💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت23🎬 روی ساعت هفت و چهل و هشت دقیقه صدای هشدار موبایل بلند شد. از خواب بیدار شد و در
#بروبیا🐾
#قسمت24🎬
_یه جوری گرخیدی انگار غذایی که برای صد و پنجاه نفر بار گذاشتی رو سوزوندی.
سرش را از پشت اُپن این طرفتر آورد و گفت:
_چت شد یه هو؟
_ببین چی کار کردی!
خورشید آرام، چنگی به گونهاش کشید و رمز موبایلش را زد.
تک ستاره آسمون
_خانووووووووووووووم کجایین؟
مهدیس
_فکر کنم کلاس تموم شده.
مرادی
_من که رفتم.
زینب
_شاید اینترنت قطع شده.
_برو بچ این بار معلم کلاس و پیچونده. تا دیدار بعدی بای
هستی خدا بخشی
_ادب هم خوب چیزیه که تو نداری.
_نکشی مون با ااااادببببببب.
خورشید تمام سعیش را کرد تا دوباره دانش آموزان را جمع کند اما موفق نشد.
به جز دو سه نفر، بقیه آفلاین شده بودند.
ناچار ادامهی درس را فرستاد و گروه را بست.
میترا دو تا سیب توی بشقاب مربعی گل نقرهای گذاشت و آمد کنار خورشید نشست.
_خسته نباشی خانوم معلم. اولین روز تدریس تو شاد چه طور بود؟
خورشید نگاهی به او انداخت. یک ور لبش را کش داد و گفت:
_مگه تو گذاشتی که ببینم چی به چیه؟ اول صبحی عین خروس بی محل هلک هلک پاشودی اومدی اینجا که چی؟
میترا نگاهی به اطراف انداخت:
_کی؟ من؟ داری شوخی میکنی!
بعد هم یک قاچ از سیب قرمز و تپلی پوست گرفته بود را به سر کارد زد و تعارف کرد:
_بخور هلاک شدی، از بس فک زدی و آخرشم صوتهات ارسال نشد.
و زد زیر خنده. خورشید ضربهی آرامی به بازوی میترا زد و به یاد قهرهای یکی دو دقیقهای کودکیشان، رو برگرداند.
_اشتها ندارم.
میترا که عادتش کاه، کوه کردن بود دوباره شروع کرد:
_آی آی آی. آخه از دست این برنامهی شاد و خوشحال، ناراحتی چرا سر من خالی میکنی؟ نخور.
بعد هم سیب را به نیش کشید و با ملچ مولوچ به توان سه، در حالی که لپهایش از هر دو طرف به صورت نامتقارنی زده بودند بیرون، گفت:
_خودم میخورم.
خورشید بلند شد. روی تخت افتاد و گوشی هاشم را از شارژ کشید بیرون.
گالری را باز کرد. عکسها را رد کرد تا رسید به سفرشان در عید پارسال. شروع کرد به حرف زدن با هاشم.
اشکی که داشت سر میخورد روی صورتش را قبل از رسیدن به تونل گوشهایش پاک کرد.
گوشی را گذاشت روی قلبش و با ساعدش، پناهگاهی برای چشمهای خیسش درست کرد.
میترا گوشی را از دستش کشید:
_بده من ببینم خودتو میکشی. بس کن دیگه دختر بلند شو به زندگیت برس، هاشم با مویههای تو زنده نمیشه، رفت تموم شد. روحش شاد. یه صلوات بفرست براش، یه یاعلی بگو! پاشو زندگی کن!
خورشید در تلاش بود گوشی را از میترا بگیرد که صدای پیامکی جدل بین آندو را به سکوت مبدل کرد. میترا موبایل را به خورشید داد، پیام را باز کرد...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14040604
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت24🎬 _یه جوری گرخیدی انگار غذایی که برای صد و پنجاه نفر بار گذاشتی رو سوزوندی. سرش را
#بروبیا🐾
#قسمت25🎬
پیام از شمارهای ناشناس.
_سلام. خوبی عزیزم؟
آدرس جدید رو خیلی وقته برات فرستادم. منتظرتم. چرا نیومدی؟ گوشیت چرا مدتیه خاموش؟
_یعنی کیه که خبر نداره هاشم...
خواست ببیند آدرس کجاست، اما جز همان پیام، حرف دیگری بینشان رد و بدل نشده بود.
حتما مخاطب اشتباهی ارسال کرده. شاید از همکاراش باشه!
ولی همهی اونا از رفتن هاشم خبر دارند.
میترا آمد کنارش روی تخت نشست.
_من دارم میرم. ناهارتو بار گذاشتم. بیخیال بازی در نیاری مثل دفعه قبل بیام قابلمه سوخته هاتو بسابما.
خورشید غرق در افکارش، به میخ جاجورابی پر از لنگه جورابهای از یار به جامانده خیره شده بود و واکنشی به حرفهای میترا نشان نمیداد.
میترا دستش را جلوی چشمان خورشید تکان داد.
_نه، از همین حالا دارم بوی برنج سوخته رو حس میکنم.
با حرص بازوی خورشید را نیشگونی گرفت.
خورشید از جایش پرید. اخم کرد و گفت:
_چته تو؟!
میترا ابرو را بالا انداخت. گفت:
_کجایی تو هر چی صدات میزنم نمیشنوی؟
خورشید متفکر به میترا چشم دوخت. سرعت جنگ در بگم و نگم به میترا کسری از ثانیه صفر تا صد ذهنش را پر کرد. در اوج هیجان، میترا، بشکنی جلوی صورت خورشید زد و گفت:
_به خودت فشار نیار میترکی.
و از روی تخت، بلند شد. کیف مشکی طلاییش را انداخت روی شانه.
_من دارم میرم، این فسقل قابلمههای رو گازو به تو میسپارم. خواهش میکنم به فناش نده. به من که رحم نمیکنی به شکم خودت رحم کن.
خداحافظی کرد. چند قدم رفت دوباره برگشت.
_لطفا چهار تا لقمه هم میل کن خانم. زیر چشات گود افتاده. رنگ روت به زردچوبه میگه زرشک. یکی ندونه فکر میکنه خدا نکرده مرض پَرض گرفتی.
سرش را به صورت خورشید نزدیک کرد، خیلی جدی چشم در چشم خورشید شد و بدون تغییر در ماهیچههای صورت، دست راستش را به نشانهی خداحافظی تکان داد.
خورشید لبخندی زد و سری تکان داد.
_قول نمیدم ولی سعیمو میکنم. میترا ازت ممنونم.
_خدانگهدار.
خورشید با نگاهش میترا را بدرقه کرد. با صدای بسته شدن در، دوباره فکرش رفت سمت پیام روی گوشی هاشم. آن را روشن کرد.
روی شماره زد و سابقهی تماسها را دید.
حدود چهل و هفت تماس از چهار ماه و ماه نیم گذشته ثبت شده بود. بعضی روزها چند بار مکالمه بیشتر از چند دقیقه ثبت شده بود. دلش آشوب شد.
افکار مختلف مثل انواع و اقسام خورندهها و جوندهها و خزندهها، افتاده بودند به جانش.
یعنی این شمارهی ناشناس کیه که این همه تماس با هاشم داشته...؟!
#پایان_قسمت25✅
📆 #14040605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت25🎬 پیام از شمارهای ناشناس. _سلام. خوبی عزیزم؟ آدرس جدید رو خیلی وقته برات فرستادم.
#بروبیا🐾
#قسمت26🎬
صدای قلقل حبابهای پر جنب و جوش آب داخل کتری، به گوشش خورد. هوا را عمیق درون ریههایش فرستاد. چشمانش را بست و گذاشت، مولکولهای اکسیژن، روی گلبولهای قرمز موجسواری کنند. بعد از چند ثانیه آرام، نفسش را بیرون داد. برایش صبح دلنشینی بود. آسمان آبی و بیهیچ ردی از ابر، در نظرش لطیفتر از همیشه، خودنمایی میکرد. از آن جا، ساختمانها مثل مدادرنگیهای توی جعبههای مقوایی کودکی بودند، یکی بزرگتر، یکی کوچکتر. از سیاه بلند بالا تا آبی و سبز و زرد کوتاه و کوچک.
در بالکن را باز کرد و رفت تو. قوری را از روی آبچکان برداشت و نصف قاشق چای ریخت. دستگیره را دور دستهی کتری پیچید و قوری شیشهای را نصفه آب کرد و گذاشت روی سرِ کتری.
احتمالا یک زمانی هم بوده که کتری توی رو دربایستی یا هر چیز دیگری یک بار به قوری تعارف زده که شما روی سر ما جا داری و آن هم نه گذاشته و نه برداشته، از خدا خواسته، بساطش را روی سر کتری پهن کرده و حالا حالا ها قصد نداره تا از خر شیطان پیاده بشه.
اصلا ما چه کار داریم. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
خورشید بعد از دم کردن چای آمد روی مبل کرمی جلوی تلویزیون نشست. کنترل را برداشت تا تلویزیون را روشن کند اما حس کرد قرار نیست چیز جالبی برایش داشته باشد.
موبایلش را دست گرفت. کانالها را بالا و پایین کرد و دست آخر حوصلهاش سر رفت.
انگشتهایش را توی موهایش فرو برد و حسابی بهمشان ریخت. شباهت عجیبی با جنگلیها پیدا کرد. دقیقا مثل گلابیای که از وسط چهارقاچ شده باشند.
هوفی کشید.
_هاشم...
صدایی نشنید.
_هنوز خوابی، تنبل خان؟
بابا پاشو دیگه.
سرش را روی مبل گذاشت و چشمش به دنیای پشت شیشههای بالکن بود که یکدفعه دو کبوتر، فرود آمدند روی نردهها.
چشمهایش از ذوق گرد شد.
_وای، بیا اینا رو ببین چقدر خوشگلن. اینان بهشون میگن دو تا پاختر عاشقها! راستی کفتر و پاختر با هم فرق دارن؟
حالا اصلا فرقی هم داشته باشن.
شانه بالا انداخت و دو طرف لبانش را پایین کشید:
_حالا مگه مهمه؟ مهم عشقه که اینا دارن. مثل ما.
حالا به ما میگن چی؟ پاختر یا کفتر؟
خندهی ریزی کرد:
_کبوتر و گنجیشکم خوبهها. ولی من پروانه رو بیشتر دوست دارم. گفته باشَما.
به یکدفعه پاخترها با هم پرواز کردند و رفتند.
_اَه. این قدر نیومدی که پریدن.
خورشید چند لحظهای سکوت کرد.
صدای زنگ گوشی بلند شد. چند بار آهنگ زنگ تکرار شد. خورشید متعجب از اینکه چرا تماس وصل نمیشود. سرش را به سمت اتاق برگرداند. کمی این طرف و آن طرف اتاق را از لای در دید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_هاشم گوشیته. چرا برش نمیداری؟
جوابی نشنید.
_هاشم مگه کری؟
ایشی گفت و با عصبانیت رفت سمت اتاق.
کسی آن جا نبود. نه روی تخت. نه کنار تخت.
به یک آن، قلبش فرو ریخت.
نگاهی به لباسهای تنش انداخت. زانوانش شل شد و همانجا وا رفت.
تماس قطع شد.
طولی نکشید که دوباره صدای زنگ، بلند شد.
خورشید با هر زحمتی که بود، خودش را رساند به آن. خواست تماس را وصل کند که چشمش به شمارهی بینام روی صفحه افتاد.
همان بود. همانی که چهل هفت تماس و یک پیام تمام چیزی بود که ازش میدانست.
مردد بود دکمهی سبزی که بالا و پایین میشد را به سمت وصل بکشد یا قطع.
بالاخره تصمیمش را گرفت.
انگشتش را روی دکمه گذاشت.
قبل از اینکه چیزی بگوید، صدایی از پشت خط گفت:
_سلام هاشم، مردم از نگرانی، چرا جواب نمیدی؟
حس کرد کوهی از آهن، روی قفسهی سینهاش گذاشتهاند، عرق سردی روی پیشانیاش نشست. موبایل از دستش سر خورد و روی تخت افتاد. صدای زن، تیری شد، بر قلبش نشست.
(هاشم.... هاشم....)
به این فکر کرد او که بود، این طور بیمهابا، اسم عزیزش را به زبان میآورد؟
بدون هیچ حرفی تماس را قطع کرد.
نفس نفس میزد.
نمیدانست باید چه کار کند.
گیج شده بود و جرأت رو به رو شدن مجدد با آن صدا را نداشت.
آن قدر هول شده بود، که چارهای جز خاموش کردن موبایل به ذهنش نیامد...!
#پایان_قسمت26✅
📆 #14040605
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت26🎬 صدای قلقل حبابهای پر جنب و جوش آب داخل کتری، به گوشش خورد. هوا را عمیق درون ریه
#بروبیا🐾
#قسمت27🎬
میترا پرسان پرسان، نشانی را پیدا کرد.
جلوی خورشید توقف کرد.
پیاده شد. خورشید سرش را به دیوار تکیه داده بود و همان جا در کنج بین پله و دیوار خوابش برده بود.
_استاد آرامش در، قبل و بعد طوفان فقط خودت. بقیه اداتو در میارن!
سرش را تکان داد. نچ نچی کرد و با خودش گفت:
_نگاش کن. مثل اینکه روی پله و توی کوچه خیابون راحت تر از تخت میتونه بخوابه، عین بچههایی که موقع بازی تو کوچه خوابشون میبره.
میترسم ولش کنم پس فردا کارتن خواب بشه با این اوضاش.
سرش را رو به روی صورت خورشید گرفت. جوری که به زور چهرهی او را میدید. آرام صدایش کرد.
جوابی نشنید.
بلندتر صدایش کرد.
تغییری در حالتش ندید.
آرام به صورتش زد.
خورشید از خواب پرید. دستپاچه شد. دستش را روی گونهاش گرفت و سریع بلند شد:
_ببخشید الان میرم از اینجا.
سرش را انداخت پایین و در حالی که مثل فرفره دور خودش میچرخید سعی میکرد از خانه دور شود. چند قدمی نرفته بود که ایستاد. برگشت.
میترا را دید که دارد با خندهای شیطانی به او نگاه میکند.
آمپرش چسبید به طاق. مثل همان وقتها که میترا دزدکی خوراکیهایش را کش میرفت و وقتی او، برای سرشماری خرت و پرتهایش سرکشی میکرد، با کسری آمار مواجه میشد، در حالی که خودش از چند کیلومتری آنها رد نشده بود.
_آخه تو شعور نداری چرا اینطوری رفتار میکنی؟
_میترا بلند خندید:
_متاسفانه خیر. اینجا مگه جای خوابیدن آخه؟ سعی کردم به روش ملایمت آمیزی بیدارت کنم. بیدار نشدی. اون جوری نیگا نکن. بفرما بریم که بچهام تنهاست.
خورشید سعی کرد به اعصابش مسلط شود. نفس عمیقی کشید و سوار ماشین شد.
شیشههای ماشین بخار گرفته بودند.
میترا چند سانت پنجرههای جلویی باز کرد.
هر از گاهی قطرههای ریز باران به صورت خورشید میخوردند. دو دستش را دور بازوهایش حلقه کرد و تکان داد تا کمی گرم شوند.
_هوای بهاری به این خوبی چهطور سردته؟ نکنه سرما خوردی؟ اگر حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
خورشید چیزی نگفت.
صورتش سرخ شده بود.
وقتی به خانه رسیدند، آسمان پتوی مشکیاش را روی تنش کشیده بود و تخت، خوابیده بود. نه گریه میکرد و نه حرفی میزد.
ترمز ماشین را کشید. دست روی دست خورشید گذاشت.
_رسیدیم خورشید خانوم.
از تعجب چشمانش گرد و بلکه اندازه گردو شد:
_تو چرا این قدر داغی.
_چیزی نیست. استراحت کنم بهتر میشم.
_کوفت و چیزی نیست. بدبخت داری تلف میشی.
پیاده نشو تا ببرم درمانگاه یه سرمی چیزی بزن.
_نه میترا. خواهش میکنم گیر نده. مگه بچهات تنها نیست؟ برو پیشش دیگه.
_بچهام بابا داره، خدا به مادربزگش سلامتی بده تا الان ده بار بهش سر زده.
ولی تو یه پرستار لازمی. عین بچهها باید مراقب بود. دیگه حرف نشنوم. فقط کمربندت رو ببند تا راه بیفتم.
***
حس میکرد با هر قطرهای که وارد خونش میشود، تمام رگهایش یخ میبندد. درون خودش مچاله شده بود.
میترا پتو به دست وارد اتاق شد.
_کلی گشتم یکی اضافه برات جور کردم.
وقتی که چین خوردگیهای پتوی روی خورشید را مرتب میکرد گفت:
_خورشید جونم، عزیزم، دختر قشنگم تو که از این عادتا نداشتی بذاری بری بیرون.
صدایش را اعتراض آمیز بلند کرد:
_دٕ، خب آخه یه هو چه مرگت شد گذاشتی رفتی زنبیل آباد؟
ببین خودتو به چه روزی انداختی آخه!
به خدا تو عمرت به دنیاس، ولی اگه بمیری عامل صد در صدش خودتی.
خورشید اشکی از کنار چشمش سر خورد طرف موهایش. زیر لب آهسته گفت:
_کاش میشد بمیرم.
پلاستیک نان را گذاشت روی اولین صندلی کنار در.
خانم مدیر حواسش به صفحهی کامپیوتر بود و حلقهی موس را به سمت خودش میچرخاند.
_سلام خانم چراغی. خسته نباشید.
خانم چراغی سرش را بالا آورد. نگاهی به خورشید انداخت. چند لحظهای گذشت تا از زیر ماسک خورشید را بشناسد. لبخندی زد:
_سلام عزیزم. خوش اومدی. یکمی سر میز رو بزن کنار بیا تو دفتر.
خورشید میز چوبی که جلوی در دفتر گذاشته بودند تا کسی وارد نشود را کنار زد.
انگار خانم چراغی چیزی یادش آمده باشد، سکوت کرد. ابروهای چین خوردهاش نشان از ناراحتی میداد:
_خدا رحمت کنه همسرت رو. روحش شاد. انشاالله با ائمه محشور بشه. واقعا غم بزرگیه. منو شریک غم خودتون بدونید.
از پشت میزش آمد جلوتر اما نزدیک خورشید نشد.
_ببخش عزیزم به خاطر کرونا نمیتونم بغلت کنم. او هم سر جایش ایستاد.
_خیلی ممنون. خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
خانم شریفی و خانم موسوی نیستن؟
چراغی پشت میزش نشست و به خورشید تعارف کرد که بنشیند.
_خانم شریفی رفته اداره. خانم موسوی مرخصی زایمان گرفته.
_آها.
_مشکلی پیش اومده...؟!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14040606
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت27🎬 میترا پرسان پرسان، نشانی را پیدا کرد. جلوی خورشید توقف کرد. پیاده شد. خورشید سر
#بروبیا🐾
#قسمت28🎬
_نه مشکل خاصی نیست. یکی دو هفته دیگه وقت امتحاناته، تکلیف بچههایی که گوشی نداشتن و از درس عقب موندن چیه؟ هر چند اوضاع اینا هم تعریفی نداره.
خانم چراغی انگشت اشارهاش را به پیشانی کشید. نگاهش را برای چند ثانیه به شیشهی دودی میزش دوخت.
_حقیقت خودمم نمیدونم باید چیکار کنیم براشون. اوضاع پیچیدهایه. از یه طرف قضیه بیماری و از یه طرف جا موندن درس.
انشاءالله هفته آینده یه جلسه میگیرم با معلمها همفکری کنیم. ببینیم چه میشه کرد.
_خیر باشه. امید به خدا.
خورشید از خانم چراغی خداحافظی کرد و برگشت سمت منزل.
در ده قدمی خانه بود که دید مردی هیکلی، که اندازه یک بیل سبیل و اندازهی یه بار وانت هندوانه شکم داشت، جلوی در ایستاده بود و زنگ میزد. وقتی جوابی نمیگرفت، دستش را سایهبان چشمهایش میکرد و چند قدم دورتر میشد و سعی میکرد از لا به لای پردهها پیببرد که آیا کسی پیگیر زنگی که حنجرهاش را پاره میکند هست یا نه.
خورشید به خانه رسید.
نگاهی متعجب به مرد انداخت و همین که کلید را به قفل در رساند، مرد پرید جلو.
_خانوم هوشنگی؟
خورشید جا خورد. دستش بیحرکت ماند.
آرام به پشت سر برگشت.
_بله. بفرمایید! شما؟
_خانوم این رسمش نیست. ما سر رفاقت دو ماه دندون رو جیگر گذاشتیم بلکه خودتون به فکر بیفتید. اما انگار نه انگار.
_ببخشید جناب متوجه نمیشم منظورتون چیه!
_آره دیگه، بحث پول که میشه هیچکی متوجه نمیشه.
_درست صحبت کنید آقا. جوری حرف بزنید بفهمم چی میگید!
_ببینید خانوم، این دو ماه و که زبون به دهن گرفتم، واس خاطر رفاقت با آقا هاشم بوده، اما اگه این طوری پیش بره، مجبورم بگم خونه رو تخلیه کنید!
خورشید هاج و واج نگاهش کرد. ضربان قلبش تند شد. شوکه خیره مانده بود به صورت مرد.
_چی دارید میگید آقا؟ تخلیه چیه؟ اشتباه گرفتید. اینجا خونهی منه!
_عرضم به حضورتون الان واسه منه.
یعنی یه دو سه ماهی هست که به نام منه. یعنی آق هاشم چیزی نگفته بهتون؟ عجیبه والا! به منم دخلی نداره که گفته یا نه. تشریف بیارید بنگاه احتشام. سرِ خیابون دوم. بعد رُخ نمایی قرارداد اجاره و فروش، لطف کنید پنج میلیون کرایه این دو ماه رو به حساب بریزید.
عزت زیاد.
زانوهایش سست شد. مردمک چشمهایش انگار دنبال دزد فراری باشند، این طرف و آن طرف میچرخیدند. به سختی نفسش بالا میآمد.
بلند شد. میخواست دنبال مرد برود.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد اما آب شده بود و رفته بود توی زمین، دود شده بود و رفته بود هوا.
راه افتاد. خیابانها را پشت سر گذاشت.
پرسان پرسان املاکی احتشام را پیدا کرد.
یک لنگهی در شیشهای، باز بود و زن و مردی روی صندلیهای میهمان نشسته بودند. به آرامی پایش را روی آخرین پله گذاشت و وارد بنگاه شد.
_این خونه تو این محله، بهترین خونهایه که میتونم بهتون معرفی کنم.
خورشید یکی دو تقه به در زد.
_بهبه. خوش تشریف آوردین. زودتر از چیزی که فکر میکردم اومدین. خوشم اومد.
زن و مرد اول نگاهی به خورشید انداختند.
_آقا و خانوم محترم، من دو کلوم حرف با این خانوم دارم. بعد در خدمت شمام.
از توی گاوصندوق قرمز و خاکستری رنگِ پشت میزش، چند برگهی به هم منگنه شده را درآورد و گذاشت جلوی خورشید.
خورشید آب دهانش را قورت داد و با دستهای لرزان آنها را گرفت جلوی چشمانش.
تار میدید. اشکهایی که سعی داشتند بریزند را قبل از رسیدن به رویایشان، پاک کرد و پلکهایش را محکم به هم فشار داد.
خطوط خواناتر شدند...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14040606
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«دوره رایـــگان نوشــتن در زمانهٔ بحــــران»
قرار است قلم به دست بگیریم و امید را در دل بحرانها روایت کنیم.🌱
🔻جنگها و بحرانها میآیند و میروند، اما روایت آنها هیچوقت تمام نمیشوند! روایتها معنا میسازند و نگاه آدمها را به اتفاقها دگرگون میکنند...
👤 مدرس:
استاد محمدرضا جوان آراسته
💻 شیوهٔ برگزاری:
آفلاین و در بستر کانالهای پیامرسان مدرسه مبنا: https://eitaa.com/mabnaschoole
🔖 تعداد جلسات:
هفت جلسه
📆 زمان آغاز دوره:
شنبه، ۸ شهریورماه، ساعت ۱۰ صبح
این پیام را برای هرکسی که مشتاق نوشتن در زمانه بحرانهاست، ارسال کنید...✨✏️
#نوشتن_در_زمانه_بحران
| @mabnaschoole |
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
#فوری♨️
با توجه به استقبال از ایدهی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعهها، #داستان_کوتاه پخش میشود و همین یک شب، داستان بلند #طرح_تحول پخش نمیشود❌
ممکن است در ادامه، اگر داستان کوتاهی به چهار پارت برسد، پنجشنبه و جمعه زمان پخش داستان کوتاه باشد✅
با تشکر✨🌹🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #فوری♨️ با توجه به استقبال از ایدهی داستان کوتاه طرح تحول، از امشب و هرهفته جمعهها، #د
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#گریهی_بیصدا😢
نیلوفر در حالی که ظرفهای شسته شده را داخل آبچکان میگذاشت، نگاهش به حجم ظرفهای کثیف داخل و اطراف سینک افتاد. پُف بلندی کشید و در دلش لعنت به زندگی تکراری فرستاد. با صدای محکم به هم خوردن ظروف، صدای دخترش بلند شد:
«مامان، الان ظرفا میشکنن! باز چی تو دلت؟ آرامشت به هم زده؟»
با صدای حنانه، رگهای گردن مادر متورم شد. چشمانش کاسهی خون شد، ولی همچنان سریع ظرفها را میشست و بیصدا اشک میریخت.
نیلوفر شیر آب را بست و برای برداشتن دستهی ظرفهای کثیف دیگر به سمت اپن رفت. نگاهی به دخترش انداخت که روی مبل دراز کشیده بود و باد خنک کولر آبی صورتش را نوازش میکرد. او با انگشت شست در دهان، غرق در گوشی شده بود.
مادر با دیدن حنانه، رگهای بدنش داغ شد. دندانهایش را محکم به هم فشار داد و ته دلش گفت:
«دختره گنده، بیست سالش شده، هنوز هم دلش نمیکشه کمکم کنه؛ حرف هم میزنم، سرزنشم میکنه؛ همهاش تقصیر باباشه، از بس لیلی به لالاییش میذاره.»
حنانه، بدون اینکه سرش را از گوشی بردارد، گفت:
«مامان، یه لیوان آب برام بیار.»
نیلوفر را چاقو میزدی، خونش در نمیآمد. ساعت یک ربع به دو بود. هر لحظه ممکن بود پدر خانواده از راه برسد. قورمه سبزی نیمه آماده داشت روی گاز میجوشید. نیلوفر پای گاز رفت. قابلمهی تفلون سیاه را برداشت و برنج را در آبکش فلزی ریخت و سریع دمگذاری کرد. حنانه باز صدا زد:
«مامان، اگه نمیخوای برام آب بیاری، بگو خودم بیام دیگه! این اداها چیه؟ قابلمه رو محکم تو آبکش میزنی؟ قاشق رو تو بشقاب؟!»
مادر جواب داد:
«الانه! بابات بیاد، ناهار حاضر نیست. سالاد هم باید درست کنم، دستم بنده.»
حنانه از روی مبل کرمی بلند شد و به آشپزخانه آمد. او که لیوان را از پارچ داخل یخچال پر میکرد، ادامه داد:
«وقتی میگم برنامهریزی نداری، همینه دیگه مادر من! اصلا بلد نیستی مدیریت زمان کنی. از بس آرامش نداری... اصلا با اینهمه به هم ریختگی، نماز درست هم نمیخونی. نمازت اگه نماز بود، که بهت آرامش میداد. چند بار بهت گفتم برو هومیوپاتی، خودت رو درمان کن، گوش ندادی که.»
«دیشب تا صبح باز نتونستم بخوابم، تو هم هی برو رو اعصابم.»
«بیخوابی شب از بخارات و رطوبت مغزه. از بس فکر میکنی... مغزت پر شده از اطلاعات. دیگه اینقدر کتاب نخون! به سیاست و حجاب مردم گیر نده. حالا که نمیتونی با طب سنتی خودت رو درمان کنی، برو هومیوپاتی...»
با صدای باز شدن در، بحث مادر و دختر تمام شد. پدر بود. کامران در حالی که خریدها را روی اپن میگذاشت، گفت:
«سلام خانم. چه خبر؟ خیلی گشنمه. ناهار اگه حاضر نیست، برم بخوابم. در ضمن، گوشت و میوهها رو بذار تو یخچال، خراب نشن.»
«سلام، خسته نباشید. تا لباس عوض کنی، غذا حاضر میشه. در ضمن، یه وقت به دخترت کار نگیا، طفلی خسته میشه.»
کامران در حالی که کت سرمهایاش را در میآورد، جواب داد:
«باز شروع کردی؟ اصلا دست خودت نیستا، همهش باید غر بزنی.»
بعد رو به دخترش که با گوشی ور میرفت، سری تکان داد و کلافه گفت:
«مادرت دست خودش نیست. اعصابش خرابه. سر به سرش نذار.»
مادر با چشمان جغدی و صورت برافروخته، نگاهی به دخترش انداخت:
«بیا سفره رو باز کن. من کلی کار دارم. اگه خسته نمیشی، یه کمک بکن. کلی از درسام مونده.»
«تمرینات شعرم مونده هنوز. عصر کلاس دارم.»
حنانه سفره را روی زمین پرت کرد و گفت:
«بابا ول کن اینهمه درس و مشق رو! آخه مادرِ من! تو رو چه به درس و حافظ و دیدار یار؟ از بس سرت تو کتاب و بحثه، زندگیمون سرد شده. چند روز دیگه شهریور تموم میشه، همه میریم سر درس و زندگی، باز تنها میشیا؟!»
مادر در حالی که با غیض برنج را داخل دیس میکشید، ته دلش آه جانسوزی کشید:
«دخترهی بیشعور تنبل زباندراز! خبر نداره تمام درد من از خودشه. اصلا نگاه به هیکل گوشتالودش میندازم، حالم خراب میشه. با اون ساحلی تنش که از سینه و کتف، همهجاش بیرونه...لاکهای قرمز جیغ دست و پاهاش رو اعصابم راه میرن. بهم ریختگی روحیم از خودته! از بس که بیکار و بیعار، صبح تا شب سرت تو گوشیه. وقتی خونهای، یا میگی مریضم یا خسته از درس.»
نیلوفر دیس به دست، از راهروی بین هال و آشپزخانه رد میشد. نگاهش در آینه به خودش افتاد. صورت تکیده و چین دور چشم و سیاهی زیر چشمش را که دید، زیر لب گفت:
«نکنه حق با حنانه باشه و باید درس و شاعری رو کنار بذارم و عین مادربزرگهای دیگه بشینم سر آش و آبگوشتپزی؟»
بعد فوری سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
«نخیرم! اصلا حنانه غلط کرده. مگه من چند سالمه که بخوام خونهنشین بشم؟ مگه تقصیر منه که زود ازدواج کردم و زود نوهدار و مادرشوهر شدم؟ تازه فردا ۳۹ سالم میشه.»
نیلوفر با صدای همسرش از فکر و خیال بیرون آمد:
«خانم، دیس برنج بیار! مردیم از گشنگی.»
#حدلخوشی✍
📆 #14040607
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344