زینبی ها
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه دوستانی که واریز میزنن بگن برای بدهی این بنده خداست یا قربانی اول ماه
عزیزان فعلا برای این مادر۲۵میلیون جمع شده۱۵میلیون دیگه کمه
اگر هر عزیزی در توانش هست بنر برای اطرافیانش بفرسته بتونیم توی این ایام دلش رو شاد کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{﷽}•
🔸ذکر سجدههای امام سجاد(ع) چه بود؟!
👈 این ذکر را یاد بگیریم و روزی ده مرتبه بگوییم:
📿 لا إله إلاّ اللّه حقّاً حقّاً ، لا إله إلاّ اللّه تعبّداً و رقّاً ، لا إله إلاّ اللّه ايماناً و صدقاً
💐 ویژه ولادت امام سجاد(ع)
#سخنرانی-#استاد_انصاریان
#پارت102
💕اوج نفرت💕
هنوز چند قدم تو حیاط نرفته بودیم که روبروم ایستاد .مانع حرکتم شد.
سوالی نگاهش کردم.
_قبل از هر کاری اول باید ازت معذرت خواهی کنم بابت اون روز،
من باید ابجی شکوه رو راضی کنم تا اون موقع جلوی اون نمی تونم رفتارم رو باهات تغییر بدم . باشه?
لبخند زدم . با محبت نگاهم کرد.
_می دونستی وقتی اینجوری میخندی چقدر دلربا میشی?
هم خجالت می کشیدم هم خوشم می اومد حس میکردم که گونه هام قرمز شدن انتهای شاخه گلی که دستم بود رو گرفت کنارم ایستاد دوباره با هم همقدم شدیم
تمام مدت حرف های عاشقانه بهم میزد. مدام جلوم می ایستاد تو چشم هام ذل میزد و حرف میزد
خیلی بهم خوش میگذشت.
اخر حرف هاش پیشنهادی داد که یکم ترسیدم.
_فردا میام جلوی مدرسه باهم بریم نهار بخوریم.
ایستادم اب دهنم رو قورت دادم.
_نه نهار نمیشه.
نا امید گفت:
_چرا?
_اخه اون بار اقا خیلی ناراحت شدن.
_به اون چه ربطی داره ? تو یه دختر ازادی.
سرم رو پایین انداختم.
_هرچی باشه ایشون الان دارن خرج من رو میدن.
با حرص لب هاش رو جمع کرد دستش رو روی گردنش گذاشت.
_صبر کن، ابجی رو راضی کنم تموم میشه این روز هامون.
صدای پیچیدن کلید تو در حیاط باعث شد تا رامین فوری به اون سمت نگاه کنه، شکوه خانم وارد شد و پشت سرش احمد رضا
یکم هول شدم برگشتم از رامین بپرسم باید چی کارکنیم که دیدم نیست. نفهمیدم چه جوری فرار کرد.
حالا من وسط حیاط با یه شاخه گل ایستاده بودم. از ترس گل رو پرت کردم توی باغچه ی بزرگ پر از بوته گوشه ی حیاط.
شکوه خانم مسیر خودش رو رفت ولی احمد رضا متوجه حضور من شد اومد سمت من.
_تو حیاط چی کار داری?
اصلانمی دونستم باید چی بگم.اخه من از این اخلاق ها نداشتم برم حیاط راه برم. یه مدتی هم بود که به خاطر کم محلی رامین کلا حالم گرفته بود. سکوتم طولانی شد نگران گفت:
_خوبی نگار?
_ب...بله.
_میگم اینجا چی کار میکنی?
_ه...هیچی دلم گرفته بود.
نگاهش بین.من.و.خونه ای که رفتن به سمتش برام ممنوع بود جا به جا شد دلخور گفت:
_برو تو.
_چشم.
سرم رو پایین انداختم و سمت خونه رفتم.
همش تو این فکر بودم چرا رامین یهو فرار کرد.
مستقیم رفتم پیش مرجان رو تختش دراز کشیده بود با گوشیش بازی می کرد به محض ورودم فوری گوشی رو زیر بالش گذاشت.
با دیدن من دستش رو روی قلبش گذاشت.
_وای نگار سکته کردم.
در رو بستم و رفتم کنارش نشستم
_چرا تو همی.
نگاهش کردم.
_احمد رضا که اومد رامین فرار کرد!
یکم جابه جا شد و پاهاش رو از تخت اویزون کرد.
_نگار یه چی بهت میگم تو رو به روح مادرت نری بهش بگی.
متعجب نگاش کردم
_نمیگم بگو.
_دایی من ادم قابل اعتمادی نیست من دوسش دارم، ولی اهل سرکیسه کردنه تا حالا بیشتر از ده تا دختر رو گول زده پول هاشون که تموم شده ولشون کرده.
_من که پول ندارم.
_منم تو همین موندم. تو که پول نداری چرا باهات مهربون شده.
_ قسم خورد که راهش رو عوض کرده .
لب هاش رو اویزون کرد
_من که باور نمی کنم.
_تو دلم رو خالی نکن مرجان.
ایستاد و جلوی اینه خودش رو نگاه کرد.
_از امروز روزی صد بار به خودت بگو به رامین وابسته نشو. بهش دل نبند. اینم بدون که اگه احمد رضا بفهمه تیکه بزرگت گوشته.
از حرف های مرجان اصلا خوشم نمی اومد حس میکردم داره حسودی میکنه. با خودم گفتم باید رامین رو باور کنم تا خودش رو به همه ثابت کنه.
روز ها پشت سر هم میگذشت و دیدار های من و رامین پنهانی شکل می گرفت.
دیگه با هاش راحت بودم. هر وقت که مطمعن بود با مرجان تو خونه تنهام می اومد پیشمون.
تو حیاط کلی با هم راه می رفتیم شوخی میکردیم. دنیام بهشت شده بود.
احمد رضا یه چیز هایی فهمیده بود به روم نمی اورد. اما حسابی کلافه و عصبی بود. عمو اقا هم برگشته بود شیراز.
یواش یواش عصبانیت احمد رضا از رامین به خاطر اون روز که بی اجازه ما رو برده بود بیرون، بعد هم گوشی خریدن برای مرجان، فرو کش کرده بود.
شکوه خانم کلی باهاش حرف زده بود و راضیش کرده بود که رامین دوباره برگرده تو خونه کلن باهاش سر سنگین بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' آقای اباعبدالله !
در خریداریِ دردِ تو به جان بیتابم ..
همیشه به شاگرداش میگفت:
جوانمردانه به میدان مبارزه برید
مدالی که با نامردی بدست بیاد رو نمیخوام اگر برنده شدین باعث افتخار ما میشین اگر باختین باز هم با لبخند به حریف تبریک بگین
#شهیدسیدجواداسدی
حکمت های ۱۵۴_۱۵۱.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۵۱
#حکمت۱۵۲ و #حکمت۱۵۳ و #حکمت۱۵۴
📆 ۱۶ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت151
#حکمت152
#حکمت153
#حکمت154
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت103
💕اوج نفرت💕
احمدرضا وارد خونه شد رامین روی بالاترین مبل خونه نشسته بود. با دیدنش از جاش بلند شد و به سمت احمدرضا رفت و با صدای بلند سلام کرد.
احمدرضا جواب سلامش رو فقط با گفتن حرف س داد
اونم به خاطر شکوه خانم بود تا دل مادرش رو نشکنه.
بدون در نظر گرفتن این که رامین سمتش میره تا باهاش دست بده به طرف اتاقش رفت و اهمیتی نداد.
رامین دستش رو توی هوا نمایشی تکون داد که شکوه خانم با
صدای بلند و ملتمس گفت:
_ احمدرضا جان، به خاطر من.
احمدرضا ایستاد اما برنگشت چند ثانیه بعد شکو خانم دوباره گفت:
_ احمدرضا.
برگشت و توی چشم های شکوه خانم مایوسانه نگاه کرد.
نگاه شکوه خانم هر لحظه ملتمس تر می شد.
احمدرضا نگاهش رو به مادرش داد و سمت رامین رفت.
دست رامین که توی هوا مونده بود رو گرفت کمی به هم نگاه کردند سرش را خم کرد و کنار گوشه رامین چیزی گفت بعد هم فاصله گرفت رامین لبخندش را عمیق تر کرد و گفت:
_ باید ببینیم خودش چی میخواد.
احمدرضا عصبی و حرصی فقط بهش نگاه می کرد
نگاهشون روی هم طولانی شد که شکوه خانم سمت احمدرضا رفت و دستش را روی دست های هر دو گذاشت.
احمدرضا دستشو رها کرده سمت اتاقش رفت شکوه خانم گفت:
_وایسا ناهار.
همون طور که سمت اتاق می رفت دستش را بالا برد و گفت:
_ میل ندارم.
توی اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.
صدای بانو خانم از آشپزخونه که خبر از آماده شدن نهار میداد اومد همه سمت آشپزخانه رفتند. بدون حضور احمدرضا دستم توی سفره نمی رفت. همان مقدار غذای کمی هم که می خوردم به خاطر این بود که احمدرضا توی بشقابم میریخت.
رامین هم که گفته بود جلوی خواهرش نمیتونه به من ابراز محبت کنه.
غذای کمی که برای خودم ریخته بودن زیر نگاه سنگین شکوه خانم خوردم و بلافاصله بعد از تموم شدنش فوری به اتاق برگشتم احمدرضا اعصابش خورد بود ما رو برای درس خواندن صدا نکرد روزهایی که این اتفاق میافتاد من
من درس می خوندم ولی مرجان فقط با گوشیش بازی میکرد
این کارش باعث شده بود تا همیشه تراز نمره هاش از من پایین تر باشه.
تلفن خونه زنگ زد و صدای
حال و احوال کردن شکوه خانم توی خونه پخش شد. از مکالمه اش فهمیدم که امشب قراره توی خونشون مهمون بیاد
وقتایی که تو خونه مهمون بود من معمولا تو اتاق می موندم.
شکوه خانم اصلا خوشش نمی اومد که من جلوی مهمان ها باشم.
دوست نداشتم کمک کنم اما مجبور بودم رفتم توی آشپزخونه و هر کاری رو که بانو خانم گفت انجام دادم.
از صحبت هاشون فهمیدم ملوک خانم، دختر عموی شکوه خانم قراره با خانوادش بیان.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
#پارت104
💕اوج نفرت💕
شب وقتی مهمون ها اومدن طبق معمول من رفتم تو اتاق و در رو هم بستم تا مزاحم مهمونیشون نباشم. خودم هم اینجوری راحت تر بودم و اصلا دوست نداشتم تو جمع هاشون باشم، چون جمع هاشون علاوه بر شکوه خانم بقیه اعضای خانواده هم من رو تحقیر می کردن.
البته ملوک خانم زیاد تحقیر نمیکرد ولی از برخورد های مادر مرجان خجالت می کشیدم. کلا احساس مزاحمت میکردم.
بهشون حق میدادم که از من خوششون نیاد. چون حضور من باعث ناراحتی شکوه خانم بود اون هام فامیل اون ، اگر اصرار بی جای احمدرضا نبود من توی خونه ی خودم بودم هیچ وقت این قدر تحقیر رو تحمل نمی کردم اما احمدرضا ناخواسته باعث اذیت شدن من بود.
از سر و صدایی که می اومد متوجه شدم که همه اومدن خیلی شاد بودن می خندیدن با صدای بلند حرف می زدن این باعث میشد که من خیلی بهشون حسودی کنم که چرا من یه خانواده ندارم و نمی تونم این جوری باهاشون بگم و بخندم.
خودم رو مشغول درس خوندن کردم که با صدای در اتاق بلند شدم
روسریم رو روی سرم مرتب کردم سمت در رفتم. آروم دستگیره ی در رو پایین دادم و به بیرون نگاه کردم.
احمد رضا پشت به من ایستاده بود با بازشدن در سمت من برگشت
از جلوی در کنار رفتم در رو باز کرد و داخل آمد در را بست و رو به من گفت-
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون.
متعجب گفتم:
_آقا من!
سرش رو پایین انداخت دوباره گفت:
_ یه لباس مناسب بپوش بیا بیرون کنار من بشین. به هیچکس نگاه نکن با هیچکس هم حرف نزن همه باید تورو به عنوان یکی از اعضای خانواده قبول کنند.
چشمم از اون گرد تر نمی شد با تعجب گفتم:
_اخه آقا...
اخم هاش تو هم رفته دست به سینه ایستاد و گفت:
چرا کاری را که میگم انجام نمیدی?
_آخه آقا خانم ...خانم ناراحت میشن که من بیام بیرون، بار ها گفتن که دوست ندارن من تو مهمونی ها تون شرکت کنم.
خیلی جدی گفت:
_تو کاری رو بکن که من میگم. با مامان حرف زدم.
اصلا روم نمیشد بگم که لباس ندارم تنها لباسی درست و حسابی که داشتم لباسی بود که رامین به سلیقه ی خودش برام خریده بود
سمت کاناپه رفتم.
اون روز ها هم تختم بود هم کمدم لباس رو روبه روی احمد رضا گرفتم.
_فقط همین رو دارم.
میدونست که اون لباس رو رامین خریده با دلخوری گفت:
_دیگه چی داری ?
سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم.
_هیچی.
پشتش رو به من کرد سمت در رفت.
_همون رو بپوش بیا بیرون.
در رو بست. لباس رو عوض کردم رنگ سبز روشنه ماتش خیلی به دلم مینشست.
رنگ روسریم با لباسم جور نبود مرجان هم نبود که ازش روسری بگیرم.
اصلا روم نمی شد با لباس سبز و روسری بنفش بیرون برم روی کاناپه نشستم.
کاش احمد رضا ازم نمیخواست که تو گمهمونی شرکت کنم.
در اتاق باز شد یالله ارومی گفت و چند لحظه ی بعد اومد داخل
ایستادم حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد یه طور خاصی نگاهم میکرد بالاخره دست از نگاهی که هیچی ازش سر در نیاوردم برداشت و گفت:
_چرا نمیای بیرون?
انگشت های دستم رو تو هم پیچوندم.
_اخه ...روسریم...
متوجه منظورم شد سمت کمد مرجان رفت روسری حریرصورتی خیلی ملایمی رو از کمد بیرون اورد.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
سرش رو بالا داد
_نمیشه بپوش بریم.
پشتم رو بهش کردم روسری مرجان رو روی سرم انداختم و برای خودم رو دراوردم مرتب بستمش و برگشتم.
ضربان قلبم بالا رفته بود منتظر حرف های سنگین شکوه خانم بودم
حرف هایی که اجازه نداشتم جوابشون رو بدم.
پشت سر احمد رضا راه افتادم و از اتاق بیرون رفتیم.
مهمون هاشون چهار نفر بودن. دو تا خانوم دو تا اقا، قرار بود کنار احمد رضا بشینم ولی جدا نشستن زن ها از مرد ها باعث شد تا سمت خانم ها برم.
خوشبختانه شکوه خانم نبود سلام ارومی گفتم و کنار ملوک خانم و دخترش نشستم. نگاه ملوک خانم روی من مات و مبهوت مونده بود مرجان دستم رو گرفت و با لبخند اروم گفت:
_وای چه بهت میاد
_ببخشید خودم بر نداشتم اقا داد.
_این حرف ها چیه، هر چی دوست داشتی از کمدم بردار.
با صدای ملوک خانم بهش نگاه کردیم با تردید گفت:
_تو دختر مریمی?
_بله.
چشم هاش رو ریز کرد
_این همه شباهت...
صدای شکوه خانم باعث شد تا حرفش نصفه بمونه.
_کی به تو گفت اینجا بشینی?
فوری ایستادم.
_ببخشید اقا... گفتن
_اقا بیخود کرده، برو تو اشپزخونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
تو مےدانے . . .
حتے اگر کنارت باشم ،
باز هم دلتنگ تو اَم ؛
حالا ببین دوریت
با من چہ مے کند . . !❤️🩹
#امامرضاےخودم
#سلام_مولای_مهربانم♥️#سلام_ای_مولای_عالم
بہرسمادبیہسلآمبدیمبہامامزمانمون:)💚🌤
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان :)
#اِمام_زَمان💚
#پارت105
💕اوج نفرت💕
بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت:
_این لباس رو از کجا اوردی ?
به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه
_مامان دایی براش خریده.
شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید.
دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه.
دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم.
به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت.
اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم.
توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد.
اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه.
_رامین این کارت یعنی چی ?
_چی کار کردم مگه?
_فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی.
_رنگه دیگه ابجی.
_تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی.
_من هر چی بخوام برای تو میخوام.
_من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم.
صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود.
_مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه.
_رامین بس می کنی ها.
_حالا برو تو بعدا حرف می زنیم.
_تو اخر سر من رو به باد میدی.
رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره?
نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم.
_مگه بهت نگفتم بشین همینجا.
سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت.
ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز .
_برو بشین شام بخوریم.
خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم.
سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و
روی کاناپم خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت106
💕اوج نفرت💕
پروانه دستم رو گرفت.
_چقدر این شکوه بدجنس بوده.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم.
_یعنی ازاین بد تر هم کرده.
_نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد.
قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار.
تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد.
ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت:
_بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده.
مرجان که مثل من ترسیده بود نشست
_مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه.
دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید.
روسریم رو روی سرم انداختم.
_سلام. چشم.
با حرص از اتاق بیرون رفت.
آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه.
نمی دونستم باید چی درست کنم.
برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم
_خانم.
_چیه?
_ببخشید چی باید درست کنم ?
_تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی.
دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم.
در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم.
_اول برو نون بخر بعد نهار بزار.
نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد
_اینم دیگه تنت نکن.
حرفش رو که زد در رو محکم بست
نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون.
با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد.
_تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی.
خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم.
_اقا ...به خدا...ماد....
صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم.
_احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل.
واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه.
احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد.
_دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی.
یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
ارزش عمرِ دنیا.mp3
7.25M
#تلنگری
#رهبری💓
#استاد_شجاعی
※ چه تفاوتی بین ماه_رجب و #شعبان و رمضان با ماههای دیگر هست که ثانیههای این ماه، اینقدر باارزش و رشد دهنده هستند؟
※ چه عاملی سبب این ارزش شده، و چگونه میتوان از این عامل استفاده کرد و قدرت گرفت؟
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
#پارت107
💕اوج نفرت💕
نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود.
مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد.
اومد جلو کنارم نشست گفت:
_چرا گریه کردی?
سرم رو بالا بردم.
_بیرون بودی?
بازم جواب ندادم.
_احمدرضا چیزی بهت گفته?
چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد.
کلافه گفت:
_خب بگو چی شده دیگه
نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم:
_شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد
شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته.
مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت:
_مامانم?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
اشکم رو پاک کرد.
_صبر کن الان درستش میکنم.
خواست بره که دستش رو گرفتم
_چی کار میخوای بکنی?
_برم به احمد رضا بگم.
دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم.
_نمیخواد، باور نمی کنه.
مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون.
اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد.
_خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه.
_من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه.
_باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم
_گریه ی الکی نکن حرف گوش کن.
_به جهنم.
این اخرین جمله ای بود که گفت:
یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم.
به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد.
_یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم.
دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت:
_برو تو دستشویی.
با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد
_جونم عزیزم.
_سلام منم.
لحن صداش عوض شد
_سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی!
خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم.
_ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم.
_به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت.
از تصور حرفی که زد خندم گرفت.
_چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی.
تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم.
_رامین، دوستت دارم.
_ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن.
حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم.
_نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا?
_چرا?
_چون نونش رو عشقم خریده.
دوباره خندم گرفت:
_تازه چاییشم من گذاشتم.
_به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم.
لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود.
_باشه الان میام.
_فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من.
_چشم. خداحافظ.
_صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار.
با خند گفتم :
_به امید دیدار.
_افرین عشقم. در ارزوی دیدار.
گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.
مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد
گوشی رو بهش دادم.
_صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه.
_ببخشید تقصیر داییته.
نگاهش نگران شد.
_نگار دایی من ...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه.
_مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن.
نفس عمیقی کشید.
_باشه، خود دانی.
رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد.
_میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ مال خودت.
روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
همسر شهید طاهر نیا
بعد از هشت سال
به همسرش پیوست... 💔
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به روح
#شهیدسجادطاهرنیاوهمسرش
#پارت108
💕اوج نفرت💕
در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود.
وارد آشپزخونه شدم
احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت.
ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم
دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم.
منتظررامین نشستم
طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند
رامین دقیقا روبروی من نشست.
احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد.
شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد.
شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود.
رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت.
هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت.
احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم.
صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد.
احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت:
_ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه.
مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم.
لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد.
نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم.
تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم.
آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم.
رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد.
نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا میکرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم.
رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند
سر کوچه که رسیدیم
از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم
_نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن.
صدای اعتراض مرجان بلند شد
_دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره.
رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت.
_برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره.
مرجان با اعتراض گفت:
_ یعنی تو دوستم نداری?
_دوستت دارم عزیزم اما...
توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه.
اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم.
به رامین نگاه کردم و گفتم:
_ اگر نگیرم ناراحت میشی?
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا نگیری?
_ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه.
_قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره.
با استرس گفتم:
_رامین اگر اجازه بدی، نگیرم.
ناامید دستش رو انداخت و گفت:
_ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس
قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن.
مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت:
_ خوب بده به من اون نمیخواد.
رامین با صدای بلند خندید و گفت
_باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه.
خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه
اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ __ __🤍
- اَنا فِی عَین الحُسین و الحُسَین فی قلبی .
که تو آرامش قلب ِ منی✨؛
صلیاللهعلییااباعبدالله🌱 .
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 اینا از هرچی داشتن گذاشتن، ما چیکار کردیم... ⁉️
🖤 همسر شهید #طاهرنیا به همسرش پیوست...🌷
⭕️ سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ ایشون، حتما ببینید و منتشر کنید...
🔳 اطلاعیه تشییع پیکرشون رو اینجا ببینید.
فردا هر کسی میتونه چه از قم چه از شهرهای اطراف، جا نمونه از تشییع جنازۀ همسر شهید طاهرنیا
https://eitaa.com/abbasivaladi