eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 از راست: ( پیشکسوت و بین المللی ) ، - - عملیات - آذر ۱۳۶۲ Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🆕فراخوان عکس #رفیق_شهیدم😍 ❃↫«شهیدمهدی نظری شرکتـــ کننده: 32 #جایزه🎁 نفر اول ⇦ ۳۰تومان☺️ نفر دوم⇦۱۵تومان نفرسوم ⇦۱۰تومان ☑️ نحوه شرکت کردن در #مسابقه👇 http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚁 عملیات 🚀 🔥 💣 💥 📞 مکالمۀ بیسیم ( فرمانده سرافراز ۲۷ ) با ( فرمانده دلاور ) در بحبوحۀ عملیات ۴ - آبان ۱۳۶۲ Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌹 #سالروز_شهادت 🌸 اهل شهرستان #فامنین ، استان همدان مدرس حوزه و موفق به اخذ دکترا در رشته #فلسفه بارها تبعید و زندان به علت مبارزات سیاسی خستگی ناپذیر 💥 ایشان روز ۲۷ آذر ۱۳۵۸ ، توسط گروه منحرف #فرقان ، مقابل دانشگاه الهیات تهران به همراه محافظانش ترور شد و به #شهادت رسید. #شادی_روح_شهدا_صلوات Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
سردار #شهید_سید_ابراهیم_کسائیان فرمانده #گردان_میثم در عملیات #والفجر_چهار بچه #سوادکوه #مازندران ولادت: ۱۰ شهریور ۱۳۳۹ شهادت: ۱۹ دی ۱۳۶۵ ، #کربلای_پنج ، #شلمچه ✍ اگر به پست قبلی یه نگاهی بندازین، #حاج_همت تو مکالمش با #شهید_اسماعیل_لشکری به #کسائیان هم اشاره می کنه که تیربارچیش بمونه و نیاد عقب...☺️ . . . 📷 اطلاعات عکس: همون عملیات یعنی #والفجر۴ ، آبان ۱۳۶۲ ، #قلاجه Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌺 🌺 سردار (معاون تیپ یکم عمار) از ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🌹 شهادت: ۲۸ آذر ۱۳۶۲ ، ارتفاعات ، عملیات 📷 نفر سمت راست: سردار @yousof_e_moghavemat
🐅 🐅 💥 💣 🔥 در کردستان که بود، بهش لقب داده بودند. برای سرش، جایزه گذاشته بود. عاشورای ۱۳۴۱ به دنیا آمد و روز ۱۳۶۲ به رسید. یكی از همرزمانش می‌گوید: «یك بار یك كُرد آمد پیش و گفت: یك مطلبی می‌خواهم به شما بگویم و اعتراضی بكنم، اما قول بده كه مرا نَكُشی. گفت: نترس بگو. آن كُرد پنجاه هزار تومان پول درآورد، روی میز گذاشت و گفت: این پول را به من داده‌اند كه تو را بُكُشم. سرش را روی میز گذاشت و گفت: من یك سر بیشتر ندارم و آن را هم می‌دهم. كُرد گریه كرد و دست و صورت را غرق بوسه كرد.» ☺️ 🌺 سردار @yousof_e_moghavemat
🌺 از سمت راست، نفر اول: سردار Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 🌸 💕 💕 💕 ...جلوتر که رفتیم، یک زن و مرد کُرد، لب جاده ایستاده بودند و می خواستند از روستا به بروند. آن دو را که دید ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مُسلّح باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و چجوری به این آدم ها اطمینان دارد؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک ها سر راه گذاشته اند چه؟! غرق در این افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد.انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: « دعاگویت هستم. » به رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم خدا به دادمان برسد، اما آنجا یک آیفا آمادۀ رفتن به بود. دلم نمی خواست با خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه های و نیروهای در خط بود. راه گلویم را بست. گفت: «برادر ٬ ما را فراموش نکنی. منتظرت هستم.» 😃 💗 ✅ 💗 📖 منبع: کتاب جالب و واقعاً خواندنی به روایت سردار Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌗 شب نشینی به سبک حاج احمد 🔹متوسلیان حتى نمى‌گذاشت كه شبها هم بيكار بمانيم. معلوماتش بالا بود و با ما زياد بحث مي كرد. شبها بچه ها را در اتاق جمع مى‌كرد و براى اينكه بتواند بُعد عقيدتى- فكرى ما را هم تقويت كند، بحثهاى مختلف را وسط مى‌كشيد. مثلا يک بار ميگفت: «من كمونيست هستم و شما مسلمان، بايد براى من اسلام را ثابت كنيد.» آقا طورى بحث میشد كه كار به دعوا مي كشيد! خدا بيامرز شهيد آخر سر كم می‌آورد و ميگفت: «حرفِ من درست است اما تو چون فرمانده‌ای نمیخواهى قبول كنی.» حاج احمد ميگفت: «نه برادر، من با منطق دارم اين حرف را میزنم». 🔸يک شب هم گفت: «هر كسى هر چه دلش مى‌خواهد بگويد.» يكی از بچه ها كه جعفر نام داشت و اهل كاشان بود، خيلى خجالتى بود. نوبت به جعفر كه رسيد او ميگفت: «برادر ما رويمان نميشود چيزی بگوييم.» حاجی گفت: «خب يک حمد بخوان». جعفر گفت: «رويم نميشود.» حاجى گفت: «يك قل هوالله بخوان.» جعفر گفت: «رويم نميشود.» احمد گفت: «خوب يه بسم الله الرحمن الرحيم بگو...». حاجى آخر سر شاكى شد و گفت: «اين قدر كه تو ميگويی رويم نميشود تا به حال يك بقره را خوانده بودی»! —( راوی: مجتبی عسکری) پاییز 1360 - تهران - منزل ذبیح الله چراغی پدر شهید چراغی ... ایستاده از راست: ٬ محمد چراغی ، حجت چراغی قدبیگی نشسته از راست: صفی الله چراغی٬ ناشناس٬ ٬ جبار ستوده ، علی خرم @yousof_e_moghavemat
32.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 شب یلدا با حضور رزمنده جانباز، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس ، 🌺 داودآبادی در این مصاحبه کوتاه اعلام کرد که در همان درگیری اول توسط معروف به «کبری» به شهادت رسیده است. ⚠️ البته این را هم باید گفت ، تا از منابع معتبر و رسمی اعلام نشود، ما خبر را نخواهیم پذیرفت. Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌺 سالروز سردار عزیز و شجاع اسلام قائم مقام لشکر ۴۴ قمر بنی هاشم علیه السلام ✍ عملیات کربلای پنج ، ۲ دی ۱۳۶۵ Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💐 سالروز ولادت سردار دلاور و رشید سپاه اسلام #شهید_ابراهیم_علی_معصومی فرمانده گردان کمیلِ لشکر۲۷ محمّد رسول الله (ص) #من_یک_دی_ماهی_ام 😉 Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #فرماندهان_لشکر_۲۷ 🌸 ایستاده از راست: نصرت الله قریب، #شهید_دستواره ، علی نیکوگفتار، #حاج_همت نشسته از راست: رحمان اسلامی، #جاویدالاثر_تقی_رستگار_مقدم ، #شهید_حسن_زمانی ، سید محمد باقر موسوی 📷 سوریه - دمشق - مقام رأس الشهداء - تیر ۱۳۶۱ @yousof_e_moghavemat
🌷امشب، سال گشت عملیات کربلای چهار است... □روزگار راه خود را رفت و باز مانده گان و ملت جنگ دیده نیز راه خود را بر گزیدند و هر کسی به سمت و ذائقه ای رفت... □اما یاد آن مردان فداکار و بریده از قید و بند های دنیا، وجه مشترک همه ی ساکنان و دل بسته گان به این بوم و بر بوده و هست... □به خصوص همراهان آن شهیدان مظلوم، که اینک جز خاطرات و غم و غصه های یاران سفر کرده ی خویش و تنی رنجور، متاعی از آن زمان ندارند.... #یاد_شان_گرامی باز مانده: عبدالصمد زراعتی جویباری @yousof_e_moghavemat
#شهید_سیدسجاد_روشنایی ❤️ تــــو خندیدی و چشمانت ز یادم بُـــــرد رفتن را من از لبخنـــــدت آموختم ز این دنیــا گذشتن را ... @yousof_e_moghavemat
😂 ؟؟؟ 😥 😖 😞 😩 "نصرت الله غریب" ، همان هم بازی دوران کودکی است که اگر کتاب زندگیش را ورق بزنی، پر است از خاطرات دوران جنگ که هر کدام برای خودشان حکایتی دارد. ⬇ "نصرت الله غریب" ، در گفتو گو اختصاصی خود با از دوران زندگی و خاطرات خود با گفت. از ای که  هیچ گاه حتی در شرایط سخت هم از روی لبانش پاک نشد و تا آخرین لحظه در این جنگ باقی ماند. سرانجام در ۱۳ تیر ماه سال ۱۳۶۵ در ، آزادسازی ، شهد شیرین را نوشید. ✅ ⬅ ⬅ نامردها کجا میروید ↘ در ، ، برف سنگینی آمده بود. به بالای ارتفاعات رفتیم. همین طور که مسیر را طی می کردیم، ناگهان احساس کردم که افتاد. دیدم شروع به لرزیدن کرد. انگار غش کرده بود. همه بچه ها نگران و سراسیمه خودشان را بالای سرش رساندند. همه ما نگران که در عین ناباوری ، ه بلند شد و شروع کرد به .😁😁 ما همین طور او را نگاه می کردیم. ✅ این موضوع در کوچه های ذهنمان چند باری تکرار شد. ✅ یک بار دیگر در ، خمپاره ای در اطراف فرود آمد. روی زمین افتاد و شروع کرد به نال و فریاد زدن. بچه ها به واسطه کارهایی که انجام داده بود، باور نمی کردند که زخمی شده باشد. من گفتم: " بچه ها ولش کنید. این دوباره دروغ میگه". اما هم چنان صدای فریاد به گوش می رسید که " نامردها کجا میرید". ما همچنان اهمیتی بهش نمی دادیم. گفتم: "دوباره رضا می خواهد ما را دست بندازد. کارش همین است." اما یکدفعه دیدیم که واقعاً چهار دست و پا راه می آید. برگشتیم، متوجه شدیم که وقتی خمپاره افتاده است، خاک به سر و صورت و چشمانش پاشیده. صورتش دیده نمی شد. من یک آن احساس کردم که  ترکش  به چشمانش اصابت کرده و نابینا شده است. همچنان ناله کنان فریاد می زد، "دیدید نامردا دروغ نمی گم". Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😅 ؟؟!!!! 😂 😛 😜 😩 زمانی که (ص) تشکیل شد، با توجه به استعدادی که داشت٬ به عنوان شروع به کار کرد. محل کار او در یک بود که در  آن یک پنجره تعبیه شده بود و این کانکس در سطح بالاتری از زمین قرار داشت. این طوری بر رزمنده های مراجعه کننده تسلط داشت؛ از طرفی بچه های باید بر روی بلوکی می رفتند. یک روز که آماده می شدیم برای  ٬ یک رزمنده پشت پنجره قرار گرفت و گفت: "مرخصی می خوام." گفت: "طبق دستور ، چون نزدیک است نمی توانیم بدهیم." خیلی اصرار کرد. گفت : "آقا،  گفته است  مرخصی ندهید. چرا اینقدر اصرار می کنید؟" ولی وقتی دید این همچنان پافشاری می کند٬ یه بغل دست بود. گفت: "وایسا الان بهت مرخصی می دم". تقریباً سر و صورت مقابل پنجره بود. پارچ آب را روی سر خالی کرد گفت: "حالا متوجه شدی...مرخصی نمی دیم". 😂😂😂 😖 😞 👤 راوی: سردار «نصرت الله قریب» Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📷 پادگان ، آبان ۱۳۶۳ ، قبل از ۱- سمت چپ: ۲- سمت راست: رزمنده با اخلاص و باصفا «حاج حمیدرضا فرزاد» Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
#قاب_ماندگار انتشار برای اولین بار #حاج_احمد_متوسلیان ❤️ ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به #عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما.... @yousof_e_moghavemat
🌸 🌸 ✅ 🌷 وقتی بودیم، برای انجام امور نظافت، نوبت بندی کرده بودیم و هر روز یک نفر وظیفۀ نظافت را به عهده داشت. روزهای چهارشنبۀ هر هفته نوبت بود. او با وجود مسئولیت سنگین ، در هر حالت و موقعیتی، سخت مقیّد بود که نوبت انجام مسئولیت نظافت را رعایت کند. هیچ کاری، هرچقدر هم که مهم بود، مانع حضور سر وقت او برای نظافت نمی شد. سفره می انداخت و جمع می کرد. غذا و چای، آماده و تقسیم می کرد. خیلی تمیز ظرف ها را می شست. سنگر، محوطه و حتی دستشویی و توالت ها را به دقت و می کرد. شاید بعضی ها چنین اَعمالی را برای یک فرماندۀ شاخص نظامی جایز نمی دانستند، اما منطق دیگری داشت. او می گفت: « کسیه که توی ، برادر بزرگ تره و در سایر مواقع، کمترین و کوچک ترین برادر بچه هاست.» با این رفتار خود بر قلب های بچه ها می کرد. 📙 برگرفته از کتاب @yousof_e_moghavemat
💓 💓 🌸 ✅ 🌺 سردار (سمت چپ) اهل ، شهرستان ، روستای از یاران وفادار و شجاع در و ◼ این عزیز اسلام، در تاریخ ۴ فروردین ۱۳۶۱ در عملیات غرورآفرین به رسید. Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
در فراق دوستان آخر ز ما چیزے نمانـد ... هر ڪہ رفت از هستے ما پاره اے با خویش برد ... نشسته از سمت چپ #حاج_احمد_متوسلیان❤️ @yousof_e_moghavemat
🔺خاطره سردار قالیباف از آخرین دیدارش با برادرش: « سخت ترین روزهای من آن روزهایی بود که درست در شلمچه نشسته بودیم. با همه آن نفراتی که آنجا بودیم ولی به خاطر شرایط خط امکانش نبود و نمی توانستیم با هم وداع و خداحافظی کنیم من هم فرمانده لشگر بودم و دوست داشتم برادرم را در بغل بگیرم ولی نمی توانستم و سزاوار نبود باید با همه خداحافظی می کردم که به خاطر شرایط خط امکانش نبود نمی دانم بگویم تلخ، شیرین، چه بگویم این برادرم (حسن) اینقدر مرا نگاه کرد که من او را یک لحظه در آغوش بگیرم ولی برایم خدا شاهده اصلا به خاطر بچه هایی که آنجا بودند و من فرمانده لشگرشان بودم، امکانش نبود. به من اطلاع دادند که جنازه برادر شما پیدا شده است. من رفتم و گفتم حداقل آن موقع نشد همدیگر را ببینیم. حالا شهید شده جنازه اش را ببینم، رفتم وارد شدم، دیدم حدود دویست تا سیصد نفر از خانواده ها آنجا جمع شده اند همه منتظر جنازه های شهدای خودشان هستند به همه گفتند این آقای قالیباف فرمانده لشگر نصر است. حالا شما تصور کنید جنازه برادرم را آوردند بیرون و همه آرزوی من این بود که یکبار او را ببوسم ولی وقتی دیدم آن خانواده های شهیدی که جنازه ای ندارند و من را نگاه می کنند نتوانستم برای آخرین بار...»😔😢 @yousof_e_moghavemat