عیسای شهر ما نفسش مجتبایی است
اعجازها نموده دمِ سیدالکریم (ع)
🏴وفات حضرت عبدالعظیم حسنی و شهادت حضرت حمزه علیهم السلام تسلیت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
دل فقط
جای حسین است و بس...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
همیشه دنبال خوب کردن حال دیگران بود. یک ویژگی که خیلی در او پررنگ بود مسئولیتپذیریاش بود. محال بود مسئولیتی قبول کند و آن را به سرانجام نرساند. در روزهای آخر هم، منطقه را که فرماندهان دستور به آزاد شدنش داده بودند، به یاری رزمندگان دیگر به طور کامل آزاد کرد و بعد به شهادت رسید و این یعنی آخرین مأموریت خود را هم تکمیل کرد و بعد رفت.
🌸🍃
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم تمام سطح #آشپزخانه از خُرده های ریز و #درشت شیشه پُ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_ششم سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
تو رفتی و گفتی
که شرف مرز ندارد
در پیچ و خمِ عشــق
همیشه سفری هست . . .
#اسلام_مرز_ندارد💁♂
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ
سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند.
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
شهادت در رکاب امام خمینی زیباست؛
اما دفاع از ولی فقیه حاضر از آنهم زیباتر است؛
خون دادن برای امام خمینی زیباست؛
اما خون دل خوردن برای امام خامنه ای از آن هم زیباتر است..
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
این موضوع را جدّی بگیریم که اگه دقت نکنیم، مایهی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود.
📌بدون تعارف
🤔به نظرتون چرا دیگه هیچ کس حاضر نیست که اسم بچهاش رو «غضنفر» بذاره؟!
(غضنفریعنی : شیر، مرد با صلابت، شجاع؛ از القاب امیرالمؤمنین علیه السلام)
بله، چون به مرور زمان اینقدر توی جوکهامون لقب غضنفر رو مسخره کردیم که
میترسیم وقتی بچهمون بزرگ بشه همه بهش بخندن!
⁉️چرا بعضیها به نامهای مبارک امامان نهم و دهم علیهما السلام، میخندن؟!
چون هرجا معتادی بود اسمش رو میذاشتیم «نقی» (پاکیزه و تمیز) یا «تقی»
(آتقی) (با تقوا و پرهیزگار) و اصلا هم حواسمون نبود که چه میکنیم!
⚠️اگر تونستید به من بگید که چرا به اجناسی که از مد افتاده میگیم «جواد»
(به آدم پرت میگیم جواتی)؟!!! مگه بین «جواد = بخشنده و با سخاوت» و از
مد افتادن یک جنس رابطهای هست؟
❓چه کسی اولین بار جوکهای اصغری و اکبری رو ساخت؟ منظورش چی بود؟و ما چرا حساسیت نشان ندادیم؟
شاید دقت نکرده باشید؛ مدتی داشتند در جوکهای ترکی، کنیه «ابوالفضل» را وارد میکردند...
شما هم (سهواً) این کارها رو نکنید که بقیه هم جرأت نکنند مقدّسات ما را مسخره کنند و هرکس هم این کار رو کرد لااقل یه تذکر زبانی مؤدبانه بدید (جوک، علیه قومیتها اشکال شرعی داره چه برسه که اسامی والقاب ائمه هم درش گنجونده بشه).
1⃣اگه پیامی حاوی این اسامی مقدس بود، فوروارد نکنیم و یا اسامی رو حتما تغییر بدیم و به فرستنده هم به بهترین زبان، تذکر بدیم.
2⃣اگر در جمعی بودیم که کسی با این کلمات جوکی تعریف کرد یا به نحو بدی از این اسامی استفاده کرد، واکنش ما با دیگران متفاوت باشه، طوری باشه که گوینده متوجه بشه ما از این کار خوشمان نیامد و این کار درست نیست.
اِن شاءالله تا چندسال دیگه خبری از این استهزاء (القاب ائمه) نباشه.
📌وحرف آخـر:
فرق اروپاییهایی که کاریکاتور رسول خدا وائمه رو میکشن، با مایی که القاب آنها را در جوکهایمان استفاده می کنیم چیست؟!
#نشر_حداکثری📑
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_هفتم نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هشتم
تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای #خانه مشغول بودم و در همان حال با #کودکم نجوا میکردم و بابت تمام #رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت #آشفته و حال پریشانم کشیده بود، #عذرخواهی میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ
هر چند مجید مهربانم، تمام #تلاشش را میکرد تا آرامش #قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده #ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید #شیطانی_اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار #دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
#خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ #آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و #گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت #تعطیلی امروز استفاده کرده و برای #احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت #موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک #طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به #تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با #ناراحتی تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟"
لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. #مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این #دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!"
و چه خوب حال و روزم را #فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با #عصبانیت ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به #ضرب باز شد و پدر با هیبت #خشمگینش قدم به اتاق گذاشت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹یک حاج اصغر بود و یک محله ملک آباد
🏘یک محله بود و یک حاجاصغر؛ هر کار فرهنگی که از دستش برمیآمد برای مردم محله ملکآباد شهرری انجام میداد.
👥گاهی با بسیج کردن جوانان محله، مقدمات خواندن نماز عید فطر و نماز ظهر عاشورا را مهیا میکرد و در اقامه نماز، صدها نفر حضور پیدا میکردند.
🦋گاهی خادم زوار امام رضا علیهالسلام در مشهد مقدس میشد. آستین بالا میزد، غذا درست کرده و مایحتاج زوار را فراهم میکرد.
👌خلاصه یک حاجاصغر بود و یک محله و یک اتاقک در پایگاه مقاومت بسیج مسجد صاحبالزمان (عجلالله تعالی فرجهالشریف) که آنجا شهید پاشاپور با جوانهای محله حرف میزد و سعی میکرد راه و چاه را نشانشان بدهد.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
محل رشد انسانیت.mp3
4.04M
🗡 ـ #نوک_تیز پیکانِ شیطان ، برای انحراف مسیر انسانها، به کدام سمت است؟
⚔ ـ بیشترین حملههای شیطان، متوجه کدام سمت است؟
♨️ ـ چگونه باید این پیکان را، قبل از آنکه ما را بِدَرَد، دفع کرد؟
#استاد_شجاعی🎤
#استاد_عالی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
خاکم به باد داد
و غبارم به سیل شُست
دیگر غم فراق تو با من چه میکند...
✍صامتاصفهانی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً..
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فقط شهدا را که #تفحص نمی کنند
گاهی باید آدم های زنده ( #مرده) را هم
تفحص کرد و پیدا کرد!!
#خودشان را...
#دلشان را...
#عقلشان را...
گاهی در این #راه پر پیچ و خم
#مردانگی، #غیرت، #دین، #عزت، #شرف ، #تقوا را گم می کنیم...
نمی گوییم نداریم
داریم
اما #گم می کنیم...
باید گشت و پیدا کرد؛
نگردیم، وِل معطل هستیم...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_هشتم تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای #خانه مشغول بودم و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_نهم لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاهم
لعیا مقابلم #زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای #دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر #آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
"لعیا، یه وقت به #مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر #نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از #مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، #قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با #مهربانی ادامه داد: "قربونت برم #عزیزم، گریه نکن! الان که داری #غصه میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر #مامان، آروم باش عزیزِ دلم!"
و من همین که نام #مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه #شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در #آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش #ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه #مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک #دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی #سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و #منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!"
و من در این لحظات #تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید #سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت #بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش #شور میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست #لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی #غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با #نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟"
در برابر #غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که #طنین گریه هایم در گوشی شکست و #دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش #دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!"
و حالا دل او قرار #نمیگرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم #مطمئن شود و دست آخر، لعیا #گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، #نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!"
و آنقدر به #لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره #قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام #عشق و محبت، جانم را #سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر #مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شهدا بعد از شهادت
عند ربهم یزرقون میشوند
و دست هدایتگری پیدا میکنند
و بر دلها حکومت خواهند کرد...
#حاج_حسین_یکتا📝
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠برنامه های انتخاباتی تلویزیونی آیت الله سیدابراهیم #رئیسی
#انتخابات🇮🇷
#انتخابات_1400🗳
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
أَلسَّلامُ عَلَى الْمَظْلُومِ بِلا ناصِر
سلام بر آن مظلومِ بى یاور
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم.
🕊تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست. در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چهکاره هستی؟» گفت: «ما کارهای نیستیم.»
🔹بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟» یک بار گفت: «من در یک اتاق نشستهام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.» پرسیدم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟ گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟»
‼️گفت: «مینشینیم در اینجا، یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم.» گفتم: «باشد خدا کمکتان کند.»
🌱هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید|
چرا جمهوری اسلامی حرم است؟
🎙 سخنرانی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله
🗓 عملیات کربلای یک ۱۳۶۵/۰۴/۰۵
#انتخابات
#انتخاب_درست_کار_درست
@tafahoseshohada 🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاهم لعیا مقابلم #زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_یکم
پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و #سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان #دست میکشید تا ایمان بیاوریم که #پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است.
حالا ساعتی میشد #مژدگانیِ نعمت که نه، برکت تازه ای را در #زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که #مجید دلش میخواست، دختری پُر ناز و #کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، #سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش #چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه #باران میبارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در #امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر #دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به #میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید #خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از #رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هرچه #اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر #بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملاً از بارش باران #محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش #لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان #اذیت شود.
به خاطر بارش به نسبت #شدید باران، ساحل #خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چندنفری هم که روی نیمکتها به تماشای #دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده میشدند و ما همچنان به #تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال #خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران
رؤیایی!
صدای دانه های #درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش #غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و #احساس میکردم زمین و #آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُر سر و صدایی به راه انداخته اند.
مجید همانطور که دسته #چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل #هیاهوی ساحل طوفانی #خلیج_فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم."
و من حسابی سرِ #ذوق آمده بودم که با صدای بلند #خندیدم و میان خنده پاسخ دادم: "نه مجید جان! #سردم نیس! خیلی هم عالیه!" ولی حریف #کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت #ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "کمرت درد میکنه الهه جان؟"
سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو #دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم #نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_پنجاه_و_یکم پیش چشمانمان آبی #زیبای دریا بود و زیر پایمان تن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه #نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که #مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که #میخواهد خیسی نیمکت را با #شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی #نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی #غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و همچنانکه #کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و #زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار #مشکی رنگش که از خاک ِ خیس روی #نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت #کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با #مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم."
و بعد مثل اینکه موضوع #جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با #لحنی پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این #موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام #پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ #پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف #صادقانه_ام، از
ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند #نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین #صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت #دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریایی اش به #تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام #وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و #مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات #مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊