غرق خاطره‌ها شده بود. مه‌لقا دوباره پرتش کرده بود به گذشته‌ها. نفس عمیقی کشید و گفت: _آره. آره حواسم اینجاست. _شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص می‌شم. _خداروشکر. خیلی خوبه. از دست این بوی الکل و شب و روز سخت بیمارستان خلاص می‌شی بالاخره. _هه. لابد باید توی خونه بنشینم‌ و صبر پیش گیرم! ریحانه خوب می‌دانست درد اصلی همسرش را. ولی نباید چیزی می‌گفت. ارشیا مرخص شد. با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا. رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود. اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک‌تر می‌شد و هیچ‌ خبری از پیدا شدن افخم نبود. ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می‌کرد. باید دست به کار می‌شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می‌رفت و دکتر جدیدا قرص آرام‌بخش و فشار هم تجویز کرده بود و از نظر ریحانه، این اصلا نشانه‌ی خوبی نبود. با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود. هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می‌کرد. این روزها ارشیا سر کوچک‌ترین مساله‌ای داد و قال راه می‌انداخت و رگ‌ گردنش متورم می‌شد. می‌ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود... برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمی‌توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟ در زد و رفت توی اتاق. انگار می‌خواست سخت‌ترین کار دنیا را انجام بدهد. دستش می‌لرزید. جعبه را روی پای گچ گرفته‌اش گذاشت و لب تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما نمی‌شد. ارشیا با بدخلقی پرسید: _این چیه؟ _معلوم نیست؟ جعبه‌ی جواهراتم. _خب؟ شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: _لازمش ندارم _بنداز دور _گفتم شاید به دردت بخوره _که کاردستی درست کنم؟ باید صبوری می‌کرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد. پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سال‌ها. از هیچ‌کدام‌شان خیلی دل خوشی نداشت. فقط قشنگ بودند و گران‌ قیمت. _می‌شه فروختشون. ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده. بلند و صدا دار. ریحانه با ترس نگاهش کرد. بعد از یکی دو دقیقه، چشم‌هایش را که از خنده به اشک افتاده بود پاک کرد‌. سرش را تکان داد و گفت: _ببین کار من به کجا رسیده...خدایا. ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری شوهرش‌. صدایش را صاف کرد: _ارشیا جان. این روزا برای هر کسی پیش میاد. سخت هست اما گذراست. تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می‌کنن... هنوز حرفش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا چرا ناراحت شد. ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم‌خیز شد و با دست، جعبه را پرت کرد. تخت و فرش و زمین، حالا پر شده بود از تکه‌های طلایی رنگ. انگشتر و دستبند و گوشواره و... تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟ _شکست خوردن؟ تو چه می‌فهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می‌گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه‌ها هم ناچیزه در مقابل بدهی‌های شرکت، اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وامیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی. چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد. اما روزها بود که برای گفتن این حرف‌ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می‌آمد. دست ارشیا را گرفت. محکم پسش زد و گفت: _برو بیرون دوباره نزدیک‌تر رفت و با مهر گفت: _ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پس‌انداز هم... ارشیا از نزدیک‌ترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد: _بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده. چرا نمی فهمی؟ برو بیرون! . ریحانه از چهره‌ی سرخ و کبودش ترسید. مغزش انگار هنگ کرده بود. _بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته. لرزه به جانش افتاد. چقدر ترسناک شده بود. ارشیا بود که این حرف‌ها را می‌زد و تهدیدش می‌کرد به زدن؟ صدای نفس‌های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده‌تر می‌شد. حتما فشار خونش بالا رفته بود. چاره‌ای جز رفتن هم داشت؟ 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با تن لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق. ارشیا دست سالمش را توی موهای آشفته‌اش گره کرده بود. دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر مغرورش. اشک‌های گرمش را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت. ارشیا انگار دیوانه شده بود. ناغافل با دست گچ گرفته، لیوان را پرت کرد و فریاد زد: _فقط برو تمام شب را با استرس سر کرد. مدام بین اتاق ارشیا و سالن می‌رفت و می‌آمد تا نکند در خواب حالش بد بشود. بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچ‌وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به همچین کار بزرگی بزند. مطمئن بود آشوب به پا می‌شود. بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود. سینی صبحانه را آماده کرد و روی میز گذاشت. با آرامش و بی‌صدا، در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباس‌ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه‌ای آرامش نداشت. به معنای واقعی کلمه می‌ترسید. با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی‌خواست بیکار بماند. چقدر لباسِ بدون استفاده داشت. _خوبه. جمع کن. زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده. هنوز بیدار نشده بود و نیش می‌زد؟ خدا بخیر می‌کرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و برگشت طرفش. لبخند قشنگی زد و گفت: _صبح بخیر، بهتری؟ ارشیا از دیدن لبخندش تعجب کرد. شاید فکر می‌کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می‌رود. خبر نداشت می‌خواست چه کند. _صبحونه رو آماده کردم، الان میام. فقط صبر کن قرصاتم بیارم. دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ: _لازم نکرده. شما به کارت برس. _عجله‌ای ندارم وقت هست. _نمی‌دونستم قهر کردنم تایم داره! خوشحال شد. مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش ناراحت شده که بدخلقی می‌کند. شاید به حضور مدامش عادت کرده بود. هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و درِ چمدان را بست. _حالا کی خواست قهر کنه آقا؟ نگاهش روی در و دیوار می‌چرخید اما به زنش نگاه نمی‌کرد. نیشخند زد: _احتمالا خواهرت هم پُرت کرده. چقدر حسادت مردانه‌اش را دوست داشت. کره را روی نان تست مالید و گفت: _خواهرم از خودمم مهربون‌تره. و ارشیا جواب داد: _حتی یکدرصد! مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی پرسید: _هیچ خبری از افخم نشده، نه؟ لقمه‌اش را با اوقات تلخی پس زد. _می‌شه از اول صبح شروع نکنی؟ _فقط سوال کردم. صدای زنگ در که آمد، سریع بلند شد و‌ شالش‌ را روی سرش کشید. _منتظر کسی بودی؟ شانه‌هایش را بالا انداخت و برای‌ باز کردن‌ در رفت. تعجب کرد. ترانه هم کنار رادمنش ایستاده بود. خوش‌آمد گفت و طوری که وکیل ارشیا نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد: _تو اینجا چکار می‌کنی؟ اونم این وقت صبح. _اومدم عیادت. نکنه باید وقت قبلی می‌گرفتم؟ واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز. دلش نیامد به ترانه چیزی بگوید، در عوض او پرسید: _میگم وکیلتون چرا این موقع اومده؟ _می‌خواد با ارشیا صحبت کنه. _تو برو پیش مهمونت. من خودم چایی می‌ریزم و میام. _نه‌ بهتره که ‌من حالا توی اتاق نرم‌. رادمنش می‌خواد موضوع رو به ارشیا بگه. ترانه با دست به صورتش زد و گفت: _ای وای، پس بد موقع اومدم. _تو که هستی‌ خیالم راحت‌تره. فقط دعا کن قبول کنه و خیلی داد و بیداد نکنه. دیشب بخاطر پیشنهاد طلاها کلی جنگ و دعوا راه انداخت. ترانه قندان خالی را از توی کابینت برداشت و به دنبال قند تمام قوطی‌های ریز و درشت را باز و بسته کرد. _بخدا این شوهر تو نوبره. نوید که کلا می‌ترسه بیاد دیدنش. بیچاره از باجناق واقعا شانس نیاورده. بازم تو خوب کنار میای با اخلاقش. ای بابا، قند نداری؟ گیج‌ شده بود از شدت استرس. ترانه هم دل خوشی‌داشت. یک چشمش به اتاق بود و یک چشمش به آشپزخانه. _نمی‌دونم، باید باشه. توت خشک و شیرینی که هست. _عزیزم چایی قند پهلو میگن، نه شیرینی و توت پهلو. یکم به علایق خودت اهمیت بده نه فقط‌ جناب نامجو. می‌خواست جوابش را بدهد که با شنیدن اسمش از اتاق میخ‌کوب شد. _وا. توام شنیدی؟ چرا داد زد؟ _حتما رادمنش همه چیز رو گفته _اوه، حالا می‌خواد پاچه تو رو بگیره؟ _ترانه تو نیا، خب؟ اخم‌هایش را در هم کشید و سکوت کرد. ریحانه بلد بود بعدا از دل خواهر کوچکترش در بیاورد. با شک رفت به سمت اتاق. از بین در نیمه باز دیدش. دقیقا مثل‌ دیشب، دستش مشت شده بود توی موهایش. رادمنش هم کنارش ایستاده بود و می‌گفت: _انقدر مغرور نباش. بهرحال از نظر‌ من فکر خیلی خوبیه. _بس کن. این موضوع به تو ربطی نداره. اصلا چرا همچین پیشنهادی دادی؟ _ریحانه خانوم پیشنهاد داد نه من. ارشیا پر از بهت سرش را بلند کرد اما قبل از اینکه به وکیلش نگاه‌ کند، به او که حالا بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و سعی می‌کرد محکم باشد، خیره شد. یکی باید حرف می‌زد. ریحانه با صدایی که می‌لرزید و تُنش به شدت پایین آمده بود گفت: _من از آقای‌ رادمنش خواستم تا نسبت به فروش خونه و ویلا اقدام کنن. ارشیا رو‌به انفجار بود انگار، بلند گفت: _با چه اجازه‌ای؟ _خب... هم خونه و هم ویلا به اسم منه و ... _چون به اسم توعه خیال کردی که صاحب اختیاری؟ ریحانه این مسخره بازی‌های جدیدت رو تموم کن زودتر. قبلا از این اخلاق‌ها نداشتی. دخالت نمی‌کردی. بفهم که فقط داری منو هر‌ روز بیشتر تحقیر می‌کنی‌ لعنتی. رادمنش با تاسف سرش را تکان داد و در حمایت از ریحانه و بجای او پاسخ داد: _ایشون همسرته و نمی‌تونه نسبت به شرایطت بی‌تفاوت باشه. _بهتر بود که بی‌تفاوت باشه. یعنی چی که راه افتاده و چوب حراج به همه چیز زده؟ اونم بدون اجازه‌ی من. ریحانه بنشین سر زندگیت مثل همیشه. اصلا دوباره برو توی همون آشپزخونه‌ی لعنتی و فقط بشور و بپز. لطفا برای منم دیگه لقمه نگیر. هر وقت دیدم دارم توی بدبختی تا سر‌ فرو میرم می‌فرستمت با عزت و احترام خونه پدرت. خوبه؟ _ارشیا. حواست هست چی میگی؟ داشت از غصه می‌مرد. این چه طرز حرف زدن بود وقتی خلوتی نبود و دو نفر دیگر شاهد گفتگوی بین آن‌ها بودند؟ یعنی جواب مهربانی را اینطور باید می‌داد؟ _آره‌، می‌فهمم‌. اصلا همین حالا برو، برو. و سینی صبحانه که نزدیک‌ترین چیز دم دستش بود را پرت کرد روی هوا، باز هم مثل دیشب. انگار مدل جدید عصبانی شدنش بود. شکستن ظرف ‌مربا و فنجان و... چنان سر و صدایی به پا کرد که ریحانه دست‌هایش را روی گوشش گذاشت. _چه خبر‌شده؟ ارشیا به وضوح از دیدن ترانه جا خورد که طلبکارانه‌ کنار خواهرش ایستاده بود و انگار می‌خواست عوض او صحبت کند. _ببخش خواهرم خیلی سعی کردم دخالت نکنم اما نمی‌شد. خیلی جالبه آقا ارشیا! شما طوری برخورد می‌کنی که انگار مسئول تمام بدبختی‌ها و حتی ورشکستگی‌تون ریحانه ست. ریحانه با دست‌های لرزانش بازوی ترانه را کشید تا سکوت کند، اما او برای اولین‌بار رودرروی شوهر خواهرش قد علم کرده بود. _ولم کن ببینم ریحانه. از بس یه عمر ساکت بودی و هیچ اراده‌ای از خودت نداشتی حالا ایشون به خودش اجازه می‌ده تا هر برخوردی باهات بکنه. ولی تا کی؟ _ترانه جان فعلا و... ترانه دست ریحانه را کشید و بردش مقابل ارشیا... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔💌 📚 🦋 💌 _خوب ببین ارشیا خان، داره می‌لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر‌ اخم شما، غرور و کم‌حرفی شما، بی‌محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می‌کنه. این مدت تمام شبانه‌روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی‌ها و بد قلقی‌های شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش. نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه‌ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت‌انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می‌افتادید. چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول. همه تقریبا مات سخنرانی‌ پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه‌باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و با عصبانیت ادامه داد: _من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می‌برم تا خار چشم شما نباشه. هروقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی‌کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه! با یک دست چمدان را می‌کشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل‌ از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم‌های همسرش، که نفهمید حالتش را. که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم؟ گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می‌شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی‌تفاوت به راهش ادامه می‌داد. چند پله دیگر را پایین رفت و ایستاد. _چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می‌کنه تو در و دیوار. برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر. مگر می‌توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می‌شد. هرچند می‌ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا. چشمه‌ی اشکش جوشیده بود و احساس می‌کرد دیگر طاقت این‌همه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت. پاهایش ضعف می‌رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله‌ی رادمنش پیدا شد. _کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین می‌ذارین میرین؟ از شما بعیده... دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید: _آقا شما لطفا کوتاه بیا. یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟ _خانوم محترم شما حق دخالت... _من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی‌فهمم اتفاقا. حالا صداها کشدار می‌شد و منقطع. سرش پیچ و تاب می‌خورد. کاش ساکت می‌شدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا می‌کرد. دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار روی هوا بود همه چیز. _ت...رانه اما نمی‌شنید!. کمک می‌خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه‌جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت. باید خوب می‌خوابید! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با نوازش دست کسی بیدار شد. هنوز چشم باز نکرده تمام وجودش درد می‌کرد. دهنش مثل چوب خشک شده بود. از صداهایی که به گوشش می‌خورد فهمید توی بیمارستان است. چشم باز کرد و چهره‌ی نگران ترانه را دید. _قربونت برم ریحانم، خوبی؟ باید بخاطر داشتن خواهرش، خداراشکر می‌کرد. سرش را تکان داد و با صدای آرام گفت: _چی شده؟ _غش کردی. یعنی فشارت افتاده البته با اوضاعی که تو اون خونه هست طبیعیه خب... وای مُردم و زنده شدم بخدا. باز خوبه این وکیله بود. سریع ماشینش رو روشن کرد، اومدیم درمانگاه. _با رادمنش؟ کجاست؟ _چمی‌دونم، بیرونه لابد. _ارشیا چی؟ تنهاست... _آره تنهاست. می‌خوای پاشو برو پیشش یه وقت گرگ نخوردش. چه بی‌وقت غش کرده بود. ارشیا که نباید تنها می‌ماند. با آن حال و روزش و عصبانیتی که فروکش نکرده بود. _با اجازه با دیدن رادمنش نیم خیز شد تا بنشیند. _راحت باشید، حالتون بهتره؟ _بله ممنونم. ترانه جان میگی یکی بیاد سرم رو دربیاره؟ _تموم نشده که. _حالم خوبه، بریم ازینجا بیرون، بهتر می‌شم. _باشه برم به دکتر بگم بیاد. نگاهش به رفتن خواهرش بود که پرسید: _از ارشیا خبر ندارین؟ _زنگ زدم بهش، نگران شما بود. نیشخندِ روی لبش ناخواسته بود. مگر او نگران هم می‌شد. _راستش خانم رنجبر نمی‌دونم الان وقت خوبی هست برای زدن یه سری از حرفا یا نه. _چه حرفی؟ _خب، شاید دلیل اصلی مشکل ارشیا اینه که... باز شدن در، حرفش را نصفه گذاشت. ترانه همراه خانم دکتر جوانی برگشته بود. دکتر همانطور که توی برگه تند و تند چیزهایی می‌نوشت گفت: _بیشتر مراقب خودت باش. سعی کن کمتر دچار تنش و استرس بشی اصلا برای خودت و بچه خوب نیست. اسم یکی از همکاران خوب رو برات می‌نویسم بهتره که زیر نظر ایشون باشی. داروهاتم حتما استفاده کن. نگرانم نباش چون فقط تقویتی نوشتم برات. می‌تونی سرمت تموم شد بری، با اجازه. عرق شرم روی پیشانی‌اش نشست. چه دکتر بی‌فکری! شاید او نمی‌خواست کسی اینطور از راز مگویی که داشت باخبر شود. دهان ترانه نیمه باز مانده بود و رادمنش هم دست کمی از او نداشت. _این چی گفت ریحانه؟ بچه! سکوت کرد چون معذب بود. رادمنش با ببخشید از اتاق بیرون رفت و ترانه مثل بمب منفجر شد... توی ماشین نشسته بود و سرش روی شانه ی‌ترانه بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد: _اصلا غصه نخور ریحان، می‌ریم خونه خودم چند روز استراحت کن حالت جا بیاد. باورم نمی.شه دارم خاله می‌شم! وای خدا دارم می‌میرم از هول گفتنش به نوید... ببینم یعنی تو راستکی به شوهرت چیزی نگفتی هنوز؟ عجب دلی داریا. ولی میگم هر چی فکر می‌کنم توقع داشتم به من بگی، یعنی کاش می‌گفتی. ترانه زبان به دهن نمی‌گرفت، معلوم بود خوشحال شده. رادمنش موقع خداحافظی گفته بود:" می‌دونم به قول خواهرتون نباید مداخله کنم اما ارشیا فقط موکل من نیست، رفیق چندین سالمه از زمان مدرسه تا حالا. نمی‌تونم غمش رو ببینم. درست مثل خود شما. در مورد گذشته‌ش چیزایی هست که باید بشنوید. مطمئنم اون نگفته اما من وظیفه خودم می‌دونم که برای شفاف‌سازی هم شده به شما بگم. در ضمن با وجود همه‌ی مشکلاتی که هست، شاید این بچه بتونه واقعا ارشیا رو سر ذوق بیاره. اون عاشق بچه‌هاست..." چه عجیب. کسی چه می‌دانست که ارشیا اصلا چه قولی سر عقد گرفته بود برای بچه‌دار نشدنش!... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 بعد از این همه صبوری ارشیا را ول کرده و رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن. تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت. نمی‌دانست خوشحال باشد که خانواده‌دار بودنش‌ به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی‌موقع. خودش‌ را روی‌ مبل پرت کرد. بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق‌هق افتاد. ترانه لیوان آب را روی میز گذاشت و با لحن جدی گفت: _بلند شو خودت رو جمع کن. نمی‌فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ، چی داره که اینطوری براش بال بال می‌زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزی‌ از زندگیت نفهمیدی. هیچ مهر و عاطفه‌ای نصیبت نشده. شوهر‌ بی‌چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری رو نمی‌فهمه. چیه چرا چپکی نگاه می‌کنی؟ دروغ می‌گم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پس‌انداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره. تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه‌ سرم داره سوت می‌کشه... فعلنم هنوز تو شوکم. حالا خدا کنه بچت به طایفه‌ی خودمون بره وگرنه بدبختیم. آخ الهی فداش بشم من... باورم نمی‌شه دارم خاله می‌شم‌. دلم می‌خواد از خوشی جیغ بزنم. اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر ریحانه. بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم. چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره‌اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد: _بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو‌ سری‌خور بمونی‌ و برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی. اصلا باید از روی جنازه‌ی من رد بشی. انقدر اینجا می‌مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم‌جان همیشه چی می‌گفت؟ که زن مثل ریحانه‌ست؛ حدیثش رو می‌خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه‌ست. هیچ راه حلی به ذهنش نمی‌رسید. کاش زری خانم بود... تمام شب را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت. یعنی ارشیا تنها بود؟ او که نمی‌توانست حتی از جایش بلند شود. غذا خورده بود؟ قرص‌هایش را چطور؟ دو روز دیگر وقت دکتر داشت. تنهایی که از پس خودش بر نمی‌آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می‌گذشت اما نه اندازه‌ی آن شب که اینهمه بی‌خبر بود. صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت، اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می‌گرفت و تقریبا به زور در دهانش‌ می‌گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت‌های خواهرش بود. دلشوره دست از سرش بر نمی‌داشت و کلافه شده بود. به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت: _کجا؟ _بریم بیرون یه دور بزنیم. _با نوید؟ _نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو بریم. _حوصله ندارم، دلم شور می‌زنه. _بیخود. دلواپس نباش. ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه. شما برو لباس بپوش تا بریم بازار. _عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم. _به جهنم. فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی‌کنه، خواهر می‌خوای چیکار؟ در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست. واقعا هم تمام زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا. تا کی می‌خواست همینجور ادامه دهد؟ نفس پر دردی کشید و تکیه‌اش را از دیوار برداشت. _می‌رم آماده بشم. برق شادی در چشم‌های ترانه درخشید و لبخند دندان‌نمایی زد. چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟ که با مترو و بین جمعیتِ آدم‌ها جایی نرفته بود؟ که از مغازه‌های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟ که این همه جنس‌های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟ چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب‌های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید. ارشیا که اینطوری نبود، معمولا بجز دادن هزینه، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می‌گذاشت... ولی ترانه معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی‌چسبد. از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود. چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت. همین که به خانه رسیدند، ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده‌اند امتحان کند. به چشم‌های عسلی رنگش نگاه کرد. شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می‌گذاشت، اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می‌داد. یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد. هنوز جوان بود و جذاب... از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد. چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس‌های اینطوری... برگشته بود انگار به سال‌های قبل. آن وقت‌ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت. و اولین خرید دونفره‌شان... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود. ولی ترانه می‌گفت مردها غرور دارند و محبت‌شان از جنس ما نیست. بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن‌های وقت و‌ بی‌وقتی که شاید پیش می‌آمد. اما کم‌کم و بعد از مدتی دیده بود که نه؛ انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا... بعضی وقت‌ها چند روز از او بی‌خبر بود و حتی دریغ از یک تماس. می‌دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود. از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی‌شد زیر نگاه‌های سنگین خانواده‌اش اذیت می‌شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم‌کم پا گذاشت به دنیای ساده‌اش تا هر طوری بود آبروداری کند. کنار آمدن با خواسته‌های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می‌کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می‌گرفت. معتقد بود، زن باید شیک‌پوش باشد اما ساده و رسمی. ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش‌های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه‌ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود. انگشت انتخاب روی لباس‌های گران قیمتی می‌گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت‌ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس‌هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه‌ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می‌دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته‌هایش احترام بگذارد. این بود که در عرض چند روز، کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف‌های مارک‌دار ست، ساعت‌های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود. ترانه ذوق می‌کرد از دیدن خوش سلیقگی‌های شوهر خواهرش، اما خانم‌جان با اینکه حرفی نمی‌زد ته نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می‌زد... و او از این‌که هربار دست پر بر می‌گشت خانه، خجالت زده‌تر می‌شد. خوب بخاطر داشت یک‌بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می‌کرد، خانم‌جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می‌کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده. طعنه‌ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟ _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره، اینطوری تحقیر بشیم.، _چه تحقیری مامان؟ _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می‌کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده‌ای انقدر بریز و بپاش نکنه. هر وقت عروسی کردین و دستت رو گرفت و رفتین سر خونه زندگی خودتون، سر تا پات رو طلا‌ بگیره. ما هم ذوقش رو می‌کنیم. ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو می‌شناسی. طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست‌هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می‌داد که‌ ترس ورش داشت. خانم‌جان آدمی نبود که به این راحتی‌ها از کوره در برود. ترانه هم گوشه‌ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن‌ها چرخ می‌خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می‌کرد. او که هنوز همان ریحانه بود. توقعاتش عوض نشده و جایگاه خودش را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا. خواست حرفی بزند که خانم‌جان تخته و سبزی‌ها را برداشت و رفت آشپزخانه. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت: _فکر می‌کردم دخترتون رو بشناسید. من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن. _مامان بخدا ارشیا مجبورم می‌کنه. مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزارتا چیز دیگه می‌گه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم. شما که می‌بینید دارم مثل قبل می‌پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفش رو بپوشم یا فلان دستبند رو بندازم. خانم‌جان تخم‌مرغ‌ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی‌حساب کتاب نیست و هیچ‌کسی از اسراف بالا نمی‌ره. دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می‌خواست چرا دست گذاشت روی خانواده‌ی ما که هیچ‌جوری هم قد و قواره‌شون نیستیم؟ همه این آتیش‌ها از زیر سر اون دوستت بلند می‌شه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می‌خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می‌کرد که مایه‌ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه‌ی نقلی را بو برداشت... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ناراحت شد از حرف‌های رک مادرش. لب ورچید و گفت: _اتفاقا مخالف شدید این یه قلمه _پس دردش چیه ازین ولخرجیا؟ _خب بالاخره اون فرهنگ زندگیش با ما فرق داره... _اینا بهانست مادر. اصلا ببینم چرا باید راه بیفته هلک‌هلک دنبال تو ازین مغازه به اون مغازه برای خرید؟ حالا اگه یکی دوبار بود و خرید عقد بودو این چیزا، حرفی نبود. ولی هفته‌ای چندبارش چیه؟ کار و زندگی نداره؟ _من بگم؟ نگاه هردوشان زوم شد روی ترانه که به چهارچوب در آشپزخانه تکیه زده بود. _چی رو بگی؟ فال گوش وایسادی؟ _نه خانم‌جون. شما دارین داد می‌زنید. خب آدم گوش داره می‌شنوه دیگه. حالا بیخیال. _درست حرف بزن دختر _ببخشید، یعنی حالا بگذریم. من میگم آقا ارشیا احتمالا می‌ترسه از اینکه آبجی مثل زن قبلیش بشه _زبونتو گاز بگیر، ریحان رو چه به اون دختره؟ _خب منو شما می‌شناسیمش. آقا ارشیا که نمی‌دونه این اهل چه چیزایی هست یا اهل چه کارایی نیست. مگه دوستت نگفت از اون زنش بخاطر رعایت نکردن خیلی مسائل دلش پر بوده؟ ریحانه که انگار به کشف جدیدی رسیده باشد چشم‌هایش را ریز کرد و جواب داد: _خب چرا... اتفاقا می‌گفت اون دختره مدام لج ارشیا رو درمیاورده. مخصوصا وقتی با نظراتش مخالفت می‌کرده. مثلا سر همین خرید انگار خودش به مزون‌های معروف سفارش می‌داده و کلی خرج می‌ذاشته رو دست ارشیا، بعدشم که باهاش مخالفت می‌کرده، می‌گفته سلیقه‌ی تو داغونه. رو مد نیستی یا... هوووف خلاصه که همش جر و بحث داشتن، حتی بخاطر سرکار رفتن یا مهمونی. گر گرفته بود. حتی صحبت کردن از زن اولش هم برایش عذاب محسوب می‌شد. آن هم مقابل خانواده‌اش. _خب بفرما. تابلوعه که این بنده‌خدا دردش چیه بابا. می‌ترسه توام لنگه‌ی اون بشی خواهره من. _عجب حرفی می‌زنیا، من با اون یکیم؟ _لیلی زن بود یا مرد؟ خانم‌جان شعله‌ی گاز را کم کرد و گفت: _بی‌راه نمی‌گه ترانه. اون هنوز تو رو نشناخته. لابد پس فردایی که رفتین زیر یه سقف اون موقع تازه می‌فهمه تو از چه رگ و ریشه‌ای هستی. که یه تار موهات رو هنوز مرد نامحرمی ندیده چه برسه به پوشیدن لباسای... لا اله الا الله... چی بگم والا. بازم جای شکر داره بخدا اگه اینجوری باشه. مرد باید غیرت و جربزه داشته باشه، یعنی چی که دختره زیر بار حرف حق شوهرش نمی‌رفته. اینا زن زندگی نیستن مادر. وگرنه این همه زن هست که راست میره راست میاد. سرکار و دانشگاه و همه‌جا هم هستن. منتها دست از پا خطا نمی‌کنن. ببین دیگه چه آتیشی سوزونده اون که ارشیا رو خوف ورداشته که همه رو با یه چوب می‌رونه... _همینه دیگه خانم‌جان. شما خودت خوبی و دخترات گلن، فکر می‌کنی آدمای ناخلف نیستن تو جامعه و دور ورمون. _خب حالا. ماشالا به زبونت دختر. برو یکم خیارشور و گوجه ریز کن برای کنار کوکو، کمترم غیبت کن _چشم. چقدر بعد از شام، ترانه کنار گوشش پچ‌پچ کرد تا خریدهایش را امتحان کند. چقدر دور از چشم خانم‌جان سر هر کدام از وسیله‌ها گفتند و خندیدند. یادش بخیر. با صدای ترانه به زمان حال برگشت... _جوری به آینه خیره شدی و مثل ندید بدیدا می‌خندی که انگار بعد از صد سال نو نوار شدی. بیچاره ارشیا هر قدرم که اخلاق بد داشت، برای تو خوب ولخرجی می‌کرد دیگه. چشم‌ غره‌ای تحویلش داد که یعنی ساکت. شاید از شنیدن اسم او فراری بود فعلا. عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگدل شده! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگدل شده. لبه‌ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می‌کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می‌کرد. _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می‌کردی. ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم. آدم قرار نیست وقتی عصبی می‌شه دست از دهن بکشه‌ها. اونم جلوی غریبه‌هایی مثل اون پسره وکیلش. _بهرحال دل‌شوره دارم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی‌خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام این‌همه سال بچه دار نشده بودیا. به قول خانم‌جان خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... از شوخی ترانه خوشش نیامد و تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه. هیچ می‌فهمی چی داری می‌گی؟ _چته بابا چرا داد می‌زنی سکته کردم؟ جنبه نداری شوخی نمی‌کنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود. بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو هیچی نمی‌دونی ترانه... هیچی. و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی‌توانست ساکت بماند که بین گریه‌ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچ‌کسی حرفی نزدم. تنها کسی که می‌دونست خانم‌جان بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین‌تر کرد. _از چی حرف می‌زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی‌خبر باشم؟ با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانم خاله بازی می‌کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم شده بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. کنکور داده بودم و منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد. صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید. انگار باید قوای رفته‌اش را بر می‌گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم‌های منتظر ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه‌دار نمی‌شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده. اما حالا مطمئن بود که او درکش می‌کند. _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه‌ای بشه تا تو آینده بچه‌دار بشی وگرنه... آخ. نمی‌تونی تصور کنی خانم‌جان چی کشید و من اون وسط نمی‌دونستم باید غصه‌ی آینده‌ی مبهم و نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ‌وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه‌ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه. خانم‌جان صبح که می‌شد می‌گفت:" این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته‌ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می‌کنه و صدتا قرص و داروی جدید می‌ریزن تو بازار." اما شب که می‌دیدم با چشمای به خون نشسته آه می‌کشید و همون‌جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می‌کرد، می‌گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه می‌شه آقا دست گداییم رو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گُرگر براش می‌سوخت. می‌فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع؛ اما کاری هم از دستم برنمی‌اومد. به‌قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم. دقیقا همون موقع‌هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟ پسر عموی خودمون؟ شوخی می‌کنی؟ باورم نمی‌شه... _می‌دونم. حق داری. _وای چه چیزای عجیب و جدیدی دارم می‌شنوم این روزا. خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟ _داستان! آره بیشترِ گذشته‌ی من شبیه قصه و داستانه. می‌فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره؛ اما می‌دونی اون موقع‌ها مثل الان نبود، حداقل چشم و گوش من یکی بسته بود. اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ، تازه تو دلم مسخرش هم می‌کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می‌چرخید. _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می‌بینم و تو خواب می‌شنوم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می‌کردی؟ همانطور که نخ‌های دور شالش را دور انگشت می‌پیچید و باز می‌کرد، ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه‌ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانم‌جان رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا. بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می‌داد و نرگس قند پخش می‌کرد. هرسال باهم این کارا رو می‌کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود. افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده‌ها نگاهم فقط به سیاهی‌های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین. نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی‌دونم. با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می‌تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدم و با همون دل شکسته فقط گفتم:"یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی. _اوهوم... خب می‌دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می‌مونه که از خودش می‌گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ‌های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه‌ی توی حیاط، روی پله‌های سیمانی با بوی شمعدونی‌های آب خورده دنیام رو با امام حسین معامله می‌کردم هر سال. _آخی. چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها. زیرلب تکرار کرد: _طاها. انگار دیروزه. چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم. نشسته بودم رو همون پله‌ها. سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی‌های توی حیاط نگاه می‌کردم. تنها کسی که حواسش بهم بود خانم‌جان بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه‌ی بار گذاشته، گیج بودم و بخار برنج‌هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می‌کرد. به این فکر می‌کردم که چرا من؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم!... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می‌خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید می‌گفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می‌شد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله‌ها داد زد: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده. _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده. _کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه می‌کنی که. _وقت گیر آورده‌ها شوهرت. _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می‌کنیم الان... خسته‌ست بیا برو انقد نق نزن دیگه. _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم. همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می‌کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می‌کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ. و سوییچ رو پرت کرد پایین. این‌بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی‌محل شدن فاطی. البته می‌دونی که عمو همون موقع‌ها هم بدش می‌اومد به دخترش بگیم فاطی. می‌گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی. _بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بی‌موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده‌ی طاها چی بود حالا؟ _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می‌زد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچ‌جوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع‌وجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین‌بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره‌ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصله‌ی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می‌تونستم بفهمم که اونم بی‌طاقت گفتنه. اما چی... اینو نمی‌دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می‌برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می‌کنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو می‌نداختم که خانم‌جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می‌کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه. وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانم‌جان خوب می‌دونست... می‌ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم. _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می‌گفتم. می‌دونی زنعموت چی می‌گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3