°بسم_الله°
#یه_حبه_نور
✍پرده گناه
💡ما آدما معصوم نیستیم. میون همهی گناهانی که مخفیانه انجام میدیم، ممکنه یکیش لو بره.🤭
🧐توی اینجور مواقع از بقیه توقع داریم که بهجای پرده دری، پرده پوشی کنن. یه فرصت دوباره بدن و خطای ما رو سر هر کوی و برزنی جار نزنن.
💁♂توقع بهجایی هست. اما اینو باید همیشه توی ذهنمون نگه داریم که هرچیزی رو که برای خودمون میپسندیم، در حق دیگران هم انجام بدیم .
🌱اینجاست که خدا بخاطر این پرده پوشی ما، توی روزی که همهی نهانها آشکار میشن، گناه ما رو زیر پر شالش قایم میکنه.😉
✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: «مَن عَلِمَ مِن أخِیهِ سَیِّئَةً فَسَتَرَها، سَتَرَ اللهُ عَلَیهِ یَومَ القِیامَةِ؛ هر که از برادر خود گناهی ببیند و آن را بپوشاند، خداوند در روز قیامت گناهان او را خواهد پوشاند.»
📚 المعجم الکبیر طبرانی، ج ۱۹، ص ۴۴۰
#تلنگر
#حدیثی
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨هرکسی چه وظیفهای داره؟
🍃تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. داخل محوطهی بیمارستان صحرایی، برای خودم میپلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد.
☘چشمهایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. رفتم دنبالش. گفتم: «دکتر! شما چرا؟ کارهای مهمتر هست که شما انجام بدهید. این وظیفهی کس دیگری است.»
💫لبخندی زد و گفت: «چه فرقی میکند. هر کاری که کمک کند کار بیمارستان راه بیفتد، کار مهمی است، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوانها میکنی. بچهها تشنهاند.»
📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۷۹
#سیره_شهدا
#شهید_رهنمون
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍وعشق نام دیگر توست..
🌙زمانی که برگرد سر فرزندان امیرالمؤمنین، می چرخیدی!
زمانی که دختر امیرالمؤمنین، بر تو تکیه میکرد.
❤️عشق نام دیگر توست وقتی ادب، نزاکت، تقوا، حتی اجتهادت را پای سفرهی امامت، خالصانه آموختی و خالصانه، خرج کردی!
✋ایهالعبدالصالح!
المطیع لله و لرسوله...
ای عباس، ای عبوس بر دشمن.
ای دارای فضایل عظیم.
ای عبید درگاه حسین!
☀️گوشهی نگاهی...
ذرهای لطف ملوکانه،
به این عاشقانت که در روز میلادت، دست زنان و پای کوبان و امیدوار به درگاهت، آمدهاند
تا شبیه باشند و باشیم به تو.
🔆ای نه ذوالفضایل! بلکه پدر فضیلتها، میلادت بر امیرالمؤمنین،
برمادرت،
بر برادرت حسین علیهالسلام، بر فرزندان حسین و بر زینبکبری که خوش رکابش بودی؛
مبارک باد.🎊
#مناسبتی
#تولد_حضرت_ابالفضل
علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دو راهی
🍃تازگیها مادر، مثل بچهها غُر میزند. بهانهگیر شده است. سر کوچکترین مسئله داد و بیداد به راه میاندازد. پیری و هزار دردسر که گفته میشود همین است. هر بار به یکجای از بدن خود اشاره میکند که درد دارد.
📱علیرضا طاقت نمیآورد. شماره مادر را میگیرد. عکس مادر روی صفحهی گوشی نمایان میشود. لبخندی به عکس مادر میزند.
صدای آرام و محبتآمیز مادر گوشش را مینوازد. هر چه شادی دارد در صدایش میریزد و میگوید: «الهی من فدات شم مادر! حالت خوبه؟»
👵بیبی سکینه وقتی صدای او را میشنود، شروع به آه و ناله میکند: «علیرضا مادر کجایی؟ آخر عمری بیا پیشم! میترسم دیگه فرصت نشه ببینمت.» علیرضا اما دلش پیش تنهایی مادر است. یک دل هم پیش نازنین که دوست ندارد با مادر او یکجا زندگی کند.
😩بیحوصله و کلافه با انگشتان دست، موهایش را چنگ میزند. نرسیده به مبل خود را روی آن پرت میکند. به سقف پذیرایی زُل میزند. نمیداند کدامیک را انتخاب کند. بین دو راهی سختی گیر کرده است. دو راهی انتخاب مادر یا همسر. با خودش واگویه میکند: «چرا نمیشه این دو با هم جمع شه؟»
🚪ساعاتی نمیگذرد با صدای چرخیدن کلید نگاهش به سوی در کشیده میشود.
تصویر نازنین در قاب چشمانش مینشیند. او را که میبیند غصههایش پودر میشود. صورت آرام و لبهای کش آمدهاش را، با هیچ چیز دنیا عوض نمیکند.
نازنین برای عوض کردن لباس به طرف اتاق میرود. علیرضا او را صدا میزند. نازنین مسیر خود را به طرف او کج میکند.
🍁علیرضا دستش را میگیرد و او را کنار خود روی مبل مینشاند: «نازنین به مادر زنگ زدم حالش خوب نیس.» چینهای ریزی روی پیشانی نازنین مینشیند: «علیرضا دوباره شروع نکن! چند بار بگم خونه ما اینجاست.»
چهرهی علیرضا درهم میشود.
🌱نازنین دلش نمیخواهد ناراحتی علیرضا را ببیند. با شیطنت چشمکی میزند و با لبخند میگوید: «باشه فقط بریم یه سر بزنیم و برگردیم.» با شنیدن حرف نازنین قند توی دل علیرضا آب میشود و میگوید: «همینم غنیمته!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امام صادق علیهالسلام: «برترین کارها عبارتست از " ۱.نماز در وقت ۲.نیکی به پدر و مادر ۳.جهاد در راه خدا."» ۱
🍃🌺🍃🍃
☘خانم خانعلی دوست نوشته: «مادرم همیشه از دستبوسی والدین برایمان میگفت؛ اما من هیچ وقت آن را جدی نمیگرفتم تا اینکه وقتی حوزه رفتم. آنجا برایمان از احترام والدین گفتند و اینکه یکی از کارهایی که برای این امر باید انجام بشه، دستبوسی والدینست.
اون زمان مادرم دیگه بین ما نبود و من اولین بار دست پدرم رو بوسیدم. پدرم از این کارم خیلی خجالت کشید؛ اما من خوشحال بودم که تونستم خجالت رو کنار بذارم و دستهای چروکیده و ترک خورده پدرم رو ببوسم.
هر چند این کار برای تشکر و قدردانی از پدرم پشیزی حساب نمیشه؛ ولی از هر کاری که بوی تشکر میده، نباید غافل شد. ما فقط چند روزی تو این دنیا فرصت داریم.»
🌺خداوندا
بر محمد و آلش درود فرست و دانش آنچه از حقوق ایشان که بر من لازم است به من الهام کن و دانش تمام آن واجبات را بدون کم و زیاد برایم فراهم نما! ۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۵
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍با کدام دعای صحیفه سجادیه بیشتر اُنس داری؟🤔
☀️در دوران امامت امام سجاد علیهالسلام به جهت خفقان و ترسی که بنیامیه در میان مسلمانان بوجود آورده بود. ارتباط امام با شیعیان امکان پذیر نبود.
💡حضرت جهت هدایت مردم و رشد آنها در قالب دعا معارف را به گوشآنها میرساند.
کتاب دعای صحیفه سجادیه دریایی از معارف و اخلاق هست.
🔰در همین خصوص رهبر معظم انقلاب مدظلهالعالی فرمودهاند: « من به شما جوانان توصیه مىکنم که بروید صحیفه سجادیه را بخوانید و در آن تدبر کنید. خواندن بىتوجه و بىتدبر کافى نیست. با تدبر خواهید دید که هریک از دعاهاى این صحیفهسجادیه و همین دعاى مکارمالاخلاق، یک کتاب درس زندگى و درس اخلاق است».
🎙۲۳ تیرماه سال ۱۳۷۲.
🌸تولد سیدساجدین، امام زینالعابدین فخر کائنات بر شما مبارک🌸
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_سجاد
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مناسبترین زمان خرید
🍃زندگیمان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا میکرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچهها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله میگفتم و حمید سریع می رفت، میخرید و میآوردش.
🌾همیشه می گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطلمانده باشی.»
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ ص ۱۴
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
برای شرکت در قرعهکشی یک قواره چادر مشکی، باید یه کتاب پیدیاف که مجموعه بیانات رهبری در مورد حجاب
📣یه خبر خیلی خوب😍
🕰همین چند دقیقه قبل اینا با پست به دستم رسید و بهم پیام دادن که این قطره چکونا آب تبرکی سرداب امام حسین علیهالسلام هست که از قسمتی خیلی نزدیک به بدن مطهر برداشته شده. تربتها هم از نزدیکترین قسمت به بدن مطهر هست.
طریقه مصرفشم اینطوریه که:
💧از آب تبرک یه قطره باید بریزید توی آب یا غذا یا خالی بخورید، بیشتر نباید بشه. چون باید جذب بدن بشه و دفع نشه.
تربتم باید یه کوچولو برای تبرک و شفا خالی یا توی چیزی بریزید بخورید، یهویی خیلی زیاد نخورید.😅کمکم به دفعات🌹
📌حالا چرا اینا رو براتون میگم؟
🎁گفتن یکی از قطره چکونا و تربتا رو همراه پارچه چادر مشکی به برنده چالش بدید.
امروز روز خوبیه برای اینکه هدیهتونو از امام زمان بگیرید.
اگه تو چالش هنوز شرکت نکردید دست بجنبونید. حیف همچین طلای نابیه که از دست بدید.
به مسئول ارتباطات پیام بدید و اگه سؤالی داشتید ازشون بپرسید. آیدی ایشون👈
@Rookhsar110
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_اول
🍃ساعتها بود که مقابل پنجرهی اتاق ایستادهبود. اینطور به نظر میآمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچهها زل زده است.
اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم میدوخت و به گذشتهی نزدیک و تلخش فکر میکرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدتها بود که زندگیاش فقط به همین زل زدنهای بیاراده ختم میشد.
🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمیکرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند.
صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بیحوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق میشود. مثل مردهها بیتحرک ایستادهبود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم »
⚡️سایه مدتها بود غذایش را در اتاق میخورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بیخیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمیداد با کسی درد دل کند.
💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. »
صدیقه چشمهایش را به نشانهی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق میگفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. »
🍃سپیده وقتی بیتفاوتی سایه را دید با عصبانیت دستها را به کمر زده، لبهایش را به هم چسباند و دندانهایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافهای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستادهبود. سپیده از پشت، دو طرف شانههایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطرهی اشکی مانند تکهای الماس در گوشهی چشمهای عسلی و درشت او برق میزد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشهی چشم او گرفت و چند دقیقهای به چشمهای پفکردهی او زل زد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
May 11
بسمالله الرحمن الرحیم
💠امیر المؤمنین علیهالسلام: «بزرگترین و مهمترین تکلیف الهی نیکی به پدر و مادر است.»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم میر احمدی نوشته: «نمی دونم اولین باری که دست پدرم رو بوسیدم... کِی بود و یا چه حسی داشتم؛ اما هر بار که دست پرمهر پدرم را میبوسم. حسِ کسی را دارم که ذرهای از محبتها و زحمتهایش را جبران که نه، حتی قدردانی هم نکردم. وقتی دستهای زبر و چروکیدهی او را می گیرم و به لبهایم نزدیک می کنم، احساس شرمندگی تمام وجودم را در برمیگیرد که لایِ تک تکِ آن چینها، رنجِ راحتیِ من نهفته است تا خاطرات کودکیام شیرین و به یادماندنی باشد.»
❤️ای پناهگاه امن خانواده!
هرگاه ابرهای سختی و دشواری،
پنجره خانه را با قطرات خود تیره میکند لبخند پر مهرت غم را از قلب همسر و فرزندانت میبرد و آسمان محبت، بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومندست.
*میزان الحکمة، ج ۱۰، ص ۷۰۹
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍واقعیت حجاب
🧕کسانی را میشناسم که حجاب دارند و بسیار خوشحال هستند؛ چرا که برای آنها یک افتخار است که خودشان را از نگاه دیگران پوشیده نگه میدارند.
🌱اگر ایمان شما ضعیف باشد، این نکته را متوجه نخواهید شد و برایتان مهم نخواهد بود.
🔥فقط میخواهید که با دیگران اختلاط داشته باشید و میخواهید آنطوری زندگی کنید که آنها میگویند.
#تلنگر
#حجاب
#لیلا_حسین
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨برخورد شهید علی سیفی با مجلس غیبت
🍃اگر در مجلسی غیبت میشد، شهید سیفی اول تذکر میداد و در صورت اعتنایی، خودش بدون اینکه بیاحترامی به کسی کند، از جلسه خارج میشد.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۸۷
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍پول داشتن خوبه اما...!
💰پول با همهی بهدردبخور بودنش نمیتونه نقش قهرمان زندگی آدمها رو بازی کنه.
💥گاهی وقتها به خاطر رقابت و مسابقهای که با پول توی زندگی آدمها راه میافته همه چیز زندگی به هم میخوره. بعد این بهم ریختگی، اون وقت دیگه نه جلب توجه آدما و بزرگ شدن در نظر اونا برات مهم میشه، نه چشم هم چشمی و رقابت با خانوم همسایه و نه هیچ چیز دیگه. 🙇♀🙇♂
چون دیگه حاضری برای داشتن اون چیزایی که قبلاً داشتی و با ندانم کاری خودت از دستشون دادی، هر چی داری بدی.
💡 البته وقتی دیر بشه دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که میگی التماس اندکی گذشتهی بیپول و کمپولم. 🙏🏻
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️قهرمان من
#قسمت_دوم
🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجرهای با قاب آهنی ایستادهبود که شیشههای ترکخورده و پردهی ضخیم و رنگ و رو رفتهاش گویای وضع مالی پایین خانواده بود.
⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر میکرد که دختر یک پدر زحمتکش و معتقد را فقط کینه و لجبازیهای احمقانهاش میتواند اینگونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس کند که در آن با دو خواهرش هماتاقی میشد. گوشهای از آن اتاق را هم ردیف رختخوابهای خانواده اشغالکرده و جای یک نفر را میگرفت.
😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری از اتاق بیرون بیاید.
سپیده با عمیقشدن در چشمهای سایه دلش گرفت. پدر همیشه میگفت: «این بچه، تندی و زیادهخواهی را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش میدونه.»
💥برای اینکه حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده بودم.»
سایه با شنیدن این جمله انگار خاطرهی دردآوری یادش افتاده باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریهاش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکهی نامرد هم همیشه اینو میگفت. دیگه باورم شدهبود که به خاطر خودم دوستم داره ...»
😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لبهایش را به نشانهی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه میکرد گفت: «ای بابا! اینکه نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.»
کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشهی لبش ادامه داد: «خودتم که میخواستی نامردی بکنی ...»
👀بعد چشمهایش را درشت کرد و دست بر چانهی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجههای مامان من میخواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! »
سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچکس تو این خونه منو نمیخواد، حتی بابا ... »
وسط حرفهایش، چهرهی خجالتزدهی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانههای عرق بر پیشانیاش صف بسته بود و او مدام با پشت دست آنها را پاک میکرد.
🍁در حالیکه با یادآوری آن لحظهی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم میتونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده بود ...»
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠پیامبر صلیاللهعلیهوآله: «هر فرزند نیکو کاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود. از حضرت سؤال کردند: «حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟» فرمود: «آری خداوند بزرگتر و پاکتر است.»۱
🍃🌺🍃🍃
☘آقای امیر خلیلی نوشته: «واقعیتش چند سالی هست که این نوع پویشها راه افتاده است. ما قبلا اصلا تو این راه نبودیم؛ شاید هم از خجالتمون بوده که دست پدر و مادرهامون رو نمیبوسیدیم.
خدارو شکر بعضی فرهنگها باب شد و باعث شد که توفیق بشه و من اولین بار، بر دستان پدرم بوسه زدم... خیلی حس نابی بود و تا حالا لذت این حس رو نچشیده بودم؛ ولی هیچ وقت اون حس و خاطرهی شیرین از یادم نمیره❤️»
🌺خدایا! صدایم را در محضر آنان(والدین) آهسته و گفتارم را پاکیزه و دلنشین و خوی و خصلتم را نسبت به آنان نرم کن و دلم را به هر دو مهربان ساز و مرا نسبت به هر دو اهل مدارا و نرمش و مهربان و دلسوز گردان.۲
۱.بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
۲.صحیفه سجادیه، دعای ۲۴
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم
مثل جوجه رنگیای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒
😶میتونی یکم به خواستههام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟
✅این بار با احترام خواستههامو از گیت رد کن!
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_قربانی
🆔 @masare_ir
✨ ذکر آرام بخش
🍃مصطفی مجروح شده بود. از مچ تا بازو، عصب دستش باید عمل می شد. زیر بار بی هوشی نمی رفت.
☘می گفت: «اگر میتوانید، بدون بیهوشی عملم کنید. ولی اجازه نمیدهم بی هوشم کنید. من یا زهرا(س) میگویم، شما عمل را شروع کنید.»
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم ۱۳۸۹؛ صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محبت را قطع نکنید
⚡️اگر کودکتان برخلاف قوانینی که قبلا به او یادآوری کردید کاری انجام داد، از گفتن " کارت خیلی زشت بود دیگه دوست ندارم" خودداری کنید. 🚫
💡به کودک یاد دهید که از رفتار او ناراحت هستید اما محبت خود را به او هرگز❌ قطع نکنید
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_سوم
⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدیاش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمیدونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...»
و خاطرهای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامهداد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موشخوردهش پوستمو میکنه.»
😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدتها داشت میخندید و این برای سپیده زیباترین صحنهی روزهای اخیر بود.
با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفتهبود. از قیافهی گرفتهاش میشد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرندهای که با احساس خطر، از لانهاش بپرد، از صورت و لبهای سایه پرید.
🚪چهرهی تکیدهی پدر، او را شوکه کردهبود. پدر در این مدت خیلی پیر شدهبود. چشمهایش گود افتاده، چروکهای دور چشمش بیشتر و خط خندهاش عمیقتر شدهبود.
بیاختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوختهبود. یکی از دستانش را مشت کرده و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه دادهبود. با عصبانیت، از پشت سبیلهای ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون میآمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خندهتون نمیاد ...»
☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشمهایش را از گلهای قالی نمیگرفت و انگشتهای پاهایش را روی هم سوار و پیاده میکرد.
سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمیآورد رو به پدر کرد و دستهایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بیخیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوقمرگ میشم ... تو چی سایه؟!»
فکر پولهای بیزبانی که سایه با تهدید و تُخسبازی از پدر میگرفت و به گفتهی خودش برای روز مبادا پسانداز میکرد، اجازه نمیداد مستقیم به چشمهای پدر نگاهکند.
💦با سقلمهی سپیده از جا پرید و قطرهای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمیذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.»
وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش میکند با لبهای نازکش ادای بوسه درآورد و بدون اینکه پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد.
📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستادهبود و تند تند ذکر میگفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
بسمالله الرحمن الرحیم
💠«...و بالوالدین احسانا...»؛ «و به پدر و مادر نیکی کنید...»*
🍃🌺🍃🍃
☘خانم میراحمدیان نوشته: «چالش شما خیال مرا به پرواز درآورد به سالهایی که هجده ساله بودم، برای ادامه تحصیل به شهری دور از وطن کوچ کردم.
یادش بخیر دوران درس و خوابگاه و دوستیهای شیرین. یکی از اساتید ما عادت داشت، قبل از شروع درس یک نکتهی اخلاقی بگوید. یک روز در مورد مقام پدر و احترام به او حرف زد. آخرین حرفی که گفت، در ذهنم ماند و بعد از سالها پژواک آن هنوز هم به گوشم میرسد.
استاد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگه پدراتون زندهن، در اولین فرصت دستشونو ببوسید. توی دلم گفتم: «آخه چهجوری؟! خجالت میکشم. اونوقت میگن داره خودشو لوس میکنه!»
با خودم قرار گذاشتم برای یکبار هم شده ببوسم، تا این طلسم شکسته شود. بعد ششماه دوری از خانواده، راهی وطن شدم.
وقتی به ایستگاه قطار رسیدم، سوار تاکسی شدم. زنگ خانه را که زدم، مادر آن را باز کرد. خودم را در آغوش او انداختم. قربان صدقههای او همهی اعضای خانه را به سمت در کشاند. چشمم به پدر افتاد. لبخند به لب، ما را نگاه میکرد. ساک و کولهام را روی زمین رها کردم و خودم را به او رساندم. کمی در آغوش او به صدای قلب مهربانش گوش دادم.
بعد خودم را عقب کشیده، دست زبر و چروکیدهی او را با دستهایم گرفته و سرم را خم کردم، لبهایم را روی آن گذاشته و بر آن گلِ بوسه کاشتم. شادی در تمام رگهایم جاری شد. چشمان پدر برق میزد. دو طرف سرم را با دو دست گرفت. بوسه بر پیشانیام زد.
خواهرها و برادرهایم هاجواج نگاهم میکردند. بماند بعد از آن تیکهپراکنیها شروع شد. از آن به بعد بارها دست پدر را بوسیدم؛ ولی هیچکدام به شیرینی و قشنگی آن روز نشد.
برای سلامتی پدران دلسوز و روح پدران آسمانی صلواتی تقدیم میکنیم.»
🌺ای نام زیبایت همیشه اعتبارم
خدمت به تو در همه حال
ای پدرجان! هست افتخارم
*سوره اسراء، آیه ۲۳
#چالش
#دست_بوسی
#ارسالی_اعضا😍
🆔 @masare_ir
✍آرایشی ناپسند
🔥کار زشت و جنایت شرم آور بتپرستان؛
این گونه بود که عمل خرافی را کاری پسندیده تصور میکردند و کشتن بچههای خود را یک نوع افتخار و یا عبادت میدانستند.
☄بينش خرافى باعث میشود انسانی فرزندش را پاى افکار پوچ خود قربانى كند و حتی عمل مجرمانهاش را توجيه نماید تا وجدانش آرام گیرد.
✨خداوند متعال در سوره انعام آیه ۱۳۷ میفرماید: «وَكَذَٰلِكَ زَيَّنَ لِكَثِيرٍ مِنَ الْمُشْرِكِينَ قَتْلَ أَوْلَادِهِمْ شُرَكَاؤُهُمْ لِيُرْدُوهُمْ وَلِيَلْبِسُوا عَلَيْهِمْ دِينَهُمْ ۖ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ.»؛ «و اين گونه براى بسيارى از مشركان، بتانشان كشتن فرزندانشان را آراستند، تا هلاكشان كنند و دينشان را بر آنان مشتبه سازند؛ و اگر خدا مىخواست چنين نمىكردند. پس ايشان را با آنچه به دروغ مىسازند رها كن.»
☀️پندانه: توجیه گناه و آراستن زشتیها از عوامل سقوط انسان است؛ همچون سقط جنین.
#تلنگر
#قرآنی
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_رخساره
🆔 @masare_ir
✨دغدغههای شهید مصطفی احمدی روشن
🍃 اردوی جنوب رفته بودیم. همه بچه ها داخل سوله خواب بودند ولی مصطفی داشت سؤال پیچم میکرد.
🌾از اول اردو بند کرده بود که الان وظیفه ما چیست؟ چطور میشود فضای جنگ را در زندگی الانمان بیاوریم و مثل همان موقع زندگی کنیم؟ اصلاً آن موقع شما چه کار میکردید؟ بچههای شما چه کار میکردند که شهید می شدند؟
☘من خوابم گرفته بود ولی مصطفی ول کن نبود. خیلی دغدغه داشت.
📚کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن، نویسنده: مرتضی قاضی،ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳؛ خاطره شماره ۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_احمدیروشن
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍شکلگیری شخصیت کودک
🌱سلامت روحی کودک و نوجوان ارتباط مستقیمی با خانواده دارد. رابطهی خوب والدین با فرزند؛ باعث میشود از همان دوران کودکی شخصیت فردی و اجتماعی او شکل بگیرد.
⭕️ اغلب مشکلات دوران نوجوانی یا جوانی میان والدین و فرزند، به ارتباط آنها در سالهای اولیه کودکی برمیگردد.
💡پندانه: از همان سنین کودکی رابطهای صمیمانه و عاطفی 💞با فرزندان بر قرار کنید تا آنها در مسیر موفقیت قرار بگیرند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_رخساره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍قهرمان من
#قسمت_چهارم
🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید میشد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریدهبریده شروع به حرفزدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...»
و دیگر نتوانست ادامهدهد و بیاختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. هایهای گریههایش اشک همه را درآوردهبود.
💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لبهای دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانهی اینکه چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کردهبود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک میریخت و شانههایش میلرزید، به زحمت خم شد و با دستهای درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت.
🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغلکرده، بوسیده و نوازشش کردهاست و اینگونه خود را شرمندهی بچههایش میدانست.
آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط میتوانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشکهای او را پاک کند.
💦سپیده میدانست هیچکس تحمل دیدن اشکهای پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنهی دردناک، در حالی که دماغش را بالا میکشید، بیفکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل میخوام ...»
🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشدهبود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه را فرو داده، دنبالهی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانهای که به حرفهای بزرگ عادت کردهبود گفت: «منم میخواام، مثل اینکه من ته تغاریتونم ها !»
😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لبهای صدیقه نیفتادهبود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دستهایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همهچی داره ختم بخیر میشه»
سپس رو به قاسم کرده و سعی میکرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند.
ادامهدارد ...
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir