#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام رفقای اهل قلم
حالا که خوشتون میاد از خودتون بشنوید باید بگم ما هم خوشمون میاد از شما مطلب بخونیم. حتی خوشمون میاد که کانال شما رو به بقیه معرفی کنیم.
برای همین هم تا مطلبی می ذارید، سریع می خونیمش و ناب ترین ها رو برای بقیه می فرستیم.
ان شالله همیشه خودتون و قلمتون در راه خدا باشین...
#ریحانه_عالم
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#همه_جا_عطر_توست
وارد مغازه میشوم. فروشنده با تلفن همراهش صحبت میکند. تا مکالمهاش تمام شود، با چشمانم ردیف جورابهای زنانه و مردانه و بچگانه را بالا و پایین میکنم.
«ببین الان مشتری دارم. زنگ میزنم. نه نه، کوله منو نبند. بذار باشه هنوز یه سری چیزا رو نذاشتم. نه نه، خودم اومدم میبندم. خداحافظ...»
از اینکه فروشنده هم عازم سفر عشق است عمیقا خوشحال میشوم. چند جفت جوراب مورد نیاز سفر را میخرم و از مغازه خارج میشوم.
داخل پاساژ، کمی جلوتر، وارد مغازه لوازم بهداشتی میشوم. این فروشنده هم مشغول صحبت با تلفن است. تا مکالمهاش تمامشود، بسته پوشک مایبیبی سایز پنج را برمیدارم و روی پیشخوان میگذارم.
«ببین بهش بگو شما این کارو بکنی، ما کل سفر کربلا به نیابت از شما پیاده میریم. پیاده چیه، اصلا کل مسیرو سینه خیز میریم به نیابتش... دستت درد نکنه، من مشتری دارم، خداحافظ ...»
حس خوشایند و رضایت از خریدم دوچندان میشود، کارت میکشم و بیرون میآیم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از پاساژ بیرون میآیم و وارد سوپری می شوم. باز هم فروشنده مشغول صحبت با موبایل است:
«خوب الحمدلله، الحمدلله. به سلامتی، التماس دعا...»
همینطور که قفسه بیسکوییتها را برانداز میکنم تا یک بیسکوییت باب طبع بچهها پیدا کنم که توشه مسیر مرز تا نجف باشد، فروشنده دوم از اولی میپرسد:
- عباس بود؟
- بله، کربلا بود.
- چقدر زود رسیدن.
- مستقیم رفتن کربلا دیگه.
بیسکوییت و بقیه خریدها را برمیدارم و بیرون میآیم. هیچ وقت اینقدر از خرید کردن لذت نبرده بودم. اربعین، مغازهها هم بوی حسین می گیرند.
#فهیمه_صمدی
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایتنویسی_به_مثابه_سبزی_پاک_کردن_مادرشوهر_با_عروس
پدرم میخواهد برود خرید؛ مادرم میگوید: «بیزحمت سبزی نخرید. تابستونه، زود میپلاسه.»
پدرم همیشه میگوید: «مهدیه چشم گفتن را خوب بلد است. چشم میگوید و کار خودش را میکند.»
هر کسی که چهرهی مادرم را دیده باشد، میگوید من به مادرم رفتهام. اما احتمالا اخلاقم به پدرم رفته باشد.
وقتی بابا از در بیرون میرفت، صدای مادرم را شنید. سرش را برگرداند و رو به مادرم گفت: «باشه، چشم»
و حالا با دستهی بزرگی از سبزی، وارد خانه میشود.
مادرم لحظهای چشمش روی دست پدرم و سبزیها قفل میشود. چیزی نمیگوید؛ میرود سینی بزرگ رویی را میآورد. زنداداشم هم که تازه از طبقهی بالا آمده، مینشیند کنار مادر و کمکش میکند.
مشغول سبزی پاک کردن که میشوند، مادرم میگوید که: «من گفتم سبزی نخرن. حالا تابستونه زود میپلاسه.» عروسمان میگوید: «اشکال نداره، حالا هر چه قدر موند، خشک کنید.»
مادرم سری تکان میدهد و میگوید: «آره هر چی خورده نشد باید بذارم خشک بشه. پسفردا هم داریم میریم بونات.»
بعد انگار یادِ چیزی افتاده باشد، یکدفعه سرش را بالا میگیرد، کمرش را صاف میکند و میگوید: «شیراز که دانشجو بودم، میرفتم خونهی حسین. طوبی هیچ وقت نمیذاشت چیزی هدر بره. سبزیهای اضافه رو خشک میکرد. دورِ نون که توی سفره میموند رو خشک میکرد، آسیاب میکرد و میریخت تو کوکو و کوفته. ریشههای قالی که خراب میشد خودش میبافت، درست میکرد. زنِ زندگیه ماشالا.»
زنداداش سری تکان میدهد.
کمی به سکوت میگذرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
بعد مادر میگوید: «دیروز دیدم علی تو حیاط برنجهای سالم و خوب رو ریخته جلوی مرغها.»
علی، پسرِ برادرم است.
زنداداش میگوید: «آره، بچهها از یخچال برداشتهبودن. نذاشتن تو یخچال، بو گرفته بود.»
مادرم سری تکان میدهد و تایید میکند.
او نگاه شخصیاش از یک اتفاق معمولی که کدبانویی زنداییام باشد را با مخاطبش به اشتراک گذاشته و گریزی هم به موضوع مدِنظرش زده است.
و در پایان اجازه میدهد مخاطب خودش افکارش را پشتسر هم ردیف کند. فقط اینکه نور از چه زاویهای تابیده بود یا منزل برادرش چه بویی میداده یا مزهی غذای زنداداشش چقدر عالی بوده را توصیف نکرده است.
همان تکنیکهایی که توی کلاس روایتنویسی یادمان میدهند!
سبزیها که تمام میشود یک دسته میگذارد توی یک سبد و میدهد دست عروسمان و میگوید: «اینم برای شما، ببرید بالا.»
عروسمان با لبخند تشکر میکند. سبد را میگیرد و میرود بالا.
به مادر میگویم: «مادرشوهر بازی درمیاریدا.»
پشتِچشمی نازک میکند و میگوید: «بد میگم؟»
میخندم و چیزی نمیگویم...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نهضت_ادامه_دارد
خیلی از اطرافیانم، حال و احوال من را نزدیک اربعین دیدهاند؛ روزهایم متفاوت از همیشه شب میشود و شبها را هم به سختی صبح میکنم.
تا امروز، اربعین، اعتیادآورترین مساله اجتماعی بوده که با آن مواجه شدهام و در برابرش خودم را باختهام.
بله! درست همانجا وسط مسیر، خودم را باختهام؛
بین آن همه زائر،
بین نوای هلا بیکم یا زوّار و ماء بارِد
من خودم را گم کردهام
و هنوز پیدا نکردهام...
بعد از این همه سال و تکرار شدن این زیارت، هنوز اولین چیزی که توی تقویم هر سال دنبالش میگردم، روز تولد خودم و یا بچهها نیست، اربعین است.
اینکه چه روزی و کجای ماه است؟ چطور میشود مرخصی گرفت؟ و تا به وصالش برسم، هزار رویا برایش در ذهنم میپردازم،
و تازه سال من از آنروز شروع میشود...
پارسال، بعد از چند سال دوری از زیارت اربعین به همسرم خیلی اصرار کردم که ما را هم با خود ببرد. آخر امسال قصه فرق میکرد؛ علی بزرگتر شده بود و ما مهیّا بودیم برای این سفرِ عزیز.
به سختی مرخصی گرفتیم و کولهبارمان را جمع کردیم. عصر روز قبل از حرکت، علی با گریهی شدیدی از خواب بیدار شد و مدام دندانهای انتهاییاش را نشان میداد و میگفت: «درد میکنه». مراجعه به دندانپزشک هم علت را مشخص نکرد و گفتند: «دندونهاش سالمن».
ولی همچنان علی درد داشت، تا اینکه نزدیکهای اذان صبح بود که با صدای نق و نوقش از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم که مریض شده؛ درد از ناحیه گلو بوده.
علیِ بدمریض ما که دارو نمیخورد و سبکترین مریضیهایش برای ما بحران بود، حالا دم رفتن، سرما خورده بود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
صبح با همسرم، نگاهی به کولهپشتی میکردم و نگاهی به پسرکم که تبدار توی رختخواب بود.
وسایل خودم و علی را درآوردم و با وسایل همسر، کوله را جمع و جور کردم.
گفتم: «پاشو آقا سعید! زنگ بزن به یکی باهاش برو یا یه بلیط پیدا کن، تنها برو.»
اصلا راضی نمیشد و دلش نمیآمد ما را در این شرایط تنها بگذارد و برود. با خطابهای که برایش خواندم که: «اینمسیر، مسیر ظهوره، تو نمایندهی خانواده مایی. جا نمون از قافله! برو...»، به سختی راضی شد. با دوتا از دوستانش هماهنگ کرد و رفت.
من ماندم و حال خراب و طفلی مریض...
تلفن را برداشتم و به استادم زنگ زدم؛ بغض گلویم را گرفته بود و امان صحبت نمیداد، فقط گفتم: «چرا من اینطوری میشم استاد؟! این چندمین سفر زیارتیه که دم رفتن برنامهمون بهم میخوره و ائمه، من رو نمیپذیرن...»
مثل همیشه با صدایی آرام و مطمئن گفت: «شما باید به حالی برسی که امروز اگر تو مسیر بودی و فردا زائر، با اینکه تو خونهای و مراقب فرزندت، فرقی نکنه.
اگر به این حال برسی، بردی!
وگرنه زیارت که به تو مسیر بودن نیست، هرچند اون هم جزو شعائره و تو براش تلاش کردی و نشده.
مراقب باش این امتحانت رو درست پاس کنی...»
نگاهم را چرخاندم به سمت پسرکم؛
نگاه پرمهر پرستاری در مسیر مشّایه...
#عطیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ما_خیلی_عزیز_بودیم
در چند قدمی دیگ بزرگ کلهپاچه ایستاده بودم. به ظرفهایی نگاه میکردم که بیوقفه پر میشدند و با سرعت در دست زائران فرود میآمدند. هنوز برای اینکه صبح پاییزیام را با کلهپاچه آغاز کنم، مردد بودم.
- مَمَّد! کلهپاچه!
مرد میانسالی با موهای جوگندمی، در آستانه موکبی که کلهپاچه پخش میکرد، با تعجب رفیقش را صدا زد.
- من که چربیم بالاس، جرات ندارم بخورم.
این را همان رفیق گفت، مردی هیکلی که تیشرت مشکی به تن داشت.
- مَمَّد به خدا دیگه هیچ وقت، هیچ کس، هیچ جا این جوری ما رو تحویل نمیگیره.
با این حرفش، انگار هم مَمَّد توجیه شد، هم من! رفتم جلو، یک کاسه کلهپاچه گرفتم و با کیف خوردمش. کِیفم نه از بابت طعم کلهپاچه، که البته بسیار خوشمزه بود، بلکه بخاطر سرکشیدن کاسه محبتی بود که به عشق حسین نثارمان میکردند. ما عزیز بودیم، خیلی عزیز. عزیز بودیم چون منسوب به حسین(ع) بودیم.
#مژده_پورمحمدی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
چه کنم جان و جهان را؟ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده.
فرقی نمیکند که در این سالها در صف زائران بودهاید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیستهاید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است.
مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبانهای مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصفالعیشمان، خود عیش شود.
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#در_هوایت_بیقرارم_روز_و_شب
تازگی خیلی بهانهگیر شدهام. همه فکر میکنند این بهانهگیری ناشی از فشار شغلی و تحصیلی سال قبل است که همزمان با مادری دو فرزند تجربه کردم. اما نمیدانند که در دلم غوغاست. سالهاست که دلم ناآرام است اما این روزها، غوغایی عجیب وجودم را فراگرفته است.
گاهی فکر میکنم الان است که از گرفتگی قلب جان به جان آفرین تسلیم کنم. گاهی به خودم دلداری میدهم که تو هم ثواب میبری چون دلت آنجاست. اما به قول مادربزرگم در آتش سوختن بهتر از سوختن در کنار آتش است.
گاهی نهیب میزنم که اربعین رفتن لیاقت میخواهد، ولی این بیت روی لبم میآید که «چه کربلا نرفتهها که کربلاییند ...». و این چنین خودم را دلداری میدهم که «نه، تو بیلیاقت نیستی».
وقتی دوستی پیام میدهد «عازمم، حلالم کن»، زمزمه میکنم: «سفر بخیر رفیقی که شدی عاقبت بخیر ...»
گاهی به خدا شکایت میکنم که «چرا اجازه زن دست همسرش است». بعد به خودم میگویم «حقّته! چرا پیاده روی اربعین رو شرط ازدواجت نکردی؟!»
چه تلخ است احساس درجا زدن و چه شیرین است درد فراقِ تو حسین. امسال حس عجیبی دارم. به گمانم این عشق است، عشقی آسمانی که بعد چهل سال آمده سراغم. عشق چقدر درد دارد، چقدر غم دارد ولی دوستش دارم. احساس میکنم پر شدهام. تمام تلاشم این است که در این درجا زدن، پسرفت نکنم و شیطان شاد نشوم و باعث شرمندگی همسرم که اجازه سفر با فرزندان کوچک را به من نمیدهند، نشوم و حرف تلخی نزنم.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
خودم البته حرف تلخ زیاد شنیدهام. مثلا کسی گفت «اگه زن واقعا بخواد، میتونه شوهرش رو راضی کنه» و موجب شد عمیقا احساس بیعرضگی کنم. ولی میدانم که باید تقوا پیشه کنم و نباید حرفی بزنم که مومنی را برنجانم. پس با دلی پر غم صبر میکنم به امید آنکه دل همسرم نرم شود برای پیاده روی اربعین بعدی. راستی چقدر صبر سخت است زینب جان!
دوستان عاقبت بخیرم! اگر مقدور بود، یک قدم به نیت من بردارید.
#معصومه_ج
جان و جهان من تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادربزرگم...
از همان بچگی همین که میرسیدیم به روستای مادرم، ماشین متوقف شده نشده، میدویدیم به طرف خانهی بیبی. در آهنیِ همیشه بازش را بازتر میکردیم و از روی شیب تند دم در پرواز میکردیم به سمت اتاق بیبی. یک دانه پله روی ایوان را بالا میرفتیم و میرسیدیم به اتاقش.
اتاقی که در آن ساکن بود در واقع دو اتاق تو در تو بود و طرف دیگر خانه یک اتاق بزرگتر بود که تنور داشت و آن وقتها که هنوز دستانش رمق داشتند برایمان نان تَپتَپی و تیری میپخت.
بیبی همیشه زیر طاقچه، بالای اتاق اول، درست روبروی در نشسته بود. در اتاق را که باز میکردی او را میدیدی که چارقد سفیدش را با سنجاق قفلی زیر گلویش بسته و آن یک ذره موهای حناییاش که پیداست قبل از صورت چروکیدهاش به رویت میخندد. مثل همیشه چهارزانو و دست به سینه در حالیکه آرنجش روی زانویش بود، نشستهبود و منتظر، چشمش به در بود تا وارد شویم. حتما از آن پنجرهی بزرگ اتاقش که به درِ خانه دید داشت، دیده بودمان. خودمان و آن ذوق و دویدنمان را. تمام سهمیهی ما از دستان گرم و محبت بیدریغش تنها دو بار در سال بود. دستانی که بر اثر کار کشاورزی و دامداری زمخت و بزرگ و پینهبسته شدهبود و هیچ ظرافت و لطافتی در آنها نمانده بود اما عجیب گرم و دوستداشتنی بودند.
بچه که بودیم بعد از آن ماچهای آبدارِ سلام و احوالپرسی حتما دو سه تایی شکلات هم از جیب جادویی قبایش قسمتمان می شد.
لباس بلندی که دامن چیندار داشت و بدون دکمه بود. فقط یک دکمه پشتش میخورد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همیشه سه تا قبا داشت. دو تا معمولی که هر بار میرود حمام یکی را بشوید و دیگری را بپوشد و یکی هم مجلسی.
هیچ وقت سه تا قبایش نشد چهار تا. میگفت اسراف است بیش از نیازش لباس داشته باشد. هیچ وقت هم دو تا نشد، قبل از آنکه یکی را که مستهلک شده دور بیاندازد، یک پارچه میخرید و میداد خیاط برایش بدوزد. وسواسی هم نداشت که خیاط چه کسی باشد، گاهی همسایه بود، گاهی یکی از نوههایش، گاهی عروس دخترش. هر وقت یکی از فامیل برایش دوخته بود هر بار آن را میپوشید میگفت:« فلانی برام دوخته، خدا خیرش بده».
این تنها یکی از آداب زندگیاش بود، قوانین نانوشتهی زیادی داشت. بی بی سواد نداشت. نه سواد نوشتن و نه حتی سواد قرآنخوانی.
هر چه را لازم بود انجام شود با صدای بلند میگفت و میشد قانون نانوشتهی او و گاهی هم ما.
وقت نماز که میشد، میگفت :«ننه تا اذان میده پاشید نمازتونو بخونید، خیالتون راحت بشه».
با مُهرِ بدون سجاده که نماز میخواندیم، میگفت :«سجاده سایهبون قیامته مادر. سجاده بنداز».
از بیرون که میآمدیم، میگفت :«همین الان لباساتونو آویزون کنید، بیرون رفتنی حیرون و سرگردون نباشید».
کار مهمی که انجام میداد میگفت :«اینم یه غصهای بود. الهی شکر تموم شد».
برای هر کاری و هر کسی حرفی داشت. با همان زبان شیرین و لبخند نمکینش.
از نوزاد گرفته تا زن زائو و مرد پیر و جوان عزب.
من آخرین نوهاش نبودم. اما آخرین فرزندِ آخرین فرزندش بودم. تهتغاریِ تهتغاریاش.
همیشه میگفت:«دوست دارم عروسیتو ببینم». به قول خودش :«دختر هم دخترهای قدیم. اسم ازدواج میاومد از خجالت سرخ میشدن». اما من دختر قدیم نبودم. میخندیدم و راستش خجالت هم نمیکشیدم.
یک بار که در جلسه خواستگاریام بود و دید که چطور جواب مادر خواستگار را میدهم، هزار بار لب گزید و اشاره کرد که دختر ساکت. وقتی هم که رفتند، نشست به نصیحت کردن که دختر را چه به بلبل زبانی جلوی خواستگار؟
اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
وقتی ازدواج کردم گفت:«الهی شکر عروسیتو دیدم.»
وقتی بچهدار شدم گفت:«خداروشکر بچهت رو هم دیدم.»
منتظر بودم بگوید:«الهی شکر حرف زدن بچهتم دیدم. الهی شکر بچه دومت هم دیدم. الهی شکر عیالوار شدنتم دیدم. الهی شکر عروسی بچههاتم دیدم. و ...»
آخر از وقتی که به یاد داشتم او همینقدر پیر بود. فکر میکردم او قرار نیست بمیرد. همیشه همینطور میماند.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نیست. که راه رفتن دخترم را هم ندید. دخترکم شش ماهه بود که رفت. رفت و خروار خروار حسرت را ریخت توی دلم.
حسرت اینکه باز هم بنشینم کنارش و از هر دری حرف بزنیم و او بخندد. حسرت اینکه برادرم قلقلکش بدهد و او از جا بپرد و بگوید:« نکن بچه». حسرت اینکه باز هم به خواهرم بگوید:«هنوز مزه اون مرغی که فاطمه برام پخت چِر دندونمه». حسرت اینکه نوههای دخترِ تهتغاریاش را بنشاند روی پایش و قربان صدقهشان برود. حسرت اینکه دخترم برایش بلبل زبانی کند و او بگوید:«به مامانش رفته!»
حسرت اینکه فرزند دومم را ببیند و باز بگوید :«یکی دیگه بیار ننه. سرمایه ما فقیر فقرا بچه است».
اصلا حسرت اینکه بوی عرقش را بشنوم و جمعهها بگوید:« ننه میآی کمر منو کیسه بکشی؟» و تا پوست سفید نازکش را سرخ نکنم راضی نشود و هی بگوید :«ننه محکمتر. دستت جون نداره؟»
تازگیها فهمیدهام عرق سر دختر کوچکترم، بوی عرق او را میدهد. اولش شک داشتم. عین ندید پدیدها هی دخترکم را بو میکردم. باورم نمیشد دوباره شامهام دارد این بو را میشنود. انگار که خدا دلش برایم سوخته و عطر بیبی را همراه این نیموجبی از بهشت برایم فرستاده.
بیبی همیشه میگفت :«اسم بچههاتونو اسم ائمه بذارید. مریض شد بتونید بگید یا صاحب اسمش به دادش برس».
من این حرفها را قبول نداشتم. میگفتم هر چه باشد ائمه کریمند. ناممان هر چه باشد قبولمان میکنند اما الان ته دلم ذوق میکنم که نام دخترم را، همسرم زهرا گذاشت. بیبی اگر بشنود حتما خوشحال میشود. نه! خوشحال میشد.
راستش من هنوز باور نکردهام که او دیگر نیست. وقتی به من خبر دادند، من دور بودم و تا برسم گفتند دفنش کردهاند. گاهی شک میکنم. من که خوابیدهاش را ندیدهام. در ذهن من هنوز بالای اتاق، با چارقد سفید و لبخند همیشگیاش نشسته. منتظر است بروم دیدنش و او بعد از روبوسی معمولی، پیشانیام را هم ببوسد و بگوید:«خوش اومدی ننه». دخترهایم را بغل بگیرد و بعد از ماچهای آبدارش شکلاتی بگذارد کف دستشان و بگوید:«بخور رودُم. نوش جونت».
هنوز هم هر کاری که میخواهم بکنم ناخودآگاه میگویم به قول بیبی .... یک لحظه جا میخورم، مکث میکنم و میگویم به قول بیبی خدابیامرز.
من بعد از فوتش فهمیدم چقدر از آداب زندگیام قانونهای نانوشتهی اوست.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مرا_امید_وصال_تو_زنده_میدارد
سلولهایم کار و زندگی را تعطیل کرده بودند و دستهجمعی، گُرّ و گُر، عرق میریختند. انگار دوش خانه را همان بغل اجاقگاز، بالای سر من کار گذاشتهاند. وسط گرمای جهنمی خانه، پناه برده بودم به افطاری دادن به دوست و فامیل.
اولین خانهای که بعد از عروسی اجاره کردیم، کولر و پنکهسقفی نداشت. شهریه طلبگی همسر تا همینجا زورش رسیده بود و من بین اعتراض و حفظ شأن مرد خانه، دومی را انتخاب کرده بودم.
به مصیبت، دو تا پنکه جور کردم. فقط همین شوق افطاری دادن، جَنَمَش را داشت با غول گرما چشمتوچشم شود، مُچ پایش را بگیرد و فتیلهپیچش کند.
ماه رمضان که تمام شد، از مسجدی که همسر برای تبلیغ میرفت، مبلغی هدیه دادند. خانه که رسید فکرهایش را چید جلوی رویم:
- ببین خانم! میتونیم با این پول یه کولر پنجرهایِ دست دو بخریم. میتونیمَم وام بگیریم بزنیم تَنگِش، اربعین بریم کربلا. تو بگو کدوم؟
من دوباره دومی را انتخاب کردم.
#مهدیه_پورمحمدی
#بازنویسی_خاطره_دیگران
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
تو مرا جان و جهان ای ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#داریم_با_حسین_حسین_پیر_میشویم
حوالی عمود ۷۲۵، پسرک داخل کالسکه نق میزند، میخواهد پیاده شود و خودش قدم بزند.
کمی جلوتر میروم و منتظر بقیه میمانم، یک صندلی پلاستیکی میبینم که چند قدم مانده به آن برسم، پیرمردی آن را رها میکند و از جا بلند میشود، حداقل هفتادوپنج یا شاید هشتاد سال سن دارد.
جلوی صندلی یک ویلچر بود، و یک خانم با همان حدود سن رویش نشسته بود. زن تپل و عینکی با صورتی مهربان و پوستی چین خورده، مقنعه و چادر مشکیاش را مرتب میکرد. پیرمرد آرام آرام چرخی دورِ ویلچر میزند، به سختی خم میشود، دستش را میبرد سمت قفلِ وسطِ چرخِ سمتِ چپِ ویلچر، حلقه وسطی را بیرون میکشد، کمرش را به سختی راست میکند و سمت راست ویلچر میآید، دوباره همان حرکت را تکرار میکند.
چند دقیقه ایست که روی همان صندلی که پیرمرد رهایش کرده بود، نشستهام، پسرک حواسش به پوستر نصب شده روی چادر موکب است. تمثال امامحسین(ع) سوار بر ذوالجناح.
پیرمرد کمرش را راست میکند، هُلی میدهد به ویلچر. اما ویلچر حرکت نمیکند، دوباره خم میشود روی چرخ سمت راست، ظاهرا درست قفل را آزاد نکرده، با دستان استخوانی و پینه بسته فشار دیگری وارد میکند تا قفل کاملا آزاد شود، و دوباره کمر راست میکند و هُلی به ویلچر میدهد. این دفعه ویلچر خیلی نرم شروع به حرکت میکند و میروند به سمت کربلا...
نگاه من هم به دنبالشان، نمیدانم پیرمرد ویلچر پیرزن را هل میدهد یا ویلچر پیرزن نقش واکر را برای پیرمرد بازی میکند. همینقدر یکی شدهاند و عصای دست هم در طریق الی کربلا...
#فهیمه_صمدی
جان و جهان..🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#به_نفس_های_تو_بند_است_مرا_هر_
نفسی
#سایه_ی_لطفِ_حسین_از_سرِ_ما_کم_
نشود.
با صدای «خانم بلند شو آفتاب زده! بچهت گرمازده میشه»، از خواب پریدم.
به سختی پلکهایم را از هم دور و نگاهش کردم.
این چندروز از سفر فشرده و سختمان هیچ کجا نخوابیده بودیم، فقط توی راه و داخل ماشین که آن هم با وجود بچههای کوچک کامل نمیشد؛ هربار چشمهایمان میرفت روی هم، با صدای گریه و جیغ یکیشان، از خوابِ نرفته برمیگشتیم.
دیشب که به کاظمین رسیدیم. همسرم و دو تا از بچهها دو ساعتی خوابیدند، اما دخترک هفتماهه و من از همان دو ساعت ناقابل هم محروم مانده بودیم.
بعد از نماز صبح آمدم بیرون، سر قرار. به همسرم گفتم: «من این بار هم نتونستم بخوابم.»
گفتند: «برو یک ساعت استراحت کن.»
گفتم: «اگر این دخترک خوابش برد، وگرنه میام که بریم.»
قسمتی از بیرون صحن مفروش بود و کولردار، و با چادری پوشانده شده بود برای استراحت خانمها.
آنجا دخترک بالاخره به خواب رفت و من هم بعد از چند شبانهروز بیخوابی از هوش رفتم.
نگاهی به ساعت انداختم، دیدم عمر این خواب شیرین حدودا یک ساعت و نیم بوده. ته دلم کمی ناراحت شدم که چرا بیدارم کردند، بدون اینکه شرایط و نیاز من را بدانند!
یکمرتبه خانمی که صدایم کرده بود، گفت: «من اینجا نشسته بودم بالای سرتون، که سایهی من بیفته روتون و گرما مریضتون نکنه، ولی دیگه باید برم و سایهمم میره ، گفتم مریض میشی خودت و بچهت... ببخش بیدارت کردم!»
این حجم از مهربانی و خلوص، بغض شد و در گلویم نشست...
#فرزانه_سادات_طباطبایی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#مهریه_عندالاستطاعه
مهریه من، زیارت هرسالهی پیادهروی اربعین است.
بعد از شش سال که هر سال این سفر توفیقم میشد، دوسال است بعد از به دنیا آمدن دوقلوهایم، زینبی شدهام تا برادرهایم حسینی بشوند.
پارسال کولهمان را بستیم، مرخصی گرفتیم و تمام کارهایمان را کردیم، اما گذرنامه موقت بچهها تا روز اربعین نیامد. بماند که دعوت نبودیم و من به زور دست و پا میزدم...
قبل از تصمیم به رفتن، استخاره گرفتم. بد آمد اما چون تنها موافق سفر با دو بچه ۹ ماهه فقط خودم بودم، به کسی نتیجه استخاره را نگفتم!
همه کار کردیم و گذرها نیامد. گفتم راه بیفتیم، یا تهران میگیریم یا لب مرز بالاخره یک جوری رد میشویم. دوباره استخاره کردم، خیلی بد آمد!
خلاصه که از من حماقت و از حسین(ع) مراقبت!
نرفتم و قسمت شد بمانم و با مامانم از ۱۰ تا نوه که پدر و مادرهایشان راهی شده بودند، نگهداری کنیم. اما امسال مامان را هم راهی کردم و تنهایی از چهار تا بچه مراقبت میکنم.
روزی که مسافرها به راه افتادند، بچهها خیلی اذیت میکردند و دوباره دلتنگی اربعین روی قلبم سنگینی میکرد و بدجور حالم خراب بود...
با دوستم درددل میکردم. گفتم:«حالم بده. از طرفی رضوان دخترم بخاطر وابستگی شدید به مامانم از صبح تب کرده و مدام سراغشو میگیره. چون خونه اونها هستیم و خودشون نیستن، بیتابتره».
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
جملهای گفت که دیوانهام کرد...
- زهرا خسته شدی؟
- خیلی، درحدی که چندبار به ذهنم اومد زنگ بزنم داداشم برگردن!
- خوبه تو میتونی اینکارو بکنی، ولی یه عمه بود که راه برگشتی نداشت... بچه ها دیگه بابا نداشتن...
- بمیرم برای دل بیبی زینب کبری. با اون همه بچه تو اسارت چه کرد؟
از صبح برادرزادههام هر حرف و سوال و بیتابی که میکنند، یاد بیبی میافتم و زار میزنم. طفلکیها مدام میگویند:«عمه جون! چرا انقدر گریه میکنی؟!»
#موعود
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عمریست_که_ما_دست_به_دامان_حسینیم
دبیرستانی که بودم، وقتی محرم میرسید به فکر این بودم که چگونه مادرم را راضی کنم تا هر روز به حسینیه یا مهدیه آن طرف شهر بروم. درسهایم را تند تند میخواندم و کارهای خانه را فرز انجام میدادم که دل مادرم را به دست بیاورم و با دوستانم بروم.
دیگر مادرم فهمیده بود. هروقت تند تند ظرفها را میشستم و جارو به دست میگرفتم، میگفت:«اوغور بخیر! به سلامتی کجا؟!»
دانشجو که شدم، دیگر کاری به کارم نداشت. میدانست بعد از دانشگاه میروم مراسم عصر مهدیه و از آنجا هم برای نماز مغرب میروم حسینیه و بعد از مراسم میآیم خانه.
ازدواج که کردم، دنبال مراسماتی بودم که به ساعت کار و استراحت همسرم بخورد و سخنران و مداحش هر دومان را راضی کند.
وقتی مادر شدم، مراسماتی که مهد کودک داشت و ساعت و مکانش برای بچه دارها مناسب بود چشمم را میگرفت.
بچههایم بزرگتر شدهاند و حالا نوع دیگری از انتخاب را تجربه میکنم.
دوست دارم جایی بروم که خدمتی کنم. جایی که بتوانم راه را برای عزاداری نوجوانها و یا مادرهای جوان هموار کنم.
جدیدا از اینکه پسرم پشت سر هم از این مجلس به آن مجلس میرود، کیف میکنم. از اینکه دوست دارد با همسنهایش عزاداری کند، یاد خودم میافتم.
روزگاری میگفتم:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله، عزیزترینهایم به فدایت!»
و حالا دلخوشیام این است که پسرم رفته پیادهروی اربعین و میگوید:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله...»
انگار راستی راستی دارم با «حسین حسین» گفتن پیر میشوم! الهی شکرت!
#پورخسروی
چه کنم جان و جهان را؟! 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#ما_را_هنوز_دیدهی_امّید_روشن_است
قیافههای خستهمان را که دید با زبان عربی و انگلیسی دست و پا شکسته راضیمان کرد اتاق شلوغ خانهی مادرشوهرش را ترک کنیم و مهمان اتاق تمیز و خلوت او شویم.
قدبلندی داشت و چهرهاش زیبا و نگاهش پرصلابت بود.
سفرهی ناهار را که پهن میکرد دخترکان قد و نیم قدی کمکش میکردند.
بعد از ناهار ترجمهی گوگل به کمکمان آمد.
برایمان گفت همسرش نظامی است و پانزده سال است ازدواج کرده و بچهدار نمیشود و دخترانی که کنارش نشستهاند خواهرزادههای همسرش هستند.
شماره تماس و آدرسمان در تهران را برایش نوشتیم. گفتیم ناباروری در ایران درمان دارد. دعوتش کردیم به ایران بیاید و مهمان ما باشد. چشمان نجیبش برقی زد و خندید و گفت: مأجورین انشالله...
آفتاب داشت پشت نخل داخل حیاط، غروب میکرد که از خانهشان خارج شدیم.
حدیث کسا را در اتاق دلبازش خوانده و برای حاجت دلش دعا کرده بودیم.
موقع خداحافظی تک تک ما را محکم در آغوش گرفت و بوسید.
در این یکسال هیچ وقت به ما زنگ نزد تا برای درمان به ایران بیاید.
در دلم امید دارم درگیر بارداری و به دنیا آمدن نوزادش بوده است.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_اربعینی
صدای جیغ و خنده دخترها که بلند شد، آدمهای دور و برمان هم خندیدند. چند دقیقه پیش بود که نازنینزهرای یازده ساله به سمتم دویده بود و آرام کنار گوشم گفته بود: «زنعمو سوزن روسریتو یه لحظه بهم میدی؟»
نگاهش بین من و دخترهایم در رفت و آمد بود. انگار مراقب بود که کسی به نقشهاش پِی نبرد. فهمیدم که دخترعموجان، قصد شیطنت دارد.
سوزن را گرفت و مثل دوش حمام سوراخهای ریز در ظرف ایجاد کرد و از پشت سر دختر عموهایش به آنها نزدیک شد و آب را بر سر و رویشان خالی کرد.
جیغ و خندهشان که بلند شد افراد حاضر در جادهی بهشتی اربعین هم خندیدند.
کمی آببازی کردند و در گرمای چهل و سه درجهی جاده، آن هم با چادر و روسری و ساقدست و جوراب، حسابی خنک شدند.
دوباره کج و مَعوج، با پاهای تاولدار و عرقسوز به پیادهرویشان ادامه دادند.
تا دیروز فقط باهم دخترعمو بودند. در مهمانیها با لباسهای شیک، زیرِ بادِ کولر، با کلی خوراکی و نوشیدنی مینشستند و از آخرین مدلِ لوازم التحریری که خریده بودند میگفتند.
خاطرات شهربازی که به تازگی تجربه کرده بودند را تعریف میکردند.
هروقت خسته میشدند، روی بالش دراز میکشیدند و فیلم نگاه میکردند.
اما حالا در این جادهی بیابانیِ گرم و انبوه گرد و خاک معلق در هوا، رابطهشان از دخترعمو بودن فراتر رفته است.
حالا دوستانِ اربعینیِ هم شدهاند.
دخترهایم و دخترعمویشان در این خاک، دوباره متولد شدهاند.
از این به بعد دورهمیهایشان رنگ و بوی اربعینی میگیرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از خستگیهای راه و سهچرخهای بامزهای که سوار شدند برای هم تعریف میکنند.
از فلافل و کبابترکی میگویند و به صفهای غذا میخندند.
دخترکم آن شبی را به خاطر میآورد که از من پرسید: «مامان، بفرما به عربی چی میشه؟» و من گفتم: «تفضل». فاطمه محیا به سمت چایخانه عراقی رفت و با یک چای برگشت و جلوی پیرزن عربی که کنارمان خسته روی صندلی نشسته بود گرفت و گفت: «تفضل».
از آن موکبی میگویند که جای خوابیدن کم بود و باخنده و تنگاتنگ، کنارِهم شب را به صبح رساندیم.
لحظهی گره خوردنِ نگاهها به نورِ گنبد ابنامیرالمومنین(ع) و اشکهای بیامان دخترها که برای بار اول مشرف شده بودند...
صف تفتیش و شلوغیاش و انتظار در راهروهای پیچدار، برای دیدن ضریح و زیرِ قبهی حسین(ع) رفتن...
دخترها دیگر فقط فامیل نبودند.
رفیقِ راهِ اربعین هم شده بودند.
وچه رفاقتی بالاتر از رفاقت در این راه!
چه پختگی و بزرگ شدنی بیشتر از همسفرِ جادهی بهشتی شدن؟!
حالا دیگر بحث داغِ دورهمیهایشان اربعین سال بعد خواهد بود...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مثلِ_پروانه_مثلِ_جوانه_مثلِ_انسان
تلویزیون مثل ساعتی پیش، احتمالا مثل ساعتی بعد، خیل زوار مشایه را نشان میداد. آهِ بین سینهام هنوز به خروجی گلویم نرسیده بود که محمد پسر اوتیستیکم، آمد و روبروی تلویزیون ایستاد. با آرامش و تمرکز دستش را کنار صورتش بالا آورد؛ با انگشتان صاف و بهم چسبیده. چشمهای درشت و مشکیاش چیزی یا کسی را درون تصویر میکاوید. انگار دارد به یک آشنای منتظر علامت میدهد که من اینجا هستم.
میشد روایتم روایتِ حسرت ماندن و جاماندن و دست کشیدنی غمناک، به کولههایی باشد که برای بردن یک کودک با شرایط خاص به میان آن همهمه و گرما و شلوغی، هنوز دل سفت نکردهاند.
میشد روایتم دست کودک اوتیستیکم را گرفتن و دل به دریای مواج زوار زدن و ثبت لحظات پذیرایی موکبها از این مهمان ویژهی اباعبدالله باشد. از آن تجربهی نادر، که وقتی با رنج خودخواستهای به این سفر میآیی، میبینی روی دست می آورندت و روی دست برمیگردی.
حتی میشد قصهام، قصهی شفا باشد. لحظهای که برای اولین بار انعکاس گنبد حضرت عباس بنشیند توی بلور مردمک چشمهای پسرم و من در بینالحرمین داد بزنم: «ابالفضل! یا عباس! واقعا شفا میدی؟ یا این عراقیها زیادی برات شلوغش کردن؟ به پسر منم نگا کن. منم آرزو دارم برات شلوغ کنم.»
اما نمیدانم چرا توی موکب هیچکدام از این روایتها جایم نیست. قرار نمیگیرم. کلمهای نوشته ننوشته دوباره سُر میخورم توی مشایه، لای آدمها.
مثل آن پیلهای که هیچچیزش شبیه پروانه نیست، مثل آن دانهای که هیچ چیزش شبیه جوانه نیست، مثل آن نطفهای که هیچ چیزش شبیه یک انسان کامل نیست...
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
آدمهای توی مشایه هیچچیزشان مثل آدمهای این دنیای مادی نیست. حتی دیگر شبیه خودِ قبل از کوله بستنشان، خودِ قبل از لمس گذرنامههایشان هم نیستند. آنها قبل از خانه و شهر و کشورشان، از خودشان بیرون زدهاند.
وقتی از آنها مینویسم، حسم شبیه وقتهایی است که بعد از نماز به امام حسین سلام میدهم. انگار واژهها زمین و زمان را مثل جلوههای ویژهی سینمایی میشکافند و مسیری از نور بین من و امام میکشند. الحق که اربعین جلوهی ویژهی خداوند است. من حسرت ندیدن کربلا را نمیخورم، چرا که حقیقتا هر روضهای که در آن گریستهام برایم زیارت مقبولهی سیدالشهدا بود، من حسرت نفس کشیدن میان این آدمها را میخورم. آدمهایی که یک معشوق واحد دارند. حسین جان! اگر آنجا که همه عاشق تواند بهشت نیست، پس بهشت کجاست؟
از پشت به محمد نزدیک میشوم. دستی که محکم بالا گرفته را آرام پایین میآورم. معصومیت دوچندان نگاهش روی گنبد حرم حضرت عباس ثابت مانده است. هنوز توی تصویر غرق است. در گوشش میگویم: «یه روز باهم میریم مامان، باشه؟ شاید سخت باشه، اما بعد از تو من از هیچ سختیای توی این دنیا نمیترسم. بریم؟» برخورد لبهایم به لالهی گوشش بیشحسیاش را میآزارد و سریع خودش را از توی آغوشم بیرون میاندازد و همانطور که به سمت نامعلومی میدود مکرر میگوید:«بیریم. بیریم» ناگهان دم در خانه میایستد و برایم دست خداحافظی تکان میدهد. این مسافر سبکبار که اینقدر سریع میرود و میرسد، اشک و لبخندم را به هم میآمیزد.
#سمانه_بهگام
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُمّصلاح
مائده خانم یا امصلاح، زن انقلابی و مؤمنهی اهل کربلاست که تا کنون دو اربعین میزبان ما در کربلای معلی بوده است.
۲۳ سال داشته که همسرش در یک تصادف رانندگی جان به جان آفرین تسلیم میکند و او را با سه فرزندش تنها میگذارد.
فارسی را خیلی خوب بلد است و به گفته خودش از مراوده زیاد با ایرانیها یاد گرفته و البته در کودکی چند سالی در ایران زندگی کرده است.
در سالهای حکومت صدام، پسر بزرگش صلاح که در سن نوجوانی بوده خانهنشین میشود تا مبادا مجبورش کنند به جنگ با شیعیان ایران برود؛ چرا که معتقد است این جنگ شیعهکشی است و نباید در آن وارد شد. این هشت سال بسیار سخت میگذرد، وقتی چندین بار که از خانه خارج میشود دستگیر میشود تا به زور بعثیها به جنگ فرستاده شود اما هر بار به طرز عجیبی فرار میکند و مادرش در همه اینها، خودش را مرهون نگاه و محبت اهل بیت(ع) میداند که دست به دامانشان شده است.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
حالا خانواده بزرگ مائده خانم یا همان امّصلاح با عروسها و نوهها، همگی از شیعیان انقلابی طرفدار انقلاب اسلامی ایران و از عاشقان امام خمینی و حضرت آقا هستند. اصلا باورکردنی نیست که در هر صحبت این زن انقلابی، حرفی از کلام آقا و امام است. و مدام ما را توصیه میکنند به شکر نعمت ولایت فقیه.
هر جا بحث مشکلات عراق میشود اعم از مشکل برق تا مشکلات سیاسی، مدام میگوید شما این مشکلات را ندارید و همه اینها را مدیون نعمت ولی فقیه هستید، قدر آقا را بدانید.
یک شب تعدادی از مهمانان موقع خداحافظی مدام اصرار میکنند که مائده خانم بگوید چه چیزی نیاز دارد تا در سفر بعدی برایش سوغات بیاورند و کمی از خجالت این میزبانی تمام و کمال را جبران کنند. مائده خانم میگوید:«اینجا خانه خود شماست، همه چیز مال شماست، هر سال بیایید قدم شما روی چشم ماست، من چیزی نمیخواهم جز یک چیز».
به عکس زیبای حضرت آقا در اتاق اشاره میکند و میگوید: «شما فقط هوای این آقای ما را داشته باشید، همین.»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#میسپارمش_به_صاحبش
دختر تقریبا پانزده سالش است، خواهرش را آورده حسینیه کودک تا سرگرم شود، خودش اما مستاصل و سردرگم است، دنبال همهی خودش در این مسیر میگردد.
سر حرف را باز میکند:«تهرانم مثل اصفهان بیحجابی زیاد شده؟»
من که با سوالش فکر میکنم این دختر حسابی دغدغهمند است، شروع میکنم به صحبت در مورد اینکه چه کتابهایی بخواند تا در مدرسه بتواند از عقایدش دفاع کند. از کتاب دکل میگویم و روشهای جواب به سوالات.
بحث که جلوتر میرود، مِنمِنکنان میگوید:«نمیدونم میشه اینجا این حرف رو زد یا نه، اما من با همه چیز مشکل دارم» و هزاران شبهه ذهنش را بیرون میریزد. فضا را که امن میبیند جسارت پیدا میکند و بیشتر و بیشتر میگوید.
با هم حرف میزنیم. میرسیم به مبنای مشترکمان در این مسیر. همهی کلمات ذهنش را در فرهنگ عاشورا باز تعریف میکند؛ آزادی در فرهنگ امام حسین علیهالسلام چه شکلی میشود؟ هویت چطور؟ زن عاشورا چهجوری زیسته؟ زندگی عاشورایی چه مدلیست؟
قرار گذاشتیم در مسیر با امام حسین علیهالسلام حرف بزنیم و از آقا بخواهیم خودشان را به ما بشناسانند.
آنقدر بحث با او برایم شیرین است که دلم نمیخواهد تمام شود اما مادرش صدایش میزند که وقت رفتن است.
التماس دعا میگویم و در دلم میسپارمش به میزبان همهی زائران تا دلش را از عشق خودش سرشار کند.
#شیرین_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_بزم_وصالش_همه_کس_طالب_دیدار
#تا_یار_که_را_خواهد_میلش_به_که_باشد
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل میداد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید.
خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم.
وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت.
از لهجهاش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد.
_مادر مال کدوم شهری؟
_خرمشهر.
_همراهاتون کجا هستن؟
_من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم.
تعجبم دو برابر شد.
چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟
در ذهنم مدام این جمله تداعی میشد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...»
وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد.
به ناچار باید تنهایش میگذاشتم و به بقیه ملحق میشدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقهام کرد.
(عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوسها هل داد.)
#اعظم_رنجبر
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_هزارساله
جورابهای خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود.
خانم صاحبخانه بهاصرار گفت: «جورابها رو بده به من یک دقیقهای میشورم.»
گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم میشورم!»
گفت: «بده، سریع میشورم.»
حالا نه من زبان او را درست میفهمم و نه او زبان من را!
قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت.
باک شرمندگیام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافهای نداشت.
بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نردههای فلزی پشت درها، دستههای کالسکه و... همه پُر بودند از لباسهایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید.
بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانهاش فائق آمد و جورابها را خودم شستم.
با چهار کولهی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچهی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانهاش خارج شدیم.
اولینبار بود که میدیدمش...
دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیادهروی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانهشان برده بود.
و محبت خواهرانهی او که به رفاقت هزارساله میماند...
#مریم_حقاللهی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan