••❄️••
#انگیزشے
دِࢪختاندرزِمستانخوابمےࢪوند
ابࢪهاطَعمسرمامےدهند🌨...
اِنسانهابࢪایبَھاࢪینوآمادھمےشوند🌱
#السلامعلیڪیااباعبدلله❤️🌱
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم
بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم
لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ
اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رحمۃاللهالواسعہ¹²⁸
حِیفاَستاِےدِلاَزغَمِدُنیآگُداختَن
هِمَتڪُنوزِغُربَتِشآهِجَهآنبِسوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🥀📲
#استوری
خرابشدروسرمدنیا..
تادررویتنتافتاد..
حلالممیکنیزهـرا؟!🙂💔
#یازدهروزتاشهادتحضرتزهرا📆
سلام دوستان
رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه رو دوباره از اول تا پارت 20 میزارم و از این به بعد هر شب یک پارت میزارم☺️🦋
#پارت_اول
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.
اعصابم خط خطی و داغون بود.
فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟
حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود
_هان! چیه! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم؟! دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من!
فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه.
_عه!، نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه.
فاطمه: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا.
دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت
_الهی چادرت نخ کش بشه
_الهی غذات بسوزه
_الهی شوهرت کچل باشه
_دختره عقده ای
_چرا دوربینو گررررفتی
مندل(مهدیه بانو دوست گرامی اینجانب): خدا مرگیت بده؛ زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که به درک؛ زیارت ما روهم باطل کردی
_عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟
_اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم. فاطمه بدو بریم
دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت
_اوووم، سلام حاج آقا.
حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم
حاجی: سلام علیکم بفرمایید
_عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم
حاجی: بفرمایید میشنوم
_حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟!
یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن
عه کی بود؟
فاطمه که نیس!
منم که نیستم!
حاجیم نیس!
پس کیه؟
چشم چرخوندم دیدم عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه، پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید.
_ببخشید آقا واسه چی میخندی؟
یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده!
اینو گفت و برگشت طرف ما،
و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا
«وای خدا! چه چشمایی! عسلی»...
#ادامه_دارد...
#پارت_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
خانووووم! حواستون کجاست؟!
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت!
خودمو جم و جور میکنم؛
_بله آقا، من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی.
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم.
_عه! پس امامه ت کو؟ اصلا عبام نداری که!
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس؟
_نه نیست
چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها!!
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید!
اوه اوه فامیل در اومدن
_عه چیزه. یعنی چیزه...
اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه!
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا
چشم قشنگه 😡
من 😜
روحانی😊
فاطمه 😕
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود
وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم!
فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم
_عه خاک تو سر عُمَر چرا تو سر تو؟
فاطمه: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم؟ بدبخت شدیم فائزه! خدا لعنتت کنه!
_فاطمه! مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه!
فاطمه: عه! راس میگی ها! بزنگ ببین کجان.
_از دست تو
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
وااای فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده
فاطمه: وای فائزه یه کاری کن برو از یکی گوشی بگیر؛ تورو خدا
یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون.
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم. هنوز همونجا بودن
_ببخشید حاج آقا
حاجی: عه شمایید دخترم! بفرمایید.
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم میشه از گوشی شما استفاده کنم؟
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر
جواد(همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام!
به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم.
تا رسید دستم قفل شد دوبار زدم روی صفحه قفل.روشن که شد نوشته بود
•سید محمد جواد•
وای خدا اونم سید هم هست
_عه ببخشید قفل شد
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه
گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد؛ حالم بی خود و بی جهت گرفته بود.
#ادامه_دارد...
#پارت_سوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
شروع کردم به گرفتن شماره مهدیه...
یه بار، دوبار، سه بار
مشترک مورد نظر خاموش می باشد
ای وای بدبخت شدیم رفت گل رُس تو سرمون
_ممنون. برنمیداره، احتمالا گم شدیم
حاجی : از کدوم شهر اومدید دخترم؟
_کرمان
سیدجواد: با کاروانای زیارتی اومدید؟
_بله
سید: پس بیاید من میرسونمتون ترمینال فقط زود باشید چون ممکنه برن
_ممنون دستتون درد نکنه!
فاطمه: خدا خیرتون بده ممنون!
سید: خواهش میکنم بفرمایید.
از حاج آقا تشکر کردیم و پشت سر سید راه افتادیم
ماشالا چه قد و بالایی! چقدر مردونه و جذاب از پشت راه میره!
حالا تازه فرصت کردم نگاهش کنم. کلا جذب چشاش بودم قیافشو ندیدم.
خدای من این طلبه اس؟!
بابا الکی میگه!
تیپش عین خانواننده هاس!
روشو کرد طرف ما، خدای من چهرش! چقدر ناز و معصومه!
ندای درون : وای فائزه خجالت بکش پسر مردومو خوردی.
_ندا جون شرمنده تم میشه خفه شی گناهش گردن خودم.
با مشتی که فاطمه به پهلوم زد جیغم رفت هوا!
_مگه مشکل داری؟! چرا میزنی؟!
فاطمه که رنگش قرمز شده بود اشاره کرد به سید
سید در حالی که کلافه بود گفت : خانوم محترم اگه نگاه کردنتون تموم شد بیاید سوار
شید؛ جا میمونید ها!
وای! خاک تو سرم! شرفم افتاد کف پام!
با فاطمه رفتیم کنار ماشینش یه ۲۰۶ آلبالویی بود در عقب رو که باز کردیم روی صندلی عقب کلی خرت و پرت بود و فقط یه نفر جا میشد.
من و فاطمه ام عین بز همدیگه رو نگاه میکردیم سید برگشت طرف من و گفت : به دوستتون بگید عقب بشینن شما یکم بیشتر جا میبرید بفرمایید جلو! بعدم با یه لبخند ملیح نشست سرجاش.
این با من بود؟! به من گفت چاق! خو اره دیگه فقط یکم محترمانه تَرِش!
فاطمه عقب نشست و منم در جلو رو باز کردم و نشست. پسره بی ادب.
یه بسم الله آروم گفت و ماشینو روشن کرد
_واااای! صبر کنید آقا جواد
سید: چیشد؟
_دوربینمو از امانت داری نگرفتم!
سید: قبض رو بدید من میرم میگیرم.
قبض رو به بدبختی از جیب شلوارم در آوردم و دادم دستش.
از ماشین پیاده شد و با دو از پله های جلوی ورودی حرم بالا رفت.
#ادامه_دارد ...
#پارت_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بیرون رفتن آقا جواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطمه از خنده هم همانا
_کوفت، سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی
فاطمه: این پسره، ناجور تو رو کرده تو دیوار ها!! آخ آخ دلم. تو به پسرا نگاهم نمی کردی تا دیروز، نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا!! اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایع بازی در آوردم (البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیست) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین.
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن.
_آخی دوربین جوووونم، چقدر دلم برات تنگ شده بود!
اوه اوه بلند گفتم! برادر جواد داره عین بز نگام میکنه
_عه چرا منو نگاه میکنید حرکت کنید دیگه
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم؟! دستورم میده! اومدیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت: لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید خودم میرسونمتون.
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم
وااای نه رسیدیم! ولی چه رسیدنی!!! ماشین کرمان رفته
فاطمه: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟
_نمیدونم!
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نعععع میرن جمکران.آخ جوووون جواد جوون بزن بریم.
اوه اوه!! یا همه امام زاده ها
چی گفتم!!؟ چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه!! جوادم فقط تو چشمای من نگاه میکنه
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم!!
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم.
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد. دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو.
#ادامه_دارد...
#پارت_پنجم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تقریبا یه ربع تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران.
در ورودی ماشینو پارک کرد.
سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو.
فاطمه:ممنون چشم
من😒
فاطمه: چرا کشتیات غرق شده؟!
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد! لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته!!
اصلا بزار بگه.
سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید؟
فاطمه: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی صحن بیرون رو بگردید.
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از خوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم. ولی الان اصلا حالم خوب نیست... نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...!
فاطمه از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقا سید جوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم...
انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم...، هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...!
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده...
اونم تو فکر... هعی...
سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید!
چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...!
_چشم.
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست...خدای من اینجا جمکرانه؛ آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...!
_السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه....
به زبون آوردن سلام همانا و جاری شدن اشکام همانا!!
جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت!
سید: چیشد یهو؟؟
_هیچی...
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه السادات خودتی...؟
#ادامه_دارد...
#پارت_ششم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
این صدای آشنا کیه؟
این صدا...
این صدای...
این صدای علی؟؟!
به سمت صدا بر میگردم
با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه!
_علی!!!
علی: جان علی؟
_علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد...
علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها!
_چشم گریه نمیکنم.
از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...!
نگاهشو ازم گرفت...
علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی؟
_علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن!
صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سید محمد جواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور.
علی:خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش!
سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن!
به خدا قسم یه جوری با غم داشت حرف میزد، جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا...
علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم!
علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس؟؟
_رفته داخل مسجد.
علی: فائزه جان تا من با آقا محمد جواد بیشتر آشنا میشم تو هم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم.
_چشم؛ با اجازه...
وارد مسجد جمکران شدم...
زبون آدم از وصف اونجا عاجزه...
بوی یاس میومد...
بوی نرگس...
بی اراده زانو زدم و سجده کردم...
از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم...!
نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم...
نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند...
-فاطمهه!!
فاطمه: فائزه کاروانا رفتن...! بدبخت شدیم...!
_فاطمه...!!!
فاطمه: چیه؟؟
_علی اینجاست!
فاطمه😳
_به خدا راس میگم پاشو بریم.
فاطمه: وای خدا!! آخ جووون علی!!!
_هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستما!!!
فاطمه: برو بابا بدو بریم پیشش...
از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن.
چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد؛
از پشت بهشون نزدیک شدیم فاطمه نزدیک علی شد.
فاطمه: سلام علی آقا
علی: سلام فاطمه خانم؛ خوبی عزیزم؟
فاطمه: ممنون شما چطوری؟
فاطمه: ای وای ببخشید آقاجواد سلام
سید: سلام فاطمه خانوم
این چرا یهو صمیمی شد؟؟ فاطمه خانوم بعد به من میگه خانوم!
علی: سادات...کجایی؟؟ تو فکری؟؟!
_همینجام علی جان...
#ادامه_دارد....
#پارت_هفتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم!
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان. به مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...
فاطمه: آخ جووون بیشتر می مونیم فائزه جونم خوشحال نیستی؟؟!
_چرا آبجی خوشحالم بخدا!!
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت؟!!
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم؛ درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم! مهمون من!
علی: باشه داداش بریم!
فاطمه: چه خوب خیلی هوس کردم بریم!
اه من حالم بده اینا میخوان برن بستنی کوفت کنن!
_علی...!
علی:جانم آبجی...؟
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم!
باز گفت خانوم!!
فاطمه: لوس نشو بیا بریم دیگه.!
_باشه.
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطمه و سیدم جلوی من!
یکم حالم بهتر شده.
فاطمه: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟؟
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم رخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه!
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجو ام دیگه!
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی!
سید: بابا بچه درسخون!!
بستنی ها رو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن...
علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه! آخ جووون!!!
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع!
جواد ژست مجری ها رو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا. بنده سید محمد جواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و اووووم دیگه نمیدونم چی بگم!
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو!!
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبتره که مجرده!
من و فاطمه تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم
بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم.
#ادامه_دارد...
#پارت_هشتم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن.
سید: این چه حرفیه داداش من؛ راستی بابا زنگ زد براش گفتم چی شده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها!
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم.
فاطمه: بله آقا جواد دیگه مزاحم نمیشیم میریم رستوران.
خب چی میشه مگه بریم؟؟
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید!
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران؟! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید.
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقا سید!
خیلی عجیب بود برا شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس. مثل بقیه بسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلی هم مغرور و لجبازه!! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی با علی و فاطمه این قدر خوبه. هعی خدا!
چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم!
سوار ماشین شدیم؛ یه مقدار پشت ماشینو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق. حالا من و فاطمه عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطمه هم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که *شهرک پردیسان* رو نشون میداد.
اقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمانی ۵ طبقه وایساد
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل.
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم، حاج آقا؛
مهمونا اومدن.
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده!!
حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن.
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم
بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل.
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم با سید کنارمون نشستن.
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود؛ دوسش داشتم.
اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین.!!
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفا رو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم.
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ما هم جدا.
#ادامه_دارد...
#پارت_نهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطمه: چی بگم حاج خانوم؟؟ من و فائزه السادات با هم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقاجواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی؟؟ حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی!!
خاک تو سرم! این حاجیم که زن زلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته!!.
شرفم افتاد کف پام رفت. سرمو از خجالت پایین انداختم.
فاطمه: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده. من و فائزه متولد ۷۶ ایم.من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی. البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره.
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری؟
بالاخره دهن باز کردم!
_نه حاج خانوم
حاج خانوم : ان شالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن.
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم؟! الا و بلا که باید شب اینجا بمونید.
منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو!بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم. به پیشنهاد حاج خانوم آقا سید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر.
از حاجی جون و حاج خانوم خداحافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟!
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا!
سید: آخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.؟! خانوما شما نظری ندارید؟
فاطمه: نه هرجا بهتر میدونید بریم
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم. میشه بریم اونجا؟؟!
سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود. بریم.
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه.... و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ضبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج آقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران.
این آخرین قدم برای دیدنت....
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جوووون فاطمه حامد زمانیه!!
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد.
فاطمه ام شروع کرد به خندیدن!!
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدیدددد!!!
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم!
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد. خدای منم اونم نحن صامدونیه.
#ادامه_دارد...
#پارت_دهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور شهرک پردیسان که آقا جواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی.
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره!!
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن.
من و اقاسیدم که سینگل!
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد؛ مامان جونم بود. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن.
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟؟
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم.
سید: حرفه جالبیه!!
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه!
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم!
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم!
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم.
سید: اگه وقت شد چشم.
خدا بگم چیکارت کنه آقا جواد مغرور!
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی و مجنونه دیگه!
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه! نه یا شایدم قد آقا سید خیلی بلنده!
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید!
عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش؟؟!
سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید!
_من؟ چطور نفهمیدم؟
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم!
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون.
وای خدای من! گفت داشتم صداتون میکردم! یعنی اسممو صدا زده؟!
#ادامه_دارد...
#پارت_یازدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دوباره کنار هم راه افتادیم...کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن...
حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم!
بالاخره لیلی و مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن.
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره.
فاطی: اهان خب خداروشکر.
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان!
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه!
_عه چه خوب!
یهو سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی🍦
علی: فالوده🍧
من: هیچ کدوم
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم... هویچ بستنی!!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من.
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که سید نشونش داد.
علی گفت: فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسر هست!شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد!
علی بستنی رو به فاطمه داد.
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود!
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب.
ماشینو در پاساژ پارک کرد.
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور.←
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی
ساده و بلند نظرمو جلب کرد.
وارد مغازه شدم. سید بیرون موند.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چنده؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم؛ کاملا اندازس.
#ادامه_دارد...
#پارت_دوازدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید!
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت: نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت:
بفرمایید مبارکتون باشه.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی
وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه😐
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن.
_مگه این دختره چقدر میخره آخه؟!
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم؟
سید: مغازه ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط؛ این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره. میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم!
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد. (اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت!!) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود.
_خانوم این روسری رو حساب میکنید
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم! چشم الان.
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت.
_چرا این کارو کردید؟؟
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره.
_به علی میگم باهاتون حساب کنه.
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه!
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون.
_سه ساعته دارید چه....
حرف تو دهنم موند؛ علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود!!
سید: علی داداش؟! مگه رفتید خرید عروسی؟!
علی: چی بگم والا؟!
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم؟!
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی!
فاطی: دوس دارم!
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی!
سید: دشمنت شرمنده داداش!
#ادامه_دارد...
#پارت_سیزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم. سید و علیم توی اتاق مهمون.
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید. سیدم توی هال.
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید.
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت ادامه بدم.
سید: این چه حرفیه نفرمایید...
- با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چادر و مانتو مو در آوردم .
آخییییش! خنک شدم! از صبح مردم تو اون همه لباس گرم!
چه اتاق مرتبی!!
کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...!
_آی دزددددد!!
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید!
منم صدای جیغم خفه شد!
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا؟!
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...!!
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست!
این چرا اینجوری کرد؟؟
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاق چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم!
وای خاک تو سر من!
سید منو با این وضع دید!
خدایا...!
#ادامه_دارد...
#پارت_چهاردهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
تا صبح نخوابیدم و به اتفاق
دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو...
تق تق
_بفرمایید
فاطی: سادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو
چیده
_باشه الان میام.
لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود.
هعی...
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخونه به همه یه سلام آروم دادم.
همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن
و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد!
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت: وای مادر چشات چیشده؟؟دیشب نتونستی خوب بخوابی؟؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد! سرمو انداختم پایین.
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید!
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.
همه رو فرستادم توی پذیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم!
به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود.
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید!
سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش درمیزدم و بیدارتون میکردم...من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت...!
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...!
سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که....
بین حرفاش پریدم...
_میشه ادامه ندید...؟!
سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید...!
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا...
صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم....
خدایا...!
چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود.
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد...کاشکی...
#ادامه_دارد...
#پارت_پانزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ساعت ۵ عصره؛ بعد اونکه سید از حوزه اومد ناهار رو با خانوادش توی کوه خضر خوردیم.
و الان سوار ماشین سیدیم تا مارو به ترمینال برسونه.
تصمیم گرفتیم برگردیم کرمان؛علیم هنوز امتحان داره و باید برگرده تهران.
باید برای همیشه با اولین کسی که با نگاه عسلیش دلمو لرزوند خدافظی کنم!
سیدم حالش گرفته اس؛ مطمئنم بخاطر دیشبه. احمقانس که فکر کنم اونم مثل من!...
صدای آهنگ آخرین قدم حامدزمانی که محمدجواد گذاشته بود باعث میشد هر لحظه بیشتر بغض کنم.
این آخرین قدم برای دیدنت...!
این آخرین پله واسه رسیدنت...!
گوشی فاطمه زنگ خورد
فاطی: سلام بفرمایید.
فرد مجهول:_______
فاطی: عه نخیر من زن داداششونم شما شماره خودشونو یادداشت کنید:... ۰۹۱۰
عه! شماره منو گفت!
تلفنش که قطع شد رو کردم بهش و گفتم:
فاطمه کی بود؟ چرا شمارمو دادی؟
فاطی: از نشریه بود! تو شماره منو بجای شماره خودت دادی؟!
_عه چیزه یعنی خب... نمیخواستم با این نشریه کار کنم برای همینم...! خب ببخشید آجی!!
فاطی: غیر بخشیدن چیکار میتونم بکنم؟
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا رسیدیم ترمینال.
علی من و بغل کرد؛ همه دلتتگیامو با اشک روی پیراهن سفیدش خالی کردم...
از بغل علی جدا شدم و با اشاره سر علی ازشون دور شدم سیدم پشت سرم اومد.
لعنتی حرف بزن؛ لعنتی نگام کن؛ نزار حسرت آخرین بار شنیدن صدات و دیدن چشات تا آخر عمر روی دلم بمونه...
(برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...) احساس کردم قدماشو تند کرد... احساسم درست بود اومد و دقیق جلوم وایساد.
سرشو گرفت بالا و چشمای قشنگشو تو نگاه خیسم دوخت.
سید: امیدوارم بخاطر همه حرفایی که زدم این مدت و ناراحت شدید ازش منو ببخشید... بابت اتفاق دیشبم فقط امیدوارم حلالم کنید... (مکث کرد، طولانی...)
نمیدونم اسمشو چی باید گذاشت... قسمت...، تقدیر...، اتفاق...، ولی هرچی بود تموم شد؛ راستی این هدیه مال شماست...! یاعلی!
یه جعبه کوچیک گذاشت توی دستمو رفت...
وقتی بازش کردم تصویر یه تسبیح آبی قلبمو شکست...
من و یه تسبیح و کلی حرف تنها گذاشت...
#ادامه_دارد...
#پارت_شانزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی اتوبوس نشستم و سرمو به شیشه تکیه دادم. هنذفری توی گوشمه و آهنگ رسم همسفری حامد رو رو پلی کردم و آروم اشک میریزم.
این دو روز با همه خاطراتش گذشت...
و من کل قلبمو توی شهر قم روی صحن حرم بی بی بین دوتا چشم عسلی جا گذاشتم... حالا منی که دارم بر میگردم بی دلم... بی قلبم... مطمئنم تا آخر عمر دیگه نه میتونم دلمو برگردونم نه به کس دیگه بسپارمش.
همون لحظه های اول حرکت فاطمه از خستگی خوابش برد. منم چشمامو بستم از خستگی و بی خوابی دیشب خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای دست فاطمه از خواب بلند شدم.
فاطی: فائزه جان پاشو رسیدیم.
_وای من چقدر خواب بودم مگه؟
فاطی: من کلا برای نمازم بیدارت نکردم دلم نیومد تا همین الانم عین خرس قطبی خواب بودی!!
_بی ادب!
ساعت ۴ صبحه مامان اینا با ماشین اومدن دنبالمون قرار شد فاطمه ام بیاد خونه ما!
بعد نماز صبح فاطمه خوابید.
دوربینمو برداشتم و گرفتم جلوم... _بخاطر تو بود که سید رو دیدم... تو باعث همه این اتفاقا شدی...
تسبیحی که محمدجواد بهم داد و دور دوربین بستم...
گذاشتم روی زمین و خودم دراز کشیدم ولی دیگه خوابم نمیومد... چشمامو بستم و اولین چیزی که جلوی چشمام نقش بست چهره ی محمدجواد بود... زنگ صدای قشنگش هنوز تو گوشمه...! چقدر قشنگ اسممو صدا زد...!
چقدر قشنگ!
خدایا خورشید داره طلوع میکنه... تو رو به همین لحظه مقدس که روز داره سر میزنه یا عشقی که تو دلم لونه کرده رو بیرون کن یا من و به محمدجواد برسون...
ای خدا...!
چقدر آرزوی محال میکنم...!
دیوونه شدم...!
#ادامه_دارد...
#پارت_هفدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
نمیدونم ساعت چند خوابم برد یا چقدر خوابیدم ولی ساعت ۱۲ با جیغ و داد فاطمه بیدار شدم! کش و قوصی به بدنم دادم و بلند گفتم : سلاااااام!!
فاطی: کوفت و سلام! زهر مار و سلام! دیروز که عین خرس تا صبح خواب بودی دوبارم خوابیدی تا الان؟!
_اوووه(خمیازه) حالا مگه (بازم خمیازه) چیشده(با اجازه تون!! خمیازه)
فاطی: ای بمیری الهی که من راحت شم از دستت! این قدر خوابیدی هنوز داری خمیازه میکشی؟!
_برو بابا!
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
_سلام مامانی.
مامان: سلام به روی ماه نشستت! خوب خوابیدی؟
_اوهوم. من برم دستشویی الان میام.
دست و رومو شستم صورتمو با آستین پیراهم پاک کردم.
_مامان معدم فکر کنم سوراخ شده؛ غذا مذا تو بساطتت نیس؟
مامان: عروس گلم وقتی شما خواب تشریف داشتی زحمت کشیده رفته ناهار درست کرده حالا برو بشین بخور!
فاطی: این چه حرفیه مامان زحمت چیه
_اییییش! خودشیرین!!
فاطمه کیک مرغ درست کرده بود و منم که عاشق کیک مرغ (به به دهنم آب افتاد) تا میتونستم از خجالت شکمم در اومدم.
فاطی: میمیری آخرش این قدر نخور!
_آدم از خوردن بمیره بهتر از اونه از نخوردن بمیره(سخنی از عمه نویسنده)
فاطی: اصلا بخور این قدر تا بترکی راحت شیم!
_ میای بریم رو حیاط کنار باغچه بشینیم؟
فاطی: باشه بریم.
تونیک مشکیم که از کمر به پایین کلوش میشد و توش گلای سفید کوچیک بود تنم بود یه شال سفید حریرم پوشیدم.
فاطی: چرا شال میپوشی آخه؟
_وقتی باد شالمو تکون میده لذت میبرم
فاطی: اییییش!!!
لب باغچه نشستم و آهنگ نفس تازه کنیم رو گذاشتم همین چند روز پیش برای ولادت، آقا حامد خونده بودش و من این آهنگو خیلی دوس دارم.
فاطمه اون ور حیاط رو زمین نشسته بود و نگام میکرد.
اهنگ شروع شد و منم سعی کردم صدامو کلف کنم تا به حامد برسه و همراهش شروع کردم به خوندن!.
_با خبر باش که هنگامه استقبال است...
۳۱۳ آیینه و یک تمثال است...
با خبر باش که هنگامه استقبال است
به صدام اوج دادم تا با حامد همراه شم
_خسته ای گفت که زاریم ز ما.... یهویی صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد!
_عه فاطی مندله!(مهدیه دوست گرامی)
_سلااااااام عرض شد مندل بانو!
مندل: سلام فلفل جون(منو میگه ها)
_ای نامرد خوب مارو جا گذاشتی رفتی!
مندل: فائزه بخدا گمتون کردیم
_هی آدم رفیقشو گم میکنه؟!
مندل: حالا تو این دفه رو ببخش من جبران میکنم!!
_چجوری جبران میکنی؟!
مندل: با فاطی آماده شید با ماشین میام دنبالتون بریم کافی شاپ مهمون من!
_به به از هرچه بگذریم سخن خوردنی خوش تر است! ما آماده ایم بدو بیا
مندل: ۳۰ مین دیگه اونجام
#ادامه_دارد...
#پارت_هجدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون.
بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ.
مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه)
_مهدیه
مندل:جونم
_نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها! بیا بریم همین بستنی حمید (به به! یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه!
فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی.
_بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس
مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید
فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم.
بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم.
من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده.
مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه؟؟
_خیلی بیشعورید ها! مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم؟! (آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون!)
فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن!!
_دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت!!
فاطی: اگه به علی نگفتم!
_برو بگو.
مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم.
فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره!!
_ بیشعور گامبو خودتی! من فقط تپلم!
مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن!
#ادامه_دارد...
#پارت_نوزدهم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
امروز ۱۵ تیره و دقیقا یک ماه از اولین دیدار من و محمدجواد میگذره...
توی این یک ماه برای فراموش کردنش هرکاری کردم... ولی نشد!
از سرگرم کردن خودم با کارای خونه و هر روز بیرون رفتن با مهدیه و عضو شدن توی گروه حلال احمر بگیر تا کلاسای مبانی خبرنگاری که هفته ای دو روز میرفتم...
تازه ماه رمضونم هست و بیشتر وقتم رو مسجدم...
ولی.... نشد.... بخدا نشد... نه تنها فراموشش نکردم که عشقم ده برابر روز اول شده...
دلم براش تنگ شده... یعنی اون اصلا منو یادش هست؟؟
صدای آهنگ صبح امید حامد قطع شد و گوشیم زنگ خورد!
شماره ناشناس بود اشکامو پاک کردم و تماس رو وصل کردم!
_الو بفرمایید؟؟
ناشناس: خانم زمانی؟
_بله بفرمایید امرتون؟؟
ناشناس: عه ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم. خدافظ
_وا!! الووووو الووووو
تماس قطع شد! وا این دیوونه دیگه کی بود؟! دختر بود ولی صداش اصلا آشنا نبود!!
از اونجایی حوصله نداشتم پیگیرش نشدم فقط شمارشو سیو کردم تا مشخصات تلگرامش رو ببینم.
*خادم بی بی* اسم پروفایلش و حرم حضرت معصومه عکس پروفایلش بود.
این دیگه کیه؟!
راستی علی امتحاناش تموم شده و برگشته کرمان(فاطمه خانومم دیگه کلا خونه ما تلپ بیرون نمیره!!) علی به طرفم اومد و کنارم نشست.
علی: آبجی گلی خوبی؟
_از احوال پرسیای شما!!
علی: متلک میگی آبجی خانوم؟!
_متلک نیست عزیزم حقیقته مگه شما غیر خانووومتون کسی رو هم میبینید؟!
علی: امشب افطار پیتزا دعوتت میکنم شهربازیم میبرمت که ببینی داداشت به فکرته!!
_عه جان من؟! به به بریم!!(حالا مدیونید فکر کنید تا همین یه دقه پیش میخواستم قورتش بدم ها!! من اصلا اسم خوردنی میاد روحیه میگیرم)
علی: راستی سادات یادم رفت بهت بگم!
_چیوووو؟؟؟!
علی: سیدجواد رو یادته؟ خونشون بودیم ۲ روز تو قم!
_خب خب اره چیشده مگه اتفاقی افتاده براش؟!
علی: وا چرا همچین میکنی؟! میخوان بعد عید فطر با خانودش بیان کرمان به مامان گفتم دعوتشون کنه خونه از خجالتشون در بیایم.
جاااااانم؟! آخ قلبم خدایا دمت گرم!!
با خوشحالی رفتم توی اتاقو درو بستم و آهنگ عشق پاک حامد رو پلی کردم و رفتم توی فکر...
_یعنی قراره چند روز دیگه ببینمش؟؟
#ادامه_دارد...
#پارت_بیستم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود برای اتفاقی که قراره یک روز بعد عیدفطر بیوفته و فقط ۲۴ ساعت باهاش فاصله دارم!
امروز عید فطره و من و خانواده برا نماز عید اومدیم مصلی امام علی (مصلی کرمان)، بعد زیارت معراج شهدا حالا کنار مزار مادر بزرگم نشستیم!
چه قدر دلم برا خودش و حرفاش تنگ شده... چقدر دوسش دارم و میدونم دوسم داره...
فاطی: علی میای باهم بریم قدم بزنیم؟!
علی: آره عزیزدلم بریم خانومی!!
فاطی: تو نمیای فائزه؟
_نه برید خوش بگذره!!
مامان: فائزه بنظرت برای فردا ظهر چی غذا درست کنم؟!
_اووووم نمیدونم. من فسنجون دوس دارم
مامان: فسنجون خالی که نمیشه. باید یه چیز دیگم کنارش باشه مادر!
_باشه بابا مگه من چیکار دارم مادر من؟!
بلند شدم و افتادم دنبال سوژه برای عکاسی... عکاسی آرومم میکنه!
چند تا عکس توپ گرفتم و پیش مامان اینا برگشتم.
علی و فاطیم اومده بودن!
باهم رفتیم اول بستنی گرفتیم خوردیم بعدم رفتیم خونه تا جم و جور کنیم برای فردا.
خیلی استرس داشتم...
خدایا یعنی قراره فردا دوباره اون چشمای عسلی رو ببینم...؟!
شب تا صبح نخوابیدم و به فردایی فکر کردم که قرار بود محمدجواد رو بعد یکی دو ماه ببینم... خدایا شکرت!
نماز خوندم... دعا کردم... قران خوندم... آهنگای حامدو گوش دادم...
بالاخره اون شب رو گذروندم و پا به روزی گذاشتم که ۱۵ روزه منتظرشم...
خدایا خودت میدونی چقدر دوسش دارم... کمکم کن... فقط تویی که میتونی من و به وصال یارم برسونی...
#ادامه_دارد...