هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
1730179845543_-2147483648_-213342.ogg
1.41M
گوشه ی دنج کسی باشید..
جزیره ی دورافتاده ای در اقیانوس آرام باشید تا هر وقت یکی از دوستانتان دلش گرفت و هوس تنهایی به سرش زد سراغ شما بیاید
درختی سبز با شاخ و برگهای انبوه باشید تا رهگذری خسته در سایه تان آرام گیرد وبیاساید...
چتری رنگارنگ باشید تا هر زمان بارانِ بی امانِ دشواریها دوستی را خیس و مستاصل کرد، به امید لذت سرپناه، به سویتان آید
اصلا غاری دنج باشید در کوهی سربه فلک کشیده و سنگلاخ، تا کوهنوردی زخمی و پای آبله، شوق و شور پیداکردنتان را با فریادی بلند در کوهساران ، طنین اندازد...
شاید گاهی لازم نیس نظری دهیم و نصیحتی...
همین که چشمی از آرامش، در جوار همنفسی ما، برهم نهاده شود و نفسی از عمق وجود، غمها را بیرون بریزد،
کافیست...
مرضیه حقی
قاصدک
#اخگر
@ANARSTORY
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_1
📖🔍نویسنده باید مخاطبان خود را بشناسد:
یکی از ویژگیهای هر محتوایی، برقراری ارتباط است که این ارتباط، یک فعالیت دو طرفه است. بنابراین، هر نویسندهای باید با در نظر داشتن مخاطبین، محتوا را بنویسد، در غیر این صورت، نویسنده موفقی نخواهد بود. نوشتن یک محتوا بدون شناخت مخاطبین هدف، مانند پرتاب یک تیر بدون داشتن هدف است.
به همین دلیل، شما باید به عنوان یک نویسنده محتوا، با استفاده از تکنیکهایی نظیر پرسونای مخاطب (buyer persona)، مخاطبین را خود را بشناسید. درک نیازهای خوانندگان و توانایی برطرف کردن این نیازها از طریق محتوا، یکی از مهمترین معیارهای نویسندگی خوب است. به عنوان مثال، شما هیچگاه یک نامه عاشقانه برای رئیس خود یا یک مقاله برای همسر خود ارسال نمیکنید. چرا این کار را نمیکنید؟ چون مخاطب خود را میشناسید. نوشتن محتوا نیز به همین شکل است.
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی میکشم و زیر لب میگویم: -مگه میتونم چارهای جز اعتماد داشته باشم؟ م
#بازمانده☠
#قسمت21🎬
-کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثهی تو!
یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه!
هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، میتونستی نقش یه همدسترو بازی کنی، نه یه قاتل...
ناباور نگاهش میکنم. یک لحظه چشمانم میسوزد و قطره اشک سمجی گونهام را قلقلک میدهد.
کاش هیچ وقت تنهایش نمیگذاشتم؛ هیچ وقت...!
-غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکههایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن!
حرفش را قطع میکنم.
-خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص میکنه بیگناهم نه؟!
همزمان که راهنما میزند میگوید:
-آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت!
اخمی نامعلوم روی پیشانیام مینشیند.
نفسش را با فشار تخلیه میکند و ادامه میدهد:
-همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده!
دوباره دستانم شروع به لرزیدن میکند.
_مر...مرده؟!
سکوت میکند و جوابی نمیدهد.
نفسم به سختی بالا میآید.
درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا میزدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند!
ماشین سرعت کم میکند و آرام میایستد.
-بهتره برید و استراحت کند.
دستگیره را میکشد و پیاده میشود.
پشت سرش پیاده میشوم و به اطراف نگاهی میاندازم.
کوچه خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده.
از جوب رد میشود و روبروی ساختمانی میایستد.
سعی میکنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را میبینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد میکرد.
قفل در را که باز میکند، دسته کلید را به سمتم میگیرد:
-طبقه سوم واحد اول.
باید یه مدتی اینجا بمونید.
عقب گرد میکند.
-هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شمارم رو براتون توی گوشی سیو کردم.
فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه!
میخواهد سوار شود که یک لحظه برمیگردد و چند قدم به سمتم میآید:
-آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید.
اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون روی میز ماسک و عینک گذاشتم.
صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ!
کلمهی آخر را طوری تلفظ میکند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب بودم! مهتاب شاهرخ!
*
کلید را در قفل میچرخانم و در واحد اول را باز میکنم.
کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه میخورد، هجوم وحشت خانه را کم میکند و باعث میشود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم.
هنوز میترسم. مردد قدم کوتاهی برمیدارم و پا در خانهای میگذارم که از همین ابتدا باعث دلشورهام شدهاست.
نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، میاندازم.
یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود.
آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمیدارم.
دستگیرهی در را پایین میکشم و نگاه گذرایی به اتاق میاندازم.
فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود.
وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت میشود، نفس راحتی میکشم...!
#پایان_قسمت21✅
📆 #14031020
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
#بازمانده☠
#قسمت22🎬
سرم را که برمیگردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود.
دستم را روی گردنم میکشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار میداد و نفسم را تنگ میکرد.
آهسته فاصلهام را تا در کم میکنم.
با باز شدن در، یک لحظه دلم میگیرد و روی کندهی زانو فرود می آیم.
انگار همین چند ساعت پیش بود.
خون کل حمام را قرمز کرده بود.
اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر میرسیدم، یا نه! اصلا به شهرستان نمیرفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمیافتاد.
شاید اگر کنار نسیم میماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمیشد.
سرم را به در حمام تکیه میدهم و به آینده فکر میکنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد.
همیشهی خدا سرنوشت من به سرنوشت نسیم گره خورده بود.
شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم.
خانهای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان بود و هوایش به سردی خیابانهای تهران!
اما نه؛ بعید نیست، شاید عمر مهتاب شاهرخ بیشتر از عمر رها افشار باشد!
تنم را به سختی بالا میکشم و در حمام را میبندم.
گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمیخواهم به چیزی جز لقمهای غذا فکر کنم.
*
با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز میشوند و از جا میپرم. هراسان به اطراف نگاهی میاندازم. نمیدانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود.
هنوز پلکهایم سنگین بودند و هر لحظه میخواستند پایین بیایند که اینبار، صدای تماس بلند میشود.
حنجرهام را با سرفهی کوتاهی صاف میکنم و بعد، تماس را وصل میکنم.
-الو؟
-سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین.
موبایل را از گوشم فاصله میدهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش میشود، میخوانم.
یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد میشوند.
-سعید ترابی!
کمی طول میکشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد!
سکوتم را که میبیند میگوید:
-برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم!
به آهانی بسنده میکنم و گوشی را قطع میکنم.
تمام استخوانهایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود.
روی زمین دراز میکشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره میشوم.
تا کی میخواستم اینجا بمانم؟
شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفتهام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد!
اما...اما نسیم چه میشد؟ تقاص خون غریبش چه میشد؟
دستم را روی سرم فشار میدهم.
***
در را باز میکنم.
نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو میکند و پژوی مشکیاش را درست کنار پیاده رو شکار میکند.
نفس عمیقی میکشم و به سمتش میروم.
با هر قدم درز گوشه کفشم باز میشد و روانم را به هم میریخت. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم.
در را باز میکنم و روی صندلی عقب مینشینم.
از آینه نگاهی میاندازد:
-سلام.
جوابش را میدهم.
-پاتون بهتره؟
دستم را روی ران پایم میکشم.
خم میشود و از صندلی کناری مشمای مشکی را به سمتم میگیرد.
-از اونجایی که فعلا بهتره تنهایی بیرون نرید، براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزش و درست گرفته باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم.
خجالت از سرو پایم بالا میرود و صورتم را سرخ میکند. بی حرف مشما را میگیرم.
استارت که میزند دستم به صندلی جلو میچسبد.
ناخودآگاه به جلو خم میشوم:
-نگفتید میخوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم!
-یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟
قرار نیست جایی بریم.
سکوت میکنم و به صندلی تکیه میدهم.
همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد میکند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ میزند و به سمتم میگیرد.
-میشناسیدش؟
با تردید برگه هارا از دستش میکشم.
اولین صفحه را که باز میکنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر میآورد!
-این چیه؟
-میشناسینش؟
از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14031021
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمیگردانم توجهم به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود. دست
#بازمانده☠
#قسمت23🎬
دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود!
" نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی!
تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷"
-اینا چین؟
-غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگهای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه!
-یعنی اومده بود اونجا؟!
پشت چراغ قرمز میایستد.
-شواهد اینو میگن!
-اما اون هیچ وقت اونجا نمیاومد. اصلا از وقتی اومده بودیم، یه بارم نشده بود بیاد اون خونه.
-یعنی نمیاومد دیدن دخترش؟!
سریع میگویم:
-خودش نه ولی...
به اینجا که میرسد یک لحظه سکوت میکنم. نمیدانم باید میگفتم یا نه؟!
-ولی چی؟
بهتره اگه چیزی میدونید بگید! به هرحال یه سره این قضیه به اون هم مربوط میشه.
-ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد.
پایش را روی ترمز میکوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره میزند.
-از کجا اینقدر مطمئنید؟
دستم را روی شقیقهام فشار میدهم.
-نمیدونم... ولی مطمئنم.
نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمیدونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من میپرسید. ترجیح میداد با نسیم صحبت نکنه.
-آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟!
با خیسی زبانم، لبم را تر میکنم.
چشمانم سر میخورند و روی کفپوش ماشین مینشینند:
-آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم!
ولی بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین!
-شمارهای که باهاش تماس گرفته بود و جایی ثبت نکردین؟
-اتفاقا شمارهاش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شمارهای میدیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود.
سکوت میکند و منتظر، چشمانم را زیر و رو میکند.
نمیدانستم دیگر چه باید میگفتم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد!
-نمیخواید بگید نسیم چطوری پدرش و میدید؟!
نگاهم را به خیابان میدوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدن ها خستهشان کرده بود.
-فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه!
نفسش را محکم فوت میکند.
-خیلی خوب!
ماشین روشن میشود و دوباره مسیر رفته را برمیگردد.
پیاده که میشوم از آینه نگاهی میاندازد و پاکتی را مقابلم میگیرد.
-این چیه؟!
-شاید نیازتون بشه!
گوشه پاکت را کنار میزنم. داخلش را که میبینم دوباره میبندم و به سمتش میگیرم.
-ممنونم ولی نمیتونم اینو بگیرم خیلی زیاده!
گوشهی لبش به لبخند محوی چین میخورد:
-فقط به عنوان قرض! بعدا پس میگیرم ازتون!
نمیخواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است، همین پول است.
دیگر تعارف نمیکنم و پاکت را میان مشتم فشار میدهم.
-ممنونم از کمکاتون.
در را که میبندم، صدای استارت ماشین بلند میشود.
*****
دستم را حصار سرم میکنم و نگاهم را بین پاکت و پوشهی مدارک جابهجا میکنم.
تا کی باید اینجا میماندم و به سوال هایی که هیچ کمکی نمیکرد، جواب پس میدادم؟
اصلا وقتی خودم چیزی نمیدانستم چه کمکی میتوانستم بکنم؟
من فراری که خودم پایم گیر بود و هر لحظه نفسم میرفت و میآمد که شاید پلیس مثل مور و ملخ سرم بریزد و به جرم نکرده پایم بالای دار برود؟!
کمد را باز میکنم و کولهی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ میزنم.
هر چیزی که میتوانست بدردم بخورد را یکییکی داخلش میگذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول.
یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را میلرزاند. چشمانم را محکم میبندم و سعی میکنم به هیچ چیز بدی فکر نکنم.
"نسیم منو ببخش ولی نمیتونم کاری برات بکنم، میدونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...!
#پایان_قسمت23✅
📆 #14031022
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت23🎬 دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خ
#بازمانده☠
#قسمت24🎬
هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نبودم!
روبروی آینه میایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را میپوشانم.
از پله ها سریع پایین میدوم و خودم را به در میرسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمیگشت از اینجا دور میشدم.
کوچه های باریک را یکییکی زیر پا میگذارم و خودم را به خیابان اصلی میرسانم. اولین تاکسی که عبور میکند کنار پایم ترمز میزند و میایستد.
-راه آهن؟
*
تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز میشد و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه میشدند.
ساعت را نگاه میکنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است.
کولهام را روی شانه محکم میکنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت میکنم.
ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ های چمدانها روی زمین سنگی، میان صدای همهمهها گم میشود.
از بین ستون هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفهای که نزدیک نمازخانه بود میخورد. میخواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر میکند و سکندری میخورم.
-آخ!
بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا میکنم.
کمر که صاف میکنم میگویم:
-ببخشید!
یک لحظه حرف در دهانم میماسد و چشمانم میلرزند.
احساس میکنم کسی دست برده است و محکم گلویم را میفشارد!
چشمانم را دوباره باز و بسته میکنم!
نه اشتباه نمیکنم. خودش است!
چمدانش را که به ستون تکیه میدهد سرش بالا میآید و به ثانیه رنگ از رخش میپرد.
اضطراب چشمان قهوهایاش را که میبینم، دیگر شکی نمیماند! خودش است!
دستان چروکیدهاش بالا میآیند و روی سینهاش مینشیند.
با سرفهای گلویش را صاف میکند و به اطراف سری میچرخاند.
دستهی چمدان را دور انگشتانش میگیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد میشود.
با چند قدم کوتاه خودم را به او میرسانم و روبرویش میایستم.
-خانم وایسا!
چیه نکنه منو یادت نمیاد؟!
سعی میکند رفتارش را طبیعی جلوه دهد.
-برو دختر برو!
با دستش مرا کنار میزند و میخواهد دوباره حرکت کند که اینبار دسته چمدان را از دستش میکشم.
-آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلت و جمع کردی و از این خونه رفتی؟
چرا؟!
چرا نموندی که بگی من کاری نکردم!
تو اونجا بودی! خودم دیدمت! میدونم صدامو شنیدی!
اضطراب نگاهش بیشتر میشود و صدایش میلرزد:
-نمیتونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بزار منم برم به زندگیم برسم!
انگار هیزم هیزم آتش روی سرم میریخت و هر لحظه تنم را بیشتر میسوزاند...!
#پایان_قسمت24✅
📆 #14031023
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از 💠 هوشیار/ آکادمی یادگیری هوش مصنوعی 💠
28.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 "میرزا محمدتقی خان فراهانی ،امیری که تاریخساز شد" 🔹
در روزگاری که جهل و استعمار سایه بر سر مردم انداخته بود، مردی برخاست تا چراغ علم و آگاهی را روشن کند. ✨
او دارالفنون را بنا نهاد، راههای نوین آموزش را گشود و مقابل نفوذ بیگانگان در فرهنگ و دانش ایستاد. 🌟
🔸 امیرکبیر؛ نمادی از شجاعت، خرد و عشق به پیشرفت ایران.
سرگذشت این مرد بزرگ یادآور این است که اندیشه و تلاش، سرنوشت یک ملت را تغییر میدهد. 🌱
📽 این کلیپ را ببینید و افتخار کنید به مردی که پایههای آیندهای روشن را برای ما ساخت. 🇮🇷
📌انتشار به مناسبت سالگرد شهادت این مرد بزرگ
💪 (تصاویر و صوت این کلیپ به طور کلی توسط هوش مصنوعی تولید شده است . )
#امیرکبیر
#دارالفنون
#تاریخ_سازان
#هوشیار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@HOOSHYAR_AI