eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - نه مهرنازم، خودمم! تند شدن ضربان قلبش را به وضوح حس کرد و این برایش اصلا خوب نبود. محکم تر او را فشرد و گفت: - آروم باش مهرنازم، حالم خوبه مادر! از شنیدن لفظ مادر به گریه افتاد. هق هق کرد. خیلی وقت بود به او مادر نمی گفت. یعنی از همان اول جز یک بار دیگر نگفته بود. توی آغوشش چرخید دست های چروکیده زن را گرفت و کف آن ها را بوسید. اشک روی صورتش را پاک کرد. نگاه زن توی صورت و چشمش می‌چرخید. دست زن را محکم فشرد و گفت: - خودمم مهرنازم، خود خودمم مادر! مهرناز لبخند زد و دستش را کشید - بریم تو عزیزم... بریم تو!؟ دست پسر را محکم گرفت و و جلو تر وارد خانه شد. حیاط خانه‌اش هنوز همانطور زیبا بود و سرسبز... - دلم برات یک ذره شده بود. کجا بودی؟ - می گم عزیز دلم... داخل خانه شدند. هوای خانه حتی از بیرون گرم تر بود. انگار کولرش درست نبود. - گرمه مادر... کولرت باز خرابه؟ وقتی می گفت مادر چشمش برق میزد. می دانست این لفظ را دوست دارد؛ اما از او دریغ می کرد. زن سرخوش خندید و به مبل های رنگ و رو رفته کرمش اشاره زد. - آره خرابه، بشین رو مبل من برات شربت سرد درست می کنم.‌.‌. لبخندی زد. دستش را به طرف مبل ها کشید. - تو هم بیا پیشم بیشین... یکم نگات کنم، بعد کولرت رو درست می کنم.‌‌.. بعد شربت می خوریم خب؟ کنار پسرش نشست. پسرک دستش را محکم تر فشرد. سرش را بوسید. باز زل زد به صورت او. به چشمش. به گردن کشیده‌اش. - دلم تنگت شده بود... چرا شکسته شدی؟ لاغر شدی!؟ بغض کرد. ته ریشش را لمس کرد. و خودش را بالا کشید محکم پیشانی اش را بوسید و گفت: - فکر کردم پسرم مرده! چنان پسرم را با با غیظ و بغض گفت که قلب هر شنونده‌ای را از جا می کند. پسرش بود، نبود؟ هفت سال او را پروریده بود. اما هیچگاه بخاطر حساسیت فاطمه خانم او را پسرم صدا نزده بود! - ببخش... کمی حرف زدند. کمی در آغوشش گرفت و بر سرو صورتش بوسه زد. این کمی ها تا نزدیک غروب طول کشید. از تاریکی خانه متوجه طولانی شدن این کمی ها شدند. دو گونه اش را بوسید و گفت: - برم کولرت راه بندازم... این همه وقت چجوری تحمل کردی؟ واسم از اون چایی های دبشت و اون آب نبات خوش مزه هات بذار کنار من میام! خندید و چشمی گفت. جعبه ابزارش را آورد. به حیاط رفت و نردبان را سینه دیوار گذاشت. یا الله گویان از نردبان بالا رفتم. چون نردبان کوتاه بود مجبور شد کمی مانده تا سقف خودش را بالا بکشد. زانوی شلوارش کمی پاره شد. بی اهمیت سراغ کولر رفت و آن را چک کرد. پوسیده شده بود سر فرصت باید برایش یک کولر جدید می خرید؛ اما برای دوسه روزی همین خوب بود. موتورش روغن کاری اش کرد و آبش را نصب کرد. به خانه چند دستمال نخی مرطوب مقابل کانال های کولرش بست تا گرد و خاک خانه اش را کثیف نکند. چای را روی میز گذاشت و گفت: - بیا بشین... خسته شدی! سرش را برایش تکان داد و کولر را روی دور تند روشن کرد. وقتی مطمئن شد دستمال ها تمام گرد و خاکش را گرفته بازشان کرد. خانه سرد شد. دیگر نگران گرمازدگی اش نبود. دستش را شست و کنارش نشست. چای را خودش به دست او داد. آبنبات های خوشمزه اش را خودش با خنده به یاد همان هفت سال که خورد می کرد و به دهانش گذاشت. اذان گفتند. هر دو آماده شدند. نماز را خوانده بود که موبایلش زنگ خورد. - جانم حنا؟ بغض داشت. صدای گریه مادر می آمد: - بهش گفتم‌‌... سریع بیا تو رو خدا که داره دق می کنه... منتظرش نذار! نفس خوشحالی کشید. پس بالاخره می دیدش. گوشی را قطع کرد. لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. مهرناز خندان جلو آمد و گفت: - غذای مورد علاقه‌ت پختم... بیا بشین... برات میوه پوست کندم! شرمنده شد. مهرناز فهمید، از گردن و گوش های سرخ شده‌اش فهمید. سر به زیر شد. درست نبود مادرش را منتظر بگذارد وگرنه می ماند. مهرناز با بغض گفت: - می خوای بری؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَهْلَكَنِيَ اللَّهُ وَمَن مَّعِيَ أَوْ رَحِمَنَا فَمَن يُجِيرُ الْكَافِرِينَ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ﺑﮕﻮ : ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻠﺎﻙ ﻛﻨﺪ ، ﻳﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺣﻤﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ، ﭘﺲ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﭘﻨﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ؟ ✨ملک: ۲۸✨ امروز در👇 ده‌اردبیهشت‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۲/‌‌۱۰» بیست‌وهشت‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «١٤٤٣/٩/٢٨» سی‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌30» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها: ¹- روز می خلیج فارس ²- شروع عملیات بیت المقدس(۱۳۶۱ ه.ش) ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹خدایا بهره‌ام را در این ماه با مستحبات فراوان کن ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 پسرک هم شبیه زن با خش گفت: - ببخش مهرنازم! تلخ خندید... بغض کرد... - مهرنازم...! برو به سلامت... مادرت مهم تره! طعنه زد. مشخص بود که طنعه می زند. از نگاه سرخ اشکش ترسید. در آغوشش گرفت و گفت: - فردا میام پیشت خب؟! هق بی صدایی زد و گفت: - دلمو خوش نکن برو... سهم منم ازت فقط چند ساعته! سهم اون ازت تمام زندگیت... من هنوز باور نکردم زنده ای... تو... حرفش را قطع کرد بیشتر شرمنده شد. راست می گفت. هنوز ناباوری در چشمش بود. شده بود پسرش اما با همین مهرناز گفتن تمام کاخ و رویایی که ساخته بود را از او گرفت. برایش پسر کاملی نبود. سینه اش دردناک شده بود و پر از غصه. پسرک هم می فهمید. از بغض او دیگر نتوانست حرف بزند. هرچه می گفت توجیه بود و بدتر می شد. در آغوش فشردش. شاید نباید تنهایش می گذاشت؛ اما مادرم را چه می کرد؟ بوسیدش و از خانه‌اش بیرون زد. او تنها بود و فقط همین پسر داشت که برایش پسر نمی شد! دلش دو تکه شد. نصفش ماند پیش مهرناز و نصف دیگرش پر کشید سمت فاطمه خانم! گاهی می ماند کدام یک بر گردنش حق بیشتری دارند. کدام مهم ترند و کدام امرش واجب تر! هر دو بهم حساس بودند. فاطمه خانم بیشتر از مهرناز حساس بود. دلش نازک تر بود. کاش می توانست جفتشان را کنار هم داشته باشد. یا کاش دونفر بود یک نفرش برای مهرناز یک نفرش برای فاطمه خانم... اینگونه دیگر عذاب وجدان گریبان گیرش نمی شد. اینگونه هر دو را شادتر می دید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
سلام بزرگواران. متاسفانه یه سری اتفاقات افتاد و نا هماهنگی ها که نتونستیم پست بذاریم ان شاءالله امشب پست های جبرانی رو براتون می‌‌فرستیم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 سوار تاکسی شد و به سمت آدرسی که حنانه فرستاده بود رفت. با توصیه مافوقش آن ها به جایی دیگر نقل مکان کرده بودند. تاکسی خیلی زود مقابل یک آپارتمان نگهداشت و پیاده شد قلبش ‌محکم می تپید. خیلی وقت بود که دلش برای مادر پر می کشید و حالا داشت به خواست دلش می رسید. دیگر خطری آن ها را تهدید نمی کرد و همه چیز تمام شده بود. آیفون را فشرد. انگشتش هنوز از دکمه جدا نشده بود که در باز شد. انگار کسی همانجا منتظرش بود پله ها را با سرعت بالا رفت. هنوز به بالای پاگرد نرسیده بود که مادر را توی یکی از واحد ها دید. همانجا خشک شد و خیره به او ماند. چین و چروک های صورتش از این فاصله هم دیده می شد. پیر تر شده بود بغض کرد. فاطمه خانم هم ناباور نگاهش می کرد و اشک توی چشمانش می درخشید. مادر قدم جلو گذاشت و از واحد خارج شد. از بهت بیرون آمد، او باید جلو می رفت. چند پله باقی مانده را بالا دوید و با قم های تند و بلند خودش را به مادر رساند و محکم به آغوشش کشید. انقدر محکم مادرش فشار داد که نفسش حبس شود. بوی عطر خوش مادر را به مشام کشید. سرش را توی گردن او فرو برد و بوسید. چندبار از پشت چادر گردن او را بوسید. لحظه‌ای بعد وقتی سر را بلند کرد؛ به یقین دید مادر، چند سال جوان تر شده؛ چروک های صورتش کم شده بود و چشم هایش دوباره برق زندگی گرفته بود. امید توی چشم هایش می‌درخشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 اینبار مادر او را به آغوش کشید. شانه اش از اشک های زن خیس شد. اشکش فرو ریخته بود. چرا حرف نمی زد؟ مادر شانه‌اش را بوسید. خودش را جدا کرد و دو طرف صورت او را محکم گرفت و بوسه بارانش کرد. پیشانی‌اش... چشم هایش گونه اش... همه را به نوبت بوسید. و بالاخره به حرف آمد. - مادرت پیش مرگت بشه... دست روی دهانش گذاشت. قرار نبود که حالا حرف مرگ بزند. - نگو مامان... از مرگ قرار نیست حالا حرف بزنیم... دوباره خودش را توی آغوش پسرکش رها کرد و راحت نفس کشید. محکم تر فشردش و اینبار مادر گردن را بوسید. از اوفاصله گرفت و اشکش را با لبه چادرش پاک کرد. - بریم تو عزیزم... کمر پسرش را محکم گرفته بود. وارد خانه شدند. مادر او را به سمت مبل های وسط پذیرایی کشید و نشستند. باز دست به گردنش انداخت نفس عمیقی کشید. انگار می خواست از بوی تن پسرک مطمئن شود که او همان پسرش هست و زنده است و بودنش خیال و وهم نیست. مادر نمی دانست چه بگوید این را از لب زدن های بی صدایش مشخص بود. نیم ساعتی شاید هر دقیقه سر روی شانه محکم پسرش می گذاشت و نفس عمیق می کشید تا بالاخره به حرف آمد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - وقتی حنانه گفت: زنده ای... دیدت... باهات... حرف زده... حس کردم مردم... تا ندیدمت... بوت نکردم... اینجوری... بغلت نکردم... باور نکردم... وقتی جلوی در دیدمت... باور نکردم حامی منی... تا چشمت به هم خیره نشد و صدات نپیچید تو گوشم تا بوت نزد زیر دماغم... باور نکردم پسر منی! به رویش... به چشمانِ نگرانِ خیسش... لبخند زد... پیشانی‌ و.. چشمش و گونه و دستان بوسید. مادر دوباره جوان شده بود چروک های صورتش از هم باز می شدند. پسرک دوباره خم شد و دستش را که بوسید. لب های زن لرزید. آن را به دندان کشید و دوباره اشک حصارش را شکست. صدایش لرزان تر از لب هایش بود. - دیگه اجازه نمی دم بری... هیچ جا... می شینی تو خونه! چیزی نگفت؛ قولی نداد؛ چشم نگفت و فقط لبخند زد. چیزی که می خواست شدنی نبود! شغل او خطر کردن بود. به موهای سفیدش دست کشید و لب زد: - خیلی دوستت دارم! مشت به سینه پسرش کوبید: - باید اسیر و پایبندت کنم که جرئت این کارا رو نداشته باشی! نمی گی مادر پیرت سکته می کنه؟ فکر خواهرت نکردی؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - مجبور بودم... اخم کرد. معلوم بود قهر می کند. همه چند وقتی با او قهر می کردند و او باید کنار می آمد. - مجبور چی؟ به من مادر باید خبر می دادی! سرش را پایین انداخت و چشم هایش پر از شرم شد آهسته لب زد. - اجازه نداشتم! زیر چشمی دید مادر روی را گرفت و دست از دور گردنش باز کرد. حنانه سینی چای را روی میز گذاشت سر بلند کرد و به رویش لبخندی زد که او هم اخم کرد و رویش را گرفت. هر دو بینهایت دلخور و ناراحت بودند یعنی تمام مدت برای یک قبر خالی گریه کرده بودند و از بین رفته بودند. - حنا!؟ حنانه بلند و عصبی غرید: - حنا و کوفت! او هم اخم کرد. دلخور صدایش زد. خوشش نمی امد جلوی مادر اینگونه حرف بزند. از هر توهین و حرف درشتی مقابل مادر بدش می امد: - حنانه!؟ کمی از موضعش پایین آمد. بغ کرده بله‌ی آرام گفت. اخم باز کرد و باز به رویش لبخند زد. دست هایش را از هم باز کرد و گفت: - بیا پیشم بشین! سرش را بالا انداخت. نازکش می خواست. برادرش هم برای همین اینجا بود کشیدن نازش و لوس کردنش! به قول خودش در بست نوکر او بود. دست دور شانه مادر انداختت می خواست اجازه بگیرد تا خودش کنار حنانه برود و دلجویی کند. اما با تشر مادر شوکه شد و عقب کشید: - دست نزن به من! من اصلا تو رو نمیشناسم. کشیده و دلجویانه صدایش زد. چهره‌ی مادر بود معلوم بود نه دل دارد تشر بزند و دعوا کند نه ساده بگذرد و ناز نکند. - مامان...! مادر با شنیدن صدایش طاقت نیاورد. برگشت و باز محکم به آغوشش کشید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نفس عمیقی کشید. به سر در مسجد نگاه می کرد که ناگهان لامپش روشن شد و چشم را زد. چند بار پلکش را باز و بسته کرد تا نور سبزش از چشمش برود و دیدش درست شود. بسم اللهی گفت و پا را داخل مسجد گذاشت. با دیدن حوض بزرگ فیروزه‌ای لبخندی زدم. گلدان های گل سرخش هنوز همانطور شاداب بود. لبخندی زد و جلوتر رفت. چیز زیادی جز تازه شدن رنگ در و پنجره های مسجد عوض نشده بود. نگاهش را دور حوض چرخاند. دیدش سرجای همیشگی‌اش بود مثل همیشه بچه ها دوره اش کرده بودند. لباس سر تا پا سفیدش هم همان بود. موهایش هم که مثل همیشه مرتب شانه خورده بود و ریش مرتبش... قدم جلو گذاشت. از رو به رو شدن با او دلهره داشت. برایش برادر بود و این برادر اگر بعد دو سال رفیق شفیق بی وفایش را می دید چه می شد؟ پشت حلقه نوجوانان ایستاد. نگاه به صورتش انداخت. موهای شقیقه‌اش رگه های سفید داشتند. تلخ لبخند زد. مثل همیشه مهربان بود داشت چیزی را برای بچه ها توضیح می داد. گذاشت صحبتش تمام شود و بچه ها پراکنده... اگر دادی داشت... ضربه دستی یا چشم غره‌ای جلوی بچه هایش نباشد. در دل خندید. همه نوجوانان مسجد را بچه های سجاد می خواندند. بس که برادرانه و گاهی پدرانه هوای آنها را داشت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱