✍قسمت دوم؛
همیشه سه تا قبا داشت. دو تا معمولی که هر بار میرود حمام یکی را بشوید و دیگری را بپوشد و یکی هم مجلسی.
هیچ وقت سه تا قبایش نشد چهار تا. میگفت اسراف است بیش از نیازش لباس داشته باشد. هیچ وقت هم دو تا نشد، قبل از آنکه یکی را که مستهلک شده دور بیاندازد، یک پارچه میخرید و میداد خیاط برایش بدوزد. وسواسی هم نداشت که خیاط چه کسی باشد، گاهی همسایه بود، گاهی یکی از نوههایش، گاهی عروس دخترش. هر وقت یکی از فامیل برایش دوخته بود هر بار آن را میپوشید میگفت:« فلانی برام دوخته، خدا خیرش بده».
این تنها یکی از آداب زندگیاش بود، قوانین نانوشتهی زیادی داشت. بی بی سواد نداشت. نه سواد نوشتن و نه حتی سواد قرآنخوانی.
هر چه را لازم بود انجام شود با صدای بلند میگفت و میشد قانون نانوشتهی او و گاهی هم ما.
وقت نماز که میشد، میگفت :«ننه تا اذان میده پاشید نمازتونو بخونید، خیالتون راحت بشه».
با مُهرِ بدون سجاده که نماز میخواندیم، میگفت :«سجاده سایهبون قیامته مادر. سجاده بنداز».
از بیرون که میآمدیم، میگفت :«همین الان لباساتونو آویزون کنید، بیرون رفتنی حیرون و سرگردون نباشید».
کار مهمی که انجام میداد میگفت :«اینم یه غصهای بود. الهی شکر تموم شد».
برای هر کاری و هر کسی حرفی داشت. با همان زبان شیرین و لبخند نمکینش.
از نوزاد گرفته تا زن زائو و مرد پیر و جوان عزب.
من آخرین نوهاش نبودم. اما آخرین فرزندِ آخرین فرزندش بودم. تهتغاریِ تهتغاریاش.
همیشه میگفت:«دوست دارم عروسیتو ببینم». به قول خودش :«دختر هم دخترهای قدیم. اسم ازدواج میاومد از خجالت سرخ میشدن». اما من دختر قدیم نبودم. میخندیدم و راستش خجالت هم نمیکشیدم.
یک بار که در جلسه خواستگاریام بود و دید که چطور جواب مادر خواستگار را میدهم، هزار بار لب گزید و اشاره کرد که دختر ساکت. وقتی هم که رفتند، نشست به نصیحت کردن که دختر را چه به بلبل زبانی جلوی خواستگار؟
اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود.
وقتی ازدواج کردم گفت:«الهی شکر عروسیتو دیدم.»
وقتی بچهدار شدم گفت:«خداروشکر بچهت رو هم دیدم.»
منتظر بودم بگوید:«الهی شکر حرف زدن بچهتم دیدم. الهی شکر بچه دومت هم دیدم. الهی شکر عیالوار شدنتم دیدم. الهی شکر عروسی بچههاتم دیدم. و ...»
آخر از وقتی که به یاد داشتم او همینقدر پیر بود. فکر میکردم او قرار نیست بمیرد. همیشه همینطور میماند.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نیست. که راه رفتن دخترم را هم ندید. دخترکم شش ماهه بود که رفت. رفت و خروار خروار حسرت را ریخت توی دلم.
حسرت اینکه باز هم بنشینم کنارش و از هر دری حرف بزنیم و او بخندد. حسرت اینکه برادرم قلقلکش بدهد و او از جا بپرد و بگوید:« نکن بچه». حسرت اینکه باز هم به خواهرم بگوید:«هنوز مزه اون مرغی که فاطمه برام پخت چِر دندونمه». حسرت اینکه نوههای دخترِ تهتغاریاش را بنشاند روی پایش و قربان صدقهشان برود. حسرت اینکه دخترم برایش بلبل زبانی کند و او بگوید:«به مامانش رفته!»
حسرت اینکه فرزند دومم را ببیند و باز بگوید :«یکی دیگه بیار ننه. سرمایه ما فقیر فقرا بچه است».
اصلا حسرت اینکه بوی عرقش را بشنوم و جمعهها بگوید:« ننه میآی کمر منو کیسه بکشی؟» و تا پوست سفید نازکش را سرخ نکنم راضی نشود و هی بگوید :«ننه محکمتر. دستت جون نداره؟»
تازگیها فهمیدهام عرق سر دختر کوچکترم، بوی عرق او را میدهد. اولش شک داشتم. عین ندید پدیدها هی دخترکم را بو میکردم. باورم نمیشد دوباره شامهام دارد این بو را میشنود. انگار که خدا دلش برایم سوخته و عطر بیبی را همراه این نیموجبی از بهشت برایم فرستاده.
بیبی همیشه میگفت :«اسم بچههاتونو اسم ائمه بذارید. مریض شد بتونید بگید یا صاحب اسمش به دادش برس».
من این حرفها را قبول نداشتم. میگفتم هر چه باشد ائمه کریمند. ناممان هر چه باشد قبولمان میکنند اما الان ته دلم ذوق میکنم که نام دخترم را، همسرم زهرا گذاشت. بیبی اگر بشنود حتما خوشحال میشود. نه! خوشحال میشد.
راستش من هنوز باور نکردهام که او دیگر نیست. وقتی به من خبر دادند، من دور بودم و تا برسم گفتند دفنش کردهاند. گاهی شک میکنم. من که خوابیدهاش را ندیدهام. در ذهن من هنوز بالای اتاق، با چارقد سفید و لبخند همیشگیاش نشسته. منتظر است بروم دیدنش و او بعد از روبوسی معمولی، پیشانیام را هم ببوسد و بگوید:«خوش اومدی ننه». دخترهایم را بغل بگیرد و بعد از ماچهای آبدارش شکلاتی بگذارد کف دستشان و بگوید:«بخور رودُم. نوش جونت».
هنوز هم هر کاری که میخواهم بکنم ناخودآگاه میگویم به قول بیبی .... یک لحظه جا میخورم، مکث میکنم و میگویم به قول بیبی خدابیامرز.
من بعد از فوتش فهمیدم چقدر از آداب زندگیام قانونهای نانوشتهی اوست.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مرا_امید_وصال_تو_زنده_میدارد
سلولهایم کار و زندگی را تعطیل کرده بودند و دستهجمعی، گُرّ و گُر، عرق میریختند. انگار دوش خانه را همان بغل اجاقگاز، بالای سر من کار گذاشتهاند. وسط گرمای جهنمی خانه، پناه برده بودم به افطاری دادن به دوست و فامیل.
اولین خانهای که بعد از عروسی اجاره کردیم، کولر و پنکهسقفی نداشت. شهریه طلبگی همسر تا همینجا زورش رسیده بود و من بین اعتراض و حفظ شأن مرد خانه، دومی را انتخاب کرده بودم.
به مصیبت، دو تا پنکه جور کردم. فقط همین شوق افطاری دادن، جَنَمَش را داشت با غول گرما چشمتوچشم شود، مُچ پایش را بگیرد و فتیلهپیچش کند.
ماه رمضان که تمام شد، از مسجدی که همسر برای تبلیغ میرفت، مبلغی هدیه دادند. خانه که رسید فکرهایش را چید جلوی رویم:
- ببین خانم! میتونیم با این پول یه کولر پنجرهایِ دست دو بخریم. میتونیمَم وام بگیریم بزنیم تَنگِش، اربعین بریم کربلا. تو بگو کدوم؟
من دوباره دومی را انتخاب کردم.
#مهدیه_پورمحمدی
#بازنویسی_خاطره_دیگران
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
تو مرا جان و جهان ای ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#داریم_با_حسین_حسین_پیر_میشویم
حوالی عمود ۷۲۵، پسرک داخل کالسکه نق میزند، میخواهد پیاده شود و خودش قدم بزند.
کمی جلوتر میروم و منتظر بقیه میمانم، یک صندلی پلاستیکی میبینم که چند قدم مانده به آن برسم، پیرمردی آن را رها میکند و از جا بلند میشود، حداقل هفتادوپنج یا شاید هشتاد سال سن دارد.
جلوی صندلی یک ویلچر بود، و یک خانم با همان حدود سن رویش نشسته بود. زن تپل و عینکی با صورتی مهربان و پوستی چین خورده، مقنعه و چادر مشکیاش را مرتب میکرد. پیرمرد آرام آرام چرخی دورِ ویلچر میزند، به سختی خم میشود، دستش را میبرد سمت قفلِ وسطِ چرخِ سمتِ چپِ ویلچر، حلقه وسطی را بیرون میکشد، کمرش را به سختی راست میکند و سمت راست ویلچر میآید، دوباره همان حرکت را تکرار میکند.
چند دقیقه ایست که روی همان صندلی که پیرمرد رهایش کرده بود، نشستهام، پسرک حواسش به پوستر نصب شده روی چادر موکب است. تمثال امامحسین(ع) سوار بر ذوالجناح.
پیرمرد کمرش را راست میکند، هُلی میدهد به ویلچر. اما ویلچر حرکت نمیکند، دوباره خم میشود روی چرخ سمت راست، ظاهرا درست قفل را آزاد نکرده، با دستان استخوانی و پینه بسته فشار دیگری وارد میکند تا قفل کاملا آزاد شود، و دوباره کمر راست میکند و هُلی به ویلچر میدهد. این دفعه ویلچر خیلی نرم شروع به حرکت میکند و میروند به سمت کربلا...
نگاه من هم به دنبالشان، نمیدانم پیرمرد ویلچر پیرزن را هل میدهد یا ویلچر پیرزن نقش واکر را برای پیرمرد بازی میکند. همینقدر یکی شدهاند و عصای دست هم در طریق الی کربلا...
#فهیمه_صمدی
جان و جهان..🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#به_نفس_های_تو_بند_است_مرا_هر_
نفسی
#سایه_ی_لطفِ_حسین_از_سرِ_ما_کم_
نشود.
با صدای «خانم بلند شو آفتاب زده! بچهت گرمازده میشه»، از خواب پریدم.
به سختی پلکهایم را از هم دور و نگاهش کردم.
این چندروز از سفر فشرده و سختمان هیچ کجا نخوابیده بودیم، فقط توی راه و داخل ماشین که آن هم با وجود بچههای کوچک کامل نمیشد؛ هربار چشمهایمان میرفت روی هم، با صدای گریه و جیغ یکیشان، از خوابِ نرفته برمیگشتیم.
دیشب که به کاظمین رسیدیم. همسرم و دو تا از بچهها دو ساعتی خوابیدند، اما دخترک هفتماهه و من از همان دو ساعت ناقابل هم محروم مانده بودیم.
بعد از نماز صبح آمدم بیرون، سر قرار. به همسرم گفتم: «من این بار هم نتونستم بخوابم.»
گفتند: «برو یک ساعت استراحت کن.»
گفتم: «اگر این دخترک خوابش برد، وگرنه میام که بریم.»
قسمتی از بیرون صحن مفروش بود و کولردار، و با چادری پوشانده شده بود برای استراحت خانمها.
آنجا دخترک بالاخره به خواب رفت و من هم بعد از چند شبانهروز بیخوابی از هوش رفتم.
نگاهی به ساعت انداختم، دیدم عمر این خواب شیرین حدودا یک ساعت و نیم بوده. ته دلم کمی ناراحت شدم که چرا بیدارم کردند، بدون اینکه شرایط و نیاز من را بدانند!
یکمرتبه خانمی که صدایم کرده بود، گفت: «من اینجا نشسته بودم بالای سرتون، که سایهی من بیفته روتون و گرما مریضتون نکنه، ولی دیگه باید برم و سایهمم میره ، گفتم مریض میشی خودت و بچهت... ببخش بیدارت کردم!»
این حجم از مهربانی و خلوص، بغض شد و در گلویم نشست...
#فرزانه_سادات_طباطبایی
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#مهریه_عندالاستطاعه
مهریه من، زیارت هرسالهی پیادهروی اربعین است.
بعد از شش سال که هر سال این سفر توفیقم میشد، دوسال است بعد از به دنیا آمدن دوقلوهایم، زینبی شدهام تا برادرهایم حسینی بشوند.
پارسال کولهمان را بستیم، مرخصی گرفتیم و تمام کارهایمان را کردیم، اما گذرنامه موقت بچهها تا روز اربعین نیامد. بماند که دعوت نبودیم و من به زور دست و پا میزدم...
قبل از تصمیم به رفتن، استخاره گرفتم. بد آمد اما چون تنها موافق سفر با دو بچه ۹ ماهه فقط خودم بودم، به کسی نتیجه استخاره را نگفتم!
همه کار کردیم و گذرها نیامد. گفتم راه بیفتیم، یا تهران میگیریم یا لب مرز بالاخره یک جوری رد میشویم. دوباره استخاره کردم، خیلی بد آمد!
خلاصه که از من حماقت و از حسین(ع) مراقبت!
نرفتم و قسمت شد بمانم و با مامانم از ۱۰ تا نوه که پدر و مادرهایشان راهی شده بودند، نگهداری کنیم. اما امسال مامان را هم راهی کردم و تنهایی از چهار تا بچه مراقبت میکنم.
روزی که مسافرها به راه افتادند، بچهها خیلی اذیت میکردند و دوباره دلتنگی اربعین روی قلبم سنگینی میکرد و بدجور حالم خراب بود...
با دوستم درددل میکردم. گفتم:«حالم بده. از طرفی رضوان دخترم بخاطر وابستگی شدید به مامانم از صبح تب کرده و مدام سراغشو میگیره. چون خونه اونها هستیم و خودشون نیستن، بیتابتره».
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
جملهای گفت که دیوانهام کرد...
- زهرا خسته شدی؟
- خیلی، درحدی که چندبار به ذهنم اومد زنگ بزنم داداشم برگردن!
- خوبه تو میتونی اینکارو بکنی، ولی یه عمه بود که راه برگشتی نداشت... بچه ها دیگه بابا نداشتن...
- بمیرم برای دل بیبی زینب کبری. با اون همه بچه تو اسارت چه کرد؟
از صبح برادرزادههام هر حرف و سوال و بیتابی که میکنند، یاد بیبی میافتم و زار میزنم. طفلکیها مدام میگویند:«عمه جون! چرا انقدر گریه میکنی؟!»
#موعود
جان و جهان ما تویی ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#عمریست_که_ما_دست_به_دامان_حسینیم
دبیرستانی که بودم، وقتی محرم میرسید به فکر این بودم که چگونه مادرم را راضی کنم تا هر روز به حسینیه یا مهدیه آن طرف شهر بروم. درسهایم را تند تند میخواندم و کارهای خانه را فرز انجام میدادم که دل مادرم را به دست بیاورم و با دوستانم بروم.
دیگر مادرم فهمیده بود. هروقت تند تند ظرفها را میشستم و جارو به دست میگرفتم، میگفت:«اوغور بخیر! به سلامتی کجا؟!»
دانشجو که شدم، دیگر کاری به کارم نداشت. میدانست بعد از دانشگاه میروم مراسم عصر مهدیه و از آنجا هم برای نماز مغرب میروم حسینیه و بعد از مراسم میآیم خانه.
ازدواج که کردم، دنبال مراسماتی بودم که به ساعت کار و استراحت همسرم بخورد و سخنران و مداحش هر دومان را راضی کند.
وقتی مادر شدم، مراسماتی که مهد کودک داشت و ساعت و مکانش برای بچه دارها مناسب بود چشمم را میگرفت.
بچههایم بزرگتر شدهاند و حالا نوع دیگری از انتخاب را تجربه میکنم.
دوست دارم جایی بروم که خدمتی کنم. جایی که بتوانم راه را برای عزاداری نوجوانها و یا مادرهای جوان هموار کنم.
جدیدا از اینکه پسرم پشت سر هم از این مجلس به آن مجلس میرود، کیف میکنم. از اینکه دوست دارد با همسنهایش عزاداری کند، یاد خودم میافتم.
روزگاری میگفتم:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله، عزیزترینهایم به فدایت!»
و حالا دلخوشیام این است که پسرم رفته پیادهروی اربعین و میگوید:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله...»
انگار راستی راستی دارم با «حسین حسین» گفتن پیر میشوم! الهی شکرت!
#پورخسروی
چه کنم جان و جهان را؟! 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#ما_را_هنوز_دیدهی_امّید_روشن_است
قیافههای خستهمان را که دید با زبان عربی و انگلیسی دست و پا شکسته راضیمان کرد اتاق شلوغ خانهی مادرشوهرش را ترک کنیم و مهمان اتاق تمیز و خلوت او شویم.
قدبلندی داشت و چهرهاش زیبا و نگاهش پرصلابت بود.
سفرهی ناهار را که پهن میکرد دخترکان قد و نیم قدی کمکش میکردند.
بعد از ناهار ترجمهی گوگل به کمکمان آمد.
برایمان گفت همسرش نظامی است و پانزده سال است ازدواج کرده و بچهدار نمیشود و دخترانی که کنارش نشستهاند خواهرزادههای همسرش هستند.
شماره تماس و آدرسمان در تهران را برایش نوشتیم. گفتیم ناباروری در ایران درمان دارد. دعوتش کردیم به ایران بیاید و مهمان ما باشد. چشمان نجیبش برقی زد و خندید و گفت: مأجورین انشالله...
آفتاب داشت پشت نخل داخل حیاط، غروب میکرد که از خانهشان خارج شدیم.
حدیث کسا را در اتاق دلبازش خوانده و برای حاجت دلش دعا کرده بودیم.
موقع خداحافظی تک تک ما را محکم در آغوش گرفت و بوسید.
در این یکسال هیچ وقت به ما زنگ نزد تا برای درمان به ایران بیاید.
در دلم امید دارم درگیر بارداری و به دنیا آمدن نوزادش بوده است.
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_اربعینی
صدای جیغ و خنده دخترها که بلند شد، آدمهای دور و برمان هم خندیدند. چند دقیقه پیش بود که نازنینزهرای یازده ساله به سمتم دویده بود و آرام کنار گوشم گفته بود: «زنعمو سوزن روسریتو یه لحظه بهم میدی؟»
نگاهش بین من و دخترهایم در رفت و آمد بود. انگار مراقب بود که کسی به نقشهاش پِی نبرد. فهمیدم که دخترعموجان، قصد شیطنت دارد.
سوزن را گرفت و مثل دوش حمام سوراخهای ریز در ظرف ایجاد کرد و از پشت سر دختر عموهایش به آنها نزدیک شد و آب را بر سر و رویشان خالی کرد.
جیغ و خندهشان که بلند شد افراد حاضر در جادهی بهشتی اربعین هم خندیدند.
کمی آببازی کردند و در گرمای چهل و سه درجهی جاده، آن هم با چادر و روسری و ساقدست و جوراب، حسابی خنک شدند.
دوباره کج و مَعوج، با پاهای تاولدار و عرقسوز به پیادهرویشان ادامه دادند.
تا دیروز فقط باهم دخترعمو بودند. در مهمانیها با لباسهای شیک، زیرِ بادِ کولر، با کلی خوراکی و نوشیدنی مینشستند و از آخرین مدلِ لوازم التحریری که خریده بودند میگفتند.
خاطرات شهربازی که به تازگی تجربه کرده بودند را تعریف میکردند.
هروقت خسته میشدند، روی بالش دراز میکشیدند و فیلم نگاه میکردند.
اما حالا در این جادهی بیابانیِ گرم و انبوه گرد و خاک معلق در هوا، رابطهشان از دخترعمو بودن فراتر رفته است.
حالا دوستانِ اربعینیِ هم شدهاند.
دخترهایم و دخترعمویشان در این خاک، دوباره متولد شدهاند.
از این به بعد دورهمیهایشان رنگ و بوی اربعینی میگیرد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
از خستگیهای راه و سهچرخهای بامزهای که سوار شدند برای هم تعریف میکنند.
از فلافل و کبابترکی میگویند و به صفهای غذا میخندند.
دخترکم آن شبی را به خاطر میآورد که از من پرسید: «مامان، بفرما به عربی چی میشه؟» و من گفتم: «تفضل». فاطمه محیا به سمت چایخانه عراقی رفت و با یک چای برگشت و جلوی پیرزن عربی که کنارمان خسته روی صندلی نشسته بود گرفت و گفت: «تفضل».
از آن موکبی میگویند که جای خوابیدن کم بود و باخنده و تنگاتنگ، کنارِهم شب را به صبح رساندیم.
لحظهی گره خوردنِ نگاهها به نورِ گنبد ابنامیرالمومنین(ع) و اشکهای بیامان دخترها که برای بار اول مشرف شده بودند...
صف تفتیش و شلوغیاش و انتظار در راهروهای پیچدار، برای دیدن ضریح و زیرِ قبهی حسین(ع) رفتن...
دخترها دیگر فقط فامیل نبودند.
رفیقِ راهِ اربعین هم شده بودند.
وچه رفاقتی بالاتر از رفاقت در این راه!
چه پختگی و بزرگ شدنی بیشتر از همسفرِ جادهی بهشتی شدن؟!
حالا دیگر بحث داغِ دورهمیهایشان اربعین سال بعد خواهد بود...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مثلِ_پروانه_مثلِ_جوانه_مثلِ_انسان
تلویزیون مثل ساعتی پیش، احتمالا مثل ساعتی بعد، خیل زوار مشایه را نشان میداد. آهِ بین سینهام هنوز به خروجی گلویم نرسیده بود که محمد پسر اوتیستیکم، آمد و روبروی تلویزیون ایستاد. با آرامش و تمرکز دستش را کنار صورتش بالا آورد؛ با انگشتان صاف و بهم چسبیده. چشمهای درشت و مشکیاش چیزی یا کسی را درون تصویر میکاوید. انگار دارد به یک آشنای منتظر علامت میدهد که من اینجا هستم.
میشد روایتم روایتِ حسرت ماندن و جاماندن و دست کشیدنی غمناک، به کولههایی باشد که برای بردن یک کودک با شرایط خاص به میان آن همهمه و گرما و شلوغی، هنوز دل سفت نکردهاند.
میشد روایتم دست کودک اوتیستیکم را گرفتن و دل به دریای مواج زوار زدن و ثبت لحظات پذیرایی موکبها از این مهمان ویژهی اباعبدالله باشد. از آن تجربهی نادر، که وقتی با رنج خودخواستهای به این سفر میآیی، میبینی روی دست می آورندت و روی دست برمیگردی.
حتی میشد قصهام، قصهی شفا باشد. لحظهای که برای اولین بار انعکاس گنبد حضرت عباس بنشیند توی بلور مردمک چشمهای پسرم و من در بینالحرمین داد بزنم: «ابالفضل! یا عباس! واقعا شفا میدی؟ یا این عراقیها زیادی برات شلوغش کردن؟ به پسر منم نگا کن. منم آرزو دارم برات شلوغ کنم.»
اما نمیدانم چرا توی موکب هیچکدام از این روایتها جایم نیست. قرار نمیگیرم. کلمهای نوشته ننوشته دوباره سُر میخورم توی مشایه، لای آدمها.
مثل آن پیلهای که هیچچیزش شبیه پروانه نیست، مثل آن دانهای که هیچ چیزش شبیه جوانه نیست، مثل آن نطفهای که هیچ چیزش شبیه یک انسان کامل نیست...
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍ قسمت دوم؛
آدمهای توی مشایه هیچچیزشان مثل آدمهای این دنیای مادی نیست. حتی دیگر شبیه خودِ قبل از کوله بستنشان، خودِ قبل از لمس گذرنامههایشان هم نیستند. آنها قبل از خانه و شهر و کشورشان، از خودشان بیرون زدهاند.
وقتی از آنها مینویسم، حسم شبیه وقتهایی است که بعد از نماز به امام حسین سلام میدهم. انگار واژهها زمین و زمان را مثل جلوههای ویژهی سینمایی میشکافند و مسیری از نور بین من و امام میکشند. الحق که اربعین جلوهی ویژهی خداوند است. من حسرت ندیدن کربلا را نمیخورم، چرا که حقیقتا هر روضهای که در آن گریستهام برایم زیارت مقبولهی سیدالشهدا بود، من حسرت نفس کشیدن میان این آدمها را میخورم. آدمهایی که یک معشوق واحد دارند. حسین جان! اگر آنجا که همه عاشق تواند بهشت نیست، پس بهشت کجاست؟
از پشت به محمد نزدیک میشوم. دستی که محکم بالا گرفته را آرام پایین میآورم. معصومیت دوچندان نگاهش روی گنبد حرم حضرت عباس ثابت مانده است. هنوز توی تصویر غرق است. در گوشش میگویم: «یه روز باهم میریم مامان، باشه؟ شاید سخت باشه، اما بعد از تو من از هیچ سختیای توی این دنیا نمیترسم. بریم؟» برخورد لبهایم به لالهی گوشش بیشحسیاش را میآزارد و سریع خودش را از توی آغوشم بیرون میاندازد و همانطور که به سمت نامعلومی میدود مکرر میگوید:«بیریم. بیریم» ناگهان دم در خانه میایستد و برایم دست خداحافظی تکان میدهد. این مسافر سبکبار که اینقدر سریع میرود و میرسد، اشک و لبخندم را به هم میآمیزد.
#سمانه_بهگام
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اُمّصلاح
مائده خانم یا امصلاح، زن انقلابی و مؤمنهی اهل کربلاست که تا کنون دو اربعین میزبان ما در کربلای معلی بوده است.
۲۳ سال داشته که همسرش در یک تصادف رانندگی جان به جان آفرین تسلیم میکند و او را با سه فرزندش تنها میگذارد.
فارسی را خیلی خوب بلد است و به گفته خودش از مراوده زیاد با ایرانیها یاد گرفته و البته در کودکی چند سالی در ایران زندگی کرده است.
در سالهای حکومت صدام، پسر بزرگش صلاح که در سن نوجوانی بوده خانهنشین میشود تا مبادا مجبورش کنند به جنگ با شیعیان ایران برود؛ چرا که معتقد است این جنگ شیعهکشی است و نباید در آن وارد شد. این هشت سال بسیار سخت میگذرد، وقتی چندین بار که از خانه خارج میشود دستگیر میشود تا به زور بعثیها به جنگ فرستاده شود اما هر بار به طرز عجیبی فرار میکند و مادرش در همه اینها، خودش را مرهون نگاه و محبت اهل بیت(ع) میداند که دست به دامانشان شده است.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
حالا خانواده بزرگ مائده خانم یا همان امّصلاح با عروسها و نوهها، همگی از شیعیان انقلابی طرفدار انقلاب اسلامی ایران و از عاشقان امام خمینی و حضرت آقا هستند. اصلا باورکردنی نیست که در هر صحبت این زن انقلابی، حرفی از کلام آقا و امام است. و مدام ما را توصیه میکنند به شکر نعمت ولایت فقیه.
هر جا بحث مشکلات عراق میشود اعم از مشکل برق تا مشکلات سیاسی، مدام میگوید شما این مشکلات را ندارید و همه اینها را مدیون نعمت ولی فقیه هستید، قدر آقا را بدانید.
یک شب تعدادی از مهمانان موقع خداحافظی مدام اصرار میکنند که مائده خانم بگوید چه چیزی نیاز دارد تا در سفر بعدی برایش سوغات بیاورند و کمی از خجالت این میزبانی تمام و کمال را جبران کنند. مائده خانم میگوید:«اینجا خانه خود شماست، همه چیز مال شماست، هر سال بیایید قدم شما روی چشم ماست، من چیزی نمیخواهم جز یک چیز».
به عکس زیبای حضرت آقا در اتاق اشاره میکند و میگوید: «شما فقط هوای این آقای ما را داشته باشید، همین.»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#میسپارمش_به_صاحبش
دختر تقریبا پانزده سالش است، خواهرش را آورده حسینیه کودک تا سرگرم شود، خودش اما مستاصل و سردرگم است، دنبال همهی خودش در این مسیر میگردد.
سر حرف را باز میکند:«تهرانم مثل اصفهان بیحجابی زیاد شده؟»
من که با سوالش فکر میکنم این دختر حسابی دغدغهمند است، شروع میکنم به صحبت در مورد اینکه چه کتابهایی بخواند تا در مدرسه بتواند از عقایدش دفاع کند. از کتاب دکل میگویم و روشهای جواب به سوالات.
بحث که جلوتر میرود، مِنمِنکنان میگوید:«نمیدونم میشه اینجا این حرف رو زد یا نه، اما من با همه چیز مشکل دارم» و هزاران شبهه ذهنش را بیرون میریزد. فضا را که امن میبیند جسارت پیدا میکند و بیشتر و بیشتر میگوید.
با هم حرف میزنیم. میرسیم به مبنای مشترکمان در این مسیر. همهی کلمات ذهنش را در فرهنگ عاشورا باز تعریف میکند؛ آزادی در فرهنگ امام حسین علیهالسلام چه شکلی میشود؟ هویت چطور؟ زن عاشورا چهجوری زیسته؟ زندگی عاشورایی چه مدلیست؟
قرار گذاشتیم در مسیر با امام حسین علیهالسلام حرف بزنیم و از آقا بخواهیم خودشان را به ما بشناسانند.
آنقدر بحث با او برایم شیرین است که دلم نمیخواهد تمام شود اما مادرش صدایش میزند که وقت رفتن است.
التماس دعا میگویم و در دلم میسپارمش به میزبان همهی زائران تا دلش را از عشق خودش سرشار کند.
#شیرین_ملکمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_بزم_وصالش_همه_کس_طالب_دیدار
#تا_یار_که_را_خواهد_میلش_به_که_باشد
به پایانه مرزی شلمچه که رسیدیم، نماز مغرب و عشا را خواندیم.
پیرزنی قد خمیده در حالی که ویلچری بدون سرنشین را هل میداد آدرس سرویس بهداشتی را از من پرسید.
خواستم آدرس را بدهم که از من خواست اگر امکانش هست او را تا آنجا ببرم.
وقتی قبول کردم، ساکش را از روی ویلچر برداشت و خودش نشست روی آن و ساکش را به بغل گرفت.
از لهجهاش متوجه شده بودم که باید اهل همین حوالی باشد.
_مادر مال کدوم شهری؟
_خرمشهر.
_همراهاتون کجا هستن؟
_من همراهی ندارم دخترم، تنها هستم. هر چی فکر کردم نتونستم تو خونه بشینم و کربلا نرم.
تعجبم دو برابر شد.
چگونه دل کرده است که تنهایی و بدون هیچ همراهی بار سفر ببندد و راهی کربلا شود؟
در ذهنم مدام این جمله تداعی میشد «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...»
وقتی به شیب تند قسمتی از مسیر رسیدیم، ویلچر از حرکت باز ایستاد و آقایی به کمکمان آمد.
به ناچار باید تنهایش میگذاشتم و به بقیه ملحق میشدم. از او خداحافظی کردم و او با کلی دعای خیر بدرقهام کرد.
(عکس، تصویر همان پیرزن کربلایی است که بعد از رد شدن از مرز، دیدم آقای جوانی ویلچرش را تا اتوبوسها هل داد.)
#اعظم_رنجبر
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفاقت_هزارساله
جورابهای خیس فاطمه که از دستشویی آمده بود و مشمول تلفات شده بود، در دستم بود.
خانم صاحبخانه بهاصرار گفت: «جورابها رو بده به من یک دقیقهای میشورم.»
گفتم: «نه نه، اینو دیگه خودم میشورم!»
گفت: «بده، سریع میشورم.»
حالا نه من زبان او را درست میفهمم و نه او زبان من را!
قدبلند و چهارشانه بود و از بالا تا پایین سیاه پوشیده بود. دختر نوجوانش معصومه، به انضمام گوشی مادر، حکم مترجم را داشت.
باک شرمندگیام تا بالا پُرِ پُر بود و دیگر هیچ جای اضافهای نداشت.
بندِرخت تراس، دیوارِ حیاط، نردههای فلزی پشت درها، دستههای کالسکه و... همه پُر بودند از لباسهایی که دیشب بارها از من خواسته بود تا بدهم بشوید.
بالاخره قاطعیت من بر مهربانی خالصانهاش فائق آمد و جورابها را خودم شستم.
با چهار کولهی مرتب، پر از لباسهای تمیز و خشک، چهار بچهی حمام رفته و چادری که ناغافل اتویش کشیده بود از خانهاش خارج شدیم.
اولینبار بود که میدیدمش...
دیشب شوهرش با ماشین مدل بالایشان در مسیر پیادهروی کاظمین به کربلا به اصرار، ما را به خانهشان برده بود.
و محبت خواهرانهی او که به رفاقت هزارساله میماند...
#مریم_حقاللهی
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب کلمات درنیاورد. اگر ما ننویسیم، گویی آن لحظه نبوده، آن اتفاق نیفتاده، آن احساس بروز نکرده.
فرقی نمیکند که در این سالها در صف زائران بودهاید یا آرزومندان حضور. همین که لحظاتی را در کنج اتاقتان یا در مسیر مشایه، حسینی زیستهاید، یعنی آن لحظات قدر و قیمت دارد و شایسته روایت است.
مزه مزه کردن شرح دلدادگی از زبانهای مختلف، حتما شیرین است. بنویسید که با هم بخوانیم و وصفالعیشمان، خود عیش شود.
#قلمنگاره_اربعین
#خردهروایتهای_۲۰۰کلمهای
جان و جهان
حیف است اگر آدمی در همهمه رستخیز اربعین، لحظاتی را اربعینی زیسته باشد اما شرح آن ثانیهها را در قالب
دوستان مهلت چندانی باقی نمانده. حالا که خستگی راه کمی از تنتان به در رفته یا از اوج غم دوریتان، کاسته شده، دست به قلم شوید و با ما شرح عاشقی دهید که از هر زبان که میشنویمش، نامکرر است!
#دلیل_خلقت_هستی
محمد تب کرده بود. خودش میگفت به زودی میرود. بعضی از صحابه آمده بودند عیادت.
گفت: «کاغذ و قلم بیاورید تا نامهای بنویسم که گمراه نشوید.»
یکی گفت: «پیامبر تب کرده و هذیان میگوید، قرآن کافی است.»
و نگذاشت قلم و کاغذ بیاورند. میترسید سند رسوایی بشود برای بعضیها.
▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
حالش خیلی بد بود. گفت به برادرم بگویید بیاید. همه فهمیدند علی را میگوید. به علی گفت کمک کند تا بلند شود. علی سر محمد را گرفت و بلندش کرد تا بنشیند. محمد نشسته بود و سرش در آغوش علی بود که رفت.
جان و جهان ما تویی ...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سختِ_شیرین
خاکی و خسته در ماشین نشستهایم. حدود پنج ساعت است که در مسیر کربلا به مهرانیم.
همسفرمان از شش تا بچههای همراهمان میپرسد:«سال بعدم میاین بریم؟» با خودم میگویم عجب سوال بدموقعی!
من به گرمازدگی و کلافگی بچهها در مسیر نجف فکر میکنم، به گم شدن علیاکبر در ازدحام حرم، به پیادهروی طولانی و پیدا نکردن جا در بدو ورود به کربلا، به بیخوابی کشیدن بچهها و پادردشان، به مریض شدن نوراسادات و آمپول ایستادهای که در بیمارستان کربلا به محمدنیکان زدند، به غذاهایی که بعضا باب میل و ذائقه بچهها نبود، به اینکه علیرغم قول و قرار قبلی نشد برایشان تفنگ بخریم، به تمام استانداردهای سفر با بچه که امکان رعایتش نبود و ... .
راستش منتظرم بگویند: «نه، خیلی سخت گذشت!» اما دسته جمعی فریاد میزنند:«آره! آره! بازم میایم! خیلی خوش گذشت. بهترین سفرمون بود».
از ذوق گریهام میگیرد و به این فکر میکنم که این چه عشقیست که سختیها را حتی برای بچهها شیرین و دلچسب میکند؟!
ماشین میرسد به مهران و من دعا میکنم که خودم و نسلم تا ابد آوارهی این مسیر باشیم.
#حیدری
تو مرا جان و جهان ای ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نخ_و_سوزن_خوشبخت
کوله را که از بالای کمد دیواری پایین میآورم، شروع میکنم به گشتن تا داخل زیپها را تمیز و کوله را مهیای مشایه کنم.
کوچکترین زیپ را که باز میکنم، سوزن و نخ مشکی را میبینم. یادم میآید اربعین گذشته که این سوزن و نخ را داخل کوله گذاشتم، تا مرز رفتیم اما قسمت نشد زائر شویم و تا الان داخل کیف مانده. هر بار که برای سفر کاری همسر کوله میبستم، میگفتم:«خوب این نخ و سوزن هم باشه، یه وقت نیاز می شه».
حالا با گذشت یک سال این نخ و سوزن دور دنیا را گشته اما هنوز منتظر مقصد اصلی است. دوباره آن را داخل زیپ میگذارم و بقیه وسایل را جا میدهم.
دو روز بعد که به اذن یار رسیدهایم به نیمههای مسیر مشایه، حوالی اذان ظهر موکبی پیدا میکنیم که به اندازه من و دخترک و پسر کوچکم در قاعةالنسا جایی داشته باشد. درست در جلوی درب موکب به اندازه یک نفر جای خالی هست. داخل می رویم. بعد از ما دو پیرزن عراقی هم وارد میشوند و موکب آنقدر پر است که جای سوزن انداختن نیست. از شدت گرما و خستگی همانجا پایین پای ما مینشینند و همان جای کوچک را با هم تقسیم میکنیم. چند دقیقه که میگذرد یکی از پیرزنها با ما همکلام میشود. به اندازه همان چهار کلمهای که عراقی بلدم از تعداد بچههایم میپرسند و اینکه از کجا آمدهام و من هم میفهمم که اهل بصره هستند، شهر ابومهدی.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همین طور که مشغول صحبت و لبخند هستیم، پسر نوپایم زیپ کوله را باز کرده و تمام محتویاتش را بیرون ریخته. کلافه از دست پسرک با عجله شروع میکنم وسایل را جمع کنم که پیرزن به نخ و سوزن اشاره میکند و چشمانش برق میزند و چیزی میگوید که متوجه نمیشوم. تصور میکنم میگوید سوزن و نخ را از جلوی دست بچه بردارم که خطرناک است اما دوباره اشاره میکند و پایین پیراهن مشکی و خاکیاش را نشان میدهد. خوشحال میشوم و دو دستی تقدیمش میکنم. میگوید: «ماشوف» و در ادامه جملهای میگوید. از ماشوف میفهمم منظورش این است که چشمش نمیبیند که سوزن را نخ کند و میخواهد خودم برایش نخ کنم. با سرعت سوزن را نخ میکنم و ته نخ را گره میزنم و میدهم دستش.
شروع میکند به کوک زدن پایین پیراهنش که گویی به جایی گیر کرده و به اندازه یک وجب پاره شده. او میدوزد و من خوشحالم که نخ و سوزن داخل کولهام بالاخره به مقصدشان رسیدهاند.
پسرک را میبوسم که در آن لحظه کوله را به هم ریخته بود تا سوزن و نخ به آرزویشان برسند. دور دنیا را بچرخی تا برسی به مشایه و بشوی جزیی از لباس زائر حسین. عاقبت بخیری یعنی همین، یعنی به اندازه نخی باشی در لباس زائر حسین.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چرا_گریه_میکردم؟
زن رو به مادرم کرد و پرسید:«چرا گریه میکنه؟»
مامان خودش را سمت راست درگاه، همان جا که راحتتر دست به ضریح میرسید جا داد و گفت:«دلش میخواد دستش برسه به ضریح».
عینک پلاستیکی بنفش بیریختِ نه ده سالگیام را درآوردم. اصلا دوستش نداشتم. شده بود یک مزاحم همیشگی؛ وقتی روبوسی میکردم، وقتی میخوابیدم، وقتی در سرمای زمستان وارد خانهای گرم میشدم و بخار میگرفت، وقتی با خواهرم به هم بالشت پرت میکردیم. به خصوص وقتی که گریه میکردم و پلکهایم رد اشک شور را رویش به جا میگذاشت و نمیتوانستم ضریح را خوب ببینم.
درست مثل همه دهه شصتیهایی که هیچ وقت دستمال کاغذی توی جیبشان نبود، با پشت دستم آب دماغم را گرفتم و به سوال آن زن فکر کردم. «راستی چرا گریه میکنم؟»
مقنعه چانهدارِ سُرمهایام را سر کرده بودم. هیچ وقت از خودم خوشم نمیآمد. از آن مقنعه هم حتی! شاید به خاطر متلکهای سه تا برادرم بود که ژن ایگرگشان همیشه فعال بود و مثل همه پسربچهها که مرض دارند و چرت و پرت میگویند، همهاش به من پیله میکردند.
از خودم اصلا خوشم نمی آمد اما
آنجا که ایستاده بودم،
راضیترین،
قانعترین،
و دلخوشترین دختر ده سالهی گریان توی دنیا بودم.
دلخوش به همان لحظه ...
آن لحظه عمیقاً سرخوش بودم.
هیچ چیز نمیدیدم. به جز شبکههای نقرهای به هم پیوستهای که زنها پارچهی سبز به آنها گره میزدند و بعضیها هم گرهها را باز میکردند.
من هیچ چیز نمیدیدم.
اما میدیدم انگار، یک نفر را که نمیتوانستم ببینم.
✍ ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
من دور ایستاده بودم، اما خودم را در آغوشش رها میدیدم.
معلق درهوا، اما درآغوش امن کسی که مرا واقعا میخواست و واقعا دوستم داشت.
مادرم نمیدانست، اما من نمیخواستم دستم به ضریح برسد. من میخواستم ثانیههای عمرم در همان لحظه از حرکت باز ایستد و من در همان نقطه باقی بمانم و فقط نگاه کنم و مدام اشک بریزم.
دختر ده سالهی شرمنده از نمازهای تق و لقاش،
دختری که خیلی زیر رگبار سرزنش میرفت، در آن نقطه احساس میکرد یکی دارد نگاهش میکند که قدر همهی دنیا قبولش دارد.
با همهی کارهای بدش،
با عینک بدریخت و پاهای تپلش،
با نمازهای یکی درمیانش،
با زبان درازش،
با فضولیهایش.
دختر ده سالهی ایستاده در درگاهِ ضریح، خودش را زیر بارش لطف رئوفی حس میکرد که دلش نمیخواست از زیر آن بارانِ خیس و گرم، بیرون بیاید.
من میخواستم بایستم،
تا ابد همانجا بایستم و نگاه کنم و سکوت کنم و گریه کنم.
من نمیخواستم دستم به ضریح برسد.
#فریده_طهماسبی
ای جانِ جهان! جان و جهان بنده تو ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
به علامه طباطبایی گفتند:«چه کنیم #امام_رضا(ع) نزد خداوند واسطه شود؟!»
ایشان گفتند بروید حرم و بگویید:
«بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه(س)»
سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدهید
امام دعایتان را مستجاب میکنند.
#حجت_الاسلام_قرائتی
#شهادت_امام_رضا(علیهالسلام)
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جامِ_جهاننماست_در_این_قطعه_از_بهشت
#آرامِ_جان_ماست_در_این_قطعه_از_بهشت
سلام
خوبین؟
صبحی اومدم حرم امام رضا؛ نایب الزیاره بودم.
این بیت نظرم رو جلب کرد. یاد جان و جهان افتادم😍
#فاطمه_سلطانی
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#توی_دلواپسیهام_به_تو_پناه_نبرم_چه_کنم؟
خیال همسرم را راحت کرده بودم، اما خودم بیاسترس نبودم. سفر برای خانمی که همسرش در آن سفر یار و همراهش نیست، سخت و همراه با نگرانیست. مخصوصا اگر همسر تاکید زیادی داشته باشد که «حواست باشه از همسفرا جدا نشی، راهو گم نکنی، گم نشی، غریب و سرگردون و تنها نمونی. با جمع برو، با جمع برگرد».
و تو خیالش را راحت کرده باشی که «چشم، حواسم هست، راه رو بلدم، امنیت برقراره، مسیر ناآشنا نیست ولی چشم».
اما چشمتان روز بد نبیند. خانم توی شلوغی و ازدحام جمعیت، جایی که نه خودش و نه همراهان اینترنت ندارند، گوشیها آنتن ندارند و خلاصه هیچ راه ارتباطی وجود ندارد که به گروه ملحق شود، گم شود.
از آخرین باری که گم شدم، شاید نزدیک سی سال میگذشت، تا همین چند شب پیش. شب آخری که کربلا بودیم، من به مدت چهار ساعت گم شدم.
راه ناآشنا نبود، من دختربچه سه ساله نبودم، دشمن نامحرمی دورهام نکرده بود، اسیر دست دشمن نبودم، کسی نگاه چپ به من نمیکرد، کسی قصد کتک زدن من را نداشت و اتفاقا هرکس متوجه میشد که گم شدهام، سعی میکرد کمکم کند. یکی بهم پاوربانک داد، یک نفر دیگر هاتاسپاتش را فعال کرد که به نت وصل شدم، دیگری گفت:«بیا با گوشی من که هم نت داره، هم رومینگش فعاله، تو هر پیامرسانی که فکر میکنی همراهانت دسترسی دارن، بهشون پیام بده و موقعیتت رو بگو».
خلاصه من در جمعیت امن، محترم و شریفی بودم اما پریشانی، اضطراب، نگرانی و ترس همهی وجودم را فراگرفته بود. هر آنچه روضه از گم شدن دختر سه ساله ارباب شنیده بودم، برایم تداعی شد.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
پریشانی و اضطراب عمه سادات برایم مجسم شد.
حال بسیار غریب و قابل ترحمی داشتم.
هر آنچه از نذر و توسل بلد بودم، انجام دادم اما فایده نداشت. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، نزدیک چهار ساعت گذشت. یواش یواش داشتم شاکی میشدم که چرا هیچ کدام از التماسها و نذرهای من موثر نیست؟ چرا فرجی نمیشود؟جواب همسرم را چه بدهم؟ اگر مجبور شوم کل مسیر را تنها برگردم چه؟ هر لحظه دلهره و واهمه و اضطراب و اضطرارم بیشتر و بیشتر میشد.
داشتم از پیدا شدن و ملحق شدن به بقیه، قطع امید میکردم.
به سمت یکی از موکبها به راه افتادم تا کمی استراحت کنم و دوباره دنبال همراهان بگردم. که
درعین ناباوری و معجزهوار، خیلی اتفاقی یکی از همراهان که ایشان هم ناامیدانه دنبال من میگشت را دیدم. حال آن لحظه من از فرط شادی و ذوق قابل توصیف نیست، انگار دنیا را به من داده بودند.
همان لحظه تلنگری به من زده شد که تو حق نداری توسل کنی و بعد شاکی بشوی. تو از هیچ کدام از ائمه طلب نداری. از خانم امالبنین خواستم ادب در برابر خدا و ائمه را به من هم یاد بدهند.
این آموزندهترین، ملموسترین، سختترین و درعین حال شیرینترین درس سفر اربعین من بود.
#الهام_موسوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan