هدایت شده از یا علی بن موسی الرضا
#خلیفهای_با_کفشهای_وصلهدار
مضطرب، درمانده و سر به زیر کنار کوچه نشسته بودم. اشکهایی که برای فروچکیدن از یکدیگر سبقت میگرفتند، صورتم را میشستند و سقوط میکردند. قلبم از ترس و دلهره مثل طبل جنگی میکوبید. ناامید سربلند کردم و به مردمی که بیتفاوت میگذشتند، نگاه کردم. چیزی به ظهر نمانده بود. عابران باعجله میرفتند. کسی حتی نیمنگاهی خرج منِ درمانده نمیکرد. دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بر درماندگیام زار زدم. یکدفعه با صدایی مردانه به خود آمدم:
-چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
با من بود؟ پرتردید سر بلند کردم. نگاهم به مردی که روبهرویم زانو زده بود، گره خورد.
مرد، پرمحبت بار دیگر پرسید:
-چرا گریه میکنی؟
دانههای اشک بیش از پیش چشمانم را پر کردند. یعنی او میتوانست برایم کاری کند؟ لباسهایش که به غلامان میماند، اما چهره پرابهتی داشت. باید به او میگفتم، شاید میتوانست کمکم کند. گریان گفتم:
-برای... اربابم... خرما... خریده بودم... اربابم خرما را نپسندید... اما خرمافروش... آنها را عوض نمیکند.
و هقهقام اوج گرفت. مرد لبخند مهربانی زد. از جا برخاست و گفت:
-گریه نکن... بلند شو... من با خرمافروش حرف میزنم... اگر نپذیرفت به دیدن اربابت میآیم...
یعنی مردم این شهر وساطت غلامان را میپذیرفتند؟ چارهای نداشتم. این تنها امیدم بود. مرد جلو رفت. چند قدم عقبتر از او ایستادم. مودبانه به خرمافروش گفت:
-سلام جوانمرد...
خرمافروش سری تکان داد. مرد ادامه داد:
-ارباب این زن خرماها را نپسندیده، مردانگی کن و خرما را عوض کن.
خرمافروش سبد خرمایی که در دست داشت، روی زمین گذاشت. روبه ما ایستاد و گفت:
-عوض نمیکنم.
مرد دوباره خواهش کرد. خرمافروش عصبانی شد و فریاد زد:
-تو چکارهای؟ به تو ربطی ندارد.
چند نفری دورمان جمع شدند. خرمافروش جلو آمد و مشت محکمی به سینه مرد کوبید و داد زد:
-خرما را عوض نمیکنم...
مرد چیزی نگفت. یکی از میان جمعیت فریاد زد:
-چه میکنی؟ دست روی خلیفه بلند میکنی؟
دیگری گفت:
-نشناختی؟ او امیرمومنان است.
رنگ از روی خرما فروش پرید. خودش را به زمین انداخت و گفت:
-مرا ببخش... نشناختمت...
خرمافروش تندتند عذر میخواست. سرتاپای مرد را برانداز کردم. دستاری کهنه به سر بسته بود، لباسش هم که از لباس غلامان کهنهتر بود. به کفشهایش نگاه کردم. انگار کفشهایش را تازه وصله کرده بود. چطور ممکن بود او خلیفه باشد. حتما او را اشتباه گرفتهاند. چگونه ممکن است خلیفهای اینگونه لباس بپوشد یا بدون همراه در کوچهها قدم بزند یا بایستد تا مردی عامی به سینهاش مشت بکوبد، اصلا سربازان و محافظانش کجا هستند؟ نه ممکن نیست. خرمافروش همچنان که لابهکنان، بخشش تمنا میکرد، به طرفم چرخید. با زانو دو قدم جلوتر آمد و گفت:
-بیا... خرماها را عوض میکنم... حتی اگر نخواستی پولت را پس میدهم...
خوشحال شدم. چه خوب که او را اشتباه گرفتند. خرما را که عوض کردیم، مرد با مهربانی گفت:
-حالا که مشکلت حل شد، من میروم.
دیر کرده بودم. هنوز از روبهرویی با اربابم میترسیدم. با اضطراب گفتم:
-چند ساعتی از زمان برگشتنم گذشته... اربابم از من نمیگذرد...
مرد با من همراه شد. آنقدر از شلاق ارباب واهمه داشتم که نفهمیدم چگونه به خانه رسیدیم. پسر بچهای که به انتظارم ایستاده بود با دیدن من به خانه دوید و فریاد زد:
-آمد.
ارباب پابرهنه از خانه بیرون دوید. خشم از نگاهش میبارید. پریدم و پشت مرد پنهان شدم. اربابم با دیدن مرد، یکدفعه آرام شد. جلو آمد و با خوشرویی گفت:
-درود بر تو ای امیرمومنان... بفرما... بفرما
مرد لبخند زد:
-درود خدا بر تو!
از پشت مرد بیرون آمدم و سر به زیر کنار مرد ایستادم.
زیرچشمی دوباره مرد را پاییدم. واقعا خلیفه بود؟ اربابم مرد سرشناسی بود. امکان نداشت اربابم او را اشتباه بگیرد. صدای مرد را شنیدم که میگفت:
-مشکلی پیش آمده و او دیر کرده، بهخاطر من از خطای او بگذر.
اربابم خندید و گفت:
-ای امیرمومنان... بهخاطر شما نهتنها از خطایش میگذرم، بلکه او را به شما میبخشم...
اربابم رو به من کرد و گفت:
-شاد باش که بعد از این، اربابت خلیفه مسلمانان است...
مرد لبخند پرمهری زد و گفت:
-من هم او را بهخاطر خدا میبخشم...
نگاهی به من کرد و گفت:
-تو آزادی...
چه میشنیدم؟ واقعا آزادم کرد؟ بهتزده بودم. ساعتی پیش از شلاق ارباب میترسیدم و حالا زنی آزاد بودم.
کمی بعد با اربابم خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را با چشم بدرقه کردم. خلیفهای با کفشهای وصلهدار از کوچه میگذشت و مردم، بیتفاوت از کنارش رد میشدند.
#حسینی
منبع: بحارالانوار، ج۴۱، ص۴۸.
هدایت شده از MAHDINAR✒️♣️
وارد ماشین زمان شدم و به محض ورودم، مانیتور را روشن کردم.
از میان گزینه ها، فرم اطلاعات سفر را انتخاب کردم و در قسمت زمان نوشتم:
نوزدهم رمضان سال چهل قمری.
در قسمت ساعت هم... ساعت سه و نیم صبح را انتخاب کردم.
و در قسمت اهداف نوشتم:
میخواهم به آن زمان بروم تا بتوانم حرف مرغابیها را به مولا بگویم...
#مهدینار
#علی
هدایت شده از احمد
شب قدر، شب قدر دانستن است! قدر شبی که برتر از هزار ماه است! شبی که ارزش آن به اندازهی قریب هشتاد سال زیستن است. شبی که فرشتگان ماموریت ویژه گرفتهاند؛ ماموریت هبوط به زمین. شب، شب مقدرات است؛ «اللهم افتح لنا بالخیر و اجعل عواقب امورنا الی الخیر برحمتک یا ارحم الراحمین». شبی که مولا ندای فزت و رب کعبهاش محراب مسجد کوفه را فرا گرفتهاست. شب شکافتن فرق عدالت است. شب رهایی از اسارت دنیا، نفس و به سوی حق شتافتن است. در این شب ندای حق تو را صدا میزند «صد بار اگر توبه شکستی باز آ...»
شب قدر...
#شب_قدر
#010202
بسم الله الرحمن الرحیم
یازهرا سلاماللهعلیها
همنشین علی بودن لذت کهکشانی و درد کهکشانی دارد... شاهد لبخند حیدر بودن تو را تا ابد مُدَرس عشق میکند و شاهد هقهق او کنار چاه های مدینه، تو را ذوب میکند... من با او بوده ام... در اکثر لحظات... هم سلول به سلولم عاشق شده اند و هم سوخته اند برای تک تک اشک های مولایشان... هر سحر، هر مناجات، هر نماز، هر رفت و آمد و هر مسجد رفتن من روی شانه های علی زیسته ام و درس عشق آموخته ام... آری، منم عبای چندین ساله ی حیدر... همیشه او من را به آغوش کشیده است و اکنون من او را... وقت جبران بود! اما ای کاش چنین جبرانی در سرنوشتم نوشته نمیشد... اگر میدانستم قرار است در آخر چهره ی خضاب شده ی علی به خون را ببینم، اصلا مگر پنبهام کاشته میشد؟ مگر رشد میکرد؟ مگر به بار مینشست؟ چهار طرفم را بلند کرده اند. ابن ملجم دست و پا بسته است. لبخند میزند. خشم در و دیوار را میبینم. محراب به خون نشسته. سجاده هم جوشش دارد انگار. رسیده ایم به درب مسجد. حسنین وقتی تماما تغییر رنگم را میبینند هقهق شان بلند میشود. علی چشم بسته و نفس نفس میزند. گاهی بیهوش میشود و گاه با ناله ی فاطمه فاطمه چشم باز میکند. که باورش میشد این مرد خسته و زخم خورده علی باشد!؟ اویی که قلعه خیبر از جا کنده و جنگاور بدر بوده است. علی را شمشیر و زهر نمیتواند از پای درآورد. علی با همان یک میخ کوچک تمام شد. فراق زهرا هرروز ساعت های خلوتش با چاه را بیشتر میکرد. من خودم شاهد بودم. چند ساعت پیش همان دعای زهرا را زمزمه کرد. همان دعایی که اورا الان به این روز انداخته. "خدای من، مرگ علی را برسان" ....
به نزدیکی های خانه رسیده ایم.
علی با ناله ی "زهرایَ، زهرایَ" به هوش می آید...
_حسن جان، کجا هستیم عزیز پدر!؟
_آقای من به خانه رسیده ایم...
میایستد. زانوانش میلرزد و دست به دیوار میگیرد. اما میایستد. فاطمه هم دست به پهلو ایستاد. اما ایستاد. من را حسین به روی شانه های پدر میاندازد. با گوشه ای از سمت راست بدنه ام خون صورتش را پاک میکند. حسن نگران است. جوابش را میدهد.
_ زینب مرا در این حال نبیند بهتر است...
زینب پدر را در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا لحظه ی آخر چندین بار سر به شانه ی حیدر میگذارد.
پدر نیست اما، زینب حسین را هم در آغوش میگیرد. نه یک دفعه، تا قتلگاه چندین بار....
#تمرین114
#شب_قدر
#علی_جانم
#ابوتراب
#حوراء ✍️
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
#تمرین114
بچه که بودم، تصوری از شب قدر نداشتم. فقط تا آن جایی که یادم میآید، یکی دو بار مادرم با خودش مرا به مجلس روضه میبرد. مجلسی که توسط زنهای سیاهپوش پر شده بود و جای سوزن انداختن نبود؛ و مادرم که وسط روضه اشک میریخت و گریه میکرد و من هی به پایش میزدم و گریه میکردم و میگفتم:
_مامان تو رو خدا گریه نکن. قول میدم بچهی خوبی بشم. مامان تو رو خدا...
و وقتی مادرم آرام میشد، من هم آرام میشدم. بچه بودم دیگر. فکر میکردم مادرم اینقدر از دست من عاصی شده که روی آورده به این مجالس و اشک میریزد تا آدم بشوم.
یا یک بار من و پدرم خوابیدیم و مادرم به تنهایی رفت مجلس شب احیا و نصف شب برگشت و برایمان سحری آورد. آن هم یک پُرس جوجه کباب نگینی! از آن پس به مادرم میگفتم من را هم ببر تا یک پُرس بیشتر غذا بگیریم!
شب قدر بود. تقریباً سیزده چهاردهساله بودم که مادرم گفت تو دیگر بزرگ شدی. بیا و از امسال شروع کن به احیا نگه داشتن شب قدر و خواندن دعاهای آن؛ حالا وضعیت من در آن لحظه. یک نخ از این سر اتاق تا آن سر اتاق بسته بودم و با یک رکابی سفید، مشغول والیبال بازی کردن بودم و از لفظ "سعید معروف، در منطقهی سرویس" استفاده میکردم. پس از حرف مادرم، یک نیرویی من را از بازی والیبال به حمام کشاند و غسل شب نوزدهم ماه رمضان را انجام دادم. سپس دعای جوشن کبیر را خواندم و دو رکعت نماز مستحبی و همچنین صد مرتبه اللهم العن قتله الامیر المومنین. سپس قرآن به سر گرفتم و سحری را خوردم و خوابیدم. آن موقع تابستان هم بود و با خیال راحت، تا ظهر خوابیدم.
در آن سال، هر سه شب احیا را بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم و خیلی هم کِیف داد. از آن سال به بعد، سعی کردم بیشترین بهره را از این شبها ببرم که تا حدودی هم موفق بودم. البته یک سال و در شب نوزدهم، تا نیمههای جوشن کبیر را خواندم که خوابم گرفت و دیگر نتوانستم ادامه بدهم و به رخت خوابم رفتم. جالبش اینجاست که شبهای بیست و یکم و بیست سومش را هم نتوانستم بخوانم و کلاً آن سال سعادت نداشتم شبهای احیا را بیدار بمانم. یا یک سال که شب نوزدهم بود، خانوادهام که هرسال بیدار میماندند، آن شب در خوابی عمیق فرو رفتند و من به تنهایی بیدار ماندم و اعمالش را انجام دادم. یا یک فامیل داریم که میگوید نمیدانم چرا شبهای قدر، همش خوابم میگیرد و اصلاً نمیتوانم بیدار بمانم. من هم در دلم میگویم باید قسمتت باشد که از این شبها استفاده کنی. باید سعادت داشته باشی که در این مراسمات شرکت کنی و اندکی توشه برای آخرتت جمع کنی. البته اگر لایق باشی.
بیایید در این شبها برای هم دعا کنیم. برای مردها، زنها، کودکان، جوانها، پیرها، پسرها، دخترها، پدرها، مادرها، خواهرها، برادرها، متاهلها، مجردها، طلبکارها، بدهکارها، مستاجرها، صاحبخانهها، مریضها و در آخر سربازانی که گوش تا گوش مملکت، دارند به کشورشان خدمت میکنند!
#احف✍
#14010202
هدایت شده از Z♡Bahrami♡
#تمرین144
خاطرات شب قدر کودکیهایم کم و بیش با یک سری صحنه بیشتر یادم نیست.
اما همان صحنهها هم برایم لذت و شیرینی زیادی داشت.
فقط یادم است بهترین شب قدر زندگیم، شب قدر سالی بود که با دو سه نفر از دوستانم به هیئت مجتمعمان رفتیم و همراه مربی بسیج گوشهای نشستیم.
اولین سالی بود که به صورت جدی بسیج دختران راه افتاده بود و ما توانسته بودیم نمایشگاهی درست کنیم و هرکس که وارد میشد می توانست از آن نمایشگاه دیدن کند.
ولی یک چیز خیلی برایم عجیب بود.
آن هم اتفاقات عجیب همان شب بود.قبلتر ها جملهای شنیده بودم که امام هرکس را بخواهد خودش فرا می خواند.کوچک و بزرگ هم ندارد.دعوتنامه را به دلش می فرستد و فرد خودش به عشق امام راهی میشود.
همان شب یک سری گروه پسر و دختر که شاید جای دیگر با موقعیت های مختلف می دیدیم، هیچکس حدس نمی زد روزی اینها حتی اسم هیئت را هم بلد باشند، در هیئت حضور پیدا کردند.
اتفاقا انگار خودشان بارهای بارها، در هیئت بودند و تمام کارش را بلدند.
چه دخترها در قسمت بانوان، چه پسران در قسمت آقایان.
بعد از تمام اینها خواندن دعای جوشن کبیر یکی از دختران برایم خیلی زیبا بود.
هنوز نمیدانم شاید برای دیگران عجیب باشد، اما صورت دخترک می درخشید.
مثل ابر بهار اشک می ریخت و مشخص بود چقدر واقعیتر از برخی افراد هیئت دلداده آقا بود.یادم است انقدر غرق در نگاه کردن به صورت دخترک شدم، نزدیک ده یا یازده فراز عقب افتادم.برایم دلنشین بود دعا خواندنش.
دعا خواندن کسی که شاید بقیه فقط به اسم کلاس رقص و..دیگر می شناختنش.
بعد از دعا شدیدا احساس تشنگی میکردم.
میتوانستم شرط ببندم در عمرم هیچ وقت به آن اندازه تشنه نشده بودم.رفتم بیرون از چادر حسینیه.(هنوز حسینیه به صورت کامل ساخته نشده بود و با میلههای فلزی و چادر ساخته شده بود)
آن طرف چادر بخش چایی و آب جوش بود.
اما بعدش نمیدانم چه شد که بدجور احساس گرگرفتگی کردم.و سمت یکی از لوله های آب کنار نگهبانی رفتم تا آب به صورتم بزنم.
آب به صورتم زدم و وقتی سرم را بالا آوردم دیدم در کمال تعجب همان دختر بالای سرم است با یک لیوان آب. الان که یادش میافتم تعجب میکنم چرا آن لحظه به عجیب بودن این اتفاقات انقدر فکر نمی کردم و همه چیز برایم عادی.آن دختر لبخند شیرینی زد و لیوان آب را بدون هیچ حرفی دستم داد.
آب به قدری خنک و شیرین بود دلم نمی خواست تمام شود.اما وقتی می خواستم از او تشکر کنم او رفته بود.آب در حالت عادی هیچ مزهای ندارد.اما آن آب هنوز هم نفهمیدم چرا شیرین بود.وقتی از کنار لوله آب بلند شدم و داخل چادر برگشتم دیدم سایه مردان و پسران که سینه می زنند روی پرده نقش بسته و زنان هم به صورت منظمی سینه می زدند.
آن حس شاید اندازه چندثانیه بیشتر نبود اما همان ورودم انگار باعث شد وارد خنک و سبک که پر از انرژی مثبت بود، بشوم.
این حس واقعا خیلی خیلی خوب بود.
و یادم است بعد از آن هربار که در ایام سوگواری یا میلاد وارد هیئت یا مراسم جشنی می شدم این حس را داشتم.
انگار یک جور آن مردم آنجا دعوت شده و خاص بودند.
و این باعث می شد هربار با خواندن چرت و پرت های یک سری آدمهای غربی یا غربزده که می گفتند هیئت ها باعث افسردگی می شوند و مردم نباید گریه کنند، پوزخندی بزنم و دلم برایشان بسوزد که همچین دعوتنامهای را ندارند...
#بهرامی
#قدر
هدایت شده از 💙ĂMĨŘ ĤÕŜŜÊĨŇ💙
#دلنوشتهیکوتاه
دیدید آخر قصه و فیلما و داستانا، یه قهرمان میاد و همه رو نجات میده؟! جایی که همه توی ناامیدی مطلق فرو رفتن و کسی حتی فکرشم نمیکنه از این مخمصه نجات پیدا کنه؛ ولی بالاخره یکی از راه میرسه و گرهی آخر که خیلی هم کور هست رو باز میکنه. قهرمان آخر فیلم ما آقاست. آقایی که قراره آخر داستان بیاد و همهی ما رو از هرچی مشکل و گره و مخمصهست، نجات بده! خدایا به حق این شب عزیز، ظهور آقامون که منجیمون هم هست رو زودتر برسون. آمین!
#احف
در جلسہے همیشگے قرار عشق، من ماندہام و یڪ برگہے سفید، یڪ دنیا حرف، یک دنیا راز، یک دنیا بغض، شادی که از معاشقه با یار در وجودم همچون رایحهی بهاری دمیده شده است.
درد و دل من، تشکر از مهر و محبتهایش با خواندن این یک برگ پاییزی، اتمام نمییابد.
برای تشکر از او، اگر تمام کتابها و دفترهای دنیا را بخوانی یا بنویسی، کفایت نمیکند.
در آن سکوت خیره به مُهر با آن چشمان نمزده دُر لغزانی هوس سرسره بازی میکند و لباس بهشتی من، این میراث باشکوه ملکهی دو عالم، عاشقانه آن قطرهی دُر را در آغوش میکشد.
لباسم حریری دارد به لطافت ابرهای بهاری، گلهایی به زیبایی شکوفه و نرمی چون پر ملائک!
من در وعدهی عاشقی حضور پیدا کردهام؛ بر روی جانمازی که همچون قالیچهی سلیمان میماند و روحم را به کبریا میبرد.
واو به واو هر جملهای که میخوانمش، بالهایی به زیبایی بالهای پروانه برایم از ابریشمی ناب، چونان کوثر وحی شده بر رسول میبافد.
وعدهی عاشقانهای که علی (ع) را به محراب ملکوت برد.
حسین (ع) را وعدهی ظهر هنگام شهادت گذارد.
آرامش خفته در نگاهش حسن (ع) را آماده به پرواز کرد.
من در قرار عاشقانهای که نمازِ سحر هنگام میخواندش، حضور یافتهام. قراری با معشوق و عاشق حقیقی؛ الله.
کمر بندگی میبندم در برابر اویی که در مقابلش هیچ در هیچ هستم. به یاد میآورم سخنش را که میگوید:
در تمام طول نماز، آن لحظهی گهربار که دربهای آسمان باز شده و رحمت را باران میکند بر سرم، تمام حواسش نزد من است. در پی موجودی از جنس خاک!
مانند ماهی که دور از دریا، بدن میلغزاند بر روی خشکی، به دنبال قطرهای آب میگردم.
چه آبی گواراتر از، لذت آرامشش که در وجودم میجوشد.
و او ارحم الراحمین است...
#نماز
#سحر
#دلنوشته
#حـسٻـنی
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
اینم صدای مهدینار عزیزمون هست. مهدینار شبیه بلبل کوچکی روی درخت انار چهچهه میزند. شاید طوطی🤔 شایدم سار🤓 شایدم زاغ😁 شایدم غاز🤦♂ شایدم کلاغ😂.
ولی جداً صداش قشنگه. ترشی نخوره میتونه آخر اخبار صداشو کلفت کنه و بگه مهدینارِ باااای از رُم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پژواک خدایا
▪️روایت یک تجربهگر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان. که باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف شود
👤تجربهگر: آقای میثم عباسیان
✅
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🎥پژواک خدایا ▪️روایت یک تجربهگر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت ش
بچه ها اینو دیدید؟ واقعا قشنگ بود. کاملش رو حتما ببینید. به نظرم هر آدمی که با هنرهای دراماتیک و تجسمی و ....سر و کار داره باید این حس ها رو بشنوه و برای خودش درون روح خودش پرورش بده...
بجنبید...دیر میشه ها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 دنیا عقیم است از اینکه مثل علی علیه السلام بزاید.
💎 قسمتی از سخنرانی شهید مطهری رضوانالله تعالی علیه.
کتابهایی که سردار سلیمانی برای خواندن توصیه کرد - خبرآنلاین
https://www.khabaronline.ir/amp/1339069/
هدایت شده از محمدی
•●■الحاح در الحاق■●•
بغ کرده در کنجی از تاریکی مسجد نشستهام.
چادرم را به سوی صورتم پایین میکشانم و بغضم با اشکم سرازیر میشود!
در دلم نجوا میکنم و کلمات آمیخته با حسرت و بغض را بر تختهی گفتار ردیف میکنم:
_من دلم شکسته! میگن تو این شبا هوای دلشکستههارو داری،میشه هوای دلِ شکستهی منم داشته باشی؟
آخدا من که جز در خونه تو جایی رو ندارم برم.
دلم میشکنه وقتی اسم قبولی روزه ها میاد و من نمیتونم بگیرم!
وقتی باید آروم بشینم یه جایی و از حس و حالِ روزهدارات بشنوم.
تو دلم زار بزنم رو لبم لبخند باشه!
دلم میگیره،دلم میخواد برم و داد و فریادمو بکوبم تو سر دکتر!
بگم...بگم:منم میخوام روزه بگیرم، من میتونم بگیرم...
ولی...ولی از نتونستم هر ثانیه خودمو ندامت میکنم...
اشکهایم آتیش بود.
داغِ داغ!
داغِ حسرت و آه...
داغِ منع شدن و نتوانستن!
داغ...داغ...همه چیز
دستهای لرزانم قطرات اشک را بر صورتم پاک میکنند و لبخند بیروحم بر لبم مینشیند.
صدایم خراش برداشته!
خراشِ خنجرها و هق هقها ای که در گلو خفه کردهام.
نگاهے بہ گلبرگهاۍ خشڪ روے سجاده مےاندازم،برگے را بر میدارم و به بینیام نزدیک میکنم
رایحهی سجاده میدهد و عطر محمدے!
آرام لب میزنم؛
_خداجونم،میخوام منم روزه بگیرم.
میگن تو این شبا حاجاتو میدی.حاجت منم بده ارحم الراحمینم.
به اسم پاکت قسم که من فقط از خودت میخوام و میطلبم حاجاتمو!
و حاجتش را بـا عطر سجاده و گل محمدی به صعود میفرستد.
•♡•
#ماه_رحمت9
✍🏻#فاطمـہ_محمدے🌱
«بسمالله»
کسانی که بخاطر سفر خارجی خانواده یکی از مسئولین،
طوفان توییتری راه انداختید و گفتید ما از رانت و تبعیض بیزاریم!
خیلی خوب، ایرادی ندارد من هم با شما در اینکه اصل کار اشتباه بوده، هم نظر هستم.
امّا بخاطر شهادت فرزند یکی از فرماندهان نظامی هم این چنین طوفان به راه انداختید یا عادت کردهاید به اسم مطالبهگری فقط نقاط سیاه را بزرگنمایی کنید؟
اینجاست که فرق میان دلسوزی و مرض روشن میشود...
پ.ن: شب گذشته بر اثر تیراندازی اشرار مسلح به خودروی فرمانده تیپ سلمان فارسی، ستوان دوم محمود آبسالان، فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم و خیال یار
و این گوشهی دل...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
"اخْتِمْ لَنَا بالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبیلِک"