🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_4
فهیمه با تعجب نگاهم کرد.
_چی؟!.... ریختی؟!.... تو دست و پا چلفتی نبودی!
خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت :
_اگه این یکی رو نمیریزی.... ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه.
کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم. لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است.
یک قدمی جلو رفتم و ایستادم.
_بفرمایید....
سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست.
_شرمنده کردید....
_خواهش میکنم.
حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم.
از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم :
_ببخشید.... من.... زود عصبی شدم.
لبخند روی لبش پهن شد.
با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم....
خنده ام گرفت.
_به من میخندید؟
_بله....
_چرا؟!
_چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو....
به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت.
_اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم!
از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت :
_حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم.
و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد.
🥀🌸
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌸〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🌸
🥀🌸
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_497
جلو آمد و از پشت سرم ،کش موهایم را کشید .اصلا حرف حرف خودش بود . پنجه هایش ، در بین پیچ و تاب موهایم لغزید و موهایم را باز کرد :
_من خوابم نمیاد ، تو هم هر چی شوهرت میگه بگو چشم.
خواستم کنارش بزنم که دستانش روی شکمم حلقه شد . سرش را جلو کشید و درحالیکه نگاهش از درون آینه به من بود گفت :
_کی گفت ارایشت رو پاک کنی ؟
جوابی که ندادم هیچ ، از نگاه درون آینه اش هم فرار کردم که گفت :
_حرفم همونیه که شنیدی ...نه میخوام اسم پارسا رو بشنوم نه خودشو توی هتلم تحمل میکنم .
-میزاری حرف بزنم یانه؟
-بگو.
نگاهم را به نگاه منعکس در آینه اش دوختم :
_چرابه پارسا حسودی می کنی ؟ قضیه ی من و پارسا تموم شده است .
اخم کرد:
_گفتم اسمشو نیار .
-تو جوابم رو بده .
چشماشو ریز کرد و با حالتی تهدید آمیز و جدی جواب داد:
_بالاخره هر مردی روی عشقش تعصب داره ... نداره؟!
-هر مردی؟!
-اصلاح می کنم هر مرد متاهلی ...
دستم بالا آمد و روی گونه ی صافش نشست :
-الان من ...عشق توام ؟!
محکم مرا چرخاند سمت خودش . رو به رویم ایستاده بود که سرش را خم کرد و درحالیکه نوک بینی اش را به بینی ام رسانده بود، آهسته گفت :
-تو همه چیز منی ...تو زندگی منی ...دیگه هم نپرس .
خندیدم :
_نمی پرسم ولی تو بگو ..نپرسیده بگو .
نگاهش سمت لبانم رفت و قبل از بوسه گفت :
_تا زنده ام میگم ، خوبه ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر
🔥آتش چوب کبریت، از سرش شروع میشود
و برجانش می افتد...
مراقب افکارت باش..
مخصوصا در خلوت ها....✨✨✨
بله 👇
بعضۍ ڪارها مثل لیمو شیرین هستند🍋
اولش شیرینه؛
اما بعد از گذشت مدت ڪوتاهۍ
تلخ میشه...🧡
درست مثل گناه ارتباط با نامحرم حالا به هر نحوی یا چت ، دوستی ، صحبت ، نگاه ، ....
همه ی اینا اولش باعث شادۍ میشه ؛
اما تا آخر عمرت باید جواب
همون گناهت رو بدۍ🌸✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_5
کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم.
طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم.
_بفرمایید....
_ممنون.... باز شرمنده کردید.
_خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام.
با خنده ای کنترل شده جواب دادم:
_چقدر عذرخواهی میکنید!.... منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم.... ببخشید.
لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد.
_شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟
_بله.... من خواهر زاده شون هستم.
و بی معطلی وارد حیاط شدم.
فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت :
_به به.... نقل آوردی!.... خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها.... جیره ی یه سال رو در میاره.
خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد.
_زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد.
_الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟
_اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم.
_چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم.
کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم.
و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم.
موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست.
باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت :
_با اجازتون....
و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد:
_یونس....
🥀🌿
🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🌿〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🥀🌿
🥀🥀🌿
🥀🌿
کسانی که برای هدایت دیگـران تلاش می کنند؛
به جای مُردن شـھید میشن!
#استادپناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«💙🍃 »
❍چِہمیشَۅدبـٰاآمَدَنتاین
پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم
✦ـبیاآرومِـدلها•••♥
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیابقیھاللہ
💙¦⇠#اللهمعجللولیڪالفرج
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_498
#پارسا
صدای قابلمه ها، تخته ی کار ، چاقو ، آبکش ، همه و همه بلند بود. اوج کار بود، ولی من تمام حواسم پیش حرفی بود که چند روزی میشد که مثل یک نوار تکراری در مغزم مرور میگشت :
"یه نفر توی آشپزخانه هست که خوشحال میشه این انگشتر رو بهش بدی ...دوستت داره ، اونقدر که واسه خاطر تو با من دعوا کرد."
نگاهم با جاذبه ای نامرئی کشیده شد سمت فریبا . چشمان درشتش را به کاهوها دوخته بود و با دقت کاهوها را خرد میکرد. فقط جاذبه نبود. طنابی دور پاهایم بسته شده بود که مرا میکشید سمتش .کنار دستش ایستادم و به تماشایش .
نگاهم اما روی کاهوها بود که آهسته سر بلند و کرد و پرسید:
-خیلی ریز خرد کردم ؟
-نه ...نه خوبه.
باز نگاهم کرد و پرسید :
_طوری شده ؟
فکرم درگیر و نگاهم بی مسبب میخواست که او تصویر قاب شده اش شود. نگاهش کردم . دقیق تر از همه ی روزهای قبل . صورت کشیده ای داشت ، اما استخوانی .گونه هایش برجسته و لبانش کوچک اما قلوه ای . نگاهم را فوری جهت دادم سمت کاهوها و دوباره و با سرفه ای که اصلا نفهمیدم چرا ایجاد شد گفتم :
-شما میشه آخر وقت بمونید ، کارتون داشتم ؟
-کاری کردم ؟
باز چشمانم داشت کشیده میشد سمت سیاره ی پرجاذبه ی نگاهش که مقاومت کردم و گفتم :
_نه چیزی نیست ...
-نکنه واسه خاطر اینکه امروز صبح با آقای صرافی بحثم شد و ...
نشد . مهار نشد چشمانی که انگار از تصویر قاب شده ی چهره ی او ، در سیاره ی کوچکش ، لذت میبرد .دوباره نگاهش کردم و گفتم :
_نه در مورد کار نیست .
-نیست ؟!
باز سرفه ام گرفت :
_حالا... بعدا ... در موردش ...صحبت میکنیم.
ما بین تک تک کلمات سرفه کردم ک چرخیدم سمت گاز که او برایم یک لیوان آب نطلبیده آورد. همیشه میگفتند آب نطلبیده ، مراد است .
نگاهم ماند روی یک لیوان آب که گفت :
-واسه شماست ،چرا نمیگیرید؟
-ممنون.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_6
نگاهم تا مرد جوان دوم رفت. خیلی جدی به نظر می رسید.
اما یونس، همان پسر جوانی که کاسه ی آش اول را با شتابش، به زمین زد، با لبخند سمت مرد جوان برگشت.
و همان موقع نگاهش به منی که هنوز جلوی در حیاط خانه ی خاله طیبه خشکم زده بود، افتاد.
_برادرم یوسف هستن.... ایشون خواهر زاده ی طیبه خانم هستن.
چنان نگاه جدی پسر جوان که حالا اسمش را هم میدانستم، سمتم آمد که لحظه ای ترسیدم.
خشک و جدی نگاهم کرد.
_سلام...
نمیدانم شاید از شدت ترس بود که فوری و دست و پا شکسته گفتم :
_سَ.... سلام.
و آقا یونس خندید.
_این کاسه ی آش هم واسه ی ماست؟
و من آنقدر گیج بودم یا شایدم ترسیده که کاسه ی آش اعظم خانم را هم به آنها تعارف کردم.
_بله... بفرمایید....
و یونس رو به برادرش گفت :
_بفرما.... یه کاسه ی آش ریختم، دوتا کاسه ی آش تحویل گرفتم.
و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه.
_بیا... بیا اینم ببر... واسه چی اونجا خشکت زده!
و خودم هم نمیدانستم چرا. اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد.
کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد.
_یا الله....
خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست.
و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد.
_بفرمایید....
کاسه ی خالی آش را آورده بود.
لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود.
_لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید.
_اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید.
و انگار صدای او را خاله طیبه شنید.
🥀❄️
🥀🥀❄️
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀❄️〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀❄️
🥀❄️
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_499
#پارسا
لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم .آدم سخت گیری بودم و خودم هم ماندم که چطور باهمه ی سال هایی که عیب وایراد روی تک تک دختران مردم گذاشتم و بعد از آن ، بخاطر سخت کوشی و صبر نسیم به اوعلاقه مند شدم ، آنهم در طی سالیان دراز ، چطور در عرض چند روز ، تنها باشنیدن چند جمله ، اینقدر ذهنم درگیر فریبا شد !
شاید پاسخ جلوی چشمم بود .در همان چند روز وقتی در رفتارش دقیق شدم ، متوجه ی توجهش به خودم گشتم .اگر از سهل انگاری های عادی میان آشپزیم یه " آخ " می گفتم ، تنها سر او میچرخید سمتم و میپرسید : "چی شد ؟ "
روی صندلی گوشه ی آشپزخانه مینشستم ، یک لیوان چای برایم میآورد و حالا هم که با یک سرفه ، یک لیوان آب نطلبیده را برایم طلبید .این توجهش مرا مجذوب خودش کرد.
دختر خوبی بود .آنقدر نجیب که اهل شوخی با مردان آشپزخانه نباشد ، و مهربان و دلسوز ، البته برای من !
همه رفته بودند که فریبا سمتم آمد . رو به روی من که از خستگی روی همان صندلی کنار آشپزخانه نشسته بودم ایستاد :
_کارم داشتید ؟
-بله .
به زحمت برخاستم و گفتم :
_شما بنشینید ، من میایستم .
-من!! چرا من؟! شما خسته اید ، راحت باشید .
باز نشستم و دنبال فکری ، راهی یا حرفی برای باز شدن بحث گشتم که گفت :
_دارید نگرانم می کنید .
-نه نگران نشید ... خیره ...خب ... دوستتون خانم افراز ...
مکث کردم و کلمات همه در ذهنم گم شدند . ناچارا دست بردم و از جیب شلوارم ، ان جعبه ی کوچک انگشتر نامزدی را درآوردم و مقابل نگاهش باز کردم . فکرم درگیرتر شد . حالا چی فکر میکرد ؟ اگر از انگشتر ایراد میگرفت یا اینکه میگفت چون قبلا آنرا به نسیم دادم ، قبول نمی کند یا ...هر بهانه ی دیگر ، چه کار کنم ؟
های بلندی از تعجب کشید و مرا از اعماق افکارم بیرون . دو کف دستش را به حالت عمود جلوی دهانش گرفت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_500
آرام گفتم :
_دوستتون گفت که میتونم از شما تقاضای ازدواج کنم وگرنه هیچ وقت به خودم این اجازه رو نمی دادم که وقتی باخانواده ام پا پیش نگذاشتم ، اینطوری از شما خواستگاری کنم ...شما...بامن ازدواج می کنید ؟
کف دستانش از جلوی دهانش پایین آمد و همراه با لبخندی پر شوق گفت :
_من...من...
همچنان نگاهش می کردم آنقدر شوکه شده بود که حتی کلمات را پیدا نمی کرد که حتی حرفش را بزند که گفتم :
_ببخشید من نشستم ، باید شما مینشستید و من زانو میزدم .
همین جمله ام ، باعث خنده اش شد . دست برد سمت انگشتر و آنرا از درون قاب کوچکش برداشت و مقابل نگاهش بالا آورد.
-چقدر خوشگله ! اما ...شما که...
-چیزی بین ما شروع نشده بود که حالا تموم بشه ... شاید از اولش هم یه سوتفاهم یا یه اشتباه بود.
حالا لبخندش زیباتر شده بود.انگشتر را آهسته درون انگشت برد .چقدر هم اندازه بود. شاید از اول انگشتر برای دست او خریده شده بود!
سرش پایین بود که گفت :
_خانوادتون تهران هستند ؟
-چطور؟
سرخ شد و به زحمت گفت :
_آخه اگه تهران نباشند ، زحمتشون میشه که بخاطر ما تشریف بیارند تهران .
فوری ازجا برخاستم و گفتم :
-نه ...زحمتی نیست اصلا نیست ...من یه خونه ی اجاره ای دارم که میتونن بیان اونجا ... مشکلی نیست .
سرش رابالا آورد و نگاهم کرد.با گونه هایی قرمز شده و لبخندی زیبا که مرا مبهوت خودش کرد:
_پس لطفا بهشون بگید این زحمت رو بکشند ... من باپدرم صحبت می کنم شماهم باخانواده تون صحبت کنید .
حالا لبخند من قابل کنترل نبود :
- بله حتما.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
به قول شهیدحجتاللّٰہرحیمے:
« هرکس دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه
صلوات بفرسته . . . »🍃🖐🏻
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|♥️🌱|•°
「#موجآرامش🌊」
اونلذتحݪاوت-'🍯'-مناجاتراازاومیگیرم!!
🎙|⇜ #علامہحسنزادھآملے'
💯|⇜ #دانلودواجب'
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_7
_يوسف جان.... تویی؟!
ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت.
_سلام خاله طیبه....
_سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟
_الهی شکر.... خوبه.
_سلام بهش برسون.
_چشم حتما.... با اجازتون.
_بسلامت پسرم.
همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد.
_تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم....
_خب... اولی که ریخت.... دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست.
صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد.
_فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش کن.
از این کنایه ی خاله دلخور شدم.
_خب حالا چی شده مگه!؟
فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت :
_هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم.
نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت.
و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد.
_تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی!
_من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت.
خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت.
_یونس!.... یونس رو میگی؟!
_اره فکر کنم اسمش همین بود.
و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط.
🥀❣
🥀🥀❣
🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🥀❣〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀❣
🥀🥀❣
🥀❣
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_501
#هومن
#درخواستی_اعضا
کلافه بود و عصبی . میرفت و میآمد .در آشپزخانه سر و صدای بشقاب و قابلمه را بلند کرده بود ، و وقتی میآمد ، سر و صدای پیش دستی و کارد روی میز . نگاهم به تلویزیون بود ولی خوب میدانستم علت این رفتارش چیست . باهمان نگاهی که سمت تلویزیون بود پرسیدم :
-چته ؟
درحالیکه سیبی پوست میگرفت ،جوابم را عصبی داد:
_چمه ...مادر و تمنا نیومدن .
-مادر گفت ما دیر میآیم.
-خب نگرانم دیگه .
یعنی توقع داشت با همچین دلیلی قانع شوم ؟!!
نگاهش کردم .موهای سیاه و بلندش را با آن گلسر طلایی رنگ ، بالای سرش بسته بود و دم اسبی کوتاهی از زیر گلسر آویز بود. با آن بلوز آبی نفتی یقه باز و هفتی با آن آستین های کوتاه و کلوش و آن چشمان سیاه شده به مداد مشکی ، همینقدر هم کافی بود تا ساعت ها مجذوب تماشایش شوم . این اعجاز بی مثال مختص او بود و من حتی در ده سال زندگی به ظاهر مشترک با نگین ، حتی ذره ای از آن را هم تجربه نکرده بودم. او تنها کسی بود که هم میتوانست با یه کلمه یا یه یک لبخند یا یک فریاد هم آرامم کند هم عصبانیم یا حتی احساس نهفته ی وجودم را تحریک.
نگاهم خیره به او مانده بود که عصبی در جواب نگاهم گفت :
_چیه ؟
-من چیه ؟ تو چیه ؟..با همه چی دعوا داری حتی با اون سیبی که داری پوست میگیری
-گفتم نگرانم .
تکیه زدم به پشتی مبل و پا روی پا انداختم و گفتم :
_من هم باورم شد .
-با من کل کل نکن هومن ... اصلا اعصابشو ندارم .
باز سرم چرخید سمتش ، راست میگفت وقتی اعصاب نداشت نه تنها خودش ، مرا هم بی اعصاب میکرد ، این حالش به شدت مسری بود :
_خب بگو چته ؟
-یه زن چرا بهم میریزه ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_8
خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش.
دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد.
بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند.
اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر!
اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش
فعال سیاسی بود.
او حتی بیشتر از پدر فعالیت داشت و گاهی سال تا سال او را نمیدیدیم.
تنها من و مادر و فهیمه بودیم که در خانه بودیم که آن را هم بعد از پیگیری ساواک، مادر من و فهیمه را پیش خاله طیبه آورد تا از خانه دور باشیم تا مبادا بخاطر پدر و فرهاد، من و فهیمه هم برای بازجویی دستگیر شویم.
و اینگونه بود که خانواده ی ما از هم جدا شدند.
دلتنگ خانه و مادر بودم و مجبور به ماندن پیش خاله طیبه.
فهیمه مثل من نبود. خیلی راحت و آرام بود و همین ویژگی خونسردی اش بود که باعث میشد ما باهم متمایز باشیم.
شب شد.
کاسه های آش پخش شده بود و هم خاله و هم فهیمه برگشته بودند.
سر سفره ی شام، با همه ی خوشمزگی آش خاله طیبه، اما من میلی به خوردن نداشتم.
_فرشته جان چرا نمیخوری پس؟! نکنه بد شده؟
_نه.... خوشمزه است من میل ندارم.
و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد.
خاله خواست برخیزد که با دست اشاره کردم خودم میروم و در را باز میکنم.
چادر گلدار خاله طیبه که آویز جا لباسی بود، برداشتم و دویدم سمت حیاط.
_بله.... کیه؟
هیچ صدایی نیامد. با ترس به پشت در رسیدم و برای بار دوم پرسیدم:
_کیه؟
_باز کن منم....
صدایی آشنا بود و کمتر از یک ثانیه ذهنم صاحب صدا را تشخيص داد.
مادر بود!
🥀💞
🥀🥀💞
🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💞〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀🥀💞
🥀🥀🥀💞
🥀🥀💞
🥀💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<•💌!•>
عادت کنیم کہ..
همہ اخلاص و فداکاری و همہ محبت و
همہ قلــ♥ـب خود را به آن بزرگوار اهدا کنیم.
🧡⇦#امامزمان
🧡⇦#حضرتآقا
- - - - - - - - - - - -
•🖇•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⚠️ سهم بعضیها از سالها روزهداری، فقط و فقــط گرسنگی و تشنگی است! زیرا ...
#پیشنهاددانلود 👌
#ماهرمضان🌙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_502
ابرویی بالا انداختم :
_زنا رو نمی دونم ولی تو یکی با نگرانی اینجوری بهم نمیریزی .
بغضش آشکار شد . پیش دستی سیبی که خرد کرده بود را مقابل من گذاشت و گفت :
-آفرین ...منو خوب شناختی ...آره اعصابم خرده واسه خاطر تو .
-چکار کردم باز؟
-کاری نکردی ...ولی ...ولی بلیط بازگشتت رو دیدم .
پاک یادم رفته بود که نگین لعنتی تا توانسته بود ، آسمون و ریسمون بافته بود تا بین من و او را بهم بزند تا بروم سوئد و بمانم چون در غیر اینصورت ، حتی خودش هم میدانست که با رها نکردن شرکت پدرش ، من برمیگردم ایران و او تنها میماند.
-خب که چی حالا.
-که چی حالا ؟ تو سابقه رفتنت ده ساله است ، که چی حالا ؟!
هنوزم بهم اعتماد نداشت و این عصبیم می کرد. هر کاری از دستم بر آمد کردم که اعتمادش را جلب کنم ولی نشد . غرورم را در چهارچوب عقلم حبس کردم و احساسم را برایش در معرض نمایش گذاشتم و باز هم او ، به من اعتماد نداشت. عصبی شدم .این اعتماد لعنتی انگار نمیخواست جلب شود.
-هومن نرو ... بخاطر من و تمنا لااقل ...
اصلا انگار نمیفهمید که رفتنم بخاطر او و تمنا بود تا همه چیز تمام شود و این حرفش مرا به درجه ی انفجار رساند . با فریادی بلند ، پیش دستی روی میز را با نوک انگشتان پایم پرت کردم آن طرف و گفتم :
_ببند دهنتو وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن .
بغضش ترکید .گریست و دوید سمت اتاق . اما نه من آرام شدم نه او. حرصم می گرفت که شرایط سخت مرا درک نمیکرد. هزار بار توضیح دادم که برای ماندن باید این سفر را برم ولی او یا درک نمیکرد یا نمیخواست درکم کند .
دردم را به کی باید می گفتم ؟
می گفتم ،میگفت دروغه ،نمیگفتم ، میگفت پنهون کردی ...من چه غلطی باید می کردم ! که لااقل یکبار حال و روزم را میفهمید .
رفتنش بیشتر اعصابم را بهم ریخت . طاقت نیاوردم و من هم دنبالش رفتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝