زینبی ها
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
صدقه روز جمعه فراموش نشه
ثوابش هزاررر برابر ها😊
#پارت482
💕اوج نفرت💕
چه اشتباه بزرگی کردم. یک لحظه نفس کشیدن برام سخت شد. خودم رو نباختم لباس رو تا کردم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_میترا گفت
_فقط من میدونستم شناسنامت اومده به هیچ کس نگفتم جز یه نفر
به چشم هاش نگاه کردم.دل تو دلم نیست اگر بفمه آبروم پیشش میره
_شاید عمواقا بهش گفته.
مشکوک نگاهم کرد درمونده پرسیدم
_خب تو به کی گفتی؟
_احمدرضا
_شاید اون به عمواقا گفته عمو هم به میترا
قصد کوتاه اومدن نداشت
_اخه من یه ساعت نمیشه بهش گفتم. بعد چطور جواب تلفن منو نداده مال اردشیر خان رو داده
_من نمیدونم کی بهش گفته. شاید تو پاساژ صدای گوشی رو نشنیده اخه وقتی رفت خونه خواهرش بچه رو بیاره بعدش بهم گفت احتمالا اونجا صدای زنگ رو شنیده
نگاهش بین چشم هام جا بجا شد. نفسش رو سنگین بیرون داد. لبش رو پایین داد به راه نصفه رفتش ادامه داد
نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر ختم بخیر شد. روی مبل نشست
_نگار یه اتفاقی افتاده میخوام بهت بگم ولی نباید ناراحت شی
لباس رو روی میز تلفن گذاشتم و روبروش نشستم.
_چی شده؟
_امروز یه دفعه به ذهنم اومد که فردا کی قراره بره دنبال ناهید از ارایشگاه بیارش. اگه قراره من برم که بهم نامحرمیم درست نیست. به پدرش گفتم گفت یه محرمیت یک روزه بخونیم.
با لبخند نگاهش کردم
_این که خیلی خوبه چرا باید ناراحت بشم
_گفتم شاید بگی چرا اون لحظه تو نبودی
احساس شرمندگی و خجالت تمام وجودم رو گرفت. علیرضا تو یه مسئله که اصلا به من ربطی نداره نگرانه تا باعث ناراحتیم نشه بعد من خیلی راحت ازش پنهان میکنم. من که قصد دروع گفتن بهش رو نداشتم اصلا تو دیدار هام با احمدرضا هم دخیل نبودم.
_نگار خوبی؟
تو چشم هاش نگاه کردم و دوباره لبخند زدم
_خوبم. خیلی خوشحال شدم مبارکت باشه.
_تو رو هم فردا خودم میبرم ارایشگاه با کسی قرار نزار
_من ارایشگاه نمیرم.
_چرا؟
_خودم موهامو سشوار میکشم ارایش هم بعد رفتن مهمون ها میدم میترا.
با دقت نگاهم کرد
_راستی اصلا حواسم به مهمون ها نبود پس ناهید میخواد چی کار کنه.
_عروس فرق داره
اخمش تو هم رفت
_چه فرقی؟
از این همه حساسیتش خندم گرفت
_اوه اوه حالا از راه برس بعد غیرتی شو.
_بی شوخی نگار، چه فرقی داره؟
_عروس شنل سرشه میکشه رو صورتش.
ولی من نمیتونم چیزی بکشم رو صورتم باید کنار تو بایستم.
_ابروهاش رو بالا داد و به پشتی مبل تکیه داد
_خب من که نمیدونم . جای اینکه بخندی روشنم کن.
لبخندم پهن تر شد
_الان روشن شدی!
قیافش جدی شد.
_بله. بلند شو یه چایی بزار.
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_اخرین چایی های دم کرده ی منم بخور که دیگه وقتت داره تموم میشه.
_شانس اوردم چایی سوخته نداریم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸مزایای صدقه به نیت امام زمان عج
🔸خوشا آن درد که درمانش تو باشی⚘
🎙استاد عالی
#امام_زمان
#پارت483
💕اوج نفرت💕
لب هام رو جمع کردم و حرصی نگاش کردم. به خندش ادامه داد
_نگار نمیدونی چه حالی میده سربه سرت میزارم.
_باشه نوبت منم میشه.بزار ناهید بیاد اینجا
شوخی کردن علیرضا برام شیرینه. از اینکه خوشحال و سرحال هست لذت میبرم.
زیر کتری رو روشن کردم که با صداش برگشتم. پشت اپن ایستاده بود . کارت دعوت عمواقا دستش بود.
_من میرم بالا اینو بدم به میترا خانم بیام.
_شناسنامم کجاست؟
_تو کیفم بببین بزار رو میزم
_باشه برو
رفتنش رو با چشم دنبالش کردم. سمت اتاقش رفتم کیفش روی میز بود. بازش کردم و بین برگه ها و جزوه های زیادش شناسنامه با جلد قهوه ایم رو پیدا کردم. بیرون اوردم و با ناراحتی نگاهش کردم.
قبل از باز کردنش چشم هام رو بستم و زیر لب گفتم
_بابا حسین من همیشه نگار میمونم و از اینکه فامیلی تو بیست و یک سال روی من بود باعث افتخارمه. هیچ وقت فراموشتون نمیکنم.
چشمم رو باز کردم و شناسنامه رو جلوی صورتم باز کردم.
آرام پروا. نام پدر ارسلان ،نام مادر آرزو
لبخند تلخی روی لب هام نشست. ظلم پایدار نیست. شکوه تلاش کرد من اینی که الان هستم نباشم. ولی فقط بیست و یک سال موفق شد . هر چند زمان طولانی بود ولی بالاخرخ تموم شد.
صدای بسته شدن در خبر از برگشت علیرضا داد.
_دیدیش؟
به چشم هاش نگاه کردم و با سر تایید کردم.
جلو اومد و شناسنامه رو از دستم گرفت.
_پس چرا ناراحتی؟
_یکم دلم گرفت ناراحت نیستم.
نفسش رو سنگین بیرون داد. و شناسنامه رو توی کشوی میزش گذاشت. از اتاقش بیرون اومدم . چایی براش ریختم روی اپن گذاشتم. با صدای تقریبا بلند گفتم
_چایی ریختم برات بیارم اتاقت یا میای بیرون.
_میام بیرون.
لباسی که احمدرصا برام خریده بود رو از روی میز تلفن برداشتم . سمت اتاقم رفتم.
صبح با صدای علیرصا بیدار شدم.
_من ساعت چند اونجا باشم.
_نه خودم میام.
_زحمت نیست وظیفمه.
صداش کمی جدی شد
_ناهید خانم خودم میام.
_باشه. خدانگهدارتون.
کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت نشستم. در اتاق باز شد
_عه بیداری
با چشم های خواب الود نگاهش کردم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
_من دارم میرم ناهید و ببرم ارایشگاه
_اول صبحی چرا ناراحت حرف زدی باهاش
_نه ناراحت نبودم. گفت با برادرش میره ارایشگاه گفتم خودم میام. تو هم حاضر باش خودم میام دنبالت
_من با عمواقا اینا میام دیگه چرا شهر رو این ور اون ور میکنی.
عمیق نگاهم کرد. از تخت پایین اومدم و تو یک قدمیش ایستادم. هر چی التماس تو داشتم تو نگاهم ریختم و گفتم
_امروز رو اجازه بده بعدش دوباره نمیبینمش
ابروهاش بالا رفت
_تو چقدر رو داری!
سرم رو پایین انداختم قصد کوتاه اومدن نداره. بدون حرف دیگه ای بیرون رفت. به دیوار اتاقم تکیه دادم چند لحظه ی بعد گفت
_من رفتم. حاضر باش بهت زنگ میزنم کی میام دنبالت
نا امید گفتم
_باشه
_خداحافط
بعد هم صدای بسته شدن در خونه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت484
💕اوج نفرت💕
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. از اتاقم بیرون رفتم
به کاور کت و شلوارش کا روی مبل بود نگاهی کردم. با اینکه داره بهم سخت میگیره ولی چقدر دوستش دارم.
روی مبل دراز کشیدم چشم هام رو بستم تا دوباره بخوابم تازه گرم شده بودن که صدای تلفن خونه باعث شد تا بازشون کنم.
به سختی بلند شدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و با صدای خواب الودی گفتم
_بله
صدای علیرضا تو گوشی پیچید
_دوباره خوابیدی؟
_نه بیدارم
_با اردشیر خان هماهنگ کردم. با اونا بیا
یه لحظه خواب از سرم پرید چشم هام برق زد
_چی؟
سنگینی نفسش انقدر زیاد بود که از پشت گوشی هم میشد شنید. با تردید گفتم
_مطمعنی. اخه احمدرضا هم هستا!
_کاری نداری؟
لبخند پهنی روی لب هام نشست
_یعنی عیب نداره؟
کش دار گفت
_خداحااافظ
بعد هم صدای بوق ممتد.از خوشحالی لبم رو به دندون گرفتم و با خوشحالی گوشی رو سر جاش گذاشتم.
خواب از سرم پرید. اجازه داد تا احمدرضا برم. گوشی رو برداشتم و شماره ی بالا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق میترا جواب داد
_بله
باخوشحالی که اصلا نمیتونستم پنهانش کنم گفتم
_سلام. میترا جون علیرضا گفت منم با شما بیام .
_اره الان زنگ زد. کارهات رو بکن اماده شو بیا بالا. منتظر احمدرضاییم رفته بیرون گفته تا یه ساعت دیگه میاد.
_کجا رفته
_نمیدونم نگفت. میخوای موهات رو سشوار کنم
_نه خودم بلدم.
_پس زود تر بیا من اصلا دوست ندارم دیر برم
_باشه. زود میام
بهد از خداحافظی گوش رو قطع کردم
پس هنوز احمدرضا نمیدونه که من قراره با اونها برم . صبحانه ی مختصری خوردم . سشوار رو برداشتم و جلوی اینه نشستم به موهای صاف و لختم توی اینه نگاه کردم امیدوارم لباسی که خریده برام بهم بیاد.
لباس رو برداشتم و پوشیدم. بیشتر شبیه مانتو مجلسی بود تا لباس اما دوسش دارم. روسری پر ماجرایی که از کیش خریده بودم رو هم روی سرم انداختم بلندی و گشادیِ لباس بقدری زیاد بود که دیگه پوشیدن مانتو فایده ای نداشت. تصمیم گرفتم دیگه مانتو نپوشم.
کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم طبق عادت از پله ها بالا رفتم وسط پاگرد یادم افتاد که احمدرضا گفته بود از اسانسور استفاده کنم بین رفتن و برگشتن کمی فکر کردم و تصمیم به برگشت و استفاده از اسانسور گرفتم.
در کشویی اسانسور باز شد و روبروی خونه ی عمو اقا ایستادم. نفس راحتی کشیدم و سعی کردم حفظ ظاهر کنم و خوشحالیم رو پنهان کنم در زدم چند لحطه ی بعد در باز شد.
منتظر اجازه ی ورود شدم ولی صدایی نشنیدم دوباره اروم در زدم صدای بلند میترا رو شنیدم
_بیا تو نگار
در رو هل دادم و داخل رفتم.
با دیدنم ایستاد
_وای چه مانتو قشنگی
به لباسم نگاه کردم.
_در بیار لباست رو ببینم.
_مانتو نیست لباسه
وا رفته گفت
_این لباسته؟
_اره. زشته؟
لب هاش رو جلو داد و چشم هاش رو ریز کرد
_دو تایی اینو پسندیدین؟
دوباره نگاهی به خودم انداختم
_خوبه که
_زود باش برو همون لباسی که داشتی رو بپوش .این اگه مانتو هم باشه به تنت گشاده.
_نه اونو نمیپوشم همین خوبه
جلو اومد و تو یه قدمیم ایستاد
_نگار خواهش میکنم بیخیال عشق و عاشقی شو با این ابرومون میده
_نه اینو احمدرضا انتخاب کرده . دوسش دارم. بعد هم دیروز هم بهتون گفتم مهمونی اولش مختلطه من اینجوری راحترم.
تسلیم شد و قدم های جلو اومده رو برگشت عقب
_یادم باشه دیگه نزارم دو تایی برید خرید.
صدای عمو اقا از تو اتاق خواب اومد و من رو از حرف های میترا نجات داد
_میترا حوله
میترا به اتاق خواب رفت و من کنار احمدرضا که توی صندلیش نشسته بود و با ذوق برام دست میزد نشستم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
5ـ رشد شخصیت الهی کودک.mp3
15.81M
🔹درس پنجم: رشد شخصیت الهی کودک
#استادغلامی 🍃
#تربیت نسل مهدوی
#پارت485
💕اوج نفرت💕
چشم به در دوختم و منتظر اومدن احمدرضا شدم. صدای سشوار از اتاق مشترکشون اومد. به چهره ی احمدرضا نگاه کردم بل بغض و لب های اویزون نگاهم میکرد بهش لبخند زدم که صدای گریش بالا رفت
_ای جانم از صدای سشوار ترسیدی؟
کمربند محافظش رو باز کردم بغلش کردم. دلم برای بیقراری و ترسش سوخت سمت اتاقشون رفتم. عمو اقا روی صندلی نشسته بود و میترا سشوار رو روی موهاش گرفته بود.
با صدای بلند بین گریه ی احمدرضا و صدای سشوار گفتم
_میترا جون
فوری برگشت سمتم با دیدن احمدرضا نگران سشوار رو خاموش کرد. نگران سمتمون اومد.
_بمیرم الهی چی شده؟
بچه رو تو آغوشش گذاشتم
_فکر کنم از صدای سشوار ترسید.
احمدرضا که دیگه تو بغل مادرش صدای گریش رنگ دلخوری گرفته بود کمی اروم شد. میترا سرش رو به سینش چسبوند و با عذاب وجدان گفت
_ببخشید مامانم.
متوجه نگاه عمو اقا شدم که اونم به خاطر گریه ی بچه ایستاده بود
_سلام
لبخند مهربونی زد و نگاهم کرد
_سلام. احمدرضا نیومده؟
سرم رو بالا دادم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. نفس سنگینی کشید. به میترا که برای اروم کردن بچه داشت بهش شیر میداد نگاه کرد
_نگفت کجا میره؟
میترا بدون اینکه نگاهش رو از پسررش برداره گفت
_نه فقط گفت زود میام
عمو اقا غر غر کنون از کنارم رد شد
_زود پس دیگه کی؟ تا باغ یه ساعت و نیم راهه دیروز بهش گفتم کارهات رو بکن دو ساعت معلوم نیست کجا غیبش زد
گوشی خونه رو برداشت و شماره ای گرفت. احتمالا اون ساعتی که عمو اقا میگه غیبش زده همون موقع بوده که با من تو پاساژ خرید میگشتیم. پس عمو اقا هم از دیروز خبر نداره
_الو احمدرضا.
_ کجایی تو؟
_پس دیروز چی کار میکردی اخه؟
_مطمعنی؟
_من زن و بچه باهامه نیام پایین منتظر بمونما.
_باشه
گوشی رو سر جاش گذاشت.
_بپوشید بریم پایین. کتش رو که روی دسته ی مبل بود برداشت و پوشید.
رو به من گفت
_زود باش دیگه
_من که حاضرم. صبر کنید میترا جون حاضر شه.
صدای میترا رو از پشت سرم شنیدم
_منم حاضرم. بریم
چرخیدم سمتش مانتوش رو پوشیده بود و بچه به بعل از اتاق بیرون اومد و رو به همسرش گفت
_بریم.
هر سه با هم بیرون رفتیم. وارد خیابون شدیم کمی اطراف رو دنبال احمدرضا گشتم خبری ازش نبود. میترا در عقب ماشین رو باز کرد و داخل نشست. من هم کنارش نشستم و در رو بستم.
_چرا جلو نشستید؟
_الان احمدرضا میاد میشینه.
عمو اقا کلافه تلفن همراهش رو کنار گوشش گذاشته بود و حرف میزد به خاطر بالا بودن شیشه ی ماشین صداش رو نمیشنیدم.
میترا سر چرخوند و با لبخند گفت
_به به اومد. چه اومدنی هم!
با ذوق از خبر اومدنش کامل به عقب برگشتم با دیدنش ناخواسته لبخند زدم.
کت و شلوار ست رنگ لباسم رو پوشیده بود و با یه شاخه گل که توی دستش بود سمت عمواقا می اومد.
_من گفتم این چه رنگ بدیه برات خریده . نگو میخواسته با تو ست کنه. وای که چقدر کنار هم قشنگ بشید
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
امیر المومنین «ع» : 💙
#پارت486
💕اوج نفرت💕
دستم سمت دستگیره رفت که میترا بازوم رو گرفت
_کجا؟ الان میبینت یه حرفی میزنه اردشیر شاکی میشه. بشین دیر شده الان میریم.
به بیرون نگاه کردم جلوی عمواقا ایستاده بود و دستش رو روی سینش گذاشته بود و با لبخند حرفی میزد. عمو سرش رو تکون دادو سمت ماشین اومد احمدرصا با حفظ لبخند چرخید سمت ماشین با من چشم تو چشم شد. طوری که اصلا باورش نشده چشم هاش رو ریز کرد. شیشه ی ماشین رو پایین دادم. با لبخند نگاهش کردم.
ابروهاش بالا رفت و سریع جلو اومد دستش رو روی شیشه ی پایین اومده ماشین گذاشت.
_سلام تو هم با ما میای!
_سلام. عیب داره؟
لبخندش دندون نما شد
_خیلی هم خوب.
به میترا نگاه کرد
_زن عمو چرا شما عقب نشستید من اینجوری ناراحتم. بفرمایید جلو شما
با صدای شاکی عمو اقا همه بهش نگاه کردیم.
_بیا بشین. یکم تا باغ ناراحت باش. بعد دست زنت رو بگیر از ناراحتی در بیا.
احمدرضا با خجالت جلو نشست رو به عمو اقا گفت
_ببخشید. شرمنده معطل شدید.
عمو حرفی نزد و ماشین رو روشن کرد. میترا خوشحال گفت
_چه کت شلواری. چه رنگ قشنگی
احمدرضا که انگار منتظر شنیدن این حرف بود با لبخند کاملا به عقب چرخید.
_به نظر تو هم خوبه؟
_اره خیلی قشنگه
گل رو سمتم گرفت نگاهم بین گل و چشم هاش جابجا شد لبخند پهنی روی صورتم نشست گل رو ازش گرفتم.
_از دیروز که با هم برات خریدم دارم دنبال این رنگ کت شلوار میگردم.
با ابرو به عمو اقا اشاره کردم
عمو اقا هم که از جمله ی اخر احمدرضا به جواب سوال چند لحظه ی پیش خودش هم رسیده بود لا اله الا اللهی زیر لب گفت
احمدرضا که فهمیده بود خرابکاری کرده مرتب سر جاش نشست.
چند لحظه ای همه ساکت بودیم . احمدرضا سایه بون افتابگیر جلوی ماشین رو پایین داد. به بهانه نگاه کردن به خودش از تو اینه به من نگاه کرد. درست توی دیدش نبودم کمی خودم رو جا بجا کردم و توی دیدش نشستم. هر دو بهم لبخند زدیم.
در نهایت بعد از یک ساعت و نیم عمو اقا جلوی یک در بزرگ پارک کرد رو به احمدرضا گفت
_اگر مزاحم این نگاه های پی در پی از تو آینه تون نمیشم. من پام درد میکنه نمیتونم پیاده راه برم ماشین رو ببر پارکینگ.
احمدرضا شرمنده گفت
_چشم عمو شما پیاده شید.
عمو اقا نگاه پر از حرفش رو از احمدرضا برداشت گفت
_پیاده شید
دستم سمت دستگیره نرفته بود که میترا اروم روی پام زد و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت
_ تو بشین
در سمت خودش رو که رو به خیابون بود باز کرد
_اردشیر جان بیا بچه رو بگیر پام خواب رفته میترسم بندازمش
عمو اقا جلو اومد و احمدرضا رو از بغل میترا گرفت. میترا فوری پیاده شد و در رو بست دست دیگش رو به بازوی عمو اقا گرفت و هر دو با هم از ماشین فاصله گرفتن.
مطمعنم عمو اقا قصد تنها گذاشتن من و احمدرضا رو نداشته و میترا با ترفند های خاص خودش این کار رو کرده
احمدرضا خوشحال چرخید به عقب توی چشم هام نگاه کرد
_خوبی؟
_ممنون
_خیلی خوشحال شدم فهمیدم با ما میای
سرم رو پایین انداختم از نگاه احمدرضا کمی خجالت کشیدم
_منم خوشحال شدم
نگاه طولانی پر از محبتش رو ازم برداشت و از ماشین پیاده شد و پشت فرمون نشست
طبق گفته ی عمو اقا ماشین رو توی پارکینگ کنار باغ پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. در ماشین رو قفل کرد کنارم ایستاد. دستم رو گرفت به سمت در خروجی پارکینگ حرکت کردیم.
_واقعا از دیدن رنگ کتت غافل گیر شدم.
فشار دستش رو روی دستم بیشتر کرد خروجمون از پارکینگ همزمان شد با رسیدن ماشین گل زده ی علیرضا.
هر دو جلو رفتیم ماشین برادر ناهید هم پشت سرشون اومد، پارک کردن. علیرضا خوشحال پیاده شد. با دیدنش تپش قلبم از خوشحالی بالا رفت. ماشین رو دور زد و در سمت ناهید رو باز کرد. ناهید هم که حسابی خودش رو پوشونده بود با ناز پیاده شد. علیرضا گاهی به فیلمبردار نگاه میکرد و کارهایی که میگفت رو انجام میداد. صدای کل کشیدن مادر ناهید همه جا رو برداشته بود. به سرعتمون اضافه کردیم و نزدیک ماشینشون رسیدیم. علیرضا نگاه گذراش روی من و احمدرضا ثابت موند. لبخند روی لبهاش کمی کمرنگ شد. احمدرضا اروم دستم رو رها کرد. علیرضا عمیق و معنی دار نگاهمون کرد. بالاخره با صدای فیلمبردار نگاه از ما برداشت و با ناهید همگام شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
طرف داشت غیبت میکرد
شهید بهش گفت شونه هاتو دیدی؟
گفت : مگه چی شده ؟
گفت : یه کوله باری از گناهان
اون بنده خدا رو شونههایتوئه...!
۲۱ آبان سالروز شهادت شهید دهقان امیری🕊
هدایت شده از دُرنـجف
6ـ زمان شروع تربیت و تداوم آن.mp3
10.03M
🔹 درس ششم: زمان شروع و تداوم تربیت
استادغلامی✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
#پارت487
💕اوج نفرت💕
احمدرضا نگران گفت
_دستت رو گرفته بودم ناراحت شد؟
تو چشم هاش خیره شدم.
_نمیدونم. خودش اجازه داد باهات باشم.
_شاید منظورش با عمو بوده نه من
_پرسیدم ازش
_چی گفت
_گفت خداحافظ
کمی نگاهم کرد خندید
_عیب نداره. هر چی هم بشه تا اخر هفته تموم میشه.
دوباره دستم رو گرفت و دنبال مهمون هایی که با فاصله ی زیاد از ما دنبال عروس و داماد میرفتن رفتیم.
وارد کلبه ی چوبی که برای جشن عقد تزیین شده بود شدیم. علیرضا کنار ناهید نشسته بود و مهمون ها هم دورشون ایستاده بودن. کنار احمدرصا گوشع ای ایستادم که میترا گفت
_نگار جان بیا کنار برادرت چرا غریب ایستادی.
علیرضا از بالای چشم نگاهم کرد خواستم دستم رو از دست احمدرضا بیرون بکشم که اجازه نداد هر دو با هم از مسیری که مهمون ها باز کردن جلو رفتیم. علیرضا همچنان خیره نگاهم میکرد.
حضور عاقد باعث شد تا نگاه از من برداره.
عاقد شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد و ناهید طبق رسم بعد از سه بار بله رو گفت
صدای کل کشیدن و دست و شادی کلبه ی چوبی رو برداشت.
مادر ناهید جلو اومد و هدیه اش رو دست ناهید داد و صورتش رو بوسید پدر ناهید هم جعبه ای که داخلش یک ساعت مچی بود به علیرضا داد. بعد از اون برادرهاش هدیه هاشون رو دادن. احمدرصا اروم کنار گوشم گفت
_دیگه نوبت ماست. اوردیش
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و جعبه ای که نسبت بزرگی پلاک بزرگ بود رو بیرون اوردم. جلو رفتم از کنار علیرضا جعبه رو سمت ناهید گرفتم. لبخند زدم و گفتم
_عزیزم. مبارک باشه. قابل شما رو نداره
علیرضا نفس سنگینی کشید زیر لب گفت
_دستت درد نکنه
به صورتش نگاه کردم. هر چقدر هم ازم دلخوره ولی رنگ محبت از نگاهش کنار نمیده. صورتش رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم. دوباره کنار احمدرضا ایستادم. مراسم اهدا هدیه ی بعد از عقد تموم شد به درخواست فیلم بردار بعد از گرفتن عکس یادگاری همه اتاق عقد رو ترک کردن.
زمان خوبی بود برای کنار هم بودن. گوشه ی باغ ایستادیم. احمدرضا گفت
_تو هم دوست داری جشن عقدت رو اینجا بگیریم.
لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_نه همون محضر کافیه ما که فامیل نداریم اینجا
نفس سنگینی کشید. با نزدیک شدن استاد عباسی بهمون کمی استرس گرفتم.مستقیم سمت ما میاومد.
_اون کیه
مضطرب به احمدرضا نگاه کردم.
_دوست علیرضا
اخم هاش تو هم رفت
_این همون دوستشه که برادرش...
حرفش رو قطع کردم
_استاد دانشگاهمم هست.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت488
💕اوج نفرت💕
دستش رو گرفتم و کمی فشار دادم
_چیزی بهش نگی.
حضور استاد عباسی فرصتی به احمدرضا برای پاسخ به درخواستم رو نداد. این باعث استرس بیشترم شد.
_سلام استاد
نگاهی به احمدرضا انداخت
_سلام
احمدرضا با اکراه جوابش رو داد
_استاد ایشون همسرم هستن
ابروهاش رو بالا داد و متعجب گفت
_شما کی ازدواج کردید؟
احمدرضا گفت
_تاریخ ازدواجمون برمیگرده به پنج سال پیش
نگاه متعجب استاد عباسی بین من و احمدرضا جا بجا شد.
_خوشبخت باشید. غرض از مزاحمت خواستم ازتون تشکر کنم. رفتارتون با امین باعث شد تا به خودش بیاد بر خلاف تصور همه با دختر داییم اشتی کردن. مادرم بهم گفت هر وقت دیدمتون ازتون تشکر ویژه کنم و بهتون بگم که همیشه دعاتون میکنه.
به میترا که کنار حوض آب نشسته و به ما ذل زده بود نگاه کردم. اب دهنم رو قورت دادم.
_سلام من رو به مادرتون برسونید.
میترا متوجه حضور استاد شد و با صدای بلند به خاطر فاصله ی زیادمون صدام کرد
_نگار جان یه لحظه بیا
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم که میترا متوجه نگاه پر از حرفم شد رو به استاد گفتم
_ببخشید استاد من برم ببینم زن عموم چی کارم دارن.
از جلوم کنار رفت
_خواهش میکنم بفرمایید
دست احمدرضا رو گرفتم
_بریم عزیزم.
نگاه کلافش رو لز استاد برداشت و بدون هیچ حرفی باهام همقدم شد. کمی از استاد فاصله گرفتیم.
_این رو کی دعوت کرده
_دوست صمیمی علیرضاست.
_اصلا ازش خوشم نمیاد
_مرد مهربونیه...
متوجه نگاه خیره ی احمدرضا روی خودم شدم. حرفم رو تموم نکردم و کنار میترا ایستادم.
میترا که انگار متخصص شناخت زمان های نامناسبِ به احمدرضا گفت
_احمداقا میرید از توی صندوق عقب ماشین کیف بچه رو بیارید گرسنشه غذاش تو کیف مونده
نگاه معنی دارش بین من و میترا جابجا شد. دستش رو پشت گردنش کشید کلافه رو به من گفت
_شما پیش زن عمو بمون تا من برگردم.
_باشه
چرخید و ازمون فاصله گرفت میترا دستم رو گرفت
_چی شده؟
حرف های استاد عباسی رو بهش گفتم
_حرف بدی نزده که
_اخه احمدرضا من و امین رو تو پارک دیده
متعجب گفت
_کی؟
_اصلا مهم نیست. فقط ببین من چه شانسی دارم. اون از علیرضا که خودش اجازه داد با شما بیام بعد الان نگاهش پر از حرفه اینم از استاد عباسی که باید وسط خوشی های ما بیاد بگه امین همه چی رو خراب کنه
لبخند پهنی زد
_دانشمند، علی رضا برای اینکه با احمدرضا بودی ناراحت نشده. برای لباس ستی که تنتونه مطمعن با برنامه ریزی بوده و اینکه با وجود محدودیتی که براتون گذاشته تونستین هماهنگ کنید. بوده. بعد قیافش رو میدیدی اون وقتی که بهشون هدیه دادی. هم خوشحال بود هم دلخور . اصلا سوژه بودین دلم میخواست فقط بهتون بخندم.
با دهن باز نگاهش کردم
_شما که میدونید احمدرصا تنهایی این برنانه رو ریخته بوده من توش دخالت نداشتم.
_من میدونم. برو به برادرت بگو
دستم رو جلوی لبهام گرفتم
_چه دردسری شد برام.
به احمدرضا که با کیف کودک ابی رنگ نزدیکمون می شد اشاره کرد.
_فعلا سعی کن امروزتون خراب نشه. این استرس رو به اون منتقل نکن تا حالا بریم خونه. من خودم میام بهش توضیح میدم.
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو بهش نگاه کنیم. کیف رو کنار میترا گذاشت.
_بفرمایید زن عمو
_دستتت درد نکنه
لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و با سر به جلو اشاره کرد
_نگار یکم راه بریم؟
لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم دست هاش رو توی جیبش کرد و کنار هم راه رفتیم.
_نگار ببخشید باعث ناراحتید شدم. یکم عصبی شدم
_ناراحت نشدم فقط یکم نگران شدم همین
روی صندلی کنار دیوار نشستیم.
_میگم. دوست داری از تهران بدونی؟
_از چیش؟
_شرایط خاصی که گفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
هنر نزد ایرانیان است و بس 😁
خودت ببین اگه باورت نمیشه 😉 👆
هدایت شده از دُرنـجف
7ـ نهادینه شدن اصول تربیتی.mp3
14.13M
🔹 درس هفتم: نهادینه شدن اصول تربیت
استادغلامی ✨🍃
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره صدای ناله ی مردی کوچه را به آتش کشیده...
اگر میتوانی بمانی ...
بمان؛
تو خیلی جوانــــــــــــــــی ... 😔
🏴🏴🏴
#فاطمیه_سلام_الله_علیها
#فاطمیه