🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۷_۱۳۵
#قسمت_پنجاه_و_هفتم🦋
((لبخند زیبا))
#مأموریت های واحد #اطلاعات عموماً در شب انجام می گرفت؛
چون بچهها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند.
#رزمندگان شب ها به #شناسایی
می رفتند و روزها به کار های خودشان
می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند.
آن روز هر کس مشغول کار خودش بود.
محمّدحسین هم داخل سنگر بود.
نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده🕛،یک مرتبه هوا توفانی🌪شد.
گرد و خاک و غبار تمام #منطقه را پوشانده بود.
چشم، چشم را نمی دید. در همین موقع #محمّد_حسین متوجه طوفان شد.
با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت:
«خیلی هوای خوبی شد👌، باید هرچه زود تر بروم میان عراقی ها.»
گفتم:«جدّی می گویی؟!..می خواهی بروی؟!😳»
گفت:«بله!...بهترین فرصت است.»
دیدم مثل اینکه جدّی جدّی آماده حرکت شد؛ آن هم در روز روشن!😯
جلو رفتم و با التماس گفتم:
« بابا حسین جان!...دست بردار. رفتن میان عراقی ها،آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»
گفت:«هوا را نگاه کن!هیچی دیده نمیشود.»
گفتم:«الان هوا توفانی است، امّا ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»
گفت:«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم:«خب!...چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت:«الان می روم و کار شبم را انجام می دهم.»
هرچه اصرار کردم،فایده ای نداشت.
او به سرعت طرف دشمن رفت.
همینطور بهت زده😧 نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد.
دیگر نه محمّدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را.
فقط چند متر جلوتر مان مشخّص بود.
هنوز مدت زیادی از رفتن محمّدحسین نگذشته بود که طوفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.
دلشوره و اضطراب😰 آرامش را از من گرفته بود، با خوابیدن توفان نگرانی ام صد چندان شد.
دوربین را برداشتم و لبه خاکریز آمدم.
#سنگر های عراقی را زیر نظر گرفتم.
نگهبان هایشان سر پست بودند؛
اما از محمّدحسین خبری نبود.
همینطور مضطرب نقاط مختلف را نگاه می کردم که یک مرتبه او را دیدم.
داخل کانال دشمن نشسته بود؛
نمی دانستم چه کار می خواهد بکند .
از خط ما تا خط عراقی ها سه کیلومتر راه بود.
هوا روشن و آسمان صاف بود.
کوچک ترین حرکتی در این مسیر از دید دشمن پنهان نمی ماند.
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه.....
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای حمید شفیعی
🔹صفحه ۱۳۹_۱۳۷
#قسمت_پنجاه_و_هشتم🦋
((لبخند زیبا))
<ادامه>
همینطور که داشتم با دوربین نگاه
می کردم، دیدم یک دفعه #محمّد_حسین از سنگر عراقی ها بیرون پرید و به طرف خط خودی شروع به دویدن کرد.
نگهبان های عراقی هم که تازه او را دیده بودند با هرچه دم دستشان بود شروع به تیر اندازی کردند.
محمّدحسین تنها وسط بیابان می دوید و عراقی ها هم مسیر حرکت او را به شدّت زیر #آتش گرفته بودند.
ما هم نگران😨 این طرف خط نشسته بودیم و جلو را نگاه می کردیم و هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد.
گلوله های خمپاره، یکی پس از دیگری، در اطراف محمّدحسین #منفجر می شد؛
امّا نکتۂ عجیب برای ما خنده های😊 محمّدحسین در آن شرایط بود، در حالی که می دوید و از دست عراقی ها فرار می کرد یک لحظه خنده اش قطع نمی شد.
انگار نه انگار که این همه آتش را دارند روی سر او می ریزند!😳
من و #مظهری_صفات نشسته بودیم و گلوله ها را می شمردیم.
فقط حدود هفتاد و پنج #خمپاره شصت اطرافش زدند، امّا او بی خیال می خندید و با سرعت به طرف ما می دوید.😯
خوشبختانه بدنش کوچک ترین خراشی بر نداشت.
وقتی رسید،خیلی خوشحال☺️️بود
جلو آمد و با خنده های زیبایش شروع کرد به تعریف:
«رفتم تمام مواضعشان را دیدم.
#میدان_مین که اصلا ندارند،
آن کانال را جدید کَندند ،
تازه دارند #سنگر هایشان را می زنند.
خطشان خلوت خلوت است و کم کم دارند کارهایشان را انجام می دهند.»
محمّدحسین تمام این #اطلاعات را در همین مدت کوتاه به دست آورده بود!
شاید اگر شب این #مأموریت را انجام می داد ، خطرش کمتر بود، امّا به اطلاعاتی این چنین دست پیدا نمی کرد.
برای او، کار از هرچیزی مهم تر بود.
وقتی حرف هایش تمام شد به طرف سنگرش رفت و به شوخی گفت:
«اینم از کار شب ما😊.در عوض برویم امشب یک ساعت راحت بخوابیم!»
💠دریـغ و درد که تا این زمان ندانسـتم
که کیمیای سعادت رفیق بود ، #رفیق
((تپۂ شهدا_مرز خطر))
در عملیات #والفجر چهار ،در نقطه ای به نام "قوچ سلطان" مستقر بودیم.
محور شناسایی هم "تپه شهدا" بود.
آنجا غالب شناسایی ها را محمّدحسین به تنهایی انجام می داد.
لاغر اندام،سبک،چابک و سریع بود.
هوش و ذکاوتش هم که جای خود داشت.
به خاطر دید مستقیم #دشمن روی منطقه مجبور بود که شب ها راه بیفتد.
صبح زود می رسید پای تپۂ #شهدا تا شب صبر می کرد و بعد می رفت میان عراقی ها.
یک شب که تازه از راه رسیده بود، ....
<ادامه دارد>
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ١٨٢-١٨١
#قسمت_هفتاد_و_نهم🦋
((جراحت گلو و تارهای صوتی))
سمت راست و به فاصلهٔ بیست متر، سر پیچ شیار دیگری، چند #عراقی مشغول گفتگو بودند.
ما فقط صدای خنده و قهقهه شان را می شنیدیم.
ستون همان جا نشست. محمّدحسین،
#تخریب_چی را داخل #میدان_مین فرستاد و گفت: «برو ببین وضع از چه قرار است و تا کجا می توانیم پیش برویم.»
چهار طرفمان #سنگر کمین عراقی بود؛
یعنی کلاً تو دل دشمن بودیم. تخریب چی
جلو رفت و وارد میدان مین شد.
من دوربینِ دید در شب را برداشتم و او را نگاه کردم. داخل میدان فقط چند رشته سیم خاردار وجود داشت.
هیچ مینی به چشم نمی خورد. تخریب چی بعد از چند دقیقه برگشت.
محمّد حسین گفت: «چه خبر؟»
تخریب چی جواب داد: «توی میدان مین هیچ مینی نیست، فقط سیم خاردار کشیده اند.»
محمّد حسین گفت: «خودم هم باید ببینم.»
و بلند شد و همراه تخریب چی جلو رفت. هنوز یکی، دو دقیقه از رفتن آن ها نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار شدیدی💥به همراه شعلهٔ بزرگی به هوا بلند شد!
برای لحظاتی همگی سر جایمان میخکوب شدیم. نفس ها توی سینه هایمان حبس شده بود. 😧
نمی دانستیم چه اتّفاقی افتاده است. صدای نالهٔ تخریب چی را شنیدیم و صدای محمّد حسین که مرتب سرفه می کرد.
با عجله بلند شدیم و به طرف آن ها دویدیم. محمّد حسین همین طور که سرفه می کرد، به ما رسید.
هر چه می خواست جلوی سرفه اش را بگیرد، نمی توانست.
نگاه کردم، ترکش زیر گلویش خورده بود. مانده بودیم چه کنیم!!
در آن شرایط حسّاس و در دل دشمن چطور جلوی صدای محمّد حسین و تخریب چی را بگیریم..؟!
عراقی ها در فاصلهٔ بیست متری ما بودند. صدای انفجار و شعله های آتش را حتماً دیده بودند، ناله های تخریب چی و صدای سرفه های محمّد حسین هم خیلی بلند بود.
الآن بود که روی سرمان خراب شوند. همگی آیهٔ «وَ جَعَلنا....» را می خواندیم.
محمّد حسین به طرف تخریب چی اشاره کرد. من و حمید بالای سرش رفتیم، کنار سیم خاردار روی زمین افتاده بود.
ظاهراً مینِ منفجر شده پایه دار بود، یعنی یک چیزی مثل مین سوسکی.
این مین، چهل سانتی متر از سطح زمین فاصله دارد و از چهار طرف به وسیلهٔ سیم، تله شده بود.
منطقه، کوهستانی بود و آب باران میدان مین را شسته بود. مین هم کج شده و سیم تله روی زمین افتاده بود؛
به همین سبب تخریب چی بدون اینکه متوجّه شود، پایش را روی سیم گذاشته بود و مین منفجر شده و یک ترکش به مچ پای تخریب چی و یک ترکش هم زیر گلوی محمّد حسین اصابت کرده بود.
به کمک #حمید_مظهری_صفات سعی کردیم تا تخریب چی را از میدان مین خارج کنیم.
قمقمهٔ تخریب چی لای سیم خاردار گیر کرده بود. وقتی او را کشیدیم، سر و صدای قمقمه و سیم خاردار هم به بقیّه
صداها اضافه شد.
حسابی ترسیده بودیم.😰
هر لحظه منتظر بودیم تا عراقی ها بالای سرمان برسند.
مات و مبهوت تلاش می کردیم تا هر چه سریع تر از.....
🍃🌸🍃
شهید "حمید رضا مظهری صفات" ، در سال 1340 در خانواده ای مذهبی در کرمان متولد شد.
تحصیلاتش را تا چهارم دبیرستان ادامه و سپس داوطلبانه به جبهه رفت و سرانجام
در سال 62 در منطقه شرمانی، به درجه رفیع #شهادت نائل آمد. 🕊
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۰۶_۲۰۵
#پارت_نودم🦋
((جزر و مدّ اروند))
یکی از مسائلی که در #عملیات_والفجر_هشت اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی #رود_اروند نیز تاثیر می گذاشت.
برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازهگیری کنند، یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند.
افرادی وظیفهشان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود.
اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد.
از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از #اروند بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیشبینی باشد.
اطلاعات #لشکر برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانهروز ثبت می کردند.
#حسین_بادپا یکی از این نگهبانها بود؛ خودش تعریف میکرد:
«دفترچهای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را میخواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.»
آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمههای شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد.
"حسین! بلندشو نگهبانی."
همانطور خواب آلود گفتم:
« فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.»
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود.
با عجله بلند شدم نگاهی به بچهها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم:
« الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر #محمد_حسین_یوسف_الهی و #محمد_رضا_کاظمی هم اهوازند.»
از #سنگر تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم .
روز بعد داخل محوّطه #قرارگاه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد.
مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.»
جلو رفتم، بی مقدمه گفت:
«حسین! تو #شهید نمیشوی ..»
#ادامه_دارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۰۹_۲۰۸
#پارت_نود_و_دوم🦋
((جزر و مدّ اروند))
[ادامه]
گفت:«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم !»
گفتم :«آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.»
گفت:«با این حرفت میخواستی من را به شک بیندازی.»
گفتم:«چه شکی؟»
گفت:«بیخیال خب! حالا چه میخواهی بگویی ؟»
گفتم :«هیچی !من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟»
گفت:«دیگر کار به این کار ها نداشته باش ،فقط بدان که #شهید نمیشوی!»
گفتم :«تو را #خدا به من بگو،باور کن چند روزی است این مسئله ذهنم را به خودمشغول کرده .»
گفت:«چرا قسم میدهی ؟نمیشود بگویم.»
گفتم :«حالا که قسم داده ام پس بگو.»
مکثی کرد و با تردید گفت:«خیلی خب! حالا که اینقدر اصرار میکنی میگویم ، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی ،لااقل تا موقعی که زنده ایم.»
گفتم:«هر چه تو بگویی قول میدهم.»
گفت من و #محمّد_حسین_یوسف_الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل #سنگر خواب بودیم ،نصف شب محمّدحسین مرا بیدار کرد و گفت:«#محمدرضا ! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جرز و مدّآب را اندازه بگیرد ،همین الان بلند شو برو سراغش!
من چون مطمئن بودم محمّدحسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا .
وقتی خواستم راه بیفتم ،دوباره آمد و گفت:«محمّدرضا به حسین بگو شهید نمیشوی چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی .»
حالا فهمیدی که چرا اینقدر با اطمینان حرف میزدم ؟ اما تو با انکارت آن روز میخواستی من را نسبت به او به شک بیندازی .
وقتی اسم محمّد حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چی دستگیرم شد .
او را خوب میشناختم و باورم شد که شهید نمیشوم .
#ادامه_دارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت
" همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۹_۲۲۸
#پارت_صد_و_چهارم 🦋
(( تلفن صحرایی ))
#محمد_حسین قرار شد لب رودخانه بماند تا بچه ها وارد آب شوند .
سپس خودش را به سنگر ما، که فاصله چندانی با رود نداشت، برساند.
بین #سنگر ما و نقطه حرکت بچهها تلفن صحرایی تعبیه شده بود تا به وسیله آن ارتباط برقرار کنیم.
هنوز بچه ها وارد آب نشده بودند که محمّدحسین با من تماس گرفت:
«حاجی!! وضع خراب است.»
گفتم:«خدا نکند، مگر چی شده؟!»
گفت: «آب به شدّت موج دارد ، بعید میدانم کسی بتواند خودش را به آن طرف برساند.»
گفتم: «چارهای نیست! به هرحال باید بچهها را بفرستیم. تو #حسن_یزدانی را توجیه کن و بگو به امید خدا و بدون تردید به طرف دشمن حرکت کنند.»
محمّدحسین « چشم حاجی » را گفت و قطع کرد..
بعد از این که نیروها وارد آب شدند و به طرف عراقیها راه افتادند ، محمّدحسین خودش را به من رساند.
وقتی آمد دیدم اصلا آرام و قرار ندارد.
خیلی نگران بود.
من اشک چشم محمّدحسین را خیلی کم میدیدم!!
تا آنوقت اتفاق نیفتاده بود که حتی در شرایط سخت این چنین بیقراری کند و مضطرب باشد.
گفتم :« چطوری محمّدحسین؟ »
بغض ،گلویش را گرفته بود؛
با حالت گریه گفت:
«بعید میدانم کسی سالم به ساحل برسد، مگر اینکه #حضرت_زهرا واقعا کمکشان کند.»😓
در همین موقع سجّادی، یکی از بچههایی که وارد آب شده بود، پیش من آمد و با ناراحتی گفت:
«همهی گروه ما را آب برگرداند..»
محمّدحسین تا این حرف را شنید با عجله بلند شد و گفت:
« من رفتم لب آب تا ببینم صدای بچههایی که داخل رودخانه پراکنده شدند، میشنوم یا نه.»
🌊 آب آن قدر متلاطم بود که سر و صدای رودخانه ، صدای بچه ها را در خودش محو می کرد؛
البّته شاید این از معجزات الهی بود که صدای بچه ها، نه به ما میرسید و نه به ساحل عراقیها!
در واقع کمک بزرگی بود که نیروها بتوانند در نهایت اختفاء، خودشان را به خط #دشمن برسانند..
هنوز چهل دقیقه از رفتن بچهها نگذشته بود، که "حاج احمد" رسید به همان نقطهای که ما باورمان نمیشد!!
وقتی حاج احمد تماس گرفت و موقعیّت خودش و بچهها را اعلام کرد، گل از گل محمّدحسین شکفت.☺️
او بلافاصله با من تماس گرفت:
«حاجی! وضع خوب است.»
هیچ چیز دیگری مثل این خبر نمی توانست محمّدحسین را آرام کند .
بیتابی و بیقراری او فقط با موفّقیّت بچهها رفع میشد و چنین شد.
حضرت زهرا (س) واقعا کمکمان کرد..
♦️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی
🔅🔅🔅
(( #شهید_حسن_يزداني سال ۱۳۴۸، در شهر كرمان ديده به جهان گشود.
تابستان سال ۱۳۶۰ خواست به #جبهه برود که با مخالفت پدر رو به رو شد.
اما با اصرار زياد رضايت او را جلب كرد.
او به خاطر درايت زياد خود نظر فرماندهان را نیز جلب كرد و به واحد اطلاعات عمليات رفت و به عنوان مسئول محور اطلاعات شناسایی، شروع به كار كرد.
در واحد اطلاعات با برادرانی چون #حسين_يوسف_الهی ،
#ابراهيم_هندوزاده ،
#مهرداد_خواجویی ، كياني و... آشنا شد.
در عمليات والفجر 8 شايستگی خود را نشان داد وحماسهی ۳۰ بار عبور از #اروند را با وجود مشكلاتی چون سرعت آب، سردی هوا در زمستان، جزر و مد آب اروند، ومشكلات ديگر، به جان خريد.
سردار #حاج_قاسم_سليماني شهيد يزداني را فاتح اروند وعمليات والفجر 8 مي داند.
در بيست و چهارم بهمن ماه سال شصت و چهار، سنگر اطلاعات مورد حمله بمب شيميايی دشمن قرار گرفت و حسن یزدانی به شدت شيميايی شد و بعد از 11 روز در بيمارستان امام رضا (ع)مشهد به فيض شهادت نائل گرديد. ))
#ادامهدارد
@mohebin_velayt_shohada
آیدی کانال 👆🌹
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 هر #سری قابل آن نیست که بر #دار شود . #مرد خواهد که در این قافله #سردار شود . تصویر پیکر #
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#السلام_علی_الراس_المرفوع
#زندگی_زیباست
#اما_شهادت_زیباتر
در دید قاب #چشمان کوتاه بین من #سر از #بدنت جدا شده است ، اما همانطور که ازمکتب حسین (ع) آموخته ایم ، #سر بر #فراز نی ، #رمزی است میان خدا و #عشاق ....
معنی #عشق بازی این است که #سر "سردارها" بر دارها و از تن ها #جدا شود و این بهانه #دیدن است #دیدن (( معشوق ))
و چقدر خوب #خدا را دیدید که #سر دادید.
ای #مردان مرد ، ای #افلاکیان خاکی ، #سر دادید اما #سنگر ندادید . #سر دادید اما #بالی برای #پرواز بشما داده شد تا راحتر راه های زمینی را به #شوق پرواز برای #شهادت بپمایید .
صورت های #نورانی اما #خسته شما حاکی از آن بود که خسته شده اید از این #دنیای وانفسا ، اما بهانه خوبی بود برای آسمانی شدنتان...
سربندهای #سرخ و #سبزی که بر #پیشانی شما به نام نامی اهل بیت (ع ) #مزین بود از #پیکر پاکتان جدا گشت اما #دست شما به #دامان آنها رسید .
اربابتان ،سالار #شهیدان در راه #وصل به #معبود سر خود را عاشقانه #تقدیمش نمود و شما شاگردان ، به #تاسی از ایشان و با اختیار #قدم در طریق #کربلا گذاشتید و می دانیم که #اسرار جز بر کسانی که #سرهایشان بریده شده ، و بر اغیار #فاش نخواهد شد .
#شهید_عزیزم
#سر دادید اما هزاران #چادر بر سر #زنان ایرانی و #ناموستان شد .
#سرت را دادی اما هنگام جدا شدنش ، حضرت صاحب الزمان (عج) آنرا بر #دامانش گرفت ، خدا هم که #عاشقت شد و چه چیزی #ارزشمندتر از این ....
ما #رزمندگان #جنگ نرم سر افرازانه ، #سردار این روزهای #بارش آتش خشم دشمنانیم و در راه رسیدن به ' الله' ، آن خریدار خوبان ، #سرهایمان همانند شما #آماده جدا شدن است .
🌹 #شهدا
🌹🕊 #همیشه
🌹🕊🌹 #نگاهی
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
#ارسالی_از
#اعضاء_محبوب_کانال
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
کانال محبین وݪایٺ و شهدا🏴
#به وقترمان🌹👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#پارت_صد_و_سی_و_سوم 🦋
✨ دو تن از بچّه های #اطلاعات و #عملیات برای شناسایی جلو رفتند ، اما برنگشتند .
همه نگران بودند .
فرمانده #شهید،« محمدحسین یوسف الهی » آمد و گفت :« دیشب بچهها را درخواب دیدم و اکبر به من گفت نگران نباشید ما به دست عراقی ها گرفتار نشده ایم .»
بعد از مکث کوتاهی محمّدحسین ادامه داد :« احتمالاً شهید شده اند و آب جنازه شان را به ساحل می آورد .»
یکی از بچه ها پرسید :« کی ؟ »
ایشان با قاطعیت گفت :« یکی شان شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم به ساحل میرسند .»
در شب دوازدهم ماه ، محمّد حسین را دیدیم که چون پدری دلسوز کنار آب به انتظار نشسته است .
حدود ساعت ۴ بامداد پیکر شهید « صادقی » به ساحل آمد و شب بعد نیز امواج آب ، پیکر شهید « موسایی » را به ساحل آورد ؛ درست همانگونه که عارف و فرمانده شهید « یوسف الهی » وعده داده بود.
✨ قبل از عملیات والفجر ۸ در #سنگر اطّلاعات و عملیّات ، در جمع صمیمی دوستان نشسته بودیم که او وارد شد و به جمع ما پیوست .
و بعد از چند لحظه انگار که میخواهد رازی را فاش کند خطاب به جمع گفت :« در این این عملیّات یک راکت شیمیایی به سنگر ما میخورد با اشاره گفت فلانی و فلانی شهید میشود ... »
اما به من اشاره نکرد بعد از چند روز که عملیّات شد، #بسیجی عارف، سردارِ شهید « محمدحسین یوسف الهی » معاون اطّلاعات و عملیّات لشکر ۴۱ ثاراللّه،
به همان صورتی که وعده داده بود و با همان یارانی که اشاره کرده بود آسمانی شد .
♦️خاطرات از مهرداد راهداری
╭═══════•••{}•••═══════╮
@mohebin_velayt_shohada
╰═══════•••{}•••═══════╯
#ڪپےباذکریکصلواتجهتسلامتیوتعجیلدرفرجツ
سالروزشهادت
#سردار _شهید_حسین_قجه_ای
تاریخ تولد :عاشورای سال۱۳۳۷
نام پدر : جواد
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱5
محل تولد :اصفهان /زرینشهر
محل شهادت :جاده اهواز-خرمشهر
مزار شهید : گلستان شهدای زرین شهر
خاطره:
🌿 «... والله من فقط میتوانم برادر قجهای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او اسطوره مقاومت بود. این مرد در طی آن یک هفتهای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت #اهواز- #خرمشهر درگیر بودیم خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید.
🌿هیچ کدام از بچهها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی #سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچهها قوطی کمپوتی باز میکردند و به او میدادند همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف میرفت آن را توی راه میخورد.
🌿مدام در جلوی دشمن بود و آرپیجی میزد. آنقدر آرپیجی زد که خدا شاهد است گوشهایش کر شده بود و از آنها خون میچکید 😭.>>
#راوی_علی_بور_بور_معاون_دوم_گردان_سلمان
#سالروز_شهادت
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری 📲
مرگ یا شهادت؟:)💔🌱
#شهادت #سنگر
#شهیدانه🥀
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
@mohebin_velayt_shohada
━─━────༺🇮🇷༻────━─━