🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت33
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود
-نه خوب فکر نمی کردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟
کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت:
-ولی من میدونم چرا
باتعجب گفتم:
-شما میدونید ؟ از کجا ؟
-ببخشید که رک میگ ، ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود ؟
هنگ کردم ،این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت؟ خوبه دفعه قبل تته پته می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه :
-ببخشید چی گفتی شما ؟
-چیز خاصی نبود گفتم به خاطر ظاهرتونه که هر کسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه
عصبی گفتم:
- چی؟مگه ظاهرم جشه ؟ یعنی الان اگه خودم رو بقچه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟
-شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده که کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم
-مواظب ح رف زدنتون باشید آقا
ابروی بالا پروند و گفت:
-مگه این کار رو نکردن؟
- دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن
-چرا اتفاقا شما خوتون به هر کسی اجازه قضاوت میدید
بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت34
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کن ید
منو میگی اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهوی عصبانیت جای تعجب رو گرفت:
-به تو چه مگه من برا تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا....اصلا .....چرا به موهای من نگاه کردی
پوزخندی زد و گفت:
-مگه ننداختی بیرون که ما ببینیم؟؟؟
-نخیر من برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم
دوباره ابروبالا پروند :
-اگه برا دل خودت ون بود تو خیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتی ن مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتی ن
-نخیر....نخیر ......اینطور نیست
-ببینید خانم مجد شما هرطوری بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر می کنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعا چرا باید به شما گیر بدن ؟
-چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن ، باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن
-به چه قیمت؟به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زنا و دخترا ؟
- ب ی خیال بابا چرا شما بسیجیا اینقد امل هستید ؟ حالا مثلا تمام کشور های خارجی بی حجاب هستن مگه چیشده ؟ دیگه کسی کاری هم به کسی نداره
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت35
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
واقعا ؟یعنی الان اونجا دیگه تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست؟
-نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟
-پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیماری های جنسی بالاست اینطور که شما می گید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبای داده باید قایمش کنم؟
-برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبای رو بپوشون مگر برای همسرت
-بابا بی خیال واقعا املی
یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و پوزخندی زد:
-بله شما درست می فرمای ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندا رن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و باکلاس بودن اینه خدارو شکر من امل هستم منم اگه حرفی زدم برای خاطر خودتون بود
وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت
، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم
بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضا سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان
تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت36
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از این که باهام دوست شد م غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن
وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن:
مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه
شقایق-بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟
-حالا می بیند
- مریم:اصلا بیا شرط ببندیم
-باشه سر چی
- شقایق:بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها
-تو چکار داری؟ شرط رو بگو
مریم:باشه سر اینکه اگه تو بر دی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو
- اوکی هستم
بعد از دست دادن راهی خونه شدیم
تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چ ش مش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم
دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت37
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل
- پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الا ن که موقعه عمله من کسل حالا کی ح سش رو داره بره دانشگاه
بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم:
- سلااااااام صبح بخیر عشقای من
مامان: سلام عزیزم صبح بخیر
عزیز: سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب
-اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم
عزیز:از بس که تنبل بو دی الان با یه کار هلاک میشی
-اه عزیز من ؟ ....من تنبل بودم؟
دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست :
پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی
جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم:
-وای گی تی جوووووون کی اومدی ؟
گیتی :صبح اومدم خانم خرسه
-وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی ؟
-معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت38
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وااااا شیفت دو روزه آخه
-نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم
- واقعا که منو به دوستت فروختی ؟
-اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی
-اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم
همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست:
گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش
گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
با صدای گیتی به خودم اومدم:
-چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟
-اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت39
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما
با دست به پیشونیم زدم:
- وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من
گیتی :حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا
از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم:
- دلشونم بخواد من به این نازی
عزیز:گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه
گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس
بعدم خودش قش قش خندید
با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم
دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم :
- پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی
مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات
- هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره
وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم
بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم ، امیر علی پشت میزش مشغول خواندن قران بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت :
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت40
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام بفرمائید
-سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت
امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت
-بله ...بفرماید در خدمتم
-راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید
-نه...نه خواهش می کنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید
-خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید
-نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم
-خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه
مسیرم رو سمت بسیج دانشجوی خواهران کج کردم:
-سلام خانم
-سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم
-بله....راستش اومدم عضو بسیج بشم
-بله حتما در خدمت هستم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت41
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
-بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت:
-ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید
-بله خانم...
-حسینی هستم سحر حسینی
- خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم
-چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم
-ممنون از لطفتون
-خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن
-سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم
- وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
-چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت42
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی ؟ چقد گیری تو دختر
- هه بشین تا بیخیال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
-خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم :ها ؟ بگو بینم کارت چیه
-راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیر علی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس
با ذوق از جا پریدم:
-جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسعول بسیج بانوانه
-اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماش رو باریک کرد و گفت:
شقایق:تو از کجا می شناسیش ؟
-از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم
دهن دوتاشون از تعجب باز موند :
مریم:تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
- هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
-امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
-حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق: آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اط لاعاتیش کنم کارت نباشه
-مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
-ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت43
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد .
شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم می پرسیدم
چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود
و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
تغی ر ا ت ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود
و البته آرایشم کمتر
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁