eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.1هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز مستند مزرعه عروسك هاي اردكان بين ساعت ١٨ تا ١٩/٤٥ در جشنواره رضوي بر روي پرده سينما خواهد رفت به اميد ديدار شما به صورت ازاد و رايگان در پرديس سينما تك يزد امور گردشگري اداره ميراث فرهنگي صنايع دستي و گردشگري شهرستان اردكان @zarrhbin
#لحظاتی قبل بازدید فرماندار از نمایشگاه کتاب(نگارخانه شفق)به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی @zarrhbin
سلام امروز داشتم فرزندم رو میبردم مدرسه اومدم بپیچم تو کوچه که با همچین صحنه ای روبرو شدم. هر چقدر هم نگاه کردم با تابلوی #کوچه_اختصاصی برخورد نکردم. مطمئن شدم از فرهنگ بالای صاحب خانه بوده حقوق شهروندی رو اول صبح به مردم یادآوری می کنه. بهرحال هستن انسانهایی با چنین فرهنگ بالا و متمدن در شهر. خدایاشکرت #ارسالی @zarrhbin
ذره‌بین درشهر
سلام امروز داشتم فرزندم رو میبردم مدرسه اومدم بپیچم تو کوچه که با همچین صحنه ای روبرو شدم. هر چقدر ه
❌❌❌❌ قابل توجه افرادی که قصد ساختمان سازی دارند👇👇👇👇 همانطور که در تصویر مشاهده میکنید متاسفانه كل راه رو بسته بودن در حالي كه اگر 5 متر جلوتر كه كوچه عريض تر بود مصالح خالي شده بود راه هم بسته نمي شد. در ضمن همه اول صبح سر كار ميرن و بچه ها رو ميبرن مدرسه و اينكار پايمال كردن حقوق بقيه شهروندان هست و اگر خدايي نكرده كسي با يك مريض بدحال در خودرو مي پيچيد داخل اين كوچه باريك و پشت سرش يه خودروي ديگه بود براي برون رفت از اين كوچه شايد دقايق بسيار حياتي سپري مي شد كه غير قابل جبران بود. بنابراين ايشون مي تونست مصالح رو جلوتر و يا در زماني كه كارگرانشون حضور دارن تخليه مي كردن تا مزاحمتي براي ديگران نباشه!!!! باتشکر @zarrhbin
🌺شامگاه نهم ربیع ،جشن سالروز آغاز امامت امام زمان علیه السلام در مسجد زیرده با حضور منتظران و محبین حضرت ولی عصر برگزار شد🌺 🔶در این مجلس نورانی که با حضور خوب اقشار مختلف مردم و جوانان برقرار بود، امام جمعه اردکان حجت الاسلام والمسلمین سید اسماعیل شاکر به طرح چند سوال وشبهه درمورد حضرت مهدی ارواحنا ‌فداه پرداخت و با بیان جواب آنها صحبت خود را ادامه داد.. 🔶از جمله مطالب بیان شده این بود که دیدن امام زمان علیه السلام نباید هدف اصلی ما قرار گیرد چون خیلی ها اهل بیت علیهم السلام را دیدند ولی انسانهای مثبتی نبودند ونشدند، بنابراین مهم این است کارهای ما مورد رضایت حضرت باشد ودر مسیر ایشان باشیم البته اگر کسی موفق به دیدار و ملاقات با حضرت شود، توفیق زیادتریست .وی در ادامه ، به بیان قضیه ی ملاقات شیخ ابراهیم صاحب الزمانی با وجود حضرت ولی عصر عجل الله تعالی پرداخت. 🔶بخش پایانی این جشن، مداحی برادر گرامی ، حمید ابراهیمیان بود که با اشعار امام زمانی همه را به فیض رساند و نیز با خواندن سرودی زیبا و همراهی مردم، این جلسه ادامه پیدا کرد.. اللهم اجعلنی من انصاره واعوانه.. 🔷بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود علیه السلام اردکان @zarrhbin
سلام خداقوت و تشکر بابت کانال خوبتون ان شاالله از طریق کانال شما حرف مردم رو به گوش مسئولین برسونید الان دوماه از سال تحصیلی گذشته و سه راه مطهری شمالی و جنوبی وقت تعطیلی مدارس خیلی شلوغ هستش هرکی هروقت خواست به هر طرفی میره اول مهر چراغ راهنمایی نصب کردن ولی اصلا چراغ ها کار نمیکنه و فقط قرمزه برای زیبایی گذاشتن نمیدونم ولی خیلی موقع تعطیلی مدارس این سه راه ها خطرناک و پر رفت و امده خواهشا رسیدگی کنن مسئولین مربوطه باتشکر ارسالی @zarrhbin
🔴 مزایده خودروهای بابک زنجانی @zarrhbin
🔹معرفی سرپرست جدید معاونت خبر صداوسیمای مرکز یزد در مراسمی مهدی سلطانی بعنوان سرپرست جدید معاونت خبر صداوسیمای مرکز معرفی شد. @zarrhbin
داماد یک عضو شورای نگهبان بازداشت شد مهدی صدرالساداتی٬ داماد محمدرضا مدرسی یزدی عضو فقهای شورای نگهبان به اتهام «تشویش اذهان عمومی علیه نظام و نیروی انتظامی» بازداشت شد./توفان @zarrhbin
🔘 اولین بار در کتابخانه....⁉️ 🍃 ماجرای کتابخانه رفتن در اوایل شهریور بعد از ماجرای آقارضا اتفاق افتاد. من به مغازه ای نمی رفتم و باید در کوچه ها با بچه های همسایه بازی می کردم. بازی هم سرشکستنک دارد روز بعد از ماجرای تریاک، گفت: تا باز شدن مدرسه یک ماه مانده است؛ من باید با تو چه کنم؟ توی نمی مانی؛ توی کوچه هم درست نیست ولو باشی. گفتم: من به می روم. مادرم گفت: کدام کتابخانه؟ گفتم: . مادرم گفت: بچه، خانه ی ما این طرف شهر است و مسجد جامع آن طرف شهر، تو به مسجد می روی؟ تازه نیست تو را راه بدهند. گفتم: من به کتابخانه می روم؛ مادرم گفت: عاقبتت را بخیر کند. 🍂 فردا صبح بلند شدم و راه افتادم. از خانه ی ما تا مسجد جامع پیاده روی بود. البته اگر به جای خیابان از کوچه پس کوچه ها می رفتم راه کمتر می شد، ولی من هنوز راه مسجد جامع را از طریق کوچه پس کوچه ها و بازار نمی شناختم و لاجرم از خیابان رفتم. بالاخره وارد مسجد جامع شدم و به که هنوز در ابتدای کارش بود، رفتم. کتابخانه بود و هنوز ساختمان مجزایی که با کمک مرحوم مغفور آقای ساخته شده را نداشت. 🍃 در آن زمان کتابخانه در قسمتی از دنباله ی مسجد قرار داشت. من تا آن روز به هیچ کتابخانه ای نرفته بودم، کتاب گرفتن را نمی دانستم و حتی کتابی هم در نبود و کسی هم اسم کتابی را به من نگفته بود. تنها کتاب هایی را که نامشان را می دانستم؛ مختارنامه، اسکندرنامه، امیرارسلان نامدار، و حسین کرد شبستری بود. این کتابها را شب ها به طور دوره ای، با پسران آقای دبیری همسایه مان می خواندیم. من داستان آن کتابها را برای بچه های کلاس و زن های محله بازگو کرده بودم. خودم هم مقداری از آن کتابها را امیرارسلان و حسین کرد شبستری را خوانده بودم. 🍂 بالاخره وارد راهرو تنگ شدم؛ تاپ تاپ می تپید یازده دوازده سال بیشتر نداشتم این بودم که به من کتاب ندهند. اول راهرو، دم در کتابخانه یک قفسه ی شیشه ای بود و داخل آن چیده شده بود من کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی، با رنگ سفید در عطف آن نوشته شده بود ؛ فکر کردم این هم کتابی است مثل کتاب حسین کُرد شبستری. به علاوه چون کتاب کوچکی (قطع جیبی) بود کردم برای من که هستم خوب است. وارد سالن کتابخانه شدم، چند نفری مشغول بودند. پشت پیشخوان نشسته بود. مردی با بود. سلام کردم. مرد گفت: اینجا چه می خواهی؟ گفتم: . او پرسید: چه کتابی می خواهی؟ جواب دادم حکمت افلاطون. به محض شنیدن این ، مرد نعره ای زد که: بچه برو کن، کتاب حکمت افلاطون می خواهی؟ برو . 🍃 من می خواستم کنم و از بروم. آخر من را دوست داشتم هم به مادرم داده بودم که به کتابخانه می روم. بیش از یک ساعت پیاده روی کرده بودم و حالا این این طور با من می کرد. صدای بلند کتابدار در همه پیچید. ۵۵_۵۰ ساله ای با کت و شلوار منظم و ریش جوگندمی از دست کشید. او بلند شد و با صدای پرسید پسرجان چه می خواهی؟ به طرف من حرکت کرد و ضمن حرکت گفت: با بچه ها باشید. من گفتم: کتاب می خواهم، آن مرد پرسید: کدام کتاب را می خواهی؟ گفتم: کتاب حکمت افلاطون. 🍂 آن مرد به آشیخ محمدباقر گفت، لطفاً حکمت افلاطون را بدهید. آشیخ گفت: چشم حاجی آقا. کتاب حکمت افلاطون را به حاجی آقا داد. دست مرا گرفت و با هم به حیاط کوچک کتابخانه رفتیم. حیاطی کوچک با چند درخت که یکی دو میز و چند صندلی در آن چیده بودند در کنار اتاق کتابخانه بود( محل کتابخانه به قدری کوچک بود که نمی شد با آن سالن اطلاق کرد.) هیچ کس آنجا نبود. حاجی به من گفت: بنشین. از من پرسید، اصلاً می دانی افلاطون کیست؟ من که تا آن روز اسم افلاطون را نشنیده بودم، گفتم نه. حاجی درباره ی زندگی سقراط، ارسطو و یونان و فلاسفه ی بزرگ سخن گفت. بعد تا اذان ظهر یعنی حدود، ۳/۵ ساعت وقت گذاشت و چند صفحه ای از کتاب حکمت افلاطون را به من یاد داد. او درباره ی مُثُل افلاطونی کرد و چندین مثال زد. 🍃 صدای اذان که بلند شد حاجی گفت: پسرجان اسمت چیست؟ من اسمم را گفتم. حاجی را شناخت و گفت خدا بیامرزدش با هم آشنا و دوست بودیم. اسم من هم است. بعد گفت: من به نماز می روم هر وقت خواستی بروی، کتاب را به آشیخ محمدباقر بده، ولی این دفعه که به کتابخانه آمدی کتاب بگیر و بخوان. من هم به آشیخ محمدباقر می گویم یک کتاب داستان به تو بدهد. اگر هم‌ خواستی کتاب را ببری من تو هستم. @zarrhbin 👇👇👇👇
🍂 حاجی به رفت. من نیم ساعتی دیگر با کتاب افلاطون ور رفتم و سپس رفتم کتاب را به شیخ محمدباقر دادم. آشیخ محمد باقر در حالی که کتاب حکمت افلاطون را از من می گرفت با حالت به من گفت: آقای حالا از افلاطون بگویید. 🍃 گویا متوجه نشده بود که تمام صبح آقای افشار به من می داده است. او فکر کرد خودم کتاب را خوانده ام. او رو کرد به دو سه نفری که در بودند، گفت: این آقای فیلسوف صبح آمدند و کتاب حکمت افلاطون را می خواستند و حاجی افشار هم گفتند کتاب را به ایشان بدهیم. حالا فیلسوف می خواهند راجع به افلاطون کنند. 🍂 شروع کردم به سقراط، افلاطون و ارسطو صحبت کردن که بحث مُثُل افلاطونی را کردم. یعنی هر چی به من داده بود، دوباره گفتم. آشیخ محمدباقر دهنش بود. گفت: بچه تو روی این کتاب را هم نمی توانی بخوانی، من کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن همان سه صفحه ای که حاجی به من یاد داده بود. 🍃 یکی از مردان که این بحث ها را می شنید گفت: آشیخ بچّه ها را دستِ می گیری و با آنها تا نمی کنی. آن به آشیخ گفت: یکی از حاجی آقایِ این است که بچه ها به کتابخانه بیایند و بچه ها را می دهی، اگر بار دیگر با بچه ها اینطور کنی، من به حاجی آقایِ وزیری خواهم گفت. قیافه ی شیخ شد و لاحول ولاگویان عازم مسجد شد. 🍂 آن به من گفت: پسرجان حرف این شیخ را گوش نکن. هرروز به بیا، من هم بیشتر روزها به اینجا می آیم. اگر داشتی از من بپرس. این مرد چندسال بعد من شد. او آقای کیانی لیسانس ادبیات فارسی بود. مردی متین و و دانا. آن موقع دبیران کافی بود. آنها در تابستان ها کتاب می خواندند یا برای استراحت به ییلاقات می رفتند. نداشت برای خود دست به هر کاری بزنند. این دبیر ، زیر ۵۰ سالگی بر اثر بیماری، فوت شد. خدایش بیامرزد. 🍃 فردای آن روز آشیخ با من ملایم شد و کتاب قصه ای به نام ده نفر قزلباش به من داد تا بخوانم. او به من گفت: اگر می خواهی کتاب ده نفر قزلباش را به خانه ببری ندارد. این کتاب ده جلد است. جلد اول آن را ببر و بعد که خواندی بیاور. اسم و آدرس مرا یادداشت کرد. جلو آن نوشت به حاجی افشار و به من گفت کن. شاید اولین امضاء رسمی و من همان باشد. 🍂 کتاب را گرفتم و با دو، به طرف خانه حرکت کردم و حدود ۲ بعدازظهر درخانه بودم. مادرم نگران شده بود که چرا دیر کردی؟ اما وقتی را در دستم دید شد. من داستان کتابخانه را به مادرم گفتم. جلد اول کتاب ده قزلباش را در دو روز خواندم. چند کلمه ای که نمی فهمیدم از اکبر دبیری پسر همسایه که کلاس دوم دبیرستان ( معادل سوم راهنمایی فعلی) بود پرسیدم. تا اول مهر من ۱۰ تا جلد کتاب ده نفر قزلباش را خوانده بودم. 🍃 شب ها من قصه ی ۱۰ نفر قزلباش را برای زن های سرکوچه یا مردانی که به مغازه ی آقای ابریشمی می آمدند تعریف می کردم. از شب سومی که من به کتابخانه می رفتم همه منتظر بودند که حسین پاپلی بیاید و بقیه داستان را بگوید . 🍂 جلوی مغازه ی آقای ابریشمی در تاریکی شب چند نفری از مردها جمع می شدند. مغازه با نور یک لامپای نفتی روشن بود، من می گرفتم و کم کم تعداد نفراتی که می خواستند قصه بشنوند زیادتر می شد. از شب هفتم، هشتم آمحمد یک سماور آورد و چای درست کرد. او قهوه خانه چی هم شد و به مردانی که آنجا کرده بودند چای می داد. هر چهار استکان چای قندپهلو درجه یک که یک تکه نبات یزدی اعلا هم پهلوی آن بود ( استکانی ۵ شاهی یا ۲۵ دینار) ولی چای من بود. شاید این اولین بود که من تا آن زمان در تمام عمرم می گرفتم، شبی دو چایی داشتم. هر شب مشتری ها زیادتر می شدند بعد از ۱۵ روز جلو مغازه ی آمحمد خیلی شلوغ می شد، آمحمد یک کاسه ماقوت یا شیره هم به من می داد که داستان را ادامه بدهم. 📚 کتاب شازده حمام/دکتر محمدحسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
سلام وخسته نباشید👋 درخواستی داشتم از شهرداری واعضای شورای شهر.... دانشجوهای پسر دانشگاه اردکان خوابگاهشون از دانشگاه خیلی دوره خوابگاه سیدالشهدا واقع در خیابون سیدالشهدا.... لطفا رسیدگی کنید حداقل خط واحد نیز از خیابون سیدالشهدا به مرکز شهر وجود داشته باشد.... چون واقعا حق دارن اگه مواد غذایی یا بهداشتی یادارو ویا..... هیچ گونه امکاناتی در اطراف خوابگاه نیست... پس خواهشا یک جوری تنظیم کنید که خط واحد از خیابون سیدالشهدا به مرکز شهر نیز عبور کند.... من خودم بچه اردکان هستم ووقتی میبینم دانشجو ها نسبت به شهرم معترض هستن ناراحت میشوم.... من نسبت به شهرم تعصب دارم🙏💚 پس خواهشا از مسئولان شهرداری وشورای شهر میخواهم به این موضوع رسیدگی کنند.... 💚 @zarrhbin