eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم. _بیا تو. در رو باز کردم و داخل رفتم. اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره. با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد. ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم. پشت میز نشستم. _فردا چه درسی داری? یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم: _زبان. از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم. _کتابت رو دربیار. کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم. سرم توی کتاب بود. _نگار. بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم. _من رو ببین. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد. _قهری با من؟ قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی. _اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد? تو چشم هام نگاه کرد. _چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه. _میگم. _مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش. _ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی. _هر کس برای خودش احترام داره. چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت: _این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود. سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت: _اخرین درست رو بیار بلبل. دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم. _بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست. به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم. _من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون... در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد. شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد. _چیزی شده مامان. نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت: _بیا تو.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
عزیزان در نظر داریم‌ برای میلاد حضرت زهرا سلام‌الله تو یکی از مناطق محروم، میلاد رو جشن بگیریم. به این دلیل نیت کردیم از امروز تا روز میلاد درآمد فروش رمان اوج نفرت رو صرف اینکار کنم. مبلغ رمان با تخفیف ۳۰ هزار تومان هست شما با خرید این رمان از امروز تا روز جشن ان‌شالله تو ثواب برگزاری این جشن سهیم هستید فقط چون قراره از این کارت هزینه بشه حتما به این شماره کارت واریز بشه به کارت قبلی واریز نشه ❌ بزنید روش ذخیره میشه ۵۸۹۴۶۳۱۱۳۹۰۰۷۹۳۴ محمد‌ سنایی بانک رفاه فیش رو برای من ارسال کنید @onix12 اگر کسی هدیه یا نذر هم داره به همین کارت واریز کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️وقتی زمین بازگشت "مسیح" را در کنار "پسرِ انسان" جشن میگیرد... "مقتدای مسیح" به مناسبت ولادت حضرت عیسی علیه السلام.✨ 👌پیشنهاد ویژه دانلود.
انقلابیِ مثبت حتی اگر هیچ‌‌ کاره هم باشد، خودش را مسئول ترین افراد می داند و وارد میدان می‌شود. عزیزان‌ من! جوانانِ انقلابیِ مثبت باشید!
💕اوج نفرت💕 دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده. چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد. _اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه. احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد. دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت. مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد. احمدرضا گفت: _چی شد یهو? _نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته. اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت. _کیو میگی تو؟ احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد. _هیچی داداش، ببخشید. اخمش غلیظ تر شد. _دفعه ی اخرت باشه. مرجان سرش رو پایین انداخت. _نشنیدم چشمت رو . _چشم. یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت: _بخونید تا بیام. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم. _چیزی نگفت که. با گریه گفت: _سرم داد زد. _عیب نداره بیخود گریه نکن. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
میدونی رفیق،گاهی فراموش میکنیم خدایِ ما ، خدای یوسفیه که تویِ چاه بود و بعد عزیز ِ مصر شد . .🚶🏻‍♂ خدایی که آتش رو گلستان کرد! خدایِ نوح در باران و آب ؛ خدایی که همه چیز و همه کس به فرمانِ او هستند . .🌱 پس غصه یِ هیچی رو نخور: )! تونمیدونی ولی‌اون‌حواسش بهت‌هست🤍؛
شهدا برای ما حمدی بخوانید که شما زنده‌اید و ما مرده...🕊
💕اوج نفرت💕 اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برداره. انتطارم برای برگشتش بی فایده بود، بعد از دو ساعت کلنجار رفتن با درس ها بالاخره خسته شدم و به پیشنهاد من از اتاق احمد رضا بیرون رفتیم. مرجان سرکی تو اتاق مادرش کشید، رو به من لب زد? _داره منت میکشه. منت چی، اصلا اون بیچاره چی کار کرد که بیخودی باهاش قهر کرد. بی اهمیت وارد اتاق مرجان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. خوابیدن با لباس پوشیده و روسری دیگه برام عادی شده و مثل روز اول اذیت نمیشم. مرجان روی تخت دراز کشید و به من نگاه کرد. _نگار. _بله. _تو چی کار کردی که مامانم انقدر ازت بدش میاد. _هیچکار، چی شده مگه? _مامان من خیلی مهربونه، ولی از دو نفر خیلی بدش میاد. یکی تو، یکی زن عمو آرزو. اون رو میدونم چرا. ولی تو رو سر در نمیارم. _خب چرا از زن عموت بدش میاد? به سقف نگاه کرد چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت. _بر میگرده به خیلی سال پیش، حوصلت میاد تعریف کنم. _اره. _اون قدیم ها یه روز بابام به پدر بزرگم میگه که یکی رو میخوام، ولی چون خانوادش سطح مالی خوبی نسبت به اونها نداشتن، پدر بزرگم قبول نمی کنه. ازدواج پسر اولش رو بهونه می کنه میگه تا ارسلان ازدواج نکرده تو نباید حرف از ازدواج بزنی. عمو ارسلان هم عاشق دختر عموش ،همین زن عمو ارزو بوده. اون زمان پدر بزرگم با برادرش قهر بودن و هر دو خانواده مخالف این ازدواج بودن. زن عمو شوهر میکنه به پسر خالش، اونا هم همشون خارج زندگی می کردن. عمو ارسلان لج می کنه میگه من دیگه ازدواج نمی کنم. از این ور هم بابام داشته التماس مادرش می کرده که باباش رو راضی کنه. نه بابا بزرگم کوتاه میاد، نه عموارسلان. مادرم دختر بزرگه بوده و داییم هم اون موقع نبوده. این انتطار شش سال طول می کشه. پدر مادرم حالش بد میشه. داییم اون روز ها هفت یا هشت ماهه بوده، اون موقع فوت می کنه. همیشه میگفته تنها ارزوش این بوده که عروسی شکوه رو ببینه. بعد از اینکه پدرش فوت میکنه پدر بزرگم به همه میگه عذاب وجدان دارم و موافقت میکنه با ازدواجشون، که من فکر میکنم عذاب وجدان نبوده جفت پسراش عذب بودن ناراحت بوده بهونه کرده. اما چون مادرم از خانواده ی فقیری بوده بعد که میاد اینجا خیلی اذیت میشه، باهاش رفتار خوبی نداشتن. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام حضرت جانان✋️ صدا کردنت سخت نیست من سختش کرده ام.. "اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه" میخوانمت‌آقای من اما با زبانی که گناه لالش کرده.. عجل_ فی فرج_ مولانا یا صاحب الزمان
💕اوج نفرت💕 مادرم تو شرایط خوبی وارد این خانواده نمیشه. به محض وردش پدربزرگم به شدت تحقیرش می کنه. برای جهیزیش که از نظر خودشون زیاد بوده ولی از نظر پدر بزرگم کم، خانواده ی مادرم برای تهیه ی جهیزیه خونشون رو فروخته بودن تا دخترشون این ور سرشکسته نشه. ولی تلاششون بی فایده بود، کلا پدربزرگم مادرم رو به عنوان عروس نپذیرفته بود. مدام تحقیرش می کرد حتی اجازه ی شرکت تو مهمونی های خانوادگیشون رو بهش نمی دادهّ بابام هم بر عکس عمو ارسلان فقط سکوت می کرده. حتی یه بار داییم گفت مادر بزرگم میره مکه و نبوده، اخه مادرم تو مادرشوهر شانس داشته. بحث میشه مادرم جواب پدر بزرگم رو که به پدرش توهین کرده بود رو می ده. بابام هم همونجا جلوی همه مادرم رو تا سر حد مرگ کتک میزنه. بعدم همونجا ولش می کنن میرن. تا چند روز هم کسی باهاش حرف نمی زنه، تا مادر بزرگم از مکه بر می گرده. اونم ازسر سیاست به مادرم میگه بیاد تو جمع از پدر بزرگم معذرت خواهی کنه تا همه چی تموم شه. اون موقع احمد رضا یک سالش بوده. با پادرمیونی مادر بزرگم همه چی تموم میشه. _بابات که انقدر عاشق بوده که شش سال صبر کرده پس چرا پشت مادرت رو خالی کرد. _نمی دونم، هیچ وقت هم مامان اجازه نداد ازش بپرسم اما داییم میگه اگه این کار رو نمی کرد پدرش از ارث محرومش میکرد. مادرم تو خونه مثل یه خدمتکار بوده، همه بهش کار می گفتن فقط گاهی پنهانی با بابام میرفتن بیرون، اونم اگه پدربزرگم می فهمیده از دماغشون درمیاورده. همه ی اینا می گذره. هفت سال بعد خبر فوت شوهر ارزو تو فامیل می پیچه. پدربزرگم به اصرار عمو ارسلان میره ختمش، اونجا با برادرش آشتی میکنه. بعد از گذشت یک سال عمو ارسلان با ارزو ازدواج میکنه. آرزو اون موقع یه پسر از شوهر اولش داشته میزاره پیش خالش تو المان که همون مادر شوهرش بوده . خودش هم اینجا میاد تو همون خونه ی ته باغ. مادرم سر احمد رضا که حامله بوده پدر بزرگم بهش میگه اگه بچت دختر باشه باید جمع کنی از اینجا بری. با بدنیا اومدن احمد رضا مادرم فکر می کنه مشکلاتش تموم میشه ولی برعکس شروع میشه. پدر بزرگم بچه رو ازش میگیره میده خواهر خودش بزرگ کنه. میگه تو کلفت زاده ای بلد نیستی پسر بزرگ کنی. یه چند ماهی بچه اونجا بوده که شب روز مادرم میشه گریه، بابام دلش میسوزه میره بچه رو میاره میده به مادرم، همون میشه که پدربزرگم از بابام کینه میگیره و باهاش لج میشه ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
29.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 یه روز بی بی صدای ذاکر ولـدی ....پــســـرم بـــیـا 😭😭😭
بسم رب المهدی 💚
💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر برادرش بوده خیلی بهش اهمیت میده، همیشه کنار خودش میشوندش همه رو مجبور می کرده بهش احترام بزارن. حتی یکی دوبار به خاطر اینکه فکر کرده مادرم بهش بی احترامی کرده جلوی زن عمو کتکش می زنه. زن عموم خیلی مهربون بوده اصلا به کسی کاری نداشته. یکم هم افسردگی داشته به خاطر شوهرش. کلا کم حرف بوده چند باری میخواد از دل مادرم در بیاره که موفق نمیشه. مادرم کل کینه ای که از این خانواده داشته رو سر زن عموم خالی می کنه. چند ماه بعدش هم مامان من حامله میشه هم زن عمو اون موقع احمد رضا هفت سالش بوده. دوباره پدر بزرگم پسر، پسر میکنه که عمو ارسلان جلوش می ایسته میگه اینجوری نگو خدا قهرش میاد بچه هر چی باشه هدیه ی خدا به ماست. دختر پسر بودنش فرقی نداره. چند ماه بعد من به دنیا میام و به فاصله ی ده روز آرام دختر عمو ارسلان هم بدنیا میاد. پدر بزررگم برای من به مادرم هدیه نمیده ولی برای ارام یه باغ به نام ارزو می زنه. آرام اولش خوب بوده ولی یواش یواش بیماری پوستی که اسمش اگزما هست کل بدنش رو می گیره و فقط یه ماه زنده مونه. بعد از فوتش حال زن عمو بد میشه انقدر که مجبور میشن بستریش کنن دکتر اون موقع میگه تنها راه نجاتش اینه که ببرنش پیش پسرش، عمو ارسلان هم بدون توجه به حرف های پدربزرگم جمع میکنه میرن آلمان حال زن عمو اونجا بهتر میشه، تصمیم می گیرن همونجا بمونن. پدر بزرگم از غصه ی رفتن پسر بزرگش مریض میشه و چند ماه بعدش میمیره. بعد از فوتش آرامش به زندگی مادرم بر می گرده تا متوجه میشن که پدر بزرگم تمام اموالش رو به غیر از یه خونه با مال اموالش تو شیراز به نام عمو ارسلان کرده و فقط یه خونه تو جنوب شهر رو به نام بابام زده خونه پشتی رو هم به نام زن عمو ارزو کرده. اینجا رو هم داده به عمو ارسلان. همش بر میگرده به کینه ای که پدربزرگم سر پس گرفتن احمد رضا از بابام به دل گرفته بوده. -تهران چه ربطی به شیراز داره اونجا چرا مال و اموال داشته. _اون خودش به داستان مفصل داره پدر بزرگم تو جونیش میره شیراز با دوستش اونجا شریک بشه. چشمش خواهر دوستش رو می گیره خواستگاری می کنه بهشون میگه من زن دارم دو تاهم بچه دارم اونم خواهرش طلاق گرفته بوده قبول می کنه زنش میشه. ولی تهران نمیارش. اونجاخونه میخره وقت هایی که میرفته شیراز پیش اون زنش بوده. عمو اردشیر که دنیا میاد پدر بزررگم یه یک سالی شیراز می مونه بعد همه میفهمن که زن گرفته ولی مادر بزرگم به روش نمیاره. عمو اردشیر یازده سالش بوده که مادرش میمیره پدر بزرگم پسرش رو به پیشنهاد مادربزرگم میاره تهران، همه با اردشیر بد بودن جز مادر بزرگم. اخه مادر اردشیر سید بوده و مادربزرگم میگفته این بچه ی سادات هست باید بهش احترام بزارید. همه رو مجبور می کنه اقا صداش کنن. این اقا سرش موند که الانم همه بهش میگن عمو اقا. پدر بزرگم کل مال و اموالش توی شیراز رو میزنه به نام عمو اقا. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🌱صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم _ اولین سلام صبـحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان[عج] 🌱السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای الاَمان الامان سـلام_امـــام_زمــانـم صبحت بخیر...♥️ به حق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تشییع پیکر مطهر شهید رضی موسوی در حرم حضرت رقیه (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مردم نمی دونند.... قالب حوائجی که مردم از من میخوان، حواله می‌کنند، مادرم حل میکنه... 🌴برای گرفتن حاجات، نمازشب بخوانید و ثوابش رو اهدا کنید به مادر حضرت عباس علیه السلام (حضرت ام البنین سلام الله علیها) بخاطر این است
💕اوج نفرت💕 _ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که. _اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام. چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد. _الان پس چی میشه به نام زدن. _هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش. _تو پسرش رو دیدی? _نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد. عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن. حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا! _شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام. صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد. _اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم. _چشم. در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم: _مگه صدا میره اونور? اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت: _پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد. حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم. _ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم. اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد. احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
و همیشه تو پناهی
و خداوند آنچه بر ما گذشت جبران خواهد کرد...
هرچه درد را آشکارتر کنی، دوا دیرتر پیدا می‌شود! اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی، شاید خداوند خودش در را باز کند. زبانت را کنترل کن ولو به تو سخت می‌گذرد، گله و شکایت نکن و مدام از خدا خوبی بگو.🌱 • حاج اسماعیل دولابی ˹
💕اوج نفرت💕 من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن. روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم. صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم. رسیدیم جلوی در خونه، ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد. مرجان دستم رو گرفت. _نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه. یکم هول شدم. _من روم نمیشه. _رو شدن نداره. _چی بگم آخه. _هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم. راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت. وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم. شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود. _این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان. عمو اقا سرش به برگه های دستش بود. _من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه احمد رضا گفت: _نگار هم بیاد? اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت: _سلام. همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم. ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام یه خبر الان از رادیو شنیدم که برام خیلی جالب بود . حس کردم شما هم بدونید بد نیست . 🌿تمیز ترین شهر ایران 🌏بیرجند دراین شهر مردم چنان به بهداشت و تمیزی اهمیت می دهند طوری که دراین شهر اصلا پاکبان ندارد . چه جالب میشد بقیه شهرها بیرجند را الگوی خود قرار می دادند . با این اوصاف خیلی علاقمندم یه سفری به شهر برم . آفرین به مردم خراسان جنوبی بخصوص مردم بیرجند👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😍 https://eitaa.com/zeinabiha2