eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
806 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
اولین بار که قاب‌ عکس سید حسن و حاج عماد را روی دیوار خانه‌مان دید، با خنده گفت: «حالا قاب‌های دیگه‌‌ت یه چیزی. اینا که مال یک کشور دیگه‌ن میخوای چیکار؟» لبخندی زدم و گفتم: «چه فرقی می‌کنه جنس همه‌شون یکیه. جنس خوب هرجا باشه باید روی چشم بذاری.» امروز صبح بهم زنگ زد. بغضِ توی صدایش را ازم قایم می‌کرد. مثل توپی که پشت سرت این دست و آن دست کنی. گفتم: «چی شده سر صبحی بیداری؟ قانون پنج‌شنبه‌های لنگ ظهری رو شکستی؟!» صدایش را صاف کرد و گفت: «دارم میرم یه جایی. دارن جنس خوب پخش می‌کنن گفتم تموم نشه.» گفتم: «معما طرح می‌کنی سر صبح؟» خندید و گفت: «قاب عکسای خونه‌ت یادته. جنس خوب بعدی رو خودم برات میارم.» انگار یکی قلبم را فشار داد و آبش را ریخت توی چشم‌هایم. - یادت نره چند قدم هم برای من برداری...🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
این ضربان تند قلب، مجبورم کرده‌بود که به توصیه دکتر، سرعت زندگی‌ام را کم کنم. همه کارها را با نصف سرعت قبل انجام دهم. نیمی از کارها را به بعد از زایمان موکول کنم. ترمز زندگی‌ام را بکشم تا قلبم تا پایان چهل هفته همراهی‌ام کند. چند روزی بیشتر به زایمان نمانده بود. گوشه پذیرایی روی مبل ولو شده و نظاره‌گر بچه‌ها بودم. با این که برای ششمین بار انتظار زایمان را می‌کشیدم، اما تجربه جدیدی داشت برایم رقم می‌خورد. در زایمان‌های گذشته تا لحظه آخر و صبح روز زایمان که با پای خودم، سرخوشانه و بدون هیچ علامتی بستری می‌شدم، در تکاپو بودم؛ کارهای عقب افتاده، غذا برای دو روز بچه ها، جمع کردن ساک تا لحظه آخر و ... . اما این بار که به جبر روزگار سرعتم را کم کرده‌بودم، افکار جدیدی در سرم جولان می‌داد. تمام آنچه که در سکنات و رفتار بچه‌ها رصد می‌کردم، ماحصل همان افکار بود. اگر من نباشم چه می‌شود؟ دنیایشان چگونه است؟ اصلا چند درصد از زندگی‌شان به من وابستگی مستقیم دارد؟ از پسِ چند درصد از کارها برمی‌آیند؟ برای چه کارهایی به کمک دیگران احتیاج دارند؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کمی از ترسم که ریخت، پا را فراتر گذاشتم. دل کدامشان بیشتر برایم تنگ می‌شود؟ کدامشان در دل می‌گوید «آخییییش راحت شدیم از دستش؟» کدامشان در خود می‌ریزد و هیچ نمی‌گوید؟ کدامشان زحمت‌کش خانه می‌شود و بی سروصدا کارگری خانه را انتخاب می‌کند؟ کدامشان شب‌ها از خواب بیدار می‌شود و بهانه‌ام را می‌گیرد؟ کاش بروم دفتری بیاورم و بنویسم که محمد اگر در خواب سرفه‌ای کند، حتما دو روز بعد تب می‌کند. بنویسم تب عباس فقط با بروفن پایین می‌آید در حالی که معده‌اش مشکل مزمن دارد. فاطمه اگر هارت و پورت می‌کند، خیلی زود کوتاه می‌آید و به حرف عمل می‌کند. کوثر اگر سکوت می‌کند حتما دلش متلاطم است و باید با کلی ترفند زیر زبانش را کشید تا غم‌باد نکند. بنویسم محمد در نبود پدرش تب می‌کند، شاید در نبود من هم تب کند. زینب عادت دارد بعدازظهرها بخوابد. محمد طاقت دوری من را به اندازه مهمانی زنانه هم ندارد و نیاز به مدارا دارد. عباس لمسی است و باید نوازش شود. بنویسم ... . چقدر وقتم کم است. من هرچه بنویسم باز هم ننوشته‌ها زیادند. ضربان قلبم دوباره بالا رفته. باید این فکرها را از خودم دور کنم تا کار دستم نداده. اما مگر من اولین و آخرین مادری هستم که برای زایمان می‌رود و بچه‌ها را تنها می‌گذارد؟ حتی اگر این تنهایی طولانی شود، مگر بچه‌ها فقط مرا در این دنیا دارند؟ اصلا مگر من چه کاره‌ی عالمم؟ وقتی یکی هست که مهربان‌تر از مادر است، این نگرانی‌ها و نوشتن‌ها چه فایده دارد؟ قلبم آرام گرفته، اما یقین دارم که ارتباط مستقیمی بین آرامش قلب و صورت خیسم وجود دارد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نمازم که تمام می‌شود صدای روضه‌خوان بلند می‌شود... . نمی‌دانم از کدام خانه صدا برخاسته و به گوش می‌رسد؛ اما برای منی که بین خانه‌های در هم تنیده لانه کرده‌ام، یک روضه‌ی ناب شبانه رقم می‌زند. چهار شب است که کتری را روی شعله می‌گذارم، وضو می‌گیرم، چای در قوری می‌ریزم و بعد به نماز می‌ایستم. سلام نمازم را که می‌دهم، چای روضه آماده است و نفس گرم روضه‌خوان هم به راه. با صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» چای می‌ریزم و بچه‌ها را به هیئت دعوت می‌کنم! هیئتی که روضه‌خوانش نمی‌دانم کیست و در کدام خانه روضه می‌خواند، اما صدایش مهمانِ خانه من شده است. چه بانی خوش‌سعادتی دارد آن روضه؛ و چه روضه‌ی پر برکتی دارد آن خانه! روضه‌هایش نور می‌شود و هر شعاعش رخنه می‌کند در دل یک آسمان‌خراش و جلا می‌دهد به قلب آدم‌هایش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی حاج قاسم شهید شد، گریه نکرد. وقت شهادت سید رییسی و امیرعبدالهیان هم، چین پیشانی‌اش عمیق نشد و خط اندوه و حسرتی زیر چشمش نیفتاد. حتی خبر ترور اسماعیل هنیه نتوانست آهی را از لبانش صید کند. این‌بار هم مثل همه دفعات قبل وضو گرفت و سجاده‌اش را باز کرد. روز خواستگاری، وقتی روی صندلی اتاقم نشست، شانه‌ی کتش از رگبار باران دی ماه لک بود. دسته گل بنفشی پر از شبنم، توی دست‌هایش بلاتکلیف بودند که گلدان روی میز پذیرایش شد. چادر سفید و بنفشم را محکم‌تر گرفتم. دمپایی‌های روفرشی‌ام را بهم چسباندم و تعارف زدم که او اول شروع کند. صدایش صاف بود مثل خودش روی صندلی؛ بی حرکت اضافه یا تعذّب. لابد از خودش و خانواده و مناسبات‌شان می‌گفت، یا کار و تحصیلات و حقوقش. نکند مثل آن قبلی، همان اول کاری سراغ مهریه و ضرب و تقسیم قیمت سکه برود و دفتر حساب کتابش را باز کند؟ دستش سمت کتش رفت و دکمه پایینش را باز کرد. خدا خدا می‌کردم چیز عجیب غریبی از کتش بیرون نکشد. مثل آن خواستگار، که ریکوردر درآورد و مثل صدای پیام‌گیر خودکار، اطلاع داد که جهت بهبود پاسخگویی، تمامی مکالمات ضبط می‌گردد. مشاور حقوقی بود و گمانم هرچه می‌گفتم می‌توانست علیه خودم استفاده شود. یا آن یکی که یک طومار فرخورده با خودش آورده بود و از بالای عینکش نگاهم کرد و پرسید من سوال‌هایم را کجا نوشته‌ام؟! دانشجوی ترم یک شریف بود و فکر کنم از سر جلسه امتحان کتبی برش داشته بودند آورده بودند خواستگاری! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بو کشیدم. بوی عطر یاس توی قفسه‌ام، ناخالصی و مزاحمی نداشت. پس ادکلن نزده بود. دستی به لاله‌ی گوشش کشید. انگار بخواهد حشره‌ای نامرئی را دور کند. خب حالا وقتش بود که این مرد سخن بگوید و عیب و هنرش را بریزد وسط فرش طرح کاشان اتاقم. «اگه آقا هل من ناصر گفت و من برای جهاد یا آزادی قدس رفتم، عکس‌العمل شما چیه؟» چشمانم گرد شد. عجب شروع کوبنده‌ای برای زندگی مشترک. البته برای دو کاراکتر یک رمان پلیسی امنیتی. فکر کردم می‌شود با این آدم، کلیشه‌ها و تعارفات را کنار گذاشت. کاری که من عاشقش بودم. با سر پایین لبخند زدم. «اگه تصمیم دارید تنها برید، چرا اصلا میخواین ازدواج کنین؟» نخندید اما اجزای صورتش به طرز محسوسی نرم و مهربان و منعطف شد. اول، آخرش را گفته بود، تا معطل نشویم. جمله‌ام که بوی معیت و همراهی می‌داد، همان کلمه رمزی بود که گاوصندوق سنگین و فولادین و ضد سرقت قلبش را گشود؛ همان که خیال می‌کرد هیچ زنی بلدش نباشد. همه را با این سوال شگفت‌زده می‌کرد و این‌بار این خودش بود که با جواب درخوری شگفت‌زده شده بود. فکر نمی‌کردم این اعلام رفتن، در روزی که آمده بود این‌قدر جدی باشد. سر هر نمازی که پشت سرش خواندم، صداقت «اللّهُم أرزُقنا شهادةَ فی سبیلِکَ، تحتَ رایَةِ وَلیِّک» قنوتش هربار بیشتر تحت تأثیر قرارم داد. تشییع اسماعیل هنیه بود. شوهرم باز وضو گرفت. چفیه‌ی فلسطینی‌اش را مثل همه این سال‌ها و نمازها، انداخت روی دوشش و سمت قبله دوم مسلمین قامت بست. روزی فرمان جهاد خواهد آمد و مردهای ما مو شانه می‌کنند، عطر می‌زنند و روی سرشان گلبرگ‌های سرخ می‌ریزیم و بدرقه‌شان می‌کنیم. گاهی فکر می‌کنم آن روز که پشت سر ولی‌امر، برای نابودی اسرائیل سمت قبله اول می‌روند، باز باران خواهد بارید؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هرچه هم که فکر کنم، کمتر چیزی از شیرخوردن بچه‌های فامیل از مادرهایشان یادم می‌آید؛ با این‌که پنج سال اول عمرم را در یک خانه‌ی پرجمعیت پدرسالاری زندگی کردم. فاصله خانه‌ی ما با بقیه فامیل یک دَر و دو دَر بیشتر نبود. دنیا آمدن کلی عموزاده، دایی‌زاده و خاله‌زاده را دیده‌ام ولی هیچ‌وقت شیر خوردن‌شان از مادر‌ان‌شان را ندیدم. البته شاید شرم و حیای زن‌های فامیل باعث می‌شد که حتی جلوی محارم‌شان هم شیر ندهند و بروند توی خلوت خودشان بچه را سیر کنند. اصلا آن‌ها هیچ، خواهر و برادرهای خودم چی؟! فکر نمی‌کنم کسی شیرخوارگی‌اش را به یاد داشته باشد، من هم ندارم. ولی نوزادیِ خواهر کوچکترم را در ذهن دارم. وقتی به دنیا آمد، پدرم با یک مرد عراقی دوست شده بود و او برایمان کارتن‌کارتن شیرخشکِ از مرز گذشته می‌آورد. هنوز خوب یادم است، قوطی شیرخشک‌ها کرم پر رنگ بودند با نوشته‌های مشکی و پودرهاشان از شدت چربی به زردی می‌زد؛ جوری که انگار روغن را خشک‌ و پودر کرده باشند. آن‌قدر مزه‌دار و شیرین بودند که من و مادرم هم قاشق قاشق از آن می‌خوردیم. اگر بگویم مادرم عاشق پسربچه داشتن بود، دروغ نگفته‌ام. تا ده سالگی‌ام که برادرم به دنیا بیاید، یک خط در میان فرزاد و فاطمه صدایم می‌زد. به همین دلیل، انتظار داشتم لااقل خاطره‌ای از شیرخوردن برادرم داشته باشم اما هرچه فسفر می‌سوزانم یادم نمی‌آید به برادرم شیر خودش را داده یا نه...ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ قوطی شیرخشک‌هایی که برای برادرم می‌خریدند شیاردار، نصف صورتی، نصف آبی رنگ بود و عکس یک خورشید که می‌خندید رویش داشت و درِ پلاستیکی سفیدی رویش را می‌پوشاند. پودر شیرخشکش به خوشمزگی آن پودرهای عربی نبود، زیاد هم چربی نداشت و رنگش هم رو به سفیدی می‌زد، اما کار راه بنداز بود. برادرم مثل بچه هیولاها اشتها داشت و مدام شیر می‌خورد. مادرم آب جوش سرد شده را با دقت توی شیشه شیر می‌ریخت و پیمانه به پیمانه پودر اضافه می‌کرد و بعد شیشه را تکان می‌داد تا خوب همگن شود. خوردن یک شیشه بزرگ شیر برای ناز پروده‌ی مادرم کار دو، سه دقیقه بود و نیم ساعت بعد دوباره شیر می‌خواست. من آن روز بعدازظهر را هرگز فراموش نکردم. یک عصر معمولی در بیست و‌ دو سالگی‌ام. تازه از دانشگاه به خانه برگشته بودم. توی راه آن‌قدر آفتاب و باد داغ جنوب به سر و صورتم خورده بود که زبانم مثل خاک خشک، تشنه‌ی آب بود. به اتاقم رفتم تا لباس‌هایم را که خیس عرق شده بودند تعویض کنم، پدرم از سالن پذیرایی صدا‌یمان کرد. با خواهر، برادر، پدر و مادرم جمع شدیم توی پذیرایی. پدرم خیلی رُک و بی‌مقدمه اصل مطلب را گذاشت جلویمان: «بچه‌ها، مادرتون بارداره، ولی چون از شما ترسیده مخفی کرده. سه‌ماهش تموم شده. خودمون خواستیم بچه‌دار بشیم به شما هم ربطی نداره، نبینم کسی‌تون چیزی به مادرتون بگه! الانم برید توی اتاقتون!» فکرش را کنید یک‌ دانشجوی کارشناسی باشی که حداقل ماهی یکبار خواستگار می‌آید و می‌نشیند توی خانه‌تان، بعد مادرت با شکم برآمده بیاید و بنشیند جلوی پدر و مادر و سایر مخلّفات خانواده داماد. چقدر همه چیز مضحک و‌ نامتوازن بنظر می‌رسد! کوچک‌ترین عضو خانه که به دنیا آمد همه چیزش را یادم است. درد کشیدن‌های مادرم، شب نخوابی‌های خودم و‌ اعضای خانواده از‌ سه روز‌ قبل زایمان، رفت‌‌ و برگشت به بیمارستان، انتظار پشت درِ اتاق زایمان با کلی بند و‌‌ بساط، از‌ ساک نوزاد گرفته تا‌ فلاسک شیرداغ و‌ چای و‌ کاچی. این آدم کوچک با ورودش به خانواده بیشتر از حس خواهری، حس مادری را در من بیدار کرده بود آن‌قدر که باید پیش خودم می‌خوابید. مادرم به این آخری شیر می‌داد، اما شیرش کم بود و سیرش نمی‌کرد. باز متوسل شدیم به قوطی شیرخشک معروف با همان شیارها و رنگ و شکلی که زمان برادر اولم داشت. با این تفاوت که مزه پودرش نسبت به چندسال گذشته بدتر شده بود، مزه‌ی آهن زنگ‌زده می‌داد. دو سال و نیم بعد خودم مادر شدم. تا چهل روز اول شیر خودم را به بچه می‌دادم و مدام به این فکر می‌کردم «کی حوصله داره ساعت‌ها بشینه پای نوزاد شیر دادن؟» هرچه هم که شیر می‌خورد سیر نمی‌شد. تازه دکتر اطفال هم گفته بود شیر کمکی استفاده کنم. همسرم ستون به ستون قوطی شیرخشک ردیف می‌کرد کنار دیوار. هر سه روز یکی تمام می‌شد. اولش یک خط در میان شیر خودم را می‌دادم و بعد شد دو خط در میان، سه خط در میان و همین‌طور تا وقتی ده ماهه شد دیگر شیرم را نمی‌خورد. بافت سینه‌ام توده‌ای و‌‌ دردناک و‌ سنگین می‌شد ولی راحتی شیشه شیر و حجم زیاد مایعاتی که از آن می‌آمد کجا و تلاش مکرر برای کشاندن شیر از بدن مادر کجا؟! شیرخواره‌ام به راحتی شیربُر شده بود قبل از آن‌‌که خودم بفهمم. زمانی به خود آمدم‌ که پیراهنم از نشت شیر خیس خیس می‌شد. اعترافش سخت است. به بریدن بچه‌ام از شیر کمک کرده بودم. وقتی گرسنه می‌شد سریع شیرخشک را حاضر می‌کردم و می‌گذاشتم توی دهانش و تا یکی دو ساعت به کارهای متفرقه خانه می‌رسیدم، بدون صدای گریه بچه. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ یک سال و نیم بعد خواهر همسرم فارغ شد و کل دو سال را به کودکش شیر داد و من از ناراحتی شیر‌دهی کوتاه‌مدتم حس می‌کردم‌ بدترین مادر دنیایم. پسرم که شیر خوردن پسرعمه‌اش را می‌دید سمتم می‌آمد و با دست توی سینه‌ام می‌زد، در حالی‌که سه سالش بود. توی حصار استخوانی سینه‌ام مادری پشیمان خون گریه می‌کرد و دست از سرزنش کردنم بر نمی‌داشت «چطور تونستی بذاری شیرت توی تار و پود لباست بره ولی توی رگ و خون و گوشت بچه‌ت نره؟». برای رهایی از بهانه‌گیری‌های طفلکم، یکسره به خواهر شوهرم متذکر می‌شدم که کودکش را ببرد در خلوت خودش شیر بدهد چون منظره جالبی ندارد شیر دادن در ملأ عام. به خودم قول دادم که برای بچه‌ی بعدی شیرخشک استفاده نکنم. اما همیشه تنها قول دادن به خود کافی نیست، باید در همه چیز دست یاری خدا باشد. در بارداری دوم مداوم دست به دعا می‌شدم. از خدا طلب می‌کردم آن‌قدر شیر داشته باشم ‌که مرکز بهداشت هم نگوید وزنش زیر منحنی نمودار است، پس باید کمکی بهش بدهم. روز زایمان دومم، همسرم دو قوطی شیرخشک تحویل مادرم داد و او هم سریع دست به‌کار تهیه شد. شیر داشتم اما قطره‌چکانی! خدا خدا می‌کردم که بچه‌ام شیشه‌شیر را قبول نکند. قبولش نکرد. با جیغ و اشک فضا را ملتهب کرده بود و هر بار مادرم می‌خواست پستانک شیشه را توی دهانش بگذارد عُق می‌زد. مادرم بچه را توی آغوشم گذاشت. در دنیا دو چیز به یک اندازه لطیف‌اند، گلبرگ گل و پوست نوزاد. با سرانگشت اشاره‌ام صورتش را لمس و نوازش کردم. دست‌های عروسکی‌اش را که انگشتم را گرفته بود بالا آوردم و بوسیدم. سرش را بو کشیدم و بسم‌الله گفتم و شیرش دادم. دو، سه روز اول هنوز زیاد شیر نداشتم ولی رفته‌رفته با توسل به خدا و مکیدن‌های مکرر نوزادم فواره‌های شیری‌ام جوشیدن گرفتند. انگار سیناپس‌های مغزی‌ام هورمون‌های اُکسی‌توسین را مستقیم بین خودشان پاس‌کاری می‌کردند. سه هفته بعد قوطی شیرخشک را درحالی که فقط دو پیمانه ازش کم شده بود، به سطل زباله انداختم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از بچگی با رفت‌‌وآمد در حریم امنش بزرگ شدم و با بازی در صحن‌ و‌ سرایش قد کشیدم. همیشه حتی کوچک‌ترین آرزوهایم را از او می‌خواستم. خیلی آدابش را بلد نبودم ولی خوب خاطرم هست وقتی که برای پالتوی قشنگی که می‌خواستم داشته باشم در حرمش گریه می‌کردم. یا حتی برای بیشتر ماندن در خانه‌ی مادربزرگ نگاهم را به ضریحش دوخته بودم و به او التماس می‌کردم. هنوز فراموش نکرده‌ام شب امتحانی را که به جای درس خواندن پنج تا یاسین در حرم خواندم. شب کنکور هم پناهنده به درگاهش شده بودم. در دوران بارداری‌ام، فرزندی سالم و صالح از او می‌خواستم و حتی زایمانی آسان. خوب خاطرم هست وقتی که برای آخرین بار از محضرش خداحافظی کردم برای رفتن به شهر و دیار همسرجان، و چه وداع سختی بود؛ گریه کردم و امین‌الله خواندم... آقاجان! من از بچگی جیره‌خوارت بودم، اصلا انگار پدرم بودی و هستی... اما امروز هرچه به پنجره فولادت نگاه می‌کردم تا برای خودم و بچه‌هایم دعا کنم، دلم نیامد. چطور می‌شود کودکانی در آن سر دنیا برای قطره‌ آبی یا قرص نانی ناله بزنند و من خودخواهانه به فکر خودم و فرزندانم باشم. دعا کردم و از اعماق قلبم خواستم تا این کابوس تمام شود. خواستم تا دوباره از فلسطین، صدای خنده‌ی کودکانش به گوش برسد. خواستم تا آرامش و آسایش به سرزمین زیتون برگردد. خواستم تا مظلوم یاری شود و ما هم در لشکر یاری‌گران باشیم... آقاجان، این‌بار هم حاجت‌روایم کن! 🤲🥹 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. حکایت‌های کوتاه، قصه‌های منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند.سومین داستان دنباله‌دار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بی‌غم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است._ مادرم تمام روزهای محرم و صفر، از صبح زود پاشنه‌ی کفشش را می‌کشد و می‌رود توی مجالس روضه؛ از روضه‌ی آقای دهقان که روبروی خانه‌مان است بگیر تا روضه‌ی خانم شاهدی در محله‌ای نزدیک، تا روضه‌ی پاساژ کویتی‌ها سر میدان مجاهدین! از بچگی هیچ‌کدام از آن روضه‌ها را دوست نداشتم. توی آن مجلس‌ها مادرم که همیشه مثل کوه محکم بود و خم به ابرویش نمی‌آمد، گریه می‌کرد. آن هم نه آرام، با هق‌هق. به زانویش تکیه می‌دادم و آرنجم که روی زانویش بود، تکان می‌خورد و بدنم را تکان می‌داد. می‌ترسیدم و از گریه‌اش بغض می‌کردم. نمی‌توانستم اشکش را ببینم اما صدای گریه‌اش نگرانم می‌کرد. کیک یزدی توی بشقاب را برمی‌داشتم با خلال بادام و پسته‌ی رویش ور می‌رفتم تا حواسم پرت شود و روضه تمام شود. همین که روضه‌خوان «وَ سَیَعلَمُ الَّذینَ ظَلَموا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبون» را می‌گفت، زن‌ها چادر را از صورتشان کنار می‌زدند. با چشمان سرخ و صورتی آرام، آمین پشت آمین برای دعاهای روضه‌خوان می‌گفتند؛ دعا برای «سلامتی امام زمان» تا «خدابیامرزیِ پدر و مادر منِ عاصی». بعد دست می‌کشیدند روی صورتشان و چای جدید برمی‌داشتند و کیک یزدی می‌خوردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ انگار نه انگار چند لحظه پیش همه‌شان داشتند مثل مادرهای بچه از دست داده، های های گریه می‌کردند و بعضی‌‌شان جیغ‌های منقطع و پشت هم می‌کشیدند. آن جیغ و گریه، مثل چای و کیک، آداب معمولی و عادی روضه بود و انگار فقط من بودم که نمی‌فهمیدم این چند جمله که خوانده شد و همه گریه کردند، اول قصه است یا وسط یا آخرش. توی یکی از همین مجلس‌ها شنیدم گریه بر اباعبدالله ثواب دارد. معنی ثواب را می‌دانستم؛ چیزی مثل جایزه! تلاش کردم من هم مثل آن خانم‌ها گریه کنم و جایزه‌ای که دیده نمی‌شد اما همه به دنبالش بودند را بگیرم. اما گریه‌ام نمی‌گرفت. پدرم می‌گفت «تباکی» هم قبول است یعنی همین که چادر روی صورتم بکشم و وانمود کنم گریه می‌کنم، کافی است. تلاشم را کردم اما طولی نکشید که از وانمود کردن خسته شدم. ذهن نوجوانم نمی‌پذیرفت که گریه کردن، واقعی یا وانمودی، حقیقتا کار خوبی باشد که بخواهد ثواب هم داشته باشد. آن‌همه روضه و سخنرانی، هیچ معنایی برایم نمی‌ساخت. سینه‌زنی‌های یزد، صحنه‌ی تئاتر تمام‌عیاری بود که خانم‌ها از پشت نرده‌های طبقه‌ی بالا، تماشا می‌کردند و بعضی پلک نمی‌زدند که مبادا زیباییِ دیدن این نظم را از دست بدهند. من آن‌ها را هم دوست نداشتم. توی روستای پدری، روز عاشورا نخل برمی‌داشتند. آن سازه‌ی بزرگ، روی دست مردهای پابرهنه جابجا می‌شد و طنین «یاحسین» توی ده می‌پیچید. اما آن هم برایم معنایی نمی‌ساخت. انگار فقط محض تماشا بود. دوازده سیزده ساله بودم که نتیجه‌ی قطعی و مسلّمی که موکولش کرده بودم به بزرگسالی، گرفتم: «از روضه و هیئت و عزاداری خوشم نمی‌آید.» دیگر نوجوان بودم و اجازه داشتم تنها توی خانه بمانم. به بهانه‌ی درس توی خانه می‌ماندم و هیچ روضه‌ای نمی‌رفتم؛ نه توی مسجد و نه روضه‌ی خانگی و نه هیچ هیئتی. فقط گاه گداری به اصرار پدر یا مادرم! راستش از اینکه نمی‌رفتم توی مجلسی که چیز جالبی نمی‌گویند و آخرش هم باید یا گریه کنم یا ادای گریه کردن دربیاورم، خوشحال بودم. روزشماری می‌کردم که محرم تمام شود و بساط آهنگ‌های حزن‌انگیز تلویزیون، لباس‌های مشکی پدرم، روضه‌های مکرر خانگی و هیئت‌های سینه‌زنی جمع شود. دلم این‌همه غم و اندوه واقعی و وانمودی را نمی‌خواست؛ غم و اندوهی که درکش نمی‌کردم. تنها مجلسی که به خاطرش خوشحال بودم و دعا می‌کردم تمام نشود، زیارت عاشورای صبح‌های دهه‌ی اول توی منزل آقای «بی‌غم» بود. ساعت ۶ شروع می‌شد. مادرم که می‌خواست برود، همان‌طور که شلوار پوشیده و مانتو تن‌زده، داشت جوراب‌های پارازین مشکی‌اش را پا می‌زد که یکی بدون سوراخش را شکار کند، می‌گفت: «من دارم میرم خونه آقای بی‌غم اگه میای زود حاضر شو.» بلند می‌شد و تند تند دکمه‌هایش را می‌بست و مقنعه را روی سرش می‌انداخت: «صبر کنم یا برم؟» آن موقع‌ها، صبح‌های محرم توی سرما بود. بیشترِ وقت‌ها توان مبارزه با گرمی پتو را نداشتم و با نگاه به ساعت می‌گفتم: «ساعت شیش و نیمه! دیگه آخراشه. من نمیام، شما برید.» اما وقت‌هایی که می‌رفتم، این من نبودم که در نبرد با گرمی پتو پیروز می‌شدم؛ طعم نان قندی و شیر داغ بود که می‌توانست مرا توی سرما از جا بلند کند. ادامه دارد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan