eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
782 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ جمعه قرار است احسان برای کاری برود سمت قم، خودم را وسط می‌اندازم و می‌گویم من هم می‌آیم. هم کمکت می‌کنم، هم یک زیارت می‌رویم. بی چون و چرا قبول می‌کند. صبح زود بچه‌ها را به سختی از خواب بلند می‌کنم. خوب شد دیشب تاکید کردم زهرا کیفش را آماده کند، وگرنه حالاحالاها آماده شدنش طول می‌کشید. ریحانه را همان‌طور که خواب است توی بغلم می‌گیرم. هرچند که مطئنم به در نرسیده بیدار می‌شود، ولی دلم نمی‌آید صدایش بزنم. دو قدم از کنار تختش دور نشده، تیزی لگوهایی که روی زمین پخش کرده‌اند کف پایم فرو‌ می‌رود. ناخودآگاه آخ بلندی می‌گویم و ریحانه چشم‌هایش را باز می‌کند. هنوز به حرف نیفتاده، تا چشمانش را باز می‌کند می‌گوید: «مامان داااده»، یعنی همان سلام خودمان، بعد هم با یک لبخند شیرین روزم را شیرین‌تر می‌کند. محکم به سینه‌ام می‌چسبانم و می‌بوسمش، آخ که بوی بهشت می‌دهد. صورتم را لای موهای فرفری‌اش فرو می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم. بلاخره راه‌ می‌افتیم. توی مسیر بچه‌ها را به مامان می‌سپارم و حرکت می‌کنیم سمت قم. اگر نگران گرمای‌ هوا و گرمازدگی بچه‌ها نبودم همه باهم‌ می‌رفتیم، کجا بهتر از حرم و زیارت؟! با خودم ‌فکر می‌کنم می‌روم حرم، می‌نشینم رو به ضریح و تکیه می‌کنم به دیواره‌های مرمرینش. آن‌جا درد دل می‌کنم شاید گره‌ی دلم باز شود. تمام مسیر به سکوت می‌گذرد. حوصله‌ی حرف زدن ندارم. رادیو اربعین روشن است و بین مداحی‌ها، مجری حال و هوای مشّایه و شرایط مرزها را گزارش ‌می‌کند. امسال هرچه به مامان و احسان اصرار کردم، حاضر نشدند بروند‌. مامان نگران بود نوبت عمل بگیرم و نباشد. احسان هم می‌گفت ترجیح می‌دهم کنارت باشم. به حرم که می‌رسم مثل همیشه دوست ندارم سریع به زیارت بروم. اول مُهر و کتاب دعا را برمی‌دارم و کنجی پیدا می‌کنم و مشغول نماز و خواندن زیارت‌نامه‌ می‌شوم. از گرمای هوا پناه برده‌ام به خنکای سنگ کف حرم. آخ که همین عطر حرم کافیست برای یک عمر آرام شدن. وقت کوتاه است، فرصتی برای خلوت و فکر کردن ندارم. بلافاصله بعد از نماز و زیارت‌نامه می‌روم سمت ضریح. بعد از زیارت ضریح، تکیه می‌زنم به درِ ورودی تا چند کلام با خانم درد دل کنم. «یاحضرت معصومه! ممنونم اجازه‌ی زیارت دادین بانو. عرضی نیست خانم جان. بعد از دعا برای ظهور و سلامتی و عاقبت‌به‌خیری همه و خانواده‌ام، یه عرض کوچیک دیگه هم هست. نه که شفا بخواهم نه، می‌گم اگه قراره عمری باقی باشه کمکم کنید توی مسیر حق باشم. اگه قرار شد بمونم و برای دخترانم مادری کنم، کمک کنید مادر خوبی باشم. اگه موندنم به صلاح دخترهاست کمک کنید که بمونم. همین، عرضی نیست. فقط یه چیز دیگه، می‌شه این آخرین زیارتم نباشه؟» #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
اتوبوس را از مبدأ شهر دانشگاهم، به مقصدِ شهر خودمان سوار شدم. صندلی‌ام را که ردیف یکی مانده به آخر بود پیدا کردم. وسایلم را بالای سرم جا دادم و نشستم. یک خانواده دو فرزندی که دختر نوجوان و پسر چهار، پنج ساله‌ای داشتند هم سوار شدند. همان‌جا پسرک را شناختم؛ بیست‌بار طول ترمینال را دویده بود و هر بیست‌بار از جلوی من رد شده بود. چشمان پر از شیطنتش داشت همه‌ی اطراف را رصد می‌کرد. مادر خانواده روی صندلی دونفره کنار پنجره نشست. دختر نوجوان، کنار مادرش و پدر هم صندلی تک‌نفره همان ردیف نشست. پسرک هم بین‌شان در حال جابه‌جایی و بازی کردن و حرف زدن با مادر و خواهرش بود. چند بار تا آخر اتوبوس دوید و باز به سمت خانواده‌اش برگشت. اما این دفعه فرق داشت. دویدنش که تمام شد، رفت بین صندلی پدر و خواهرش و رو به سمت پدرش ایستاد. به شانه‌اش زد و دو انگشت اشاره و وسطی را به سمت چشمانش گرفت و بعد به سمت چشمان پدرش، که یعنی نگاهم کن. دو آرنجش را روی دو تا دسته‌ی صندلی‌ها گذاشت و تاب خورد. پدرش خندید و با اشاره چیزی به او گفت. پسرک هم خندید. نمی‌دانم چرا گریه‌ام گرفته بود، دلم برای پدرم تنگ شده بود یا به‌خاطر ناشنوا بودن پدرِ پسرک و ارتباط زیبای آن دو نفر بود. در طول سفر کل حواسم پی این خانواده بود. انگار اتوبوس داشت از کنار شکوفه‌های بادام کوهی مسیر شیراز به بوشهر رد می‌شد و من تا وقت داشتم باید این عطر را استشمام می‌کردم.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ساعتی بعد دختر نوجوان شروع کرد به زبان اشاره چندین خاطره را برای پدرش تعریف کرد و پدر هم قهقهه‌های بلندی می‌زد و کل اتوبوس غرق در شکوه خنده‌های پدری بر خاطرات دخترش بود؛ خنده‌هایی که خود پدر نمی‌شنید. یاد خنده‌های پدرم افتادم، آن روزی که بیش‌تر از همیشه از خنده‌هایش شاد شدم. ما در شهر کوچکی زندگی می‌کردیم. از آن شهر‌ها که یک خبر از اول کوچه که شروع می‌شد، آن چیزی نبود که به نفر آخر می‌رسید، هر کسی کلاغی اضافه می‌کرد و تحویل نفر بعدی می‌داد. چهارم ابتدایی بودم. خوب یادم هست که شب قبلش با دختر عمویم که همکلاسی‌ام هم بود به خانه‌شان و صبح روز بعد از همان‌جا به مدرسه رفتیم. به محض تمام شدن صف صبحگاهی بود که همکلاسی‌ام روبه‌رویم ایستاد و بدون هیچ حس خاصی توی صورتش گفت: «پدرت یه پسر جوونو کشته!» این‌که از هفت صبح آن روز تا ساعت دوازده چه بر من گذشت، داستانی است دراز. اما نتیجه آن حال این بود که گوش‌هایم صدای معلم را نمی‌شنید، سرم گیج می‌رفت و زبانم قفل شده بود. پیش خودم فکر می‌کردم شب قبل که خانه نبودم حتما اتفاقی افتاده و من از همه‌جا بی‌خبر مانده‌ام. زنگ تفریح پشت دیوار مدرسه پناه گرفتم و جوری که کسی صدایم را نشنود گریه کردم و گفتم: «خدایا این خبر اشتباه باشه به جاش اون هشتصد تومنی که از پول تو جیبی‌هام جمع کردم می‌ندازم صندوق صدقات.» به گمانم این اولین نذر زندگی من بود. به خانه که رسیدم دیدم همه خوش و خرم در حال گذران زندگی روزمره بودند. پدرم که انگار تازه از سر کار آمده بود، با همان لباس بیرون نشسته بود به صحبت با یکی از دوستانش که آمده بود به او سر بزند. دو استکان چای خوش‌رنگ و چند لیموی نصف‌شده هم جلوی آن‌ها بود. وارد که شدم بابا خنده‌ای کرد و با من خوش و بش کرد. خنده‌های بابا در کنار عطر لیموی تازه خبرهای خوبی داشت. بابا وقتی سر‌کِیف بود چند قطره لیمو به چایی‌اش اضافه می‌کرد. خبر‌هایی از این جنس که اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است. آن خنده شیرین‌ترین خنده زندگی من بود. شیرینی به طعم چای شیرینی که چند قطره آبِ لیموی تازه درون آن ریخته باشند. ماجرا را از مادر پرسیدم. در حالی‌که کل صورتش تعجب و بهت بود گفت: «پسر عمه‌ت تصادف کرده و طرف مقابل مقصر بوده. طرف فوت کرده و پسرعمه‌تم بیمارستانه.» سرخوشانه دویدم سمت کمدم؛ چهار تا دویست تومانی را درآوردم. یکی‌یکی تا کردم و از سوراخ باریک صندوق صدقات داخل فرستادم. حالا من از شیشه پنجره اتوبوس، شکوفه‌های بادام کوهی را می‌دیدم و به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم دنیا را از آینه چشمان پدر و مادرم می‌دیدم و شاید پسرک و دختر نوجوان هم خنده‌های پدرشان است که به آن‌ها می‌گوید خبری نیست، دنیا امن و امان است. حتی اگر مشکلات چسبیده باشند بیخ گلویمان و یا کنار گوش‌مان. پدر پسرک آمده بود روی بوفه اتوبوس پشت سر من نشسته بود و همان‌طور که داشت سر پسرک را روی پاهایش نوازش می‌کرد تا به خواب برود از پنجره شکوفه‌ها را نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانم در ذهن پر از سکوتش عطر چه حرف‌هایی پیچیده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
مامان پشت خط بود و آمدنش تا یک‌ربع دیگر را خبر می‌داد. خانه را یک نگاه سرتاسری انداختم. فاطمه را صدا کردم: «بدو متکا و پتوت رو از جلو تلویزیون بردار. مامان جون داره میاد!» موتور امیرحسین جلوی در آشپزخانه چپه شده و توپ‌های بازی‌، پذیرایی را پر کرده بود. صاف کردن موتور را به پسرک‌ سپردم و توپ‌ها را چندتایی با دو دست برداشتم و توی اتاق بچه‌ها بردم. دم‌کردن چای را به دختر بزرگترم‌ سفارش دادم: «مامان جان، چند تا گل محمدی هم بنداز توش.» فاطمه گوشه‌ی رو‌متکایی را توی دستش گرفته بود و‌ پتو را روی زمین آرام آرام می‌کشاند: «مامان، مادرت داره میادا. چقدر رودربایستی داری ازش!» باقی توپ‌ها را انداختم‌ توی اتاق و در را بستم: «خب مادرم باشه. آدم‌ باید جلوی مادرش مرتب‌تر از بقیه باشه که مامانش کیف کنه بگه چه دختری دارم.» جمله‌هایم را با خنده و‌ به شوخی گفتم. شاید می‌خواستم‌ بعدتر که به خانه‌شان رفتم صحنه‌های شورانگیز و به‌هم‌ریخته نبینم. فاطمه پتو را سرجایش گذاشت و برگشت: «مگه فردا روضه‌ی فاطمیه نداریم. خب همون موقع تمیز می‌کردیم دیگه.» چند ساعت بعد، تا سر توی کابینت فرو‌ رفته بودم و انتهایش را دستمال می‌کشیدم. صدای خنده‌دار فاطمه را از نزدیک‌ شنیدم و سرم‌ را بیرون آوردم. - مامان آخه کی ته کابینتو می‌بینه؟! خانوما میان روضه و میرن دیگه. به خدا هیچکس نمیاد تو کابینتا رو ببینه! جمله‌هایی که ظهر گفته بودم، دوباره توی ذهنم‌ آمد و چشم‌هایم گرم اشک شد: «آدم‌ باید برای روضه‌ی مادرش مرتب‌تر از همیشه باشه.» جان و جهان ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
همیشه آمدن همسایه‌ی جدید کمی اضطراب و دل‌شوره به همراه دارد. فکرت درگیر می‌شود. ذهنت پر از سوال می‌شود که «آدم خوبی هست؟ روابط عمومیشون چجوریه؟ چجوری باهاش ارتباط برقرار کنم؟ چجوری باهاش دوست بشم؟ اصلا بهم روی خوش نشون میده یا نه؟» اما این‌بار کمی آرام‌تر بودم. انگار سوال‌های ذهنی‌ام خود به خود جواب داده شده بود. دلم می‌خواست هر کس را که می‌دیدم درباره همسایه جدید با او صحبت و او را از این اتفاق خبردار کنم. دلم قرصِ قرص بود که پر از خوبی است. اسمش را نمی‌دانستم. فقط گفته بودند که از راه دور می‌آید. سر تا پا شور و ذوق بودم برای دیدارش. باید کارهایم را جوری می‌چیدم تا به استقبالش برسم. حالا این حس و حال من به بچه‌ها هم منتقل شده بود. آن‌ها هم دوست داشتند بیشتر راجع به همسایه جدید بدانند. این را در نگاهشان می‌دیدم و از سوال‌هایی که مدام می‌پرسیدند. یک روز برای کاری به بیرون از خانه رفتم. زن همسایه، مریم خانم، را در راه دیدم. کمی از من بزرگتر است و دو تا فرزند دارد. مهربان و خوش‌برخورد، ولی از نظر ظاهری با ما کمی متفاوت است. سر صحبت را باز کردم و از همسایه‌ی جدید گفتم. لبخندی زد و بعد از آن بغض پشت گلویش را می‌توانستم ببینم. با خوشحالی گفت: «خیلی وقته منتظرشم. می‌خوام براش شیرینی بپزم و به استقبالش برم. مطمئنم که از دستپختم خوشش میاد.» دستی بر پشت شانه‌اش کشیدم و گفتم: «بر منکرش لعنت! کیه که از شیرینی‌های شما خوشش نیاد مریم خانم؟!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ صبح زود از خواب بیدار شدم. بچه‌ها را یکی یکی صدا زدم. برخلاف همیشه که باید کلی سر و کله می‌زدم تا بیدارشان کنم، اما این‌بار خیلی سریع بلند شدند. صبحانه را که خوردیم، لباس‌هایمان را پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. امروز قرار است همسایه جدیدمان بیاید، همان همسایه‌ای که روزها انتظار آمدنش را می‌کشیدیم. درب خانه را باز کردم و با بچه‌ها به بیرون از خانه رفتیم. همسایه‌ها هم یکی یکی داشتند وارد کوچه می‌شدند. ما هم با آن‌ها راهی شدیم و دست در دست دخترهایم قدم‌زنان تا سر کوچه آمدیم. مریم‌خانم را دیدم که با ظرف شیرینی‌اش داشت می‌آمد. از دور حال و احوالی کردم و دستی برایش تکان دادم. سر کوچه توقف کوتاهی کردیم. جمعیتی که به استقبال همسایه آمده بودند باورکردنی نبود. چشمانم از شوق دیدار پر از اشک شدند. با صدای سنج و دمام، نگاهم به آن‌طرف چهارراه جلب شد. جمعیت زن و مرد همه به آن‌سمت می رفتند و هر کس حال و هوای خودش را داشت. با صدای بلند گفتم: «بچه‌ها همسایه داره میاد... اومد!» دختر کوچکم، محیا، که قدش را نمی‌توانست بیش‌تر از این بلند کند، گفت: «من نمی‌بینم. کو؟» او را به بغل گرفتم و تابوت را که روی دست‌ها به سمتمان می‌آمد نشانش دادم. محیا پرسید: «مامان اسم همسایه جدیدمون چیه؟» - اسمش شهید گمنامه دخترم. - خونه‌ش قراره کجا باشه؟ - توی پارک سر کوچه، وسط اون همه درخت سبز و قشنگ و بزرگ. - همون پارکی که میریم سرسره‌بازی؟ - آره عزیزم. اما از این به بعد اول می‌ریم سری به همسایه‌مون می‌زنیم، بعد می‌ریم سرسره‌بازی. محیا لبخند کوچکی زد و با دستش صورت من را سمت خودش کشاند و گفت: «مامان، من شهید گمنام دوست دارم. راستی مامان نداره؟» نمی‌توانم بغضم را فرو دهم با صدای لرزان می‌گویم: - نه نداره. دوباره با همان لحن بچگانه صدایم می‌زند: «مامان! می‌دونی مامان شهید گمنام کیه؟ حضرت زهراست.» نمی‌دانستم در آن لحظه چطور به ذهن کودکانه‌اش رسید. اما حالا دیگر بغض نبود و هق‌هقِ گریه بود که امانم نمی‌داد. امروز روز شهادت حضرت زهراست. روزی که شهید گمنام آمد و همسایه ما شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یک روز سرد و دلگیر دی ماه بود، هوا سوز برف داشت و خورشید رمقی نداشت تا از پسِ آن همه ابر سیاهی که آسمان را پوشانده بودند، نورش را روی زمین پخش کند. در خیابان‌های خلوتِ پنجشنبه‌صبح، با همسرم می‌رفتیم سمتِ بهشت‌زهرا؛ برای تدفین مادربزرگم. عادت داریم در ماشین مداحی گوش کنیم. همسرم ضبط ماشین را روشن کرد و مداح شروع به خواندن کرد: «الصلااااة، الصلاااااة...بغضِ زمینیا شکست و تو آسمون عزا و ماتمه، صف می‌بندن ملائکه، پشت سر امامِ فاطمه...» مداحی «صلاة الفراق» را اولین بار آن‌جا شنیدم، اولِ بزرگراه شهید باکری، در همان صبح دلگیر و سرد زمستانی، که برای تدفین مامان‌بزرگ می‌رفتیم. بعد از آن‌که نماز میّت را کنار مزارِ خالی اقامه کردیم، برانکاردِ بهشت زهرا را، که حالا خالی شده بود، به کاج‌های بلند و بی‌روح بهشت‌زهرا تکیه دادند و پیکر را روی خاک گذاشتند. سرمای دردناکی در تمامِ تنم پیچید. حق داشتم؛ زمین حسابی سرد بود، دو روز پیشش برف باریده بود. ناخودآگاه زیر لب، بندی از همان مداحی را تکرار کردم: «خوشی ز عمر ندیده، خدا نگهدارت! صنوبری که خمیده خدا نگهدارت!» اشک‌ها برای حضرت مادر می‌چکید یا مامان بزرگ؟ نمی‌دانم! دی ماه ۱۴۰۱ بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حالا هربار که این نوا را می‌شنوم، بی‌اختیار درست همان صحنه و همان حس و حال پیش چشمم مجسّم می‌شود. انگار مرا برداشته‌اند و پرتاب کرده‌اند درست وسط همان صحنه، همان هوای سرد و تاریک و غم‌بار زمستانی؛ همان‌که سوزِ برف داشت اما نمی‌بارید... . این خاصیت شگفت‌انگیز مغز است؛ عطری، یا نوایی، تو را از زمان و مکانی که هستی برمی‌دارد و با خود به زمان و مکان دیگری می‌برد. پرت می‌کند وسط خاطره‌ای، صحنه‌ای، یا تجربه‌ای. همان ویژگی که نوروساینتیست‌ها به سیناپس بین سلول‌های پیاز بویایی و آمیگدال و هیپوکامپ نسبتش می‌دهند. حالا تصور کن حسن(ع) در روز چند بار از آن کوچه رد می‌شد؟ همان‌که بین خانه زهرا(س) و مسجد‌الرسول(ص) بود. مگر نه برای هر نمازی؟ فرقی نمی‌کند چند سال بگذرد، دیوار همان دیوار است که مادر بر آن دست گذاشت و زمین همان زمین که چادرش را روی آن کشید. تصور کن علی(ع) را که هر روز از درِ خانه عبور می‌کرد؛ همان دری که... همان خانه‌ای که هنوز بوی یاس می‌دهد. آه که این عِطر چقدر ماندگار است! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
نگاهم را به صورتش دوخته بودم که آرام از کنارش بلند شدم. مراقب بودم صدای قیژ تخت درنیاید. یکباره سرش را از زیر پتو بیرون آورد: «دیدی تو نمی‌خوابی پیشم!» مثل آدمی شدم که با یک لغزش دست، تمام دومینوهای چیده‌اش فرو می‌ریزد. نیم ساعت بود کنارش دراز کشیده بودم، تا خوابش ببرد. با حجم کاری که داشتم، هر دقیقه‌ از این زمان برایم ارزشی بالاتر از «وقت طلاست» و این حرف‌ها داشت. هنوز به ساعت هشت خوابیدن عادت نکرده، اما من حالا مادری بودم که دومین کلاس اولی‌ام را می‌فرستادم مدرسه. تجربه‌های خام سی‌‌‌سالگی‌ام، مثل گِلِ سفال توی کوره پخته شده بود. دیگر آن مادر تازه‌کار چند سال قبل نبودم که توی آشپزخانه حین کشیدن اسکاچ روی ظرف‌ها، یا بین کلمات رمانی که می‌خواند، با لحن پرسشی و ملاحظه‌گر به پسرش بگوید که آیا دلش می‌خواهد بخوابد یا نه! یاد گرفته بودم که اگر دست پسرک را بگیرم و ببرم توی اتاق، نور را کم کنم و کنارش دراز بکشم و کتاب «تقصیر من بود» اثر ونینگر را برایش بخوانم، به صفحه‌ی آخر نرسیده، خمیازه‌کشان پتو را می‌کشد روی سرش و می‌گوید: «شب‌بخیر‌ مامان!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما انگار آشوب ته دلم، از انگشتانم که گرفته بود توی دستش عبور می‌کرد و مثل اندامی، بی‌خوابی را در وجودش ترشح می‌کرد. آشوب بشقاب‌های تلنبار شده توی سینک، لباس‌های اتو نشده‌ روی دسته‌ی مبل راحتی، درِ نیمه‌باز ماشین ظرفشویی و کاسه و بشقاب‌های شسته‌شده، کیسه‌های میوه‌ که علی‌ از میدان تره‌بار خریده بود و ردیف کرده بود جلوی درِ بالکن آشپزخانه. با «مامان میای آزمونمو چک کنی؟» که پسر بزرگترم گفت، پلک‌ها را روی هم فشار دادم و لب‌ها را به هم دوختم. بین دوراهیِ ماندن کنار محمدحسین و رسیدن به دادِ معادلاتِ درجه‌ دوی محمدمهدی بودم که صدای علی مثل پتک آهنگری خورد به درِ بسته‌ی اتاق: «خانوم چی شد این شام؟!» طبیعی بود که به هجمه‌ای از افکار بازدارنده اجازه‌ی ورود به ذهنم را بدهم. «واجبه این همه بدو بدو؟! واجبه آخه با این وضعیت بری دانشگاه؟ به این همه استرس می‌ارزه؟...» اما ور خوش‌بین ذهنم مجهز‌تر از این حرف‌ها بود. انگیزه‌ای که برای دوباره درس‌خواندن داشتم، برابر بود با انگیزه‌ای که مادر توماس ادیسون بعد از اخراج از مدرسه به او داد. پشیمان نشدم که چرا بعد از چند سال فیلَم یاد هندوستان کرده. کار نیمه‌تمامی که سال‌ها دنبالش بودم را باید به پایان می‌رساندم. طعم دغدغه‌های این روزهایم، طعمِ فسنجان ملسی بود که شیرینی‌اش به ترشی‌اش غالب بود. نشستم لبه‌ی تخت و موهایش را نوازش کردم. نزدیکش شدم و توی صورتش نفس کشیدم «بخواب مامانم من پیشتم». صدای نفس‌هایش که سنگین شد. دستم را آرام از بین انگشتانش کشیدم. هالوژن نارنجی سقف را خاموش کردم و رفتم بیرون. بعد از شام، بشقاب‌ها را روی هم گذاشتم و چیدم روی صفحه‌ی سینک. ظرف غذای مدرسه‌ی محمدمهدی را از توی کابینت برداشتم و دو کفگیر لوبیاپلو برایش ریختم. دو، سه قاشق هم سالاد شیرازی ریختم توی طبقه‌ی بالای ظرف. چفتش را بستم و با یک قاشق توی کیسه فریزر، گذاشتم طبقه‌ی وسط یخچال. مقداری از پلو را ریختم داخل ظرف پلاستیکی مایکروویو و گذاشتم طبقه‌ی پایین برای نهار فردای محمد حسین. می‌خواستم در نبودم دستش به ظرف برسد و نرود دنبال چهارپایه آوردن. بشقاب‌پلوخوری و قاشق و کاسه‌ی سالاد را هم برایش گذاشتم گوشه‌ی میز غذاخوری. چشم‌ها را با پشت دست مالیدم. کنار سینک، سر چرخاندم و ساعت روی دیوار پذیرایی را نگاه کردم. ده دقیقه به یازده بود. کیسه‌های سیب و پرتقال را خالی کردم توی لگن سینک. آب باز کردم رویشان و درپوش را گذاشتم. پیش‌بند را باز کردم و دستم را با حوله‌ی روی دستگیره‌ی کابینت خشک کردم. دست به کمر، چشم گرداندم توی آشپزخانه. از جمع و جور شدنش خیالم آسوده شد. دلم می‌خواست وقتی نیستم، بچه‌ها هر چیزی را لازم دارند راحت پیدا کنند. حالا می‌توانستم با خیال راحت بروم سرِ درس و مشقم. کتاب روانشناسی تحولی را ورق زدم و گذاشتم توی کیفم. تکیه زدم پایین تخت و تمرین آمار استنباطی را با جزئیات حل کردم و جزوه‌ی آموزه‌ها را جمع‌وجور کردم و توی کیفم جا دادم. ساعت نزدیکِ یک شد. فردا یکشنبه بود و باید زودتر بیدار می‌شدم! یاد میوه‌های توی سینک که افتادم، از زور خواب و خستگی وایِ کش‌داری گفتم و رفتم توی آشپزخانه. علی پای سینک داشت آخرین پرتقال را می‌سابید. لب‌هایم کش آمد و از کارش قند توی دلم آب شد. با لحن ذوق‌زده‌ای گفتم: «دستت درد نکنه!» حالِ دونده‌‌ی از نفس‌افتاده‌ای را پیدا کردم که بعد از چند دور دویدن صدای سوت پایان را شنیده. ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ صبح‌های یکشنبه‌ی مهر امسال تا نیمه‌ی آبان، برایم مثل فتح قله‌ی اورست بود؛ بلند و دست‌نیافتنی. مثل کوهنوردی بودم که زور می‌زند بالا برود و هی نگاه به راهِ مانده می‌کند و نمی‌رسد. یکشنبه‌ها باید بچه‌ها را، که هر روز شش‌ و چهل دقیقه بیدار می‌شدند، زودتر از خواب بیدار می‌کردم؛ ساعت شش! و این نقطه‌ی عطف کارم بود. محمدمهدی را چندبار صدا زدم. پتو را کشید روی صورتش. «پاشو مامان!» را بلندتر گفتم و پا تند کردم و رفتم توی آشپزخانه. ظرف نهارش را از یخچال بیرون آوردم. از کیسه‌ی نان‌های توی فریزر سه تکه برداشتم. با دست دیگرم دکمه‌ی مایکروویو را زدم. ظرف پنیر و کره را روی میز گذاشتم‌؛ شیشه‌ی مربا و ظرف سبزی را هم. به چای‌ساز نگاه کردم. نه! فرصتش را نداشتم. برای صبحانه، کره و مربا و برای زنگ تفریح، پنیر و سبزی لقمه گرفتم و توی کیسه‌های جدا گذاشتم. از آشپزخانه داد زدم: «پاشید مادر دیر شد! من دیر می‌رسم دانشگاه. محمدحسین بدو دسشویی. علی‌آقا یه کمک کن این بچه آماده شه، من دیرم نشه!» به موقع که نشستیم توی ماشین، حال مدیر کارخانه‌ای را داشتم که تمام برنامه‌های کاری‌‌اش جفت و جور شده. بچه‌ها شروع کردند به دعوای همیشگی! محمدحسین چانه‌اش را چسبانده بود به پشتی صندلی و با لحن مظلومی گفت: «مامان منو اول می‌رسونید یا داداشو؟» قربان‌صدقه‌‌اش رفتم. محمدمهدی از پشت‌ سر، خواست آینه را برایش تنظیم کنم و در حالی‌که موهایش را توی آینه مرتب می‌کرد گفت: «معلومه دیگه منو! من نزدیکترما.» خواستم بگویم «مترو سر راهه، بچه‌ها من اول برم دیرم نشه؟» اما حرفم را قورت دادم. دلم نیامد وقتی پسر کلاس اولی‌ام روی چارچوب آهنی درِ مدرسه، پشت سرش را نگاه می‌کند، برایش دست تکان ندهم. بچه‌ها را که رساندیم، علی جلوی مترو پیاده‌ام کرد. مقابل آسانسور طبقه‌ی همکف دانشگاه، صف طویلی از دانشجوها بود که بعضی روزها، تا باجه اطلاعات که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم کشیده می‌شد. از بینشان رد شدم. با وجود زُق‌زُق زانو، ترجیح دادم شش طبقه را از پله‌ها بالا بروم. استاد بزم‌آرا پنج دقیقه‌ی اول کلاس‌ حضور و غیاب می‌کرد و اگر دانشجویی بعد از آن زمان می‌رسید، باید انگشت حسرت به دندان می‌گزید! نشستم ردیف جلو، سمت پنجره، کنار زهرا و مریم؛ دو تا از دانشجوهایی که مادر بودند و هم‌سن‌و‌سال من، و همین نقطه‌ی عطف دوستی‌‌ام با آن‌ها بود. شیدا، هم‌کلاسی سر و زبان‌دار دهه هشتادی‌‌مان، خمیازه‌کشان از بیرون کلاس نگاهم می‌کرد. با گروه چند نفری‌شان، اکثر اوقات دیر می‌آمدند سر کلاس‌ها و زودتر از اتمامش می‌رفتند. نزدیک ما که رسید با لحن لج‌داری گفت: «مامانا شما خوابتون نمیاد؟! همیشه زود می‌یاید می‌شینید ردیف اول!» داشتم گوشی را کوک می‌کردم روی دوازده، تا ساعت تعطیلی محمدحسین را به علی یادآوری کنم‌. خیلی وقت بود دنبال فرصتی بودم تا بهشان بگویم که قدرِ این دوران را بدانند و بیشترین استفاده‌ را از زمانشان ببرند، اما نصیحت و این حرف‌ها را گذاشتم به وقتش. با لبخند مهربانی نگاهش کردم، و تمام کارهای دیشب، از مقابل چشمانم گذشت. انگار زهرا و مریم هم معنی لبخندم را فهمیده باشند، نگاهم کردند و سه‌تایی زدیم زیر خنده. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1559 حدودا یک ماهی از جراحی‌ام می‌گذرد. به لطف خدا آن‌قدرها هم سخت نبود. یک هفته‌ی دیگر نوبت یُددرمانی دارم. نوعی پرتودرمانی که با داروهای رادیواکتیو انجام می‌شود. روزی که برای گرفتن نوبت رفته بودم گفتند برای آسیب نرسیدن به اطرافیان از تشعشعات رادیواکتیو باید بعد از مرخص شدن از بیمارستان قرطینه‌ شوی. دلم هُرّی ریخت، مسئول پذیرش ادامه داد: «از بزرگسالان دو هفته، ولی اگر بچه‌ی کوچیک یا زن باردار اطرافت هست، یک ماه.» پرسیدم: «یعنی چطوری؟» گفت: «از این‌جا که رفتی می‌ری توی یه اتاق از خونه می‌مونی. اگر خواستی به سطوحی که بقیه دست می‌زنن دست بزنی از دستکش استفاده می‌کنی. حمام و دستشویی و ظروفت رو از خانواده جدا می‌کنی. از فاصله سه چهار متری می‌تونی باهاشون صحبت کنی. بچه‌ها هم بهتره کلا خونه نباشن؛ برای اون‌ها خیلی خطرناکه.» حالا یک هفته فقط به این قرنطینه‌ی لعنتی مانده. قبل از درمان باید داروهایم را هم قطع می‌کردم. نخوردنِ دارو، اضطراب و حال بدم را تشدید کرده، حتی توی خواب مدام کابوس می‌بینم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برای فرار از حال بد و استرس مضاعف، تمام کانال‌های خبری‌ام را پاک کرده‌ام و از هر خبری دوری می‌کنم. ولی همین دوری از اخبار، آن‌هم توی روزهای جنگ، در حالی‌که همه مشغول تبیین در جنگ رسانه‌ای هستند، حالم را بدتر می‌کند. روزی هزار بار توی ذهنم می‌گویم: «خیلی ضعیفی، با یه مریضی از درد همه جهان خودتو فارغ کردی!» هزار کارِ نکرده دارم. باید کارهای محل‌کارم را جمع و جور کنم و مرخصی بگیرم. خانه را مرتب کنم. چمدان بچه‌ها را ببندم که یک ماه بروند پیش مامان. برای خودم سرگرمی فراهم کنم که روزهای نقاهتم راحت‌تر بگذرد و ... . خیلی وقت است که اگر کسی به روزمرگی‌هایم نگاه کند یادِ کارتون میگ‌میگ می‌افتد. از صبح که زهرا را راهی مدرسه می‌کنم، تا تمام طول روز که لابه‌لای کارهای خانه و خرید و رسیدگی به بچه‌ها، جلسه می‌روم و به کارهای شرکت می‌رسم، تمام روز در حال دویدنم و همیشه عجله دارم. حالا این قرنطینه برایم شبیهِ زدن دکمه‌ی پاز وسط یک آهنگ با ریتم تند است. قرار است خانه ساکت شود، از کارم مرخصی بگیرم، به خاطر تشعشعات به چیزی توی خانه دست نزنم، بیرون نروم، بچه‌ها هم که می‌روند پیش مامان. پس من چه کار کنم؟! توی یادداشت تلفنم یک لیست باز می‌کنم از کارهایی که مدت‌هاست نتوانستم انجام‌شان بدهم؛ مثلا خالی کردن عکس‌ها از روی گوشی و مرتب کردن هارد. آماده کردن یک مجموعه از عکس‌ها برای چاپ، نوشتن روایت‌هایی که مدت‌هاست سوژه‌شان کنج ذهنم خیس می‌خورند. لیستی از کتاب‌های نخوانده، بافتن شنلی که کاموایش خیلی‌وقت است کنج کمد افتاده، خواندن مقاله‌هایی که به امید خواندنشان بوک‌مارک کرده‌ام و ... . ولی انجام همه‌ی این‌ها دل و دماغ می‌خواهد‌. بدون بچه‌ها، توی خانه‌ی سوت و کور، با حالِ بیمار، یعنی می‌توانم؟! دوباره اضطراب به جانم چنگ می‌زند. گوشی را قفل می‌کنم و می‌‌روم سراغ مرتب کردن خانه. مثل همیشه گام اول؛ آشپزخانه! #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! توی ایوان بودم و به گردنه‌ی سفید روستا نگاه می‌کردم. می‌خواستم از این فاصله عمق برف را حساب کنم. یعنی ماشین می‌توانست رد شود و مادرم را از بیمارستان شهر، به روستا بیاورد؟! صدای مادربزرگ از جا پراندم. دست به ستون چوبی ایوان گرفتم تا نیفتم. - چرا آب نریختی تو کتری؟ صدایش از همیشه بلندتر نبود ولی بغض کردم. صدایم از همیشه بلندتر شد. - به من چه؟ بغضم جایش را به گریه‌ی بلند داد. دویدم داخل خانه. مادربزرگم چیزی نگفت. خواهرم کتری را پر کرد و روی چراغ‌نفتی قرمز گذاشت. فیتیله را بالاتر کشید تا شعله‌اش بیشتر شود. رو کرد به مادربزرگ: «گیر نده بهش! دلتنگی مامانو می‌کنه.» کنار دیوار، سرم را روی بالشت گذاشتم و خودم را به خواب زدم. پس اسمش دلتنگی بود؟ دوستش نداشتم. فردایش ردّ چرخ ماشین روی برف، خبر از پایان این حس ناخوشایند می‌داد. دو سه سال گذشت تا خاطره‌اش از ذهنم پاک شد. شاید هم همان روز که دوباره برف آمد و ردّ چرخ‌ها را پوشاند. پایم را توی یک کفش کردم که می‌خواهم بروم شهر درس بخوانم. فکر می‌کردم رویاهایم توی شهر واقعی می‌شوند. مادرم تا روز آخر می‌خواست منصرفم کند. دم رفتنم گریه کرد. - ازت کارِ خونه هم نمی‌خوام. فقط همین‌جا بمون! دودل شدم. ولی زور رویاهایی که در سر داشتم، چربید: «مدرسه‌ی این‌جا خوب نیست. همه دوس دارن برن. حالا که قبول شدم چرا می‌گی نه؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ غمش را ندید گرفتم و رفتم. تا دم درِ مدرسه هم هیجان داشتم. اما لحظه‌ی اول که پایم را داخل حیاط شلوغ و بزرگش گذاشتم، مات شدم. حسّی که وسط بازی‌های کودکی، فراموشش کرده بودم، برگشت. بین در و دیوار و آدم‌های ناآشنا دنبال مادرم می‌گشتم. می‌خواستم مثل همیشه به لباس محلی‌اش چنگ بزنم. پیدایش نکردم. تا ظهر بغضم را با بیسکوییت پایین می‌دادم. ظهر که پدرم آمد و با چشم‌های نگران ازم پرسید: «می‌مونی یا برمی‌گردی؟» با سر برگشتم. همان روز فهمیدم که دوری از مادر چقدر وحشتناک است. تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت از مادرم دور نشوم، ولی می‌دانستم ماندنم همیشگی نیست؛ مدرسه‌ی روستا دبیرستان نداشت. سه سال بعد که به خوابگاه رفتم، دیگر دردم را می‌دانستم. می‌دانستم چرا شب‌ها با گریه می‌خوابم و چرا هم‌اتاقی‌ام، با چشم‌های پف‌کرده از خواب بیدار می‌شود. تا امروز این غم همیشه با من بوده است. سعی کرده‌ام کم‌تر به آن فکر کنم. جواب هم داده. اما مثل آتش زیر خاکستر است، هر از گاهی شعله می‌کشد؛ مثلا وقت زایمان. آن لحظه که از درد داشتم می‌مردم و حس می‌کردم هیچ دستاویزی ندارم، خودم هستم و خودم، مادرم را صدا زدم. انگار فقط او بود که از من جداشدنی نبود. صدا زدنش آرامم می‌کرد. هرچند نبود که جواب بدهد. امروز روی تخت نشسته بودم و دور از چشم بچه‌ها، گریه می‌کردم. دوباره از همه چیز دست کشیده بودم. تنهای تنها. یادم افتاد که ایام فاطمیه است‌. گریه‌ام بیشتر شد. مادر همه‌ی ما، حتما مادری‌اش بالاتر است. حتما وقتی صدایش کنم جواب می‌دهد. صدایش زدم. لب‌بسته با اشک‌هایم صدا زدم. جواب داد. جوابش هم خاص بود؛ یادم انداخت که ماه قبل خواسته‌ای داشته‌ام و نذری کرده‌ام و همین امروز اجابت شده. معنی‌اش برایم این بود که دوست دارد نذرم را روز شهادتش ادا کنم. اشک و لبخندم قاطی شد. بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بساط آش را به راه انداختم. دیگر نمی‌خواستم از کنار مادرم تکان بخورم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
توی سرم هیئت تحریریه‌ای است، مأمور به ثبت لحظه‌های مهم تاریخ! صبح امروز همگی مشغول کار بودند تا بهترین تیتر و لید خبری را برای سقوط دولت بشّار اسد بزنند. خبر را این‌طور شروع کردند: «آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی، بشار اسد سوار بر طیاره‌ای که چند دقیقه بعد از شروع پرواز، از رصد همه‌ی رادارها خارج شد، برای همیشه خاطره شد.» بعد از بالا و پایین کردن خبرها و تحلیل‌های قوی و ضعیفی که بین همه‌ی بسترهای مجازی دنبال کردم، توی سرم هشتگ سوریه را جستجو زدم. لابه‌لای صفحات سیزده‌سالگی عمرم، تصویر خودم را دیدم در کَفَرسوسه‌ی دمشق‌‌؛ هر روز با خوشحالی از دربِ خانه‌ی دوست پدرم بیرون می‌آمدم و به همراه خانواده به زیارت حضرت رقیه(س) یا حضرت زینب(س) می‌رفتیم. بعضی روزها را هم به گشت‌و‌گذار در بازار حمیدیه و حتی پاساژهای به‌روزِ نزدیک خانه‌مان می‌گذراندیم. سوریه آن موقع‌ها جای دیدنی‌ای بود. هر کجا که می‌رفتیم ردّی از توریست‌های ایتالیایی را می‌دیدیم که برای دیدن بناهای تاریخی آمده بودند و حتی پایشان به حرم حضرت رقیه(س) هم باز شده بود. برای رسیدن به این حرم باید بازار باریکی را رد می‌کردیم و توی راه، ردیف شکلات‌های عربی و عروسک‌ها را می‌پاییدیم و ریه‌هامان را پر می‌کردیم از عطر ادویه‌های قهوه و چای‌خانه‌هاشان. مردهای بازارش می‌خندیدند و بازارشان گرم بود. آدم‌های زیادی با لبخند و آرامش همه‌جای شهر قدم می‌زدند. من اولین‌بار شاورما را آن جا خوردم. پیتزای عائله را قبل از این‌که توی ایران سایزهای غیرمتعارف پیتزاها مرسوم شود آن‌جا دیدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آن‌جا بود که سوزن‌های بلند سر مرواریدی را برای بستن روسری به سبک اصیل زنان لبنانی و سوری خریدم و کلی اولین‌های قشنگ برایم کلید خوردند، که با هر کدام‌شان یک گوشه‌ی قلبم تندتر می‌زند. اقامت چند هفته‌ای ما در سوریه بخش طلایی دفتر زندگی من است که هر بار ورق می‌زنمش، وجودم پر از شوق می‌شود. همه‌جای شهر، آن‌روزها پر بود از عکس‌ها و دیوارنگاره‌های تصویر قدّی بشّار اسد... . چند سال گذشت. از سوریه ردیف به ردیف شهید می‌آوردند و مستند و کتاب می‌نوشتند از عاشقانه‌هایی که به ملازمت از حرم ختم شدند و همه یک نقطه اشتراک داشتند؛ آن هم حرم سیده زینب(س). در کنار همه‌ی این‌ها یک روز یک عکس در آمد و یک خبر؛ که عماد مغنیه را در کفرسوسه به شهادت رساندند. جایی که یک زمانی بستر روزهای رویایی نوجوانی من بود، حالا شده بود مقتلگاه این شهید. قلبم به درد آمده بود. وقتی حرف سوریه پیش می‌آمد، دوست پدرم که ما در سوریه، در منزل‌شان اقامت داشتیم می‌گفت: «شما بهار سوریه رو دیدید. امروز این پیکره خسته مثل پاییز شده!» حالا سخت است که چهره جدیدی از شهر را توی سرم به تصویر بکشم، آن هم با روی کار آمدن آدم‌هایی که انگار تصویری روتوش‌شده از چهره‌های مشمئزکننده‌ی سران داعشی هستند. دوست ندارم خاطراتم بوی نا بگیرند! لنز دوربین نگاهم را می‌برم به خط سِیر مقاومت. فکر می‌کنم به مردهایی که یک روز با صدای حاج قاسم توی بیسیم‌ها، در جبهه‌ی سوریه مقاومت می‌کردند و حالا برادرانشان در همه‌جای پهنه‌ی مقاومت مشغول جهادند؛ فرقی نمی‌کند از انصارالله یمن باشند یا حزب‌الله لبنان، تا نیروهای حشد الشعبی و حتی توی ایران همین زنانی که این چند وقت از طلاهاشان یا بهتر بگویم بخشی از خودشان عبور کردند. من مؤمنم به صبحی قریب که خون شهیدان ریخته‌شده روی خاک‌های این تکه از خاورمیانه، از زمین می‌جوشد و مقاومت را زنده‌تر از قبل می‌کند و این ما هستیم که با وعده‌ی نصرت خدا و حکمت رهبرمان إن‌شاءالله پیروز خواهیم بود؛ با بشّار یا بدون بشّار! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
فکر نمی‌کردم محمدعلی آن لحظه را دیده باشد. به خیال خودم، مرتب و سرحال پیشش رفتم، اما تا من را دید بغض کرد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. همان‌طور که ایستاده بودم، دستم را پشت گردنش گذاشتم و در آغوش کشیدمش. هرچه پرسیدم «مامان چرا ناراحتی؟!» چیزی نگفت. پشت سر هم تکرار می‌کرد: «هیچی! فقط میخوام اون خانوم دکتره رو بزنم.» لب‌هایش را به هم فشرده بود. دست راستش را مشت کرده بود و به کف دست چپ می‌زد. - آخه چرا؟! چی شده؟ برای داداش ناراحتی؟ حالش خوبه. الان کارش تموم می‌شه میاد. سرش را محکم بالا می‌آورد و با قاطعیت می‌گفت: «نه! من نمی‌رم پیش این دکتره. فقط می‌خوام با مشت بزنم توی صورتش...» از تلاش برای آرام و راضی کردنش دست برنداشتم. - آخه بگو چی شده؟! این‌همه وقت، توی نوبت نشستیم. کار دندونات نصفه مونده، باید دکتر درستش کنه... . ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برای انجام کار دندانپزشکی برادر کوچکش، کنار یونیت ایستاده بودم که یکباره صدای جیغ و گریه، کاسه‌ی سرم را پر کرد. خستگی‌ها و کم‌خوابی دو شب قبل هم مزید بر علت شدند؛ سرم گیج رفت و گوش‌هایم کیپ شد. می‌خواستم روی صندلی کنار اتاق بنشینم که همه چیز سیاه شد و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. وقتی چشم‌هایم را نیمه‌باز کردم، سه خانم بالای سرم آمده بودند. دو نفرشان دست و پاهایم را ماساژ می‌دادند و دیگری قندها را در آب حل می‌کرد. فکر نمی‌کردم محمدعلی این‌ها را دیده باشد. انگار چند لحظه‌ای از سالن انتظار آمده داخل راهرو و شاهد ماجرا بوده. حالا دندانپزشک را مقصر بد‌حالی من می‌دانست و می‌خواست خشمش را روی او تخلیه کند. پسرم غیرتی شده بود. محبت و خشم و ترس، با هم در ظرف کوچک قلب هشت‌ساله‌اش، به جوش آمده بود و نمی‌توانست تشخیص دهد مقصر کیست! اولین‌باری بود که این‌طور کلافه و پریشان می‌دیدمش. روی صندلی نرم و آبی‌رنگ سالن انتظار نشستم و در آغوشم، صورتش را نوازش کردم. سرش را بوسیدم و اشک‌هایش را با سر انگشت‌هایم پاک کردم. دو ساعتی طول کشید تا آرام شد. از ساختمان درمانگاه که بیرون آمدیم، تاریکی هوا حضور پنج‌ساعته‌مان در دندانپزشکی را یادآوری می‌کرد. دست‌های پسرها را گرفتم و تا رسیدن به ماشین قدم می‌زدیم که تازه سوال‌های محمدعلی شروع شد: «مامان چی شد سرت گیج رفت؟ چرا افتادی؟...» برای جریحه‌دارشدن احساساتش، دلم گرفت. بی‌اختیار، ذهنم رفت وسط مجلس روضه‌های فاطمیه. همان‌جا که پسری تنها شاهد ضربه خوردن و زمین افتادن مادرش بود. به دلداری‌ام آمد؛ مثل مادری که پای درد‌ دل‌های دخترش می‌نشیند و دست‌هایش را می‌گیرد‌ و می‌گوید: «ناراحت نباش مادر! من روزهای سخت‌تر از اینو گذروندم...» درست مثل یک مادر حقیقی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کرده‌ایم... اتفاقی که هیچ‌وقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بی‌خبر و بی‌مقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگی‌مان. چهارمین روایت دنباله‌دار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاق‌ها و روزهایی‌ است که در پی آن آمده‌اند._ [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1574 فشار بغض توی گلویم با درد نوشیدن دارو و طعم گَس آبمیوه پاکتی در هم آمیخته. کنار میز فلزیِ پوشانده شده با سفره یکبار مصرف نشسته‌ام. اتاق تاریک و سرد است و نور ملایم زرد رنگی درست بالای سر میز روی خطوط کتاب افتاده. چند لیوان کاغذی، بطری آب معدنی، بیسکوییت ساقه‌طلایی، کتاب و یک ورق قرص، تنها لوازم روی میز هستند. اشک‌هایی که بی‌هوا روی صورتم سُر می‌خورند را پاک می‌کنم، اما گلوله بعدی چشمانم را تار می‌کند. چند روز این بغض را با خود کشیده‌ام و حالا بالاخره تنها شدم و فرصت خالی کردنش فراهم شده؛ وقتی خانه را تمیز می‌کردم، وقتی چمدان بچه‌ها را بستم، وقتی توی خواب بوسیدمشان و از خانه آمدم بیرون. تمام این لحظه‌ها خودم را نگه‌داشته بودم. نمی‌خواستم جز رنج دوری، غصه من را بخورند. صدای خُرخُر خفیف هم‌اتاقی‌ام سکوت را در هم می‌شکند. نمی‌دانم سخت‌ترین شب، اولین شب است یا آخرین شب. نمی‌دانم شب‌های بعدی این قرنطینه اجباری چگونه ‌‌خواهند گذشت! قرنطینه‌ی شب‌های اول توی بیمارستان سخت‌تر است یا شب‌های بعدی توی خانه‌ی سوت و کور؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نگاهم را روی خطوط کتاب متمرکز می‌کنم. نمی‌خواهم غرق خیال شوم. هر پاراگراف که به پایان می‌رسد از خودم ‌می‌پرسم چه شد؟ و دوباره و دوباره و ده‌باره یک پاراگراف را می‌خوانم تا حواسم جمع شود. دلم توی ‌خانه است، کنار صورت لطیف زهرا، لابه‌لای پیچ و خم موهای فرفری ریحانه، و شانه‌های محکم مردی که تنها تکیه‌گاه زمینی من است... . درد خفیفی شکمم را در هم می‌پیچد؛ انگار کسی معده‌ات را بچلاند. حال غریبی دارم. دلتنگم. دلتنگی سنگین‌ترین بار دنیا روی شانه‌های آدمی‌ست. دلتنگی چاره ندارد؛ مثل باتلاقی که هرچه دست و پا بزنی بیشتر در آن فرو می‌روی. از سرِ شب هزار بار گالری تلفنم را باز کردم و بستم. دیدنِ عکس‌هایشان مثل دست و پا زدن توی باتلاق است. گوشی را برمی‌دارم تا به یکی از دوستانم پیام بدهم، شاید سینه‌ام سبک شود. دفترچه تلفنم را بالا و پایین می‌کنم. نه! حرف زدن با هیچ‌کس آرامم نمی‌کند. شاید دلم ‌نمی‌خواهد کسی از نزدیکانم صدای شکستنم را بشنود. به کاغذ و قلم دسترسی ندارم، قسمت یادداشت‌های گوشی را باز می‌کنم. می‌نویسم؛ که نوشتن تنها التیام من است... . #ح._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
!_تو_چیستی؟ نشسته‌ام پای خبرهای ساعت دو. این روزها اخبار با غزه شروع، با غزه هم تمام می‌شود. چند ماهِ پیش غزه، فقط در غزه بود، گاهی هم در ایران. ولی حالا به همه جا سرک کشیده است. مهمانی هستیم. یکی می‌پرسد «'free' یعنی چی؟» بلند می‌گویم: «آزادی». مرد بی‌حرکت می‌ایستد. چشم‌هایش می‌چرخد سمت مهمان دیگری که روبروی کولر نشسته است. همان‌که شالِ روی سرش در جنگی نابرابر بین قدرت باد کولر و نگهدارندگی کلیپس در حرکت است؛جنبشی از جنس پریشانی مو در باد. علی فریاد می‌زند «خون!». نگاهم می‌دود سمتش. خیره به تلویزیون است. تنِ بدون پای پسرک حتی از تصویر محو شده‌ی تلویزیون هم پیداست. - مامان حالا چطوری دوچرخه‌سواری می‌کنه؟ خبرها به «هِبه» رسیده بود؛ نقاشِ اهلِ غزه. اخبار حکایتش را می‌گفت و هنرش را به رخ تصویر می‌کشید. سرم را بالا می‌گیرم. خیره به خانه‌ی «هِبه» می‌شوم. تمام ساختمان‌شان و تمام ساختمان‌های اطرافش با خاک یکسان شده‌ بود. ناگهان غم با شتابِ بُرنده‌ای نفوذ می‌کند به عمق جانم و دردش پاهای بی‌رمقم را سست می‌کند. «خانه‌ها در ظلمت پس از انفجار چگونه‌اند؟» سه سال پیش بود که پیشانی عباس با تیزیِ کاشی کمی شکافته بود. ما به دور از امکانات در خانه‌باغی آن‌سوی بوشهر بودیم. مثل برق رفتیم سمتش. نفس‌مان بند آمده و اشک‌هامان جاری شده بود. علی را به مامان و بابا سپردیم. ترس از یک بخیه‌ی ساده برای عباس و دوری چندساعته از علی، دنیا را برایمان تنگ و تاریک کرده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ساختمان‌های فروریخته را نگاه می‌کنم، «هِبه فرصت کرده بود بچه‌هایش را صدا بزند؟» در راه، هی عباس را صدا می‌زدیم تا خواب نرود. «مادرِ زیر آوار مانده، صدایش به بچه‌اش می‌رسد؟» رسیدیم بیمارستان. مرا پی نخود سیاه فرستادند. در دو دقیقه با ظریف‌ترین نخ بخیه، زخم پیشانی بسته شده‌ بود. من بی‌خبر بودم و عباس بی‌حس. نه او دردِ سوزن در پوستش را چشید و نه چشمان من ردّش را دید. هنر، رسمی‌ترین زبان دنیاست. نقاشی، عام‌ترین و خواناترینش. عرب باشی یا آریایی، اروپایی باشی یا آمریکایی، تفاوتی ندارد؛ تصویر، به زبان خودت با تو سخن می‌گوید. در همه‌ طرح‌های هِبه، قدس طلایی در وسط صفحه است. دور تا دورش خانه‌هایی ساده اما سالم هستند، پر از درخت؛ از زیتون گرفته تا کاج. قبل از آن، اخبار تجمع مردم اروپا را نشان داده بود. حالا همه خواهان آزادی‌اند. از یادآوری‌اش «کاراواجو» می‌آید به ذهنم؛ نقاش زبر‌دست ایتالیایی که با ظرافت، به تن‌های بی‌جان طرح‌هایش جان می‌بخشید. نقاشی‌هایش غم، خشم، نفرت و قتل را روایت می‌کرد. در تابلوهای هِبه، حیات را می‌دیدی. او توی غزه در بند بود و رهایی را می‌کشید. صدای اذان را انگار از بیت‌المقدسِ نقاشی‌هایش می‌شنیدی و صدای قهقه‌های بچه‌ها را از زیر سقف خانه‌ها، حتی بوی برگ زیتون را. «آزادی» را می‌‌دیدی، همین زندگی عادی را. اهل هنر، اهل لطافتند و در صلح با بشریت. «کاراواجو» خشن بود. قمه به دست راه می‌رفت، دوئل می‌کشید و آخرِ کار، از بی‌گناهی جان گرفت. او در مهد «آزادی»، در نهایت به مرگ طبیعی مرد. می‌نشینم. دستمال را از روی میز به میزبانی اشک‌هایم برمی‌دارم. شالِ روی سر دخترک آرام گرفته، اشک‌هایش را پاک می‌کند. تلویزیون قفل شده روی یک تابلو؛ «هِبه» خودش را کشیده بود با چهار پسرش. دغدغه که داشته باشی، حتی با چهار پسر قد و نیم‌قد می‌زنی به دل آرمان‌هایت. آمال و آرزوهایت را می‌پاشی روی تابلوی نقاشی؛ مثل همان تابلو که نورافشانی آسمان قدس را کشیده بود، در شهری آرام. انگار روز آزادی قدس شریف است. سُر می‌خورم توی آرزوها و بهانه‌هایم: «چهار پسر سخت‌تر است از دو تا! در بازی رنگ‌ها فرصت اشتباه کم است. ردّ رنگ بر سفیدی تابلو می‌ماند. ولی قلم را می‌شود خط زد و دوباره نوشت. او چه خوب می‌دانست که فرصت‌ها چون ابر می‌گذرد. در او چه چیزی زنده بود که ایستاده نگاهش داشته؟!» علی چشمان قرمزم را می‌بیند: «مامان گریه نکن!» عباس هم می‌شنود. به سمتم می‌آیند. خودشان را جا می‌کنند روی دو زانویم. دست‌هایم را حلقه می‌کنم دورشان. صورتم را خم می‌کنم روی سرشان. پیشانی‌شان را می‌بوسم. خبری از جای بخیه‌ نیست. بوی موهای لطیفشان می‌دود زیر بینی‌ام. «هبه آخرین بار کی بچه‌هایش را بوسیده بود؟» حالا او آزاد و رهاست. تابلوهایش سوخته، جسمش هم. چهار پسرش هم. روحش دارد بالای قدس آزادانه پرواز می‌کند. کنار ساختمانشان ایستاده‌ام. بوی خاک و خون می‌آید. بوی کاغذِ سوخته. بومی نیمه‌سوز. می‌شناسمش! تابلوی آزادی قدس است. اشک امانم را بریده. سرم را می‌اندازم پایین. بال شالش زیر آوار پیداست. «این‌جا جهان روایت‌هاست. قلم‌مویش کجاست؟» قلمم را برمی‌دارم. کاش متبرک شود به قلم‌مویش... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
هرکس چشمش به من می‌افتاد، نگران می‌شد آسیب ببینم. اما همچنان مصر بودم بر ادامه دادن! با جلو رفتنِ دقایق، راه شیب‌دارتر می‌شد. هوا نرم‌نرمک رو به سرما و سوز می‌رفت و مسیر پر پیچ‌ِ کوه، بیشتر خودش را می‌چسباند به پاهایم. پاهایی که فقط یک‌لایه جوراب پِنتی رویش را پوشانده بود! پاییز هنوز نفس می‌کشید که هوس کوهنوردی و یک تفریح متفاوت با دخترها به دلم افتاد. از شب قبل هر چیزی را که سرپرست گروه گفته بود آماده کرده و توی کوله جا داده بودم. آفتاب نزده، نوک‌پا نوک‌پا قبل از بیدار شدن پسرک با همسرم خداحافظی کردیم و افتادیم توی اتوبان امام‌علی و بعد اتوبان ارتش. از ماشین که پیاده شدیم، سرما از بین برگ‌های زرد و نارنجی و آسمانِ نزدیک به طلوع، لرز انداخت به تنِ من و رفقای تازه. سرپرستمان سوت شروع حرکت را که زد، تازه چشم‌هایم دید چه سوتی‌ای دادم! اولش به معصومه که کنارم راه می‌آمد گفتم. چهره‌اش کمی درهم شد: «مهدیه اذیت میشی!» حرفش را سرخوشانه جدی نگرفتم: «نه بابا چه اذیتی؟ حالا یه جوری می‌ریم دیگه.» کفش‌های اسپرت و لیزم را وقتی درآوردم که چند باری از روی برگ‌های خیس و‌ گِلی سربالایی زمین خوردم. آبشارهای کوچک و رودهایی که در مسیر بود، دخترها را شگفت زده‌ کرده بود. گوشی به دست، عکس می‌گرفتند و‌ ذوق خرج می‌کردند. دست‌هایم را سپر بلای دخترها می‌کردم تا بالا بروند. از چند جایش خراش برداشته بود و خون می‌‌آمد. عقب‌دار گروه، باتون خودش را فداکارانه دستم داد تا راه برای منی که بدون کفش، کوهنوردی می‌کردم، آسان‌تر شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نصف راه را آمده بودیم که فرمان توقف و خوردن صبحانه صادر شد. با پاهایی که فقط یک جوراب از بوته‌های تیغ و‌ سنگ‌های تیز محافظتش می‌کرد جلوی سرپرست ایستادم. چنان در سکوت سر تا پایم را نگاه کرد که وهم برم داشت. انگار که چشم‌هایش به خون نشسته باشد، در دلش آرزو می‌کرد که بتواند تمام موهایم را از تَه بکند. کمی که نشستم، تازه زیبایی کوه و منظره‌ی شهر برایم‌ مشخص شد. تهران شده بود بی‌نهایت بلوک‌ استوانه‌ای طوسی رنگ و یک میله‌ی بلند که پارچه‌ای بر فرازش رقص عشق می‌کرد. از دیدن سه رنگ و اللهِ میانش چنان سرخوش شدم که عزت در تمام وجودم قد کشید. حتی اگر تمام‌ هدفم دیدن این منظره با پای برهنه بود هم ارزشش را داشت. بعد از صبحانه دوباره به راه افتادیم، اما این‌بار یکی از هم‌گروهی‌های مهربان جوراب پشمی اضافه‌اش را به من داد و راه رفتن در گِل و آب و سرما راحت‌تر شد. شاید چون به فرموده‌ی پیامبر(ص) به سختی‌های مسیر کمتر توجه کرده بودم، اتفاق بدی را جذب نکردم. «يَسِّروا وَ لا تُعَسِّروا؛ آسان بگيريد و سخت نگيريد.» سرپرست که از همه جلوتر بود، داخل یک آلاچیق رفت و اتراق نیم ساعته شروع شد. گروه نشستند و آن‌ها که زرنگ‌تر و کار بلدتر بودند چای آتشی درست کردند. سرما و بوی دودی که از سوختن چوب‌ها بلند شده بود، حالمان را جا آورد. دخترها برگ‌ها را به هوا پرتاب می‌کردند و خش‌خش‌شان را در می‌آوردند. مسیر برگشت سرپایینی بود و راحت‌تر؛ اما نه برای من با آن‌ فراموشی که در آوردن کفش مناسب به خرج داده بودم. کمی که از شیب زمین گرفته شد، صحبت‌ها رفت حول جمعه و ظهور و ایجاد تمدن اسلامی برای زمینه‌سازی‌اش. مرجان نظرش بر این بود که باید نگاه جامعه برود به آن‌جا که با نابودی ظلم و ظالم، زمینه‌های ظهور امام بیشتر می‌شود، و این دیدگاه در افراد جامعه کم است. فاطمه پیشنهاد خواندن کتاب «من مطمئنم» را داد. کوهنوردی کوتاهمان برای اولین تجربه خوب بود. دخترها هنوز سفر تمام نشده، سختی‌هایش را فراموش کرده و درخواست شرکت دوباره را داشتند. شب که پاهایم را چرب می‌کردم، توی گوشی هم دنبال کسی گشتم که تجربه‌ی پابرهنه بالا رفتن از کوه را داشته باشد. به پژوهشی رسیدم که اتفاقا پابرهنه رفتن روی خاک تاثیر مثبتی بر بدن دارد! دستی به چند تا زخم سطحی پاهایم کشیدم. ارزش نفس کشیدن در مسیر قله را داشتند. مهم شروع کردن بود، حتی بدون کفش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan