eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_438 نگاهی به چمدون جمع و جور معین انداختم، برخلا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مامان تو ماشین بود و صدامون و نمیشنید که گفتم: _یه کمی نگرانم،نگران اینکه آزمایش هاش... نزاشت حرفم تموم شه: _نگرانیت بی مورده،تو آلمان با خیال راحت عمل پیوند و انجام میدن و دکتری هم که قراره این کار و بکنه از سرشناس ترینهای پزشکی آلمانه،نگران هیچی نباش، فقط سوار شو که بریم! با حال بهتری سوار شدم و خیلی طول نکشید که معین پشت فرمون نشست و راه افتادیم به سمت فرودگاه... قرار بود با یه پرواز مستقیم به فرانکفورت و از اونجا به برلین بریم و دل تو دلم نبود، هم ذوق داشتم برای این سفر و هم خدا خدا میکردم برای خوب پیش رفتن وضعیت مامان و این فکر مشغولی حتی تا بعد از رسیدن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن هم همراهم بود، مثل دفعه قبل و سفر به دوبی ذوق و شوق پرواز نداشتم و آروم کنار مامان نشسته بودم، مامانی که کمی میترسید و البته سعی در کنترل خودش داشت و معین که اصلا عین خیالش هم نبود! ... همینکه وارد خونه شدیم،از شدن خستگی حتی نای ایستادن روی پاهامم نداشتم، بعد از اون دوتا پرواز طولانی از تهران به فرانکفورت و‌از اونجا به برلین حالا فقط با یه خواب و‌ استراحت درست و حسابی حال همگیمون جا میومد که بعد از یه استراحت کوتاه جا به جا شدیم،مامان تو یکی از اتاق خواب ها امشب و سر میکرد و این آپارتمان دوتا اتاق خواب دیگه هم داشت و منی که هنوز نمیدونستم قراره کجا بخوابم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خمیازه کشون از اتاق مامان بیرون اومدم، خبری از معین نبود که شروع کردم به خاروندن سرم و با صدای خسته ای گفتم: _کجایی؟ من باید کجا بخوابم؟ سر و کله اش پیدا شد،با صدای آرومی که به گوش مامان نرسه جواب داد: _کنار من،رو اون تخت! و با دست به اتاقی که روبه رومون قرار داشت و درش هم باز بود اشاره کرد که کمی خواب از سرم پرید،تو این مدت که از عقدمون گذشته بود هیچ شبی و باهم نگذرونده بودیم و این حرفش باعث خجالتم شده بود و از چشم معین هم دور نموند: _چیه؟ میخوای تنها بخوابی؟ و قبل از اینکه من چیزی بگم شونه ای بالا انداخت: _هرچند من فکر میکنم کار درستی نیست وقتی من اینجام تنها بخوابی! با تردید نگاهش کردم: _فقط میخوام بخوابم و انقدر خوابم میاد که رو سرم و روی سنگ هم بزارم خوابم میبره! و جلوتر از معین راه افتادم،خجالت و کنار گذاشتم و وارد اتاق شدم،یه اتاق بزرگ با وسایل کامل و این خونه خونه شخصی معین تو این کشور بود و چیزی هم کم نداشت، یه آپارتمان لوکس و بزرگ!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 لباس هام و از قبل عوض کرده بودم که روی تخت دراز کشیدم و خطاب به معینی که هنوز به تخت نیومده بود گفتم: _مثل قبل از اینکه تختت و با کسی شریک شی ناراحت نیستی؟ رو لبه تخت نشست،نگاهی بهم انداخت و جواب داد: _ناراحت که هستم ولی چاره ای ندارم ! چشم گرد کردم: _من که راضی بودم به تنها خوابیدنم تو اون اتاق! سری به اطراف تکون داد: _اشتباه نکن ،اون اتاق یه سری رمز و راز داره و خوابیدن تو اونجا یه کمی ترسناکه! به خیال خودش داشت بچه گول میزد و من اصلا قرار نبود گول بخورم: _قانع شدم! زل زد تو چشمام: _امیدوارم من هم کم کم قانع بشم و بااین موضوع کنار بیام،چرا یادم انداختی که تختم و باهات شریک شدم؟ با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم، خودش ازم خواسته بود تو این اتاق و کنارش بخوابم و خودش هم داشت سربه سرم میزاشت که نفس عمیقی کشیدم: _شب بخیر! گفتم و خواستم کمی لوس بازی درارم، خواستم کمی ناز کنم و معین نازکشم باشه اما این چیزها اصلا با من سازگاری نداشت، اصلا به گروه خونیم نمیخورد که همینکه محکم برگشتم و خواستم پشت بهش بخوابم و منتظر نازکشیدن هاش باشم از شانس گندم و از جایی که نزدیک به لبه تخت خوابیده بودم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با صدای جیغ ناهنجاری از روی تخت افتادم زمین و روبه شکم چسبیدم به کف اتاق و صدای جیغم قطع شد و همزمان حضور معین و بالا سرم حس کردم: _جانا... میخواستم بگم جانا بی جانا... میخواستم بگم همه اینها تقصیر اونه و وقتی میدونه من آدم سربه سر گذاشتن و لوس بازی نیستم نباید بامن همچین بازی کثیفی رو راه بندازه اما قبل از اینکه من چیزی بگم یا معین بخواد حرفی بزنه صدای سرفه بلند مامان به گوش رسید،نه از اون سرفه های همیشگی! از اون سرفه ساختگیا که داشت میگفت من بیدارم و پشت بندش صداش و هم شنیدیم: _شب بخیر! و این یعنی چه فکرهایی که نکرده... این یعنی صدای جیغم و پای چه کارهایی که ننوشته و حالا دیگه دلم نمیخواست از رو زمین پاشم که صدای نفس عمیق معین به گوشم رسید، از اون نفس های عمیق و پر معنی و پشت بندش صدای بسته شدن در و شنیدم، در اتاق و بست و گفت: _دیدی؟ دیدی چیکار کردی؟ حالا مامانت فکر میکنه من دارم تو این اتاق باهات... نزاشتم حرفش و ادامه بده،نشستم و انگشت اشاره ام و تهدید وار به سمتش گرفتم: _هیچی نگو که هرچی میکشم از تو میکشم! و تو کسری از ثانیه قیافم زار شد: _وای مامانم...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و معین که حسابی حرف گوش کن شده بود بی هیچ حرفی و عین یه پسر بچه مودب روی تخت دراز کشید: _بهش فکر نکن،بگیر بخواب! سرم به سمتش چرخید،به پشت خوابیده بود و ساعدش روی چشم هاش بود که کمی اداش و درآوردم و تو دلم بهش چشم گفتم و انگار نه ادا درآوردنم و نه چشم گفتن الکیم از چشم های معینی که حتی با این شرایط هم حسابی بینا بودن دور نموند که دوباره صداش و شنیدم: _ادای منم درنیار... و من که گند زده بودم هم جلوی مامان و هم جلوی معین لب هام تو دهنم جمع شد و تا چند دقیقه همینجا روی زمین نشستم... .... از صبح برای پیگیری کارهای مامان بیمارستان بودیم و‌حالا مامان باید بستری میشد… باید تحت نظر دکترهای اینجا میموند و ما هنوز پیشش بودیم که با صدای آرومی صدام زد: _جانا… بهش نزدیکتر شدم، کنار تخت ایستادم و‌جواب دادم: _جانم؟ و مامان که حالش خوب بود و بااینطور دیدنش امیدم داشت بیشتر و بیشتر میشد که همه چیز واسه یه عمل پیوند موفقیت آمیز ،خوب پیش میره لبخندی زد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _شما دیگه برید خونه من هم میخوام بگیرم بخوابم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _میمونم و… بین حرفم پرید: _آقا معین که برام یه پرستار خصوصی گرفته و‌همش اینجاست و‌مراقبمه،الانم که میخوام بگیرم بخوابم بمونی که چی؟ دو‌روز اومدی مسافرت برو خوش بگذرون، منم که حالم خوبه و‌ فردا مرخص میشم پس از اینجا بودنت لذت ببر! دلم نمیومد برم و‌مامان اینجا بمونه که بازهم اصرار کردم و‌اون انگار هیچ جوره نمیخواست قبول کنه،میخواست با همین پرستار خصوصی امشب و‌به صبح برسونه و‌فردا دوباره همدیگه رو ببینیم و در آخر هم من تسلیمش شدم… نزاشت بمونم و‌همراه معین از بیمارستان بیرون زدیم. تا رسیدن به ماشین معین،ماشینی که تو‌پارکینگ همون خونه بود و‌فهمیده بودم متعلق به معینه کمی قدم زدیم و‌حالا همزمان با رسیدن به ماشین صدای معین و‌شنیدم: _من هوس غذای ایرونی کردم اونم نه یه غذای معمولی،غذایی که دستپخت تو‌ باشه، آشپزی بلدی؟ میخواستم بگم حالا این موقع؟ الان که اومدیم مسافرت و‌میخوام یه کمی ریلکس کنم؟ اما فقط لبخند زدم و‌اون تکرار کرد: _بلدی؟ جواب دادم: _دیروز از ایران اومدیم اینجا به همین زودی هوس غذای ایرونی کردی؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ریز ریز خندید: _اولا که میخوام دستپخت تورو بچشم دوما از غذاهای اینجا خیلی خوشم نمیاد! سری تکون دادم: _بلدم میتونم تو‌دوساعت یه مرغ مجلسی خوشمزه واست درست کنم! ابرو بالا انداخت: _خوبه و‌ بعد سوار ماشین شدیم… خیلی طول نکشید که رسیدیم خونه امروز هم فرصت نشده بود همه جای این شهر و‌ببینم و‌قرار بود بعد از مرخص شدن مامان حسابی بگردیم و‌خوش بگذرونیم و حالا داشتم به غذایی که بار گذاشته بودم سرکشی میکردم… مرغم پخته بود و سس سفت و غلیظش همونی بود که میخواستم،برنجم هم دم کشیده بود و‌همه چیز برای خوردن یه شام دو نفره مهیا بود که زیر غذاهارو خاموش کردم. شروع کردم به چیدمان میز غذاخوری و‌ معین که داشت تلویزیون میدید و‌ خیلی هم مسلط بود به زبون آلمانی با خیال راحت فیلمش و‌تماشا میکرد که همزمان با اتمام چیدمان میز که با فاصله و‌پشت کاناپه ای بود که معین روش نشسته بود خواستم صداش بزنم اما فکری به سرم زد… پشتش به من بود و‌بی سر و‌صدا میز و‌ چیده بودم و‌ تاالان از غذای خوش رنگ و‌صددرصد خوش طعمی که براش درست کرده بودم خبر نداشت که رو پنجه پا به سمتش قدم برداشتم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم سوپرایزش کنم که پشت کاناپه ای که روش نشسته بود ایستادم و‌ سریع دستهام و‌ روی چشم هاش گذاشتم و همین برای شوکه شدن و‌ تکون خوردنش کافی بود که گفتم: _منم،همینطوری با چشم بسته بلند شو! صداش گوشم و‌پر کرد: _چیکار میکنی جانا هیس کشیده ای گفتم: _چیزی نگو فقط بلند شو طبق گفته هام عمل کرد و‌بلند شد، حالا پشت سرش بودم و‌ برای گرفتن چشم هاش کمی فشار روی پنجه پاهام بود که گفت: _قول میدمم چشمام و‌ باز نکنم،فقط دستت و‌ بردار انگشتات تو تخم چشمامه! نوچی گفتم: _اینطوری خیالم راحت تره،حالا راه بیفت آروم قدم بردار روبه جلو راه افتاد، قدم برمیداشت و‌من به سختی دنبالش میرفتم و تموم حواسم پی میزی بود که چیده بودم… کلی زحمت کشیده بودم و‌ دلم میخواست اینجوری باهاش روبه رو بشه و‌کرک و‌ پرش بریزه و تو سرم هزار تا فکر بود داشتم تصور میکردم با دیدن غذایی که براش تدارک دیدم انگشت هاش رو هم میخورد و بعد بهم میگف حقا که تو‌انتخاب زن هیچ اشتباهی نکرده و‌من همون زن خوشگل آشپزباشی رویاهاشم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اما یه دفعه و‌با گیر کردن پام به وسیله نامعلومی نه تنها نتونستم تصوراتم و‌سر و‌سامون بودم که حتی دستمم از رو چشم های معین کنده شد و زمین افتادم،این بار با جیغ ملایم تری و‌معین سریع به سمتم چرخید: _افتادی زمین؟ بازم؟ نفس عمیقی کشیدم و‌نگاهی به اطرافم انداختم، پام گیر کرده بود به یه لنگه دمپایی لعنتی که با حرص گفتم: _این دمپایی وسط خونه چیکار میکنه؟ ریلکس و‌آسوده خندید: _از خودت بپرس، دمپایی خودته! و از جایی که به میز غذاخوری نزدیک بود سر چرخوند و‌با دیدن میز چیده شده ادامه داد: _واسه شام داشتی سوپرایزم میکردی؟ سرم و‌به بالا و‌ پایین تکون دادم و‌معین به سمتم اومد دستم و‌گرفت و‌بلندم کرد،همچنان میخندید: _من با چشم بسته تا رسیدن به سوپرایزت زمین نخوردم ولی تو… وسط خنده سری هم به نشونه تاسف تکون داد و‌من که خیلی ضایع شده بودم نگاه چپ چپی بهش انداختم: _ولی من چی؟ چشم ریز کرد: _ولی تو خانم دست و‌پا چلفتی با چشم باز هم نتونستی درست راهتو بری!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گفت و‌همزمان با رسیدن به میز،یه صندلی برام عقب کشید: _بفرمایید نگاه دلخورم و‌بهش دوختم و‌ چند ثانیه بعد روی صندلی نشستم‌و‌معین روبه روم نشست: _وقتی از این غذاها خوردی میفهمی دست و پا چلفتیم یا یه کدبانو یه تیکه مرغ و‌کمی برنج برای من کشید و‌بعد هم برای خودش، نگاهی به غذا انداخت و قاشق اول و خورد و‌رفته رفته لبخندی روی لب هاش نشست: _یه کدبانوی دست وپاچلفتی! و تند تند ادامه غذاش و‌هم خورد و‌منی که هم خنده ام گرفته بود ،هم خوشحال بودم از اینکه با دستپختم نظرش و‌جلب کردم و‌هم پاهای بیچارم درد میکردن چیزی نگفتم و‌ شروع به خوردن غذام کردم… ظرفهایی که برای شام استفاده کرده بودم و‌سر جاشون گذاشتم و‌حالا آشپزخونه مرتب شده بود و هیچ ظرف کثیفی باقی نمونده بود که بیرون رفتم،با دیدن معین که خوابیده بود تلویزیون و‌خاموش کردم و‌نگاهی به ساعت انداختم، از یک شب میگذشت و‌میشد گفت نصفه شب شام خورده بودیم و‌حالا معین حق داشت جلوی تلویزیون خوابش ببره! جلوی آینه قدی نگاهی به خودم انداختم، کش موهام و‌باز کردم و دستی لای موهام کشیدم میخواستم موهام جون تازه ای بگیرن،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 آرایشمم که شسته بودم و حالا فقط آبرسان به صورتم زدم‌و‌ دیگه میخواستم معین و‌بیدار کنم و بریم بخوابیم که یهو با ظاهر شدنش پشت سرم و‌دیدنش تو‌آینه نفسی سر دادم: _مگه خواب نبودی؟ تو‌آینه نگاهم کرد و‌جواب دادم: _چرتم گرفته بود تا خواستم جوابش و‌ بدم دست هاش دورم حلقه شد و ‌ادامه داد: _قصد ندارم امشب به این زودی ها بخوابم! ابروهام بالا پرید: _همچین زود هم نیست ساعت داره میشه دو! حرف خنده داری نزده بودم اما صدای خنده هاش و‌تو‌گوشم شنیدم: _زوده! و تو‌گوشم نفس کشید و‌همین باعث‌شد تا سرم کج شه و همزمان حلقه دستهای معین دورم سفت تر شد! مو‌به تنم سیخ شده بود با کارهاش و حالا داشتم میفهمیدم منظورش چیه... دستم و‌پشت گردن معین گذاشتم،بعد از عقد به جز چند تا بوسه کوتاه رو پیشونیم اتفاقی بینمون نیفتاده بود... _بریم تو اتاق؟ _ولی ما که هنوز عروسی نگرفتیم جواب داد: _تو دیگه مال منی و‌ تو همه کسه‌ منی جانا میشه آنقدر ازم نترسی؟ با تردید نگاهش کردم و‌ معین که مصمم بود روی تصمیمش موهام ‌و‌نوازش کرد: _نگران نباش… حرفهاش کمی دلم و نرم کرد سعی کردم از اون ترس و‌ واهمه دوری کنم،هرچند نمیدونستم کار درستیه یا نه…