eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
534 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ شاگرد اول زندگی 💯صبر کردن به منزله سر ایمان است و آدمها با صبر کردن مثل درختان تنومند و بلند می‌شوند و کسانی که پای کلاس صبر نشسته‌اند، شاگرد اول زندگی می‌شوند.اما صبر گاهی تلخ است مثل ته خیار. ♨️دعوت به صبر از همان اول، در ادبیات قرآن بوده است. شاید از همان روز که قرار بود آدم، صبر کند در برابر وسوسه‌ی درخت ممنوعه. 🔺از همان وقتی که قابیل باید صبر می‌کرد بر سختی اطاعت در بخشیدن اموال در راه خدا. 🔺از همان وقتی که جناب لقمان حکیم فرزندش را نصیحت کرد: «پسرکم در آنچه به تو می‌رسد، صبور باش چرا که صبر، باعث پشتکار و عزم آهنین می‌شود. » ✨واصْبِرْ عَلَىٰ مَا أَصَابَكَ ۖ إِنَّ ذَٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ ؛ هر آزار بینی صبر پیش گیر، که این نشانه‌ای از عزم ثابت (مردم بلند همّت) در امور عالم است. 📖سوره‌لقمان، آیه‌۱۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قناعت 🍃مادر سید حمید که مریض بود، لباس هایش را می.آورد تا برایش بدوزم و بشویم. سفارش می کرد لباس‌ها را طوری بدوزیم که پارگی آن معلوم نباشد. گاهی یک پیراهن را تا بیست بار می‌دوختیم و باز پاره می‌آوردش. گاهی به شوخی می‌گفتم: «عموجان! چرا لباس نو نمی‌خرید تا هم شما و هم ما راحت شویم. » 🌸ژاکتی داشت که روی سینه‌اش سوراخ شده بود. نخ کاموای هم رنگش را هم گرفته بود، از روی ناچاری رفویش کردیم. همین ژاکت هم موقع شهادت تنش بود. 📚پا برهنه در وادی مقدس، ص ۱۰۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠زخم‌های خوب‌نشدنی 💔محبت‌هایش را دوست داشت؛ ولی از اینکه احترامش را نگه‌ نمی‌داشت ناراحت می‌شد. شایان بعد از این‌که حرف‌هایش را می‌زد. دلش را می‌شکست. به سراغش می‌آمد قربان صدقه‌اش می‌رفت: «قربونت بشم آواجان شوخی کردم. » ♨️این دفعه جلوی جمع خانوادگی از آن چیزی که می‌ترسید به سرش آمد. وقتی بی‌توجه به شخصیت او برای خنداندن جمع، همسرش را با لقب تمسخرآمیزی صدا زد. همه خندیدند درحالی‌که آوا از درون شکست. عرق خجالت بر پیشانی او نشست. بدنش یخ کرد. 💯محبت و احترام دوبال جدانشدنی هستند که وجود یکی بدون دیگری آسیب‌زاست. ✅بعضی زخم‌ها و جراحت‌ها چنان عمیق‌اند که سالیان طولانی هم بگذرد خوب‌شدنی نیستند. زخم زبان و بی‌احترامی در جمع، زخم‌کاری است که بر پیکر فرد مقابل وارد می‌شود. این زخم باقی خواهد ماند هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی و حرف‌های صمیمانه بزنید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اشتباه ☘️به محض اینکه وارد خانه شد صدای زهرا در خانه پیچید: «کجایی پس چرا اینقدر دیر اومدی! اصلا فکر من نیستی ها. » 🍃وحید در را با پابش بست و آرام آرام از کنار دیوار وارد سرویس بهداشتی شد. تا زهرا از چارچوب حال وارد راهرو شود، وحید صورتش را شسته بود و از زهرا حوله میخواست. 🔹_باز چی شده؟ 🍂_هیچی. چی باید میشد از سرکار خسته اومدم و صورتمو شستم. ⚡️_ولی یه چیزی شده. 🎋_ای بابا زن. توهم که خوشت میاد استرس بکشی. همه چی آرومه من وتو هم حسابی خوشبختیم. حله؟ ناهار نمیخوای بدی. معدم سوراخ شد. ☘️زهرا تلخ خندید. فکرهای مختلف توی سرش رژه می‌رفتند؛ اما وحید نگاهش را از او دزدید و وقتی خواست خیال زهرا را راحت کند، چشمهایش را دقیقا به مردمکهای قهوه ای، طوسی او دوخت، لبخند روی لبهای کم حالش کشید و سراغ کنترل تلویزیون را گرفت. 🔘شب شده بود و صدای آرام جبرجیرکها، هوای خوش تابستان را ذره ذره می‌چکاند که وحید از خواب پرید. داخل اتاق شروع به راه رفتن کرد. گاهی آب می‌نوشید و گاهی قدم می‌زد. 🍃زهرا انگار روحش یک دفعه درون بدنش پرتاب شده باشد، چشم هایش را با گیجی باز کرد و دستش را در جستجوی حمید گرداند. اثری از حمید نبود. 🔸نگران شد کورمال کورمال دنبال کلید برق گشت. نور سپید مهتابی، مردمک چشمش را تنگ کرد. دستش را سایه‌بان چشمش کرد و به راه افتاد. از کنار آشپزخانه رد شد که وحید با شنیدن صدای پا فریاد کوتاهی کشید. زهرا جیغ زد: «چته چی شده؟چه بلایی سرت اومده. » 🎋باند خونی دور زانوی وحید، صدایش را لرزاند: «خاک برسرم چیشده وحید؟ » 🍃وحید آرام دست او را گرفت تا نجس نشود. آرامش کرد و گفت: «هیچی هیچی نشده نترس. یه تصادف کوچک بود چیزی نبود که بخوای نگران بشی. » ⚡️عصبانیت توی صورت زهرا دوید: «وای خدایا!دقیقا باید چه اتفاقی بیفته که از نظر تو خاص باشه؟ چرا از اول نگفتی لااقل قرصی، باندی؟من نا محرمتم؟ اینقدر به درد نخور هستم که حتی اینم بهم نمیگی؟ اما دل من گواهی میداد. تو بودی که با بیخیالیات و دروغت نذاشتی مطمئن شم. » 🍃_ای بابا خانوم! چه خبره. 🍁اشکهای زهرا چکید: «تو به من دروغ گفتی! تو گفتی هیچی نشده ولی تصادف کرده بودی! معلوم نیست چندتا از این دروغا به هوای اذیت نکردن من گفتی! لااقل درست تعریف کن. » ✨وحید مبهم تصادف را شرح داد. بارها قسم خورد که دکتر رفته و جریان پایش اصلا چیز خاصی نبوده؛ اما همه ی اینها زهرا را آرام نکرد. اما وحید از این ماجرا درس مهمی گرفت. نباید حتی جمله ای به دروغ می‌گفت شاید اگر از همان اول با آرامش برایش توضیح داده بود، حالا زهرا با اشک نمی‌خوابید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔺رمز مدیریت ⁉️بعضی می‌پرسند چه طور ممکن است؟ چه طور آدم می‌تواند با کلی مشغله به یک عالمه کار برسد و وقتش را تلف نکند؟ ♻️رمزش را در این یک آیه قرآن دیدم؛ هرچه نباشد قران کتاب زندگی است: فرمود: «فاذا فرغت فانصب؛ به محض اینکه فارغ شدی از کاری به کار دیگر مشغول شو.» 💢شاید دلیل گم کردن راه، دلیل موفق نشدن و بی برکت شدن وقت ما، عمل نکردن به همین آیه باشد. ✅کاش حواسمان باشد؛ لحظه به لحظه عمرمان، پیش چشممان دود می‌شود و هرگز باز نخواهد گشت. ✨فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ؛ پس هنگامي‌كه از كار مهمّي فارغ مي‌شوي به مهمّ ديگري پرداز 📖سوره‌انشراح، آیه۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ملاک‌های انتخاب رشته 🍃عباس کنکور که شرکت کرد هم پزشکی قبول شده بود و هم خلبانی. توی فامیل صدا کرده بود. ☘آمد پیش پدرم برای مشورت. همه می گفتند: «برو پزشکی. » اما خودش پزشکی را دوست نداشت. علاوه بر اینکه باید دور خیلی از مسائل را خط می‌کشید، باید هزینه تحصیل در شهری دیگر را روی دست پدر و مادرش می‌گذاشت. آخرش هم رفت خلبانی. 📚آسمان؛ بابائی به روایت هسر شهید، نویسنده: علی مرج، ص ۱۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨فرزند سالاری نداریم 🍃درخانواده فرزند‌سالاری نداریم. کودک نباید برای زندگی تصمیم بگیرد باید مشارکت داده شوند، از آنها نظر پرسیده شود، ولی نظر آنها نباید محور قرار گیرد. 🌸🍂🍃🌸 🆔@tanha_rahe_narafte
✍آینه شکسته 🌸همه‌ی فکر و خیالش شده بود خواهری مثل خودش با موهای طلایی صورتی گرد و چشمهایی درخشان. هربار به مادرش می گفت: «چرا من خواهر ندارم؟ » 🍃مادرش می‌گفت: «تنها که باشی، بیشتر بهت خوش میگذره بزرگ که بشی بابت این از من تشکر خواهی کرد.» ☘اما هیچ چیز محیا را آرام و جای‌خالی خواهر را برایش پر نمی‌کرد. اتاقش پر بود از عروسک‌های رنگی موطلایی کوتاه و بلند که هیچ کدام جان و نشاطی که محیا می‌خواست را نداشتند و بیشتر انگار پنجه بر قلبش می ‌کشیدند و تنهایی او را فریاد می‌کردند. ⚡️آن روز وقتی فاطمه مشغول آشپزی بود و سیب زمینی‌ها را قطعه قطعه می‌کرد، محیا را دید که رو به روی آینه قدی بزرگ در اتاق پذیرایی ایستاده و همینطور که مشغول بازی با خرسش است، خودش را به آینه چسبانده و در بازی می‌گوید: «بیا خواهر، حتما امشب بیا خونمون تا برات قرمه سبزی درست کنم.» ✨لبخندی روی لبش نشست و به آشپزخانه برگشت که ناگهان صدای بلندی شکستن چیزی او را از آشپزخانه به اتاق کشاند. 🍁در یک لحظه محیا با اسباب بازی‌اش، به آینه هجوم برده و خواسته بود، خواهرش را در آغوش بگیرد که ناگهان آینه شکسته بود و سر و صورت محیا خونی بود. 🌾فاطمه همین‌طور که جیغ میزد، در دلش به خودش‌ فحش نثار می‌کرد و دنبال گوشی می‌گشت تا با اورژانس تماس بگیرد. 🆔@tanha_rahe_narafte
🔆همه با هم به سوی نور 💦 کنار حوض می‌رود تا برای رفتن به مسجد وضو بگیرد. آستین‌ها را بالا می‌زند. لب‌هایش را به گفتن صلوات و دعا معطر می‌کند. نسیم خنکی می‌وزد. برگ‌های درختان حرکت می‌کنند. از به یادآوری تسبیح نمودن هر آن‌چه در دنیاست، لبخند به لب‌هایش می‌نشیند. 💥به سمت در می‌رود. زهرا دختر پنج‌ساله‌اش به او می‌رسد دستش را می‌گیرد. حسن، حسین و فاطمه هم به همراه مادر به حیاط می‌آیند. ☀️صدای دلنشین قرآن از بلندگوی مسجد به گوش می‌رسد. هاله‌ای از نور الهی همه آن‌ها را دربرمی‌گیرد. ❌ براى رسيدن به مقامات بلندمرتبه عرفان، لازم نيست از خانواده کناره‌گیری کنیم. زن و فرزند نباید مانعی بر سر راه پدر باشند. مرد هم نباید آن‌ها را رها کند. 💯در واقع توجه به خانواده، باعث رسیدن به درجات بالا می‌شود. حضرت موسی در زمان تلاش برای تأمین نیازهای خانواده، پیامبر و برگزیده خدا شد. ✨ فلَمَّا قَضَي مُوسَي الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِن جَانِبِ الطُّورِ نَاراً...؛ پس چون موسى، مدّت (قرارداد خود با شعيب) را به پايان رساند و با خانواده اش رهسپار گرديد، از سوى (كوه) طور آتشى را ديد... 📖سوره‌قصص، آیه۲۹. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چشماتو درویش کن😁 🍃شهید علی سیفی در برخورد با نامحرم خیلی مراقبت داشت. در کوچه و خیابان سرش را پائین می انداخت و اصلا بلند نمی‌کرد. 🌸وقتی در یک جمعی بود و نامحرمی وارد می‌شد، به صورت کج می‌نشست تا رو به روی نامحرم نباشد. یک بار مادرم به من می گفت: «این چه جور آدمی است که به این صورت می‌نشیند و سرش را بالا نمی‌گیرد. » 📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، صفحات ۶۶ و ۸۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
⚰عزیزی که از دست رفت 🔆همانطور که پدر و مادرمان مریض می‌شوند، خسته می‌شوند؛ چون آدم آهنی نیستند؛ ممکن است که بعضی مواقع شاهد از دست دادن پدر و مادر یا عزیزی هم باشد پس در این مواقع: 🔘دلداری ندهید. مرگ حق است!راهی ست که همه مان میرویم! دلداری دادن توی اینجور مواقع خیلی کارساز نیست. سعی کن خاطره ای از اون فرد بگویید .اینطوری شاید با یاد و خاطره عزیزش تسکین پیدا کند .البته خاطره خنده دار نگو! توقع زیادی است که فرد عزادار اندوهش رو کنار بگذارد و به خاطره تو بخنده.😐 🔘نگو تو قوی هستی. اگر این را بگویی یا بگویی چقدر خوب می‌‌تونی خودت را نگه داری؛ باعث می‌شود تا به آنها فشار بیاید و به حفظ ظاهر خودشان مقابل تو حساس بشوند و حس واقعی شان را نشان ندهند. 🔘گوش بده و فکر نکن که اگر بحث به سمت حرف زدن در مورد آن عزیز رفت باید بحث را عوض کنی! بگذار حرف بزند و با کلماتی مثل آرام باش و گریه نکن، جلوی اشک ریختنشان را نگیر. 🌱اگر علامت هایی مثل توهم، اوقات تلخی بیش از حد، دوری کردن از دیگران، احساس مداوم ناامیدی مدت طولانی با آنها بود بهتر است به مشاور مراجعه کنند. 😉 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پیرزن مهربان محل 🍃پیرزن مهربان محل، نشسته بود روی صندلی و به عصای کوتاهش تکیه داده بود. عادت کرده بود هر روز حوالی همین ساعت، بنشیند کنار در زل بزند به باغچه‌ی بی‌طراوت حیاط، کمی معطل بماند تا سروصدای بچه‌های کوچه به بازی لی لی و فوتبال بلند شود. ☘امید داشت توپ پسرها از بالای دیوارهای کوتاه خانه میان حیاط، پرت شود و در باز شود و چند بچه کوچک و بزرگ، وارد حیاط شوند؛ شاید چند دقیقه‌ای سکوت بی‌رحم خانه بشکند و دیوارها دیگر هیولاهایی نباشند که به او خیره‌اند. 🍂اما امروز خبری از بچه‌ها نبود. عقربه‌ها روی ساعت شش بعد ازظهر تاب بازی می‌کردند که کلون در به صدا درآمد: «ننه مهمون نمی‌خـوای؟ » 🌸گمان کرد خیالاتی شده. اشک از گوشه ی چشمانش فرو ریخت. دلش برای جوانی و روزهایی که با حاج ماشاءالله در ایوان می نشستند، تنگ شده بود. او می‌خواست تا باز هم برایش فرزندی بیاورد؛ اما او فکر می‌کرد آوردن بچه‌های بیشتر اذیتش می‌کند. 🌾اما حالا با خودش می‌گفت کاش پنج تا، شاید هم ده بچه داشتم تا الان کنارم بودند و لااقل یکی از آنها فرصت می‌کرد در گیرودار زندگی به دیدنم بیاید؛ اما حالا دیر شده بود. حالا سالها بود حاج ماشاءالله زیر خرپارها خاک آرام گرفته بود و او مادر بزرگ دو نوه از دو فرزندش بود که سالها بود در شهرهای دور زندگی می‌کردند. ✨صدای کلون در و این بار چرخش کلید، او را به خود آورد. در باز شد و حامد و راضیه از در وارد شدند. فائزه و امین هم پیشاپیش آنان، خودشان را به مادر بزرگ رساندند و او غرق شادی شد. 🆔@tanharahenarafteh
☀️مؤدب 💡شيوه شکرگزاری انسان مؤدب: 🍃خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی، ندادی، دادی پس گرفتی، ندادی بعدا می خوای بدی، دادی بعدا می خوای پس بگیری، ‏اصلا نمی خوای بدی، شکر🤲😁 🌱سعدی هم می‌گوید: «شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون برد. » ⚡️هان ای فرزندم به گوش باش و به هوش! وقت عمل رسیده!شکر کن!🧐 ✨و إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِي لَشَدِيدٌ؛و (نيز به يادآور) هنگامى كه پروردگارتان اعلام فرمود: همانا اگر شكر كنيد، قطعاً (نعمت‌هاى) شما را مى‌افزايم، و اگر كفران كنيد البتّه عذاب من سخت است." 📖سوره‌ابراهیم‌،آیه۷. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ناموس وطن 🌍دنیا، اگر می‌خواهی ایران و مردم غیورش را بشناسی باید خرمشهر و مردمان مقاومش را بشناسی. 🌹همان خرمشهری که نماد مقاومت و غیرت ایران و ایرانی‌ست. همان شهر خون و قیام که فرزندان خمینی کبیر با دست‌های خالی سی‌وچهار روز در مقابل دشمن سر تا پا مسلح ایستادند. انگشت جهانیان به سوی آن نشانه رفت و ستودند کار حماسی آن‌ها را. 🔥وقتی چند صباحی در دستان خونین دشمنِ‌خون‌آشام گرفتار آمد، مردم غیور تاب و توان دیدن جدا اُفتادن جگرگوشه خود از دامان مان میهن را نداشتند. شجاعت و شهامت خود را برای بازپس‌گیری ناموس خود، همان خاک مقدس به نمایش گذاشتند. خون و جان خود را در راه آزادسازی آن فدا کردند. 🌱 خرمشهر به آغوش وطن بازگشت. پیرفرزانه جمله تاریخی خود را به گوش فرزندان این مرز و بوم رساند: خرمشهر را خدا آزاد کرد. معمار کبیر انقلاب اینچنین درس خداشناسی را به همه ما آموخت. ✊دنیا بدانید و آگاه باشید همانگونه پدرانمان خرمشهر را آزاد کردند. ما هم قدس را آزاد خواهیم کرد. 🎉سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اقتدار ✅ حواسمان هست؟! حفظ اقتدار، بهترین راه تقویت ارتباط با شوهرهاست. 🔘 اقتدار یعنی با هر لفظ که می‌توانیم به مَردمان امید بدهیم و از ویژگی‌های مردانه‌اش تعریف کنیم. 🔘و از قهر، گریه و جدال با او پرهیز کنیم. ✅با تقویت اقتدار، روز به روز شاهد شکوفایی بیشتر زندگیمان خواهیم بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
♨️به کم قانع مشو 🌴امسال محصول خوبی برداشت کرد؛ ولی پارسال چندان تعریفی نداشت. وقتی نشست با خود دو دوتا کرد، دید خیلی هم بیراه نبوده است. 🔺امسال بذر خوب خریده است. پارسال به خاطر اینکه کمتر پول بدهد از نوع نامرغوب تهیه کرد. 🔺امسال به موقع سم‌پاشی کرد؛ ولی سال قبل بی‌خیال سم‌پاشی شد. 🔺امسال علف‌های اضافه را پاکسازی کرد؛ ولی سال گذشته علف‌ها قد کشیده بودند و دور درختان پیچیده بودند. 💯تلاش و کوشش او بیشتر شده بود؛ در نتیجه محصول بهتری نصیبش شد. 💢دنیا و آخرت عجب شباهتی به زمین زراعی دارند. برای رسیدن به هردو، تلاش نیاز است. میوه شيرين و هميشگى محصول تلاش است و درختی که زود خزان شود محصول تنبلی‌ست. ✅دو هدف در پیش است؛ آخرت،دنیا. این گفته را نیز همه می‌دانیم که: چون که صد آمد نود هم پیش ماست. ❌کدام انتخاب، کامل است؟؟ ✨من كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَمَن كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِن نَّصِيبٍ ؛كسى كه زراعت آخرت را بخواهد، به كشت او بركت و افزايش مى دهيم و بر محصولش مى افزائيم; و كسى كه فقط كشت دنيا را بطلبد; كمى از آن به او مى دهيم اما در آخرت هيچ بهره اى ندارد! 📖سوره‌شوری،آیه۲۰. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خوردن بیت المال 🍃با بیت‌المال میانه خوبی نداشت. نمی‌خواست زیر دَین مردم برود. رفته بودم تدارکات تا یک سری وسایل برای سید حمید بگیرم. ☘️مسئول تدارکات گفت: «سید حمید چیزی از ما نمی‌گیرد. معمولا وسایلش را خودش از شهر تهیه می کند. خیلی تعجب کردم. رفتم پیشش و گفتم: «چرا این کار را می کنی؟ » 🌸گفت: «نمی‌توانم. می‌ترسم بروم زیر دین مردم. » اگر پولی هم از راه جبهه به دست می‌آورد، در راه خیر مصرفش می‌کرد. مادرش می‌گفت: «هر وقت می‌خواست به جبهه اعزام شود، کرایه راه را هم خودمان به او می‌دادیم. » 📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی،ص ۵۹-۵۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آثار محبت زیاد ✅کاهش اعتماد به نفس ✅افزایش وابستگی ✅ زودرنجی ✅گوشه‌گیری ✅بدبینی و بداخلاقی از آثار و نتایج محبت زیاد و بی‌قاعده به فرزند است. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍میهمان 🌸یک روز میهمان او بودم. چند ساعتی نشستیم در مورد مسائل مهمی با هم حرف زدیم و راهکار ارائه کردیم. کلام شیرین او به دلم ‌نشست. چهره نورانی‌اش، آرامشی بر وجودم ‌نشاند. نماز را به او اقتدا کردم. 🍵وقت ناهار شد. سفره‌ای ساده پهن شد. یک نوع خورشت و پلو به همراه دوغ سر سفره گذاشته شد. پسرش مصطفی هم نشسته بود. نگاهی به او کرد و گفت‌: «شما برای ناهار، برو خونه. » از روی تعجب به او گفتم: «بذارید آقازاده هم با ما باشند. » 🌺او همان‌طور که لبخند دلنشین بر روی لب‌هایش نشسته بود، گفت: «این غذا از بیت‌المال تهیه شده، شما مهمان بیت‌المال هستید. برای پسرم جایز نیست بر سر این سفره بنشیند. » ☘در دل او را تحسین کردم که با رفتار خود، روش صحیح زندگی کردن را به فرزندش می‌آموزد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🗾جاده پُرپیچ و خَم 🌸پروردگارا صبحمان را با تمنّای رزقِ پاک و فراوان با وجود سخاوت تو آغاز می‌کنیم. ☘چشم دلمان را که می گشاییم، همه جا نگاه تو را می‌بینیم. 🧡که مراقبی تا به سلامت جاده پرپیچ و خم زندگی را بپیماییم. 🌺خدایا! جیبهایمان را پُر از عشق و امید کردیم تا همرنگ تو شویم. 🍁بپذیر از ما، این بضاعت ناچیز را🍁 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨با مهمونات راحتی؟ 🍃یونس سر زده آمد خانه‌مان. چون چيزي در خانه نبود مادر رفت و شيريني خريد. لب به آنها نزد. گفت: «من نمی‌خورم تا يادتان باشد خودتان را براي من به زحمت نيندازيد و هر چه توي خانه بود، همان را بياوريد. » 📚مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ،ص ۳۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 سپر آتش جهنّم 🔆 پدر پیرش را کول می‌کند داخل ماشین می‌گذارد تا به دکتر ببرد. چند وقتی‌ست پدرش ناتوان شده است. برای انجام کارهای شخصی هم ناتوان است. 🥪خودش لقمه می‌گیرد به دهان او می‌گذارد. برای دستشویی رفتن او را بغل می‌کند و می‌برد. 💥 رسیدگی به پدر، رسیدن به کارهای خود، زمان زیادی برای استراحت برایش باقی نمیگذاشت ولی روحیه‌ی بالای او چه دلیلی داشت؟؟ ☀️قال‌الامام‌الصادق: انّ أبی قد کبر جداً و ضعف فنحن نحمله اذا اراد الحاجه فقال ان استطعت أن تلی ذلک منه فافعل و لقّمه بیدک فانّه جنه لک غدا. شخصی به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «پدرم به حدّی پیر و ناتوان شده که او را برای قضای حاجت، حمل می کنم و می برم. امام صادق علیه السلام فرمود: اگر قدرت داری، خودت این کار را انجام بده و خودت بر دهان او غذا بگذار تا این عمل، سپر آتش فردایت باشد [و تو را به بهشت ببرد]. 📚اصول کافی، ج ۲، ص۱۶۲. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍آقای ناظم 🍃وارد مدرسه شد. داخل صف ایستاد. آقای ناظم بین صف‌ها قدم می‌زد، به رضا رسید. نگاهی به سرتا پایش انداخت. صدایش را بالا برد: «چرا پیراهنت لکه داره؟ » ☘_پیراهن من از اول این لکه رو داشت. 🎋 _این کیف برای کیه؟ ⚡️_این کیف برای خودمه، وسایل واکسی‌ام را داخل آن می‌ذارم. 🍂_برای چی وسایل واکسی می‌گذاری؟ 💫_بعد از کلاس و مدرسه سرکوچه کفش های مردم را واکس می‌زنم. 🍃_همه به ترتیب برن سرکلاس. تو با من بیا دفتر! 🍁آشوبی درونش برپا شد. دستان یخ‌زده‌اش را به طرف کیف برد. بدنش به لرزه افتاد. با خودش گفت: « اگه وسایلو بگیره بیچاره می‌شم. » 🌾صدای گنجشکان از لابه‌لای درختان انتهای حیاط مدرسه را شنید. نگاهی به آسمان آبی بالای سرش انداخت: «ای خدا به دادم برس. » ✨ناظم پاهایش را در حین راه رفتن محکم به زمین می‌کوبید. کفش‌های قهوه‌ای واکس نخورده‌اش توی چشم رضا بود. کت و شلوار قهوه‌ای اتو کشیده با آن کفش‌ها جور نبود. وارد دفتر شد. معاون اشاره کرد به او که روی صندلی بنشیند. 🍃ماجرا را برای مدیر تعریف کرد. مدیر با روی باز لبخند به لب به رضا زُل زد. با صدای آرام گفت: «خُب رضا تعریف کن ببینم چرا وسایل رو همرات مدرسه میاری‌؟ چرا واکس می‌زنی‌؟ » ☘چهره آرام مدیر به او دل و جرأت داد. سرش را پایین انداخت: «راستش آقا از اون وقت که بابام خونه نشین و مادرم سبزی خوردکردن و فروختن رو شروع کرد. منم برای کمک خرج می‌بایست کاری کنم. » 🌾چشمهایش ابری شد. گلویش به سوزش آمد. سرش را بالا گرفت: «آقا من نمی‌تونم عرق شرم و خجالت پدر را ببینم و کاری نکنم. نمی‌تونم دست‌های زِبر مادر را ببینم و طاقت بیارم.» 🌸مدیر از پشت میز بلند شد. کنار رضا رفت. دستی روی شانه‌اش نشاند: «آفرین پسرم. خوش‌به‌حال پدر و مادرت با داشتن چنین پسری. » 🍃رضا با پشت آستین مانع ریختن اشک‌هایش شد. نگاهش به کفش‌های خاک‌آلود مدیر اُفتاد: «آقا اجازه میشه زنگ تفریح بیام پشت در دفتر کفش‌های معلمارو واکس بزنم. » مدیر صدای قهقه‌اش بلند شد: «چرا که نه! اتفاقا کفشای من و معاون یه واکس درست و حسابی می‌خوان! » 🆔 @tanja_rahe_narafte
✍آسمانی از دانش 🖊قلم، مرا یاری کن تا از پیشوای ششم حضرت صادق آل طه علیهم‌السلام بنویسم. همو که غریبانه و مظلومانه در قبرستان بقیع بی‌گنبد و بارگاه، بدون شمع و چراغ، مضجع نورانی‌اش می‌درخشد. 🌏بگذار از بقیع و خاک بقیع بگویم که بوی دانشی آسمانی را می‌دهد. دانشی از جنس الهی و صدق. 🥀قلم، تو هم بنای نالیدن داری؟ تو هم در سوگ مولای غریبمان اشک باریدن داری؟ صدای ضجه می‌آید! گریه فرشتگان عرش را به لرزه آورده است. 🍁به یاد آن لحظه که قاتل بی‌رحم زهر به مولایمان نوشاند، قلبمان تیر می‌کشد. گلویمان می‌سوزد. توسل گویان صدایش می‌زنیم: 🤲اِنّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِکَ اِلَي اللّه‏ ـ یا وَجیها عِنْدَ اللّه‏؛ اشفع لنا عند اللّه‏ 🖤شهادت امام جعفر صادق (علیه‌السلام)؛ مرد آسمانی مدینه، چشمه جود و سخاوت کوه حلم و بردباری، تجسم اخلاص و صبر و دریای عمیق علوم لدنی بر پیروان آن حضرت تسلیت باد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍پول توجیبی 🍃علی از همان کودکی کارهای بزرگی انجام می‌داد. در دوران دبستان توی سینی زولبیا و بامیه می‌گذاشت و می فروخت؛ حتی آب خنک هم می فروخت. روزی یک تومان در می‌آورد تا برای خانه کمک خرج باشد. 🌾۱۰ساله که بود پول تو جیبی‌هایش و پول‌های کار کردنش را جمع می‌کرد، وقتی می‌دید سفره‌مان خالی شده و پولی در خانه نیست، به من می‌داد تا نان تهیه کنم؛ حتی یادم هست که مسافت طولانی بین خانه تا مدرسه را پیاده می‌رفت تا پولش را پس انداز کند. راوی: مادر شهید علی هاشمی 📚کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۱۱ و ۱۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte