eitaa logo
زینبی ها
3.8هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌ِ‌حبیب💕'
💌 بهترین احساس رضایت 👈 کیفیت بهتر + متن
💕اوج نفرت💕 یکم بلند تر گفت _گفتم که بعد نگی نگفتی. کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه. اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم. تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم. حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید. اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم. _نگار باز کن این در رو. دستم سمت دستگیره رفت. _هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری. لگد محکمی به در زد و ادامه داد: _باز کن این بیصاحاب رو. دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد. _اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی. از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین. نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت _چرا اینجوری می کنی? _اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم. عصبی و کلافه گفت: _کم چرت بگو. _باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم. _نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم. درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره. _چه جوری میخواید درستش کنید. ایستاد. _بلند شو بریم بعدا بهت میگم. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم _چه جوری? دلخور نگاهم کرد. _بلند شو. سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم . خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی? داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت: _فهمیدی? با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد _حرف بزن. _ب...بله ف...فهمیدم توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد _جمع کن بریم. _چشم. سمت کیفم رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
4_5866221205102528938.mp3
6.15M
💚در لیله الرغائب و شب آرزوها چی بخوام که ضرر نکنم. 🔻سعی کنیم؛ این فایل رو حتماً تا قبل از ورود به شبِ عظیم القدرِ لیله الرغائب، گوش کنیـــم . تا ان شاءالله آرزوهامون رو با یه چینشِ درست، در سینیِ اجابت خـ❤️ـدا، قرار بدیم.
💕اوج نفرت💕 وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم. _بار اخرته ها. ارم لب زدم: _ب...بله. در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد. _راه بیفت. با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت: _مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه. رامین از تو اشپزخونه گفت: _ابجی خانم کوتاه بیا. حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش. _برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده. ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه. دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _فوری معذرت خواهی کن. _اول ایشون گفتن. دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد. باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه. _یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت. دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن. رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد. _خجالت بکش این چه کاریه کردی. دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد. _برو دیگه. برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم. سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل. صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه. هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه. فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خدایا به حق این شب عزیز سال دیگه اسرائیلی روی کره زمین وجود نداشته باشه
مداحی آنلاین - نماهنگ شب آرزوها همین آرزومه - طاهری.mp3
1.56M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃شب آرزوها همین آرزومه 🍃ببینم ضریح حسین روبرومه 🎙
عليكَ مِنی السَلام.سَلامَ عاشِقٍ مُنتَظر لَيسَ لَھُ فی الحِياةِ سِواكَ أمَل سَيدۍ ياصاحِبَ الزَمانْ . ؛ ء . سلام از یک عاشق و منتظر كِ جز ـــــ ـ تو امیدی به زندگی ندارد . !💚
‌ سلام امام زمانم ‌السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ... ‌سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
بچه‌ها شما خاطرخواه دارید، دنبال خاطرخواه نگردید چون شهدا قبل از اینکه شما به دنیا بیایید برای شما کشتن خودشونو... حاج حسین یکتا میگه
کاش میشد الان دست خودمو بگیرم پاشم بیام حرمت ، فارغ از هیاهوی دنیا و تعلقات دست و پاگیرش.. امام حسین جانم بیا ما رو همینطوری درب و داغون قبول کن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به ...🌷🕊 📜 بخشی از باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعجیل کن بخاطر صدها هزار چشم ای پاسخِ گرامیِ اَمَّنْ یُجیبْ ها..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨الهی به امیدتو 🌺ای راز شکفته و نهانی ،صلوات 💗ای عطر زمینی آسمانی ، صلوات 🌺پوشیده نماندهیچ رازی چون تو 💗در عمق دل و وردزبانی صلوات 🌺بر گل خوش بوی محمد ص 💗صلوات 🌺اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ 💗وَآلِ مُحَمـَّدﷺ 🌺وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم اول هفته ی خوب و پر انرژی داشته باشید
💕اوج نفرت💕 بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت. بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید میشد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم. کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه. با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد. زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم. تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره. هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم. حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم. روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم. چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم با لهجه ی غلیظ آذری گفت: _چرا اینجا خوابیدی? هول شدم و گفتم: _سلام. سر تا پام رو نگاه کرد _علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی? _ببخشید الان میرم. _کجا میری? _خونمون دیگه. _خونتون کجاست? یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت. _بگو کجاست، ما می بریمت. _کیفم رو ول کن اقا. _صبر کن ببینم. نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت: _جناب سروان. مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم. بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم. چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم. یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت. _اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون. اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم. هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن. نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم. خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت: _تو چرا شماره ندادی? ایستادم. _خانم ...ما ... اومد جلو تو یک قدیم ایستاد. _این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی? _هیچی به خدا همینجوری. نگاهش سمت صورتم رفت. _متاهلی یا مجرد? _مجرد. _قهر کردی? _با کی? _با همونی که بهت سیلی زده. دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم. _آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی. _خانم پدر ما چند ساله فوت کردن. لبخند زد و ادامه داد. _برادرت زدت? _خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم. بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت. از سر بی کسی تو پارک بودم. _قبل پنجا روز کجا بودی? _مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن. _عمویی، خاله ای ? سرم رو بالا دادم. _هیچ کس. _کی زده تو صورتت? _پسرشون. _بلند شو دنبال من بیا. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 همه ی حاجت ها به واسطه ی امام زمان مستجاب میشود...
💕اوج نفرت💕 دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم. از بالای عینک نگاهم کرد. _شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده. _اونا من رو نمی خوان. _باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی. _شماره ای ازشون ندارم. کلافه نگاهم کرد. _دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون. _من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر.... حرفم رو قطع کرد. _خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه. هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت. گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود. تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد. _الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه. گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم. یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
آیت الله مجتبی تهرانی(ره): من نسبت به هر پنج بچه ای که دارم روزانه در پنج نمازی که در شبانه روز میخواندم.پنج دعا می کردم میگفتم: 🔹خدایا سالم باشد 🔸صالح باشد 🔹خوش روزی باشد 🔸خوش قدم باشد 🔹و عاقبت بخیر با این پنج دعا و را با هم جمع کرده بودم ، ضرر هم نکردم. نه در دخترش نه در پسرش الحمدلله. خودم این کار را کردم. یک بار هم این کار را تعطیل نکردم. ‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
محبوب من! زندگی بدون شما یعنی انَّ الاِنسانَ لَفی خُسر
💕اوج نفرت💕 عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد. _اروم باش دخترم. این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد. یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم. _خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد. کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت. _بیا بریم. از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت. _برو بالا. برگشتم سمتش _می ترسم. نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد. _کی زدت? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم: _اقا. _چرا? لبم رو به دندون گرفتم. _جواب شکوه خانم رو دادم. نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد. _دنبالم بیا. جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت. عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. _همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم. _چشم. مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم. انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم. جلوی در کلانتری برگشت سمتم _شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی? _من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت. _اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره. _اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه اخم های عمو اقا تو هم رفت. _اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه? _هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه. عمو اقا زیر لب گفت: _سگ زرد برادر شغاله. میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم _واسه این فرار کردی? اروم گفتم. _بله. انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
خوشا آنان که.. 💙
💕اوج نفرت💕 _تو برو بشین تو ماشین. _ماشین اقا ? _من ماشین نیاوردم. _اخه ...من...میترسم. سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد. عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم. _برای چی زدی توصورتش? _عمو تو روی مامانم بهش میگه مار _جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید. _عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه _برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی? احمد رضا سرش رو پایین انداخت. _ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو... بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت احمد رضا شرمنده گفت: _ببخشید عمو. _ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی? اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت: _بله. _چه الان چه در اینده که قراره... احمد رضا کلافه گفت: _چشم عمو، چشم. _الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی. _اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده _ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده. _چشم، چیزی بهش نمی گم. خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت _نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی? سرم پایین انداختم و اروم لب زدم: _چشم. دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
31.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای میوه‌ی قلب آقای خراسان...💛✨ |حامدجلیلی|🎙🎶
💕اوج نفرت💕 رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت. در رو باز کرد و داخل رفتیم. این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد. وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد. _نگار. ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش. _الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم. سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم. نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی. _می تونم برم. با حرص گفت: _برو. وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم. پروانه دستم رو گرفت. _کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی. _می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود. به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم. _دیگه بریم برای امروز کافیه . _نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم . _الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه. _خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز. نفس سنگینی کشیدم. _دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد. سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم. تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم. _سلام استاد. نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد. _خوب هستید خانم صولتی. توی وجودم جشن و پایکوبی بود. تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم: _خیلی ممنون استاد. _یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم. پروانه دستم رو گرفت. _نه استاد ایشون دیرشون شده. فوری به پروانه نگاه کردم. _نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم. نگاهم رو به لبخند استاد دادم. _بله استاد در خدمتم. لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت: _میخوام خصوصی حرف بزنم. پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد. _بله من الان میرم. بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا