سلام
امروز داشتم فرزندم رو میبردم مدرسه اومدم بپیچم تو کوچه که با همچین صحنه ای روبرو شدم. هر چقدر هم نگاه کردم با تابلوی #کوچه_اختصاصی برخورد نکردم. مطمئن شدم از فرهنگ بالای صاحب خانه بوده حقوق شهروندی رو اول صبح به مردم یادآوری می کنه. بهرحال هستن انسانهایی با چنین فرهنگ بالا و متمدن در شهر. خدایاشکرت
#ارسالی
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
سلام امروز داشتم فرزندم رو میبردم مدرسه اومدم بپیچم تو کوچه که با همچین صحنه ای روبرو شدم. هر چقدر ه
❌❌❌❌
#اندکیتامل
قابل توجه افرادی که قصد ساختمان سازی دارند👇👇👇👇
همانطور که در تصویر مشاهده میکنید متاسفانه كل راه رو بسته بودن در حالي كه اگر 5 متر جلوتر كه كوچه عريض تر بود مصالح خالي شده بود راه هم بسته نمي شد. در ضمن همه اول صبح سر كار ميرن و بچه ها رو ميبرن مدرسه و اينكار پايمال كردن حقوق بقيه شهروندان هست و اگر خدايي نكرده كسي با يك مريض بدحال در خودرو مي پيچيد داخل اين كوچه باريك و پشت سرش يه خودروي ديگه بود براي برون رفت از اين كوچه شايد دقايق بسيار حياتي سپري مي شد كه غير قابل جبران بود. بنابراين ايشون مي تونست مصالح رو جلوتر و يا در زماني كه كارگرانشون حضور دارن تخليه مي كردن تا مزاحمتي براي ديگران نباشه!!!!
باتشکر
@zarrhbin
🌺شامگاه نهم ربیع ،جشن سالروز آغاز امامت امام زمان علیه السلام در مسجد زیرده با حضور منتظران و محبین حضرت ولی عصر برگزار شد🌺
🔶در این مجلس نورانی که با حضور خوب اقشار مختلف مردم و جوانان برقرار بود، امام جمعه اردکان حجت الاسلام والمسلمین سید اسماعیل شاکر به طرح چند سوال وشبهه درمورد حضرت مهدی ارواحنا فداه پرداخت و با بیان جواب آنها صحبت خود را ادامه داد..
🔶از جمله مطالب بیان شده این بود که دیدن امام زمان علیه السلام نباید هدف اصلی ما قرار گیرد چون خیلی ها اهل بیت علیهم السلام را دیدند ولی انسانهای مثبتی نبودند ونشدند، بنابراین مهم این است کارهای ما مورد رضایت حضرت باشد ودر مسیر ایشان باشیم البته اگر کسی موفق به دیدار و ملاقات با حضرت شود، توفیق زیادتریست .وی در ادامه ، به بیان قضیه ی ملاقات شیخ ابراهیم صاحب الزمانی با وجود حضرت ولی عصر عجل الله تعالی پرداخت.
🔶بخش پایانی این جشن، مداحی برادر گرامی ، حمید ابراهیمیان بود که با اشعار امام زمانی همه را به فیض رساند و نیز با خواندن سرودی زیبا و همراهی مردم، این جلسه ادامه پیدا کرد..
اللهم اجعلنی من انصاره واعوانه..
🔷بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود علیه السلام اردکان
@zarrhbin
سلام خداقوت و تشکر بابت کانال خوبتون ان شاالله از طریق کانال شما حرف مردم رو به گوش مسئولین برسونید الان دوماه از سال تحصیلی گذشته و سه راه مطهری شمالی و جنوبی وقت تعطیلی مدارس خیلی شلوغ هستش هرکی هروقت خواست به هر طرفی میره اول مهر چراغ راهنمایی نصب کردن ولی اصلا چراغ ها کار نمیکنه و فقط قرمزه برای زیبایی گذاشتن نمیدونم ولی خیلی موقع تعطیلی مدارس این سه راه ها خطرناک و پر رفت و امده خواهشا رسیدگی کنن مسئولین مربوطه باتشکر
ارسالی
@zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️
🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، #مادرم گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی #خانه نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به #کتابخانه می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: #کتابخانه_مسجد_جامع. مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو #چطور به مسجد می روی؟ تازه #معلوم نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: #خدا عاقبتت را بخیر کند.
🍂 فردا صبح بلند شدم و #پیاده راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع #یک_ساعت پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار #خوب نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به #کتابخانه_وزیری که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. #ساختمان کتابخانه #قدیمی بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای #هراتی ساخته شده را نداشت.
🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی #شبستان مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، #آداب کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی #اسم کتابی هم در #ذهنم نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را #بخصوص امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم.
🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ #کتابخانه شدم؛ #قلبم تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم #نگران این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و #کتابهایی داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود #حکمت_افلاطون؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود #فکر کردم برای من که #کوچک هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول #مطالعه بودند. #کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با #لباس_روحانی بود. سلام کردم. مرد گفت: #بچه اینجا چه می خواهی؟ گفتم: #کتاب. او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این #نام، مرد نعره ای زد که: بچه برو #گردوبازی کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو #بیرون.
🍃 من می خواستم #گریه کنم و از #کتابخانه بروم. آخر من #کتاب_خواندن را دوست داشتم هم به مادرم #قول داده بودم که #روزها به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این #آشیخ این طور با من #برخورد می کرد. صدای بلند کتابدار در همه #سالن پیچید. #مرد ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از #خواندن دست کشید. او بلند شد و با صدای #ملایمی پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: #آشیخ_محمدباقر با بچه ها #ملایمتر باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون.
🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. #حاجی دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت #انار که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی #بحث کرد و چندین مثال زد.
🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی #پدرم را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم #افشار است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب #داستان بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم خواستی کتاب را ببری من #ضامن تو هستم.
@zarrhbin
👇👇👇👇
🍂 حاجی به #نماز رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت #تمسخر به من گفت: آقای #فیلسوف حالا از افلاطون بگویید.
🍃 #آشیخ گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من #درس می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در #کتابخانه بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون #سخنرانی کنند.
🍂 #من شروع کردم #راجع به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را #مطرح کردم. یعنی هر چی #حاجی به من #یاد داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش #بازمانده بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی #بازحمت به من یاد داده بود.
🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ #کم می گیری و با آنها #خوب تا نمی کنی. آن #مرد به آشیخ گفت: یکی از #اهداف حاجی آقایِ #وزیری این است که بچه ها #بیشتر به کتابخانه بیایند و #تو بچه ها را #فراری می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور #رفتار کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ #درهم شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد.
🍂 آن #مرد به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به #کتابخانه بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر #سئوالی داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد #دبیر من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و #باوقار و دانا. آن موقع #حقوق دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. #لزومی نداشت برای #امرارمعاش خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر #باسواد، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد.
🍃 فردای آن روز #لحن آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری #اشکالی ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به #سفارش حاجی افشار و به من گفت #امضا کن. شاید اولین امضاء رسمی و #تعهدآور من همان باشد.
🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی #کتاب را در دستم دید #آرام شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم.
🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید .
🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من #معرکه می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و #بساط چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا #پاتوق کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود #یک_ریال ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من #مجانی بود. شاید این اولین #مزدی بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم.
📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی
📩 سمیّه خیرزاده اردکان
@zarrhbin
سلام وخسته نباشید👋
درخواستی داشتم از شهرداری واعضای شورای شهر....
دانشجوهای پسر دانشگاه اردکان خوابگاهشون از دانشگاه خیلی دوره
خوابگاه سیدالشهدا واقع در خیابون سیدالشهدا....
لطفا رسیدگی کنید حداقل خط واحد نیز از خیابون سیدالشهدا به مرکز شهر وجود داشته باشد....
چون واقعا حق دارن اگه مواد غذایی یا بهداشتی یادارو ویا..... هیچ گونه امکاناتی در اطراف خوابگاه نیست...
پس خواهشا یک جوری تنظیم کنید که خط واحد از خیابون سیدالشهدا به مرکز شهر نیز عبور کند....
من خودم بچه اردکان هستم ووقتی میبینم دانشجو ها نسبت به شهرم معترض هستن ناراحت میشوم....
من نسبت به شهرم تعصب دارم🙏💚
پس خواهشا از مسئولان شهرداری وشورای شهر میخواهم به این موضوع رسیدگی کنند....
#اردکانی_ام💚
@zarrhbin