eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💥۹ معجزه مصرف آب گرم و لیمو به صورت ناشتا 🔸تقویت سیستم ایمنی بدن 🔸کنترل pH بدن 🔸کمک به غذا 🔸دفع سموم بدن 🔸تسکین مشکلات تنفسی 🔸کمک به 🔸پاکسازی پوست 🔸احساس شادابی 🔸کمک به کاهش مصرف نوشیدنی های حاوی کافئین 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با سیب 🍏خوردن سیب با پوست، روند سوزاندن کالری و از دست دادن وزن زائد را تسریع کرده و به تقویت عضلات کمک می‌کند 🍏متخصصان تغذیه توصیه می‌کنند به عنوان بخشی از یک سبک زندگی سالم که مبتنی بر خوردن یک رژیم غذایی متنوع و فاقد چربی و قند است، حتما در رژیم غذایی خود از سیب استفاده کنید، ➕همچنین به طور منظم ورزش کنید، به مقدار کافی آب بنوشید و در شب حتما ۷ تا ۸ ساعت بخوابید؛ اگر این قواعد را رعایت کنید، خواهید دید که پوست سیب چگونه به کاهش وزن و چربی سوزی در بدن شما کمک می‌کند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ کاهش با اسطوخودوس 🔸به عقیده برخی از اطبای طب سنتی، ماساژ دادن بدن با عصاره روغنی به کاهش فشار خون بالا کمک می‌کند. این قبیل روش‌های درمانی برای بهبود کیفیت زندگی بیماران مبتلا به پرفشاری خون کمک‌کننده است. 🔸روش استفاده: می‌توانید دو بار در روز یک فنجان دمنوش اسطوخودوس میل کنید. همچنین می‌توانید هر هفته دو تا سه مرتبه کل بدنتان را با روغن اسطوخودوس ماساژ دهید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
(ما اهل كوفه نيستيم، امام تنها بماند.): تناقض در رفتار ، نيرنگ و تزلزل، سركشی در برابر فرمانروايان، فرصت طلبی، اخلاق ناپسند، آزمندی و شايعه پذيری بخشی از ويژگی‌های مردم كوفه است. امام علی(ع)، امام مجتبی (ع)، مسلم بن عقيل و سيدالشهدا(ع) هر يک به گونه‌ای بی‌وفايی و سست عهدی كوفيان را تجربه كردند. اين عبارت از شعرهای مردم ما است و در زمان انقلاب و جنگ تحميلی زياد به كار برده می‌شد.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8 ( خفته را خفته کی کند بیدار): کسی که آگاهی ندارد را می‌توان اگاه کرد اما آیا می‌شود کسی را که خودش را به ناآگاهی زده آگاه کرد.در یکی از روستاهای کشور عزیزمان مردی خداپرست و دین دار زندگی می‌کرد. اما در این میان مردی بود که نه نماز می‌خواند و نه روزه می‌گرفت و نه خمس و ذکات پرداخت می‌کرد. اهالی مسجد همگی از این ماجرا ناراحت بودند و هر یک به فکر چاره‌ایی بودند. هریک به نوبه‌ی خود به پیش مرد می‌رفت او را نصیحت می‌کرد تا شاید به راه درست هدایت شود اما مرد هر بار حرف‌های مردم را پشت گوش می‌انداخت و به آن‌ها بی توجه بود. مردم که دیگر خسته شده بودند به فکر چاره‌ایی برای این ماجرا افتادند زیرا از عاقبت مرد می‌ترسیدند و نگران او بودند. یک روز که دوباره دور هم جمع شده بودند تا دوباره دنبال راه چاره‌ایی باشند، امام جمعه مسجد گفت: خفته را خفته کی کند بیدار؟ ما همه‌ی سعی و تلاش خود را انجام داده‌ایم و وظیفه‌ی خود را به عنوان مسلمان ایفا کرده‌ایم ولی او نمی‌خواهد که آگاه شود و خود را به خواب و غفلت‌زده است. از ما دیگر هیچ کاری برنمی‌آید. خودش باید بخواهد تا ما نیز بتوانیم به او کمک کنیم. هرگز ، هرگز نمی‌توان کسی را که خودش را به غفلت و بی خیالی زده آگاه کرد زیرا نمی‌خواهد آگاه شود .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
(حساب به دینار، بخشش به خروار) : می‌گویند روزی فقیری به در خانه تاجری رفت تا شاید پولی به عنوان صدقه به او بدهند. در پشت در شنید که تاجر با افراد خانواده خود دعوا می‌کند که چرا فلان چیز کم ارزش را دور ریخته‌اند. فقیر حساب کار خود را کرد و پیش خود گفت: «وقتی صاحبخانه با افراد خانواده‌اش سر یک چیز کم ارزش دعوا می‌کند، دیگر چه انتظاری باید داشته باشم که چیزی به من ببخشد؟!اتفاقاً تاجر در همان لحظه از خانه خارج شد. مرد فقیر را دید از او پرسید: چه می‌خواهی؟ فقیر گفت: کمک و صدقه می‌خواستم؛ اما حالا نمی‌خواهم. تاجر گفت: چرا؟ فقیر گفت: من حرف‌هایی را که با افراد خــانواده‌ات می‌زدی، شنیدم. تاجر خندید و مبلغی پول به فقیر داد و گفت: حساب به دینار، بخشش به خروار. این مَثل وقتی به کار می‌رود که آدم توانگری در عین این که حساب و کتاب مال خود را دارد، در زمان مناسب هم بی حساب بخشش می‌کند و این به نظر عـده‌ای که قصد سودجویی از او را دارند، خوش نمی‌آید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 💗 ســــلام 🌺صبحتون بخیر 💗امیدوارم امروز 🌺به حق امام عسکری(ع) 💗موجی از خبرهای خوب 🌺و اتفاقات خوش بیاد تو زندگیتون 💗الهی لحظه لحظه ی زندگیتون 🌺قرین عشق و آرامـش باشه .. 💗صبحتون زیبـا 🌺عیدتون مبـارک 🌸🍃 💜 صفحه ی دلتون ❄️ مثل دونه های برف 💜 پاک وِِ سپید ❄️ کلام تون پر از مهر 💜 لبخندتون به صداقت عشق ❄️ و لحظه هاتون پر از گرمای امید 💜 امروزتون پر از بهترینها 🌸🍃 ‍ ســـــ😊✋ـــلام به ۳ آبان ماه خوش آمدید ☕😊🍁 امیدوارم🍁 دلخوشی وشادی 🍁 مهمون خونه هاتون 🍁 سلامتی و آرامش🍁 در وجودتون🍁 خدا هر لحظه همراهتون❤ وآبان ماهتون مثل عسل شیرین باشه🍯 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 🍁موفقیت 🍂با یک رویا شروع می‌شود... 🍁ایمان را به آن اضافه کنید 🍂تبدیل به یک باور می‌شود. 🍁عمل را به آن اضافه کنید 🍂تبدیل به قسمتی از زندگی می‌شود. 🍁پشتکار را به آن اضافه کنید 🍂به صورت هدفی قابل دید می‌شود 🍁و در آخر صبر و زمان را 🍂به آن اضافه کنید. 🍁به صورت رویایی که به واقعیت 🍁تبدیل شده تمام می‌شود. چهار شنبه‌تون رویایی🍂🍁 🌸🍃 🍁تنها راه لذت بردن از زندگی، 🌾پذیرش این واقعیت است که 🍁زندگی یک جـریان و فرایند است 🌾و نه رسیدن به یک مقصد. 🍁پس منتظر زندگی نباشیم، 🌾بلکه هر لحظه را زندگی کنیم. صبحتون به زیبایی طبیعت 🍁 🌸🍃 💕چهار شنبه تون شاد و بینظیر 🌻عیـدتون مبـارک 🍁امـروز برایتان 💕اینگونه آرزو میکنم 🌻ان شاءالله 🍁خدا در خونه تک تک تون بزنه 💕بگه امروز نوبت خواسته ها و 🌻آرزوهای شماست و 🍁توشه ای پرازخیر و برکت 💕شوق زندگی 🌻حس خوشبختی 🍁روزگار آرام و 💕عاقبت بخیری براتون هدیه بیاره 🌻روزتون زیبـا و در پنـاه خــدا 🌸🍃 🌷ســـــلام به چهار شنبه سوم 🌸آبان ماه خوش آمدید❤️ 🌷روزتون پر از عشق و محبت 🌼پر از موفقيت وسرافرازی💎 🌷پر از صلح وسازش 🌼پر از دوستی ومهربانی 🌷پر از دلخوشى✨ 🌼و پراز خبرهای خوب 🌷روزتون بی‌نظیر 🌷دلتون گرم به عشق به خدا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌸🍃
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸   ♐️در بحار از فقـہ الرضا روایت شدہ است : هر گاـہ تو را حاجتے باشد بـہ سوے خداے تعالے ☄سـہ روز چهارشنبـہ و پنج شنبـہ و جمعـہ را روزہ بدار ☄ پس چون روز جمعـہ شود پیش از ظهر غسل ڪن ☄و دو رڪعت نماز بـہ جا آور و در هر رڪعت بعد از حمد 15 مرتبـہ سورہ قل هو اللـہ احد و در رڪوع دہ بار و بعد از رڪوع در حال ایستادہ دہ مرتبـہ و در هر یڪ از سجدتین دہ بار بخوان و ☄چون از نماز فارغ شوے خداے تعالے را بسیار حمد ڪن و بر محمد و آل محمد صلوات بفرست و بخواـہ حاجت خود را از براے دنیا و آخرت . ♐️پس هر گاـہ بـہ فضل خود حاجت تو را روا فرمود دو رڪعت نماز شڪر بـہ جا بیاور . در رڪعت اول حمد و قل هو اللـہ و در رڪعت دوم حمد و قل یا ایها الڪافرون بخوان و در رڪوع رڪعت اول بگو الْحَمْدُ لِلَّهِ شُكْراً و در سجدہ آن بگو شُكْراً لِلَّهِ وَ حَمْداً و رڪوع و سجود رڪعت دوم بگو :   🌿💟الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي‏ قَضَى‏ حَاجَتِي‏ وَ أَعْطَانِي‏ سُؤْلِي‏ وَ مَسْأَلَتِي💟🌿 📚بحارالانوار ج 90 ص 54 ح 13 🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 چهارشنبه 🔸 ۳ آبان / عقرب ۱۴۰۲ 🔸 ۹ ربیع الثانی ۱۴۴۵ 🔸 ۲۵ اکتبر ۲۰۲۳ 🌗 امروز قمر در «حوت» است. ✔️ روز مناسبی برای امور زیر است: افتتاح شغل امور زراعی درختکاری بذرپاشی قرض و وام دادن و گرفتن آغاز درمان دادن سفارشات دعوت و مهمانی دیدار با بزرگان امور مربوط به حرز 🌎🔭👀 👶 زایمان نوزاد در همه امور موفق باشد. 🚘‌ مسافرت مکروه است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت مکروه است. 🩸 حجامت، خون دادن و فصد باعث درد در اعضا می‌شود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت باعث درد و بیماری می‌شود. ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی می‌شود. 👕 بریدن پارچه روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاءالله 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۹ سوره مبارکه « توبه » است. ﷽ اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا دو نفر برای قطع معامله‌ای نزد خواب بیننده بیایند و از این قبیل امور... مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز چهارشنبه یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین می‌گردد. ☀️ ️امروز متعلق است به علیه‌السلام علیه‌السلام علیه‌السلام علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🍃🌸 🍂🌸🍂 🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
این متن و خیلی دوست دارم...👌 میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟ گفت داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن وبه احساس پاکت سیلی میزنن نکنه ناراحت بشی....🌸🍃 من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم... تا ببخشی.... خنده گذاشتم........ تا بخندی اشک گذاشتم........ تا گریه کنی و مرگ گذاشتم.....تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره....🌸🍃 پس خوب باش و خوبی کن🤞🤞 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 میوه هایی که شباهت به اعضای بدن دارن و درمان صد درصد همان اعضا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شهیدی که پیکرش در قبر سالم و از آن عطر خوشی به مشام رسید انگار همین تازه او را دفن کرده باشند. شهیدی که لات بود حضرت زهرا سلام الله در خواب به او گفت بیاید جبهه در سالروز شهادت حضرت زهرا سلام الله به شهادت رسید. شهید سید حمید میر افضلی سید پابرهنه در هنگام شهادت نه چشم داشت، نه دست، نه پهلو... همانند جدش آخر مادر هرکار کند بچه هایش یاد می‌گیرند... حسین باقری که شهید شد می‌خواستیم کنار شهید سید حمید خاکش کنیم. وقتی قبر را کندیم و رسیدیم به لحد شروع کردیم به کندن پایین پای سید حمید. یک لحظه آنجا سوراخ شد و من دیدم یک بوی عطری آمد من دیگر نفهمیدم چی شد. فردی که مسئول تدفین شهید حسین باقری بود گفت: این بوی عطر از کجا آمد؟ گفتم: از اینجا. گفتم: برود بالا بعد دست کردم در آن حفره که ببینم بدن آن سید اولاد پیغمبر سالم است. حس کردم انگار همین یک ساعت پیش او را دفن کرده‌اند به این تازگی بود. برادر شهید میرافضلی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هفتادو_نه ، در شانم نمیدیدم هوچی بازی درارم، اون اگه واقعا ناراحت بود نباید دنبال مقص
🌱 ❤️ ، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت بگم ولی حتی اگه عاشق همم بودید باید دعا کنی که فوت کنه... زنده موندنش مساوی با زجر همه ست، مادرش، تو... همه! گفتم بعله میدونم میشه اولین نفری که میفهمه من باشم؟ گفت با وجود مهسا بعید میدونم ولی میگم به همکارا که چیزی بهش نگن، من به خاطر شما شیفتمو تحویل نمیدم میمونم تا ببینیم چی میشه، مادرشوهرتو بردار باهم برید نمازخونه دراز بکشید یکم. مادر سهیل و برداشتم و به زور بردمش تو نمازخونه دراز بکشه. یک بند اشک ریخت، شقایق غذا گرفت ولی لب به هیچی نزد، مدام به من میگفت به نظرت سهیلم زنده میمونه؟ و من الکی امید میدادم. نیمه های شب بود، پرهام آروم اومد در نمازخونه رو زد و گفت بیا کارت دارم خوف برم داشت میدونستم چی میخواد بگه، آروم خودم گفتم تموم کرد؟ سرشو به نشونه تایید تکون داد و یواش گفت آره یه ساعت پیش، نتونستن نجاتش بدن... قلبم از جاش داشت درمیومد همونجا توی راهرو کف بیمارستان نشستم و اشک ریختم، یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟؟ 💐💐💐💐 یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواهر توعه پرهام اونوقت خودم جدا میشدم اصلا... پرهام آروم نشست کنارم و گفت کاریه که شده، خدا میخواسته خودتو سرزنش نکن. گفتم پرهام اگه شقایق بیداره بگو بیاد پیش من حالم خوب نیست بدون اون نمیتونم گفت نه خوابه ولی بهش زنگ میزنم گفتم از خانوادش کسی هست؟ گفت نه نیست همشون رفتن خونشون... نامردا اصلا به این زن نگفتن توام بیا بریم خونه، خلاصه نیم ساعت بعد شقایق پیشم بود گفت دختر اصلا نخوابیدم تا صبح، دیشب چه شب افتضاحی بودا.. باهم برگشتیم خونه، خیلی بهم ریخته بود، سیخ و سنگ و پیکنیک بابای سهیل همون وسط افتاده بود خودشم چرت میزد، برقارو روشن کردم، از جا پرید و گفت چیه؟ چی شده؟ لیاقتش نمیدیدم بخوام به آرومی و شمرده شمرده بگم، گفتم هیچی میخوام خونه رو جارو کنم.. سهیل فوت کرده... منگ بود، اصلا نفهمید من چی گفتم، یه وری شد و دوباره خوابید. خونه رو تند تند با شقایق مرتب کردیم، لباسای مشکیمو پوشیدم، توی آینه به خودم نگاه کردم گفتم ستاره بیچاره تو این سن بیوه شدنت زود بود، تو تازه باید عروس میشدی مدام سعی میکردم بدی های سهیل بیاد توی ذهنم که کمتر غصه بخورم اما نمیتونستم، بجاش اون روزی که راضی به طلاقم شده بود میومد توی ذهنم، حتی دلم براش میسوخت که نتونسته با عشقش ازدواج کنه و با من ازدواج کرده و ناکام بدون عشق از دنیا رفته موقعی که از در میرفتم بیرون دوباره به باباش گفتم آقاجون پاشو پاشو ببینم... بخدا سهیل مرده، چرا متوجه نیستی؟ زشته تا یه ساعت دیگه اینجا پر آدم میشه.. آروم آروم درحالی که اشک چشمشو پاک میکرد از جاش پاشد، پتوشو جمع کردم و برگشتم سمت بیمارستان به پرهام سپرده بودم کسی مامانشو نبینه تا خودمون آروم یجوری بهش بگیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_یک ، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت ب
🌱 ❤️ شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟ سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست.. نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش... ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت هممون جیغمون بلند شده بود، گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم.. همه خانوادش جمع شدن، جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم.. حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت. دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن، مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت. منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه.. گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه.. دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی.... 💐💐💐💐 چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و مادرش و با دوتا دستش محکم تکونشون داد که پاشن، مهسا که کامل خواب نبود از جا پاشد و گفت عمه چیه؟ گفت هیچی عمه جان میگم زشته پاشید بیاید تو حال مهمون اومده کلی آدم هست میگن لابد مامانش ناراحت نیست گرفته خوابیده، جلو مردم زشته... مهسا گفت عمه هیچکس غیر تو و خواهرات این حرفو پشت مامانم نمیزنه، نمیبینی صورتشو چقد چنگ انداخته؟... این همه سال با بابام زجرش دادید بسه تونه دیگه، خیلی ناراحتی مامانم نمیاد تو حال.. زشته؟ برا تو مایه آبروریزیه؟ پاشید گورتونو گم کنید بزارید مامانم یکم بخوابه فردا جون داشته باشه عمش گفت بیا و خوبی کن، مهسا خانوم کی داره چایی میده.. حلوا درست میکنه؟ همینا که میگی گورشونو گم کنن، باشه ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم و میریم آبرو براتون نمونه.. مهسا نشست و شروع کرد اشک ریختن، نمیخواست اینجوری شه، دستشو گرفتم و گفتم من درستش میکنم.. رو به عمش گفتم الان زنگ میزنم خدمتکار گفت بیا ما خدمتکاریم دیگه آره؟ گفتم واقعا دنبال شرید انگار؟ نه، من خدمتکارم من بیشعورم من برا شوهرم ناراحت نیستم توروخدا ول کنید.. گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به خانومی که گاهی میومد خونه مامانمو تمیز میکرد و گفتم هرجا هستی خودتو برسون، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن می
🌱 ❤️ عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود، اینا کم مامانمو آزار ندادن.. آروم دستشو گرفتم و گفتم بیخیال نذار بیدار شه، بیا این کلیدو بگیر درو از تو قفل کن، من برم بیرون دم در این خانمه الان میاد. اون شب به بدترین شکل ممکن گذشت... شقایق که جرات نداشت بیاد دم پر مهسا ولی مدام بهم پیام میداد بگیر بخواب خسته ای دقیقا دو روز بود پلک روی هم نذاشته بودم اما خوابم نمیبرد که نمیبرد، هرچی سعی کردم نمیشد، قیافه سهیل میومد جلوی چشمم و مرگشو نمیتونستم باور کنم..! فردا صبح خونه کیپ تا کیپ آدم بود، مادر سهیلم گوشه پذیرایی اشک میریخت. رسمشون بود جنازه رو بیارن توی خونه... وضعیت بدی بود... روشو کنار زدن که باهاش خدافظی کنیم..، به صورت سهیل نگاه کردم، به پیشونیش که شکسته بود و بخیه شده بود، دقیقا مثل وقتی بود که خواب بود، نمیدونم چی شد... چه حالی شدم که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، سرشو بغل کردم و ضجه زدم، نمیتونستن از جنازه جدام کنن.. دلم برای سهیل با تمام بدی هاش میسوخت، دلم برای ناکام بودنش اینکه با عشق زندگی نکرد اینکه از زندگیش نتونست و نخواست که لذت ببره، هیچوقت بچه دار نشد، برای مادرش.. مادری که تازه بچه هاش بزرگ شده بودن و سرو سامون گرفته بودن و میخواست یه نفس راحت بکشه... 💐💐💐💐 سهیل رو به خاک سپردیم، و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اشک میریزم، خودمم نمیدونم چرا ! دلم نمیومد مادرشونو با این گرگا ول کنم هرچی مامانم گفت بیا بریم خونمون دیگه گفتم نمیتونم دلم نمیاد، یه هفته ای اینجا میمونم بعد برمیگردم خونه انگار دق دلی داشتم، میخواستم تلافی این همه سال که به زن بیچاره ستم کردن و نیش زدن رو درارم و اگه کسی یه کلمه به مادرش حرف زد جوابشو بدم.. مادرش توی اون چند روز همش خواب بود، بهش آمپول میزدیمکه بخوابه و کمتر عذاب بکشه، ولی پدرش انگار نه انگار... اصلا خونه نمیومد و اصلا مرحم نبود، خدا میدونه که من اصلا یادم به مال و اموال سهیل نبود، چیزاییم که از خودش داشت یه خونه یه ماشین و حتی بعدا از طریق صبا و پرهام فهمیدم یه ویلای خیلی کوچیک تو ساری... ولی تو همون هفته اول تیکه ها شروع شد.. عمه ها مثلا میومدن غذا بیارن، یبار یکیشون بهم چیزی گفت که خیلی سوختم.. گفت خیلی خوشحالی سهیل مرده؟ این همه مال تو این سن بهت رسیده..! منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نکنه شما ناراحتی از اینکه دختر شما رو نگرفته که به شما برسه؟ با جیغ و داد قهر کرد و رفت. خلاصه آروم آروم به مادر سهیل گفتم که باید برم خونمون اصرار کرد منم قول دادم هر روز بهش سر بزنم. همه کارا انجام شد و هرچیزی که باید به نامم میشد شد.. من واقعا از اون خونه که بهم رسیده بود حالم بهم میخورد، نمیتونستم تحملش کنم یا ببینمش، یاد روزای بدم روزایی که کتک خورده بودم میوفتم یاد روزایی که حبس شده بودم، یاد روزی که بهنام اومد بالای سرم و ترسیدم... سریع خونه و ماشینو فروختم و پولشو یکی کردم و یه خونه بزرگتر و بهتر یه جای دیگه شهر باهاش خریدم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_پنج عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود،
🌱 ❤️ ، به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ماشین میبردم میگردوندمش، اونم درد دل میکرد و میگفت خیلی بهم تیکه انداختن که پاشو خودتو جمع کن عروست میره شوهر میکنه... منم بهشون گفتم معلومه که میکنه جوونه میخوای نکنه؟ میخواستم خیالش جمع باشه و عصبیش نکنم، گفتم اشتباه کردید من بعد سهیل هیچوقت ازدواج نمیکنم، ولی دروغ میگفتم، واقعا اگه عاشق میشدم محال بود ازدواج نکنم. کم کم بابام حرف اینو پیش کشید که اگه میخوای کاراتو درست کن بفرستمت اونور... یه دوستی آلمان داشت که میتونست کارامو راست و ریست کنه و راحت برم اونجا، خلاصه کلاس آلمانی میرفتم باشگاه میرفتم والیبال میرفتم و شب برمیگشتم خونه، وقتم کامل پر بود و زمان برای فکر کردن به چیزای بد نداشتم، حالم خیلی خوب بود، به مادر سهیل سر میزدم و به زور اسمشو باشگاه نوشتم، اوایل میگفت مردم چی میگن میگن پسرش مرد این پا شده اومده باشگاه... انقدر باهاش حرف زدم که قبول کرد حرف مردم مهم نیست. همون ما بین بود که پرهام قرار شد بیاد خواستگاری شقایق، شقایق قضایای منو که دیده بود حسابی به همه مردا حتی باباشم شک داشت و چند روزی فقط از صبح تا شب کارش شده بود تعقیب پرهام..! یکی از شروط قبل عقدش این بود هرجور شده پرهام باید از این بیمارستانی که مهسا هم توش کار میکنه بره. راستش زیاد از اینکه قراره با پرهام فامیل شم خوشحال نبودم چون اینجوری ناچارا همش صبا رو میدیدم، کسی که هنوز عامل کل بدبختیام میدونستمش، کسی که به سهیل پیام داده بود چقدر صبر کنم تا کارد به استخونش برسه.. اینو به شقایقم گفتم، بهش گفتم حواسشو بیشتر جمع صبا کنه نه پرهام، از زنی که با مرد زن دار رابطه داره هرکاری بگی برمیاد.. روزی که شقایق میرفت برای عقدش با پرهام لباس بخره منم برد، صبا هم اومده بود و برای من عذاب الهی بود. 💐💐💐💐 شقایق عقد کرد، و ده روز بعدش من عازم آلمان شدم.... دوست پدرم گفته بود اگه برم اونجا دوره های برنامه نویسیمو ادامه میدم و بعدم استخدام یه شرکت میشم، ازم حمایت میکنه. همه چیز خیلی رویایی و عالی بود..! روز آخری که مادر سهیلو دیدم با اشک ازم خداحافظی کرد، خانواده دوست پدرم آدمای خوبی بودن، بعد دوماه برام یه سوییت کوچیک گرفتن زندگی تو تنهایی برام مثل مرگ بود، خیلی سخت بود، دوباره عصبی و روانی شده بودم، نمیتونستم با کسی ارتباط بگیرم. یک سالی آلمان زندگی کردم، روز به روز غمگین تر میشدم، آلمان از نظر پیشرفت و امکانات و دستمزد و آزادی عالی بود، استرس شرایط مالی رو نداشتم اما تنهایی داشت دیوونم میکرد.. تنها زندگی کردن توی کشوری که مردم خیلی سردی داره وحشتناکه، حتی یدونه دوست هم نداشتم! از اون طرفم مادرم یک سره گریه میکرد و با پدرم جنگ داشت که تو فرستادیش توی غربت، اگه مریض شه کی مواظبشه اگه حالش بدشه نصفه شب اگه فلان شه... واقعا داشت آب میشد، پس فرار و بر قرار ترجیح دادم و بعد حدود یکسال و خرده ای برگشتم ایران... کلی حرف شنیدم از این و اون، ولی تا الانم پشیمون نشدم از این کارم و امیدوارم نشم..! خلاصه که روزام همینطوری میگذشت و البته توی اینستاگرام با یکی همینطوری چت میکردم، ماجرامونم از بحث زیر یه پست شروع شده بود! نه از روی قصد یا عشق.. همینطوری بود، میدونستم مال شهریه که صد کیلومتری با ما فاصله داشت، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_هفت ، به طرز عجیبی آروم بودم، هر روز میرفتم و به مادر سهیل سر میزدم، گاهی با ما
🌱 ❤️ ، یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و به تماس تبدیل شد، کم کم باهاش قرار گذاشتم، من اون موقعم که مجرد بودم و قبل از سهیل با کسی دوست نبودم و الان روی نیمکت پارک نشسته بودم و انگشتامو میشکستم و دستام از ترس یخ کرده بود، میترسیدم کسی منو ببینه و به بابام بگه.. پدرم رو اینجور مسائل خیلی حساس بود. خلاصه که دیدم از روبه رو داره میاد، با اون عکسایی که دیده بودم خیلی فرق داشت...! قدش خیلی کوتاه تر و هم قد خودم بود و حالا هر چیز دیگه ای که داشت و دیده بودم کلی با عکساش فرق میکرد...! اصلا انگار بهم شوک وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. باهاش حرف زدم، همونقدر که پشت تلفن دلنشین بود اینجا هم همونطور بود و به دل مینشست اما زیبایی نداشت.. خلاصه که گفتم همون شب میپیچونمش و جوابشو نمیدم، دنبال بهونه بودم، دو سه روزی گذشت و بهونشو گذاشتم سر اینکه من پدر مادرم بهم اعتماد دارن و نمیتونم رابطمو با پسری ادامه بدم.. چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت خب میام خواستگاریت... من بهش چیزی از گذشتم نگفته بودم، گفته بودم مجردم اما خب حقش نبود که دروغ بگم، همونجا بهش واقعیتو گفتم... از سهیل تا اینکه قرار بود طلاق بگیریم تا تصادفش همه رو گفتم... اونم گفت باید یکمی راجع بهش فکر کنه.. و قطع کرد. خیالم جمع شده بود گفتم دیگه محاله که زنگ بزنه اما دو سه روز بعدش زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه... این بار دوم بود که میدیدمش، چهره جدیدش برام عادی شده بود و اصلا کنار اومدن باهاش سختم نبود، انگار خوشم میومد ازش! بهم گفت..... 💐💐💐💐 بهم گفت من برام مهم نیست تو یبار ازدواج کردی، ولی خانوادم خیلی حساسند، لزومی نداره بفهمند، من میخوام موقعی که میایم خواستگاری این مسئله پنهان باشه.. بهم برخورد و گفتم مگه من خراب بودم که پنهانش کنم؟ خب یبار ازدواج کردم... ولی خیلی زبون باز بود، بلد بود آدمو چجوری راضی کنه، انقدر حرف زد که راضیم کرد گفت واقعا به کسی غیر از ما دوتا ربطی نداره که گذشته چی بوده و چی شده.. گفتم اگه وسطش بفهمن چی؟ تو پشتمی؟ قبول کرد و گفت مطمئن باش من پشتتم.. خلاصه اول به مامانم گفتم که با پسری تو اینستا آشنا شدم قراره بیاد خواستگاریم.. اولین جملش این بود.. سهیل که همینجا همشهریمون بود ما نشناختیمش نفهمیدیم چجور آدمیه، تو میخوای بری زن یه پسری بشی که نمیدونیم کیه؟ ننه باباش چیکارن؟ گفتم خب کم کم میشناسیم، من از شهر خودمون خیر ندیدم از کجا معلوم این پسر خوبی نباشه؟ مامانم خیلی دلش میخواست من ازدواج کنم، گفت یبار خودم پسره رو ببینم بعد به بابات میگم. یه روزم مامانمو امیر باهم قرار گذاشتن، حرف زدیم راه رفتیم، مامانم حسابی عاشقش شد، میگفت خیلی خوش سرو زبون و باتربیته.. و حالا نوبت بابام بود، بابام بعد از اینکه کار کویت رو رها کرده بود اینجا یه میوه فروشی بزرگ زده بود، شب بود که از سرکار برگشت، مامانم اول شروع کرد به حرف زدن در مورد دوستای من که تک تک شوهر کردن، بعد چایی آورد هی رفت اومد تا بابام فهمید گفت یه چیزی شده.. بگو چی شده؟ مامانم گفت یه پسره توی کلاس زبان آلمانی میومده اینجا، ستاره رو دیده، بعد شماره ستاره رو دیروز از آموزشگاه پیدا کرده زنگ زده گفته بزارید بیام خواستگاری..! بخاطر دروغاش از خنده بیهوش شده بودم، بابام گفت مگه تو شهر خودشون دختر نیست که پیله کرده به ستاره؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_نه ، یه روزی بهم گفت که از من خوشش میاد! از اون روز چتامون بیشتر و بیشتر شد و ب
🌱 ❤️ مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قانع نمیشد، ولی انقدر مامانم گفت و گفت و گفت، که یهو عصبی شد و گفت باشه باشه هرچی تو بگی اصلا بزار بخوابم دیگه.. این باشه از هزارتا نه بدتر بود ولی فقط برای از سر وا کردن مامانم بود، مامانم دوید تو اتاق گفت دیدی رضایت داد، به پسره بگو مامانش زنگ بزنه قرار بزاریم. گفتم مامان خودت خوب میدونی این باشه از صدتا فحش بدتر بود.. گفت تو کاریت نباشه، دیگه اوکیو داد، به من چه میخواست داد بزنه بگه نه! نه اینکه بگه باشه، بده زنگ بزنم بهش.. گفتم ساعتو نگاه کن.. یک شب شده، از هشت داری حرف میزنی.. خندمون گرفته بود، همون شب به امیر پیام دادم خانوادتو آماده کن، صبحم مامانم زنگ میزنه بهت، قرار خواستگاری رو برای هفته دیگه که سه روز تعطیل بود انداختن، گفتن شب نمیتونیم برگردیم آخر شب برای سه ظهر بود خواستگاریم، من از همون روز از صبح تا شب دنبال لباس میگشتم برای ملاقات با آدمایی که اولین باره میخوان منو ببینن، مدام به امیر زنگ میزدم ازش میپرسیدم چی بپوشم بهتره؟.. امیر اول گفت من و مامانم و بابام میایم، سه نفریم نمیخواد تدارک ببینید یا خیلی خودتونو اذیت کنید، بعد زنگ زد گفت خواهر و برادرم اینا هم میاند! انقدر گفت و گفت که قرار شد پونزده نفر بیاند خواستگاری..! دو روز مونده به خواستگاری، بابام فهمید و قشقرقی به پا کرد.. آخرین حربه مامانم اشک ریختن بود.. یه گوشه نشست و شروع کرد گریه کردن که ما یه روزی میمیریم و این دختر تنهای تنها باید زندگی کنه و... تا بالاخره تونست بابامو راضی کنه.... 💐💐💐💐 همون موقع به مامانم گفتم قضیه اینکه حرفی از ازدواج قبلی من نزنه رو بگو دیگه دوباره مامانم آروم آروم با التماس بهش گفت بابام گفت میخواید مردمو گول بزنید.. خوشتون میاد یکی با خودتون با داداشای خودتون اینکارو بکنه؟ مامانمم حق به جانب گفت اگه داداشم بخوادش بعله چرا که نه..! بره بگیرتش فقط داداشم بدونه کافیه، الان امیرم میدونه که دختر ما چجوریه خانوادش مهم نیستن.. من ابدا خودمو جلو ننداختم، همیشه یه گوشه نشسته بودم ببینم چی میشه؟... بالاخره امیر اینا اومدن، یه کت شلوار شیری پوشیدم، شالمو یه طور خاص و خوشگلی بستم. از خانواده من فقط مادربزرگم بود که به اونم گفتیم حرفی از ازدواج قبلیم نزنه... در زدن و یکی یکی از پله ها اومدن بالا، نه یک نفر نه دو نفر هی سلام کردن و اومدن داخل، دقیقا پونزده نفر بودن که با خودمون بیست نفر میشدیم، یه تعدادیشون روی زمین نشستن، بچه هاشونم آورده بودن. سکوت بود، به خونه و زندگی و همه چیمون نگاه میکردن، مادرش زن کوتاه قد و تیز و بز و جوونی بود، پدرش مرد ساکتی بود و چیزی نمیگفت، بحث رو بابای من باز کرد و گفت شازده بگه چیا داره؟ گفت والا من کارمندم، حقوقم فلان قدره، بابامم قراره طبقه بالاشو بده... بابام پرید وسط حرفش و گفت نگفتم بابات چیا داره من با خودت کار دارم.. گفت دیگه اینکه همین... ظهرا که از اداره برمیگردم کار رو عار نمیدونم گاهی میرم کارگری هرجا باشه که بتونم زندگی بچرخونم امیر واقعا خوش سرزبون بود و بابامم حسابی خوشش اومد از اینکه امیر گفت کار باشه میکنم. حرف ها زده شد ولی پدر من با زندگی من توی اون شهر مخالف بود گفت دخترمون سختشه.. مادرش اومد حرفی بزنه امیر بهش نگاه کرد و بعد گفت من هرجا کار باشه میرم هیچ مشکلی ندارم، هر شهری شما دستور بدید زندگی کنم ولی دلمم نمیاد کار دولتیمو تو این وضع ول کنم.. بابام یکم فکر کرد و گفت درست میگی امیر گفت اگه شما آشنایی چیزی دارید توی این شهر که میتونه کارامو راست و ریست کنه من حرفی ندارم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_نودو_یک مامانم گفت چرا ولی متانت ستاره رو دیده خوشش اومده دیگه. بابام اول هیچ جوره قان
@قسمت پایانی 👇 پدرم که دید من واقعا از امیر خوشم میاد حرف دیگه ای نزد، سکوت کرد و راضی شد، خلاصه که توی شهر خودمون یه عقد محضری خیلی ساده کردیم، با مانتو رفتم سر سفره، قبلش امیر با عاقد حرف زده بود که شناسناممو کسی نبینه و روز قبل که کسی نبود شناسناممو تحویل دادم، و تقریبا هشت ماه بعد عروسیمون توی شهر امیر برگزار شد. توی این مدت سعی میکردم بیشتر من برم خونشون تا فامیل امیر بخوان بیان و همیشه جفتمون استرس اینو داشتیم که مادرش اینا گذشته منو بفهمن، گاهی کابوس میدیدم حتی چندبار میخواستم خودم برم بهشون بگم که من قبلا یبار ازدواج کردم و خودمو خلاص کنم، نمیتونستن که طلاقمو بدن سر این موضوع ولی شقایق نذاشت گفت مهم شوهرته که میدونه لزومی نداره ایل و تبارش بفهمن، اگه یه روزی فهمیدنم بنداز گردن امیر، بگو من میخواستم بگم پسرتون نذاشت. زندگی توی شهر جدید با آدمای جدید برام خیلی هیجان انگیز بود خصوصا که خانواده امیر خیلی شلوغ بودن، خواهرشوهرامم خدایی خانمای مهربونی بودن و هستن و بهم احترام میزارن، با اینکه پدرم اصرار داشت توی یه ساختمون زندگی نکنیم ولی واقعا نمیخواستم به امیر فشار بیارم که خونه دیگه ای رهن کنیم، طبقه بالای مادرشوهرم هستم و باهام خوب رفتار میشه و از زندگیم راضیم. خیلی دوست داریم بچه بیاریم، چند باری امتحان کردیم ولی نشده، تحت درمانم، از خدا میخوام همه کساییکه بچه دار نمیشن بشن و از صدقه سر اونا منم بچه دار شم. گاهی با مادر سهیل قایمکی حرف میزنم، بهش نگفتم ازدواج کردم نمیخوام دلش بشکنه، گفتم اومدم این شهر دانشگاه، گاهی ام بهش سر میزنم، مهسا هم هنوز مجرده و اطلاع دیگه ای از روابطش ندارم.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌱 ❤️ و یاسمن سلام اسم من فرزاده حالا که دارم داستان زندگیمو مینویسم حس میکنم کلی اتفاق توی زندگیم افتاده که نسبت به سن و سالم خیلی زیاده از وقتی یادم میاد پسر زبر و زرنگی بودم درس نخوندم،دوس داشتم مثل پدرم پیشرفت کنم .وقتی دیپلممو گرفتم وارد بازار کار شدم تصمیم گرفته بودم راه پدرمو ادامه بدم ،زده بودم تو کار ساخت و ساز . پدرم برای تشویق و اولین بار مقداری پول به عنوان سرمایه بهم داده بود.خونه های خیلی کوچیکو انتخاب میکردم و تمام کاراشو انجام میدادم ،تقریبا اواخر دهه ی هفتاد بود که حسابی کارام رونق گرفته بود و کلی سفارش کار داشتم ،تو همین گیر و دار بود که پدرم پیشنهاد داد تا یکی ازدخترای فامیلو بگیرم ،اون موقع من ۲۳سال داشتم سربازی هم رفته بودم و اوضاع مالیمم خوب بود به جز خودم دوتا خواهر و یه دونه برادر داشتم .دختری که خانوادم برام انتخاب کرده بودن رو تا حالا ندیده بودم به خاطر همین به پدرم گفتم اگه ببینمش شاید ازش خوشم نیاد،واسه همین قرار شد اول مامان و خواهر بزرگم برن و دختره رو ببینن و از خانوادش اجازه بگیرن که اگه میشه باهم ملاقات داشته باشیم تا ببینیم اصلا از هم خوشمون میاد یا نه. مامان و خواهرم که رفتن و دخترو دیدن انقدر ازش تعریف کردن که منم هوایی شدم و حسابی مشتاق که برم ببینمش از تعریفاشون حسابی خوشم اومده بود ،خواهرم چپ میرفت راست میومد میگفت .... 💐💐💐💐 میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی . همیشه تو رویاهام همچین چهره ای رو به عنوان همسر میپسندیدم ،خلاصه یه قرار گذاشتن که همو ببینیم،اون روز بهترین لباسمو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم تا تو نگاه اول خوب به نظر بیام. خونشون نزدیک خونه ی ما بود وضعشونم کمی از ما پایین تر بود ولی به اندازه ی خودشون داشتن ،بابا ماشینو جلوی در نگه داشت و پیاده شدیم مثل یه خواستگاری رسمی شده بود،خواهر برادرمم اومده بودن،یکم استرس داشتم دل تو دلم نبودتا ببینم دختری که برام پسندیدن چه شکلیه، ایا میتونم دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم؟ زنگ خونه رو زدیم بلافاصله در باز شد رفتیم داخل،استقبال گرمی ازمون کردن تک دختر خانواده بود و سه تام داداش داشت که بزرگه ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد ولی برای مراسم اومده بود تهران، لحظه ی ورود خواهرم زد رو شونم و باخنده گفت طرفو ببین چند تا اسکورت و بادیگارد داره ها باخنده گفتم اشکال نداره آبجی همشونو حریفم.... 💐💐💐💐 همین که نشستیم یه کمی از چیزای معمولی صحبت کردن و فعلا خبری از خواستگاری نبود یکم که گذشت پدر دختری که حالا فهمیده بودم اسمش یاسمنه رو به بابا گفت خب عباس اقا پسرتون چه برنامه هایی واسه زندگیشون دارن؟؟ پدرم نگاهی به من انداخت و گفت بهتره خودش صحبت کنه ،کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم خودی نشون بدم و گفتم کوچیک شما در خدمتم. پدر یاسمن با خوش رویی گفت خدمت از ماست پسرم من همین یه دخترو دارم دوس دارم یه جوری خوشبخت بشه که تو زندگیش افسوس نداشته باشه. سرم رو انداختم پایین و گفتم حقیقتش منم آرزوم همینه اگه خدا بخاد ان شالله یکمی درباره شغل وحرفه م صحبت کردیم و اتفاقا از اینکه پسر پرتلاشی بودم خوششون اومد . مادر یاسمن با صدای بلندی ازش خاست چایی بیاره همون لحظه یه دختر زیبا که چشمای روشنی داشت از آشپزخونه اومد بیرون .همونطور با دهن باز داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد اون همه زیبایی و معصومیت تو چهره ی یه نفر وجود داشته باشه حسابی خوشم اومده بود از اینکه برام همچین دختری پسندیده بودن ته دلم دعا کردم تا اخلاقشم خوب باشه تا خوشبختیم تکمیل بشه . اومد چایی رو تعارف کرد زیر چشمس نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاه کرد و دلم با همون نگاه لرزید چشمای قشنگش کار خودش رو کرده بود . پدر یاسمن گفت اگه میخاید برید توی اتاق صحبت کنید تا ببینید اصلا به هم میخورید یا نه ؟ اون موقع یاسمن ۱۸سال داشت و تازه دیپلمشو گرفته بود .همراه برادر زادش مارو فرستادن تو اتاق ،دختر بچه که نهایتا سه سال داشت مثل عمه ش زیبا و تو دل برو بود و اونم چشمای آبی روشنی داشت ولی نمیدونستم دست تقدیر برای چشمای یاسمن عزیزم سیاهی و تباهی خاسته و برای من ... همراه یاسمن رفتیم تو اتاق ،خیلی خجالت میکشیدم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d