جان و جهان
#پس_از_طوفان برگهای قطور و عظیم تاریخ دارد با صدای مهیب جنگ ورق میخورد و همینطور خون و اشک است ک
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم بهگام، از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد.
https://www.farsnews.ir/news/14020729000002/راز-پیروزی-فلسطین-از-زبان-مادر-کودک-طیف-اوتیسم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#فریاد_مادران_درِ_خانهی_ناشنواها
«اسراییل نابود است! قبلش چی بود؟!»
نگاهی به پرچم ایران و فلسطین که توی دستش مچاله کرده و محکم گرفته، میاندازم: «فلسطین پیروز است».
پرچمها را کمی توی دستش جابجا میکند و تکرار میکند: «فلسطین پیروز است».
ترافیک بود و ماشین اسنپ میلیمتری حرکت میکرد. آقای راننده که از صحبتهای دخترک در تمام طول راه، متوجه مقصدمان شده بود گفت:«فکر کنم ترافیک به خاطر همین تظاهراته».
تظاهرات؟ در ذهنم کلمهی تجمع بود. احتمالا این کلمه مخصوص زمان جوانی خودش و روزهای انقلاب است. روزهایی مثل این روزها که آدمها هر جایی که میتوانستند جمع میشدند و داد میزدند تا صدایشان به جایی برسد. تا اتفاقی بیفتد. چیزی عوض شود.
تجمع مادران جلوی نمایندگی سازمان ملل در تهران، ساعت یک شروع میشد و نزدیکیهای ساعت دو ما هنوز در ترافیک بودیم. دلشوره گرفتم. نکند این همه راه آمدهایم، اصلا به تجمع نرسیم.
به راننده گفتم: «آقا میشه من پیاده بشم؟ از کدوم ور باید برم؟»
دستش را دراز کرد و جلو را نشان داد: «از همین طرف مستقیم برو بعد بپیچ سمت راست.»
دختر دو سالهام را بغل کردم و به دختر بزرگتر که چند روز دیگر پنج سالش تمام میشود، گفتم: «زودباش مامان. از اینور بیا پیاده بشیم».
مستقیم رفتیم و به امید قدم گذاشتن در «راه راست» به راست پیچیدیم.
خودمان را در دل جمعیت جا دادیم. جمعیتی که همه مثل خودم دست یک یا چند تا بچه توی دستشان بود و آورده بودندشان که از همین کودکی، پشتیبان مظلوم بودن را یاد بگیرند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شعار که بلند میشد اگر مادری مشغول رفع و رجوع درخواست فرزندش نبود، با جمعیت همراه میشد و صدایش میپیچید لای موج صدای بقیهی مادرها. موجهایی که ای کاش برسد به گوش آن کسانی که باید برسد.
خانمی داشت برچسب پرچم اسراییل را پخش میکرد و توضیح میداد: «بچسبانید کف پای چپ. با پای راست میخواهیم وارد بهشت شویم انشاءالله.»
گفتم:« یکی هم میدید برای دختر من؟»
گرفتم و چسباندم کف پای دخترک.
با دقت نگاه کرد و سرش را بالا گرفت: «چیه؟»
- پرچم اسراییل.
- همون که بده؟
سر تکان دادم.
- آره.
- برا چی چسبوندی به کفشم؟
- که پا بذاری روش له بشه.
آرزویی که امیدوارم تحققش را به زودی ببینم.
خانم دیگری داشت چوبشور پخش میکرد و به دخترهای من هم داد. به خودم گفتم:«از نوجوانی همیشه برچسب ساندیسخور خورده بودی، برایت کم بود؟! حالا بچهات هم چوبشورخور شد! مبارک است!»
کاش همیشه توی این مسیر بمانیم. مسیری که فکر میکنم دفاع از حق است حتی اگر پر از تمسخر و برچسب باشد.
کمی بعد خواندن بیانیه شروع شد. مادرها شعارها را متوقف کردند و خشمشان را نگهداشتند برای وقت خودش.
بیانیه از طرف گروههای مردمی «مدار مادران انقلابی»(مادرانه)، «مواسات مادران»، «نهضت مادری»، «مادران شریف ایران زمین» و هر جایی بود که مادرها در آن نفس میکشند و این روزها نفسشان از دیدن این جنایتها تنگ شده.
صدای کسی که بیانیه میخواند گرفته بود. به گمانم آنقدر در شعارها فریاد زده بود که دیگر صدایی برایش نمانده بود.
«ما آمادهایم که فریاد اعتراضمان را چون پتکی محکم بر سر حکومتهای مرتجع عرب بکوبیم.
ما فرزندانمان را نه برای مبارزه با اسرائیل، ذنب کوچک شیطان، که برای *خدمتگزاری در حکومت حق و عدالت* پرورش میدهیم تا فرزندان ما به سن ایفای نقش در جامعه برسند.»
به بچهها گفتم بنشینند که خسته نشوند. دخترم که دوستش را پیدا کرده بود، گرم صحبت با او شده بود. یک دفعه دیدم که پاهایشان را به زمین میکوبند. سرم را پایین بردم و نگاهشان کردم: «چیزی شده؟»
سر برمیگردانند و میخندند: «داریم اسراییلو له میکنیم.»
خنده ام میگیرد. فسقلیها برای خودشان چه دنیایی دارند! دنیای راحت و سادهای که با محکم کوبیدن پاها میشود اسراییل را له کرد.
بعد از صدای چند مادر، صدای پسر نوجوانی پیچید. کیف کردم از صدای رسایش در خواندن بیانیه. عاقبت بخیر شوی نوجوان. ان شاالله پشت سر حضرت صاحب(عج) در قدس نماز بخوانی.
بچهها با پوست شکلات گل یا پوچ بازی میکردند. پوست شکلات توی دست فسقلیشان معلوم بود و به خیال خود قایم کرده بودند. ترانهای توی ذهنم پخش میشد: «دنیا چشم گذاشته تا موشک قایم کنیم ....»
دوست ندارم آهنگ در ذهنم ادامه پیدا کند. ادامهاش را در عکسهای این چند روز و دلخراشتر در آن شب دهشتناک بیمارستان المعمدانی دیدهام و قلبم آتش گرفته.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
دختری لبنانی که در ایران زندگی میکند، آمد و چند کلمهای برای همدردی از جانب ما به مادران فلسطینی گفت و بعد شعار «لبیک یا غزه» را با او تکرار کردیم.
دوربینها صدا و تصویر او را ضبط کردند تا برسد به دست مادران فلسطینی تا بدانند که قلب ما برایشان میتپد. اما من اینجور به دلم نمیچسبد. من میخواهم بتوانم مادر فلسطینی را در آغوش بگیرم. دستانش را فشار دهم. فرزندش را بغل کنم. میخواهم بتوانم چشم در چشمش نگاه کنم و گرم و صمیمانه بگویم من کنار تو هستم.
رسانهها تا بیایند صدا را برسانند به گوش آنها کلمهها را سرد میکنند. همدردیشان را کم میکنند.
رسانهها آتش خشمهامان از اسراییل را به شعله کمرمق کبریتی بدل میکنند که تا چند ثانیه دیگر خاموش میشود.
کاش میشد از پشت دوربین کوبید توی دهان اشغالگرانی که مادران و کودکان فلسطینی را اینچنین سلاخی میکنند و با تانکهای مرکاوا روی دل مادران دنیا راه میروند.
دوربینها هیچ چیز را درست نمیرسانند. «حسبنا الله و نعم الوکیل » تنها یک جمله ساده به گوش میرسد. در حالیکه شجره طیبهای است در قلب همهی مردم مقاوم و صبور فلسطینی که سالهاست ریشه دوانده و شاخههایش میخواهد هوای زمین را تمیز کند.
برای آخرین بار پرچمهامان را تکان دادیم و «الله اکبر» گفتیم.
خدا بزرگتر است.
خدا بزرگتر از تمام قدرتهای شرور دنیاست.
خدا بزرگتر از سازمان ملل زورگوی متحد است.
او بزرگتر است و از مجرمان انتقام میگیرد.
یک گوشه پرچم اسراییل غاصب را روی زمین پهن کرده بودند و بچهها داشتند با سنگهای رنگی، پرچم فلسطین قوی را روی آن تصویر میکردند. دخترهای من هم به جمع شعاردهندگان در کنار پرچم سنگی پیوستند. بچهها نمیدانند فلسطینی که این روزها این طور قدرت مبارزه پیدا کرده، روزی تنها سلاحش سنگ بود در دستان جوانها و نوجوانهایش.
کمکم وسایلمان را جمع کردیم و مهیای برگشتن شدیم. تا تجمع دیگری برپا شود و ما هم به آن بپیوندیم. که نگذاریم داغ مردم غزه و فلسطین سرد شود و یادمان برود. نگذاریم فریاد مقاومت و ایستادگی، کمرمق شود.
نمیدانم در همین چند ساعتی که تجمع کرده بودیم، یزید و شمر زمان چند گل دیگر را پرپر کردهاند.
اما انگار صدای حضرت زینب(س) از پس قرنها توی عالم پیچیده و پژواک میشود:
«فَكِدْ كَيْدَكَ، وَ اسْعَ سَعْيَكَ، وَ ناصِبْ جُهْدَكَ، فَوَاللهِ لا تَمْحُو ذِكْرَنا»
«هر چه نيرنگ دارى به كار بند و نهايت تلاشت را بكن و هر كوششى كه دارى به كار گير؛ امّا به خدا سوگند ياد ما را [از خاطره ها] محو نخواهى كرد.»
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اگر_کوهها_از_جا_کنده_شوند_تو_ثابت_و_استوار_باش
#تزولُ_الجبال_و_لاتزُل
خبر را از زبان همسر شنیدم: «به ماشین مستندسازان ایرانی حمله شده. مثل اینکه آقای مقصودی هم بوده!»
درشرایطی نبودم که بتوانم روی گوشی شیرجه بزنم و کانالهای خبری را بالا و پایین کنم و از صحت و سقم خبر اطلاعی به دست بیاورم.
نگاهی به همسر کردم و زیر لب گفتم: «فالله خیر حافظا و هو أرحم الرّاحمین»
با خنده گفت: «همین؟!»
شاید انتظار داشت بهواسطهی تالیف قلوب خواهرانهای که در مادرانه ایجاد شده، بیش از اینها واکنش نشان دهم!
ذهن من اما آن لحظه در آن زمان و مکان نبود.
با شنیدن خبر ناخودآگاه پرتاب شدم به حدود ۲۲ سال پیش!!! حوالی سال ۱۳۸۰ شمسی، ۲۰۰۰ میلادی.
حدود یک ماه از آزادسازی جنوب لبنان میگذشت. به واسطهی شغل پدر که خبرنگار واحد مرکزی خبر بودند، ساکن بیروت شده بودیم. مدتها بود که به شکستن دیوار صوتی هواپیماهای اسرائیلی عادت کرده بودیم. حتی ترور پسر نخستوزیر، آن هم در خیابانی که فقط ۲۰۰ متر با منزل ما فاصله داشت هم خبر هیجانانگیزی بهحساب نمیآمد!!!
آن روز اما فرق میکرد. قرار بود گروه خبری برای تهیه گزارش به بلندیهای جولان بروند.
من و خواهرم مثل هر روز مدرسه بودیم، ولی دل توی دلمان نبود که هرچه زودتر به خانه برگردیم و اخبار داغ و دست اول را اول ما بشنویم، قبل از مستمعین اخبار ساعت ۲۱ شبکه یک سیما!!!
دیر آمد. اما وقتی آمد، سراسر هیجان بود. البته ناراحتی عمیقش هم اصلا قابل کتمان نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پدر اینطور برایمان تعریف کرد:
«جایی که ایستاده بودیم کاملا مشرف به اراضی اشغالی بود. به تصویربردار گفتم جلوتر بریم تا زمینهی تصویر، سربازان نظامیِ تا بُنِ دندان مسلّح اسرائیلی باشند.
از ماشین پیاده شدیم و پا به پای راننده و راهبلدمون که لبنانی بود، کمی جلو رفتیم. سربازها تا دیدند داریم به سمت دیوار مرزی میریم، تحرکاتی انجام دادند و حالت دفاعی گرفتند.
ما دونفر بیتوجه به سمت جلو حرکت میکردیم. من به خیال خودم فکر میکردم تصویربردار پشت سرمه. سرباز حالت تهاجمی گرفت و پشت تفنگ به حالت شلیک کردن نشست. وقتی دید مصمم جلو میریم، یک تیر هوایی هم شلیک کرد.
یه لحظه صدای تصویربردار رو شنیدم که داد میزد: «حاجی نرو میزنن.» برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. ندیدمش! پشت تپهای پناه گرفته بود. هرچی گفتم بیا جرات ندارند بزنند، قبول نکرد. آخرش هم گفت شما بچههای جنگید، ما از این دلها نداریم!!!
و در نهایت به یک گزارش خشک و خالی با پسزمینهی خاک و تپه رضایت دادیم.»
ناراحت بود! از دست جوان هیئتی و عاشق امام حسین(ع) که همراهیش نکرده بود، و در اوج بود از دیدن جوان مسیحی که قبل برگشتن، چند سنگ هم سمت اراضی اشغالی پرتاب کرده بود.
در کسری از ثانیه ذهنم همهی این وقایع را مرور کرد.
با خودم فکر کردم اگر الان بابا همراه گروه مستندساز برنامهی ثریا بود، چقدر خوشحال میشد از دیدن این جوانهای هیئتی...
دوباره «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را همراهشان کردم و با تمام وجودم از خود حضرت (عج) خواستم تا سربازانش را، در هر لباسی که به اسلام خدمت میکنند، حفظ کند.
#طاهره_شایسته
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#موجیم_که_آسودگی_ما_عدم_ماست
امان از جلساتی که بدون در نظر گرفتن تغییرات جوّی و تحت هر شرایطی برگزار میشد.
لطفی به ما کرده بودند و اینبار جلسه در منتهیالیه غربی اردوگاه، در سوئیتی چند اتاقه برگزار میشد، اما برای رسیدن به این مکان رویایی انگار باید از بستر رودخانهای میگذشتیم، بدون چتری و حتی چکمهای.
باران شدت گرفته بود ولی چون استاد جلسه رسیده بود، چارهای نداشتیم مسافتی را برویم تا به گعدهی قواعد کار تشکیلاتی برسیم.
هر کدام از مادرها برای عبور از این تنگه با فرزند کوچکش، تدبیری به خرج میداد؛ یکی نوزاد خوابیده در کریر را پتو اندود کرده بود و دیگری با پلاستیکی بزرگ، پانچویی ساخته بود و طفل چندماهه را در زیر آن از گزند سیلی که از آسمان میبارید، حفظ کرده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همسفر جلویی با سرعت میرفت، ما هم با اعتماد به جلودار، سرمان را پایین انداختیم و دنبالش رفتیم تا رسیدیم به جایی که پله نداشت و مجبور بودیم مثل بز کوهی، به اندازه سه پلهی معمولی را بالا بپریم.
خلاصه چونان موش آب کشیده به جلسه رسیدیم و خرسند از اینکه با هرسختیای بود، بالاخره رسیدیم.
عجیب نبود اگر هیچکس خم به ابرویش هم نیاورد، چون مادرها توی این اردو، دور هم جمع شده بودند تا به مسائل مهمتری بپردازند. کارهای بزرگی بر دوششان هست. آمدهاند که خود را آماده گفتمانسازی مبانی انقلاب اسلامی کنند. بهدنبال تبیین منظومه فکری رهبری باشند و تعریف جدیدی از رسالت اجتماعی زن معرفی کنند. شرایط نامساعد جوّی و غیرجوّی، هیچکدام، آنها را از آشنایی بیشتر با این رسالتشان بازنمیداشت.
موقع برگشت به سولهی محل استقرارمان، دیدیم دوستان خیلی شیک و مجلسی از جلوی ساختمان و از پلههایی عریض و طویل پایین رفتند و ما مبهوت از اینکه چه کردیم با خودمان!!
ساختمان از دو طرف راه داشت و ما به جهت شوقی که در وجودمان از حضور در جلسه موج میزد، از مسیر سرویس بهداشتی پشت ساختمان که پله نداشت، وارد جلسه شده بودیم.
اینجا بود که هرچند سخت ولی به صورت عملی، به یکی دیگر از قواعد کار تشکیلاتی یعنی اهمیت انتخاب مسیر برای رسیدن به هدف پی بردیم.
ای همسفری که جلوی ما بودی، چرا در انتخاب مسیر دقت نکردی؟!!😉
#طیبه_رمضانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
داریم آماده میشیم بریم میدون انقلاب،
بچهها همراه بچههای همسایه رفتن توی کوچه شعار میدن:
«مرگ بر اسرائیییییل
مرک بر آمریکااااااا»
همینجور که دارن شعار میدن،
زهرا ۵/۵ ساله هیجانزده میشه، میگه:
«ایران مهد فرش است»
😂😂😂
خدا بگم چیکارت بکنه آپارات با این تبلیغاتت!😅
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پیراهن_خیال
_نخ رو کجا میبری، یکی اونو بگیره، نخ رو بگیر ازش.
_مامان دسته رو تکون نده، سوزن میره تو دستم
_میشه لطفا اینو بالا پایین نکنی، داری درَجَشو تغییر میدی...
قطعا دوخت نوار روی یک لباس، در شرایط معمولی زمان خیلی کمتری میبرد.
تا برای من که در محاصرهی طفلانی با چهار سر و هشت چشمِ ذوق زده بودم.
کودکانی با هشت دست، در اندازهای بین یک تا هفت سال!
و چهل انگشتی که سر هر کدام یک جای چرخ ننهخانوم را نوک میزد و میکاوید.
اما نتیجهاش شد پیراهنی با پارچهی گلدار، آستینهای پفی و دامنی پر از چین!
پیراهنی که هیچوقت دوختنش به وسیلهی چرخ ژانومهی شیری رنگ گوشهی اتاق خانهمان میسر نشده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
اما اینجا، در خانهی پدری، زیر چرخ ننهخانوم شد همان چیزی که میخواستم!
آن شب که بیبی برای دیدنمان آمده بود، دو و نیم دونگ حواسم را که برای نخ کردن سوزن چرخ دید، در حالیکه سه ونیم دونگ باقی حواسم را به اضافهی همهی حواس پنجگانهام بهکار گرفته بودم و دستم را روی دسته نگه داشته بودم که مبادا بچهها دسته را بچرخانند و انگشت من را با نخ باهم به کام سوزن ببرند، قربان صدقهای ضمیمهی حرفش کرد و دلسوزانه گفت:
«خودتو اذیت میکنی. بااین بچههای کوچیک، خیاطی چرا آخه بیبی؟!»
نخ را از نوک سوزن گرفتم و همانطور که به پشت سوزن هدایتش میکردم لبخند گشادی تحویلش دادم.
دلم میخواست بگویم: «به خاطر ذوق مادرانهام!
به خاطر ذوق دخترکی در اعماق وجودم که شبها وقتی سر روی دامان مادرانهاش میگذارد، آنهشرلی وارانه به خیالاتش نقش میدهد، رنگ میدهد و می بافد.
درست شبیه چینهای لباسِ زیرِ دستانش...»
بیبی نمیدانست.
اما من، یکی از آرزوهایم را آرام چین میدادم و زیر چرخ کوک میزدم.
من این کار را برای آن بخش احساساتی وجودم انجام میدادم تا کمی سرپا شود، ذوق کند، حظ ببرد، دستهای مادرانهام را بگیرد و به رویم لبخند بزند.
مثل دخترک توی حیاط خانه که دست در دست برادرانش، با پیراهن گلدار و پراز چینش ، زیر نور خورشید چرخ میخورد، خودش را در آن لحظه، خوشبختترین ببیند...
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ پس از طوفان .mp3
10.5M
#روایت_شنیدنی
#پس_از_طوفان
من راز اینکه چرا فلسطین پیروز خواهد شد را میدانم...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan