eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای مادر ، چشمان خمارم را هم باز کرد: -خدا مرگم بده ...این چش شده ؟ هومن درحالیکه از پله ها بالا میرفت گفت : -یه لگن آب سرد با دستمال بیار ، به دکترم زنگ بزن بگو زودتر خودشو برسونه . -چی شده ؟ هومن جوابی نداد. مرا سمت اتاقم برد .در اتاقم را باز کرد و رفت سمت تخت .دیگر واقعا جان هم نداشتم . مرا روی تخت فرود آورد و درحالیکه روسری و پالتو ام را در می آورد صدایش را از پشت پلک های بسته ام شنیدم : _نسیم ...نسیم یه چیزی بگو..صدامو میشنوی ؟ -خوبم . -ای جان ...الان خوبترم میشی . فقط گوش هایم بود که شاید توان هنوز شنیدن داشت . در اتاق باز شد و صدای مادر بلند : _خاک به سرم ... چکار میکنی هومن ؟برو بیرون زشته به خدا ، شما که دیگه زن وشوهر نیستید. و صدای هومن در جواب مادر: _کی گفته ؟ -من می گم ... برو کنار ببینم چش شده . -امروز عقد کردیم . لحظه ای سکوت پا برجا شد : _دروغ نگو ... -به جان شما ..الان از محضر میآیم . -این دیشب رفت خونه ی خانم جون، بعد تو نصف شب با کلی سر و صدا رفتی ، الانم با این حال آوردیش خونه میگی ، عقد کردیم ؟! میخوای باور کنم ؟ راستشو بگو چه بلایی سرش آوردی باز ؟! -من !! -آره دیگه ، تو ...کی می تونه غیر تو ، همچین بلایی سر نسیم بیاره . -ول کن مادر من ... الان حال توضیح دادن ندارم . لای چشمانم باز شد. هومن ملحفه ای نازکی رویم می کشید که مادر با حرص دستش را پس زد وگفت : _دستتو بکش گفتم ...برو بیرون ببینم باز چه گندی زدی ! مجبور شدم من حرف بزنم : _مامان ...راست میگه ...عقد کردیم . اخمی توی صورت مادر نشست و تعجبی عمیق که هومن باحرص مادر را کنار زد و لگن بزرگی را پایین تختم گذاشت و گفت : -کمکش کن بشینه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
•• 📲| | ۿـر ۅَقـ‹🕡›ـٺْ خۅاسٺے گُنـاه کنۍ❛ ٻہ ‌لحظہ ۅاٻسا✋🏼°° دسٺتُ بذار رۅ سٻنہ🌱 ۅ سہ‌بار بگــۅ[🗣} •♥️ ـ ـ حالا اگہ ٺۅنسٺے‘⚠️حرمٺۺُ بشکـــــــــــڹ‌ۅ‌گناه کـڹ... ـ ـ • (" ‌! 🕌🚩 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🍃💐🍃 💐🍃 🍃 💐 گویند فاصله مصر تا کنعان هشتاد فرسخ راه بود. چون پیراهن یوسف را برادران از او گرفتند و به‌سوی کنعان حرکت کردند، یعقوب با شامة باطنی بوی آن را استشمام کرد و گفت: بوی پیراهن یوسف را استشمام می‌کنم. ای محب و عاشق حضرت حجّت! شامة باطنی ما چقدر است که بتواند بوی حضرت محبوب را استشمام کند؟ محبت امام زمان 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مادر بی هیچ حرفی اطاعت کرد ولی هنوز باور نکرده بود . روی دستای مادر نیم خیز شدم .هومن پاهایم را درون لگن آب سرد گذاشت و درحالیکه با دستانش از زانو تا سر پنجه های پایم را آب میریخت ،نگاهم کرد . یک دست مادر روی پیشانیم بود و دست دیگر دور بازویم . -این حالش بدتر از این حرفاست ... هومن کلافه دست از کار کشید و نگاهش باز میخکوبم شد: _چکار کنیم پس؟ به زحمت با زبانی خشک که انگار حتی در دهانم هم تکان نمی خورد گفتم : _الان ..بهتر ...میشم . انگار همان سه کلمه حال هومن و مادر را بدتر کرد. هومن عصبی پرسید : _پس چی شد دکتر ؟ -گفتم دیگه ...حالا جت نیست که یکدفعه از آسمون بیافته وسط حیاط ، باید صبر کنی تا برسه . حلقه های روشن نگاهش درصورتم چرخید : -نسیم ....طاقت داری ببرمت توی ...استخر ؟ به جای من ، مادر جواب داد: _ول کن هومن...استخر چیه این وسط. صدایش بلندتر شد : -مگه نمی بینی شما حالشو ...تب سنج داری ؟ -آره . -برو بیار ببینم . مادر مرا روی تخت خواباند و رفت . هومن برخاست .کف دو دستش را دو طرف تختم گذاشت و خم شد سمت صورتم : _نسیم ...غلط کردم ... امروز نباید می رفتیم محضر ... تو رو خدا ...خوب شو ..اگه یه بلایی سرت بیادا... و نگفت و به جای او ، من به زحمت گفتم : _فعلا ... خوبم. اما حتی با حرف من هم آرام نشد: _ای خدااا... مادر امد و تب سنج آورد.نمی دانم تبم چقدر بود ولی هومن با دیدن درجه ی تبم گفت : _مامان یه پتو بیار ، میبرمش سمت استخر . صدای متعجب مادر هم بلند شد : _هومن! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سال 1401 بر شما مبارک باد 🌸 روزهایتان بهاری لبتان پر لبخند دلتان شاد و رزقتان پر برکت باد☘ ☘سال نو مبارک ☘
باز کولم کرد و از پله ها پایین آمد.مادر دنبالمان میدوید و میپرسید : _تبش چند بود ؟ و این وسط تمنا هم از مدرسه آمد: _بابا !! -سلام عزیزم . همان دو کلمه را گفت و از مقابل نگاه تمنا دوید و رفت سمت استخر و من در میان تاری جلو چشمانم و تب بالایم ،باز خاطرات آن استخر را در ذهنم مرو کردم . مرا لبه ی استخر نشاند و رو به مادر گفت : -شما بگیرش تا من برم . مادر شانه هایم را گرفت .هومن پرید داخل استخر . من که هیچ ولی او حتما سرما می خورد . سرش که از آب بیرون آمد، دستانش را سمت مادر دراز کرد: _کمکش کن مادر. مادر مرا آهسته به جلو هل داد و من افتادم میان دستان هومن . آب سرد بود. و انگار تمام تنم بخار کرد . لرزم گرفت .تمام تنم سرد شد . هومن مرا محکم توی بغلش فشرد و به مادر گفت : _پتوش رو بیار . تمنا هم سمت استخر آمد: _چی شده مامانی ؟ -هیچی عزیزم ... برو تو ...لباستو عوض کن تا بیام . اما تمنا گریه کرد: _مامانم ...مرده ؟ هومن اِی بلندی گفت : _اِ ...تمنا. و تمنا همچنان می گریست . دیگر توان حرف زدن را هم از دست دادم تا لااقل او را دلداری بدهم .شاید هم بیهوش شدم .نفهمیدم چی شد ولی باز هومن مرا سمت تختم آورد. مادر لباس هایم را عوض کرد و گفت : _تبش پایین اومده ... برو لباستو عوض کن . صدای بسته شدن در اتاق آمد و سکوت حاکم شد. مست خواب شدم. آرام شدم تا اینکه صدای دکتر و صحبت های هومن بیدارم کرد: -تبش چهل و یک بود ... بردمش تو استخر....تبش پایین اومد. الان سی و هشته ... -کار خطرناک ولی هوشمندانه ای بود... آستین لباسم تا بازو بالا رفت و فشار سنجی به بازویم وصل شد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سرم همچنان سنگین بود که دکتر گفت : _فشارشم پایینه ... یه سِرُم و چند تا آمپول مینویسم ... امروز نه ، ولی فردا یه کم بهتر میشه ، اگه خوب استراحت کنه و غذای مقوی بهش بدید ، تا آخر هفته خوب خوب میشه . -ممنونم دکتر . -گرم نگهش دارید ...دیگه هم لازم نیست واسه تبش بندازیتش توی استخر ... براش قرص نوشتم ، تبش قطع میشه . هومن همراه دکتر رفت و مادر لبه ی تختم نشست .چشم باز کردم که پتو را تا روی سینه ام بالا کشید و گفت : _چه بلایی سرخودت آوردی ؟واقعا عقد کردید ؟ چشمانم را به نشانه ی تایید حرفش بستم و باز کردم که مادر همراه با نفس عمیقی گفت : _میرم واست یه سوپ مقوی درست کنم ...هومن سرما نخوره خوبه ...شما دو تا منو دق دادید . مادر تا برخاست هومن سر رسید .همراه تمنا بود و آهسته گفت : _ببین حالش خوبه ... باید استراحت کنه ، تو برو سر درست تا.من بیام . و انگار همه رفتند جز خودش که ماند . جلو آمد و لبه ی تختم نشست .دست دراز کرد و دستی به صورتم کشید : -الان بهتری ؟ فقط نگاهش کردم .دست بلند کردم و دستش را گرفتم و آهسته کشیدم سمت لبانم . باید می بوسیدم .لااقل در عوض قدردانی برای خستگی اش ، بیداریش ، برای کمری که حتما از تحمل وزن من ، می گرفت یا سرمایی که حتما میخورد . لبخندم یا بوسه ام ، نمی دانم کدام منقلبش کرد . سرش را جلو کشید و لبانم را هدف بوسه اش قرار داد. این بوسه گرچه احتمال سرما خوردگی او را بیشتر می کرد اما حال مرا بهتر کرد. سرش را که عقب کشید گفتم : _دوستت دارم .. لبخندش کامل شد .آنقدر کامل که تمام لبانش را گرفت و کشید سمت گونه هایش . -من بیشتر ... مزد زحماتم رو هم نوشتم ، آخر هفته که دکتر گفت بهتر میشی باهات حساب میکنم ...فعلا برم داروهات رو بگیرم ...باشه ؟ بعد باز دستش را روی گونه ام کشید و لب زد : _بخواب ... زود برمیگردم. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از امروز در کنار پارت های پایانی رمان ، رمان انلاین جدیدی از را پارت گذاری میکنیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🥀رمان مستِ مهتاب 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روی پله ی آخر حیاط خاله طیبه نشسته بودم و نگاهم به قابلمه ی آشی بود که خاله طیبه بار گذاشته بود. کاسه های ملامین طرح گلش را هم کنار پله کنار پایم گذاشته بود تا برای همسايه ها آش بکشد. فهیمه با یک ملاقه برای کشیدن آش فوری از کنارم رد شد و گفت : _حالا چیه اونجا نشستی غمبرک زدی؟! خونسردی ذاتی اش حرصم میداد. نگاهش کردم و با حرص گفتم : _تو انگار نمیدونی چی شده؟! و انگار نه انگار.... زل در چشمانم. _چی شده؟ کلافه از اینهمه خونسردی اش گفتم : _تو نگران بابا نیستی؟... تو نگران تنهایی مامان نیستی؟!.... تو نگران فرهاد نیستی؟! سرش را با غیض از من برگرداند. _خب حالا.... چکار کنم من؟!... نگران باشم چیزی درست میشه؟! کلافه از اینهمه خونسردی زیر لب غر زدم: _تو دیگه نوبری به خدا.... خاله طیبه نگاهم کرد و همانطور که پای قابلمه ی آش ایستاده بود گفت: _خب حالا اینجوری حرص بخوری چی درست میشه فرشته جان.... و همان یه جمله باعث شد فهیمه شیر شود. _اره والا.... منم همینو میگم.... ما که از بچگی به نبودن بابا عادت کردیم.... مامانم که حق داره، ما رو بذاره اینجا که از دست ساواکی ها در امان باشیم.... خب فرهادم که از اول خبری ازش نداشتیم... حالا این رفتار شما یعنی چی. حال بیان نداشتم. حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود. تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت : _حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک.... من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن.... ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه... بابات که خدا پشت و پناهشه..... مادرتم که از تنهایی نمیترسه... فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا.... شما هم که بچه نیستید... ماشاالله 17 سالتونه. و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید : _خاله من 19 سالمه ها. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀💝 🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💝〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀🥀💝 🥀🥀🥀💝 🥀🥀💝 🥀💝
بلند بلند خندید : -سرما رو که از لبای تو نمیخورم ،ولی از آب سرد استخر، شاید . سر انگشتان دستم را دراز کردم سمتش و انگشتان دستش را محکم گرفتم . -بمون پیشم ...ولی بخواب ، خیلی خسته ای ...چشمات کاسه ی خونه . با آنکه پلک هایش داشت سقوط می کرد روی چشمانش اما باز انکار کرد: -من!...اصلا...خوابم نمیآد...تو بخواب . -لجبازی نکن هومن...میگم خوبم ، تبم ندارم ، قرص خوردم ، بگیر همینجا پایین تخت بخواب دیگه . سری بالا انداخت: _اگه قرار باشه بخوابم ، هردومون باید کنار هم بخوابیم ، تو روی تخت بخوابی من روی زمین ! -مریض میشی کنارم باشی دیوونه . چشمکی زد و گفت : -دیگه دیوونه که عقلش به این چیزا قد نمیده . خنده ام گرفت : _باشه برو پتو و بالشتتو بیار... انگار از جونت سیر شدی واقعا . همان شد که گفت . پتویی کف اتاق پهن کرد. دو بالشت گذاشت و یک پتوی بزرگ دو نفره . اولین شب آرامشم بعد از ده سال و چندین ماه ، کنار هومن ، شب پرستاره ای بود .کلی حرف زدیم ،چشم در چشم هم و کلی بوسه هدیه گرفتم . داغ و آتشین و آخر سر هومن غرق خواب شد . شاید اصلا خودش هم نفهمید که کی از خستگی بیهوش شد . خیره اش شدم . به خطوط ریز و کوچک کنار چشمانش ، به خط اخم و جدی روی ابروانش و حتی به لبانش که آنقدر مرا بوسیده بود که دیگر یقین داشتم سرما می خورد . چقدر آنشب خدا را شکر کردم که پارسا رفت . من داشتم با عشقی دروغین ، با تظاهر ، پارسا را گول می زدم و حتی خودم را . و حتی هومن و مادر و تمنا را. قلب من فقط و فقط برای هومن بود. شک نداشتم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
•﷽• چشمم به ماه بود که دلواپست شدم🌙 برگرد اي خلاصه ي امن يجيب ها! (: 🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
مگه میشه که خوب نباشم. با نگاهی پرستاره که سال ها حسرت دیدارش را داشتم و عشقی که بالاخره پدیدار شد . حالم بهتر شده بود و فقط از آثار آن سرماخوردگی شدید ، فقط سرفه هایش باقی مانده بود. هومن آخر همان هفته یک مهمانی بزرگ گرفت ..عمه ها و خانم جان هم دعوت شدند . شاید چیزی شبیه مهمانی یا جشن عروسی بود. اصرار داشت ، لباس بخرم .که همراه خودش ،خریدم . یک بلوز و دامن مجلسی و برای تمنا هم کت و شلوار خرید و مادر که به اصرار زیاد ما فقط یک بلوز و پیراهن و شلواری مردانه که البته با سلیقه ی من انتخاب شد . مادر هم دو سه کارگری برای مهمانی گرفت تا من کمکش نکنم . با آنکه همه چیز خوب بود، اما نمی دانم چرا من دلشوره داشتم برای دیدار باعمه مهتاب و باز برای شنیدن کنایه هایش .هومن بهتر از حتی خودم، حالم را فهمید .درست در دقایقی که کاملا آماده بودم و منتظر آمدن مهمان ها ، نیشگونی آهسته از گونه ام گرفت و گفت : _نبینم نگرانیتو. -میدونی که ...باز عمه ... -با من . حتی نگذاشت حرفم را بزنم .مهمان ها آمدند و عمه همان جلوی در ورودی زد. کنایه ای آبدار و پر طعنه . -مبارکه عروس و داماد یازده ساله .. بالاخره بعد از یازده سال یه مراسم گرفتیدها! و بعد بلند بلند خندید . زهر خنده هایش در قلب من فرو رفت . بی اختیار حالم بد شد . یکراست رفتم سمت آشپزخانه و همانجا سرم را با ریختن چای گرم کردم که هومن از راه رسید . سینی پر شده از لیوان های چای را دست یکی از خانم هایی که برای کمک آمده بود ، دادم که با خروجش از آشپزخانه ، هومن جلو آمد و پرسید: -واسه چی اومدی اینجا ! -اصلا حوصله ی شنیدن حرفای عمه رو ندارم . -ولش کن ...گفتم با من دیگه . حرصم بیشتر فوران کرد: _همچین میگی با من انگار تو از پس زبون اون در میآی. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در حالیکه شیرینی ها رو توی دیس پذیرائی می چیدم ، هومن کنار گوشم زمرمه کرد: _برمیآم ..تو بیا تا ببینی چه جوری برمیآم . سکوت کردم ،که کنارگوشم باز آهسته نجوا کرد: _جوون و دلم میبره برات مگه میشه دل تو رو نخواد. یه جوری میخوام تو رو عزیزم که چشمای عمه هام درآد . یکدفعه از آخرین بیت شعرش زدم زیر خنده .سرم از کنار شانه سمتش چرخید . لبخندی اطمینان بخش به رویم زد و گفت : _بریم ؟ دستم را کشید و فرصت چیدن شیرینی ها را بهم نداد .من و هومن روی مبل دونفره ای کنار هم نشستیم .خانم جان با مهربانی نگاهمون کرد و بلندگفت : _قربونتون برم الهی ...چقدر شما دوتا بهم میآید . عمه پوزخند زد: _آخی ....مامان ساده ی من ...باز دو ماه دیگه که هومن رفت سوئد بهت میگم . هومن دست دراز کرد سمت من و عمدا دستم را مقابل نگاه عمه گرفت و گذاشت روی ران پای خودش وگفت : -میگم بهنام چطوره ؟سرش به زندگی خودش گرم شده یا نه ؟ عمه اخمی کرد فورا : _وا...سرش به زندگیش گرم بود ، مگه مثل توئه که زن بگیره و بره عشق وحال. هومن با خنده سرش را کمی بالا گرفت و فشاری به انگشتان دستم داد و جواب عمه را مقابلش : _سرش که شاید ولی چشماش پی زندگی خودش نبود... یه جوری شیر فهمش کنید که من برگشتم ایران و پای زندگیم هستم که دور و بر خونه ی من و هتل پیداش نشه که بدجوری آمارش رو دارم . آقا آصف هم که همیشه سکوت می کرد اینبار به حرف آمد: _همه چی تموم شده هومن جان ، بهنام سر زندگیشه . عمه بافریاد گفت : _آصف ! یعنی چی همه تموم شده !از اولش هم چیزی نبوده که تموم بشه ...این توهمات تو و زنته که فکر میکنید همه ی عالم و آدم، چشمشون دنبال یه دختر سر راهیه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
•• بچه‌هــا! پشت‌رودخانه‌ۍ‌چه‌کنم، چه‌کنمِ‌زندگی که‌گیر‌می‌کنین . . فقط‌امام‌عصر«عج»‌عبورتون‌میده! ♥️ 🌌🌿 🕌🚩 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از امروز در کنار پارت های پایانی رمان ، رمان انلاین جدیدی از را پارت گذاری میکنیم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه در حالی که با ملاقه، آش را هم میزد گفت : _حالا اون کاسه های اش رو بیار.... و بعد سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت. _شما هم بلند شو برو یه چادر سرت کن بیا کاسه های آش رو ببر.... ناچار برخاستم. چادر سفید و گل دار خاله طیبه را سر کردم و برگشتم. خاله طیبه سه تا کاسه آش کشیده بود و فهیمه ان ها را تزیین کرده بود. یک کاسه روی سینی گذاشتم که خاله گفت : _اینو ببر برای اقدس خانم.... همین خونه بغلی.... نگاهم به تزیین آشفته ای بود که فهیمه با بی سلیقه گی رقم زده بود. با همان نگاه خیره به کاسه ی آش رفتم تا کنار در و در را باز کردم. سرم پایین بود که زنگ خانه ی اقدس خانم، همسایه ی کناری خاله طیبه را زدم و طولی نکشید که صدای تند پاهایی را شنیدم. در باز شد و من که انتظار داشتم اقدس خانم باشد و بخواهد کاسه ی آش را از من بگیرد، سینی آش را دراز کردم سمت در که.... در ناگهان و با شدت باز شد و کسی محکم به سینی آشی خورد که سمت فرد ناشناس گرفته بودم. شدت برخورد در حدی بود که سيني از دستم رها شد و زمین افتاد. کاشه ی ملامین آش سرنگون شد و کمی از آش روی چادرم پاشید. و من با انکه میتوانستم این اتفاق را تنها یک سهل انگاری تصور کنم اما از شدت عصبانیت، سر بلند کردم و با آن شخص ناشناس برخورد. _چه خبره! و نگاهم روی صورت مرد جوانی افتاد که از شدت شرمندگی بابت این اتفاق سرخ شده بود. اما من حتی به شرم و خجالت ظاهر شده در چهره اش رحم نکردم و با عصبانیت گفتم: _ببینید چکار کردید؟! _ببخشید... عجله داشتم.... با آنکه معذرت خواهی کرد اما من عقده ی دل پُرم را، که ناشی از دلتنگی برای مادر بود، سرش خالی کردم و گفتم : 🥀☘ 🥀🥀☘ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀☘〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀☘ 🥀☘
انگار رگ های قلبم که باعث اتصال به قلبم بودند ، پاره شدند .چشم بستم و فقط گوش دادم .هومن به جای من جواب داد: _ببین عمه ..خودتو به اون راه نزن ...بهش بگید که میدونم چقدر تو گوش سیما خونده که بتونه راضیش کنه که پاشو جلو بذاره ولی من قلم پاشو میشکنم اگه یه بار دیگه ، حتی جلوی چشمم ظاهر بشه ، ممکنه یکی هم بزنم توی گوشش که چشمش دنبال زن مردم نباشه . عمه باز جیغ زد: _خدا مرگم بده چه حرفا! ... کی ؟! بهنام من! بیافته دنبال زن تو! چه چرت و پرت هایی میگی به خدا ...مگه سیما بذاره که بهنام همچین کاری کنه. خانم جان عصبی گفت: _اینقدرحرف مفت نزن ...همه می دونن همین چند روز پیش با دسته گل و شیرینی بعد یه دعوای مفصل با سیما و کتک کاری میخواسته بیاد اینجا که ...معلوم نیست کی بهش گفته که هومن و نسیم عقد کردن ...حالا برو بهش بگو، سرش به زندگی خودش باشه ...خجالت بکشه از روی پسرش ، این کارا آخر و عاقبت نداره . من هم تعجب کردم! قضیه بهنام چه بود که همه میدانستند جز من! اماحالا باید چشم بازمی کردم ، قیافه ی عمه حتما دیدن داشت . باحرص دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت : _وا مامان! این چه حرفیه می زنی! شما چرا ؟ عمه پری با آهی بلند گفت : _خوب کردی که برگشتی هومن جان ...به خدا واسه خاطر زندگی دخترمم که شده ، دعا می کردم تو و نسیم عقد کنید . انگار این حرف عمه پری باعث انفجار عمه مهتاب شد .از جابرخاست و جیغ کشید : _پری !حرف مفت نزن .. آصف بلند شو بریم اینجا جای من و تو نیست . مادر تنها کسی بود که گفت : _کجا مهتاب جان ؟ شام نخورده که زشته . -زشت اینه که پسرت ما رو دعوت کنه بعد این حرف ها را بزنه. خانم جان به جای من و هومن گفت : -خودت شروع کردی مهتاب ...حالا هم خوش اومدید . عمه معطل نکرد و رفت .اقا اصف هم با یه ببخشید دنبالش .سرم چرخید سمت هومن و آهسته گفتم : -کاش اون حرف ها رو ... " نمی زدی " را نگفتم که گوشه ی لبش کشیده شد بالا به لبخندی و گفت : -جدی گفتم ...چه بهنام چه پارسا ... دور و برت ببینم ، ندیدم ها . -هومن ! -هومن بی هومن. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• چه قشنگ گفت :) شب‌دراز است‌‌و‌قلندر‌ بیدار ||🌿 ||🤞🏻 🕌🚩🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
عنایت امام زمان(عج) - حجت الاسلام محرابیان.mp3
5.27M
•• 🎧 (:♥️ 🥺 عنایـت‌امام زمــان[عج] • حجت‌الاسلام‌محرابیـان🎙 🕌🚩 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[باید مثلِ چمرانِ‌ عزیز با رنج برخورد کرد؛🌱] وقتی که گفت: ای درد اگر تو نماینده ی خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم، تورا در آغوش میکشم و هیچ گاه شکایت نمی کنم ...:) •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به پاهاے خودت موقع راه رفتن نگاه کن! دائما یکے جلو هست و یکے عقب! نه جلویے بخاطر جلو بودن مغرور میشه، نه عقبے چون عقب هست شرمنده و ناراحت!! چون میدونن شرایطشون دائم عوض میشه:) روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته، دنیا دو روزه! روزے با تو ، روزے علیه تو!! روزے که با تو هست، مغرور نشو:) روزے که علیه تو هست، ناامید نشو:) هر دو میگذرن... 🍃❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ الان با این معذرت‌خواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟ کمی نگاهم کرد و فوری خم شد. کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت. _حق باشماست.... بازم عذر میخوام.... الان کاسه رو میشورم و میارم. او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد. نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت. کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود. تازه آن وقت بود که شرمنده شدم. رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم. _بفرمایید.... _چرا.... چرا نبات؟!.... کاسه ی آش که خالی بود؟! لبخندی زد و با شرمندگی گفت : _اون بابت اشتباه منه.... پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد.... ببخشید. نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد. _شما مستاجر طیبه خانم هستید؟ نگاهم روی او دقیق شد. آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش، حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود! _خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند.... گفتم و وارد حیاط شدم. هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد : _کجا رفتی دو ساعته؟!.... حالا خوبه یه کاسه آش بردی!... اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه. بی توجه به حرفش تنها گفتم : _یه کاسه آش دیگه بدید.... این جلوی در ریخت. 🥀🌹 🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌹〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🥀🌹 🥀🥀🌹 🥀🌹
ازجا برخاستم و با یه ببخشید باز برگشتم به اشپزخانه .انگار حالا این من بودم که دلخور شده بودم . اما طولی نکشید که سراغم آمد. -نسیم . فوری چرخیدم سمتش و گفتم : _این حرفا جاش امشب نبود. - خودش پای این حرفا رو باز کرد. -هومن من که پام رو دیگه تو هتل نذاشتم از قضیه ی بهنامم که بی خبر بودم ...پس لااقل .... اخم کرد و جدی گفت : _پارسا باید بره ... در ضمن میدونستم قضیه ی بهنام رو نمیدونی وگرنه موهاتو تک تک میکندم. -هومن! عصبي شد و صدایش کمی بلند : _همین که گفتم ... اون پسره باید بره. و بعد رفت سمت سالن. با آنکه از خود پارسا هم مطمئن بودم همینرا میخواست اما لااقل بخاطر خود هتل میخواستم ،بماند .اما هومن حس میکردم دچار یک نوع حساسیت عشقی شده بود.حتی اسم پارسا و بهنام هم عصبی اش می کرد. حالا پارسا را که خودش فهمیده بود اما قضیه ی بهنام را از همان اول ، نه من بلکه حتی به مادر هم نگفته بودم و برایم جای سئوال بود که هومن از کجا فهمیده بود و قضیه ی چند روز قبل چه بود ؟! مهمانی خوبی بود با چاشنی کمی دلخوری .گرچه هومن خوب بلد بود که ابروداری کند . برایم غذا کشید .سالاد ،نوشابه و گفتن کلماتی چون : _چیزی نمیخوای عزیزم ...نوش جونت. تمنا از همه بیشتر کیف کرد .انگار هرچه ابراز علاقه ی هومن را نسبت به من میدید ، بیشتر خیالش راحت میشد که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده . بعد از رفتن مهمان ها که آن هم فقط خانم جان بود و عمه پری ، به اتاقمان برگشتم . به همان اتاق مشترک ده سال قبل . شالم را از روی سرم برداشتم و گلسرم را باز کردم .موهایم را شانه زدم و بافتم .آرایشم را پاک کردم و آماده ی خواب شدم که آمد .تا در اتاق را باز کرد گفت _بازش کن . متعجب سرم چرخید سمتش .اشاره کرد به موهایم وگفت : -بازش کن ... با صدایی قهرآلود ، دلخور و کلافه گفتم : _میخوام بخوابم ، بافته باشه بهتره. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝