eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۴۰ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍یک بار هم در با هم بودیم.از همان روز اول،موقع پر کردن لوح اصرار می کرد که پستش بیفتد .بالاخره دلم را یک دله کردم و رفتم ازش پرسیدم:سِرّش چیه که پستت رو می ندازی این موقع؟کی؟ساعت یک شب به بعد؛درست زمانی که همه می خواستند به هر قیمتی شده از زیر پست در بروند. کجا؟وسط بیابان های رامشه.آب را چکاند داخل آتش جلوی رویم: 💠اگه می خوای بدونی باید بمونی پیشم.پیه اش را به تن مالیدم.دکمه آستینش را بست و گفت:می خوام بخونم. از که بین نماز می ریخت،بغضم گرفت.دو رکعت می خواند،بعد می آمد کنارم جلوی آتش می نشست. 💠کمی اختلاط می کردیم، بعد می رفت سراغ دو رکعت بعدی.باز آمد کنارم و زمزمه کرد.زمان پست تمام شد. گفتم بروم نفربعدی را بیدار کنم. 💠 گفت: بذار بخوابن،ما که بیداریم!موقع تا رفت تجدید کند،چند نفر از چادرها جستند بیرون.فرستادیمش جلو.هی حاجی حاجی کرد که من از همه کوچک ترم.همه قبولش داشتند که بهش اقتدا کنند. 🍀راوی:غلامرضا عرب،همکارشهید 📚 فصل ۴ ص ۲۱۳ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ۵۶ 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ✍هر،باید تنگی اتاق را به جان می خریدیم. یک اتاق سه در چهار، با کلی کوله پشتی و اسلحه و بخاری، چسب محسن می خوابیدم. 💢نمی دانم چطور نصفه پا می شد می رفت بیرون که من بیدار نمی شدم. که از اتاق می زدم بیرون یا ایستاده بود به یا گوشه ای با چراغ قوه اش می خواند. 🍀راوی:ابراهیم نصیری،همرزم شهید 📚 فصل ۵ ص ۲۲ هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ص۱۱۱ 💚مرد میدان نبرد❤️ ✔️راوی:یکی از دوستان عراقی شهید 👈اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک به سمت☀️ برمي گشتيم.موقع☀️ بود که به ورودي☀️ و کنار☀️ رسيديم.🌷 به راننده گفت: نگه دار.تعجب کرديم. 🌷@shahidabad313 🔮گفتم:🌷 اينجا چه کار داري؟گفت: مي خواهم بروم☀️.گفتم: نمي ترسي؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توي. ⚘@pmsh313 🌷 برگشت و گفت: از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت.بعدها فهميدم که مدت ها در☀️ به☀️ مي رفته و بر سر مزاري که براي خودش مشخص کرده بود مشغول مي شده. 🌷@shahidabad313 🌷#مرد_مبارزه بود. او در و در هم دست از اعتقاداتش بر نمي داشت.هميشه#مقام_عظماي_ولايت را بر روي سينه داشت. براي#صحبت مي کرد و آنها را از لحاظ آماده مي کرد. ⚘@pmsh313 🔮يادم هست خيلي با به جمعي از مي گفت: لحظه ي🌷 نام مقدس☀️(علیه السلام) را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالاي سرتان بيايد.کل وسايل همراه🌷، در همه ي مدت حضور در ميادين، فقط يک کوچک بود. 🌷@shahidabad313 🔮تعلقات او از همه ي دنياي بريده شده بود. در دوران خيلي کم غذا مي خورد، مي گفت: شايد بقيه ي همين را هم نداشته باشند. کم مي خوابيد و به واقع خودش را براي آماده کرده بود. ⚘@pmsh313 🌷 در هم وظيفه ي بودن و بودن خود را رها نمي کرد.در آنجا هم، وظيفه ي هر کس را به آنها مي شد.زماني هم كه بود در كار و رساندن و كمك مي كرد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚چرا ابراهيم هادي؟❤️ 💚چرا سلام بر ابراهیم را نوشتم!❤️ 💚شهیدابراهيم الگــوي❤️ 👈 سال۱۳۸۶بود.در🕌 تهران مشغول مغرب و عشاء بودم. حالت عجيبي بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم.بعد از نماز مغرب، وقتي به اطراف خود نگاه كردم، با ديدم ⬅️اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!درست مثل اينكه، جزيره اي در ميان درياست!امــام جماعت پيرمردي نوراني با عمامه اي ســفيد بود. از جا برخاســت و رو به ســمت جمعيت شــروع به صحبت كرد. ⬅️از پيرمردي كه در كنارم بود پرسيدم: را ميشناسي؟ جواب داد: حاج شــيخ محمد حســين زاهد(ره)هستند. اســتاد حاج آقا حق شناس(ره)و حاج آقا مجتهدي(ره) ⬅️من كه از عظمت روحي و بزرگواري شيخ حسين زاهد(ره)بسيار شنيده بودم،با دقت تمام به سخنانش گوش ميكردم. عجيبي بود. همه به ايشان نگاه ميكردند. ⬅️ايشان ضمن بيان مطالبي در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوســتان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق ميدانند و... اما رفقاي عزيز، بزرگان اخلاق و عرفان عملي اين‌‌ها هستند،بعد تصوير بزرگي را در دست گرفت. از جاي خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. ⬅️تصوير، چهره مردي با محاسن بلند را نشان ميداد كه بلوز قهوه اي بر تنش بود.خوب به عكس خيره شدم. كامل او را شناختم. من چهره او را بارها ديده بودم. شك نداشتم كه خودش است. ابراهيم بود، 🌷!! ⬅️سخنان او براي من بسيار عجيب بود. شيخ حسين زاهد(ره)استاد عرفان و اخلاق كه علماي بسياري در محضرش شاگردي كرده اند چنين سخني ميگويد!؟او ابراهيم را استاد معرفي كرد!؟ ⬅️در همين حال با خودم گفتم: شــيخ حسين زاهد(ره)كه... او كه سالها قبل از دنيا رفته!!هيجان زده ازخواب پريدم. ســاعت ســه بامداد روز بيســتم مرداد 1386مطابق با بيست و هفتم ماه رجب و ☀️ حضرت رسول اكرم(ص)بود. ⬅️اين خــواب روياي صادقه اي بود کــه لرزه بر اندامــم انداخت. كاغذي برداشتم و به سرعت آنچه را ديده وشنيده بودم نوشتم. ديگر خواب به چشمانم نمي آمد. در ذهن، خاطراتي كه از🌷 شنيده بودم مرور كردم. ⬅️فراموش نميكنم. آخرين شــب ماه رمضان سال 1373 در🕌 بودم. به همراه بچه هاي قديمي جنگ به منزل🌷 رفتيم. مراســم بخاطر فوت مادر اين شــهيد بود. منزلشان پشــت🕌، داخل كوچه🌷 قرار داشت. ⬅️ در مورد شهيد هادي شروع به صحبت كرد. خاطرات ايشان عجيب بود. من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم!آن شب لطف خدا شــامل حال من شد. من كه را نديده بودم. من كه در زمان شــهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكي از بندگان خالصش را بشناسم. ⬅️اين صحبتها ســالها ذهن مرا به خود مشغول كرد. باورم نميشد، يك اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه باشد! عجيبتر آنكه خودش از خدا خواســته بود که بماند! و با گذشت سال‌‌ها هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبي هم از او نقل نگرديده! و من در همه كلاس‌‌هاي درس و براي همه بچه ها از او ميگفتم. ⬅️هنوز تا☀️ فرصت باقي است. خواب از چشمانم پريده. خيلي دوست دارم بدانم چرا شــيخ زاهد، ابراهيم را الگــوي معرفي كرده فرداي آن روز بر سر مزار شــيخ حسين زاهد(ره)در🌟 رفتم. ⬅️با ديدن چهره او كاملا بر صدق رويائي كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم. ديگر شک نداشتم که را نه درکوهها و نه در پستوخانه هاي بايد جست ، بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند. همان روز به سراغ يكي از رفقاي شهيد هادي رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزديك شهيد را از او گرفتم. ⬅️تصميم خودم را گرفتم. بايد بهتر و كاملتر از قبل ابراهيم را بشناســم. از خدا هم خواستم.شــايد اين رســالتي اســت که حضرت حق براي شناخته شــدن مخلصش بر عهده ما نهاده است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت! ۳۸ سال با هم بودند 👇 ⬅از خلقیات بگویید و اینکه ایشان چه سبکی در برای فرزندانش در پیش گرفته بود؟ ⭕هیچ و مقامی پدرم را نکرد. مثال‌زدنی داشت. علاقه‌ای به پست و مقام‌های دنیایی نداشت. هر از گاهی که به گلایه می‌کردیم و می‌گفتیم چرا این‌قدر کم به خانه می‌آیید؟ پاسخ می‌داد: «به خاطر راحتی شما.» هرموقع برای☀️ می‌ایستاد بدون اینکه به ما بچه‌ها بگوید ما بچه‌ها از کوچک تا بزرگ با شنیدن صدای نمازش از بلند می‌شدیم و پشت سر ایشان می‌ایستادیم و🍀 می‌خواندیم. درخصوص من و خواهرم از همان کوچکی به ما داشت ولی هیچ‌وقت این حرف را به ما نمی‌گفتند و از ما نمی‌خواستند که باید حجابتان باشد. ولی به صورت غیرمستقیم با حرف‌زدنشان و انجام کارهایشان ما متوجه شدیم که باید💥 داشته باشیم. همچنین ایشان نوه‌هایش را خیلی 💥 داشت. وقتی که از بیرون به خانه می‌آمد، بچه‌ها برای ایشان از همدیگر می‌گرفتند. ⬅ چند سال با🌷 همراه بود؟ ⭕شهیدی که🌷 بدون او به☀️ نمی‌رفت!پدرم ۳۸ سال با🌷، چه در زمان و چه در جنگ‌های نامنظم و ، داشت. همیشه🌷، بابا را با نام کوچک «🌷» صدا می‌زد.🌷 می‌گفت: «اگر دو نفر در این من را کنند من می‌توانم 🌷 شوم و وارد ☀️ شوم. یکی خانمم و دیگری🌷 است.» با آنکه پدرم این همه سال با🌷 بود، ولی هروقت تلفنی با حاجی می‌کرد، یک خاصی روی صورت نمایان می‌شد. انگار در خود با یکدیگر می‌کشیدند. خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری‌اش زود قبل از دم در خانه🌷 منتظر می‌ایستاد. حتی یک کارتن در داشت که☀️ صبحش را روی آن می‌خواند و حاجی می‌ماند. با تردد پدرم تمام همسایه‌ها هنگام رفتن به سر کار «پورجعفری» را می‌شناختند. حتی موقع برگشت هم وقتی پدرم مطمئن می‌شد🌷 داخل خانه شده است به خودمان برمی‌گشت. تا موقعی که چیدمان کار برنامه‌ها، جلسه، هماهنگی‌ها و مأموریت‌ها را انجام نمی‌داد خیالش راحت نمی‌شد. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧 آخرین لحظه دیدار با پدر قبل از🌷 👇 ⬅از آخرین لحظه دیدار با پدرتان قبل از🌷 چه خاطره‌ای دارید؟ ⭕شب قبل از رفتن به، بنده در پدری پیش مادرم بودم. طی چند تماسی که با داشتیم، ایشان یکدفعه به ما اطلاع دادند که ما فردا زود باید به مأموریتی برویم. 💎بنده سریع با خواهر بزرگم تماس گرفتم که قرار است فردا به برود، بیایید از او خداحافظی کنید. روز رفتنِ، نیم ساعت قبل از☀️ از بیدار شدم، دیدم در اتاق پذیرایی مشغول خواندن☀️ است. بدون اختیار نشستم محو دیدن شدم تا اینکه نمازش تمام شد. با دیدن من لبخندی زد. 🍀چهره‌اش حالت خاصی داشت. بلند شد لباس‌هایش را پوشید و برای رفتن آماده شد. رفت و نزدیک تماس گرفت که برای به می‌آید. تلویزیون روشن بود و شبکه خبر داشت خبر آتش زدن در را نشان می‌داد. 💎بابا صدا زد: «نفیسه بیا نگاه کن ببین چه خبره. اوضاع خیلی خطرناک است. این دفعه ما برویم حتماً ما را می‌زنند.» برگشتم گفتم: «خب وقتی می‌گویی خطرناک است، نروید.» بابا برگشت گفت: «نه مگر می‌شود نروم؟ این همه سال با بودم؛ حالا در این اوضاع او را تنها بگذارم؟» در دیداری که با بچه‌های🌷 بعد از شهادتش داشتیم، بچه‌هایشان به من گفتند: «🌷 خیلی اصرار کرد که این سری🌷 با ما نیاید ولی آقای پورجعفری می‌کند و می‌گوید نمی‌توانم شما را در این وضعیت بحرانی تنها بگذارم.» ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
⏺گفت‌وگوی با نفیسه پورجعفری دختر🌷 بزرگوار حسین پورجعفری،دوست چندین ساله🌷 📍 💧در#بابا انگار اخرین سفارشها بود 👇 ⬅وقتی خبر🌷 را از رسانه‌ها شنیدید، متوجه🌷#بابا هم شدید؟ ⭕بله؛ شب🌷#بابا با خواهرم مادرم بودیم. بچه‌های هر دوی ما خیلی بی‌تابی می‌کردند و نمی‌خوابیدند. تا دیروقت بودیم. 🌿یک ساعت قبل از آن اتفاق، با ما تماس گرفت و حال تک‌تک ما را پرسید و به ما گفت: «ما جای اولیه هستیم. می‌خواهیم جابه‌جا شویم و جای دیگر برویم. مواظب خودتان باشید.» طوری می‌کرد که انگار دارد سفارش‌ها را می‌کند. 🌿صبح بعد از☀️ تلفن خانه زنگ خورد. تعجب کردم. گفتم شاید خود باشد. با امید صدای گوشی را برداشتم که دیدم یکی از فامیل‌ها گفت: «بابات کجاست؟ زیرنویس تلویزیون را دیدید؟ نوشته است:🌷 را🌷 کرده‌اند.» تا این حرف را شنیدم گفتم: «حتماً هم🌷 شده است.» 🌿فامیلمان گفت: «نه؛ اسم کس دیگری به جز🌷 در زیرنویس نبود.» گفتم: «امکان ندارد. بابای من همیشه با🌷 بود. مطمئنم🌷 شده است.» بعد هرچه با محل کار پدرم تماس گرفتم، کسی به من جواب نداد و می‌گفتند هنوز مشخص نیست ولی وقتی که گفتند🌷🌷 شده ما همگی فهمیدیم که هم🌷 شده است. تا اینکه بعداً به ما دادند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🔻نماز اول وقت(۲) ص ۷۵ ✔جمعي از دوستان شهيد 💚بیدار نگه داشتن بچه ها برای قضا نشدن نماز صبح آنها❤️ 🔻سال ۱۳۵۹ بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. 🍁@pmsh313 🔻دو ساعت مانده به کار بچه ها تمام شد. 🔻ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف مي کرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. 🔻بچههــا را تــا بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از به خانه هايشان رفتند. 🍁@shahidabad313 🔻ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت مي رفتند معلوم نبود براي نماز بيدار مي شدند يا نه 💥شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريدكه نمازشان قضا نشود. ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
🔘دومين حضور ص ۸۵ ✔امير منجر 💚لذت سحر خیزی❤️ 🔘امام صادق(ع)مي فرمايند: هركار نيكي كه بنده اي انجام مي دهد در قرآن ثوابي براي آن مشخص است؛ مگر! 🍁@shahidabad313 🔘زيرا آنقدر پر اهميت است كه خداوند ثواب آن را معلوم نكرده و فرموده: »پهلويشان از بسترها جدا مي شود و هيچ كس نمي داند به پاداش آنچه كرده اند چه چيزي براي آنها ذخيره كرده ام ⚡ -ميزان الحكمه حديث ۳۶۶۵ 🍁@pmsh313 🔘يكي دو ســاعت مانده به همان دوران كوتاه ســرپل ذهاب، ابراهيم معمولا قبل از بيدار مي شــد و به قصد ســر زدن به بچه ها از محل استراحت دور مي شد. 🍁@shahidabad313 🔘اما من شــك نداشتم كه از بيداري لذت مي برد و مشغول نماز شب مي شود. 🔘يك بار ابراهيم را ديدم. يك ساعت مانده به اذان صبح، به سختي ظرف آب تهيه كرد و براي غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
♻️مطلع الفجر ص ۱۳۳ ✔حسين الله كرم 💚زخمی شدن ابراهیم❤️ ♻️...به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يكي از بچه ها با لهجه مشهدي به سمت من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن!! ♻️بدنم يك دفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم و گفتم: چي شده؟! جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم. 🍁@shahidabad313 ♻️رنگم پريد. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم. در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگر امدادگر شدم و بالای سرش آمدم. ♻️گلوله اي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او می رفت. جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟! ♻️با كمي مكث گفت: نمي دونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟!جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم. 🍁@pmsh313 ♻️عراقيها شــديدًا مقاومــت مي كردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد. ♻️نزديك بود و بايد كاري مي كرديم، اما نمي دانســتيم چه كاري بهتره. ♻️يك دفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقي ها حركت كرد و بعد روي تخته سنگي به سمت ايستاد! ♻️بــا صداي بلند شــروع به گفتن كرد! ما هــر چه داد مي زديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو مي زنن، فايده نداشت. 🍁@shahidabad313 ♻️تقريبًا تا آخر را گفت. با تعجب ديديم كه صداي تيراندازي عراقي ها قطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ما هم آورديمش عقب! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
💚ما تو را دوست داريم❤️ص ۱۹۰ ✔جواد مجلسي ⏺پائيز سال ۱۳۶۱ بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا مي رفتيم حرف از او بود! ⏺خيلي از بچه ها داستانها و حماســه آفريني هاي او را در عمليات ها تعريف مي كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س)انجام شده بود. ⏺به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر مي زديم از ابراهيم مي خواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س)بخواند. 🍁@shahidabad313 ⏺شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي از گردانها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود! ⏺بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. ⏺آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نمي كنم! ⏺هــر چه مي گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نمي كنم! ⏺ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. قبل از احساس كردم كسي دستم را تكان مي دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. ⏺من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته مي دانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار مي شود و مشغول نماز. ⏺ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!! ⏺اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ⏺ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: مي خواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... 🍁@pmsh313 ⏺پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه مي گويم تا زنده ام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يك دفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند: ⏺نگو نمي خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نمي داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛