eitaa logo
مسار
333 دنبال‌کننده
5هزار عکس
540 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دیدار ناتمام ✨چهره‌ای نمکین و چشمان درشت فاطمه در زیر نور ماه خودنمایی می‌کرد. کنار تیر چراغ برق زیر چتر مشکی به انتظار آمدن قطار بود. صدای هوهوی قطار از دوردست‌ها شنیده می‌شد.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد، فاطمه بی‌‌قرار بود و با چشمانی اشک‌آلود ریل‌ها را نگاه می‌کرد، دست گل در بغلش در حال پژمرده شدن بود. ☘ قطار کم کم نزدیک و نزدیک تر شد و به فاطمه رسید. در قطار باز شد، مسافران یکی یکی پیاده می شدند، هر چه نگاهش را بین مسافران چرخاند، پدر و مادرش را ندید، داخل قطار شد و باز هم آنها را ندید. ناامیدانه، دسته گل را بر روی زمین پرت کرد قدم هایش را کند کرد، بغض گلویش را گرفته بود، آهسته آهسته اشک می‌ریخت: «یعنی چی شده؟ اونها به من قول داده بودن اینجا باشن، یعنی چه اتفاقی ممکنه براشون افتاده باشه؟» 💫 دلواپسی و نگرانی سرتاسر وجودش را فراگرفت، گوشی را برداشت تا زنگ بزند که یکدفعه گوشی‌اش زنگ خورد، بند دلش پاره شد. مادرش گفت: «پدرت سکته کرده خودت را برسان.» 🍃باورش نمی شد؛ قرار بود آن ها هم در جشن فارغ‌التحصیلی‌اش باشند. همه رویاهای قشنگش برای آن روز پرپر شد. با تمام وجود شروع به گریه کرد، آرام و قرار نداشت. ⚡️شماره اتاق خانم یاری مسئول دانشجوها را گرفت مشکل پیش آماده را به او توضیح داد و با عجله به خوابگاه رفت، وسایلش را جمع کرد به سمت ایستگاه اتوبوس رفت تا به شهرستانشان برگردد، هنگامی که به آنجا رسید، با دیدن پارچه‌های مشکی در حیاط بی‌هوش افتاد. ☘ با سر صدای اطرافیان اهل خانه متوجه شدند و به بالای سر فاطمه رسیدند، فاطمه چشمانش را باز کرد، نگاهی به اطرافش کرد با دیدن چهره ی گریه ی مادرش خود را در آغوش او انداخت و هق هق گریه اش بلند شد. 🆔 @masare_ir
✍شق‌القمر 📔مسابقه هم خوب چیزیه! کتاب رو که دیدم مامانم اشاره کرد مسابقه هست، بخون و شرکت کن. اسم کتاب(ترگُل) بود که دلایل عقلی حجاب رو گفته بود. شق‌القمر کردم باورتون می‌شه توی یه‌شب پنج شش دور خوندمش! ⚡️چقدر مثالای کتاب شبیه حرفای من بود وقتی می‌گفتم: چرا این خانم چادری نماز می‌خونه؛ ولی بداخلاقه! پس چادریا خوب نیستن! توی کتاب هم گفته بود: دانشجوی پزشکی باشی بری پیش دکتر بداخلاق اونوقت دکتری رو می‌بوسی می‌ذاری کنار؟!🤔 یکی‌یکی جوابای سؤالای ذهنیمو پیدا می‌کردم.💡 🌱اونجا که می‌گفت: چادر که پوشیدی برای ورود به جامعه محدودیت نمیاره، برعکس مصونیت و امنیت میاره تا تواناییت فدای زیباییت نشه! و آخرشم نفر اول مسابقه شدم و امام‌رضایی.😇 📽برگرفته از خاطره‌ی سمانه شهشهانی 🆔 @masare_ir
✨مراسم یک نفره یادبود شهید 🌾وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود و زانوی غم بغل گرفته بود. از ناراحتی‌اش پرسیدم. گفت: «دیشب در محوطه پادگان قدم می‌زدم که از پشت یکی از ساختمان‌ها صدای گریه شنیدم. به طرف صدا رفتم. دیدم پیرمردی زانوی غم بغل گرفته و زار زار گریه می کند.» 🍃می گفت: «امشب شب چهلم فرزند شهیدم است. به علت لغو شدن مرخصی‌ها نتوانستم در مراسم چهلمش شرکت کنم. به این خاطر اینجا برایش مجلس گرفته‌ام.» 🌾این صحنه جلال را آتش زده بود. می گفت: «این صحنه مرا یاد حبیب‌‌بن مظاهر انداخت. تا کی من برای اینها صحبت کنم و آنها بروند و من بمانم.» راوی: جواد سهیلی. 📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵،ص ۸۵ و ۸۶ 🆔 @masare_ir
✍نقش تربیت 💡دعا در حق فرزندان و برای رشد جسمی و معنوی آن‌ها تاثیر گذار است. 🤲لازمه‌ی سعادت فرزند این است که هم شیوه خوب تربیتی داشت و هم برای دوری از آفات برایش دعا کرد. ♨️ بزرگ‌ترین آفت زندگی فرزندان این است که پیرو وسوسه‌های شیطان شوند؛ همچون محسن شکاری و ... که با حمل اسلحه سرد و کشیدن روی نیروی مدافع امنیت، آرامش و امنیت اجتماعی را بر هم زد و در دل مردم رعب و ترس انداخت. 🌱تنها راه نجات از وسوسه‌های شیطان پناه بردن به خداست. فرزندان خود را به خدا بسپاریم و در تربیت‌شان کوتاهی نکنیم. ✨امام سجاد علیه‌السلام فرمود: «وَأَعِذْنِي وَ ذُرِّيَّتِي مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ.»؛ «و مرا و نسلم را از شیطان رانده‌شده، پناه ده.»* 📚*صحیفه سجادیه، دعای ۲۵، دعا در حق فرزندان 🆔 @masare_ir
✍دخالت‌ها 🍃خواستگاران زیادی داشتم؛ ولی پدرم مخالف ازدواج بود. می‌گفت: «فقط به فکر درس‌خوندن باش، فعلا ازدواج برات زوده!» همین شد که نشستم بکوب به درس‌خواندن برای دانشگاه. 🍀روزی که اسمم را در میان پذیرفته‌شدگان دیدم، اشک شوق چشمانم را پوشاند، به گونه‌ای که مادرم نگران شد. اولین روز دانشگاه، صبح زود از خانه بیرون زدم. آنقدر سرخوش بودم که به سرم زد مقداری از مسیر را پیاده بروم. 💫برگ درختان با رنگ‌های زرد و نارنجی و قرمز زیبایی مسیر را دو چندان کرده بود. صدای خِش‌خِش برگ‌هایِ زیر پایم قشنگ‌ترین موسیقی دنیا را برایم می‌نواخت. ✨همان ابتدای کار درست و حسابی شروع به درس خواندن کردم. البته اگر فرصتی پیش می‌آمد برای کارهای بسیج و نمازخواندن به مسجد محل سرمی‌زدم. 🎋یک روز خانم میان‌سالی بدجور به من پیله کرده بود و نگاهم می‌کرد. برای انجام کارهای بسیج به نقطه‌ای رفتم تا از تیررس نگاهش درامان باشم. یک روز خسته و کوفته وارد خانه شدم. حتی توان عوض کردن لباس‌هایم را نداشتم و روی مبل دراز کشیدم. چیزی نگذشت مژه‌های بلندم در هم فرو رفت و خواب هفت پادشاه را دیدم. 🍃با صدای مادر از خواب شیرین بیدار شدم: «سهیلا پاشو کلی کار داریم، الانه که خواستگارا بیان!» ☘شوک زده و با تعجب گفتم: «مامان سربه‌سرم نذار، حال ندارم.» همان طور جدی به من نگاه کرد و گفت: «برو لباساتو عوض کن. بعد بیا آشپزخونه میوه‌هارو بشور.» ⚡️امیرعلی به همراه پدر و مادرش آمدند. وقتی چای ریختم، برادرم آن‌ها را برای مهمان‌ها برد. صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم. صورتم گُر گرفته بود. وارد پذیرایی شدم. وقتی جواب سلامم را دادند، چشمم به مادر امیرعلی افتاد. همان زنی بود که توی مسجد، مرا زیر نظر گرفته بود و دیگران او را سمیه‌ خانم صدا می‌زدند. 🌾برخلاف تصورم پدر گفت: «امیرعلی به دلم نشسته!» طولی نکشید که عقد کردیم. همان ابتدای کار دخالت‌های بی‌جای خانواده‌اش، زندگی را بر ما تلخ کرد. یک سال عقد؛ که بهترین دوران زندگی‌ هست، برای ما به سختی گذشت. 💫امیرعلی را به خاطر صداقت و پاکی‌اش دوست داشتم. تصمیم گرفتیم به صورت توافقی طلاق بگیریم؛ ولی زود پشیمان شدیم. حالا نوبت بچه‌دار شدن رسید. چند ماه گذشت؛ ولی خبری از بارداری نبود. آزمایش که رفتیم دکتر گفت: «امیرعلی نمی‌تونه بچه‌دار ‌بشه.» 🍁باورم نمی‌شد شروع کردم از این دکتر به آن دکتر رفتن، همه‌ی آن‌ها حرف‌شان یکی بود. برای اولین دفعه، آی‌وی‌اف شدم؛ ولی بچه نماند و سقط شد. بار دوم هم دوباره بچه نماند. علاوه بر هزینه‌ها‌ی بالا، نشستن‌های طولانی مدت در مطب خسته‌ام کرده بود. بار سوم هم مثل دو دفعه‌ی قبل ناامید شدم. نیش و کنایه اطرافیان، بیشتر زجرم می‌داد. خصوصا مادر شوهرم که بچه نداشتن را از چشم من می‌دانست! 🌾با همه‌ی این احوال بار چهارم هم آی‌وی‌اف شدم، با تمام هزینه‌ها و دوندگی‌ها هنوز هم امیدوارم بودم. بعد از دو هفته آزمایش گرفتند، جواب مثبت بود. پرده اشک شوق جلوی دیدگانم را گرفت. دست امیرعلی را فشار دادم. او هم از خوشحالی دچار شوک شده بود. ✨بعد از گذشت چند ماه، دکتر صدای قلب بچه‌ها‌ را به گوشم رساند. لب‌های خانم دکتر کش آمد و گفت: «مبارک باشه، سه‌قلو بارداری!» 🆔 @masare_ir
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🥀یک چادر خاکی، یک پهلوی شکسته 📖از تمامی بزرگوارانی که در چالش شرکت کردند، کمال تشکر و قدردانی را دارم. 🤲امیدوارم حضرت زهراسلام‌الله‌علیها به تمام این بزرگواران اجر مادی و معنوی درخوری عطا فرماید. ما نیز به قید قرعه به یک نفر از این بزرگواران هدیه کوچکی تقدیم کردیم. ✅خانم‌ها موحد و علی‌پور بهشتی برنده‌های ما بودند. برای ایشان و بقیه بزرگواران آرزوی موفقیت در تمامی مراحل زندگی را داریم. ✍إن شاءالله در چالش‌های بعدی شاهد شرکت کنندگان بیشتری باشیم و خداوند به ما نیز یاری نماید تا برای افراد بیشتری هدیه در نظر بگیریم. 📌منتظر متن‌های اعضای خوب و فعال کانال در چالش‌های بعدی هستیم. 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍پرده گناه 💡ما آدما معصوم نیستیم. میون همه‌ی گناهانی که مخفیانه انجام میدیم، ممکنه یکیش لو بره.🤭 🧐توی اینجور مواقع از بقیه توقع داریم که به‌جای پرده دری، پرده پوشی کنن. یه فرصت دوباره بدن و خطای ما رو سر هر کوی و برزنی جار نزنن. 💁‍♂توقع به‌جایی هست. اما اینو باید همیشه توی ذهنمون نگه داریم که هرچیزی رو که برای خودمون میپسندیم، در حق دیگران هم انجام بدیم. 🌱اینجاست که خدا بخاطر این پرده پوشی ما، توی روزی که همه‌ی نهان‌ها آشکار میشن، گناه ما رو زیر پر شالش قایم می‌کنه.😉 ✨«مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر که از برادر خود گناهی ببیند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را خواهد پوشاند.» 📚 المعجم الکبیر طبرانی، ج ۱۹، ص ۴۴۰ 🆔️ @masare_ir
✨برخورد با اسیر 🌾حاج احمد آمد طرف بچه‌ها. از دور پرسيد«چه شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت: «هر چه به‌ او گفتيم مرگ بر صدام بگوید، نگفت. به امام توهين کرد، من هم زدم توي صورتش.» ☘حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش. گفت: «کجاي اسلام داريم که مي‌توانيد اسير را بزنيد؟! اگر به امام توهين کرد، بحث دیگری است؛ اما تو حق نداشتي بزني‌اش.» 📚کتاب یادگاران، جلد ۹؛ کتاب متوسلیان،نویسنده: زهرا رجبی متین، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: پنجم، ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۴ 🆔 @masare_ir
✍از چیزی نمی‌ترسد! 📝صبح‌ موقع جمع کردن خونه، نوشته‌ی تصویر بالا رو در دفتر بچه‌ام دیدم. نمیتونم شگفتی و حس خوبم‌ رو توصیف کنم. 💫معلوم نیست بعد از این چی بشه اما اون چیزی که مهمه این هست که این دغدغه در ذهن بچه‌ی ده ساله می‌تونه وجود داشته باشه. 🌱 یه دغدغه بدون اینکه اون رو خشن یا ناامید کنه. بدون اینکه اراجیفی در مورد افسردگی و تفکر در مورد مرگ راجع‌ به او صدق کند. 🤔حواسمون هست که فطرت الله التی فطرالناس علیها، در همه‌ی بچه ها وجود داره؟! 💡البته به شرط اینکه تربیتشون، در محیط‌های تربیتی که از همه مهم‌ترشون خانواده‌ست، آسیب نبینه. 🆔 @masare_ir
✍هووی پدر و مادر ☘کودک خوابیده بود، با سرفه‌ی ناز و کودکانه‌ای از خواب پرید. در رختخوابش اندکی جابجا شد. با همان حالت خواب‌آلوده‌اش بلند شد و اندکی حرکات شیرین کودکانه از خود نشان داد و سپس به راه افتاد، به اولین آغوشی که رسید توقف کرد؛ اما انگار باب میلش نبود. 🌾« باجی باجی» گویان چرخی زد و به طرف بابا برگشت. بابا آغوشش را گشود و در حالی که قربان صدقه‌ی طفل یک‌ساله‌اش می‌رفت گوشی‌اش را برداشت و در اختیار کودک گذاشت تا به خیال خود عشق بیکرانش را به او ابراز کرده باشد. 🍃مریم به هیولاهای بازیِ گوشی خیره شد. کسی حواسش نبود. هیولاهای سیاه با دندان‌های شکسته و زبان آویزان از یک طرف گوشی به سمت دیگر حرکت می‌کردند و هر آنچه که سر راهشان سبز می‌شد؛ گل، بچه، آدم بزرگ... و آنها را با ولع می بلعیدند. 💫چند دقیقه نگذشت که مریم هم مثل هیولاها یک دستش را بالاتر و دست دیگرش را پایین‌تر از کتفش برد و با دهان باز به سمت عروسکش رفت. لیلا با دیدن مریم خشکش زد. مریم عروسک را گاز گرفت. لیلا لبش را گاز گرفت و گفت: « محسن! چرا بچه همچین می‌کنه؟ کی این کار رو کرده که بچه دیده؟ » 🎋محسن خیره به گوشی‌اش آرام به سمتش رفت و گفت: «بازی گوشی... » با دیدن چشم‌های گرد لیلا ساکت شد. 🌾این بود ماجرای "دوستی خاله‌خرسه" در حق فرزندانمان. ⚡️البته با پوزش از پدر و مادرهای محترمی که از چند روزِگی کودک برای آرام کردنش، به جای وقت‌گذاشتن و بازی‌کردن با او و ابراز عشق و محبت، از وسیله‌ای به نام گوشی استفاده می‌کنند و در طول مدت بسیار کوتاهی، گوشی تلفن مامان و بابا، می‌شود جزء جدانشدنی از زندگی، وجود و آرامش کودک. 🆔 @masare_ir
✍ستاره درخشان 🌹 ای یوسفِ جمهوری اسلامی ایران! ای دلبر و مقصود رهبر و ملت! ای امیر لشکر! ای سردار دلها! تو سرباز بی‌ادعای ولایت بودی...🌱 ای جان بر کف! رشادت و جانفشانی تو تا ابد در دل تاریخ جهان اسلام زنده خواهد ماند.✊ 📿شهادت طلبی، شجاعت، اخلاص... ولایت مداری و همراهی با رهبر فرزانه مدظله‌العالی از ویژگی‌های شاخص توست. ✨ای ستاره‌ی درخشان! تو همچون چراغ راه هستی. جوانان غیور جمهوری اسلامی و یادگاران شهدای مدافع حرم ، با الگوبرداری از ستاره‌ی خوش‌نام شهادت، به جهانیان اثبات می‌کنند هرگز سرخی خون تو کم رنگ نخواهد شد.🔥 💎ای قهرمان دی ماه! تا ابد در قلب مردم ایران و همه آزادگان جهان؛ همچون نگینی می‌درخشی و ماندگار هستی. 🆔 @masare_ir
✨اعتماد به نفس 🍃اعتماد به نفس عجیبی داشت. یک گروه درست کرده بودیم. می‌خواستیم در بسیج دانشگاه کار علمی کنیم. قرار شد هر کس توانست از یک سازمان پروژه بگیرد، بیاورد گروه. 🌾مصطفی دوستی داشت که شده بود مشاور فرمانده مهمات سازی. هماهنگ کرد و پیش فرمانده رفتیم. هر چه را که فرمانده می‌گفت ساخته‌ایم، مصطفی هم می‌گفت: «ما هم می توانیم بسازیم.» 💫اسلحه ای ساخته بودند که ماشه‌اش مشکل داشت. روی رگبار که می‌گذاشتند، داغ می‌کرد و از کار می‌افتاد. دنبال این بودند با یک آلیاژ سبک پلیمری که مقاومت حرارتی‌اش بالا باشد، برایش ماشه بسازند. مصطفی سریع گفت: «آقا ما می‌سازیم.» فرمانده کپ کرده بود. 📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۵ 🆔 @masare_ir
✍دردهای مشترک 🏔دردها و رنج‌ها، گاه کوهی می‌شوند که تاب تحمل آن‌ها از عهده‌ی قوی‌ترین‌ آدم‌ها هم خارج می‌شود. اما وقتی دل آدم‌ها برای هم می‌تپد و برای هم‌ ارزش قائل می‌شوند، تحمل سختی آن‌ها کار آسانی می‌شود.😇 💡چرا که وقتی این دردها را با همراهی دیگران تحمل کنیم، بار تلخی‌شان سبک‌تر می‌شود؛ البته گاهی وقت‌ها انسان‌ها بی‌حوصلگی و دلتنگی را نیز در شمار مصیبت‌ها می‌دانند و از این رو دور هم جمع می‌شوند تا مشتركاً دلتنگ باشند. این یکی از بهترین روشهای همدلی آدم‌هاست. 👌 خصوصاً در زندگی مشترک وقتی دردها شخصی نباشند و هر کدام از زن و شوهر برای غصه‌های هم‌ غمگین شوند و شریک غم‌های هم بوده و سعی کنند که آن را از دل شریک زندگی خود برطرف کنند، دل‌هایشان به قدری نزدیک می‌شود که رنج دل‌تنگی‌هایشان نصف می‌شود.💞 ❓پرسیدن علت غصه دار بودن همسر و بی تفاوت نبودن نسبت به حال روحی او، روشی تضمینی برای خلق محبت است.💎 🆔 @masare_ir
✍جمعه سیاه ✨قسمت اول 🍃روزهای پر از هیجانی بود، آقای دانش آشتیانی و همسرش چشم به راه نوزاد تو راهی‌شان بودند. هوای سرد و برفی بهمن‌ماه سال ۱۳۴۰ بود. دانه‌های درشت برف روی درختان و سر عابرین می‌ریخت. ☘آقای دانش آشتیانی به دنبال بی‌بی‌ صفورا قابله‌ی محل رفت. درشکه کنار خانه‌ی او ایستاد تا سوار شود. آن‌ها وارد حیاط شدند. آقای دانش آشتیانی راهی را روی برف‌ها باز کرد. 🌾همسر او از درد به خود می‌پیچید و صورتش سرخ شده بود. بی‌بی‌ صفورا دست به کار شد و آب جوش را برداشت. آقای دانش آشتیانی در اتاق کناری دل‌نگران همسر و فرزندش بود که صدای گریه‌ی نوزاد همراه با شنیدن اذان به گوش او رسید. لب‌هایش کش آمد. دست‌هایش را بالا برد و خدا را شکر کرد. 💫اسم نوزاد را محبوبه گذاشتند. او در زیر سایه‌ی پر مهر و محبت پدر و مادرش رشد می‌کرد و قد بر می‌افراشت. پدرش غلامرضا دانش آشتیانی که روحانی فرهیخته‌ای بود، نگران تربیت و رشد فرزندش بود که مبادا در سرد و گرم روزگار و پستی و بلندی آن، گل باغ زندگی‌شان دچار مشکل شود. 🍃در رفت و آمدهایش توجه داشت و با افرادی مبارز و انقلابی و کار بلدی چون شهید مطهری و شهید باهنر و شهید بهشتی رفت و آمد می‌کرد. این رفت و آمد‌ها در آینده‌ای نه چندان دور، مسیرحرکت محبوبه را تغییر داد تا پروازی به بلندای آزادگی و انسانیت داشته باشد. ادامه‌ دارد... 🆔 @masare_ir
✍برای فرزندم می‌نویسم📝 برای کسی که هنوز به دنیا نیامده اما با حس مادرانه‌ام می‌فهممش. 🌱 مینویسم که می‌خواهم از او محافظت کنم.💞 با به دنیا آوردنش، خدا را بهتر می‌فهمم✨ لطیف تر می‌شوم روحم بزرگتر می‌شود.👑 فرزندم از تو سپاسگزارم که واسطه زودتر و بهتر رسیدن من به خدا شدی...😇 🆔 @masare_ir
✨خواستگاری دخترها از شهید محمد علی رهنمون 🌾اولین باری نبود که دختری از محمد علی خواستگاری می‌کرد و او می‌گفت نه. سرش به کار خودش بود. خوش تیپ و خوشگل هم بود. خوب هم درس می‌خواند. خب اینها تو کلاس زود خودشان را نشان می‌دهند. 🍃دخترها پاپیچش می‌شدند ولی محل شان نمی‌گذاشت. 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۱۹ 🆔 @masare_ir
✍واجب فوری 💡بعضی چیزا واجبن و بعضی‌ چیزا واجب فوری هستن. 🌱مثلا: درسته نماز واجبه؛ ولی اگه مسجد نجس شده باشه پاک کردن اون واجب فوری‌ هست و بر نماز پیشی می‌گیره! 🗣همینطورم بعضیا که صدامون می‌زنن باید فوری جواب بدیم؛ حتی اجازه ندیم منتظر بمونن یا خدای نکرده ناراحت بشن! 👨‍👩‍👧‍👦مثلا وقتی که پدر یا مادر صدامون می‌زنن، آب دستمون هست بذاریم کنار و جواب اونا رو بدیم. 🕋از اونا بالاتر خداست! حواسمون باشه در طول روز بارها صدامون می‌زنه تا باهاش حرف بزنیم. هیچ عملی بالاتر از نماز نیست. پس هر کار داریم کنار بذاریم و به خدا لبیک بگیم. 🌹احترام به پدر و مادر هم جزء دستورای فوری و بدون تأمل خداست! 🆔 @masare_ir
✍جمعه سیاه ✨قسمت دوم 🍃دوران تحصیل محبوبه فرا رسید. آقای دانش آشتیانی همچنان نگران محیط تحصیلی بود که فرزندش می‌خواست برای کسب علم به آنجا برود؛ به همین دلیل او را در مدرسه‌ی مذهبی رفاه ثبت نام کرد تا بتواند در آنجا مسیر رسیدن به خدایش را راحت‌تر پیدا کند. ☘این مدرسه با تلاش و پیگری افرادی مبارز، چون شهید رجایی و شهید باهنر و اکبر هاشمی رفسنجانی و با حمایت مؤسسه خیریه رفاه و تعاون ساخته شده بود. 🎋محبوبه در دوران مدرسه علاقه شدیدی به یادگیری دانش داشت. او تحت تربیت معلمان دلسوز و صبورش به تلاش خود ادامه داد. خانواده هم از نظر اعتقادی به او کمک کردند تا اعتقاداتش محکم شود. او همچنان که روزهای درس را با شوق فراوان می‌گذراند؛ چیزی از درونش او را بی‌قرار می‌نمود. انگار به دنبال گمشده‌ای بود. حتی بازی با دوستانش هم او را آرام نمی‌کرد؛ به همین خاطر سعی می‌کرد کمتر با بچه ها بازی کند. 🌾او هم قرآن و نهج البلاغه می‌خواند و هم کتاب‌هایی که در مورد مبارزات سیاسی نوشته بودند. به آثار دکتر شهید مطهری علاقه داشت و آن‌ها را مطالعه می کرد. او جدای از اینکه این کتاب‌ها را مطالعه می‌کرد اگر سوالی در مورد مسأله‌ای برایش پیش می‌آمد با شوق فراوان و مشتاقانه به سوی شهید مفتح می‌رفت. با او درباره سؤالش بحث می‌کرد و تا به جوابش نمی‌رسید رها نمی‌کرد. آن قدر محبوبه عاشق مطالعه و غرق در کتاب‌ها بود که در طی مدتی که مطالعه می‌کرد؛ فکر و دانشش بیشتر از همسالانش بود. 🍃یکی از دوستان هم‌کلاسی‌اش در مورد کارهای محبوبه می‌گفت: «همه کارهایی که ما تازه در دبیرستان شروع می‌کردیم، او در سالهای راهنمایی انجام داده بود.» ☘روح حقیقت‌خواه محبوبه زودتر از روح هرکس دیگری زنده شده بود و آرام و قرارش را برای قراری ابدی گرفته بود. محبوبه در همان سال اول دبیرستان همراه با تحصیلاتی که داشت، مبارزات سیاسی و مبارزه اجتماعی خود را یکپارچه آغاز کرد. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍غروب طلائیه 🎶اصلا تو کَتَم نمی‌رفت موسیقی‌رو بذارم کنار. عاشق‌ می‌گن کر و کور😵 می‌شه! منم نسبت به رَپ همونجوری شدم از خودبی‌خود می‌شدم تو یه خلسه‌ی روحی می‌رفتم، توش خدا هیچ جایی نداشت! 🚌راهیان‌نور رو واسه‌ی تنوع ثبت‌نام کردم و رفتم. چند روز دور خودم بی‌هدف می‌چرخیدم! 🌅یه روز غروب طلائیه بود، یه حسی بهم گفت یه عالمه چشم بهت نگاه می‌کنن! دلو زدم به دریا🌊 و داداش صداشون کردم اونم کی من!🥲 بهشون توپیدم: شما غیرت ندارید؟! مگه من خواهرتون نیستم؟!😕 مثل خودتون علاقه‌های منو تغییر بدین! اشک از روی گونه‌هام می‌غلتید و خاک طلائیه رو تَر می‌کرد.😢 موقع برگشت به خونه حس غریبی داشتم! گیتارمو نمی‌خواستم! به ام‌پی‌تری که پونصد تا آهنگ توش بود، علاقه نداشتم! اونوقت چرا؟ چون شهداء دوست نداشتن!🙂 📽برگرفته از خاطره‌ی زهراسادات میرسلطانی 🆔 @masare_ir
✨ارادت شهید مهدی زین‌الدین به بسیجی‌ها 🍃شب عملیات بود. با حسن باقری آمده بود سر کشی خط. موتورشان لای گل‌ها گیر کرده بود. کمک‌شان می‌کردم تا موتور بیرون بیاید. ☘گفتم: «خسته نباشید! شما اینجا چه کار می کنید؟ خطرناک است.» مهدی گفت: «خسته نباشید را باید به بسیجی‌های بگویی که در این گل‌ولای و سختی مشغول جنگ هستند. ما آمده‌ایم دست و پایشان را ببوسیم. راوی برادر پورمهدی 📚کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۲۷ 🆔 @masare_ir
✍مراعات در خانه 🌱محیط خانه محیطی است که فرد در آن رشد می یابد و به کمال می رسد. 🔶در این محیط نوع رفتار هر کدام از اعضا بر دیگری اثرگذار است. 🔸در زندگی مشکلات و پستی و بلندی بسیار است، اما اگر والدین در این ناملایمات زیاد شکوه و ناله کنند، علاوه بر اینکه هیچ کدام از مشکلاتشان برطرف نخواهد شد، حتی این ناراحتی‌ها و تشنج‌هایی که در محیط خانواده ایجاد می‌کنند مشکلی بر مشکلات دیگر آنان خواهد افزود و سبب ناراحتی های جسمی و روحی بر خودشان ودیگر اعضا خواهد شد. 💡لذا باید سعی کنند اوضاع را با صبر و قناعت کنترل کنند تا روزهای سخت زندگی به سلامت پشت سر گذاشته شود. 🆔 @masare_ir
✍جمعه سیاه ✨قسمت سوم 🍃صبح روز هفده شهریورماه سال ۱۳۵۷ بود که دولت تصمیم گرفت که تا شش ماه حکومت نظامی برقرار کند و تظاهر‌کنندگان بدون اینکه به سخن و تهدیدهای فرماندهی انتظامی توجه کنند، با همدیگر و در صف‌های فشرده شروع به حرکت به سمت میدان ژاله کردند و در آنجا جمع شدند. در آن روز محبوبه هم غسل شهادت کرد و به راه افتاد تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. ☘او که سلاح‌ نیروی‌های امنیتی را در پشت بام‌ها می‌دید؛ هیچ شکی به دل راه نداد و حرکت کرد تا خود را به طرف ضلع شمالی میدان برساند که محل تجمع زنان بود. 🌾چند لحظه گذشت. ناگهان صدای دلخراش گلوله و فریاد در همه‌جا پیچید. عده‌ی زیادی از تظاهرکنندگان در خونشان غلتیدند و محبوبه هم که بنر استقلال آزادی و جمهوری اسلامی را به دست گرفته بود و با خود می‌برد ناگهان گلوله‌ای در گوشه‌ی قلبش آشیانه گرفت و روحش را به قرار آسمان پرواز داد. 📚منبع: ماهنامه شاهد یاران، ویژه نامه فجرآفرینان، نوید شاهد پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت پایان 🆔 @masare_ir
✍کادوی امام ‌رضا 📱با دوستم می‌رفتیم تهران‌گردی، اینور و اونور، چیتگر. اونوقت عکس می‌نداختیم، می‌ذاشتیم توی پیج اینستامون! با همه‌ی این کارامون، بازم چهارشنبه‌ها هیئت‌رفتن‌مون ترک نمی‌‌شد!🙂 اونجا چون می‌خواستم همرنگ جماعت بشم چادر سر می‌کردم. پنج‌شنبه‌ها هم گلزار شهدایی شدیم!😅 واسه‌ی خوشگذرونی ثبت‌نام مشهد کردیم، با هیئت رفتیم امام‌رضا. روزای آخری که اونجا بودیم، یه روز سحر، روبروی گنبد نشستم. دلم خیلی‌ شکست، اونم از خودم! پَر شالمو دستم گرفته‌ بودم باهاش اشکامو پاک می‌کردم.😢 به امام رضا‌علیه‌السلام می‌گفتم: دیگه نمی‌خوام اون آدم قبلی باشم!💔 🎁برگشتیم خونه، یه ماه بعدش روز تولدم بود. بابا و مامانم بهم کادوی کربلا دادند. با خودم گفتم: اینو امام رضا ‌علیه‌السلام بهم داده! 🌱با اینکه توی مشهد عهد کرده بودم اول مهر محجبه بشم؛ ولی بلافاصله بعد از برگشت انجامش دادم. با همون دوست صمیمی‌ راهی کربلا شدیم. سه روز نجف بودیم. اول مهری که قرار بود باحجاب بشم، کربلا بودیم. 📽برگرفته از خاطره‌ی فاطمه طاهری 🆔 @masare_ir
✨گونه شناسی انسان ها در بیان شهید مجید پازوکی 🍃مجید می گفت: «آدم ها سه دسته اند: یک. خام، دو. پخته، سه. سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته‌ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می‌بیینند و می‌سوزند توی همان عشق.» خودش هم سوخت. 📚مجموعه یادگاران، جلد ۲۹، کتاب مجید پازوکی ، نویسنده: افروز مهدیان ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۵۳ 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍از جنس کوه 🎥گفت: وقتی آرپی‌جی رو می‌ذاری داری میچرخونی، زنت، بچه‌ت، همه میان تو ذهنت. همه‌ی اینا مانع میشن که تو بلند نشی، این کار رو نکنی؛ اما وقتی بلند میشی و آرپی‌جی رو میزنی، دیگه اونوقته دنیا رو پشت سرت گذاشتی. 💡قبل‌اینکه شهیدی از این دنیا دل‌بکنه، عزیزانش که قراره بعداز اون سالها توی این کره‌ی خاکی بمونن ازش دل می‌بُرن و به رسم‌ امانت‌داری به خدا میسپرن. اینجاست که میگن پشت‌ هر شهیدی، یه زن🌱 مثل کوه ⛰ایستاده. یه زن از جنس مادرانه‌ش یا... یه زن از جنس همسرانه. 🏴شهادت حضرت ام‌البنین و روز تکریم همسران و مادران شهدا گرامی باد. مشاهده‌ی فیلم کامل(نیم‌ساعته🌹) 🆔 @masare_ir
✍رفیق 🌪بیابانی برهوت بود، تا چشم کار می‌کرد لباسی از شن‌ و ماسه بر تن زمین دیده می‌شد. جای پای شُتر، 🐫 در حاشیه راست جاده نقش بسته بود. 💨صدای هوهوی باد از درز شیشه به داخل ماشین می‌وزید. ذراتی از شن به هوا بلند می‌شد. شیشه جلوی ماشین را برای چندمین بار با شیشه‌پاک‌کن تمیز کردم. 💥مأموریت یک ماهه‌ام تمام شده بود. دلتنگ همسرم عاطفه، دختر‌م فاطمه و پسرانم محمد و علی بودم. 🌗سرخی مغرب زمین، خبر آمدن شب را می‌داد. سرعتم را بالا بردم تا از آن جاده‌ی متروک عبور کنم. ناگهان ماشین خاموش شد. نگاهی به چراغ بنزین انداختم. بنزین تمام شده بود. ❄️متحیر سرم را به پشتی صندلی زدم و چشمانم را برای مدتی بستم. شنیده بودم سرمای آنجا استخوان‌سوز است. تاریکی شب فضای ترسناکی را در دل کویر به وجود آورده بود. خداخدا می‌کردم از سرما و خطرات احتمالی در امان بمانم. تا شاید فردا ماشینی مسیرش به آنجا بیفتد. 💫در برزخی از امید و ناامیدی گیر کرده بودم. باورم نمی‌شد. صدای ماشینی از دور به گوشم رسید. نَم اشک چشمانم را پوشاند. چراغ قوه گوشی‌ام را روشن کردم. 🚚کامیونی در کنار ماشینم ایستاد. مرد خوش سیمایی بیرون آمد. با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: «آقا چی شده؟ ماشینتون خراب شده؟» انگار تمام دنیا را به من داده‌ باشند با خوشحالی گفتم: «خدا تو رو رسوند، یه بطری بنزین می‌خوام.» 💎همان یک بطری بنزین، شروع رفاقتمان شد. دوستی من و قاسم به رفت‌و‌آمد خانودگی کشیده شد. ده سالی از آن ماجرا می‌گذرد. با خودم فکر می‌کنم چه راحت می‌شود به بهانه‌های مختلف با هم دوست شویم؛ ولی مهم نگه‌داشتن این دوستی‌هاست. 💡روز جمعه که می‌شود، غمی کنج قلبم می‌نشیند. او عمری‌ست هوایمان را داشته، در جاده‌ی پرپیچ‌و‌غم زندگی رهایمان نکرده، رسم دوستی را بجا آورده، هر وقت صدایش زده‌ایم، جوابمان را داده و حق رفاقت را به بهترین شکل ادا کرده است. 🌤امام انیس و رفیق و پدری مهربان بوده است. اما من چرا او را فراموش کرده‌ام؟! چرا گوشه‌ای از زندگی‌ام را برای او خالی نکرده‌ام؟! او که "مونس‌ترین رفیق" چشم انتظارماست! 🆔 @masare_ir
✍کشتن یک نسل سقط جنین فقط کشتن یه نفر نیست❗️ کشتن نسل بعد اون نفرم هست.😏 🆔 @masare_ir
✨قلب سلیم شهید کاظم نجفی رستگار 🍃 خواستگاری آمده بود. نمی‌دانست که دیشب هم دوست صمیمی‌اش خواستگار این خانه بوده است. ☘پدرم پرسید: «دیشب یکی از همکارانتان هم به اسم ناصر شیری آمده بود، چقدر می شناسیدش؟» کاظم شروع کرد به تعریف و تمجید از حسن خلق و روی خوش و جمال و وقار او؛ گویی اصلا رقیبش نیست. 🌾آن قدر از ناصر تعریف کرد که بابا نظرش روی او مستحکم شد.اما تقدیر شب بعد هم او را کشاند به این خانه، برای خواستگاری دختر کوچکتر. چه دل پاک و مهربانی داشت این کاظم. راوی: اکرم حاج ابوالقاسمی؛ همسر شهید 📚مجموعه نیمه پنهان ماه، جلد ۲۶، رستگار به روایت همسر شهید، نویسنده: نجمه طرماح، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵ ؛ صفحات ۲۲ و ۲۳ 🆔 @masare_ir
✍مهرانه 👧والدین چه انتظاری از فرزندشون دارن؟ 👩‍🏫-محبت و احترام. هر پدر و مادری از کودکی تا بزرگسالی سعی می‌کنه مراقب فرزندش باشه و برای آینده و زندگی مستقل آماده‌‌ش کنه. اگه رفتارهای مطلوب از اون ببینه خرسند میشه و اگه رفتار ناپسندی ببینه تلاش میکنه تا اون رفتار نامطلوب رو اصلاح کنه؛ چون عافیت و عاقبت بخیری فرزندش رو میخواد. بدون تعارف پدر و مادر بدون هیچ شرطی بچه‌هاشو دوست داره. 👧-اما من هرگز نمی‌تونم محبت‌شون رو جبران کنم ... من ... فقط می‌تونم با محبت و بدون قضاوت دوست‌شون داشته باشم. 👩‍🏫- احسنت! با همین رفتار نشون میدی که همیشه برات محترم هستن. 🆔 @masare_ir
✍روزگار عصمت ✨قسمت‌‌ اول 🍃مادر بقچه لباس‌ نوزاد توراهی را برای چندمین بار نگاه می‌کند تا کم‌و‌کسری نداشته باشد. ☘غلامعلی صبح‌ها زودتر به مغازه خیاطی می‌رود. شب‌ها دیرتر برمی‌گردد تا روزهای آخر بارداری همسرش استراحت کند. هرچه اصرار می‌کرد تا اجازه دهد پس‌دوزی لباس‌ها را انجام دهد؛ ولی غلامعلی چینی میان پیشانی‌ بلندش می‌نشست و با دلسوزی می‌گفت: «زن کمی هم به فکر سلامتی خودت و بچه‌مون باش.» 🌾در یکی از روزهای قشنگ که صدای جیک‌جیک گنجشکان در حیاط خانه پیچیده بود، درد زایمان سراغش آمد. لب‌هایش کش‌آمد. دستی روی شکم برآمده‌اش کرد. سپس با نوزاد شروع به حرف زدن کرد: «بالاخره می‌خوای بیای دنیا. چقدر منتظرت بودم. » 🎋روزهای چشم انتظاری در سال۱۳۴۱ در شهر مذهبی دزفول به پایان رسید. نوزاد دختری پا به خانه غلامعلی‌خیاط گذاشت. غلامعلی در گوش بچه اذان و اقامه گفت. بعد روی به همسرش کرد و گفت: «موافقی اسمش رو بذاریم عصمت؟ می‌خوام مثل اسمش پاک بمونه!» 🍃مادر با چهره‌ای رنگ‌پریده دستی به سرنوزاد کشید و سرش را تکان داد. روزها مثل باد می‌گذشتند. شیرین‌زبانی عصمت دل همه اعضای خانواده را به دنبالش می‌کشاند. جسم عصمت که قد می‌کشید روح او هم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. شوق و علاقه فراوانی به خواندن قرآن داشت. او به همراه چهار خواهر در تابستان برای آموزش و یادگیری قرآن پیش خانم کاظمینی که اهل عراق بود، می‌رفت. 💫وقت نماز که می‌شد چهره‌اش برافروخته می‌شد. اول وقت چادر گلداری که مادر برایش دوخته بود را می‌پوشید و رو به قبله می‌نشست. عصمت فقط به روخوانی قرآن بسنده نکرد. آیات قرآن را در رفتارش به تصویر می‌کشید. 🍁وقتی مدیر مدرسه گفت: «از فردا بدون روسری مدرسه می‌آیی.» غم بزرگی روی دلش سنگینی می‌کرد. سراغ مادر رفت و گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» مادر در حال رفو کردن شلوار خاکستری بود. دست از کار کشید. نگاهی به عصمت کرد و گفت: «چرا ناراحتی؟ کسی چیزی بهت گفته؟!» 🌾وقتی متوجه شد مدیر به او چه گفته است فردا به مدرسه رفت تا پرونده‌ عصمت را بگیرد. به مدیر گفت: «من چند دختر دارم می‌خوای با بی‌حجابی اونا من جهنمی بشم؟!» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir