eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ریز ریز خندید: _اولا که میخوام دستپخت تورو بچشم دوما از غذاهای اینجا خیلی خوشم نمیاد! سری تکون دادم: _بلدم میتونم تو‌دوساعت یه مرغ مجلسی خوشمزه واست درست کنم! ابرو بالا انداخت: _خوبه و‌ بعد سوار ماشین شدیم… خیلی طول نکشید که رسیدیم خونه امروز هم فرصت نشده بود همه جای این شهر و‌ببینم و‌قرار بود بعد از مرخص شدن مامان حسابی بگردیم و‌خوش بگذرونیم و حالا داشتم به غذایی که بار گذاشته بودم سرکشی میکردم… مرغم پخته بود و سس سفت و غلیظش همونی بود که میخواستم،برنجم هم دم کشیده بود و‌همه چیز برای خوردن یه شام دو نفره مهیا بود که زیر غذاهارو خاموش کردم. شروع کردم به چیدمان میز غذاخوری و‌ معین که داشت تلویزیون میدید و‌ خیلی هم مسلط بود به زبون آلمانی با خیال راحت فیلمش و‌تماشا میکرد که همزمان با اتمام چیدمان میز که با فاصله و‌پشت کاناپه ای بود که معین روش نشسته بود خواستم صداش بزنم اما فکری به سرم زد… پشتش به من بود و‌بی سر و‌صدا میز و‌ چیده بودم و‌ تاالان از غذای خوش رنگ و‌صددرصد خوش طعمی که براش درست کرده بودم خبر نداشت که رو پنجه پا به سمتش قدم برداشتم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم سوپرایزش کنم که پشت کاناپه ای که روش نشسته بود ایستادم و‌ سریع دستهام و‌ روی چشم هاش گذاشتم و همین برای شوکه شدن و‌ تکون خوردنش کافی بود که گفتم: _منم،همینطوری با چشم بسته بلند شو! صداش گوشم و‌پر کرد: _چیکار میکنی جانا هیس کشیده ای گفتم: _چیزی نگو فقط بلند شو طبق گفته هام عمل کرد و‌بلند شد، حالا پشت سرش بودم و‌ برای گرفتن چشم هاش کمی فشار روی پنجه پاهام بود که گفت: _قول میدمم چشمام و‌ باز نکنم،فقط دستت و‌ بردار انگشتات تو تخم چشمامه! نوچی گفتم: _اینطوری خیالم راحت تره،حالا راه بیفت آروم قدم بردار روبه جلو راه افتاد، قدم برمیداشت و‌من به سختی دنبالش میرفتم و تموم حواسم پی میزی بود که چیده بودم… کلی زحمت کشیده بودم و‌ دلم میخواست اینجوری باهاش روبه رو بشه و‌کرک و‌ پرش بریزه و تو سرم هزار تا فکر بود داشتم تصور میکردم با دیدن غذایی که براش تدارک دیدم انگشت هاش رو هم میخورد و بعد بهم میگف حقا که تو‌انتخاب زن هیچ اشتباهی نکرده و‌من همون زن خوشگل آشپزباشی رویاهاشم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اما یه دفعه و‌با گیر کردن پام به وسیله نامعلومی نه تنها نتونستم تصوراتم و‌سر و‌سامون بودم که حتی دستمم از رو چشم های معین کنده شد و زمین افتادم،این بار با جیغ ملایم تری و‌معین سریع به سمتم چرخید: _افتادی زمین؟ بازم؟ نفس عمیقی کشیدم و‌نگاهی به اطرافم انداختم، پام گیر کرده بود به یه لنگه دمپایی لعنتی که با حرص گفتم: _این دمپایی وسط خونه چیکار میکنه؟ ریلکس و‌آسوده خندید: _از خودت بپرس، دمپایی خودته! و از جایی که به میز غذاخوری نزدیک بود سر چرخوند و‌با دیدن میز چیده شده ادامه داد: _واسه شام داشتی سوپرایزم میکردی؟ سرم و‌به بالا و‌ پایین تکون دادم و‌معین به سمتم اومد دستم و‌گرفت و‌بلندم کرد،همچنان میخندید: _من با چشم بسته تا رسیدن به سوپرایزت زمین نخوردم ولی تو… وسط خنده سری هم به نشونه تاسف تکون داد و‌من که خیلی ضایع شده بودم نگاه چپ چپی بهش انداختم: _ولی من چی؟ چشم ریز کرد: _ولی تو خانم دست و‌پا چلفتی با چشم باز هم نتونستی درست راهتو بری!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گفت و‌همزمان با رسیدن به میز،یه صندلی برام عقب کشید: _بفرمایید نگاه دلخورم و‌بهش دوختم و‌ چند ثانیه بعد روی صندلی نشستم‌و‌معین روبه روم نشست: _وقتی از این غذاها خوردی میفهمی دست و پا چلفتیم یا یه کدبانو یه تیکه مرغ و‌کمی برنج برای من کشید و‌بعد هم برای خودش، نگاهی به غذا انداخت و قاشق اول و خورد و‌رفته رفته لبخندی روی لب هاش نشست: _یه کدبانوی دست وپاچلفتی! و تند تند ادامه غذاش و‌هم خورد و‌منی که هم خنده ام گرفته بود ،هم خوشحال بودم از اینکه با دستپختم نظرش و‌جلب کردم و‌هم پاهای بیچارم درد میکردن چیزی نگفتم و‌ شروع به خوردن غذام کردم… ظرفهایی که برای شام استفاده کرده بودم و‌سر جاشون گذاشتم و‌حالا آشپزخونه مرتب شده بود و هیچ ظرف کثیفی باقی نمونده بود که بیرون رفتم،با دیدن معین که خوابیده بود تلویزیون و‌خاموش کردم و‌نگاهی به ساعت انداختم، از یک شب میگذشت و‌میشد گفت نصفه شب شام خورده بودیم و‌حالا معین حق داشت جلوی تلویزیون خوابش ببره! جلوی آینه قدی نگاهی به خودم انداختم، کش موهام و‌باز کردم و دستی لای موهام کشیدم میخواستم موهام جون تازه ای بگیرن،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورتم زدم‌و‌ دیگه میخواستم معین و‌بیدار کنم و بریم بخوابیم که یهو با ظاهر شدنش پشت سرم و‌دیدنش تو‌آینه نفسی سر دادم: _مگه خواب نبودی؟ تو‌آینه نگاهم کرد و‌جواب دادم: _چرتم گرفته بود تا خواستم جوابش و‌ بدم دست هاش دورم حلقه شد و ‌ادامه داد: _قصد ندارم امشب به این زودی ها بخوابم! ابروهام بالا پرید: _همچین زود هم نیست ساعت داره میشه دو! حرف خنده داری نزده بودم اما صدای خنده هاش و‌تو‌گوشم شنیدم: _زوده! و تو‌گوشم نفس کشید و‌همین باعث‌شد تا سرم کج شه و همزمان حلقه دستهای معین دورم سفت تر شد! مو‌به تنم سیخ شده بود با کارهاش و حالا داشتم میفهمیدم منظورش چیه... دستم و‌پشت گردن معین گذاشتم،بعد از عقد به جز چند تا بوسه کوتاه رو پیشونیم اتفاقی بینمون نیفتاده بود... _بریم تو اتاق؟ _ولی ما که هنوز عروسی نگرفتیم جواب داد: _تو دیگه مال منی و‌ تو همه کسه‌ منی جانا میشه آنقدر ازم نترسی؟ با تردید نگاهش کردم و‌ معین که مصمم بود روی تصمیمش موهام ‌و‌نوازش کرد: _نگران نباش… حرفهاش کمی دلم و نرم کرد سعی کردم از اون ترس و‌ واهمه دوری کنم،هرچند نمیدونستم کار درستیه یا نه…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_449 آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 کنارم که دراز کشید،درد نه چندان زیادی تو ‌وجودم پیچیده بود و‌دلم نمیخواست از جام تکون بخورم… آرنجش و‌ به تخت تکیه داد و‌سرش و‌روی دستش گذاشت: _خوبی؟ نگاهش کردم... با صدای آرومی گفتم: _خوبم ولی انتظارش و‌ نداشتم! دست کشید تو ‌موهام: _وقتی ازدواج میکنی باید انتظار این اتفاق و داشته باشی! _نمیدونستم به این زودی اتفاق میفته آروم خندید: _میخواستم یه کمی متفاوت باشیم، مثلا بعدها برامون یادآوری میشه که اون سال و‌اون شب تو برلین چه اتفاقی افتاد! لبخندی زدم: _چه اتفاقی هم افتاد! صداق خنده هاش بالا رفت: _در آن شب به یاد ماندنی،خانم جانا برای همیشه خانم و‌ همسر آقای معین شریف شد! خنده ام گرفته بود: _آقای معین شریفی که هول تشریف داشت! خنده رو‌لبهاش خشکید: _حالا تو‌ بگو‌ هول،تو‌ که از دلم خبر نداری! و چشم ریز کرد: _مگه نگفتی حالت خوبه؟ پارت جذاب بعدی رو میتونی فوری اینجا بخونی😍😍👇🔥❤️ https://eitaa.com/joinchat/2765291566C89c88a5d47
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مسخره ام میکرد و به حالم میخندید که چپ چپ نگاهش کردم... خنده هاش همچنان برقرار بود... _بیا اینجا گوشه لبهام و‌ گاز گرفتم: _خطری تهدیدم نمیکنه؟ خنده هاش به پایان رسید اشاره ای بهم کرد: _تو‌ خودت از بزرگترین خطرات دنیایی، اونوقت نگرانی؟ چهار دست و‌پا به سمتش رفتم: _اونوقت من چیکار کردم که همچین خطر بزرگی شدم؟ همزمان با سر گذاشتن رو بالشت صداش و‌ شنیدم: _تو‌ بعد از این همه سال و‌ وقتی داشتم فکر میکردم تو‌ تقدیرم خبری از عشق نیست تو‌ قلبم آتیش به پا کردی، باعث شدی منی که کوچیک ترین بی نظمی ای باعث آشفتگی افکارمه عاشق شلختگیات و‌دست و پا چلفتی بودنت بشم تو باعث‌شدی منی که همیشه جدی بودم با دیدن خنگ بازیهات از ته دل بخندم و حالم خوب شه، تو خطر بزرگی هستی که من و‌زندگیم و‌تهدید کردی و‌حالا به اینجا رسیدیم! نفس عمیقی کشیدم: _خوبه… یه خنگ دست و‌پا چلفتی شلخته چه غوغایی به پا کرده! دهن باز کرد تا چیزی بگه اما صدام بالا رفت و‌ دستم و‌به نشونه سکوت بالا آوردم: _مثلا میخواستی یه تعریف عاشقانه از من بکنی؟ بیشتر تخریبم کردی!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 من داشتم جدی و‌با حرص باهاش حرف میزدم اما معین دوباره خندید،صدای قهقهه زدنش تو‌اتاق و تو‌کل خونه پیچید و‌جواب داد: _حرص خوردنت و‌یادم رفت بگم… منی که حوصله کلکل با هیچکس و‌نداشتم از بحث با تو بدم نمیومد و‌وقتی قیافت این شکلی میشد به دلم مینشستی! مشتی به سینش کوبیدم: _راستش و‌بخوای منم هیچوقت فکر نمیکردم عاشق توی از دماغ فیل افتاده بشم، توی خودخواه! برای چندمین بار خنده رو‌لبهاش خشکید و‌متعجب نگاهم کرد که سر تکون دادم: _چیه؟ دارم به سبک خودت ازت تعریف میکنم! نفس هاش تو صورتم خورد : _از دماغ فیل افتاده تعریف بود؟ زیرلب اوهومی گفتم: _صد درصد عزیزم! و‌بهش مهلت ندادم تا چیزی بگه: _الان دیگه به استراحت احتیاج دارم ، حس میکنم زیر آوار موندم بدنم خیلی کوفتست.. شب بخیر! چشم هام و‌که بستم صداش و‌شنیدم: _دیگه تا آخر عمرت باید هرشب این آوار و‌تحمل کنی،شب بخیر! زمزمه وار و‌ با تمسخر “برو بابا”یی گفتم و‌اون که مثل همیشه گوش هاش تیز بود شنید و‌عمیق نفس کشید…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نتیجه آزمایش های مامان خوب بود. مشکلی برای پیوند نداشت و این خوب ترین خبر ممکن بود! این خبر باعث شده بود تا این سفر دلچسب تر از قبل بشه و حالا آخرین روزی بود که اینجا بودیم و قرار بود با پرواز صبح برگردیم. واسه چندمین بار نگاهم و‌ به خیابون پر رفت و‌اومدی که به “خیابانی زیر درخت های لیمو” معروف بود و آدم های درحال ترددش دوختم و نفسی سر دادم: _اینجا خیلی بیشتر از جاهای دیدنی دیگه ای که بهم نشون دادی به دلم نشست! دستم تو دستش بود و‌باهم قدم میزدیم که جواب داد: _منم این خیابون و‌خیلی دوست دارم، از خیلی سال پیش تا الان! معین اینجارو عین کف دست بلد بود و‌ چند سالی اینجا زندگی کرده بود که گفتم: _اینجا که خیلی خوبه چرا بابات ترتیبی نداد که اینور مشغول کار شی؟ مثلا اینجا یه شعبه بزنید و‌تو مدیرش باشی! آروم خندید: _به این راحتی ها که تو میگی نیست هوا امشب سرد تر از شبهای قبل بود که کمی تنم لرزید و‌ دست آزادم و‌تو جیب بارونی بلندم گذاشتم و‌ معین متوجه این قضیه شد: _سردت شد؟ الان باهم میریم یه چیزی میخوریم هم خستگی گردش امروز و‌قدم زدنمون از تنمون بیرون میره هم گرم میشی
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مخالفت کردم: _مامان تنهاست،بهتره زود برگردیم! حرفم و‌ رد کرد: _زود برمیگردیم! و‌من و دنبال خودش راه انداخت، رستوران مد نظرش کمی با اینجا فاصله داشت و‌ برای رسیدن بهش تو هوایی که نسبتا سرد بود بیشتر از ده دقیقه راه رفتیم! با رسیدن به رستورانی که مدنظر معین بود پشت یه میز نشستیم،هوای اینجا خیلی گرم تر از اون بیرون بود که دست هام رفته رفته داشت گرم میشد و معین داشت به زبون آلمانی که من هیچی ازش بلد نبودم غذا سفارش میداد و حالا با دوباره تنها شدنمون زبونش به فارسی تغییر پیدا کرد : _یه غذایی سفارش دادم که خودم دوست دارم،واسه مامانت هم میبریم خونه نگاهش کردم: _مامانم دیگه مامان توهم هست! ریز ریز خندید: _خیلی سخته، هنوز با اینکه تو دیگه علیزاده نیستی کنار نیومدم چه برسه به اینکه خانم رضایی و مامان صدا کنم! شونه بالا انداختم: _برای من هم خیلی سخته که آقا و خانم شریف و بابا و مامان صدا بزنم! و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: _البته نمیدونم اونها هیچوقت من و به عنوان عروسشون قبول میکنن یا نه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 معین سر کج کرد و دقیق تر نگاهم کرد: _من دیگه اصلا نگران این موضوع نیستم، فردا که برگردیم ایران میخوام یک راست برم خونه و بهشون بگم که باهم ازدواج کردیم حالا یا قبول میکنن یا از خونه و شرکت بیرونم میکنن! گفت و نفسی کشید که ابرو بالا انداختم: _جدی میخوای بهشون بگی؟ به همین زودی؟ سر تکون داد: _معلومه،اگه هم تا الان بهشون چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که به خوبی و خوشی و بی هیچ مزاحمی عقد کنیم و واسه کارهای مامانت بیایم اینجا! کمی دلهره گرفتم: _اگه جدی جدی شرکت و و کارخونه و هتل و از دست بدید چی؟ لبخندی زد: _میریم یه گوشه زندگیمون و میکنیم، باباهم یه فکری واسه نگهداشتن شرکتش میکنه! این بار نوبت من بود که عمیق نفس بکشم: _فکر میکردم عقد کنیم همه چی تمومه ولی هنوز هیچی تموم نشده، هنوز چهل پنجاه روز تا عمل مامان مونده، هنوز معلوم نیست خانوادت من و قبول کنن یا دست رد به سینم بزنن و تو همون آقای شریفی که همه اون شرکت و هتل و کارخونه جلوت خم و راست میشدن باقی بمونی یا نه و اینکه این دو مورد آخر بخاطر منه اعصابم و بهم میریزه!