eitaa logo
زینبی ها
4.2هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/16847855722639 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
امام علی(ع‌)...
💫امام زین‌العابدین عليه‌السلام فرمود: مبادا به گناهى كه انجام داده اى خوشحال باشى، زيـرا اظـهار شـادى بخـاطـر گـناه از انجام آن «گناه» بزرگتر است.
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔞عاشق مرد متاهلی شدم که طلبه بود و به شدت مذهبی ، وقتی بهش گفتم عاشقشم سرشو پایین انداخت و گفت : این عشق گناهه ، برو توبه کن .. منم از روی لجبازی با برادرش ازدواج کردم ولی روز عقدمون یهو دیدم ...😳 ❌ادامه داستان کانال تیارو بخونید👇 https://eitaa.com/joinchat/359334649C15dd1e5c06
تو گوشی دختر ده ساله ام چیزی دیدم که از شدت شوکه شدن راهی بیمارستان شدم ....... ❌آهای پدر مادر ها حتما بخونید🔴 ادامه داستان👈 باز شــــــــود 🔴
هدایت شده از  حضرت مادر
دعای امروز: خدایا به ما جرئت طوفان بده، جرئت عمل کردن به حرف‌ها و دغدغه‌‌هامون رو... 🍃
خیلی به پول نیاز داشتم وهیچ درآمدی نداشتم😭😞 شرایط کارکردن بیرون از خونه هم نداشتم تا اینکه سه ماه پیش اتفاقی با کانال کاردرمنزل آشنا شدم بهم یاد داد چطوری توی خونه خودم بدون بیرون رفتم ماهی ۳۰ میلیون پول دربیارم 💰💵☺️ لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3075932399Cd92a2f257c
. 📌 کار در منزل این مدت خیلی متقاضی کاردر منزل داشتیم که گفتن دنبال کاردرمنزل هستن قول دادم لینکش براتون بزارم 🪙 امروز لینکش براتون گذاشتم 👇👇👇👇👇 daramad halal
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امام زمانت وفادار باش شبیه به وفاداری حضرت عباس(ع) به سیدالشهدا(ع)
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ب باد گفتم اگر شد مرتبت بنماید سپردی ام به که رفتی به دلقک ها و کنیزان💔
‌_😭😭😭😭 +چرا گریه می‌کنی؟ _دیروز مادر شوهرم اومد ، یخچالو باز کرد، دید که هارو با پلاستیک گذاشتم تو ، کلی کرد😭 +اخه کی دیگه از این کارا می‌کنه ؟🤦‍♀ _خب من که بلد نیستم😢 +مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒 _نه، چی هست؟ +یه کاناله که ترفند داری یاد میده، این که چجور وسایل رو کنی و خونت و باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره... _وااقعا؟ وای نمی‌دونستممم😳 +بیا لینکشو بهت می‌دم ولی به کسی نگیا🤫خزش می‌کنن..👇 https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
💕اوج نفرت💕 با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. امروز بهترین روز عمرم میشه، روزی که حرف هام رو که هفده سال روی دلم سنگینی میکنه به شکوه میزنم. لباس هام رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم نگاهی به در بسته اتاق روبه رو انداختم. آهسته بیرون رفتم و بدون معطلی به سراغ متصدی پذیرش هتل رفتم. _خانم میشه برای من ماشین هماهنگ کنید. _بله، برای کجا? _ آدرس رو بلد نیستم. مسیری میدونم، تو مسیر بهشون میگم. _ باشه عزیزم بشین آماده شد خبرتون می کنم. استرس با خبر شدن علیرضا و احمدرضا اجازه نمی‌ده تا توی هتل منتظر بمونم. _ خیلی ممنون بیرون منتظر میمونم. _ باشه میگم زود بیاد. تشکر کردم و سمت در خروجی رفتم به محض خروجم راننده از ماشین پیاده شد. _خانم شما سرویس می خواستید? _بله در رو باز کردم فوری نشستم. راننده پشت فرمون نشست قبل از اینکه آدرس رو بپرسه گفتم: _ آقا من آدرس رو بلد نیستم تو مسیر بهتون میگم. ماشین رو به حرکت در آورد. مسیر رو گفتم بالاخره بعد از چهار سال برگشتم. تپش قلبم بالا رفت و صدای نفس های تند تندم رو می شنیدم. چند تا خونه مونده به خونه پدریم پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. بعد از رفتن ماشین به در خونه خیره موندم و بغض بهم فشار آورد ، قدم های سستم رو سمت خونه ی پدریم بر داشتم. بهش نزدیکتر شدم. با یاد اینکه الان خونه مارو خراب کردن و جاش تو حیاط خالیه انگار به قلبم چنگ انداختن. شکوه من رو از دیدن پدر و مادر واقعیم محروم کرد. خونه پدر و مادری که باهاشون اخت گرفته بودم رو هم خراب کرد. بیرونش می کنم تا اواره کوچه و خیابون بشه. دستم رو سمت زنگ بالا بردم و بدون تردید فشارش دادم. به دوربین ذل زدم. چند لحظه بعد با روشن شدن چراغ سبز کنار دوربین متوجه شدم که کسی داره نگاهم میکنه. بلافاصله صدای متعجب مرجان بلند شد. _ نگار تویی! کم محلی روزهایی که بهش نیاز داشتم و مثل خواهرم می دونستمش یادم اومد. اون با سکوت چهار سالش به من خیانت کرد. از مرجان هم به اندازه مادرش متنفر بودم دوباره صداش رو شنیدم که مخاطبش من نبودم. _ مامان نگار اومده! در باز شده دیگه صدایی از ایفون پخش نشد. آروم دستم رو سمت در بردم و با کمترین سرعت ممکن هلش دادم در نیمه باز شد. نگاه کردن به حیاط باعث شد تا دوباره بغض به سراغم بیاد. صدای نفس کشیدن منقطعم بلند شده بود. آروم وارد شدم. به جای خالی خونمون نگاه کردم هیچ اثری از خونه اونجا نبود. انگار از روز اول هیچ خونه ای اونجا بنا نشده بود. غم به دلم نشست. دلم میخواد زانو بزنم جلوی خونه فرضی که توی ذهنم گوشه حیاط هست با صدای بلند گریه کنم. با صدای بسته شدن در خونه شکوه به سمتش چرخیدم. با دیدنش نفرت دوباره سراغم اومد. چند قدم از در فاصله گرفت. پاهای سسم رو محکم کردم با قدم‌های سنگینم سمتش رفتم. چهرش نگران بود، نگرانیش از پشیمونی نیست. چون دستش رو شده نگرانه. مرجان تو چارچوب در ایستاده بود و فقط نگاه می کرد چند قدم مونده بهش ایستادم. صدای نفسهای پر از نفرتم رو می‌شنیدم. کمی به چشم هام نگاه کردم در کمال ناباوریم مثل قبل تو چشم هام ذل زد. توی ذهنم دنبال کلمه‌ای می گشتم که بهش بگم خودم رو تخلیه کنم. _ادم خیلی کثیفی هستی. تو چشم هام نگاه کرد پوزخندی زد _میدونم. _ هر چی فکر می کنم میبینم خیلی بی ارزش تر از هر حرفی هستی. حتی ارزش سرزنش کردن هم نداری. _شنیدن سرزنش برای ادم پشیمون کار سختیه. _ادم ها پشیمون میشن. من اینجا ادم نمیبینم. لبخند حرص دراری روی لب هاش ظاهر شد. _من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی. اصلا باورم نمیشد که تا این حد میتونه پست باشه. نگاهش رو به پشت سرم داد و استرس نگاهش بیشتر شد رد نگاهش رو دنبال کردم و سر چرخوندم. احمدرضا نفس نفس زنون میومد پشت سرش علیرضا کمی آرومتر. هر دو نگاهشون به من بود. رو به شکوه به حالت مسخره گفتم: _ اومده نذار من بهت حرف بزنم هنوز دست کثیفت براش رو نشده اما امروز روز اخر فریب کاری و پنهان کردن چهره ی واقعیته. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 حضور احمدرضا و علی رضا باعث شد تا نگاهم را از شکوه بردارم. طلبکار بهشون خیره شدم. _به موقع اومدی مادرت به کارهایی که خبر نداشتم هم اعتراف کرد. احمدرضا اومد جلو گفت: _برو تو ماشین الان میام حرف میزنیم. _دوست نداری بدونی چی کار کرده? _نگار خواهش میکنم برو چرخیدم و تو چشم های نگران شکوه نگاه کردم. ادامه دادم: _بهش نگفتی برای چی مادرم رو از بالای پله ها هل دادی تا من رو سقط کنی. گفتی به مادر بیچارم دارو دادی تا زود تر زایمان کنه دارو ها باعث مرگ نوزادش شده. احمدرضا متعجب و با رنگ روی پریده به مادرش خیره بود. رو به مرجان که جلوتر اومده بود گفتم: _ بهش گفتی از اذیت و ازار های مادرت به من. از دروغ گویی و فریب کاری هاش. رو به شکوه ادامه دادم _چطور مال من رو میخوردی و نمیزاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره. سرچرخوندم و به احمدرضا که ناباورانه به مادرش نگاه میکرد گفتم: _اون همه تحقیر فقط به خاطر حسادت بود. سال ها من رو از خانوادم دور کرده تو چشم هام نگاه میکنه میگه پشیمون نیستم. میگه دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. میگه تو پوست خودم نمیگنجیدم وقتی مادرم دیگه نمیتونسته بچه دار بشه. همش به خاطر پول بوده . به خاطر عقده های درونیش. به خاطر کمبود هایی که دوران... با صدای بلند شکوه حرفم نصفه موند: _نه عقده بود نه کمبود. تا قبل از اینکه آرزو بیاد تو این خونه، من فکر میکردم جایگاه عروس همونیه که من دارم. یه کلفت، یکی که باید کم بخوره، کم حرف بزنه، کهنه بپوشه، کتک بخوره. ولی بعد آرزو دیدم نه، جایگاه من تو این خونه اینه نه عروس. با چشم های پر اشک صدام رو بالا بردم _به من چه? چرا تمام ناراحتی هات رو سر من خالی کردی? به خاطر حضور احمدرضا نمیتونست حرف دلش رو بزنه با حرص نگاهم کرد. رو به احمدرضا ادامه دادم: _میبینی اونی که بهش میگی مادر چه موجودیه! با صدای شکوه سر چرخوندم. _نگار... م... واقعاً... حرفش رو قطع کردم. _ توضیح هم ازت نمی خوام. توضیحاتت رو نگه دار دادگاه به اونی که قرار محاکمت کنه بده. ترس رو تو چشم هاش دیدم و لبخند کمرنگی ناخودآگاه روی لبهام ظاهر شد . فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 احمد رضا جلو اومد بازوم رو گرفت و کمی به عقب کشید و درمونده گفت: _کی بهت اجازه داد بیای اینجا? بازور رو تو یه حرکت از دستش بیرون کشیدم انتظار این رفتار رو نداشت. _من چرا باید برای اومدن به خونه ی خودم از تو اجازه بگیرم! اینجا خونه ی منه. خونه پدرم. رو به شکوه با صدای بلند ادامه دادم _بابا ارسلانم. کسی که تو باعث شدی نبینمش. حتی یک لحظه. بازوم رو دوباره گرفت با شتاب و برگردوند سمت خودش. _تو با من حرف بزن. _طرف حسابم تو نیستی. ملتمس گفت: _طرف حساب تو تا روز قیامت منم. خانواده ی من خانواده ی تو هم هست. دست علیرضا رو دستش نشست و بازوم رو رها کرد. _نگار شما یه لحظه با من بیا. _کجا باید بیام خونم اینجاست. _باشه عزیزم. بیا. دستم رو گرفت مقاومتم رو که دید با قدرت بیشتری من رو به سمت در حیاط کشوند. ناخواسته باهاش همقدم شدم. جلوی در دستم رو از دستش بیرون کشیدم. _چرا نمیزاری حرفم رو بزنم? _هر چیزی راه خودش رو داره این راهی که میری درست نیست. سر چرخوندم و به مرجان که تنهایی ایستاده بود و نگاهم میکرد نگاه کوتاهی انداختم. _اره راست میگی این راهش نیست بدون توجه به علیرضا از در بیرون رفتم و به سمت خیابون قدم برداشتم. _ماشین اینوره نگار. اهمیتی به حرفش ندادم. _نگار جان ماشین اینجاست. باز هم به راه خودم ادامه دادم تن صداش رو بالا برد. _کجا? متوجه شد که قصد ایستادن ندارم. _وایسا ببینم.با تو ام نگار. دستش روی بازوم نشست و نگهم داشت با اخم گفت: _کجا سرت رو انداختی پایین داری میری? _دادگاه. نگاه حرصیش روم طولانی شد _با چه مدرکی? بری چی بگی? _عفت رو با خودم میبرم. اعتراف میکنه. _بیا با هم میریم. تنهایی کجا راه افتادی واسه خودت. تن صدام رو بالا بردم. _تو که با من نیستی، با اونی. برو دنبال شاهد باش که بیاد بگه شکوه بی گناهه ابروهاش بالا رفت. نگاهش رنگ تهدید گرفت بازوم رو رها کرد و دزد گیر ماشینش رو زد با سر بهش اشاره کرد. _ برو بشین. نباید کم بیارم _که کجا بریم? نفسش رو سنگین بیرون داد _هر جا که تو بگی. بدون توجه به نگاه تیزش سمت ماشین رفتم و نشستم. پشت فرمون نشست. _کجا برم? _خونه ی عفت خانوم. ماشین رو روشن کرد. _ادرسش کجاست? اصلا حواسم به ادرس نبود. _ادرسم نداری! انقدر عجله داری? _الان پیداش میکنم. گوشیم رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم. بعد از خوردن چند تا بوق جواب داد _سلام _سلام پروانه ادرس عفت خانوم رو از تهنینه میگیری برا من. _اره عزیزم میخوای چیکار? _کارش دارم. _الان میگیرم برات اس میکنم. فقط امروز نرو _چرا? _سه روز پیش پسرش رو اعدام میکنن دیروزم دخترش فوت کرده اصلا حالش خوب نیست تهنینه و سیاوش هم اونجان. _باشه امروز نمیرم ولی ادرس رو بده. بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. علیرضا دلخور گفت: _خب الان کجا برم? _برگردیم هتل. بی حرف راه افتاد صدای شکوه توی سرم اکو میشد "پشیمون نیستم. هلش دادم از پله هاپایین. وقتی فهمیدم بچه دار نمیشه از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم " ای کاش اینا دیر تر رسیده بودن میتونستم حرف های بیشتری بهش بزنم. کاش احمدرضا صدای اعتراف مادرش رو می شنید. رو به علیرضا گفتم: _از کجا فهمیدید من اینجام. به روبرو خیره بود و قصد جواب دادن بهم رو نداشت. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
سلام عزیزان پارت ها درست شد ببخشید🙏🌸
هدایت شده از دُرنـجف
مؤمن از کوه سخت تر است . از کوه کم می شود اما از دین مؤمن چیزی کاسته نمی گردد .. 💌| امام محمدباقر(ع)
💕اوج نفرت💕 ماشین رو توی کوچه با خونه های قدیمی نگه داشت و پیاده شد گنگ به کوچه نگاه کردم پیاده شدم _اینجا چرا اومدی? در ماشین رو با فشار دکمه ی دزدگیر دستش قفل کرد سمت در ابی رنگی که ماشین جلوش پارک بود رفت. _علیرضا. بدون اینکه نگاهم کنه از کنارم رد شد کلیدی رو از جیبش بیرون اورد و در رو باز کرد دنبالش رفتم با دیدن فضای حیاط متوجه شدم که اینجا خونه ی خودشه. وسط حیاط ایستاد. ازم دلخور بود _ناراحتی? تیز چرخید سمتم یکم تن صداش رو بالا برد. _من طرف دار اونام? یکم ترسیدم. _نه...من... یک قدم جلو اومد. _میدونی اون روزی که احمدرضا بی خبر در زد اومد تو، دلم میخواست چی کار کنم. دوست داشتم محکم بزنم تو صورتش بابت اون تهمتی که بهت زده. پرتش کنم از خونه بیرون بگم کسی که دست رو خواهر من بلند کرده جاش کنارش نیست. ولی وقتی دیدم نگاهت با دیدنش لرزید گفتم خواست دل نگار مهم تر از خواست دل خودمه. به خودم نهیب زدم نگار حودش بخشیده تو چی کاره ای. گفتم دل خواهرم باهاشه باید تمام تلاشم رو بکنم به خواست دلش برسه. کوتاه اومدم و برخلاف میلم اجازه دادم بهت نگاه کنه. حرف های ضد و نقیضت رو گذاشتم به پای نفرتی که تو دلت بدجور خونه کرده. گفتم نگار با خودش کنار میاد نباید بزارم پل های پشت سرش رو خراب کنه . یه جا بزارم برای احمدرضا که تو قلب خواهرم جا داره. دیشب چند لحظه تنهاتون گذاشتم وقتی برگشتم دیدم بدون درنظر گرفتن مکان عمومی که توش بودیم سرت رو گذاشتی تو سینش غش غش میخندی. من با تو چی کار کنم? قسم حضرت عباست رو قبول کنم یا دم خروس رو! حالا اینجور بی انصافانه تو چشم های من نگاه میکنی میگی دنبال شاهد باشم برای زنی که هفده سال عمر مادر رو خواهرم رو تباه کرده. شرمنده سرم رو پایین انداختم و لبم رو به دندون گرفتم. _ببخشید. _انتظار ندارم ازت نسنجیده حرف بزنی. حرفی برای گفتن نداشتم. _برو داخل برم چمدون ها رو از ماشین بیارم. از کنارم رد شد که دستش رو گرفتم _ببخشید. خیلی حالم بود نفهمیدم چی گفتم. عمیق به چشمهام نگاه کرد _حالت برام قابل درکه. میرم نون بگیرم صبحانه بخوریم. چایی بزار. _چشم دستش رو رها کردم و از خونه بیرون رفت. وارد خونه شدم اینجا هم مثل خونه ی شیراز سنتی بود. با تفاوت یک دست مبل راحتی گوشه ی پذیرایی اینجاست. گوشیم رو از کیفم بیرون اوردم پروانه هنوز ادرس رو برام پیامک نکرده بود. نفس سنگینی کشیدم وارد اشپزخونه شدم گوشی رو کنار سینک گذاشتم کتری رو از روی گاز برداشتم و زیر شیر اب گذاشتم شیر رو باز کردم فشار هوای داخل لوله ها باعث شد تا اب با فشار زیادی بیرون بیاد و به اطراف بپاشه. صورتم رو که به خاطر فشار اب خیس شده بود با استین مانتوم خشک کردم. کتری رو پر اب کردم روی گاز گذاشتم. متوجه گوشیم که خیس اب شده بود شدم. فوری برداشتم و با پهلوی مانتوم پاکش کردم. شدت خیسیش زیاد بودچند ضربه بهش زدم و صفحش رو روشن کردم. خوشبختانه روشن شد روی مبل نشستم به حرف های وقیحانه ی شکوه فکر کردم "من پشیمونم اما نه از چیزی که تو فکرش رو میکنی. اون شب بالای پله ها باید طوری ارزو رو هل میدادم که تو توی شکمش میمردی. ولی نتونستم . برای همین به مریم دارو دادم که اگه نتونستم تو رو بکشم جابجات کنم. دوست داشتم نسل خانواده ی پروا رو از ارسلان قطع کنم. وقتی فهمیدم ارزو بعد از زایمان رحمش رو از دست داده تو پوست خودم نمیگنجیدم. همون موقع باید میکشتمت که الان برای من قد علم نکنی" واقعا رفتار های نصرت پروا باعث این همه نفرت تو شکوه شده و انقدر بی رحمش کرده که با وجود چند سال هنوز اروم نشده و احساس پشیمونی نکرده چقدر ازش متنفرم. روزی که دستبندش بزنن و ببرنش هم میخوام ببینم انقدر طلب کاره. به هیچ کس به جز خودم حق نمیدم چون هیچ کس به جز خودم حق نداره یاد ادرس خونه ی عفت خانم افتام گوشی رو برداشتم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
*ـ ↶🤍🌱↷ * ا﷽ا ✨امام على عليه السلام: ترسو را از زندگى، هيچ بهره ‏اى نيست
💕اوج نفرت💕 شماره پروانه رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. صداش تو گوشی پیچید. _نگار _پس چی شد. _الو نگار _الو میگم پس چی شد? _الو تن صدام رو بالا بردم _الو میگم ادرس چی شد. تماس رو قطع کرد. دوباره شمارش رو گرفتم. الو... _نگار جان صدات نمیاد فقط خس خس میاد احتمالا اب داخلش رفته روی حالت بلندگو گذاشتم _الو الان صدا میاد? _اره اومد. چی شده گوشیت. _اب ریخت روش. ادرس رو گرفتی? _داشتم برات ارسال میکردم زنگ زدی. نگار میگم اشتی کردی تموم شد رفت. اره? _نه. هنوز هیچی معلوم نیست. لحنش حالت شوخی گرفت _برووو خودت رو سیاه کن عکس پروفایلت یه چیز دیگه میگه. _نمیدونم چی میشه پروانه. احمدرضا نمیزاره شکایت کنم. علی رضا رو هم ناراحت کردم. _تو چه جوری میتونی باهاش حرف بزنی والا خیلی ترسناکه من که میبینمش از هولم لال میشم. لبخند بیجونی زدم _نه خیلی مهربونه. _حتما تازه شده قبلا که نبود _بود بابا بیچاره چی کار داشت _یادت رفته سر یه امتحان بیخوردی به من نگاه کردی میخواست برگت رو پاره کنه. یادته اول سال چه جوری گفت شما دو نفر کنار هم نشینید عین بچه ابتدایی ها جدامون کرد. کل کلاس ریز ریز بهمون میخندید. با یاد اوری خاطراتش خندم گرفت. _نخند، برو ازش بپرس استاد سادیسم داشتی انقدر اذیتم میکردی. تازه حالا واسه من عاشق هم شده بوده. هر چند که شاعر میگه اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام تو را بشکست استاد. _اینو نگو پروانه دوست ندارم کسی بفهمه. صداش پر از شیطنت شد _منظورت از کسی اقاتونه? _ساکت شو پروانه اقا کجا بود. _تا چهار سال پیش که اقا بود حالا یه روزه شده احمدرضا. از شوخی هاش کلافه شدم _خیلی خب ادرس رو بفرست _فرستادم قطع کنی میبینیش. تهمینه گفت خالش منتظرته گفته هر جا که بخوای میاد.ولی خودش رو نمیشد به یه من عسل بخوری. _باشه عزیزم کاری نداری? _کار که دارم تو حوصله نداری. بعدازظهر بهت زنگ میزنم.خداحافظ صدای علیرضا باعث شد تا کمی از حضور ناگهانیش بترسم. _حرفت تموم شد بیا اشپزخونه ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم شیر کتری رو توی قوری باز کرده بود. _من موندم احمدرضا دلش رو به چی تو خوش کرده سوالی نگاش کردم _یه چایی دم نکردی! از حرفش خندم گرفت _یعنی تو واسه چایی صبحانه میخوای زن بگیری. نیم نگاهی بهم انداخت و قوری رو روی کتری گذاشت. _نخیر. ولی برام مهمه که... حرفش رو قطع کردم _فکر کردم باهام قهر میکنی. چرخید سمتم و عمیق نگاهم کرد _بعد از بیست و یک سال پیدات کردم باهات قهر کنم? _اخه خیلی عصبی بودی. _عصبی نبودم ناراحت بودم. بهم برخورده بود. به لیوان هایی که توی سینی گذاشته بود اشاره کرد _چایی بریز من سفره رو پهن میکنم. _دم نکشیده اخه _عیب نداره سر درد گرفتم از گرسنگی، یه رنگ بریز سفره رو برداشت و بیرون برد. چایی ریختم. چقدر حضورش باعث دلگرمیمه. خدایا شکرت که تو این روز های پر از تنش علیرضا رو برام فرستادی. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شکایت کرده و دیروز حکم جلب بازداشت رو گرفته گفته باید ۲۰میلیون کامل تسویه کنن هر عزیزی میتونه کمک کنه بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
زینبی ها
سلام دوستان خانواده ای که برای بدهی هزینه دارو شون گفتیم ۲۸۷۰واریز شده شخصی که پول بهشون قرض داده شک
رفقا اگر ۶۰۰نفر نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
هدیه به تولد:۱۳۶۰/۴/۲۹ محل تولد:همدان شهادت:۱۳۹۵/۸/۲۲ محل شهادت :حومه حلب سوریه
🗓‍۳۰ تیر ماه ، اسطوره ای است که به گفته کارشناسان ، نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند. فردی که در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود. شهید دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. ⚡️سالروز شهادت سرلشکر خلبان هدیه به
💕اوج نفرت💕 سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتن کنارش نشستم. چایی رو برداشت بدون در نظر گرفتن داغیش کمی ازش خورد مشغول خوردن شدم که گفت: _ای خدا بزنه دوباره برگردم شیراز تو همون دانشگاه با این افشار کلاس بردارم. سادیسم رو حالیش کنم چشم هام گرد شد. _تو از کی اومدی خونه? _از همونجایی که خاطره برگه امتحانیت رو میگفت _ گوش ایستادی? _من گوش نایستادم صدای گوشیت رو چرا گذاشتی رو بلندگو _تقصیر شیر اب خونته که یهو اب پاشید رو گوشیم. تازه الان باید خسارت گوشیم رو هم بدی بلند خندید _چشم. ولی اون گوشی بدرد نخور سلیقه ی کی هست? _گوشی خودم رو شکستم. این مال میترا جونه سوالی نگام کرد _همون روز که دیگه نیومدی دانشگاه ناراحت شدم پرتش کردم. ابروهاش بالا رفت خم شد چاییم رو برداشت. _برو براخودت چایی بیار لبخند پر از محبتی زدم و لیوان خالیش رو برداشتم. و سمت اشپزخونه رفتم دوست داشتم کمی سر به سرش بزارم تن صدام رو کنی بالا بردم _راستی حالا واقعا سادیسم داری? _حالا بهت میگم سادیسم یعنی چی صبر کن. خندم گرفت و ته دلم خالی شد لیوان چایی رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم از بالای چشم نگاهم کرد. _جدا از شوخی واقعا میخواستی برگم رو پاره کنی? _نه _پس چرا اونجوری گفتی? _دلم نمیخواست معنی نگاه هام رو که دست خودم نبود میفهمیدی... صدای تلفن همراهش باعث شد تا حرفش نصفه بمونه از جیبش بیرون اورد و به صفحش نگاه کرد _اردشیر خانه انگشتش رو روی صفحه کشید و کناروشش گذاشت _الو سلام نیم نگاهی به من کرد و ایستاد و سمت حیاط رفت _بله. ولی متوجه نشدیم... با بستن در اتاق دیگه صداش رو نشنیدم. سراغ گوشیم رفتم و ادرسی که پروانه برام فرستاده بود رو خوندم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم وارد حیاط شدم علیرضا هنوز در حال صحبت با عمواقا بود. متعجب نگاهم کرد کفشم رو پوشیدم.و سمت در حیاط رفتم _کجا? _خونه ی عفت خانم. میبریم? _مگه ادرس داری? _اره پیدا کردم میبریم یا برم? به عمو اقا که هنوز مخاطب پشت خط بود گفت: _خودتون میشنوید. من حریفش نمیشم. بیشتر هم تمایل دارم کنارش باشم. _نه منظورم اینه که اون کاری رو میکنم که خودش میخواد. _یه لحظه گوشی جلو اومد و گوشی رو سمتم گرفت کمی به گوشی خیره موندم و در نهایت گرفتم کنار گوشم گذاشتم. _سلام _سلام. این کارها چیه کردی? _چی کار کردم? _کی به تو اجازه داد تنهایی بلند شی بری اونجا? _من نیاز به اجازه ی کسی... با صدای دادش نتونستم ادامه بدم ناخواسته چشم هام رو بستم _ این نوع ادبیات رو از کی یاد گرفتی. چند لحظه سکوت کرد وبا صدای اروم تری گفت: _ فرودگاهم. دارم میام تهران تا اومدنم هیچ کاری نمیکنی. فهمیدی? _بله. _خداحافظ. گوشی رو حرصی قطع کردم و به علیرضا خیره شدم. _من میخوام برم خونه عفت خانم میبریم یا اژانس بگیرم. _مگه الان قول ندادی تا اومدن اردشیر خان کاری نکنی? تاکیدی گفتم: _کنارمی یا مقابلم? دلخور گفت: _صبر کن برم سوییچ بیارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌