مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت55 مادرم سریع خاله را گرفت و با حالت الت
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت56
چه ماه محرمی است امسال..
چه دهه ی پرشکوهی..
چه پربرکت.
ولی حیف که به سرعت برایم گذشت..
حالا عاشوراهم تمام شد و این منم و انتظار آمدن حسین..
کاش زود بیاید.
کاش زود محرم شویم.
من دارم همان میشوم که جفتمان میخواستیم.
یک دختر باحجاب و با ایمان.
طبق گفته ی ریحانه الان پنج روز است که
برای حسین و آرام شدن دلم دعای توسل میخوانم.
چه دعای قشنگیست..
البته چقدر توسل کردن قشنگ است.
راستی نگفتم این پنج روز هم شروع کردم
به قرائت کتاب قرآن.
میخوام همیشه آن را ختم کنم.
مادرم هم اکنون کلاس قرآن میرود.
این ها اول از برکات امام حسین است و بعد حسین من!..
ساعت حدودا پنج بعد از ظهر است و توی اتاقم تنها
خیره به عکس های دهه محرم هستم که گوشی تلفنم زنگ خورد.
ریحانه بود!
_الو سلام ریحانه..جونم؟
_سلام عزیزم خوبی؟
جونت سلامت..
_خوبم ممنون.
_سمیرا؟ هیئت داره نام نویسی میکنه برای مشهد.
توهم میای اسمتو بنویسم؟!
لحظه ای سکوت کردم.
مشهد...
تا بحال نرفتم و حالا چقدر مشتاقش بودم.
ریحانه_الو سمیرا چیشد؟!
صدامو داری؟
_بله..
_خب چیشد؟ بنویسم؟
_آره.
_ایول..هفته آینده میریم ان شاءالله.
_به این زودی؟
_مگه کاری داری؟!
_نه نه فقط خیلی شوکه شدم.
ممنون ریحانه..
_خواهش میکنم خواهرے. فعلا..
_خداحافظ.
و این هم از برکات دیگر امام حسین برای من..
نت موبایلم را وصل کردم و هواشناسی مشهد
برای هفته آینده را چک کردم.
برخلاف همه که دوست ندارند درهوای بارانی سفر
بروند، من اما دوست دارم مشهد را بارانی ببینم..
هوا را نیمه ابری و گاهی بارانی با درصد های کم
نشان داده بود..کاش باران ببارد در حرم!
کاش از حال و روز حسین هم خبر داشتم..
نمیدانم چرا از او چیزی به من نمیگویند!
برای همین به زهرا پیامکی دادم چون خجالت میکشیدم
مستقیم درباره حسین از او بپرسم!:
_سلام. از شوهر و برادرشوهرت چه خبر؟!
شوهر زهرا و ریحانه هم چندروز پیش به حسین ملحق شدند!
بعد از چنددقیقه صدای پیامک بلندشد:
_سلام..منم مثل تو بیخبرم.
نگران نباش چیزیشون نشده..
چقدر این جنله دلهره آور بود!
زهرا رفته بود شهرستان پیش مادرشوهرش..
کاش من هم پیش مادرش بودم تا جای خالی اش را
کمتر حس میکردم..
تو چه کردی با من که نیامده انقدر عزیزی؟
به زهرا پیامک دادم:
_هرخبری شد به منم بگو.
و اوهم با پیامک بعدی اش چشمی و گفت و تمام.
کاش کمی بخوابم تا مادر بیاید..
تازه چشمم داشت گرم میشد که آیفون خانه آزارم داد!
با هرسختی ای بود بلند شدم و آیفون تصویری مان را
چک کردم..
چشمانم چهارتا شد!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت56 چه ماه محرمی است امسال.. چه دهه ی پرش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت57
آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در بود!
در را با اکراه باز کردم و رفتم تو اتاق و حجاب گرفتم..
تا آمدم بیرون او داخل آمده بود!
بی میل سلامی کردم..
آرمین_سلام خوبی؟!
_ممنون. کاری داشتی؟
دسته گل را جلویم گرفت و گفت:
_یه چایی بزار این گل هم بزار یه گوشه، میگم چی کار دارم!
متعجبانه گل را گرفتم و رفتم توی آشپزخانه
کتری را پراز آب کردم و زیرش را روشن کردم و
رفتم نزدیک آرمین:
_خب؟
_بشین.
نشستم روی مبل روبروی او...
خیره نگاهش کردم و او هم تا زمان آماده شدن
چای ساکت بود و چیزی نمیگفت.
چه کت و شلوار دامادی پوشیده بود!
حتما میخواهد ازدواج کند حالا آمده خبرش را بدهد!
بلند شدم و استکان های چای را آوردم.
باز هم تا سرد شدن و نوشیدن چایمان سکوت مطلق!
بعد از نوشیدن چایش دست کرد داخل
جیب کتش و جعبه کوچکی را بیرون آورد.
بلند شد و آمد نزدیک من..
جلوی پایم نشست..
جعبه را باز کرد و گفت:
_با من ازدواج میکنی؟؟!
داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم!
واقعا این آرمین است که باوجود اینکه میداند من
نشان شده ی حسین هستم به خودش چنین اجازه ای میدهد؟
از شدت ناراحتی سیلی محکمی روانه ی صورتش کردم
و بلند شدم رفتم توی آشپزخانه..
دسته گل را برداشتم و پرتاب کردم برایش و فریاد زدم:
_گمشو برو بیرون..
آرمین با خونسردی بلند شد و گفت:
_میبخشمت چون منم یه بار سیلی بهت زده بودم!
عصبانیتم را بیشتر کرد و بلندتر گفتم:
_نیازی به بخشش تو ندارم فقط زودتر از اینجا برو.
نزدیک آشپزخانه آمد و گفت:
_اگر میدونستی اطرافت چخبره از خواستگاری کردنم
خوشحال میشدی نه ناراحت..
_اطرافم هیچ خبری نیست.
واقعا خاله نتونست جلوتو بگیره و نیای اینجا؟!
خاله که میدونست من نشون شده ام..
و یک لحظه آرمین دستش را روی دیوار کوبید
و با عصبانیت فریاد زد:
_لعنتی تا کی میخوای نشون شده ی یه مُرده باشی؟!
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت57 آرمین با یک دسته گل بزرگ آنطرف در ب
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت58
وا رفتم...
پاهایم لرزید، دستم را به کابینت ها گرفتم
که زمین نخورم..
با صدای پر ازلرزش رو به آرمین گفتم:
_حسین نمرده..
اون قول داده برگرده پس برمیگرده.
آرمین نزدیکم شد و به آرامی گفت:
_آخه عزیزدل من چرا خودتو گول میزنی؟!
چرا میخوای خودتو تا ابد سیاه بخت کنی؟
اگه مشکلت اخلاق و عقاید منه، من قول میدم
بشم همونی که تو میخوای!
ولی سمیرا...
اون حسینی که داری سنگشو به سینه میزنی الان
فقط یه مُرده است.
دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه..
فریاد میزدم و میگفتم:
_نههه اصلا اینطور نیست..
نههه حسین زنده است.
من مطمئنم اون زنده است.
موبایلم را برداشتم و به زهرا زنگ زدم.
بعد از سه بوق زهرا جواب داد..
با همان صدای گرفته و با هق هقم گفتم:
_زهرا راستشو بگو چه اتفاقی واسه حسین افتاده؟
قسمت میدم به جون شوهرت...
حسین کجاست؟!
زهرا آنطرف خط کمی سکوت کرد و بعد
با صدایی لرزان و آرام گفت:
_خبری ازش نیست..
فریاد زدم:
_یعنی چی خبری ازش نیست؟!
_یعنی نیستش! یعنی گم شده.. یعنی نمیدونن زنده است
یا اینکه شهید شده...
_یا امام حسین.. مگه میشه؟!
_ببین سمیرا نگران نباش..فقط براش دعا کن.
شوهرم میگه به زودی پیداش میکنن..
بی هیچ حرفی تلفن را قطع کردم و زدم زیر گریه..
گردنبند را در دستم گرفتم و نامش را صدا میزدم.
آرمین نزدیکم شد و گفت:
_من میرم ولی خوب فکراتو بکن..
من تا هروقت که بخوای منتظر جوابت میمونم.
قول میدم بشم همونی که تو میخوای...
بی توجه به حرف هایش رفتم توی اتاقم و شروع کردم
مجدد دعای توسل خواندن..هرچند که هرصبح میخواندم
اما اینبار فرق میکند.
حسین به این دعا نیاز دارد!
من مطمئنم او زنده است...
چقدر سخت است ندانی می آید یا نه..
چطور پنجشنبه را جمعه و جمعه را شنبه و همینطور
روزها را سر کنم تا که او بیاید؟!
شاید باید هرچه زودتر به مشهد بروم و آنجا برایش نذر کنم..
با خودم حرف زدم..
_امام رضا نذرت میکنم حسین رو زنده و سالم برگردون..
سلامت نگهش دار برایم!
خدای من چه کنم با این روزهای سنگین؟
چقدر دلم میخواهد بخوابم و وقتی بیدار شدم
حسین را بالای سرم ببینم...
شاید از سوریه برگشته و کسی خبر ندارد!
خدایا میشود آیا؟
به همین دلخوشی تصمیم گرفتم بخوابم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت58 وا رفتم... پاهایم لرزید، دستم را به
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت59
...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود!
کمی اینطرف و آنطرف رفتم تا بتوانم بازهم بخوابم
بالشت را روی گوشم فشار دادم..
اما فایده ای نداشت..
با گوشه چشمم ساعت روی موبایلم را چک کردم..
ساعت 10 صبح بود!!!
من چقدر خوابیدم؟!
با عجله بلند شدم و روسری سر کردم و رفتم داخل پذیرایی..
باید میفهمیدم سر و صداها برای چیست؟!
جلوی ورودی پذیرایی ازسمت اتاق ایستادم و نگاهی انداختم..
این زن کیست کنار زهرا و ملیحه نشسته؟!
اینجا چه میکنند؟!
نزدیک تر رفتم و با همان حالت متعجب و خوابآلودم
آهسته سلام کردم..
همه نگاه ها به سمت من برگشت..
آن زن بلند شد و آمد سمت من
آغوشش را باز کرد و گفت:
_سلام دختر قشنگم..سلام عروس گلم.
چقدر خوشحالم میبینمت.
پس ...
پس این زن همان مامان نرگس، مادر حسین است!
سریع اشکم درآمد و رو به او مظلومانه گفتم:
_حسین کجاست؟!
_میاد قربونت برم فقط صبر کن..
منم مثل تو چشم به راه اومدنشم.
یه جشن عروسی براتون بگیرم وقتی بیاد...دهن همه وا بمونه!
گریه ام بند نمی آمد..
بغلش کردم و با هق هق گفتم:
_کاش بیااااد..
الان..الان زوده بره..
اون .. قول داد...برمیگرده ...و ..منو خوشبخت کنه...
مادرش هم با شنیدن اینها بامن گریه کرد..
ملیحه و زهرا آمدند و از ما خواستند بنشینیم و آرام باشیم..
ملیحه_سمیراجون وقتی قول داده پس میاد نگران نباش.
آقاحسین ازاوناش نیستا.. حرفش حرفه.
پس بیخودی چشمای نازت رو اذیت نکن بعدا که
آقا حسین برگشت اینارو همینجوری خوشگل میخوادها..
وسط گریه هایم خنده ای زدم که دوراز چشم
مادر حسین نماند و سریع مرا درآغوش گرفت
و بوسه ای روانه ی گونه ام کرد..
بعد از چند دقیقه سکوت رو به مامان نرگس گفتم:
_ من و زهرا و ملیحه و بچه ها آخرهفته میریم مشهد.
شما باهامون نمیاید؟!
_اتفاقا منم هستم دخترم.
میخوام یه کاری کنم که یه عالمه بهت خوش بگذره.
لبخندی زدم و تشکر کردم.
جمله ای که زهرا گفت مرا بیشتر از هرچیزی
در این وضعیت خوشحال کرد:
_سمیرا احتمالا زودتر بریم مشهد..
مثلا دوشنبه اینا..
ذوق زده گفتم:
_واقعاااا؟! چه خبر خوبی..
همگی لبخند زدند و خوب بودن خبر را تایید کردند..
مادرم لیوان های چای را آورد و من هم شروع به پذیرایی کردم.
در حین پذیرایی بودم که آیفون خانه به صدا درآمد..
کیست این وقت صبح؟!
مادرم رفت تا ببیند کیست..
اما در را باز نکرد!
چادر سر کرد تا برود دم در!
با تعحب پرسیدم:
_مامان کی بود؟!
_الان میام..
و رفت داخل حیاط...
مشغول نوشیدن چای بودیم که صدای التماس مامان
و ناله هایش از داخل شنیده شد!
با تعجب به زهرا و ملیحه و مامان نرگس نگاه کردم!
بلند شدم و رفتم پشت در..
خدای من چرا بدبختی دست بردار نیست!؟
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت59 ...سروصدای داخل خانه روی اعصابم بود
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت60
سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله و آرمین!
دپرس به سمت زهرا و ملیحه و مامان نرگس برگشتم..
زهرا_کی بود سمیرا؟ چرا این ریختی شدی؟!
آرام و بی حوصله گفتم:
_خاله است.. و پسرخاله!
تا مادر حسین خواست حرفی بزند خاله و آرمین وارد شدند
و به گرمی با مهمان هایم سلام و احوالپرسی کردند!
مامان نرگس هم از همه جا بیخبر چقدر خوب آنها را تحویل گرفت!
مامان خیلی ریز از آشپزخانه به من اشاره کرد بروم پیشش!
با عذر خواهی از مامان نرگس بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه..
مامان_سمیرا نگران نباش. من با خاله ات حرف زدم
نمیخواد حرفی بزنه یا کاری کنه..
_مامان من به آرمین مطمئن نیستم.. یهو حرفی بزنه و
دل مامان حسین رو بشکنه!
_نه نگران نباش توی حیاط باهاشون شرط کردم.
_باشه..
_بیا این چای رو ببر ضایع نشه اومدی تو آشپزخونه..
و بی میل برای خاله و آرمین چای بردم و تعارف کردم
اما همانطور که انتظار داشتم خاله شرط مادرم را
زیرپا گذاشت و حرفش را وقت تعارف چای زد!
_دستت درد نکنه عروس گلم.
ان شاءالله سفید بخت بشی با پسرم!
با تعجب به او نگاه کردم و او لبخند نفرت انگیزی میزد..
صاف شدم و لب وا کردم:
_من عروس شما نبودم و نیستم..
دیروز هم به آرمین جواب رد دادم و بهش گفتم
اگر نمیدونی بدون من نامزد دارم.
از شما که بزرگترش بودین انتظار داشتم عقل بزرگتری
داشته باشید خاله جان..
و رفتم کنار مادر حسین نشستم..
بازهم تا مادرحسین خواست حرفی بزند
خاله به حرف آمد:
_اتفاقا از روی عقل بزرگمه که میخوام تورو عروس خودم کنم
وگرنه کی توی این دور و زمونه یه بیوه رو میگیره!؟
اشک در چشمانم جمع شده بود
تحمل این حرفها را نداشتم.. مادرحسین هم همینطور.
برای همین بلند شد و با خداحافظی سردی به همراه زهرا
و ملیحه از خانه بیرون رفتند..
نگاه پر از نفرت به خاله انداختم و رفتم توی اتاقم
چادر مشکی ام را سر کردم و کیفم را برداشتم و
با چشمانی که حالا کاسه ی خون شده از خانه بیرون زدم..
نمیدانستم چه کنم و کجا بروم..
روی رفتن پیش زهرا و مادر حسین راهم نداشتم..
یادم افتاد به گلزار شهدا.
دربست گرفتم و رفتم..
توی تاکسی مدام گریه میکردم و این باعث تعجب راننده هم شده بود
مدام از من حالم را میپرسید و من درپاسخ میگفتم:_چیزیم نیست!
به گلزار که رسیدم سردرگم تاب خوردم..
فقط گریه میکردم و درخواست کمک!
بقول حسین این ها زنده اند..صدایمان را میشنوند..
و قطعا کمک خواهند کرد!
خدایا به حق شهدا معجزه ای برایم رخ بده..
رفتم قطعه شهدای گمنام..
نشستم کنار مزار یکی شان که اتفاقا هم سن و سال حسین بوده گویا.
شهید گمنام..متولد 63..فرزند روح الله.
شروع کردم با او حرف زدن:
_سلام شهید.. من نمیدونم کی هستی
اما میدونم حرفمو میشنوی..
حسین منم الان مثل شما گم شده!
اون آرزوش بود شهید بشه..
اما الان زوده..
ما.. ما هنوز ازدواج نکردیم...
کاش قبل از اینکه بره قبول کرده بودم محرم بشیم
و شرط نگذاشته بودم براش!
شهید گمنام کمکم کن..راه نشونم بده.
یه نشونه میخوام.
که حسین زنده است یا نه...
من اینو ازتو میخوام خودم تا ابد نوکرتم، میام اینجا
برات مراسم میگیرم..خیرات میدم واست..
فقط کمکم کن..
و از شدت گریه سر به روی مزار گذاشتم و خوابیدم..
............♥️...........♥️..........
صدای نامفهومی اطرافم میشنیدم..
بدون اینکه سرم را بلند کنم گوشم را تیز کردم..
کسی نام مرا صدا میزند!
_سمیرا...سمیرا خانم؟ سمیرا...
این.. این صدا چقدر آشناست!
سرم را بلند کردم و با دیدنش چشمانم پر از اشک شد
و لبانم از لبخند پر شد!
آری حسین من بود!
او برگشته.. میدانستم!
_میدونستم برمیگردی..
_نبینم چشمات سرخ شدن خانوم.
_شما باش من قول میدم این چشم ها سرخ نشن..
و دوتایی باهم خندیدیم..
پ.ن: این قسمت بلند درواقع دوپارت هست😊🌹
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت60 سرم درد میکرد برای حرف زدن با خاله
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت61
نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخند زدم.
چه خوب حاجت دادی شهید..
تا ابد خادمت خواهم بود، تا ابد اینجا و همه جا برایت
مراسم خواهم گرفت و خیرات خواهم داد.
حسین انگار متوجه محو شدنم به سنگ قبر شهید شده بود
و با مهربانی همیشگی اش پرسید:
_چی شده انقدر محو شهید هستی؟!
همانطور که خیره بودم گفتم:
_این شهید حاجت میده... حداقلش حاجت منو!
خندید و با قیافه ای حق به جانب گفت:
_منو ازش خواسته بودی آره؟!
نگاهش کردم و لبخند زدم. بعد از چند ثانیه گفتم:
_چقدر توی این لباس جذابی!
بازهم خودش را دست بالا گرفت و گفت:
_بالاخره ماهم اینطور چیزا توی خودمون داریم!
و بعد بلند بلند خندید و ایستاد سرپا...
قد و بالایش را در گرگ و میشی هوا نگاه کردم.
از ته دلم خدارا برای بودنش شکر کردم.
صدای اذان مغرب بلند شد..
حسین_بلند شو خانم، بلند شو بریم که اذان دادند.
_چشم.
بلند شدم و به دنبالش به سمت بیرون گلزار شهدا رفتم..
اشاره کرد به ماشینش که آنطرف تر پارک شده بود:
_ماشین اونجاست.
لحظه ای ایستادم که باعث تعجب حسین شد:
_چرا ایستادی؟!
_تو ازکجا میدونستی من اینجام که اومدی دقیقا بالاسرم؟!
لبخندی زد و گفت:
_مفصله...من مستقیم رفتم خونه ماشینمو برداشتم و رفتم سمت خونتون..
مادرت خونه بود به همراه خاله ات و ...پسرخاله ات.
مادرت تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
گفت همه بهتون گفتن من شهید شدم و توهم از خونه زدی بیرون..
ففط حدس زدم که چون بهت گفتن من شهید شدم بیای اینجا.
در ضمن اون قطعه که رفته بودی دقیقا قطعه شهدای
مدافع حرم بود که من حدس میزدم بری اونجا..
اون شهید گمنام هم مدافع حرم بودن...
البته پیگیر مشخص شدن هویتشون هستن.
چقدر خوب حرف میزد. دوست داشتم هنوز برایم بگوید!
با لبخند نگاهش کردم و بلند گفتم:
_خداروشکر که هستی.
لبخند خانه خراب کنی زد و راه افتاد به سمت ماشین
و من هم به دنبالش رفتم..
توی راه که بودیم از دلیل برگشتنش پرسیدم:
_چیشد که بیخبر برگشتی؟!
_حقیقتش اونجا که بودم خیلی فکر کردم..
دیدم اگر بخوام تورو بلاتکلیف بزارم فقط بار گناهم بیشتر میشه.
اصلا تا ازدواج نکنم شهادتم اجرش نصف و نیمه است!
خندیدم و با شیطنت گفتم:
_یعنی میخوای بگی اگر بقول خاله نسرین یه دختر رو
بیوه کنی اون وقت شهادتت اجر کامل داره؟!
با تعجب و اخم های درهم نگاهم کرد و گفت:
_خاله نسرینت چی گفته دقیقا؟!
سرم را بردم سمت شیشه و به خیابان نگاه کردم..
صدایش را کمی بلند کرد و گفت:
_پرسیدم خاله ات چی گفته؟
_مهم نیست.. الان مهم اینه که تو هستی.
راستی... فک کنم مامانت دلش شکست..
بریم پیشش!
نپرس چرا چون نمیتونم توضیح بدم!
به اجبار باشه ای گفت و راه افتادیم سمت خانه ی ملیحه
و مادرش که حسین حدس میزد مادرش آنجا باشد!
آیفون را که زدیم و من و حسین را از آیفون که دیدند
میشد قشنگ احساسات را از صدایشان شنید!..
در باز شد و با شوق رفتیم داخل..
این مادرش بود که سریع دوید توی حیاط و حسین را
بغل کرد و بوسید و گریه کرد و دورش چرخید!
سپس ملیحه بود که آمد پیش من و مرا درآغوش گرفت و گفت:
_خوشحالم که خوشحال میبینمت سمیرا.
_ممنون ملیحه.. واقعا خوشحالم که شماهارو دارم.
پ.ن: یک پارت بلند بعنوان دوپارت صبح
و ظهر تقدیم نگاه مهربانتون☺️🌹
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت61 نگاهی به سنگ قبر شهید انداختم و لبخن
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت62
رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش و پذیرایی
مادر حسین رو به من گفت:
_سمیراجان؟ موافقی فردا صبح و بعد از ظهر بریم خرید
حلقه و لباس تا ان شاءالله یکشنبه یه عقد ساده بگیریم؟!
اگر عجله میکنم واسه اینه که دوشنبه که ده روز میرید
مشهد و بعدش برنامه حسین هم که خودت بهتر میدونی..
اصلا مشخص نیست!
عقد..چقدر منتظر این روز بودم از وقتی که حسین رفته بود!
خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_هرچی شما و البته مامانم بگین..
_قربون عروس باحیام برم..
نگران مامانت نباش الان زنگ میزنم زهرا بره دنبالش
بیاد اینجا و برای فردا و کارهامون هماهنگ کنیم،خوبه؟!
لبخندی زدم و سکوت کردم. مگرنه اینکه سکوت علامت رضاست؟!
مادرش بلند شد و تلفن را برداشت و شروع کرد
با زهرا حرف زدن تا مادر مرا بیاورد اینجا!
نگاهی با لبخند به حسین انداختم..
سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_بالاخره فردا خانم خودم میشی!
دلم قنج رفت برای حرفش..
دوست داشتم از خوشی پرواز کنم!
بعد از چند لحظه حسین موبایلش را درآورد
و چند عکس را نشانم داد و گفت:
_این هارو از قبل آماده کرده بودم نشونت بدم..
کدوم مدل حلقه رو میخوای؟!
همه رو خودم رفته بودم از طلافروشی ها عکس گرفتم..
خندیدم و زیر لب دیووانه ای گفتم شروع به دیدن عکس ها کردم.
بعد از چند دقیقه گفتم:
_تو که طلا نمیپوشی..منم میخوام حلقه ام باتو ست باشه.
پس جفتمون نقره بخریم.
_طلا رو میخریم نقره هم میخریم،خوبه؟!
_نه! چرا خرج اضافه کنیم؟
همون یه ست نقره کافیه..
اصلا نظرت چیه یه جفت انگشتر فیروزه بخریم؟!
من خیلی فیروزه دوست دارم توهم که فقط عقیق توی دستت داری..
لبخندی زد و گفت:
_انقدر قانع نباش، پررو میشم ها..
_عیبی نداره..شما آقا بالاسر ما باش،پررو هم بشی تحملت میکنم!
و دوتایی خندیدیم و نگاه ها را متوجه خود کردیم!
پس از حدود یکساعت زهرا به همراه مادرم آمدند..
از هر دری سخن گفته شد تا اینکه مادر حسین گفت:
_نظرتون چیه امشب یه صیغه محرمیت موقت بینشون
خونده بشه که فردا برای خرید راحت باشن؟!
فکر خوبی بود ک با موافقت همراه شد و حسین سریع
به یکی از آشناهایشان زنگ زد و از او خواست بیاید و
همین امشب صیغه محرمیت مارا بخواند..
چقدر شب خوبیست امشب!
چقدر هوای پاییز دلچسب است!
باید آبان ماه 93 را ثبت تاریخی کنند!
روز محرمیت من و حسین..
.....……………♥️…………………♥️……………………♥️
بالاخره من مال او شدم و او مال من♥️
به اجبار مادر حسین دونفره رفتیم توی حیاط تا کمی تنها
باشیم و حرف بزنیم..
گوشه ی باغچه ی کوچک حیاط نشستم و حسین هم آمد کنار من..
گل رز زیبای قرمز رنگی از باغچه چید و جلوم گرفت و گفت:
_خوشحالم که سهم من شدی..
ممنون که من رو لایق همسفر بودنت دونستی.
همونطور که قبلا هم گفته بودم قسم میخورم خوشبختت کنم.
شاخه گل را ازدستش گرفتم و گفتم:
_نیازی به قسم خوردن نیست.
خانم خونه ی تو بودن یا همون همسفر تو بودن برای من اوج خوشبختیه...
من الان خوشبخت ترین دختر روی زمینم♡
دست سردم را گرفت و بوسه ای برروی آن زد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت62 رفتیم داخل و بعد از مقداری خوش و بش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت63
کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه شب!
نهایتا مادرم آمد بیرون و از حسین خواست
مارا برساند خانه تا برای فردا استراحت کنیم...
چقدر حیف که باید میرفتم!
شب را نمیدانم چطور سر کردم تا صبح شد!
دیشب هرچه بود بهترین شب بود..
صبح با صدای مامان از اتاق بیرون زدم:
_سمیرا پاشو دیر میشه ها..الان میان بریم خرید تو هنوز
بیدار نشدی و صبحونه نخوردی!
پاشو تنبل خانم بعدا باید خونه داری کنی میخوای انقدر بخوابی؟!
_اومدم مامان خانم.
مامان صبحانه را روی میز چیده بود و منتظر من بود.
رفتم روی صندلی نشستم و شروع به لقمه گرفتن کردم
اما مادرم چیزی نمیخورد!
با لقمه ی داخل دهانم گفتم:
_چرا چیزی نمیخوری؟! توی بازار ضعف میکنی ها..
_دارم تماشات میکنم که انقدر زود بزرگ شدی..
دارم سرگذشتمون رو به یاد میارم.
اینکه چی بودیم و چی شدیم..
اینکه کاش بابات هم الان بود و میدید دخترش عروس شده..
قطره اشکی از چشمانش ریخت و ادامه داد:
_کاش بابات هم میتونست مذهبی بشه...
_مامان گریه نکن دیگه..
من مطمئنم بابا الآن با دیدن ما خوشحاله.
بعدم نگران نباش براش خیرات و صدقه میدیم
ان شاءالله که بلای اون دنیا ازش کم بشه..
حالا هم یه چیزی بخور گشنه میمونی ها.
و دوتایی باهم صبحانه مان را خوردیم و من رفتم توی اتاقم
تا لباس بپوشم و آماده رفتن بشویم..
مانتوی آبی رنگ بلندم را تن کردم و روسری کرم رنگم
را سر انداختم و چادری که مادر حسین داده بود را
در دستم گرفتم و از اتاق آمدم بیرون و فریاد زدم:
_من آمااااده ام..
اما مادر نبود!
نگاهی به اتاقش انداختم آنجا هم نبود!
یعنی کجا رفته؟
رفتم سمت حیاط..درب حیاط چرا باز است؟!
اگر بیرون رفته چرا بیخبر رفت و چیزی به من نگفت؟!
چادر را سر کردم و سرکی بیرون کشیدم..
کسی این اطراف نیست...!
داشتم نگران میشدم.
رفتم توی کوچه و این طرف و آن طرف نگاهی کردم..
کلافه وسط کوچه ایستادم و نفس نفس زنان اطراف را نگاه کردم
که صدای حسین از پشت سرم مرا ترساند:
_خانمِ من تنهایی وسط کوچه چیکار میکنه؟!
با هین آرامی سمتش برگشتم..
شاخه گلی که در دستش بود را روبرویم گرفت و گفت:
_سلام خانمِ من.
_سلام،منو ترسوندی..
گل را از دستش گرفتم و بوییدم و گفتم:
_ممنون بابت گل حاج آقا!
لبخندی زد و گفت:
_بیا بریم حاج خانم..
_کجاااا؟! مامانم نیست.. نمیدونم کجاست؟
_توی ماشینه..
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
_میخواستم یکم اذیتت کنم!
مشت آرامی به سینه اش کوبیدم و گفتم:
_ای ناقلا..بریم.
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت63 کنار هم یک عالمه حرف زدیم تا نیمه ش
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت64
راه افتادیم سمت بازار..
مستقیم رفتیم طلافروشی و صدای غر زدن های من بلند شد!
_من که گفتم طلا نمیخوام چرا اومدی اینجا؟!
من میخوام باتو ست باشه حلقه ام..
مادرحسین_عجله نکن دخترم میخوایم برات سرویس طلا بخریم!
_هااان؟! نمیخواد بابا... چرا الکی خرج میکنید؟!
_نمیشه عزیزم..این طلا باید پای عقدتون باشه.
من دلم میخواد برات طلا بخرم پس مخالفت نکن!
ناچارا سکوت کردم و رفتیم داخل طلا فروشی..
مشغول نگاه کردن سرویس ها بودم و همزمان از حسین
برایشان نظر میخواستم تا سرانجام یک سرویس آویز
ولی سبک برای خودم والبته موردپسند حسین انتخاب کردم!
راه افتادیم به سمت فیروزه و نقره فروشی..
در بین راه مادرم از خُلقیات من و در بال قو بودنم میگفت!
و مادر حسین از یتیم بزرگ کردن بچه هایش و اینکه
حسین از بچگی مثل مرد کار کرده بود میگفت..
بمیرم برایت که همیشه در سختی بودی!
در این مغازه هم ست نقره با نگین فیروزه انتخاب کردیم
و راه افتادیم سمت انتخاب لباس..
یک کت و شلوار نقره ای طوسی رنگ برای حسین
و یک لباس بلند و توری گلبه ای رنگ برای من!
چقدر مشتاق فردا هستم برای عقد دائم!
هنگام برگشت کم کم طزهر شده بود و به پیشنهاد مادر حسین
رفتیم یک رستوران و همانجا ناهارمان را خوردیم.
من طبق معمدل یک دست جوجه و یک لیموناد سفارش دادم
و حسین هم یک دست جوجه اما با دوغ!
میگفت آدم نباید چیزی که برایش ضرر دارد مصرف کند
و سعی در این داشت مرا از خوردن لیموناد منصرف کند!!
حسین_عروس خانم دوغ مفیدتره و خوشمزه تر!
_علاقه ای ندارم آخه...
_چیزایی که ضرر داره نخور..تمرین کن به خوردن چیزای مفید.
مکه نمیخوای مادر بشی؟!
خندیدم و چشمی گفتم. اوهم لیموناد مرا با دوغ عوض کرد!
دلم نمی آمد با او یکی به دو کنم..بس که عزیز است!
در بین غذا خوردن مادرش درباره محل برگذاری عقد نظر خواهی میکرد..
ناخودآگاه گفتم:
_بریم گلزار شهدا..
حسین نگاهی با لبخند کرد و گفت:
_فکر خوبیه. موافقم.
_کنار همون شهید گمنام..
_چشم..
مادرم_مثل اینکه خودتون بریدید و دوختید!
ماهم هیجکاره ایم دیگه..؟!
حسین_دلتون میاد مامان خانم؟! شما تاج سرین..
منتهی این یه عهده و فک میکنم بهتره اینکار انجام بشه..
_چه عهدی؟!
_دخترتون درجریانن!
و نگاه های سنگین روانه ی من شد..
خدا خیرت بدهد حسین! چه کردی؟!
آرام گفتم:
_من با اون شهید عهد و قراری دارم..بیشتر نمیتونم بگم!
و بالاخره با برگزاری مراسم در آنجا موافقت شد
و همگی خوشحال برگشتیم..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت64 راه افتادیم سمت بازار.. مستقیم رفتیم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت65
انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم سر برود
و فردا برسد و من و حسین و عقد دائم!
ظهر که رسیدیم خانه اول یک دور خریدهایمان را مرور
کردم و بعد از شدت خستگی خوابیدم تا غروب...
چقدر خوب که خوابیدم تا زمان بگذرد!
حدود ساعت پنج بود که از اتاق بیرون زدم و مادرم
را درحال مرتب کردن وسایل آشپزخانه دیدم.
_چخبر شده مامان؟!
_بیدار شدی؟ بیا یه دست کمک بده که خیلی تنهام..
_چشم...
حالا چه عجله ای بود؟!
_امشب حسین و مادرش میان خونه!
_جدی؟! چرا؟؟
_آره..انگار میخوان یه سری حرفا و قرار مدار هارو بزنن..
_چه قرارمداری؟!
_همین مهریه و اینا دیگه..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_بیخیییییاااال!
_من کاری ندارم میخوای مهریه چندتا بزنی.
اما یه چیزو بدون مهریه عزت و اعتبار دختره!
_کی گفته؟!
اگر اینطوره که نعوذبالله استغفرالله حضرت فاطمه...
ایشون که مهریه شون فقط آب بود!
مامان این حرفت رو اصلا قبول ندارم!
مگه خرید و فروش کالاست؟!
میخوایم زندگی کنیم ها..
زندگی به مهریه ی کم و زیاد نیست.
_کمتر حرف بزن یکم کمک بده!
خندیدم و کمکش کردم!
و درنهایت چای و ظرف میوه و شیرینی را
آماده کردیم و لباس پوشیده منتظر نشستیم!
حدود ساعت 10 بود که زنگ خانه به صدا درآمد..
انتظار به سر رسید و با یک سبد گل و جعبه شیرینی آمدند!
رفتم جلو و حسین سبد گل را به دستم داد و سلام کردیم..
مادرم تعارف کرد بیایند داخل و آنها هم با خوش و بش
آمدند و روی مبل نشستند.
کمی به گفتگو پرداختند و درنهایت مادر حسین رو به من گفت:
_خب دخترم..مهریه ات رو چقدر واست بزنیم؟!
بعد از کمی سکوت..نگاهی به مادرم انداختم و گفتم:
_هرچی مادرم بگن..
مادرم بلافاصله به حرف آمد:
_نه نه نه من هیچکارم! خودت هرچی میخوای بگو..
بعد از چند ثانیه سکوتی که بینمان بود نگاهی به حسین
انداختم و گفتم:
_من مهریه نمیخوام!
همه از جمله حسین باتعجب نگاهم کردند!
ادامه دادم:
_به جز 1180 صلوات به نیت عدد سن مبارک امام زمان.
اللهم صل علے محمد وآل محمد و عجل فرجهم.
مادر حسین گفت:
_ماشاءالله خدا حفظت کنه...
بخاطر این همه خوب بودنت من 14 تا سکه هم واست میزنم کنارش..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت65 انقدر دلم میخواست که همین چندساعت هم
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت66
مادر حسین ادامه داد:
_من هیچ جا عروس به این خوبی پیدا نمیکردم.
خداروشکر پسرم توی انتخابش حرف نداره...
خوشحالم از ته دلم.. ان شاءالله به حق مادرم
حضرت زهرا خوشبخت بمونید.
لبخندی از شرم زدم و سرم را پایین انداختم..
آنقدر ها هم خوب نبودم که مادرش میگفت.
کاش حضرت زهرا کمکم کنید لایق عروسش بودن باشم..
مادرم شیرینی را تعارف کرد و از آنها خواست دهان خود را شیرین کنند..
مادرحسین به اجبار ازمن خواست فردا آرایشگاه بروم
هرچند میلی نداشتم اما اینکار برای آن روز لازم بود.
_به زهرا میگم فردا بیاد دنبالت تا برید آرایشگاه
میگم ملیحه هم بیاد پیشت تنها نباشی چون من زهرا
رو برای کمک لازم دارم!
_دستتون درد نکنه لطف دارید...
..........
روز موعود بالاخره رسید!
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم و باعجله صبحانه خوردم..
مادرم درحال تمیز کردن خانه بود برای امشب که مهمان ها می آیند!
چرا دست تنهاست و خاله نمی آید کمکش؟!
انقدر عجله دارم که فرصت پرسیدم این را ندارم!
تلفنم مدام زنگ میخورد..زهرا بود ..
_کجا موندی دختر بیا دیگه دیرمون شد!
_اومدم اومدم..خواب موندم خب یکم صبر کن!
با عجله لباس پوشیدم و لباس عقد را برداشتم و رفتم دم در..
درب ماشین را باز کردم و رفتیم آرایشگاه...
تمام مدت برای بعدازظهر که قرار است برویم
توی باغ یکی از دوستانم عکاسی کنیم فکر و بیقراری میکردم..
مشتاق این بودم که حسین من را که ببیند چه عکس العملی نشان میدهد؟
همه ی کارکنان آرایشگاه من را که میدیدند کلی تعریف و تمجید میکردند و خوشبحال شوهرم نثارم میکردند!
ساعت چهار بود که حاضر شدم و حسین آمد دنبالم!
رفتم توی راهروی انتظار ایستادم و تور را روی صورتم انداختم
و او در را باز کرد..
من را که دید لحظه ای خیره نگاهم کرد و ایستاد!
لبخند ریزی زدم و گفتم:
_سلام شادوماد!
نزدیک آمد و با لبخند گفت:
_سلام عروس خونم..
این تور چیه انداختی به سرت آخه..
و خندید!
_خب بزنش کنار!
تور را از جلوی صورتم کنار زد.. با دیدن چهره ام
لحظه ای وقف کرد و بعد بوسه ای بر پیشانی ام زد و
تور را پایین انداخت:
_ماشاءالله لاحول ولا قوه الا بالله.
بریم که دیرمون شد!
راه افتادیم سمت باغ عکاسی.
چقدر خوب بود امروز کاش تمام نشود...
چندتا عکس گرفتیم و تمام!
حدود ساعت 6 راه افتادیم سمت گلزار شهدا
که همه از قبل آنجا بودند..
ماکه رسیدیم نشستیم روی صندلی و ابتدا باطل کردن
صیغه محرمیت موقتمان و حالا شروع عقد!
دستانم یخ بسته بود..
چه استرس وحشتناکی داشتم!
اصلا نفهمیدم چطور به بار سوم رسید و من حالا باید بله را بگویم!
با ضربه ی ریحانه به بازویم به خودم آمدم و فهمیدم
باید جواب بدهم!
_بسم الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
باتوکل برخدای متعال و با اجازه امام زمانمون
مادرم و این شهید بزرگوار ...بله!
و صدای صلوات بلند شد و عاقد صیغه محرمیت دائم ما را خواند.
و زندگی جدیدم با حسین شروع شد..
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram
مدافعان حجابیم
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت66 مادر حسین ادامه داد: _من هیچ جا عرو
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت67
همه رفتند خانه ی ما ولی من از حسین خواستم
کمی کنار آن شهید گمنام بمانیم..
میخواستم کمی کنار او حرف بزنیم،کمی عهد و قرار بگذاریم!
_حسین؟!
_جون دلم؟!
_جونت سلامت آقا...
بیا اینجا کنار این شهید به هم قول بدیم برای
همدیگه پله باشیم تا خدا...
مانع پیشرفت هم نشیم و همسفر بهشتی باشیم..
بعد از چند ثانیه مجدد گفتم:
_اینارو دارم اول به خودم میگم..
من..همونطور که میدونی زندگی مذهبی و شهدایی نداشتم
اما حالا دارم و میخوام تا همیشه زندگیم اینجور باشه..
میخوام کمکم کنی بتونم شهادت رو درک کنم!
کمکم کنی مانع رفتنت به سوریه نشم!
قطره های اشک از چشمانم سرازیر شدند..
حسین مرا به سمت خودش چرخاند با یک دست سرم
را بالا آورد و با دست دیگرش اشک هایم را پاک کرد و گفت:
_تو که قوی تر از این حرفایی سمیرا من مطمئنم..
شاید هنوز به شناخت کافی ازخودت نرسیدی اما
من که دارم میبینمت تو واقعا یه خانم نمونه ای.
مطمئنم مانع پیشرفت من نمیشی..
تو میدونی که ما هرچقدر هم سختی ببینیم به
حضرت زینب نمیرسه که ته تهش گفت ما رأیت الا جمیلا..
پس همیشه تلاش کن شهادت رو زیبا ببینی..
سختی های این دنیای فانی رو زیبا ببینی..
منم قول میدم اون دنیا بازم بیام خواستگاریت!
و بلند بلند خندید..
چقدر خوب حرف میزنی حسین.. دلبر به تمام معنا!
خوشبحال خدا که میخواهد تورا برای خودش ببرد
و میتواند که ببرد!
بلند شدیم و رفتیم به سمت خانه..
قرار شد فردا که میخواهیم برویم مشهد را ماه عسلمان
حساب کنیم و وقتی برگشتیم برویم سر خانه زندگی خودمان
که شهرستان و طبقه بالای خانه زهرا بود!!
حسین میگفت نمیخواهد جهیزیه بخریم و آن خانه تکمیل است.
فقط قرار شد در مشهد مقدار کمی وسایل موردنیازمان را بخریم.. چقدر خوب!
18 آبان 93 روز عقد ما باشد و 19 آبان بشود عروسیمان!
واقعا این محرم چقدر برکت دارد..
رسیدیم خانه و خانواده هایمان آنجا منتظرمان بودند.
نگاه میکردم ببینم چه کسانی آمده اند..
ریحانه بود اما دپرس!
زهرا و ملیحه و خانواده شان!
مادرم و مادر حسین..
پس خاله کو؟!
مادرم را صدا زدم..
_مامان خاله کجاست؟! نمیبینمش..
_نیست!
_یعنی چی نیست؟!
_رفت سفر.. حالا ول کن خاله ات رو. خوش میگذره؟!
لبخند زدم و با سرم تایید کردم!
همچنان مهمان ها را دید زدم و مجدد ریحانه را دپرس دیدم!
با اجازه از کنار حسین بلند شدم و ریحانه را کشیدم کنار..
_بیا اینجا ببینم..
_چیشده سمیرا؟!
_تو چته؟! چرا انقدر درهمی؟
_چیزیم نیست عزیزم..
_دروغ نگو! میخوای بعد از هفت سال که رفیقیم نشناسمت؟
_چه زود هفت سال گذشت سمیرا..
یادته؟ روزی که من و زهرا توی کلاس تنها نشسته بودیم
و حرف میزدیم یهو اومدی و گفتی میشه منم کنارتون بشینم؟
چقدر زود گذشت..اونجا بود که باهم آشنا شدیم!
الان هرسه تامون ازدواج کردیم..
هرسه به افرادی که هدفشون شهادته!
ریحانه وقفه ای کرد و نفس بلندی کشید و گفت:
_سمیرا یادته گفتی خواب دیدی شوهرم شهید میشه؟!
_اوهوم..خب؟
اشک هایش ریخت و با هق هق گفت:
_فک کنم شهید شده..
قرار بود دیروز صبح بیاد اما ازش هیچ خبری نیست!
سمیرا نمیخواستم روز عقدتت رو اینجوری با گریه هام
خراب کنم اما واقعا حالم خوب نیست..
هرچی به قرارگاهشون زنگ میزنم جواب سربالا میدن
گوشی خودشم خاموشه دارم دیوونه میشم..
بی هیچ حرفی درآغوشش گرفتم و او گریه هایش را
روی شانه هایم رها کرد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــوع❌
🌺 @chadoram