~•°🥀°•~
شهیدان عاشقان نور نابند
شهیدان شاهدان انقلابند
کتاب عشق را کاتب حسین است
شهیدان برگه های این کتابند
.
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_امیرعباس_طهماسبی🕊
#زیارت نیابتی🥀
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
~•°🥀°•~
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه میدهند
ما هنوز شهادتی بی درد میطلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمیدهند
#رفیق_شهیدم🍃
#شهیده_رقیه_شریفی🕊
#زیارت_نیابتی🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
~•°🥀°•~
با بال خونین دعا رفتند
یاران عاشق تا خدا رفتند
آن غنچه ها با یک سبد لبخند
با کاروان لاله ها رفتند.
#رفیق_شهیدم🍃
#شهید_امیرقلی_طهماسبی🕊
#زیارت_نیابتی🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀🍂🥀🍂🥀
هر شب_جمعہ بہ پا بزم عزا در ڪربلاسٺ
روضہ خوانش زینب و نوحہ سرایے مےڪند
هر شب جمعہ رسد زهرا بہ دشٺ ڪربلا
بر حسیـن بےڪفن ماتم سرائے مےڪند
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین😔✋
#اربعین🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهلم 💠 کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_یکم
💠چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می خواند که خواب سبکی چشمان خسته ام را در آغوش کشید تا لحظه ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
💠خواست به سمتم بچرخد و نمی خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلکهایم نجوا کرد : «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد : «خواهرم!»
💠نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با مهربانی صدایم زد : «خواهرم، نمازه!»
💠مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
💠 از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می دیدم و این خلوت حالش را به هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠تا وضوخانه دنبال مان آمد، با چشمانش دورم می گشت مبدا غریبه ای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
💠 آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله ای که تن و بدن مردم را می لرزاند مصطفی لحظه ای نمی نشست
💠 هر لحظه تا در حرم میرفت و دوباره برمی گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، رد پای اشک را روی صدایش دیدم : «زينب جان! نمیترسی که؟»
💠 و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم می شنیدم هر کسی را به اتهام تشیع یا حمایت از دولت سر می برند و سر بریده سید حسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد.
💠دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داريا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی معطلی از داريا خارج شویم که می دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داريا را به باد خواهد داد.
💠 حرم حضرت سکینه (س) و پیکر سید حسن در داريا بود که با هر قدم، مصطفی جان می داد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی می کردم تا کمتر زجرش دهم.
💠با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می دیدیم کوچه های داريا مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند
💠در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان ها را به سرعت طی می کرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم
💠 و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا می زد. دسته های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری می کردند.
💠آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبيه فقط گریه کردیم.
💠 مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) رفت.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🌺°•~
📝 تاثیر دعا در ظهور منجی...
🎥استاد رائفی پور
💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💐
#سلام_امام_زمانم✋
#مهدویت🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
@shahed_sticker۱۰۲۱.attheme
307.5K
• #تم_شهدایی 📲
• #تم
تم های جذّاب ایتا😍👇
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - غفلت از شیطان - حجت الاسلام عالی.mp3
3.79M
😈غفلت از شیطان
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
.
#سخن بزرگان🍃
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_یکم 💠چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_دوم
💠به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب کا رفت. ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پرپر میزد که تا از ماشین پیاده شدم
💠 مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم می کردم تا مصطفی و مادرش نبینند
💠 و به خوبی می دیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست : «این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
💠 و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس می کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه !»
💠خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می دانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس!
💠تا شما برید تو، من می برمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!» و نمی دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می کردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت زینب نگاهم می کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
💠 از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می کردم و به خدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را می خرید و ابوالفضل حال دیدنی دلم را می دید که آهسته زمزمه کرد
💠 «آروم شدی زینب جان؟» به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند
💠«این سه روز فقط حضرت زینب خدا میدونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر برد : «اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده.
💠همونجا عکست رو گرفتن.محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
💠 و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد : «از همون روزدنبالته.
💠 نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتما اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی.
💠 حالا می خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می کرد
💠«همون روز تو فرودگاه بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهرا آدمای تهران - شون فعال تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
💠از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت : «البته رد تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داريا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن ترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد : «همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن.
💠منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی گردیم ایران، ولی نشد.»
💠و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست وصدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داريا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12-Salahshoor - Moharam 90 - Shabe 05 - 09 [www.RASEKHOON.net].mp3
3.82M
{°•🌱🥀🕊•°}
🌺یا زهرا پیش شما روسپید شدن
رو پای ارباب شهید 🕊شدن تموم آرزومه🌹
#شهیدانه🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_دوم 💠به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب کا رفت. ابوالفضل مقابل د
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_سوم
💠سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب س حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه
💠 اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!» ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس می کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید ؛
💠«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه س بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب س خودش حمایتت میکنه!»
💠صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر می شد و خط پیشانی اش عمیق تر.
💠دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود : «تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم میتپید.
💠 ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد : «فعلا که کنترل داريا با نیروهای ارتش!»
💠 و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر که رفقای مصطفی از داريا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داريا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
💠از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می کردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب س جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود
💠دو ماه از اقامتمان در زینبیه می گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرم تر به رویم سلام میکرد.
💠شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حال مان را خوش کند.
💠در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پر چین و چروکش میخندید و بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد : «پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
💠 ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
💠گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق می رفت که مادرش زیر پای من را کشید : «داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد : «مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
💠 و محکم روی پا مصطفی کوبید : «این تا وقتی زن نداره خیلی بی کله میزنه به خط!
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~°•🥀🌱🌷•°~
🌹مـنم اون حسرتیـہ حـرم ندیـده
تـوے زندگیـش بـہ غیـر غـم ندیـده
همـونـے ڪہ خیـلیے وقتـہ غیـر کربـلا هیـچ
دیگـہ خـواب کربـلا رو هـم ندیـده💐
.
سـلام اربـابـم😔✋
#اربعیـن🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
.🌸🍃🌸
.
•••~~ 🍁تا قبل از عملیات شروع شود، برای بچه ها وقت می گذاشت;
هم از لحاظ کاری و هم از لحاظ شوخی و بگو بخند😊 و صحبت کردن.
نزدیک عملیات سرش شلوغ می شد. دوازده شب زنگ 📱می زدند که بیا جلسه.
تا سه صبح☀️طول می کشید. سه که می خوابید ، پنج و نیم شش بلند میشد.
یکی می گفت فلان چیز را کم داریم یا فلان جا فلان مشکل است.
تازه بچه ها می ریختند دور عمار که چه کار کنیم 🍂
با تمام خستگی به همه پاسخگو بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانے 🏴
#سیره_شهـدا🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_سوم 💠سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت ز
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_چهارم
💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش و ما نمیده!» کم کم داشتم باور می کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید
💠«من می خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از داريا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم
💠و باز امشب دست و پای دلم میلرزید. دلم می خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانه ای پنهان کرد
💠 «من میرم به سر تا مقر و برمی گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می خواست فرار کند که خودش داوطلب شد
💠 «منم میام!» از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد : «داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
💠از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش می درخشد
💠و به نرمی می لرزد. مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
💠 باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد : «شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می کردم.»
💠 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید
💠«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
💠نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد
💠«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می تونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟»
💠 طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
💠 در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠کنارم که نشست گرمای شانه هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد
💠«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
💠 بدن مان بین پایه های صندلی و میز شیشه ای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می لرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهار چوب پنجره می خورد.
💠ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزده اش را می شنیدم : «از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!»
💠 مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد : «زینب حالت خوبه؟»
💠 زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.
💠 خمیده وارد اتاق شده بود و شانه هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید
💠و رگبار گلوله از پنجره های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر رهبری گوشه یکی از اتاق ها پناه گرفته بود
💠 ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی دامادی اش هراسان دنبال اسلحه ای می گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید
💠این بی شرفها دارن با مسلسل و دوشکا میزنن ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_چهارم 💠زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می کنه کار دست خودش
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_پنجم
💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره های دفتر را به رگبار بسته بودند
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه ای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد
💠«اینا کی وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمیدانستم اما ظاهرا این کار در جنگ شهری دمشق عادت تروریست ها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند
💠«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی گری ناگهانی شان را تحلیل کرد
💠 «هر چی تو حمص و حلب ودمشق تلفات میدن از چشم رهبری ایران می بینن! دستشون به حضرت آقا نمیرسه، دفترش رو می کوبن!»
💠سرسام مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد، می ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می لرزیدم.
💠چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه های مصطفی از غیرت همسر جوانش گر گرفته بود که سرگردان دور خودش می چرخید.
💠 از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده اند که یکی شان با تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد : «ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم مقاومت کنیم!»
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه مون رو سر می برن یا اسیر می کنن! یه کاری کنید!»
💠دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد: «نمی بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش می کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید
💠«فکر می کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود
💠رو به مصطفی صدا رساند : «بچه ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل رد تیرها را با نگاهش زده بود که مردد نتیجه گرفت
💠«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی جی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانه اش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپی جی رو ازشون بگیرم.»
💠روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
💠تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره ها و دیوار ساختمان می خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گام های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک می زد.
💠 تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
💠 یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، كلتش را تحویل داد.
💠دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می زدم که او هم از دست چشمانم رفت.
💠پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی خواستم مقابل اینهمه غريبه گریه کنم که اشکهایم همه خون می شد و در گلو می ریخت، چند دقیقه بیشتر از محرم شدن مان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_پنجم 💠 روحانی مسئول دفتر تلاش می کرد ما را آرام کند و فرصتی برای
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_ششم
💠کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کند.
💠ندیده تصور می کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی دانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله ها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب ا التماس می کردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
💠 صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده می شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش می کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهرة مصطفی در میدان دیدش نبود که به سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : «خونه نیس، لونه زنبوره!»
💠 خط گلوله ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می کردم کار مصطفی را ساخته اند که باز به جان دفتر رهبری افتاده اند و هنوز جانم به گلو نرسیده
💠مصطفی از در وارد شد. هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی اش عرق می رفت، گوشه ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس نفس میزد.
💠 یک دستش آرپی جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت.
💠باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را می بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپی جی روی شانه اش بود، با دقت هدف گیری می کرد و فعلا نمی خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : «برید بیرون!»
💠من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید : «برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
💠 دلم نمی آمد در هدف تیر تکفیری ها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود
💠 تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه پله بلند شد : «سریعتر بیاید!»
💠شیب پله ها به پایم می پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم
💠ظاهرا هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین وحشت از در خارج شدیم.
💠چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنیال مصطفی برگشت.
💠یک ساعت با همان الیاس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می کردم و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
💠 مثل رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمی آمد و اشک چشمم تمام نمی شد.
💠ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همان جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش پست و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
💠برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش عشقش فروکش نمی کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید
💠 «چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» به چشمانش نگاه می کردم و می ترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می چکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد
💠 که غمزده خندید و نازم را کشید : «هر کاری بگی می کنم، فقط به بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که البهایم بی اختیار به رویش خندید
💠و همین خنده دلش را خنک کرد که به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید و دلبرانه پرسید : «ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم : «میشه منو بیری حرم؟»
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_ششم 💠کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_هفتم
💠 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد.
💠 هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد : «هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ شون دراوردم!
💠الان که نمی دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر سیدعلی خامنه ای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
💠 می دانستم نمی شود و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم : «میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید : «چرا نمیشه عزیز دلم؟»
💠در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بی قراری می کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد
💠«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره می خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد
💠 «زینبیه گر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهی اش کنم و پای حرم در میان بود که قلیم را قربانی حضرت زینب س کردم و بی صدا پرسیدم
💠«قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟» دستش به سمت دستگیره رفت و عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
💠 و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست.
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیه ها را می شمردم بلکه زودتر برگردند و به جای همسر و برادرم، تکفیری ها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
💠 از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی تواند برخیزد، خودم را بالای سرش رساندم
💠دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می کردم : «حتما دوباره انتحاری بوده!»
💠 به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا میل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠از خدا فقط صدای مصطفی را می خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
💠و نمی دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری ها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد
💠الان ما از حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم به ماشین منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می ترسید دیگر دستش به من نرسد که مظلومانه التماسم می کرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم
خونه!»
💠 ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم.
💠کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی خواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک تر می شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!»
💠 و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند حجاب مان کامل باشد که دلم نمی خواست حتی سر بریدهام بی حجاب به دست شان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
💠 فریادشان را از پشت در می شنیدم که تهدید می کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠دست پیرزن را گرفتم و می کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هفتم 💠 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی آوردم که
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_هشتم
💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جيغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی می رفت که نمی دیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمت مان حمله می کنند که دیگر به مرگم راضی شدم.
💠 مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد تا کسی نجات مان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمی رسید که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده می شد و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.
💠دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم هایی که در زمین فرو می رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم
چنگ زد که دستم خراش افتاد.
💠یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال بال می زد که بی خبر از اینهمه گوش نامحرم به فدایم رفت
💠«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم. ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس می کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی توانستم سر او را مثل سید حسن بریده ببینم.
💠مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از مدافعان حرم هستند و به خون مان تشنه تر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید.
💠 از شدت درد ضجه زدم و نمی دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس هایش را می شنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان می دهد.
💠گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفى ناله هایم را نشنود.
💠 نمی دانستم باز صورتم را شناختند با همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بی امان سرم عربده می کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می کوبید.
💠دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت
💠 از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست. با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می کشد.
💠پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد.
💠بدنم طوری سر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه ائمه قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بی حس شده بود، دعا می کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
💠 خیال میکردم می خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی دانستم برای زجر کش کردن زنان زینبیه وحشی گری را به نهایت رسانده اند که از راه پله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا می کشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
💠 رد خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی توانستم تصور کنم از دیدن جنازه ام چه زجری میکشد
💠که این قطره اشک نه از درد و ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکیده به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبيه محشر شده است.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_هشتم 💠ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_نهم
💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه های اطراف شنیده می شد
💠 چشمم روی آشوب کوچه های اطراف می چرخید و میدیدم حرم حضرت زینب س بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره می کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، اشهدش را می خواند که قلبم از هم پاره شد.
💠میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی ام و تنها با ضجه هایم التماس می کردم او را رها کنند.
💠مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می کردم.
💠 از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان تورم دیدم دو نفرشان شانه های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم : «یا زینب!»
💠با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه ام را کشیدند
💠 که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتین هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب ها را با ناله صدا می زدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آن ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند
💠که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می دادند و یکی خرناس کشید : ابوجعده چقدر براش میده؟»
💠و دیگری اعتراض کرد : «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟
💠ارتش آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» سپس به سمت صورتم خم شد، چانه ام خیس اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد
💠«فکر نمی کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!» از چشمانشان به پای حال خرابم خنده می بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب س دست دلم را گرفته بود
💠تا از وحشت اینهمه نامحرم تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بی صدا گریه می کردم.
💠 ای کاش به مبادله ام راضی شده بودنو و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس می کردم از زمین به سمت آسمان آتش می پاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمی شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان شان افتاده بود
💠 که پشت موبایل به کسی اصرار می کردند : «ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
💠صدایش را نمی شنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کند.
💠 با فشار دستش شانه ام را هل می داد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلابه می کشیدند که عجالتا خنجرهایشان غلاف بود.
💠پاشنه در پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هم می دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم.
💠احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب س به لبهایم نمی آمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم می خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
💠 شانه ام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی رفت
💠 که از پیچ پله دیدم روی میل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می زند. مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_نهم 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و ص
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاهم
💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
💠تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده می شد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد : «پس از وهابی های افغانستانی؟!»
💠جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم می کشاند قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت می کنم!»
💠و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید
💠 هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می برم زبونته! کاری باهات می کنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش می پیچید و آنها از پشت هلم می دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
💠از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
💠 حس می کردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عده ای می دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پر کرده و دست و بازویی تلاش می کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس می کردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا حسین!»
💠که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمی فهمیدم که گلوله باران تمام شد.
💠صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠گردنم از شدت درد به سختی تکان می خورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد.
💠 ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می داد.
💠تازه می فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می گشت.
💠 اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می گشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پرپر می زند و او تنها با قطرات اشک
💠 گونه های روشن و خونی اش را می بوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می شد و دوباره پلکهایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید
💠اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی می لرزید و أخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
💠 انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠شانه های مصطفی از گریه می لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می بوسیدم و هر چه می بوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
💠 مصطفی تقلا می کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه ام را می کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می رفتم.
💠جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج مان کنند.
💠مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماندکه دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاهم 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاه_یکم
💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده اند، نمی دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می کرد که خودش سر پتو را گرفت
💠 رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می کشیدند.
💠جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده می شد.
💠یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می کشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
💠تا رسیدن به آغوش حضرت زینب با هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس مان تقریبا میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم.
💠گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود.
💠گوشه صحن زیر یکی از کنگره ها کز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
💠 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره های اشک میدرخشید و حس می کردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی می گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
💠 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
💠چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش می چرخید.
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می کردم و مصطفی جان کندنم را حس می کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
💠جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمی شد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه اش نشاند.
💠 خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را می خواست که پیراهن صبوری ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠صورتم را در شانه اش فرو می کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
💠 رزمندگان اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سد این درها عبور می کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠می توانستم تصور کنیم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاه_یکم 💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دی
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاه_دوم
💠تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ می بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه ای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند
💠و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم : «من نمی ترسم مصطفی!»
💠 از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد
💠«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
💠 هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد می کرد، هنوز وحشت شهادت بی رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید
💠ولی می خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم : یادته داريا منو سپردی دست حضرت سکینه ؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب س
💠محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب س را شاهد عشقم گرفتم
💠«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، چون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید
💠 «این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب س بود که رو به حرم ایستاد.
💠لبهایش آهسته تکان می خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب س می سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوری ام می پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب س شدم.
💠میدانستم رفتن امام حسین ع را به چشم دیده و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می خواستند در را باز کنند و باور نمی کردم تسلیم تکفیری ها شده باشند که طنین "لبیک یا زینب" در صحن حرم پیچید، دو ماشین نظامی و عده ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
💠 اینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد : «زینب حاج قاسم اومده!»
💠یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می پیچید : «تمام منطقه تو محاصره اس!
💠نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
💠بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به خدا حس می کردم با همان لبهای خونی به رویم می خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره پاره پرپر می زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد
💠 «بین! خودش کلاش دست گرفته!» سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیهای پوشانده بود.
💠پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می داد.
💠 از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی اش برای دفاع از حرم حضرت زینب س به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاه_دوم 💠تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود، چشمم به پای پیکر ابوا
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پایانی
💠ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب س و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست
💠معبری در کوچه های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال های بعد بود تا چهار سال بعد که داريا آزاد شد
💠در تمام این چهار سال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی امان تکفیری ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند
💠حالا دل کندن از حرم حضرت زینب س سخت شده بود و بیتاب حرم حضرت سکینه س بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل مان را زیر و رو کرده بود.
💠 محافظت از حرم حضرت سکینه س در داريا با حزب الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب الله به زیارت برویم.
💠فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه س می لرزد تا لحظه ای که وارد داريا شدیم.
💠از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه س فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنیم با قبر حضرت چه کرده اند و مصطفی دیگر نمی خواست ان صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد : «میشه برگردیم؟»
💠 و او از داخل حرم باخیر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
💠دیدن حرمی که به ظلم تکفیری ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست : «نمی خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین ع را به ضمانت گرفت : «جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام على ع خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
💠 و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیر المؤمنین علیه را به چشم خود ببینیم.
💠بر اثر اصابت خمپاره ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله های مفتولی و لایه های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود
💠 طوری که تکفیری ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه
س نرسیده بود.
💠مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه س می دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلو گیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : «میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب س و حضرت سکینه س می تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم : «اینجا می مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری ها این حرم رو دوباره میسازیم ان شاء الله!»
#پایان
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_اول
♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
♦️دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
♦️ دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
♦️همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
♦️با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
♦️هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
♦️ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
♦️از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
♦️ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
♦️از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!»
♦️ که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
♦️ دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
♦️چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!»
♦️ با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم!
♦️همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
♦️ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
♦️از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
♦️ دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است
♦️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
♦️برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟
♦️در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
♦️حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
♦️ وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
♦️عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_اول ♦️ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانها
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_دوم
♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید.
♦️ چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
♦️از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
♦️ از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
♦️ روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
♦️رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
♦️زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
♦️ زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب
♦️ و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
♦️خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
♦️ تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
♦️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
♦️ شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
♦️ دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
♦️با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
♦️ آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
♦️دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
♦️ دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم
♦️«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت
♦️«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
♦️ شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
♦️نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم درسینه بند امد
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دوم ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سوم
♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
♦️با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!
♦️ بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
♦️از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند.
♦️حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
♦️ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
♦️حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
♦️ از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همینجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
♦️ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
♦️حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟»
♦️از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!»
♦️ و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
♦️ نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!»
♦️ اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
♦️مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت.
♦️دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
♦️احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
♦️حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
♦️ چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد!
♦️ انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
♦️انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد.
♦️من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
♦️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
♦️شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.»
♦شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سوم ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_چهارم
♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند
♦️ باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخاند
♦️ میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد
♦️«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
♦️ لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
♦️بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
♦️ نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود
♦️ طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟
♦️ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
♦️ خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
♦️عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
♦️ یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
♦️به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم.
♦️فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
♦️ یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
♦️احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
♦️ صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
♦️زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
♦️ انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
♦️چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهارم ♦️حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پنجم
♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
♦️حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
♦️ واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه.
♦️ میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
♦️ حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
♦️پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
♦️هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
♦️ دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
♦️ حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
♦️خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
♦️در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است
♦️انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
♦️موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
♦️خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد.
♦️دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
♦️اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
♦️سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم.
♦️ میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.» از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد
♦️«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم
♦️ تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
♦️مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو!
♦️ حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
♦️پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود!
♦️غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم.
♦️فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_پنجم ♦️ زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفر
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_ششم
♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
♦️سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی
♦️انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
♦️ دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
♦️ احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
♦️میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود
♦️به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم.
♦️من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید!
♦️ اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم!
♦️نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
♦️و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه.
♦️ اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
♦️سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»
♦️و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید
♦️ سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
♦️سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
♦️من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
♦️با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند
♦️و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»
♦️حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
♦️از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
♦️ او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
♦️به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
♦️نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد
♦️:«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
♦️نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_ششم ♦️کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگ
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_هفتم
♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
♦️پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد.
♦️دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
♦️ همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
♦️نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟»
♦️و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
♦️ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
♦️حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند.
♦️عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
♦️ هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
♦️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد.
♦️ عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
♦️ من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
♦️بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد.
♦️ تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
♦️ عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
♦️گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!»
♦️حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
♦️دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
♦️همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
♦️رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
♦️زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد
♦️«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»
♦️اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
♦️زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!»
♦️و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆