💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_28
_من کی همچین حرفی زدم؟
فقط نگاهش کردم وحرفی نزدم که ادامه داد:
_شما باید فعلا منشی جناب شریف باشید!
پلکم پرید بااین حرفش،
صدای اون سه تا زن کارمند هم که اعتراض بار بود دراومد که گفتم:
_چی؟
من باید منشی رئیس شم؟
جلوتر اومد و درست روبه روم ایستاد:
_بله،منشی شخصی رئیس!
و سرش و نزدیک گوشم کرد:
_فرصت خوبیه که نظرشو جلب کنید و واسه همیشه اینجا موندگار شید!
بی اختیار صدای نفس کشیدنم بلند شد،
چرا من؟
چرا من انقدر بدشانس بودم که حالا باید منشی اون میشدم؟
تموم شوقم واسه اولین روز کاریم به باد رفت و یزدانی ادامه داد:
_من ترتیبش ومیدم که دفتر همه برنامه های رئیس تحویل شما داده بشه،
شماهم خوب حواست وجمع کن اگه کارت ودرست انجام بدی تا هروقت که بخوای تو این شرکت استخدام میشی!
میخواستم چیزی بگم،
میخواستم بگم چرا از بین این همه آدم من؟
چرا یکی دیگه منشی اون تحفه نمیشد؟
اما بهم مجالی برای پرسیدن این سوالها نداد و به در اتاق شریف اشاره کرد:
_فعلا رئیس باهاتون کار داره،بفرمایید اتاق ایشون!
و منتظر زل زد بهم که آه پر افسوسی کشیدم ونگاهی به اطرافم انداختم،
قیافه اون سه تا دختر پلنگ یه جوری بود که اگه تنها گیرم میاوردن حتما دخلم ومیاوردن و اگه اشتباه نکنم همش بخاطر شریف بود که فکر میکردن شاهزاده سوار بر اسب سفیدشونه ومن یه روزه قاپیدمش!
با این وجود غمی که تو دلم بود و کسی ازش باخبر نبود و با خودم حمل کردم وبه سمت اتاق کوفتیش رفتم و در زدم که صداش گوشم وپر کرد:
_بیا تو!
و من مقنعم و مرتب کردم و وارد اتاقش شدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_29
حالا روبه روش ایستاده بودم که از پشت میز بزرگش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن:
_تو مناسب ترین گزینه واسه منشی شخصی موقت منی؟
و قبل از اینکه جواب بدم خودش سر تکون داد:
_همه کار دارن،
همه باید تمرکزشون وبزارن رومحصولاتی که این ماه میخوایم روونه بازار کنیم الا تو،
الا تویی که از بین همه اونایی که برای مصاحبه اومدن به همین زودی استخدام شدی!
سر از حرفهاش در نمیاوردم اما اون همچنان حرف برای گفتن داشت:
_چرا تو باید مناسب ترین گرینه باشی؟
چرا خانم روشن باید تصادف کنه؟
چرا...
نزاشتم حرفش تموم شه:
_آقای شریف منم همچین راضی نیستم که منشی شما بشم و ترجیحم کار کردن کنار بقیه کارمنداست!
با تاخیر و جا خورده پوزخندی زد:
_راضی نیستی؟
تایید کردم :
_معلومه که نه!
ودوباره دل وجیگردار شده بودم که ادامه دادم:
_شما همون آدمی هستین که بخاطر یه اشتباه کوچیک مامان منو که مدتها تو اون هتل کار میکرد واخراج کردین،
همون کسی که بخاطر یه کت که دلیل داشتم واسه برداشتنش ازم تعهد گرفتید که مبادا به وسایل شخصی کسی دست بزنم
و در حالی که احساسی شده بودم وچونم میلرزید ادامه دادم:
_کی دلش میخواد منشی شخصی همچین آدمی مثل شما بشه؟
نمیدونم شاید دیوونه شده بودم اما این حرفها بدجوری تو سینم سنگینی میکرد،
انگار دیگه نمیتونستم این کارها وحرفهاش وتحمل کنم وحتی دیگه برام مهم هم نبود اگه نیومده بیکارم کنه که به سمتم اومد،
از اینکه داشت به سمتم قدم برمیداشت اون هم با قیافه جدی وعصبیش ترسی وجودم و گرفت وعقب عقب رفتم ،
با فاصله روبه روم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_30
_اون کت که بخاطر تو پاره شد واسه من خیلی مهم بود چون اون کت...
و حرفش ادامه داشت اما با بلند شدن صدای تق تق در و بعد هم ورود آقای جهانی به اتاق ادامه پیدا نکرد:
_حالا که خانم روشن نتونستن بیان من قهوه تون وآماده کردم
و سینی ای که تو دستش بود وروی میز گذاشت وبیرون رفت،
با رفتنش منتظر ادامه حرف شریف موندم اما ادامه نداد و به سمت دیوار شیشه ای اتاقش رفت،
حالا شهر زیر پاش بود که پشت بهم جواب داد:
_میتونی این یه ماه و شایدم بیشتر تا وقتی که خانم روشن برگرده اینجا مشغول باشی،
البته به عنوان منشی من،
چون حالا همه چی عوض شده وما یه منشی لازم داریم وبعد...
سرش به سمتم چرخید وادامه داد:
_بعد از برگشتن خانم روشن هم حقوقت وتمام و کمال میگیری ومیری پی کارت !
نفس عمیقی کشیدم ،
من باید منشی این آدم که ازش متنفر بودم میشدم و هنوز هیچ جوابی بهش نداده بودم که کامل به سمتم چرخید:
_اگه هم نه میتونی ...
با دوباره باز شدن در بازهم حرفش نصفه موند این بار یزدانی اومد تو اتاق اونم با نیش باز و انگار خیلی هم با شریف راحت بود که اصلا مثل بقیه باهاش تا نمیکرد:
_چیشد؟
و دفتر قطوری که دستش بود و دودستی به سمتم گرفت:
_اینم دفتر برنامه های آقای رئیس تا آخر ماه که خانم روشن تا آخر این ماه ثبتش کرده
و با لبخند ادامه داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_31
_فقط کافیه برنامه های رئیس و از اول هفته تا آخر هفته به یاد داشته باشید خیلی سخت نیست!
و منتظر نگاهم کرد که دفتر وازش بگیرم،
نگاهم که به شریف افتاد زل زده بود به گلدونای بی شمارش و طبق معمول عبوس هم بود و حالا من باید خودم تصمیم میگرفتم،
هرچند حرفش نصفه مونده بود اما میتونستم حدس بزنم چی میخواد بگه،
حتما میخواست بگه میتونی تشریف ببری ودنبال یه کار دیگه بگردی!
حالا یا باید میرفتم وقید کار کردن و میزدم،
میرفتم و وسایلم وجمع میکردم تا برم خونه مامان جون یا میموندم و منشی جناب میشدم،
هر دو برام سخت بود و وقتی یادم میومد که هرجوری شده باید یه کار و درآمد جور میکردم تا مامان با خیال راحت استراحت کنه مصمم میشدم واسه تحمل شریف تا ناراحتی مامان که با تاخیر اون دفتر و از یزدانی گرفتم وهمزمان با بلند شدن صدای خنده های از سر رضایتش شریف سرچوند به سمتم وبا تعجب نگاهم کرد که به روی خودم نیاوردم وگفتم:
_از همین امروز شروع میکنم،
الان باید چیکار کنم؟
شریف همچنان حیرون بود ویزدانی شاد وخوشحال که جواب داد:
_آقای رئیس امشب یه قرار کاری مهم داره که شما باید همراهش باشید به غیر از اون فکر نمیکنم کار دیگه ای باشه
و سر چرخوند سمت شریف که سری تکون داد:
_درسته!
پس باید امشب باهاش راهی قرار کاری میشدم که مضطرب باشه ای گفتم و حالا دیگه حرفی نمونده بود که چشم از چشمهای همچنان متعجبش گرفتم و از اتاق بیرون زدم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_32
ساعت کاری تا 5 بعداز ظهر بود و حالا بعد از رفتن همه من همچنان منتظر بودم که ببینم باید چیکار کنم،
شریف تو اتاقش بود و من از بیکاری رو صندلیم چرخ میخوردم که در اتاقش باز شد و بیرون اومد،
با دیدنش بلند شدم و پشت میز منشی ایستادم که به سمتم اومد:
_چرا نرفتی؟
متعجب جواب دادم:
_مگه امشب واسه شام یه قرار کاری ندارید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_فکر نمیکنم بودنت کمکی به این قرار کاری کنه چون تو هنوز هیچی بلد نیستی!
حرفش و رد کردم:
_من دفتر خانم روشن و خوندم میدونم که تو این قرارای کاری باید حواسم و جمع کنم و همه چی و به خاطر بسپارم و بعد هم نکات مهم و یادداشت کنم
ابرو بالا انداخت:
_پس واقعا فکر میکنی از پسش برمیای؟
جواب دادم:
_همه تلاشم و میکنم
جلوتر که اومد پوزخند به لب داشت:
_چطور ممکنه از پس همچین کار نه چندان آسونی بربیای اما از پس یه عصرونه ساده که من هرروز عادت به خوردنش دارم نه!
یه جوری از عصرونش میگفت که انگار من یه ساله اینجام و میدونم کی چی کوفت میکنه یا کوفت نمیکنه
بااین وجود خودم و کنترل کردم و بااینکه سخت بود اما نپریدم بهش و آروم گفتم:
_اینجا چیزی ننوشته،
واسه عصرونه براتون چی آماده کنم؟
با انگشت بهم اشاره کرد که برم سمتش و من با تعجب به سمتش رفتم و هنوز بهش نرسیده بودم که راه افتاد سمت اتاقی که نمیدونستم توش چه خبره و حالا با باز شدن درش فهمیدم که یه آشپزخونه نصفه و نیمست ،
شریف رفت داخل و من پشت سرش وارد شدم که در یخچال و باز کرد و جعبه شیرینی های عجیب غریبی و بیرون آورد و دوتا شیرینی توی بشقاب گذاشت و بعد هم به سمت قهوه ساز رفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_33
_هر عصر از این شیرینی و قهوه برام بیار!
و در عرض یکی دو دیقه با ترفندهای عجیب غریبی که فکر کنم از امشب باید دربارش میخوندم و تمرین میکردم یه فنجون قهوه هم برای خودش آماده کرد و رو کرد به سمت منی که فقط داشتم نگاهش میکردم که سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_حتما،
صبحونه ها چی؟
جواب داد:
_همین قهوه و اون دو مدل شیرینی دیگه!
ابرویی بالا انداختم،
چه ادا اطواری هم داشت واسه خوردن شیرینی هاش!
بااین حال بی اینکه میانوعده عصرش و ببره از کنارم رد شد و رفت بیرون و من سریع همه رو جمع کردم تو سینی و بعد از مرتب کردن خودم رفتم تو اتاقش و سینی و روی میزش گذاشتم که سری تکون داد:
_میتونی بری آماده شی و برگردی شرکت!
متعجب نگاهش کردم:
_آماده شم؟
تایید کرد:
_آماده شام،
بااین لباسا که نمیخوای بیای؟
نگاهی به سرتا پام انداختم نمیدونستم مشکلش چیه که لب زدم:
_این لباسا مناسب نیس؟
یه تای ابروی پرپشت مشکیش بالا پرید:
_معلومه که نه،
با آدمای مهمی قرار دارم و منشی من باید حسابی خوش لباس و مرتب باشه
گندش بزنن که حتی نمیدونستم منظورش از این خوش لباسی و مرتبی چیه و فقط عین احمقا نگاهش میکردم و سر تکون میدادم که ادامه داد:
_پس برو،
با راننده شرکت برو و یک ساعت دیگه برگرد!
گفت و واسه هماهنگی یه تماس چند ثانیه ای گرفت و من راهی شدم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_34
راهی خروج از شرکت و هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم و این ندونستن تا رسیدن به خونه هم ادامه پیدا کرد،
راننده سر خیابون منتظرم بود و من نگاهم و بین چندتا مانتویی که داشتم میچرخوندم و البته به نتیجه هم نمیرسیدم،
امروز فهمیده بودم که من تو اون شرکت از همه ساده ترم و نمیدونستم باید برای این شام کوفتی از اینی که هستم ساده تر لباس میپوشیدم یا باید عین بقیه کارمندا یه جوری به خودم میرسیدم که انگار اومدم عروسی و ویلون و سیلون تو اتاق ایستاده بودم و چیزی هم تا برگشتنم نمونده بود که ناچار مانتوی فیلیم و تنم کردم،
کمربندشم بستم و بااینکه بین شال و مقنعه دو دل بودم شال همرنگ مانتوم و رو سرم انداختم و کمی هم تمدید آرایش کردم و کیف مشکیم و برداشتم و قبل از خروج از اتاق و بعد هم خونه با بلند شدن صدای زنگ گوشیم و دیدن اسم مامان رو صفحه گوشی جواب دادم:
_سلام مامان
صداش گوشم و پر کرد و حسابی احوال همو جویا شدیم از اینکه کار پیدا کرده بودم اونم در جوار رئیس خودش حسابی حالش روبه راه بود و فقط میخواست شب و تو خونه تنها نمونم و خودم هم تصمیم نداشتم اینجا بمونم که گفتم:
_امشب حتما میرم خونه بابا،
نگرانم نباش،
فعلا باید برم کاری نداری؟
و تماسمون قطع شد.
همون کتونیای صبحم و پام کردم و از خونه بیرون زدم،
از پوشیدن این لباسا حس خوبی داشتم و فکر نمیکردم شریف هم بخواد ازش ایرادی بگیره که با اعتماد به نفس سوار ماشین شدم و برگشتم شرکت...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_35
ساعت از 7 میگذشت که وارد شرکت شدم،
حالا شرکت حسابی خلوت بود که با آسانسور خودم و رسوندم بالا و وارد دفتر شدم،
نامحسوس که به داخل اتاق نگاه کردم شریف اون تو بود و حسابی هم مشغول کار با لپ تاپش بود که نشستم پشت میز وبعد از صاف کردن صدایی تو گلو باهاش تماس گرفتم و به محض شنیدن صداش گفتم:
_من برگشتم!
و دوباره به نگاه نامحسوسم ادامه دادم،
لپ تاپش و بست و همزمان با بستنش نگاهش افتاد به منی که نمیدونم چرا اما خیره بهش مونده بودم!
سریع خودم و جمع و جور کردم و حواسم و به هر سمتی غیر از اتاقش پرت کردم و طولی نکشید که بیرون اومد ،
بااومدنش از روی صندلیم بلند شدم نگاهش و که به سرتا پام انداخت سعی کردم صاف تر بایستم و با لبخند زل زدم بهش،
حتما برگاش ریخته بود از دیدن دختری به این زیبایی و خوشتیپی که حالا فکرای جدیدتری هم به سرم زد و چند تا ژست مدلینگ به خودم گرفتم و در معرض تماشا گذاشتم که برگی براش نمونه!
جلوتر اومد هرچی بهم نزدیک تر میشد و بیشتر نگاهم میکرد اعتماد به نفس منم بالاتر میرفت که آخر سر سکوت بینمون و شکستم و گفتم:
_قرار شام ساعت 9 تو برج میلادِ،
فکر میکنم کم کم باید راه بیفتیم!
و لبخند مودبانه ای زدم که روبه روم ایستاد و همزمان با فوت کردن نفس عمیقش تو صورتم گفت:
_اینا چیه پوشیدی؟
و نگاهش رو کفشام ثابت موند:
_کتونی پات کردی؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_36
ناباورانه دستش و تو صورتش کشید و من که حالا تموم اون لبخند و اعتماد به نفسم دود شده بود و رفته بود هوا هاج و واج داشتم به خودم نگاه میکردم،
بااون همه ژست که به خودم گرفته بودم توقع تعریف و تحسین داشتم و آقا گند زده بود به همه فکر و خیالاتم که لب زدم:
_نباید کتونی میپوشیدم؟
جلوتر اومد:
_این مانتو،
مانتوییِ که مناسب قرار کاری با آدمای مهمه؟
و سری تکون داد:
_خدا لعنتت کنه یزدانی،
خدا لعنتت کنه بااین اوضاعی که برا من ساختی!
و عین یه گرگ وحشی زل زد بهم:
_بریم!
و جلوتر از من راه افتاد!
انقدر ترسناک شده بود که حتی میترسیدم دنبالش برم و باهاش سوار یه آسانسور بشم و فقط کیف سنگینم و سفت چسبیده بودم،
تو دلم سرش داد میزدم و بهش فحش میدادم که جلوی در آسانسور ایستاد و نیم نگاهی بهم انداخت،
نمیدونم چرا اما قیافه وحشیش داشت من و به خنده مینداخت و انگار عقلم و به کلی از دست داده بودم که لبخندی بهش زدم و اونکه کم مونده بود یه بلایی سر من یا خودش بیاره گفت:
_نمیخوای دکمه آسانسور و بزنی؟
تازه فهمیدم آقا حتی دست به دکمه آسانسور هم نباید بزنن و این وظیفه منشی شخصیشونه و خواستم سریع عمل کنم و دکمه آسانسور و بزنم اما دوباره گند زدم!
دکمه آسانسور و زدم اما به کل فراموش کرده بودم کیفی تو دستم دارم که کیفم افتاد رو پاش و همین برای دراومدن صدای شریف و پریدن رنگ من کافی بود که خم شدم واسه برداشتن کیف و همزمان صداش گوشم و پر کرد:
_چی تو این کیف گذاشتی که انقدر سنگینه؟
صداش یه جوری بود که انگار داشت زور میزد و من کیف و برداشتم و جواب دادم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_37
_چیز خاصی نیست فقط همون دفتر برنامه ریزی!
و صاف ایستادم:
_معذرت میخوام!
و اونکه انگار دیگه به این کارهام عادت کرده بود همزمان با رسیدن آسانسور به این طبقه وارد آسانسور شد و این درحالی بود که بلند کردن پای راست براش سخت به نظر میرسید و این دسته گل جدیدی بود که من آب داده بودم..!
مثل صبح چسبیده بودم به یه گوشه تا ناخواسته آسیب دیگه ای بهش نزنم که سرش به سمتم چرخید:
_لازم نیست اون دفتررو با خودت حمل کنی
و نگاه گرفته ای به پاش انداخت که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم :
_قول میدم حواسم به کیفم باشه که نیفته!
چشم ریز کرد:
_کلا نیازی به این دفتر نیست!
و منتظر نگاهم کرد که ابرویی بالا انداختم:
_که اینطور!
و این جوابم برای محو شدنش تو افق کافی بود که دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و با خروج از ساختمون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم،
حدود یک ساعت دیگه باید میرسیدیم و من بااینکه دنیای مدلینگم خراب شده بود بااینکه تیپ قشنگم تخریب شده بود اما یه نیمچه ذوقی هم برای اولین قرار کاری که از شانس خوبم به صرف شام اون هم تو برج میلاد بود داشتم،
اونجا میتونستم یه دل سیر بخورم بی اینکه دنگی بدم و این خیلی خوب بود!
غرق همین افکار ماشین کنار خیابون خیابون متوقف شد نگاهم و که به اطراف انداختم هنوز نرسیده بودیم و نمیدونستم چرا ماشین متوقف شده که صدای شریف گوشم و پر کرد :
_پیاده شو!
بی هیچ سوالی پیاده شدم و و کنار در ایستادم تا آقا تشریف فرما شن که با همون پرستیژ خاص خودش از ماشین بیرون اومد و به پشت سر من که نمیدونستم چه خبره نگاهی انداخت:
#ارسالی.شادی 💔❗️
دخترم با....😔💔
سلام من ۱۶ساله ازدواج کردم و یک دختر ۱۴ ساله دارم دخترم تئاتر کار میکنه و دوستان زیادی داره
دخترم هر شب به بهانه تمرین تئاتر دوستانشو به خونه میاورد و با هم تمرین میکردند همه چی عادی بود تا روزی ک دوستاش مثل همیشه اومدن خونه ما و برای تمرین تئاتر به اتاق رفتند... بعد گذشت چندساعت صدا های عجیبی از اتاق دخترم میومد با سرعت رفتم و در اتاق دخترم رو باز کردم ولی.....👇🏿👀
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
ادامه متن #ارسالی در کانال بالا ☝️🏽
#نامهیجنجالیپدر
دختری قبل از #ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب #عروسی اینو به شوهرت بده و خود هیچ وقت اینو نخون! بابای اون دختر مُرد؛ اون دختر دلربا به هر خواستگاری نامه را داد طلاقش دادند😱
حتی فامیل از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر دختر پراند نمیتوانست باور کند...😱
برای خواندن نامهیجنجالیپدر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_38
هرچند هنوز متعجب بودم اما به انتخاب خودش چند دست لباس تنم کردم ،
مانتوهایی که برام انتخاب کرده بود و تو تموم عمرم ندیده بودم و کیف و کفش هارو حتی تو خوابمم نمیدیدم و نمیدونستم میتونم از پس هزینش بربیام یا قراره قهوه ای شم که با تاخیر ست بعدی که برام انتخاب کرده بود و پوشیدم و بیرون اومدم،
زرق و برق این یکی کمتر از اونیکیا بود و شاید میتونستم بخرمش که همزمان با دیدنش در حالی که روی صندلی روبه روی اتاق پرو نشسته بود گفتم:
_فکر کنم این یکی از همشون بهتر باشه و تو آینه نگاهی به خودم انداختم که از روی صندلیش بلند شد:
_خیلی خب همینارو بپوش
و روبه خانم فروشنده که با لبخند نظاره گرمون بود ادامه داد:
_این ست و همه اون قبلی هارو حساب کنید لطفا!
رنگ از رخسارم پرید بااین حرفش و سریع چرخیدم به سمتش و نه بلندی گفتم،
انقدر بلند که شریف لرزید و لبخند روی لبهای فروشنده خشکید:
_لازم نیست،
همین یکی کافیه!
و کارت بانکیم و که تو دستم گرفته بودم و بالا آوردم :
_من خیلی اهل لباس نیستم،
همین یکی و حساب کنید!
و جلوتر رفتم که شریف نفس عمیقی کشید:
_همه رو میبریم!
نگاه ملتمسم و بهش دوختم،
یعنی نمیخواست بفهمه که من نمیخوام این همه لباس و بخرم؟
و حتی اگه بخوامم پولش و ندارم؟!
از فکر به اینکه قرار بود دوباره ضایع بشم هم حالم گرفته بود که شریف گفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_39
_فکر میکنم تو کلا یه تختت کمه!
جلوتر رفتم و با صدای آرومی که فروشنده نشنوه گفتم:
_آقای شریف من انقدر تو کارتم موجودی ندارم!
نگاهش و تو چشمام چرخوند و من ادامه دادم:
_همین یکی کافیه!
و منتظر نگاهش کردم که نمیدونم چرا اما ابرو بالا انداخت و سر تکون داد و بعد هم بی هیچ حرفی به سمت صندوق رفت ،
دنبالش رفتم،
امیدوار بودم با حرفام تحت تاثیر قرار داده باشمش ،
همزمان با رسیدن به صندوق خواستم چیزی بگم که دستش و به نشونه سکوت بالا آورد و تو کسری از ثانیه کارتش و روی میز گذاشت:
_فقط لطفا اینارو تا ماشین برامون بیارید!
بااین کارش در تلاش بودم فکم و از رو زمین جمع کنم،
مگه میشد؟
شریف همه این لباسهارو خریده بود؟
شریف داشت پول این لباسهارو میداد و همه این لباسها متعلق به من بود؟
دهنم همچنان باز مونده بود که پول همه این خریدهارو حساب کرد و رو کرد به سمتم:
_عادت ندارم دیر تر از زمان تعیین شده به قرارهام برسم،
بریم!
و راه خروج و در پیش گرفت و منی که هنوز کارش و هضم نکرده بودم با تاخیر دنبالش راه افتادم،
حالا هم به سبب تعجب و هم بخاطر پاشنه بلند کفش هام آروم دنبالش راه افتادم...
اون به ماشین رسیده بود و من همچنان لنگ لنگان داشتم مسیر و طی میکردم که راننده در و براش باز کرد ،
خریدهارو تو صندوق جا داد و من تازه رسیدم!
تو ماشین که نشستم شریف دستور حرکت داد و من که نمیتونستم چیزی نگم لبام و با زبون تر کردم و گفتم:
_لازم نبود این لباسارو واسه من بخرید
بی اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_تو منشی منی و خیلی جاها باید همراهم باشی،
پس لازمه!
چند ثانیه ای با خودم فکر کردم باید ازش تشکر میکردم:
_ممنونم
این بار نگاهم کرد:
_نیازی به تشکر نیست،
این کار و بخاطر خودم کردم،
بخاطر اینکه تو منشی همراهمی!
چند باری پشت سرهم پلک زدم،
همین بود!
شریف آدمی بود که اگه یه لحظه به بیشعوریش شک میکردم تموم تلاشش و میکرد تا ثابت کنه همون بیشعوریه که میدونم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_40
چند دقیقه ای میشد که رسیده بودیم به قرار کاریش،
قرار کاری ای که با دوتا کله گنده بود این و از حرفهاشون فهمیدم و از قول و قرارهای همکاری ای که داشتن باهم میزاشتن و من همینطور که داشتم همه چی و به ذهن میسپردم از خوردن غذاهم غافل نمیشدم،
اونهم چه غذاهایی!
همه چی انقدر خوب بود که میخواستم تلافی این یکی دو روزی که مامان نبود و با ساندویچ سرمیکردم و دربیارم و حسابی داشتم به خودم میرسیدم و از غذاهایی که اسمشون و هم نمیدونستم نهایت لذت و میبردم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_خیلی خب،
تصمیمتون رو که گرفتید با منشی جدید من خانم علیزاده تماس بگیرید!
نگاه اون دوتا مرد که یکیشون میانسال بود و اونیکی جوون و همسن و سال شریف و که به خودم دیدم هرچی تو دهنم بود و بی اینکه بجوم یه ضرب قورت دادم و تند تند سرم و تکون دادم:
_بله تماس بگیرید!
و لبخندی به جفتشون زدم و بااعتماد به نفس سر چرخوندم سمت شریف،
دوباره سوراخای بینیش درحال باز و بسته شدن بودن که هرچند سخت اما تصمیم گرفتم دیگه چیزی نخورم و صاف نشستم،
دوباره حرفهاشون ادامه پیدا کرد و من تموم این مدت ذهنم درگیر یک چیز بود و اون هم اینکه،
اگه میخواستن فقط حرف بزنن و این همه غذارو حیف و میل کنن چرا تو رستوران و تایم شام قرار گذاشتن!
به نتیجه ای هم نمیرسیدم و فقط به غذاها که اگه دوباره بهشون ناخنک میزدم شریف آب روغن قاطی میکرد زل زده بودم که انگار قول و قرارهاشون به نتیجه رسید که دست همدیگه رو به گرمی فشردن و لبخند تحویل همدیگه دادن،
شاید دیگه الان این شام که یخ کرده بود و بالاخره شروع میکردن و من هم میتونستم به خوردن ادامه بدم اما هرچی منتظر موندم کسی قاشق و چنگال تو دستش نگرفت و شریف بلند شد!!
این یعنی باید میرفتم،
باید میرفتم و بااین غذاها که مطمئن بودم تا مدتها از جلو چشمام کنار نمیرن خداحافظی میکردم که ناچار بلند شدم و بعد از خداحافظی ای محترمانه از رستوران خارج شدیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_41
تو تموم مسیر سکوت کرده بودم،
امشب باید میرفتم خونه بابا و معلوم نبود زنش یه ذره غذا واسه من نگه میداشت یا نه و از شانس بدم شکمم شروع به قار و قور کرد و تو سکوت ماشین حسابی هم گوشنواز شده بود که دستام و رو شکمم گذاشتم و با خجالت لبخندی به شریف زدم و همزمان صداش و شنیدم:
_آقای رسولی میریم خونه من!
رسولی یا همون آقای راننده مخصو جناب شریف تو آینه به شریف نگاه کرد و چشمی گفت و رئیس روبه من ادامه داد:
_باید راجع به برنامه فردا صحبت کنیم بعدش آقای رسولی شمارو میرسونه!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
معذب شدم اما چیزی نگفتم،
به هرحال ما همکار بودیم،
ایشون رئیس بود و من منشی و عیبی نداشت اگه میرفتم به خونش خونه ای که حتما اعضای خانوادش هم اونجا بودن!
به خودم دلگرمی دادم و همه فکر و خیالهایی که میومد تو سرم و پس فرستادم،
الان تنها دغدغم رفتن به خونه بابا بود ،
رفتن و دیدن قیافه نحس رضا!
دیشب نرفتم اما امشب باید میرفتم به اون خونه و مگه میشد من برم اونجا و برادر عوضی زن بابام و نبینم؟
حتی فکر بهش باعث کلافگیم میشد که بالاخره رسیدیم به خونه شریف،
خونه که چه عرض کنم قصری بود برای خودش!
با دیدن خونه زندگیش کم مونده بود پس بیفتم،
مثل این خونه رو حتی تو فیلمهاهم ندیده بودم و حالا واردش شده بودم!
آقای رسولی با گذر از فضای باز هزار متری این قصر ماشین و نگهداشت و من پیاده شدم،
انقدر محو این خونه شده بودم که حتی نفهمیدم شریف کی پیاده شد و رسولی کی رفت و قرار شد کی برگرده و حالا با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_42
_بریم تو!
دنبالش رفتم:
_خونتون خیلی قشنگه
و انگار نمیتونستم خودم و نگهدارم که ادامه دادم:
_خیلی هم با صفاست
و هرچی جلوتر رفتیم نگاهم و به اطراف چرخوندم،
نه خدمتکاری و نه هیچ کس دیگه ای رو به جز همون دو نفری که جلوی در قصرش بودن نمیدیدم و خونه غرق در سکوت مطلق بود که شریف کفش هاش و درآورد و بعد از پوشیدن دمپایی های مخصوصش نگاهی بهم انداخت:
_ممنون!
و به اون جفت دمپایی که روی جاکفشی بود اشاره کرد،
همزمان با درآوردن کفش های پاشنه بلند مشکیم لب زدم:
_این خونه کم کم نیاز به ده تا خدمتکار داره،
چرا کسی نیست؟
یه تای ابروی خوش فرم مردونش و بالا انداخت و جواب داد:
_من اینجا تنها زندگی میکنم،
بدون هیچ خدمتکاری و با همون دوتا محافظ!
چشمام تو کاسه چرخید و مو به تنم سیخ شد و یه لبخند ضایع زدم:
_یعنی تنهای تنها؟
سر تکون داد:
_تنها!
و راه گرفت تو خونه:
_بیا تو میخوام هرچی زودتر انجامش بدیم میخوام بخوابم!
و چشم ازم گرفت.
موهای تنم سیخ موند!
پس این بود،
من و کشونده بود خونه خالی و میخواست یه کاری باهام کنه و بعد هم بگیره بخوابه،
اما کور خونده بود!
پاهام و بهم چسبوندم و دستامم واسه دفاع از خودم مشت کردم هرچی با خودم کلنجار میرفتم نمیتونستم از این حرفاش معنی و مفهوم بدی استخراج نکنم که جدی لب زدم:
#داستانهایسوتیهایمن
🔰چالش بوسه یواشکی💋😋🙈
دوران نامزدی همیشه دوست داشتم نامزدم دستمو بگیر یا منو بغل کنه ولی نامزدم از اونجایی که خیلی مذهبیه میگفت تا محرم نشدیم به هم دست نمی زنیم.
اون روزا من دانشجو بودم و خوابگاهی. نامزدم دو هفته ای یه بار می اومدم پیشم . منم چون دلم بوس و بغل می خواست ونامزدم هم مذهبی میدونستم که منتفیه. خلاصه هر وقتی که قرار بودنامزدم بیاد با بچه های اتاقمون نقشه می کشیدیم همینجوری که من دارم با نامزدم قدم می زنم یجوری زمین بخورم که اون منو بغل کنه... هیچ وقت هم نقشه من اجرا نشد
ولی یه بار که با هم بودیم برف اومده بود منم مثل خنگا کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. روی برف ها لیز خوردم در حال زمین خوردن بودم که دستمو گرفت، تا من تعادلمو حفظ کردم که زمین نخورم اونم دستشو کشید. منم به یه بهونه ای باهاش قهر کردم برگشتم خوابگاه. زنگ میزد پیام میداد من باهاش سرد برخورد می کردم. خلاصه دو سه روز بعد از لیز خوردن من روی برف ها زنگ زد گفت میخام عقد کنیم(منم تو دلم عروسی بود) بهش گفتم نمیدونم هر کاری که دوس داری بکن. مقدمات عقد فراهم شد و تو خونه ی ما مراسم عقد برگزار شد. منم بر اساس تجربه ی نامزدیمون هیچ امیدی به آقامون نداشتم گفتم به این باشه میگه بعد عروسی... ولی روز عقد من برای یه کاری رفتم اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم...
#خاطراتوسوتیهای_من😅🤭
برای خوندن ادامه ی سوتیهای من بزن روی لینک و جوین شو😍😍😍👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_43
_چی و میخواید زودتر انجام بدیم؟
و داشتم خودم و آماده مقابله میکردم،
حالا میخواست طرف رئیس باشه یا هر خر دیگه ای،
من دختری نبودم که بخوام وا بدم و در حد بروسلی آماده هر نبردی بودم که کامل چرخید سمتم،
کتش و از تنش درآورد و گره کراواتش و شل کرد ،
حالا یقش کمی باز بود و پیرهن جذب سفید رنگش هیکلش و به معرض تماشا گذاشته بود اما همه اینها بی فایده بود که مشت دستهام سفت تر شد و منتظر شنیدن جوابش با جدیت و عصبانیت زل زدم بهش که درعین تعجبم لبخندی زد:
_میدونم گشنه ای خون به مغزت نمیرسه،
پس بهتره اول یه چیزی بخوری بعد شروع میکنیم!
و با دست به آشپزخونه ای که روبه روش بود اشاره کرد:
_تو یخچال غذا هست!
پس داشت آمادم میکرد،
میخواست بهم برسه و بعد شروع کنه!
جواب لبخندش و با پوزخند دادم :
_من گشنه نیستم،
اگه میتونید شروعش کنید!
چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد سری به نشونه تایید تکون داد:
_خیلی خب،
شروع میکنیم،
فردا با نماینده یه کارخونه اماراتی قرار داریم میخوام همه چیز و راجع به این کارخونه بدونم،
همه اون چیزایی که شاید خانم روشن پیداش نکرده باشه!
و ادامه داد:
_بیا تو...
و جلوتر از من رفت و نشست رو یکی از مبلهای راحتی و من هاج و واج نگاهش کردم،
این همه از شروع کردن و انجام دادن گفته بود و حالا داشت راجع به قرار کاری حرف میزد و منِ حیرون انگار دوباره عقلم و از دست داده بودم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_44
کنارش که نشستم لپ تاپش و باز کرد و سر داد به سمتم:
_هرچی که میتونی ازشون پیدا کن،
میخوام یه قرداد خوب باهاشون ببندم!
سری به نشونه تایید تکون دادم،
من هنوز تو فاز چند دقیقه قبل و افکار پلیدم بودم و شریف غرق کار!
حالا خودش هم مشغول بررسی یه سری چیزها توی تبلتش بود و من عین بز داشتم نگاهش میکردم که متوجهم شد و مردمک چشمهاش به سمتم چرخید:
_توضیح بیشتری لازمه؟
تازه به خودم اومدم و تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه الان بررسی میکنم!
و لپ تاپ و روی پاهام گذاشتم و مثل همیشه خیلی فرض شروع کردم،
باید کاری میکردم که بفهمه چه کارمند تیز و به درد بخوریم و واسه اثبات این موضوع حسابی غرق کارم شده بودم که یهو با شنیدن صدای قار و قوری که این بار از سمت من نبود،
متعجب ابرویی بالا انداختم،
مثل اینکه جناب شریف گشنه بودن و شکمشون داشت زجه میزد و حقش هم بود وقتی اون همه غذا روی میز چیده شده بود و آقا ناز میکردن الان بایدم به همچین حالی میفتادن!
بااین حال دستش و رو شکمش گذاشت و صداشم درنیاورد،
لعنتی بااین سر و صداش گشنگی و به منم یادآوری کرده بود که لب و لوچم آویزون شد و بی انرژی به کارم ادامه دادم،
حالا فقط میخواستم بررسی های اون شرکت کوفتی تموم شه و پاشم برم که دوباره صدای شکم شریف بلند شد و مثل اینکه آقا بدجوری گشنه تشریف داشتن!
به روی خودم نیاوردم که چیزی شنیدم اما اون زرنگ تر از این حرفها بود که تبلتش و روی میز گذاشت و بلند شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_45
_تو به کارت برس،
من باید غذا بخورم!
حالا نگاهش کردم،
با چشمهایی که شریف و یه انسان نمیدید،
انواع و اقسام غذاهای صنعتی و صنعتی میدید!
یه لحظه به چشمم پیتزا بود و لحظه دیگه قیمه بادمجون و حتی اون غذاهایی که امشب دیده بودم و اسمشون و نمیدونستم...
اینطوری نگاهش میکردم و این یعنی گشنگی تا چشمهامم نفوذ کرده بود بااین وجود زیر لب چشمی گفتم:
_نوش جان!
از جلوی چشمام که رد شد آه از نهادم بلند شد اگه همون اول بهش نمیگفتم که گشنه نیستم حالا به این وضع دچار نمیشدم و حالاهم باید با گندی که زده بودم کنار میومدم که سرم و کردم تو لپتاپ و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یهو با بویی که مشامم و پر کرده بود دستم رو کیبورد شل شد،
لعنتی یه بوی قرمه سبزی ای بلند شده بود که دلتنگیم برای مامان چندین برابر شد و چشم بسته بودم و پشت سرهم بو میکشیدم و با حرکت دستمم سعی در بیشتر استشمام کردن عطرش داشتم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_غذا نمیخوری؟
تو همون حال و صرفا واسه حفظ غرور جواب دادم:
_نه من سیرم
و دوباره به کارم ادامه دادم و اون که قصد بیخیال شدن نداشت جواب داد:
_مطمئنی؟
دهن کجی ای کردم ،
معلوم بود که مطمئن نبودم،
معلوم بود که صددرصد گشنه بودم اما نمیتونستم بشینم باهاش غذا بخورم که گفتم:
_بله
همینطوریش ولوم صداش انقدر بالا بود که انگار کنارم وایساده و داره حرف میزنه و این بار حتی صداش رسا تر هم شد:
_ولی من مطمئن نیستم
و یهو سنگینی لپ تاپ از روی پاهام برداشته شد که هول شده چشم باز کردم ،
فکر میکردم از رو پام افتاده اما با دیدن شریف که روبه روم ایستاده بود از ترس هینی کشیدم :
_شما...
شما اینجایید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه ای میشه
با یادآوری دهن کجیم مردم و زنده شدم اما پرسیدم:
_دقیقا چند دقیقه؟
و این سوالم برای نقش بستن پوزخند روی لبهاش کافی بود:
_از قبل از دهن کجی و ادا درآوردنت!
برادر شوهرم فوت شد🖤🖤
خانواده همسرم نشستن زیر پای شوهرم ک باید تو بگیریش ناموس داداشتو و من باید با جاری سابقم هوو میشدم😔😔
جاریم نامزد بود...🔞 و مادرشوهرم حتی ب شوهرم گفته بود باید باهاش بری تو حجله 😭😭
واسم خیلی خیلی وحشتناک بود ک بخوام شوهری ک عاشقش بودمو با جاریم شریک شم😭😭
تصمیم داشتم اگر شوهرم بخواد بره باهاش تو حجله خودکشی کنم تا اون روز رو هیچوقت فراموش نکنن🥺🥺
روز عقدشون رسید همین ک عاقد خطبه رو خوند 😱😱😱😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_46
همچین خشن لپ تاپ و بست که تو جام تکون خوردم،
حتما دلش میخواست من و ناکار کنه و داشت اینجوری بهم هشدار میداد و بهم میفهموند که بااسترس نگاهش کردم و شریف با چشم به آشپزخونه اشاره کرد:
_میدونم که فرصت نشد شام بخوری،
پس بریم شام بخوریم!
با تردید از روی مبل بلند شدم:
_ولی من...
من اصلا گشنم نیست!
یه تای ابروش بالا پرید و سرش به بالا و پایین تکون خورد:
_میدونم!
و جلوتر از من راه افتاد،
با رفتنش مشت محکمی به پاهام کوبیدم،
باز گند زده بودم اصلا انگار تو گند زدن اونم جلوی شریف استعداد فوق العاده ای داشتم!
رفتنم به آشپزخونه رو لفت دادم اما باید میرفتم که با خجالت بالاخره وارد شدم،
آشپزخونش اندازه کل خونه ما بااحتساب حیاط و حموم و دستشویی بود و من نمیدونستم چجوری باید تو همیچین جایی جلوی همچین آدمی بشینم و قرمه سبزی میل کنم که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_بشین
روبه روش که نشستم زل زد بهم و من که نمیدونستم باید چیکار کنم هم فقط نگاهش کردم که پلکی زد و نگاه کردنش و از سر گرفت و من هم اصلا کم نیاوردم،
اگه اون میخواست چشمای من و دربیاره منم میتونستم چشمای اون و دربیارم و حتما روش و کم میکردم که حالا سعی داشتم بی هیچ پلک زدنی نگاهش کنم و همین برای دراومدن صداش کافی بود :
_خانم علیزاده!
لبخندی زدم:
_بله؟
دستهاش روی میز مشت شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_47
_شام و که خودم گرم کردم میزم که چیدم نمیخواید غذا بکشید؟
دهنم تا جایی که میشد باز شد:
_آها،
این کارم من باید بکنم؟
وقتی چشمای آتیشیش و دیدم فهمیدم که صددرصد کار خودمه و هرچند اون عمیق و بلند بلند نفس میکشید اما من براش برنج کشیدم و از ظرف خورشت هم همینطور و برای جلوگیری از غر زدنهاش سالادهم براش کشیدم و حتی یه لیوان نوشابه هم براش ریختم حالا فقط مونده بود کوفت کردنش که گفتم:
_دیگه باید چیکار کنم؟
به صندلیم اشاره کرد:
_بشین و غذات و بخور!
بی هیچ حرفی نشستم.
رنگ و روی قرمه سبزی حتی از بوش هم خفن تر بود و حتما یه آشپز اختصاصی همچین قرمه سبزی ای براش پخته بود که یه کمی برای خودم کشیدم و قبل از اینکه بخوام شروع به خوردن کنم تلفن خونش زنگ خورد و بعد از یکی دو تا بوق رفت رو پیغامگیر و صدای زنونه ای تو خونه پیچید:
_الو معین ،
عزیزم یادت نره امشب حتما قرمه سبزیت و بخور،
گذاشتمش تو یخچال!
و تماس قطع شد،
نمیدونستم زنی که شریف و معین صدا زده بود کی بود اما از عزیزم گفتنش معلوم بود یه سر و سری باهاش داره که زیرچشمی نگاهش کردم،
لبخند روی لبهاش نشسته بود،
از اون لبخندها که بخاطر شنیدن صدای کسی که دوستش داری روی لبهات نقش میبنده و حتی غذاخوردنش هم کمی به تاخیر افتاد بااین وجود خیلی زود چشم ازش گرفتم و مشغول غذا خوردن شدم،
هرکی که درستش کرده بود،
آشپز اختصاصی یااون زن که نمیدونستم کیه فرقی نمیکرد اما دست و پنجش طلا!
انقدر خوشمزه بود که قبل از پایین رفتن قاشق قبلی،
قاشق بعدی و تو دهنم خالی میکردم و انگار همه چی یادم رفته بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_48
این قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پرونده بود که حتی دهن کجی و درآوردن ادای جناب معین شریف و هم از یاد برده بودم و دو لپی میلومبوندم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_خانم علیزاده به نظر خیلی هم گشنتون نیست
با همون دهن پر جواب دادم:
_بله،
چیزی هم نمیخوردم فرقی نمیکرد!
و لیوان نوشابه رو سر کشیدم و از این پشت نگاهم افتاد به چشمهای شریف،
دست به سینه نشسته بود و زل زده بود بهم و یه لبخند کج هم به لب داشت که لیوان و روی میز گذاشتم و نفسی کشیدم،
تا قبل از نگاه کردن به ظرفهای خالی پیش روم نمیدونستم دلیل اون لبخند یا پوزخندش چیه اما حالا خوب میفهمیدم،
حالا که تو ظرف خورشت یه دونه لوبیا باقی نمونده بود،
حالا که نه ته دیگی درکار بود و نه دونه برنجی و همه این هارو کسی نخورده بود جز من!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و دستم و روی شکمم گذاشتم،
خندق بلا دوباره کار دستم داده بود و از این بدتر فشاری بود که گازهای لعنتی نوشابه داشتن بهم وارد میکردن و دنبال راه خروج میگشتن بااین وجود لبخندی زدم،
لبخندی سخت و نفس گیر لبخندی که همزمان شد با پیچیدن گاز نوشابه تو دماغم و اشکی شدن چشمام و نامساعد شدن حالم و لب زدم:
_بابت شام ممنون!
جوشیدن اشک و تو چشمهام حس میکردم و همش کار اون نوشابه که کاش نمیخوردمش بود که شریف چشم گرد کرد:
_خواهش میکنم،
حالت خوبه؟
نمیخواستم فکر کنه دارم اشک شوق میریزم که قرمه سبزی و نوشابه خوردم که سریع دهن باز کردم تا حرفی بزنم اما همزمان با گفتن "بله" همچین صدام دو رگه شد و اون نوشابه کوفتی زهرش و بیشتر از قبل ریخت که ترجیح دادم دوتا دستم و بزارم رو دهنم و شریف که باورش نمیشد یکی جلوش همچین کاری کرده باشه سرش به هرجهت چرخید و نگاهش ناباور و ناباورانه تر شد و نهایتا از روی صندلیش پاشد:
_خوبه که خوبی!
و از آشپزخونه بیرون زد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_49
ظرفهای روی میز و جمع کردم،
گندای بی شمارم باعث میشدن تا هرچند ثانیه یه بار چشمام و ببندم و آه عمیقی بکشم،
نمیدونستم چرا جلوی این آدم انقدر احمق میشم اما روند گند زدنهام ادامه داشت و حالا میخواستم ظرفهای کثیف و بشورم و از آشپزخونه بیرون بزنم که صداش و شنیدم:
_نیازی نیست خودت بشوری،
فقط بچینشون تو ظرفشویی!
بیرون آشپزخونه اما روبه روم ایستاده بود که جواب دادم:
_همینکارو میکنم
بی هیچ حرفی منتظر نگاهم کرد،
چشمهام به سمت ماشین ظرفشوییش چرخید اما هرچی فکر میکردم نمیدونستم چجوری باید راهش بندازم و ازش استفاده کنم ،
تا شعاع پنجاه کیلومتری اطرافمم همچین ماشین ظرفشویی ای ندیده بودم و حالا میترسیدم گند تازه ای به بار بیارم و کاری کنم که شریف از شدت خنده خون بالا بیاره که تو یه لحظه فکری تو مخم جرقه زد و دستم و روی سرم گذاشتم و قدم کجی به سمت جلو برداشتم:
_آخ سرم!
زیر چشمی نگاهش میکردم که ابروهاش بالا پرید و وارد آشپزخونه شد:
_چیشد؟
تکرار کردم:
_سرم داره گیج میره
فکر کنم بشینم بهتر بشم
زیرلب باشه ای گفت و کنار ایستاد،
قدم برداشتم به سمت صندلی ای که کمی باهام فاصله داشت و تو خلوتم لبخندی به این هوش و ذکاوت و زیرکیم زدم و تو دلم گفتم
'یس یس همینه!'
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_50
بالاخره موفق شده بودم که جلوی شریف ضایع بازی درنیارم و این حس و حال خیلی خوبی بود ،
حس و حالی که متاسفانه خیلی دووم نیاورد که پای چپم پشت پای راستم گیر کرد و با همون لبخند روی لب داشتم پخش میشدم رو میز و لبخندمم تبدیل به صدای جیغ شد حالا آماده بودم برای فرود اومدن رو میز که درست تو لحظه آخر شریف عینهو فرشته نجات بین من و میز قرار گرفت و من به جای میز شیشه ای تو بغل شریف فرود اومدم!
هرچقدر صدای نفس کشیدنهام بلند بود،
قلبم دوبرابر تو سینم میکوبید و داشت از جا کنده میشد،
چشمام و تو کاسه چرخوندم،
پر از سفیدی بود و بوی ادکلن منحصر به فردی دماغم و پر کرده بود که عمیق بو کشیدمش و همزمان با تکون خوردن اون پناهگاه سفید رنگ تازه دو هزاری کجم افتاد که سرم رو چیه و این بوی ادکلن متعلق به کیه!
من تو بغل شریف بودم که هینی کشیدم و هرچند با تاخیر اما عقب رفتم.
چند قدمی به عقب برداشتم،
قیافه شریف دیدنی نبود،
دستاش و رو هوا نگهداشته بود و پشت سرهم پلک میزد که با صدای گرفته ای گفتم:
_ببخشید!
طول کشید تا جواب داد:
_فکر میکنم...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_فکر میکنم واسه امشب کافی باشه،
خودم راجع به اون شرکت تحقیق میکنم،
بفرمایید!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
خیرسرم میخواستم آبرو ریزی راه نندازم اما حالا نه تنها همه چیز و بدتر کرده بودم که حتی تو بغل شریف هم رفته بودم و سر روی سینش هم گذاشته بودم!
قبل از اینکه چیزی بگم با یادآوری چند ثانیه قبل نگاهی به پیرهنش انداختم،
دوتا از دکمه هاش باز شده بودن و تن و هیکل مردونش حسابی نمایان شده بود اما این چیزی نبود که چشمهام و روی خودش زوم نگهداشت،
اثر کرم پودرم روی پیرهن سفیدش بود که باعث شد گلوم خشک شه و چشمهام گرد،
گند زده بودم،
دوباره گند زده بودم که نگاهم و دنبال کرد و به پیرهن کثیفش رسید،
این بار چشمهاش و بست و دوباره باز کرد که گفتم:
_لطفا پیرهنتون و عوض کنید من میبرم میشورمش فردا تحویلتون میدم.
چشم هاش که باز شد انقدر ترسناک شده بود که لبام و تو دهنم جمع کردم و شریف گفت:
_لازم نیست،
فقط برو!
و گام بلندی به سمتم برداشت که ترسیده کنار رفتم و شریف گوشیش و برداشت و چند لحظه بیشتر طول نکشید که رسولی و فراخوند..
رسولی ده دقیقه ای خودش و رسوند و حالا من داشتم میرفتم که همزمان با پوشیدن کفشهام گفتم:
_امشب حتما راجع به اون شرکت تحقیق میکنم و فردا دست پر میام خدمتتون
لب از لب باز نکرد و فقط سر تکون داد ،
شاید زیادی به لباسش حساس بود یا شایدهم من به جنون رسونده بودمش،
هرچیزی ممکن بود!
بااین وجود همینطور که سعی میکردم خودم و به سرگیجه و سردرد بزنم آروم آروم قدم برداشتم و تو ماشین نشستم،
حالا باید میرفتم خونه بابا،
میرفتم و تحمل آدمهای اون خونه و مخصوصا رضا شروع میشد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_51
بالاخره رسیدم.
آقای رسولی من و تا سر کوچه رسوند و حالا راهی خونه بابا بودم.
فرصت نکردم لباسام و عوض کنم اما هیچکدوم از اون لباسایی که شریف برام خریده بود و از ماشین پیاده نکردم چون حوصله سر و کله زدن با راضیه رو نداشتم!
تو سکوت شب به خونه رسیدم.
دستم و رو زنگ گذاشتم و خیلی طول نکشید که در باز شد،
در باز شد و قیافه نحس رضا جلو روم نمایان شد!
با دیدنم اول گیس های مشکیش و پشت گوش فرستاد و بعد نگاهی به سرتا پام انداخت:
_به به خانم جانا!
و با پوزخند ادامه داد:
_بااین سر و وضع سرکار تشریف داشتین؟
اونم تااین وقت شب؟
با کیفم کنارش زدم و وارد حیاط شدم:
_به تو ربطی نداره!
در و بست و خودش و بهم رسوند:
_هنوزم که وحشی ای،
کی قراره مثل خانما مودب رفتار کنی؟
زیرلب برو بابا یی گفتم و به مسیرم ادامه دادم،
خونه بابا چند تا محل با خونه خودمون فاصله داشت،
یه خونه نسبتا بزرگ قدیمی یک طبقه با یه اتاق مجردی که مال همین رضا بود.
وارد که شدم قبل از هر اتفاق دیگه ای راضیه خانم واسم چشم و ابرویی اومد،
حتما اومدنم جاش و تنگ میکرد بااین وجود توجهی بهش نکردم و سلامی کردم.
بابا داشت سیگار میکشید که با دیدنم سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و بعد از فوت کردن دودش جواب داد:
_سلام چشم دریایی من،
چطوری؟
لبخندی بهش زدم،
چشمهای آبیم به خودش رفته بود و جزییات دیگه صورتم به مامان:
_خوبم
و چیز بیشتری نگفته بودم که راضیه خانم سینی چای رو روی عسلی نزاشت بلکه کوبید رو عسلی تا مبادا من و بابا بیشتر از این حرفی باهم بزنیم و گفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_52
_برو لباسات و عوض کن!
و به دوتا اتاق خواب خونه که کنار هم بودن اشاره کرد:
_تو اتاق پریا و پوریا!
نگاه سردی بهش انداختم و بابا که بد ذلیل این زن بود لبخندی زد:
_آره بابا جون راحت باش!
کیفم ودوباره رو شونم انداختم و مسیر اتاق و در پیش گرفتم هرچند رضای آویزون هنوز تو چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود بهم!
بی توجه بهش وارد اتاق شدم،
پریا و پوریا خواهر و بردار ناتنی من که باهم دیگه دو سه سالی اختلاف سن داشتن و من ازشون ده سالی بزرگ تر بودم هر دوتاشون تو اتاق بودن و به ننشون رفته بودن که حتی یه سلام خشک و خالی بهم نکردن !
بازهم برام اهمیتی نداشت،
هیچکدوم از آدمای خونه جز بابا برام مهم نبودن که در کمد دیواری و باز کردم و رفتم توش،
کمد دیواری بزرگی که برای لباس عوض کردن میرفتم داخلش و لباس هام و عوض کردم،
تونیکی که توی کیفم داشتم و با شلوار راحتی پوشیدم و برای درامون موندن از نگاه های اون رضای کثافت و جلوگیری از چرت و پرت گفتن های راضیه یه شال هم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم،
میخواستم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بعد هم بگیرم بخوابم اما بیرون اومدنم مصادف شد با ادامه سخنرانی های دستوری راضیه:
_تو یخچال غذا هست گرم کن بخور!
جواب دادم:
_شام خوردم و اومدم
و همین برای بالا پریدن ابروش کافی بود:
_چه جای خوبی کار میکنی،
شامم میدن؟
و کرم ریزون به بابا نگاه انداخت که نفس عمیقی کشیدم:
_آره جای خیلی خوبیه!
و لبخند معناداری بهش زدم که این بار رضا ور زد:
_از لباس پوشیدنت معلومه خیلی جای توپیه!
دست به دست هم داده بودن واسه شکراب کردن میونه من و بابا اما بازهم موفق نمیشدن عین همه دفعات قبل که بابا لبخندی بهم زد و من بی اینکه جواب این دوتا وراج و بدم رفتم بیرون ،
دستشویی تو حیاط بود که دمپایی های جلوی در و پوشیدم و راه افتادم فقط میخواستم بخوابم و با رسیدن صبح از این دیوونه خونه خلاص بشم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_53
از دستشویی بیرون اومدم،
تو حال و هوای خودم بودم تو فکر به امروز به گندایی که زده بودم،
به شریف که باید واسه کار کردن باهاش خودم و جمع و جور میکردم و دست برمیداشتم از گند زدن که یهو با شنیدن صدای رضا کم مونده بود از ترس سکته کنم:
_این شرکت که استخدام شدی کجاست؟
دستم و رو سینم گذاشتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
کنار درخت آلبالویی که کم کم آلبالوهاش داشت سرخ و رسیده میشد ایستاده بود که دستش و دراز کرد و چند تا آلبالو از روی شاخه های درخت چید و به سمتم اومد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
و اون چند تا آلبالو رو به سمتم گرفت،
بی اینکه آلبالوهارو ازش بگیرم جواب دادم:
_من حرفی با تو ندارم،
به توهم ربطی نداره که کجا کار میکنم
و چشم ریز کردم:
_و چیکار میکنم!
با عصبانیت آلبالوهارو پرت کرد رو زمین و درحالی که قفسه سینش بالا و پایین میشد گفت:
_نرو رو مخ من،
دارم میگم کجا کار میکنی؟
وحشی بازیش باعث عصبانیتم شد:
_تو کی هستی که بخوام برم رو مخش؟
اصلا چیکارمی؟
بابامی داداشمی؟
چه نسبتی باهام داری؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_قراره بشم همه کارت،
شوهرت!
صدای ناهنجاری با دهنم درآوردم:
_یواش فقط،
اینجوری میگی دلهره میگیرم!