eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_9 ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برا
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال والیبال هستند پهرک رو پر کرده یکی از دختر ها با مانتوی کوتاه و ساپورت وشالی که هیچ تاثیری در پوشاندن موهایش ندارد به من و محسن خیره میشود نمیدانم چرا شاید برای جلب توجه و شاید هم اینکه نشان ده چقدر خاکی و پایه هست بلند داد میزند و میگوید _باز ماندگان امام خمینی و به من و محسن اشاره میکند چند پسر و دختر دیگر هم به ما نگاه میکنند و همه بلند میخندند فکر اینکه من هم یک روز آدمی بودم با عقاید آنها عذابم میدهد محسن اما خونسردتر از همیشه دست من را میگیرد و از کنار آنها رد میشویم پدر و مامان رو میبنم که کمی دور از ما روی زیر انداز نشسته اند با عجله به سمت آنها میرویم اعصابم هنوز بخاطر اون چند تا پسر و دختر خورده ولی با تمام توان این عصبانیت رو مخفی میکنم +سلام به همگی!!! مامان جون با خوش اخلاقی رو به من میکنه _سلام بر عروس گلم بیا بشین اینجا مادر محسن هم بعد از سلام و علیک روی زیر انداز مینشیند من هم درست کنار دست محسن احساس میکنم اگر خودم رو مشغول نکنم دیگران به من شک میکنند برای همین سریع دو استکان برمیدارم و شروع به ریختن چای برای خودم و محسن میشوم خونسردی محسن بیشتر از همه چیز عذابم میدهد سرم پایین است مشغول ریختن چایی هستم که صدای بلند بابا باعث میشه از کارم دست بکشم +چیکار میکنی فاطمه همه چای رو ریختی؟؟ با عجله فلاسک را صاف میکنم +آخ ببخشید حواسم نبود مامان لبخند میزند و میگوید _اشکال نداره برای منم پیش اومده به زور لبخند ساختگی میزنم و از جا بر میخیزم دوست ندارم آنجا باشم احتیاج به خلوت دارم تا به حال هیچوقت متلک های غریبه ها اینقدر عذابم نداده بود روی یکی از نیمکت های پارک مینشینم و به آسمان خیره میشوم صدایت را پشت سرم میشنوم _فاطمه جان به سمتت بر میگردم دوتا چای در دستت هست و کنار من رو نیمکت مینشینی یکی از چایی ها را به سمتم میگیری و دیگری را خودت در دست میگیری سرم را پایین میندازم و با تش میگویم +چرا هیچی بهشون نگفتی؟؟؟؟ سرت را رو به آسمان میگیری و میگویی _زبان رسمی اهل طریقت است سکوت سکوت حرف کمی نیست عین سوگند است فاطمه مارو هم مسخره میکنند همونطور که امام حسین رو همونطور که امام علی رو همونطور که تمام اماما رو به تمسخر گرفتن گوشه خاکی چادرم رو از روی زمین برمیداری و میبوسی با تعجب میگویم +محسن؟؟؟!!!!! لبخند میزنی و میگویی _فاطمه جان یه وقت فکر نکنی که چیزی از اونا کم داری.... مطمئن باش یه روز زبونشون زخم میشه اونایی که بهت زخم زبون زنند بعد از حرف های محسن دیگر در دلم بویی از غم اندوه نمیماند چه روز خوبی بود با محسن!! کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکرار شود هروقت یاد آن روز میفتم لبخند روی لبهایم نمایان میشود صدای پدر را از سالن میشنوم +فاطمه بابا بیا اینجا با خوشحالی به سمت پدر میروم +کجا بودی بابا؟؟؟ _بیا اینجا بشین کارت دارم به سمت پدر میروم و کنارش مینشینم _فاطمه اسم من برای مشهد در اومده +واقعاااااا؟؟؟ پس منم میام _نخیر فقط اسم من در اومده +بابااااااا ولی منم دوس دارم پدر آرام میخندند _ایشالا با شوهرت میری یه روز دلخور نگاهش میکنم _این چند روز که من نیستم بهتره اینجا تنها نباشی با پدر محسن صحبت کردم برو اونجا توی دلم قند آب میشود اما در ظاهرم خبری از این خوشحالی نیست دوست ندارم پدر فکر کند من خیلی به محسن وابسته ام _خوشحال نشدی توی دلم میگویم. (معلومه که خوشحال شدم دوست دارم سریع برم پیش محسن هر لحظه ایی که بدون محسن میگذره مثله اینه که یه فرصت طلایی رو از دست دادم) اما به روی خودم نمیارم و میگم +نه بابا من دلم مشهد میخاد ♡♡♡ پدر راهی مشهد شد و اجازه نداد برای بدرقه اش برم بعد از راهی شدن پدر تاکسی گرفتم که برم پیش محسن بهش خبر ندادم که مثلا غافلگیر بشه به خونه شون رسیدم در آبی کوچک و درخت گل یاس که از خونه بیرون زده بود از چند متری بوی یاس کوچه رو پر میکرد نفس عمیقی میکشم احساس میکنم همه جا بوی بهشت پیچیده دستم را بلند میکنم و چند گلبرگ آنرا میچینم برای عطر دادن جانماز و قرآنم زنگ خانه را میزنم در حیاط باز میشود و محمد پشت در نمایان میشود با دیدن من بلند داد میزند _آخ جون خاله فاطمه!!!! و به سمت خانه میدود زهرا و مامان از در خانه خارج میشوند و به سمت من می آیند دیدن زهرا انرژی مضاعفی در روحم میدمد مامان را در آغوش میگیرم و بعد از آن زهرا را هر که نداند فکر میکند سالهاست از هم دور بودیم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|طُ از آسمان بودیـ و فقط برای این کهـ زمین اندکی داشتنت را تجربه کند،آمدیـ... و حال زمین مانده در حسرت دوباره داشتنت... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
آنکه تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند ۷تیر @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدَ اَلسّاداتِ الاَعاظِمِ اَحمَدُ بنُ مُوسَی الکاظِمِ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه. سلام بر تو ای سرور سروران بزرگوار احمد ابن موسی کاظم،رحمت و برکات خدا بر تو باد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /حسن لات توی سنگر نشسته بودم. اومد گفت: حاجی میشه بیای بیرون، باهات کار دارم. گفتم: بیا تو کار تو بگو. گفت: نه حاجی می خوام تنها باشیم. به درخواستش رفتم بیرون. کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت. گفت: حاجی من سواد درست و حسابی ندارم، اما یه وصیت نامه نوشتم، که می خواستم بدمش به شما یه نگاهی بهش بندازید، یه وقت اگه شهید شدم، مردم وصیت نامه منو دیدن به من نخندند. درضمن حاجی کسی این موضوع رو متوجه نشه. پرسیدم: چرا؟ شروع کرد به تعریف از گذشته‌اش و اینکه چطور به جبهه آمده. گفت: حاجی من یه آدم علاف بودم. که همه جور فسق و فجور انجام دادم از شراب خوری و زنا گرفته، تا هر گناهی که شما فکرش را بکنی تو کارنامه من بود. چندتا محل از دستم امان نداشت. اما یه روز طبق عادت همیشگی توی خیابون داشتم ول میگشتم، دیدم جلوی در مسجد چند نفر صف کشیدند. رفتم جلو گفتم: اینجا چه خبره؟ روغن میدن یا قند؟ گفت: هیچ کدوم. گفتم: پس چیه؟ گفت: صف دیدار با خداست.... بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن، اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید ،نمیدونم چرا! پیش خودم گفتم: نکنه راست بگه؟ نکنه خدایی هم باشه؟ نکنه من.... هزار تا سوال اومد تو ذهنم. همین طوری که توی فکر بودم رفتم خونه، در اتاق باز کردم و رفتم تو اتاق و حسابی رفتم توی فکر. تا چند روز گریه بود خدایی باشه چی خدایا چطور جواب بدم مادر بیچاره من می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه. مرتب پشت در اتاق می‌آمد و می‌گفت: حسن چته؟ بیا یه کم غذا بخور آخه میمیری. به حرفاش اعتنا نمی کردم تو حال خودم بودم. تا این که عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب رو می گفتند، به خودم اومدم. گفتم برم ثبت نام کنم و برم جبهه. با خودم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم. رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوان گفتن بچه ها نگاه کنید؛ حسن لات اومده مسجد. الان که یه شری اینجا درست کنه. همه از من دور می شدند. بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم. اما مسئول قبول نمی‌کرد. تا اینکه با التماس هزارتا قول گرفتن راضی شد. من هم اسم نوشتم خلاصه پای ما به جبهه باز شده الانم اینجا در خدمت شمام. درضمن َحاجی میدونی خواسته من از خدا چیه؟ بعد بلند شد و پیراهنش را درآورد، دیدم تنش اینقدر ناجور خالکوبی داره ،که هر کی نگاه میکنه حالش بهم میخوره. راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کنم. گفت: می خوام خدا طوری منو شهید کنه ؛وقتی منو میبرن غسالخونه که غسل و کفن می کنند، خجالت نکشم اینو گفت و رفت. خلاصه روز به سنگر شون خمپاره خورد حسن شهید شد. وقتی خبردار شدم رفتم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_10 صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست قرار بود سه روزه برود و برگردد اما پنج روز هست که خبری نیست هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!! باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم. اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده رضاهم همینطور این وسط میمونه..... محسن!!!! سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض سریع به سمتش میدوم +سلام!! لبخند روی لب های محسن مینشیند _سلام علیکم +میگم محسن... _جانم بگو +به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟. _چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟ +قرار بود سه روزه برگرده.... با تعجب میگه _چرا الآن میگی؟؟ سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم محسن کفشش رو پامیکنه و میگه _بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم +چشم سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم و وارد مسجد میشم صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست... یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم _اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم تمام فکرم در گیر پدر هست از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده به سمتش میروم و بلند میگویم +بریم دنبال بابا؟؟؟ محسن از جایش میپرد با هراس میگوید _یه سلامی یه علیکی +خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟ _نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش با عصبانیت میگویم +میخای منو دق بدی؟؟؟ _نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه محسن من رو تا سر کوچه همراهی میکنه و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست فارغ از غم و غصه دنیا از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم امکان نداره پدر منو تنها بزاره. چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم تا بخوابم تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره ♡♡♡ صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم با هراس از روی تخت بلند میشم و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟ محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو کجاست؟؟؟ _توی اتاقش فکر کنم خوابه صورتم خیس خیس شده این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟ چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت.... من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم محسن در اتاقم را باز کرد چشمهایمان چه غوغا میکرد.... چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀اِیْـ کِهْـ مَرٰا خوٰانْدِهـ ای رٰاهْـ نِشٰانَمْـ بِدِهْـ 🍀آنچِهْـ طُ رٰا خُوشْتَرْ اَستْ رٰاهْـ بِهْـ آنَمْـ بِدِهْـ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍁چشمان به راهی💫 است که ازخود به یادگار گذاشته اند 🍁اما چشم ما به است که با آنان رو برو خواهیم شد😔 🌺 🌹🍃🌹🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 دیدم تمام بدن حسن لات سوخته. به طوری که فقط صورت سالم بود. توی اون لحظه یاد وصیت نامش افتادم. بازش کردم دیدم این طور نوشته شده:... به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد. سلام از ننم میخوام اگه من شهید شدم، گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده. می خوام برام دعا کنه... بعدش هم از همه کسایی که اذیت و آزار کردم نیخوام من رو حلال کنن. جوونی بود و جاهلی... خدایا تن حسی لات رو طوری ببر که آبروش نره... کوچیک خدا حسن لات. برادر رضا برجی تعرف میکرد: شخصی بود به اسم داود ابراهیمی که لاتی بود برای خودش. همه حتی مأمورای کلانتری ازش حساب میبردن. یک روز در بازار تهران داود گفت: امروز جمعه است(در حالی که سه شنبه شبنه بود) همه مغازه ها تعطیل... همه همه کاسبا مغازه هایشان را بستند. یکی از اونا رفت کلانتری و شکایت کرد. رئیس کلانتری گفت: یک روز که چیزی نیست. فکر کنید جمعه است. همین داود چند سال بعد؛ با هم از پادگان دوکوهه خارج شدیم. زمین خیس بود، داود لیز خورد و یم دفعه افتاد زمین. بعد هم زد زیر گریه، گفتم چی شد! مرد که گریه نمی کنه، اون هم یکی مثل شما. گفت: یاد حضرت ابوالفضل(ع) افتادم، حضرت چه حالی داشت وقتی از روی اسب به زمین افتاد درحالی کت دست در بدن نداشت. این را گفت و به گریه خودش ادامه داد. رضا برجی ادامه داد: آقا سید مرتضی آوینی چندین بار از من خواست که خاطره داود ابراهیمی را برایش تعریف کن. گفتم: آقا سید این خاطره چه چیزی داره که شما مکرر می گویی بگو؟ گفت: او دائم الحضور بود؛ زیرا این همه ما به زمین خوردیم، اما یاد حضرت ابوالفضل (ع) نمی افتیم. خلاصه داود با شهادت مهمان حضرت عباس (ع) شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆