🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_چهار اما این حق پدر ومادرم است که حقیقت زندگی دختر حیله گرش
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_پنج
:_هنوز نه...
:+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی...
از لحن تند و سریع حرف زدنش نگران میشوم.
صدای بوق اشغال در سرم میترکد.
عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود.
مامان با تعجب میگوید
:+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟
چمدون...
سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم
:_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای کثیف رو آوردم اینجا
بشورم...
از دروغی که گفته ام شرم میکنم.
اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانه ای نیست..
مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی...
لبخندی کج و کوله میزنم.
حواسم پی حرفهای عموست.
یعنی چه شده؟؟
:+مسیح هم برای نهار میآد؟
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟
:+زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کردهام،از پلهها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شدهام.
نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سه باره شماره ی عمو را میگیرم.
نه،خبری نیست!
در آینه ی اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روی ماه و ستارهی گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟
پسدادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان دوباره به سالن
میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی
لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکی جون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_پنج :_هنوز نه... :+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق ندار
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_شش
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند.
چهرهذی زنعمو رنگپریده به نظر میرسد و فرفریهای طلایی اش نامرتباند.
عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم.
نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟
زنعمو دستم را میفشارد:سلاگ نیکی جون،خوبی؟
مردمکهایش آرام و قرار ندارند.
عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئلهای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح کنم،شراره هم که فهمید
میام اینجا،همراهم اومد..
مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست...
عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟
بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود.
مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست.
عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنیاش را نمیفهمم.
چقدر همهچیز عجیب و غریب است!
صدای باز و بستهشدن در میآید.
برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم.
او هم با تعجب به من خیره شده.
تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن..
موهای مجعد مشکیام،روی شانههایم ریختهاند.
سرم را پایین میاندازم.
مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد.
مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید
عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟
مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟
عمو سرش را پایین میاندازد.
زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط... فقط یه تصاد ِف جزئی خیلی کوچیک..
به صرافت میافتم.
بابا...
دیگر نمیشنوم که چه میگوید.
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم.
بدون شک دارم میمیرم.
یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم.
صدای آشنایی به نام میخواندم.
بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم.۰
بین دستان مردانهاش اسیر شدهام.
به گرمای تنش نیاز دارم.
با دِم عیساییاش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین!
مسیح
نگاهی به صورت پریشانش میکنم و دوباره چند قطره آب رویش میپاشم.
منیر،با نگرانی میگوید:آقا میخواین زنگ بزنم به اورژانس؟
نگرانیام را قورت میدهم و میگویم:نه،فقط آب قند چی شد؟
لیوان بلندی سریع نشانم میدهد:ایناهاش...
دستم را آرام روی گونهی مرطوبش میگذارم و چند ضربهی آرام میزنم.
:_نیکی...نیکی جان...
پلکش میپرد.
دست چپم را زیر سرش کمی بلند میکنم.
:_نیکی خانم... نیکی جانم...
آرام،کمی چشمانش را باز میکند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_شش مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هفت
منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد...
لیوان را از دستش میگیرم و به طرف دهان نیکی میبرم:خوبی خانمم؟؟
حضور منیر،بهانه ی خوبیست،برای آدامه دادن نقش همسر نیکی!
هرچند بعید میدانم این لحظه ها را بعدها به خاطر بیاورد.
چشمانش را کامل باز میکند و آب دهانش را قورت میدهد.
متوجه موقعیتش میشود،حق دارد!تا به حال از این فاصله،من را ندیده!
سریع از جا میپرد:بابام..
با دستم کنترلش میکنم:آروم باش..آروم باش عزیزم..
بغض میکند و لبهایش میلرزد:بابام چی شده مسیح؟
سر تکان میدهم و با صادقانهترین لحن ممکن میگویم:بابات حالش خوبه...بیمارستانه...یه تصادف کوچولو کرده...
الانم مامانت بالاسرشه...میخوای تلفنی باهاش حرف بزنی؟؟
بلند میشود:نه فقط میخوام ببینمش..
:_باشه،آماده شو بریم بیمارستان..
با ذوق به طرف اتاقش میرود.
باید شارژ شوم.باید آماده باشم.
موبایلم را درمیآورم و شماره ی عمووحید را میگیرم...
نیکی
صدای زنگ موبایل مسیح میآید.
سرم را از روی شیشه برمیدارم،با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم و با نگرانی به او خیره میشوم.
"باشه"ای میگوید و موبایل را کنار دنده میگذارد.
:_مانی بود...گفت بابات رو بردن اتاق عمل..واسه ضربه ای که به سرش خورده
ملتمسانه میپرسم
:+مسیح حالش چطوره؟؟ تو رو خدا بگو...
:_گفتم که...قبل اینکه بیام خونتون پیشش بودم.حالش خوبه،یعنی جای نگرانی نیست..
دوباره به ترافیک سنگین خیره میشوم و زیر لب میگویم:چیزی نیست... چیزی نیست...
•••••••••••••••
با عجله به طرف اتاق عمل میروم.
مسیح همشانهام میآید و زودتر از من درها را باز میکند.
انتهای راهرو،مادرم را میبینم.
خون به صورتش راه پیدا نکرده،در عوض بین سفیدی چشمانش جمع شده.
زنعمو کنارش ایستاده و عمو و مانی آنطرفتر...
چادرم را جمع میکنم و با قدمهای بلند به طرفشان میروم.
مانی زودتر از همه متوجه آمدنمان میشود:اومدین؟
از کنارش که رد میشوم میگوید:نیکی حال مامانت اصلا خوب نیست.
اشکهایم را پس میزنم و به طرف مامان میروم:مامان...
مامان،چشمهای به خون نشستهاش را به صورتم میدوزد:اومدی نیکی؟الان بابات بهوش میاد...
نگاهی به عمو و زنعمو میاندازم و زیر بازویش را میگیرم:بیا مامان... بیا بریم بشینیم...
مامان به دنبالم کشیده میشود.
برابرش زانو میزنم و دستانم را روی پاهایش میگذارم.
سعی میکند لبخند بزند،اما لبهای خشکش تکان نمیخورند.
بلند میشوم:زنعمو پیش مامانم هستین؟
زنعمو سرش را تکان میدهد و کنار مامان مینشیند.
دوباره به طرف در اتاقعمل میروم.
برابر عمو میایستم:عمو بابام چی شده؟
عمو نگاهی به مسیح میاندازد.
محکمتر میپرسم:عمو بابام چشه؟
عمو سر تکان میدهد:لگنش شکسته...خونریزی داخلی داره..
سعی میکنم گریه نکنم:پس...مسیح که گفت جراح مغز بالاسرشه؟!
عمو سرش را پایین میاندازد:فعلا دارن سرشو عمل میکنن...
عمق فاجعه را تازه میفهمم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هفت منیر با خوشحالی میگوید:به هوش اومد... لیوان را از دستش
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هشت
ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش...
خونریزی داخلی هم که دارد،بین حرفهای مسیح از شکستگی دست و دنده هایش هم شنیدم...
روی اولین صندلی سقوط میکنم.
:_نیکی..
سرم را بلند میکنم و به صورت مضطرب مسیح خیره میشوم
:_ببین خبر تصادف بابات رو که گفتیم،تو از حال رفتی،مامانت هم شوکه شد...
ببین خانمم،الان مامانت به دلگرمیهای تو احتیاج داره...متوجهی که؟
سر تکان میدهم
:+بابام که از اتاق عمل بیاد بیرون مامانم حالش خوب میشه..
مسیح مینشیند و موبایل را کنار گوشم می گیرد،صدای ضبط شده ی عمووحید می آید:شب که غارت تموم شد و بچهها
خوابیدن،وقتی حضرت زینب وارد گودی قتلگاه شد،وقتی دست برد زیر بدن حضرت حسین چی گفت؟؟
سرم را پایین میاندازم و زیر لب می گویم:تقبل منا هذا القلیل...
شرم دارم از قیاس خودم با حضرت زینب....
من کجا و ام المصائب حضرت عقیله کجا؟
مسیح بلند میشود.
تلنگرش کوتاه بود و بهجا ...
چشمانم را میبندم و به خدا توکل میکنم.
توکلت علی الحی الذی الیموت...
صدای باز شدن در که میآید بلند میشوم.
دکترسبزپوش به طرفمان میآید.
نگاهی به صورتهای مضطربمان میاندازد و با اندوه میگوید:متأسفم...لختهی خون خیلی بزرگ بود...
حس میکنم دریایی از آب یخ روی سرم میریزند.
با بهت به مسیح نگاه میکنم.
متاسف است؟
برای چه؟برای که؟
صدای گریهی زنعمو میآید.
برمیگردم.
زمین زیر پاهایم میلرزد.
زنعمو و مانی زیرشانه های مامان راگرفتهاند و مامان با چشمهایی دریده،به دنبال ذرهای انکار در صورت من است.
اولین قطرهی اشک که از چشم راستم به پایین پرتاب میشود،سنگینی مصیبت را روی شانه هایم حس میکنم.
مامان دستانش را به طرفم دراز میکند.
دنیا دور سرم میچرخد.به تنها آغوش باز روبهرویم پناه میبرم.
تنها چیزی که میفهمم همین است:
یتیم شده ام !
*
چند تقه به در میخورد.
روسریام را در آینه مرتب میکنم و دستی به زیر چشمانم میکشم.
با صدای گرفتهام میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مسیح در چهارچوبش ظاهر.
پیراهن مشکی پوشیده و آستینهایش را تا بازو بالا زده.با شلوار جین مشکی مردانه...
بابا!
زود نبود پوشیدن لباس عزا برای تازه دامادت؟
اشکهایی که تازه بیرون ریختهاند،با دست میگیرم:جانم؟
:_اجازه هست؟
سر تکان میدهم و روی تخت مینشینم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم:تنها شدم مسیح...
بغض،راه اشک ها را باز میکند.
دوباره چشمههای چشمانم میجوشند و میسوزند.
صدای هق هق سوزناکم در اتاق میپیچد.
چند لحظه که میگذرد،حلقهشدن دست مسیح را دور شانهام حس میکنم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_هشت ضربه چنان کاری بوده،که هم سرش شکسته،هم لگنش... خونریزی
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هفتاد_نه
نیاز دارم به آغوش محکمش.
آغوشی که میدانم پاکی است بوی هوس نمیدهد.نیاز دارم به حمایتش.
که بدانم تنها نیستم...
که دوباره بگوید مراقبم است،تا همیشه..
اصلا من به کدام دلیل خودم را از آغوش همسرم محروم میکنم؟
سرم را بین کتف و سینهاش پنهان میکنم و دوباره و از تهدل زار میزنم.
چقدر پر نشدنیاست،جای خالیت،بابا...
••••
سرم را بلند میکنم و اشکهایم را پاک..
:_نیکی....
نگاهش میکنم.
این پا و آن پا میکند برای گفتن...
بگو مسیح جان.دیگر هیچ چیز این اندازه کمرم را خم نخواهد کرد..
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد غم از دست دادن پدر...
یازهرا!
:+بگو مسیح جان،میشنوم..
جانش را از ته دل میگویم.
تنهایی،مهربانم کرده!
:_عمومحمودت میخواد ببیندت...
شگفتزده میشوم.
یک لحظه بهت تمام وجودم را میگیرد.در برابر فهم و شعور این مرد،متعجبم.
شرم دارد از آوردن نام "بابا"یش پیش من...
پدرش را عمومحمود من خطاب می کند....
سر تکان میدهم:باشه بریم..
:_مطمئنی حالت خوبه؟؟ اگه نه،میمونه واسه یه وقت دیگه..
لبخند کمجانی میزنم:خوبم
باهم از پله ها پایین میرویم.
خانه پر از خدمتکار شده و پر از عکس خندان بابا،با روبان مشکی..
ظرفهای خرما و حلوا و بوی گالب..
همه ی اینها کار عموست.
چقدر خوب که هست..که تکیهگاه است.
که جای خالی بابا را...
نه،جای خالی اش را هیچکس،هیچوقت نمیتواند پر کند.
بغض کردهام.
بغضی به سنگینی از دستدادن کوه پشتسر..
داغ ِی مصیبت... بغضی به
بغضی به اندازهی تمام دنیا...
چشمهایم ناخودآگاه پر میشوند و اشکهایی که بیاجازه صورتم را خیس میکنند.
یک لحظه قلبم مچاله میشود.
چشمهایم را میبندم و به نرده تکیه میدهم.
حس میکنم الان است که سنگکوب کنم و بمیرم.
مسیح صدایم میزند:نیکی خوبی؟؟
چشمهایم را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
وزنهای روی قلبم گذاشتهاند که با هربار نفس کشیدن بالا و پایین میشود.
:_میخوای دستت رو بدی به من؟
به طرفش برمیگردم.
با مظلومیت و نگرانی نگاهم میکند.
:+خوبم مسیح،مطمئن باش..
قدمهای مانده را سریعتر و محکم برمیدارم تا به عمو برسم.
عمو نگاهی به من میاندازد:تسلیت میگم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد
مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
عمو ادامه میدهد:خواستم با مامانت مشورت کنم،ولی همه چی رو سپرد به من.خواستم نظر تورو هم بدونم.واسه مراسم
و تدفین و...
مار خفته در گلویم،چشمهایم را نیش میزند و بی کسی،قلبم را...
:+هرچی صلاح میدونین عمو... ما که به جز شما کسی رو نداریم...
عمو سر تکان میدهد و بازوهایم را میگیرد:نگران نباش دخترم...به بهترین شکل همه چی رو برگزار میکنیم..اگه
چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی...
لبخند میزنم:ممنون از محبتتون...ولی تا مسیح هست،چیزی لازم ندارم..
راست میگویم.
در همین چند ساع ِت بی پدری،مثل پروانه دور من و مامان گشته.
عمو سر تکان میدهد:پس خیالم راحته..
به چند تا از بچه های شرکت گفتم،خبر رو روی سایت کارخونه ی من و بابات گذاشتن..الانه که از هر طرف،مهمون
بیاد.وسایل پذیرایی رو گفتم اشرفی بگیره ، خدمتکارام اومدن...
تو فقط پیش مامانت باش..چیز دیگهای نمیخوای؟؟
:+دست شما درد نکنه..
عمو بازویم را فشار میدهد:وظیفه است...نیکی ...من...من بابات رو خیلی دوست داشتم...خیلی
سر تکان میدهم:بابام هم...وقتی شنید دوست دارم عروس شما بشم، چیزی نگفت،ولی چشماش برق زد...
عمو سرش را پایین میاندازد.
اشکهایم را پاک میکنم.
دلم برایت تنگ شده بابا....
•••••
صدای مهربان و گرفته اش در سرسرای گوشم میپیچد.
اشکهایم را پاک میکنم.
میدانم او هم آنطرف خط اشک میریزد
:_بعد شهادت حضرت رسول،حضرت زهرا اونقدر گریه میکردن که همسایه ها اعتراض کردن..
مردم نمکنشناس مدینه،به حضرت امیر گفتن:به زهرا بگو یا روز گریه کنه،یا شب...
بعضی روضه خوان ها اومدن در حق حضرت فاطمه،ظلم کردن...
این روایت رو گفتن و بعدش گفتن حضرت زهرا در فراق پدرش اینجوری گریه میکرد...
ولی من و تو میدونیم،میدونیم گریهی حضرت زهرا نه واسه از دستدادن پدرش،که برای مظلومیت حضرت امیر
بود....
حضرت زهرا بیشتر از شهادت پدرش،ناراحت تنهایی امیرالمومنین بود...
عزیزدلم،میدونم بغض داری...
میدونم ناراحتی...میدونم تنهایی...
گریه کن،خودت رو خالی کن
ولی ناشکری نکنی جان دل عمو...باشه؟
صدایم میلرزد:عمو؟
:_جان عمو؟
:+واسم روضه بخون...
:_چه روضهای واست بخونم عزیزدلم؟
:+واسم روضه ی حضرت زینب بخون...
مسیح
نگاهی به اطراف می اندازم.
اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست.
خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به
سرعت برق و باد راهی ایران شد.
دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم.
می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید.
:_مسیح جان...
برمی گردم.
عمووحید پشت سرم ایستاده.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد مار چنبره زده ی بغض محکمتر گلویم را میفشارد:منم همینطور..
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_یک
چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم.
محکم بغلش می کنم.
در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم.
تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت...
سرم را روی شانه ی عمو می گذارم.
می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟
مهم این است که عمووحید برگشته.
*
خانه در سکوت ماتم باری فرورفته.
رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این...
دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم...
"نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن
دادم:"داغون"
از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند.
بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟
داغ برادر اینقدر سخت است؟
پشت سرش از پله ها بالا می روم.
جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد.
:_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده...
سر تکان می دهم.
عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود.
مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم...
نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم..
باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم...
عقلم به قلبم تشر می زند.
الان وقت این حرف ها نیست...
عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم.
وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است
این را برایش پخش کنم.
می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح...
نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟
دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم.
نه!
این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد...
انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم.
می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته.
چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است.
عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم.
قلبم به درد آمده.
دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست...
خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است...
ویران شدن است؛نابودی است...
کمی دورتر روی زمین می نشینم.
نیکی سرش را پایین انداخته،اما لرزش لب هایش از نظرم دور نمی ماند.
سعی می کنم نگاهش نکنم.
عمو رو به رویش می نشیند و دستانش را می گیرد.
یک دفعه بغض نیکی می ترکد و بلند بلند گریه می کند.
دلم می لرزد.
وجودم می لرزد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو
من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم..
عمو سرش را در بغل می گیرد.
کلافه بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم .
جلوی در می نشینم،زانوانم را بغل می گیرم؛سرم را به دیوار تکیه می دهم و به زمزمه ی دلنشین عمو گوش می دهم...
معنای حرف هایش را نمی فهمم؛اما نمی دانم چرا اشک هایم فرو می ریزد...
می شنوم زیرلب می گوید:
يَا ابْنَ شَبِيبٍ إِنْ كُنْتَ بَاكِياً لِشَيْءٍ فَابْكِ لِلْحُسَيْنِ
گریه ی نیکی اوج می گیرد...
سرم را روی زانویم می گذارم.
اشک هایم،برای ریختن سبقت می گیرند.
*نیکی*
بابا را آورده اند.
درون تابوت...خوابیده و رویش پارچه کشیده اند.
تابوتش را روی خاک،کنار قبر خالی گذاشته اند.
هیچ یادم نیست..
از آمدنمان به اینجا،از دیدن بابا؛از نماز خداحافظی اش و از تشییعش...
فقط می دانم دو روز تا آمدن عمووحید طول کشید و به خواست من،تشییع موکول شد به بعد آمدن عمووحید.
فقط به خاطر بابا... که برادرش هنگام کفن و دفن و نمازش...
کنار بابا سقوط می کنم.
ناخودآگاه دست جلو می برم و روی صورت پوشیده اش می کشم.
دلم برای صدایش تنگ شده.
از تصور بالایی که سرم آمده؛کمر خم کرده ام.صورتم را روی سینه اش می گذارم.
سرد است..
سرد سرد...
صدایی نمی آید.
ضربان ندارد...
نه!
قلبش نمی زند.
بابا رفته...
این را چشمان برای همیشه بسته شده اش می گویند.
بابا رفته...
این جماعت گریان و این پیراهن سیاه تنم گواهی می دهد.
بابا رفته...
حس می کنم کمرم زیر بار مصیبت خم شده اند.
داغ بی پدری را روی شانه هایم حس می کنم.
انگار نفسم بند آمده.
چشمانم را می بندم و هوا را عمیق داخل ریه هایم می فرستم.
بی فایده است.
اکسیژن کم آورده ام.
مرگ پیش چشمم می رقصد.
چشمانم سیاهی می رود.
قلبم با تمام توان خودش را به در و دیوار سینه ام می کوبد.
دستی کمرم را در بر می گیرد و صدایی به نام می خواندم.
خنکای آب که روی صورتم می نشیند،چشمانم را باز می کنم و ناخودآگاه از اعماق وجودم فریاد می زنم:"یازهرا"
بار از دوشم برداشته می شود.
سبک می شوم.
اشک هایم دوباره جاری می شود.
در میان بهت مامان و گریه های من بابا را داخل قبر می گذارند.
عمووحید برای تلقین گفتن وارد قبر می شود.
قلبم فشرده می شود.
تنها شده ام.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_دو من آنقدر مرد نیستم که بتوانم گریه اش را طاقت بیاورم.. ع
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_سه
بی کس...
نگرانم...
نگران تنها ماندن مادرم.
نگران بی پناهی خودم...
اما بیشتر از تمام این ها نگران بابا هستم...
نگران شب اول قبرش...
از ته دل زار می زنم.
برای مادرم،برای خودم و برای پدر جوان تازه درگذشته ام...
*مسیح*
صورت رنگ پریده و چشمان ترسیده ی نیکی از جلوی چشمانم کنار نمی رود.
زبانم لال،شبیه مرده ها شده.
آن لحظه که هنگام دفن عمو؛یک لحظه سرش روی شانه ی عمووحید افتاد؛احساس کردم از دست دادمش..
مامان که روی صورتش آب پاشید و عمو کمرش را ماساژ داد؛وقتی مظلومانه چشمانش را باز کرد و داد زد:یازهرا
حس کردم الان است که بمیرم...
با چشمانی از حدقه بیرون زده اطراف را می کاود.
روی خاک ها نشسته،به دوستش فاطمه تکیه داده و همینطور اشک می ریزد.
نگرانم...
نگران سلامتی اش...
نگاهی به اطراف می اندازم تا عمووحید را پیدا کنم.
برای آرام کردن نیکی به حضورش نیاز دارم...
خودم را کنار مامان می کشانم.
:_عمووحید کجاست؟
اشک هایش را پاک می کند و سعی می کند موهای مجعدش را زیر شال مشکی اش پنهان کند.
:+با مانی رفتن برای بدرقه ی مهمونا...
پشت دست راستم را روی کف دست چپم می کوبم.
:_ای بابا...الان عمو باید پیش نیکی باشه...
مامان چپ چپ نگاهم می کند.
:+پس تو چی کاره ای؟برو پیش نیکی...الان بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز داره...
ناچار و معذب به طرف نیکی می روم.
فاطمه با دیدنم؛خودش را کنار می کشد:نیکی جان من همین اطرافم...کاری داشتی صدام بزن..
نیکی سر تکان می دهد.
کنارش می نشینم،نگاهم می کند.
صدای لرزانش آتشم می زند؛سقوط می کنم.
می میرم برای مظلومیتش:یتیم شدم مسیح....
*نیکی*
با دست هایم زانوانم را بغل می گیرم و چانه ام را تکیه گاه سرم می کنم.
نگاهی به خاک های خیس برآمده می کنم.
روانداز سرد و سنگین بابا!
اشک هایم راه همواری روی گونه هایم پیدا کرده اند و صدایم می لرزد.از کی اردیبهشت اینقدر سرد شده؟
:_یتیم شدم مسیح!
صدای شکستنش را می شنوم.دلم را می گویم!
انگار تا چند لحظه پیش باور نکرده بودم که بابا نیست..
که رفته..
که یتیم شده ام!
چه مزه ی تلخی دارد این واژه...
پر از غربت است.
پر از تنهایی...
دستی ظریف روی شانه ام قرار می گیرد و پشت بندش صدای زن عمو را می شنوم:نیکی جان بهتره دیگه بریم عزیزم
خودم را نزدیک آرامگاه بابا می کشم
:_من نمیام... می خوام اینجا بمونم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_چهار
:+آخه اینجوری که...
صدای مردانه ی عمووحید میان کلام زن عمو می دود:چی شده شراره خانم؟
بدون توجه به حرف هایشان دست روی خاک می کشم.
بحث سر ماندن من است.
سر اینکه زشت است و مهمان ها منتظر من هستند.
سر اینکه باید الان بر خودم مسلط باشم...
این ها چه می دانند بابا؟!
چه می دانند حسرت های دخترانه ام روی دلم تلنبار شده...
چه می دانند الان بیشتر از هرکسی من به تو نیاز دارم و تو به من...
می شنوم عمووحید مرا به مسیح می سپارد و زن عمو را راضی می کند تا وظیفه ی سنگین مهمان داری را باهم به
انجام برسانند..
مهم نیست.
حرف های هیچ کدام شان...
حتی پچ پچ های درگوشی مهمان ها...نگاه های از سر ترحم شان...
مهم این است که حالا؛بیشتر از هرکسی من به بابا نیاز دارم و او به من...
تنهایش نمی گذارم..
در سخت ترین ساعت ها رهایش نمی کنم..
دور و برم که خلوت می شود،آرام صدایش می زنم.
بی هدف!
تنها با این امید که شاید جواب دهد!
:_بابا...
چند کلاغ از روی یکی از درختان بهشت زهرا بلند می شوند.
دوباره با بغض یتیمی صدایش می زنم.
:_بابا.....
صدای خش خش قدم هایی می آید.
بلندتر و با استیصال می خوانمش
:_بابا....
دیگر طاقت ندارم.
صدایم را آزاد می کنم ، به اشک هایم رخصت سیل می دهم و خودم را روی بابا می اندازم.
*
نمی دانم چند ساعت و چند دقیقه گذشته.
با صدای تلاوت قرآن به خودم می آیم.
سرم را بلند می کنم.
نگرانی و تنهایی به قلب بی پناهم هجوم می آورند.
اضطراب وجودم را می گیرد. می ترسم...
می ترسم برگردم.
برگردم و نباشد!
با دلهره،صدایش می زنم.
می ترسم..
می ترسم که نباشد:مسیح!
:+جانم؟
آرامش در وجودم سرازیر می شود.
دوباره نگاه از او می دزدم.
دروغ نیست اگر بگویم از او و محبت هایش خجالت می کشم.
:_صدای قرآن از کجاست؟
:+یه پیرمرد داره می خونه..
:_میشه بگی بیاد بالا سر بابا بخونه؟
:+آره عزیزم،حتما...
به سرعت بلند می شود.صدای گام های بلندش را می شنوم .
نگاهی به قاب عکس بابا می اندازم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_چهار :+آخه اینجوری که... صدای مردانه ی عمووحید میان کلام ز
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_پنج
لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست...
آه؛ناخودآگاه از اعماق ریه هایم برمی خیزد؛نمک به دل شکسته ام می زند و سرما به جانم می اندازد.
دو جفت کفش مردانه آن سو می ایستند.
کفش های مسیح را می شناسم.
سرم را بلند می کنم تا سلام بدهم که صدای پیرمرد،قلبم را تا مرز جنون می برد:سلام دخترم...
دخترم!
سرم را میانه ی راه برمی گردانم و به بابا می دوزم.
زیرلب جواب سلام پیرمرد را می دهم.
مسیح کنارم می نشیند.
پیرمرد هم روبه رویمان:چی بخونم؟
به طرف مسیح برمی گردم.
با غصه به اشک هایم خیره شده.
:_یاسین... لطفا یاسین بخونین...
صدای تلاوت محزون پیرمرد،در دمادم غروب در بهشت زهرا،بالای سر بابا می پیچد.
دوباره خودم را بغل می گیرم.
دلم برایت تنگ شده بابا!
کاش می دانستم اینقدر زود خواهی رفت....
****
هوا تاریک شده که وارد خانه می شوم.
مسیح هم پشت سرم.
جلوی در؛عمووحید و مانی به استقبال و بدرقه ی مهمان ها ایستاده اند.
زیرلب سلام می دهم و از کنارشان می گذرم.
عمووحید دستم را می گیرد و مجبورم می کند بایستم.
:+خوبی نیکی؟
لبخند که نه!لب هایم کش می آیند:خوبم...
عمو با نگرانی نگاهم می کند.
دسته گل های کوچک و بزرگ دورتادور سنگ فرش حیاط چیده شده اند.
از کنارشان می گذرم و وارد خانه می شوم.
خانه پر از مهمان است.
مادرم در صدر مجلس کنار عمومحمود و زن عمو نشسته.
پیراهنی ساده و مشکی پوشیده و روسریش مرتب روی موهایش نشسته.
جلو می روم.
گریه نمی کند،برخلاف من.
زن عمو برایم جا باز می کند اما برابر مامان زانو می زنم.
دست هایش را بین دست هایم می گیرم.
می دانم مهمان ها دارند نگاهم می کنند.
نگاهی به چشم های مامان می اندازم.
چشم های زیبای بی فروغش!
سرم را روی زانویش می گذارم.
اشک هایم دامن پیراهنش را خیس خواهند کرد؛مهم نیست!
مهم این است که دیگر از دار دنیا؛من بعد از خدا مامان را دارم و او من را..
می دانم رفتارم متناسب با مجالس عزاداری رسمی نیست اما من هم دل دارم.
دلی که تا مرز انفجار رسیده.
:_مامان شب اول رو کنارش بودم... نذاشتم تنها بمونه.
مامان خاک های دور و برش رو خودم صاف کردم.با همین دستام.
سرم را بلند می کنم و دست هایم را نشانش می دهم.
هنوز گریه نمی کند؛اما صورت من خیس خیس است.
:_مامان صورتشو دیدی؟به خاطر عمل سرشو شکافته بودن...
دیدی؟
ندیدی؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_پنج لبخندش اصلا با روبان مشکی کنج قاب،سازگار نیست... آه؛نا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهارصد_هشتاد_شش
من دقیق دیدم.
از این بالای پیشونیش تا پس سرش جای بخیه بود...
زن عمو کنارم می نشیند و با بی طاقتی دست دور گردنم می اندازد و گریه می کند.
گوشه ی چشم های مامان چین افتاده اما هنوز مانده تا گریه کند.
:_یادته مامان پای من که شکسته بود طاقت نداشت ببینه؟
من چجوری دیدمش؟من چرا طاقت آوردم؟
مامان ببین...
دیگه بابا نیست...دیگه منم و خودت..دیگه بابا نیست... رفته....برای همیشه...
دیدار به قیامت که میگن شنیدی؟
دیدار ما با بابا موکول شد به قیامت...
قطره اشک اول مامان روی دستم می افتد.
با ناباوری نگاهش می کنم.
قطرات دوم سوم سریع تر می ریزند.
تمام شد!
به هدفم رسیدم.
اگر مامان اشک نمی ریخت،بدون شک دق می کرد.
زن عمو مامان را بغل می کند و هر دو با صدای بلند گریه می کنند.
بلند می شوم.
برای گریه کردن مامان؛خودم را نابود کردم و قلبم را ویران....
به طرف اتاقم می روم.
باید غسل مس میت کنم.
بغل کردن و بوسیدن بابا،برای بار آخر
مسیح
یک هفته از مرگ عمو می گذرد.
فردا مراسم هفتم عموست.
این هفت روز با گریه های گاه و بی گاه نیکی گذشت.
با غصه هایی که به قلبم هجوم می آورد و چاره ای برایش نداشتم.
با رفت و آمد مدام مهمان ها.
با گریه و گاهی سکوت زن عمو...
با دوندگی های من و بیشتر مانی،برای برگزاری مرتب مجالس.
و عجیب تر از همه با دورهمی های آخر شب نیکی و عمووحید؛و حضور من پشت در اتاق...
با قصه ها و بهتر بگویم؛مرثیه خوانی های عمووحید و گریه های نیکی و صد البته من...
حرف های عمووحید،دل سنگ مرا هم آب کرده.
بغض هایم را شب ها پشت در اتاق نیکی با صدای دل نشین عمووحید خالی می کنم.
اما حرف هایی که امشب می زند؛این صدای ضجه ی نیکی و دست من که از شدت غصه مشت شده،عجیب تر از هر
شبی است.
صدای گریه ی نیکی کم کم پایین می آید.
صدای عمووحید هم قطع می شود.بلند می شوم و اشک هایم را پاک می کنم.
به انتظار عمو می ایستم.
هر شب همین بساط است.
عمو صبر می کند تا نیکی بخوابد و بعد از اتاق بیرون می آید.
خیالم را با یک جمله ی "خوابید"راحت می کند و بی هیچ حرفی به طرف اتاق هایمان می رویم.
اما امشب ماجرا متفاوت است.
عمو بیرون می آید و آرام در اتاق را می بندد.
:_خوابید...
می خواهد برود که صدایش می زنم:عمو؟
بر می گردد.
در تاریک روشن راه رو؛اشک هایش برق می زنند.
:+عمو حرفایی که امشب گفتین؛دروغ بود دیگه,مگه نه؟
لبخند محوی روی لب هایش می نشیند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456