#پارت105
💕اوج نفرت💕
بغض توی گلوم گیر کرد، خواستم برم که گفت:
_این لباس رو از کجا اوردی ?
به مرجان نگاه کردم تا کمکم کنه
_مامان دایی براش خریده.
شکوه خانم به رامین که کنار میثم پسر ملوک خانم نشسته بود نگاه کرد و نفس سنگینی کشید.
دیگه واینستادم رفتم سمت اشپزخونه تمام تلاشم این بود که اشک نریزم تا شخصیتم بیشتر از این خورد نشه.
دلم گرفته بود. بانو خانم هم محلم نمیداد. رفتم تو حیاط و پشت پنجره ی اشپزخونه نشستم سردی هوا باعث شد تا توی خودم.جمع بشم.
به اسمون نگاه کردم به حرف ملوک خانم فکر کردم. تو دختر مریمی این همه شباهت.
اخه من اصلا شبیه مادرم نیستم.
توی افکار م غرق بودم که صدای شکوه خانم که مخاطبش رامین بود حواسم رو به خودش جلب کرد.
اومده بودن تو حیاط تا کسی متوجه حرف هاشون نشه.
_رامین این کارت یعنی چی ?
_چی کار کردم مگه?
_فکر نکن نمی فهمم. رفتی برای این دختره لباس این رنگی خریدی.
_رنگه دیگه ابجی.
_تو میدونی من چی میگم. من تو دهنی نخورده به تو گفتم، تو هم داری اینجوری من رو تهدید میکنی تا به خواستت برسی.
_من هر چی بخوام برای تو میخوام.
_من نمیخوام. اگه تو ادامه ندی هیچ کس نمی فهمه همه چی همون جوری پیش میره که خودم خواستم.
صدای باز و بسته شدن در باعث شد تا ساکت بشن. مرجان بود.
_مامان ملوک خانم ناراحت شده بیا تو دیگه.
_رامین بس می کنی ها.
_حالا برو تو بعدا حرف می زنیم.
_تو اخر سر من رو به باد میدی.
رفتن داخل و در رو بستن من موندم به رنگ لباسم که تو تاریکی شب معلوم نبود نگاه کردم رنگ لباسم مگه چه مشکلی داره?
نشستن توی اون سرما کار سختی بود دیگه دووم نیاوردم و برگشتم داخل همه سر میز شام بودن. ورودم به خونه همزمان شد با خروج احمد رضا از اتاق مرجان با دیدنم اخم هاش تو هم رفت و اومد سمتم.
_مگه بهت نگفتم بشین همینجا.
سرم رو پایین انداختم گفتن اینکه مادرش ازم خواسته تا کنارشون نشینم فایده ای نداشت.
ببخشیدی زیر لب گفتم نگاه چپ چپی بهم انداخت با سر اشاره کرد به سمت میز .
_برو بشین شام بخوریم.
خیلی یخ کرده بودم بیشتر دلم میخواست کنار بخاری بشینم.
سر میزنشستم وبی میل یه مقدار کمی غذا خوردم به اجبار تا اخر مهمونی نشستم. اخر شب که مهمون ها رفتن به اتاق برگشتم و
روی کاناپم خوابیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت106
💕اوج نفرت💕
پروانه دستم رو گرفت.
_چقدر این شکوه بدجنس بوده.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_من هنوز از بدجنسی هاش نگفتم.
_یعنی ازاین بد تر هم کرده.
_نزدیک های عید بود، بانو خانم هر سال دم عید میرفت شهرستان، تو اون دو سه هفته که نبود یه خانم دیگه رو میاوردن. ولی اون هم شوهرش مریض بود نتونست بیاد.
قرار شد من و مرجان کارهای خونه رو انجام. بدیم البته فقط کار های روزانه رو مثل شام و نهار.
تو اتاق بودم که در اتاق به ضرب باز شد.
ترسیدم فوری نشستم. شکوه خانم جلوی در ایستاده بود. با حرص بهم گفت:
_بلند شو بیا نهار بزار، از بس خوردی خوابیدی جای من و تو عوض شده.
مرجان که مثل من ترسیده بود نشست
_مامان چرا اینطوری میای، تو سکته کردم، اه.
دوباره خوابید و پتو رو روی سرش کشید.
روسریم رو روی سرم انداختم.
_سلام. چشم.
با حرص از اتاق بیرون رفت.
آبی به دست و صورتم زدم رفتم تو اشپز خونه.
نمی دونستم باید چی درست کنم.
برای صبحانه چایی گذاشتم مردد رفتم پشت در اتاقش اروم در زدم
_خانم.
_چیه?
_ببخشید چی باید درست کنم ?
_تو به غیر درد چیز دیگه ای هم بلدی.
دلم میخواست بگم اره، ولی تجربه ثابت کرده بود که احمد رضا کوچکترین بی احترامی به مادرش رو بی جواب نمی زاره پس سکوت کردم.
در اتاقش رو باز کرد و یه مقدار پول رو پرت کرد توی سینم.
_اول برو نون بخر بعد نهار بزار.
نگاه پر از نفرتش رو به لباسم داد
_اینم دیگه تنت نکن.
حرفش رو که زد در رو محکم بست
نمی دونستم باید چی کارکنم اخه ما به غیر از مدرسه رفتن اجازه نداشتیم از خونه بیرون بریم. البته از وقتی اومده بودم خونشون.
با خودم گفتم خودش گفته پس یعنی اجازه داده. پالتوم رو پوشیدم رفتم نونوایی، خیلی شلوغ بود نیم ساعت طول کشید تا برگردم. کلید رو توی در فرو کردم که در باز شد احمد رضا با چشم های پف کرده و سر وضع نا مرتب جلوم ظاهر شد. تا من رو دید اخم وحشتناکی توی صورتش نمایان شد.
_تو این خونه کی دختر ها رفتن نونوایی که تو رفتی.
خیلی ترسیده بودم هر ان منتظر بودم بلایی سرم بیاره به زور لب زدم.
_اقا ...به خدا...ماد....
صدایی که از ایفون پخش شد باعث شد تا از تعجب ساکت بشم.
_احمد رضا اعصاب خودت رو خورد نکن بیا داخل.
واقعا باورم نمیشد خودش گفت برم ولی اونطوری میخواست من رو خراب کنه.
احمد رضا بازوم رو گرفت و کشیدم داخل. یکم تعادلم رو از دست دادم نون رو گرفت فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد.
_دفعه ی اخره که بی اجازه بیرون رفتی.
یکم به جلو هولم داد و بازوم رو رها کرد انقدر بهم فشار اومد که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گریه کردم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
ارزش عمرِ دنیا.mp3
7.25M
#تلنگری
#رهبری💓
#استاد_شجاعی
※ چه تفاوتی بین ماه_رجب و #شعبان و رمضان با ماههای دیگر هست که ثانیههای این ماه، اینقدر باارزش و رشد دهنده هستند؟
※ چه عاملی سبب این ارزش شده، و چگونه میتوان از این عامل استفاده کرد و قدرت گرفت؟
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
#پارت107
💕اوج نفرت💕
نمیدونم چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم. شاید به خاطر ترس از احمد رضا بود.
مستقیم رفتم تو اتاق مرجان پشت در نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. من که رفتم تو طبق معمول ترسید خواست بهم اعتراض کنه که متوجه چشم های اشکیم شد.
اومد جلو کنارم نشست گفت:
_چرا گریه کردی?
سرم رو بالا بردم.
_بیرون بودی?
بازم جواب ندادم.
_احمدرضا چیزی بهت گفته?
چونم لرزید و دوباره اشکم راه افتاد.
کلافه گفت:
_خب بگو چی شده دیگه
نمی تونستم حرف بزنم بین هق هق های خفم که سعی میکردم بالا نرن گفتم:
_شکوه... خانم ...گفت...برو....نون بخر اقا ...فهمید ...من.... ودعواکرد
شکوه خانم...هم ...نگفت خودش گفته.
مات و مبهوت نگاهم کرد کمی روی مبل جابه جا شد با تردید گفت:
_مامانم?
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
اشکم رو پاک کرد.
_صبر کن الان درستش میکنم.
خواست بره که دستش رو گرفتم
_چی کار میخوای بکنی?
_برم به احمد رضا بگم.
دستش رو کشیدم دوباره نشست کنارم.
_نمیخواد، باور نمی کنه.
مرجان هم میدونست که برادرش هیچ حرفی رو در رابطه با مادرش باور نمیکنه زود تسلیم شد و از رفتن پشیمون.
اشکم رو پاک کردم کنار پنجره رفتم کمی بازش کردم تا باد بهم بخوره و اثار گریه کردن زود تر از صورتم پاک بشه که صدای رامین توجهم جلب کرد داشت با تلفن صحبت می کرد.
_خوب گوش هات رو باز کن یه بار دیگه این ور ها پیدات بشه میدم همون پسرت رو که تو زندانه و داری براش دست و پا میزنی رو بکشن تا دیگه این ور ها پیدات نشه.
_من زودتر میکشمش تا داغ این فضولی تو ذهنت موندگار شه.
_باشه عیب نداره میرم سراغ دخترت، قبل از اینکه سرطان بکشش خودم کارش و تموم میکنم
_گریه ی الکی نکن حرف گوش کن.
_به جهنم.
این اخرین جمله ای بود که گفت:
یکم از حرف هاش ترسیدم رفتم جلوی پنجره دلم باز شه بد تر استرس افتاد به جونم.
به مرجان نگاه کردم و فکری به سرم زد.
_یه لحظه گوشیتو میدی من با رامین حرف بزنم.
دستش رو روی بینیش گذاشت و به کمدی که بین اتاق خودش و احمد رضا بود اشاره کرد. اومد جلو گوشی رو داد دستم و کنار گوشم گفت:
_برو تو دستشویی.
با لبخند ازش تشکر کردم وارد دستشویی شدم و در رو بستم شماره ای که مرجان به اسم دایی ذخیره کرده بود رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد
_جونم عزیزم.
_سلام منم.
لحن صداش عوض شد
_سلام خانوم.خوبی? یاد ما کردی!
خیلی خوب حرف میزد تمام غصه هام یادم میرفت وقتی باهاش حرف می زدم.
_ممنون . من همیشه یاد تو هستم. خودت اجازه نمیدی بهت نگاه کنم.
_به به چه خانم حرف گوش کنی دارم. شما یه مدت به من وقت بده بعدش می شونمت روی سرم تو همین خونه راه می برمت.
از تصور حرفی که زد خندم گرفت.
_چقدر هم زیبا میخندید شما. اینجوری که دل من و تا شب بردی.
تحمل حجم این همه حرف خوب رو نداشتم.
_رامین، دوستت دارم.
_ای وای قلبم خانوم یه رحمی بکن.
حس خیلی خوبی داشتم کلا یادم رفت برای چی بهش زنگ زدم شایدم یادم بود نخواستم حال خوبم رو خراب کنم.
_نگار من امروز خوشمزه ترین صبحانه ی عمرم رو میخورم، می دونی چرا?
_چرا?
_چون نونش رو عشقم خریده.
دوباره خندم گرفت:
_تازه چاییشم من گذاشتم.
_به به چه شود . بیا بیرون روبروم بشین بزار لذت خوردن این صبحانه رو با دیدن صورت زیبات کامل کنم.
لبخندم انقدر عمیق شده بود که صورتم کش اومده بود.
_باشه الان میام.
_فقط لباس دیشبی ها روبپوش فرشته ی من.
_چشم. خداحافظ.
_صد بار گفتم نگو خداحافظ بگو به امید دیدار.
با خند گفتم :
_به امید دیدار.
_افرین عشقم. در ارزوی دیدار.
گوشی رو قطع کردم و بیرون رفتم.
مرجان جلوی در دسشتشویی ایستاده بود. دلخور نگاهم میکرد
گوشی رو بهش دادم.
_صدای خندت خیلی بلند بود، نمی گی بفهمه میاد گوشیم رو خورد میکنه.
_ببخشید تقصیر داییته.
نگاهش نگران شد.
_نگار دایی من ...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه.
_مرجان حالم خیلی خوبه خرابش نکن.
نفس عمیقی کشید.
_باشه، خود دانی.
رفت و رو تخت نشست دوباره درگیر گوشیش شد.
_میشه من دوباره روسری دیشبیه رو بپوشم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_ مال خودت.
روسری روبرداشتم و دوباره روی سرم انداختم تو اینه به خودم نگاه کردم به نظرم خیلی زیبا شده بودم البته اون موقع فقط نگاه رامین برام مهم بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
همسر شهید طاهر نیا
بعد از هشت سال
به همسرش پیوست... 💔
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به روح
#شهیدسجادطاهرنیاوهمسرش
#پارت108
💕اوج نفرت💕
در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود.
وارد آشپزخونه شدم
احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت.
ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم
دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم.
منتظررامین نشستم
طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند
رامین دقیقا روبروی من نشست.
احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد.
شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد.
شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود.
رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت.
هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت.
احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم.
صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد.
احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت:
_ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه.
مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم.
لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد.
نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم.
تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم.
آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم.
رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد.
نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا میکرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم.
رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند
سر کوچه که رسیدیم
از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم
_نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن.
صدای اعتراض مرجان بلند شد
_دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره.
رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت.
_برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره.
مرجان با اعتراض گفت:
_ یعنی تو دوستم نداری?
_دوستت دارم عزیزم اما...
توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت:
_دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه.
اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم.
به رامین نگاه کردم و گفتم:
_ اگر نگیرم ناراحت میشی?
دلخور نگاهم کرد.
_ چرا نگیری?
_ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه.
_قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره.
با استرس گفتم:
_رامین اگر اجازه بدی، نگیرم.
ناامید دستش رو انداخت و گفت:
_ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس
قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن.
مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت:
_ خوب بده به من اون نمیخواد.
رامین با صدای بلند خندید و گفت
_باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه.
خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه
اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ __ __🤍
- اَنا فِی عَین الحُسین و الحُسَین فی قلبی .
که تو آرامش قلب ِ منی✨؛
صلیاللهعلییااباعبدالله🌱 .
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔 اینا از هرچی داشتن گذاشتن، ما چیکار کردیم... ⁉️
🖤 همسر شهید #طاهرنیا به همسرش پیوست...🌷
⭕️ سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ ایشون، حتما ببینید و منتشر کنید...
🔳 اطلاعیه تشییع پیکرشون رو اینجا ببینید.
فردا هر کسی میتونه چه از قم چه از شهرهای اطراف، جا نمونه از تشییع جنازۀ همسر شهید طاهرنیا
https://eitaa.com/abbasivaladi
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌#صـــــــبحانه_با_معـــــــــــــرفت
📒با موضوع: #حکمت۱۶۲
#حکمت۱۶۳
📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲
🎤 با سخنرانی:
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
#صبحانه_با_معرفت
#حکمت162
#حکمت163
❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺
👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇
📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
#پارت109
💕اوج نفرت💕
_خب حالا، نمیخواد بری تو فکر.
نگاهی به مرجان که حواسش به گوشی بود انداخت و اروم گفت:
_من هر چی دارم برای توعه، بعدا یه بهترشو برات میخرم.
لبخندم رو بهش هدیه دادم.
_ممنون.
_نگار یه سوال?
نگاهش کردم.
یکم فکر کرد انگار داشت حرفش رو مزه مزه میکرد.
_تو، اگه یه روزی لازم باشه از مال و اموالت به من میدی?
خندم گرفت
_من که چیزی ندارم.
_حالا فکر کن بهت برسه.
_اگه منظورت خونه ی ته باغ بابامه، کلا مال تو.
کنجکاو گفت:
_مگه اونجا مال باباته?
_یه بار اقا گفت که عمو اردلان اونجا رو بخشیده به بابام میخواست به نامم بزنه که جور نشد. اونجا مال تو.
احساس کردم ناراحت شد انگار کمی بهم ریخت ولی سعی میکرد خودش رو خونسرد نشون بده.
_میگم.نگار اگه قرار باشه با هم باشیم، به من وکالت نامه میدی برای اموالت?
_رامین یه جوری میگی اموال انگار چی دارم. اصلا وکالت چی گفتم که مال خودت.
یکم صورت رو خاروند و متفکر نگاهم کرد.
_خوب شد گفتی من از پنهون کاری بدم میاد بعدا میفهمیدم بد میشد برات.
از لحنش جا خوردم.
_فکر نمی کردم مهم باشه.
سرش رو تکون داد.
_مهمه، همه چی برای من مهمه
دلخور گفتم:
_خب الان که بهت گفتم.
_دیر گفتی ولی عیب نداره.
رو به مرجان گفتم:
_بریم دیگه دیر شد.
مرجان هنوز سرگرم گوشی جدیدش بود.
از رامین خداحافظی کردیم و سمت خونه رفتیم به محض ورودمون مرجان وارد اتاقش شد و سرگرم گوشی جدیدش.
خدا رو شکر نه احمدرضا خونه بود نه شکو خانم. از شکوه خانم می ترسیدم از احمدرضا دلخور بودم.
ترس از شکوه خانم چیز عجیبی نبود کسی که حرفش رو عوض میکرد، دروغ می گفت، هر کاری می کرد تا من را از چشم بندازه.
دلخوریم از احمد رضا هم به جا بود.
حرف های رامین من رو به فکر برد .
منظورش از وکالت نامه رو نفهمیدم. واقعا چرا انقدر براش مهمه، یکم از رفتارش دلخور شدم.
مرجان گوشی رو روی تخت گذاشت و سمتم اومد کنارم نشست مقنعه اش رو از سرش دراورد دستم رو گرفت توی چشمهام خیره شد.
_نگار جان من داییم رو خیلی دوست دارم خیلی بهم محبت میکنه. اما تو هم مثل خواهرم میمونی. می خوام چیزی رو نشونت بدم ولی باید قول بدی که نگی من بهت گفتم.
میدونستم نگار میخواد دوباره پشت سر رامین صحبت کنه اما کنجکاو شدم این چیزی که میخواد نشونم بده چیه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
زینبی ها
دوستان نماز شب اول قبر برای نسیبه علی دوست همسر شهید سجاد طاهر نیا فراموش نشه
نام پدر همسر شهید سجاد طاهرنیا
نام پدرشون عزت الله
#پارت110
💕اوج نفرت💕
_فردا بعد از زنگ آخر میبرمت یه جایی فقط تو را به روح مادرت قول بده که نگی من بهت گفتم یا بردمت اونجا.
خیلی دیگه کنجکاو شده بودم.
_باشه قول میدم.
چند لحظه بعد در اتاق به صدا در اومد مرجان درش را باز کرد فکر می کرد احمدرضا ست اما در کمال تعجب شکوه خانوم بود با صدای خیلی محکم و دوباره پر از تحقیر گفت:
_ به اون دختره بگو بیاد بره شام بذاره ناهار رو که بهش گفتم قبل از مدرسه هیچی نذاشت رفت. فقط دوست داره بیاد بخوره .
مرجان اروم گفت:
_مااامان.
_درد و مامان نمیخواد دفاعش رو کنی. بیاید نهار.
نمیخواستم از اتاق بیرون برم اما چاره ای نداشتم احمد رضا نبود جلوی شکوه خانم هم نمیتونستم بخوردم
با مرجان تو آشپزخونه نشستیم یه مقدار غذا به سختی قورت دادم مرجان به اتاقش برگشت ولی من تو آشپز خونه موندم ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم فکری باید برای شام می کردم اما اینکه بخوام پشت در اتاق شکوه خانم برم برم برام خیلی سخت بود.
سمت فریزر رفتم یه مقدار مرغ برداشتم و بیرون گذاشتن یخش باز بشه برنج خیس کردم به اتاق برگشتم خودم رو مشغول درس خوندن کردم من مثل مرجان نبودم اون وقتی درس هاش رو نمی خوند یه ببخشید به برادرش می گفت ولی من خیلی شرمنده میشدم.
شروع به خوندن درس هام کردم اما حواسم پی حرف های مرجان بود برای فردا .
زمان به سرعت می گذشت و نزدیکای ساعت شش غروب بود که بیرون رفتم غذاهایی را که قرار بود درست کنم رو روی گاز گذاشتم.
ساعت هشت احمدرضا اومد و رفت تو اتاقش رامین هم اومده بودم و تو اتاق شکوه خانم بود و بیرون نمی اومد.
داشتم اماده میشدم برم میز رو بچینم که صدای احمد رضا از پشت در اومد مرجان رو صدا میکرد
مرجان که مثل همیشه داشت با گوشیش باری میکرد هول شد فوری گوشی رو گذاشت زیر بالشتش و سمت در رفت و بازش کرد.
_بله داداش.
_یالله بگو بیام تو کار دارم.
مرجان نگاهی به من کرد از جلوی در کنار رفت رو به احمد رضا گفت:
_این بیچاره همیشه یالله هست.
به در چشم دوختم همیشه قبل از ورودش دلهره داشتم اومد تو در رو بست.
_سلام.
سلام ارومی گفتم.
روی تخت نزدیک بالشت مرجان نشست
مرجان از نترس چشم هاش گرد شده بود احمد رضا دستش رو ری بالشت گذاشت و بهش تکیه کرد سرش رو گرفت بالا و تو چشم هام نگاه کرد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
_از من ناراحتی?
دوباره بغض لعنتی اومد سراغم
رو به مرجان گفت:
_برو یکم اب بیار.
مرجان ناخواسته به دست احمد رضا که روی بالشت بود نگاه کردسرش رو تکون داد.
_ چشم.
میخواست با من تنها بشه اب رو بهونه کرد تا مرجان بیرون بره به محض بیرون رفتنش گفت:
_من معذرت میخوام صبح یکم عصبی شدم.
بی اختیار شروع به گریه کردم
اب بینیم رو بالا میکشیدم و تند تند اشکم رو پاک میکردم سعی میکردم نگاهش نکنم.
از گریم حسابی ناراحت شد ایستاد وسمتم اومد.
_چیزی نگفتم که ...
دلم رو زدم به دریا و با گریه گفتم:
_به خدا شکوه خانم گفت برو وگرنه نمی رفتم.
با تعجب گفت:
_مادرم گفت!
_بله.
یکم فکر کرد و ادامه داد:
_هر چی بوده گذشته تو هم دیگه گریه نکن.
به خاطر عذاب وجدانش مهربون شده بود منم از فرصت استفاده کردم.
_برای شما هیچی نشده ولی برای من شده منم تلافیش رو سرشون در میارم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°💐
💐بازم امشب مولا اومده..
ولادت حضرت علی اکبر (ع)
#پارت111
💕اوج نفرت💕
به چشم های خیس پروانه نگاه کردم.
_ناراحتت کردم ببخشید.
_نه عزیزم ولی خیلی شرایطت سخت بوده.
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
_هنوز به سختی ها نرسیدیم.
_یعنی شرایطت از این بد تر هم میشه.
کمر صاف کردم و ایستادم.
_بزار بقیه اش رو بعد شام بگم
رفتم سمت اشپزخونه پروانه از ته سالن با صدای بلند گفت:
_پدر خوندت کجاست?
با همون تن صدا جوابش رو دادم
_جایی کار داشت?
_دوباره مهمون تهرانی داره?
_نه مهمونش امشب خاصه.
صداش از نزدیک اومد
_کمک نمیخوای
برگشتم نگاهم مستقیم رفت سمت گوشیش که توی دستش بود.
_نه کاری نیست الان برنج میزارم میام.
گوشیش رو روی اپن گذاشت.
_پس من برم سرویس.
اینو گفت و سمت سرویس رفت
نگاهم روی گوشیش قفل شد. اینکه بدون اجازه از گوشیش شماره بردارم کار خیلی بدیه ولی من که نمیخوام شماره ی خصوصی بردارم.
استاد به همه شماره داده پس عیب نداره.
دستم رو سمت گوشی دراز کردم ولی پشیمون شدم و برگشتم سمت سینک. برنج رو شستم و روی گاز گذاشتم.
شاید اگه به خودش بگم بهتر باشه از بی اجازه برداشتن خیلی بهتره.
دو تا چایی ریختم و روی میز اشپزخونه گذاشتم. همیشه عمو اقا وقتی تنهام میگذاشت چند بار بهم زنگ میزد ولی اینبار فرق داره حتی یک بار هم تماس نگرفت.
توی فکر رفتم اگه عمو اقا بخواد با میترا خونه باغ زندگی کنن یعنی من تنها میمونم یا شایدم مجبورم کنه برگردم تهران. خودش گفت که اینکار رو نمیکنه ولی بعید نیست. نباید توقع داشته باشم که به خاطر من ازدواج نکنه.
با تکون دستی جلوی صورتم از فکر بیرون اومدم.
_اووووه، کجایی دختر یه ساعته دارم صدات میکنم.
_ببخشید تو فکر بودم.
صندلی رو عقب کشید و نشست.
_چه فکری?
نفسم رو اه مانند بیرون دادم.
_فکر بدبختیام. ولش کن بزار بقیش رو بگم به بدبختیام هم میرسم.
اون شب رو با گریه خوابیدم خیلی دلم پر بود صبح زود به هیچ کس نگفتم و از خونه زدم بیرون. دم عید بود و مدرسه ها تق و لق
وارد مدرسه شدم حیاط خلوت بود دلم گریه میخواست. گوشه ی حیاط مدرسه چند تا درخت قدیمی و بزرگ بود اگه کسی میرفت اونجا مشخص نمیشد. به خاطر همین ورود به اون قسمت ممنوع بود.
بی اهمیت به قوانین مدرسه پشت بزرگ ترین درخت نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و اروم اشک ریختم.
دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود دلگیر بودم، از خلقتم، از بیکسیم. ولی دلم نمی اومد به خدا بگم چرا. دوست داشتم شکر گزار باشم ولی دهنم به شکر باز نمیشد.
چی رو شکر میکردم. به غیر از سلامتی هیچی نداشتم. به قول معلم دینیمون برای شکر یک نعمت هم کافیه، ولی روزگار خیلی بهم سخت میگذشت. شاید کسی نتونه درکم کنه ولی خیلی سخت بود. تنهایی، بیکسی، یک دنیا تحقیر، احساس مزاحمت، همشون دست به دست هم داده بودن تا یه دختر بچه ی شونزده ساله رو از پا دربیارن.
تنها روزنه ی امیدم عشق نسیه ی رامین بود. عشقی که نمی فهمیدمش. گاهی بود، گاهی نبود.
صدای زنگ مدرسه رو شنیدم ولی دوست نداشتم این تنهایی پر از ارامشم رو از دست بدم. دلم میخواست غصه بخورم. دوست داشتم گریه کنم، اشک چشم هام قصد خشک شدن نداشتن. با شنیدن صدای زنگ مدرسه متوجه شدم بیشتر از دو ساعته که اون پشت نشستم.
تو فکر بودم که سایه ی سنگین کسی روم افتاد.
سر بلند کردم و با خانم ضیاعی روبرو شدم.
_صولتی!شما اینجایی? کل مدرسه رو بهم ریختی.
چشم های اشکیم رو که دید لحنش کمی اروم شد ولی از عصبانیتش کم نشد.
_بلند شو بیا بیرون ببینم.
حرفی برای گفتن نداشتم. سر بزیر پشت سرش راه افتادم. خانم ضیاعی با صدای تقریبا بلند گفت:
_ابنجاست. پیداش کردم.
سر بلند کردم تا مخاطبش رو ببینم.
احمد رضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و به ما نگاه میکرد. عینک دودیش اجازه نمیداد تا حالت چشم هاش رو ببینم. حسابی ترسیده بودم.
نمیدونستم الان چه برخوردی باهام میکنه.
خانم ضیاعی غر غر کنون گفت:
_این چه کاریه اخه دختر، بدبخت از صبح داره دنبالت میگرده. الان سه ساعته هی میره دوباره برمیگرده.
_خانم... ما... میترسیم.
_اتفاقا ترس خیلی خوبه. یکم بترس به جای این دلهره و اضطرابی که ما دادی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌