eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با کمک آن مرد غریبه، یک لیوان آب قند به آقا یوسف دادیم. کمی به حال آمد و چشم گشود. با بی حالی تنها چیزی که گفت این بود. _خواهش می کنم.... این خانم امانته خونه ی ما.... برسونیدش خونه. این حرفش مثل بمبی در قلبم منفجر شد. حال بدی داشتم. اشکانم بی اختیار از چشمم می بارید. حتی فکرش را نمی کردم که در آن حال و روز هم به فکر من باشد. با کمک آن مرد غریبه و پسرش، آقا یوسف را از پله های پشت بام سمت خانه بردیم. و حالا مانده بودیم با آن خونریزی و گلوله ی مانده در بازویش چه کنیم. خانمی با روسری و بلوز و دامن بلند با دیدن آقا یوسف جلو آمد. گویی همسر آن مرد غریبه بود. _آقا صفری... چکار کنیم حالا؟ آن موقع بود که نام خانوادگی آن مرد غریبه برایم آشکار شد. _نمی دونم والا.... یوسف روی آخرین پله ای که از پشت بام سمت خانه می رسید، نشست و سرش را کج کرد سمت دیوار. چشم بسته بود که آهسته گفت : _فرشته.... خانم.... سرم را تا نزدیک صورتش پایین آوردم. _بله.... _شما برگرد خونه.... تو رو خدا برگرد خونه.... _می مونم... هیچ جا نمی رم.... شما رو چطور با این حالتون اینجا تنها بذارم. چشم گشود و با اخم، تمام توانش را گذاشت تا سرم فریاد بزند. _بهت می گم باید بری خونه.... دو سه ساعت دیگه حکومت نظامی می شه.... منم با بغضی از آن حال بدش گفتم: _اولا سر من داد نزنید.... ثانیا.... من... من باعث شدم این جوری بشه.... می مونم پیش شما. ما بین دعوای لفظی من و یوسف، آقای صفری و خانومش داشتند در مورد یک دکتر صحبت می کردند. 🥀❣ 🥀🥀📜 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀📜 🥀❣
سلام میلاد با سعادت حضرت معصومه علیها السلام بر شما مبارک باد 🎉🎉🎉🎉🎉🎉 یک پارت به عنوان عیدی 😍😍😍😍😍😍
درکے از این بهشت ندارند ناکسان ▪️چون تار عنکبوت گرفته‌ست قلب‌شان.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بی طاقت شدم و نگذاشتم آنها در بحثشان به نتیجه برسند. _دکتر سراغ دارید؟ خانم آقای صفری گفت : _یه آقای دکتری هست سنش بالاست دیگه کار نمی کنه.... قبلنا تو بیمارستان کار می کرد.... همسایمونه.... ولی حقیقتش نمی دونیم چه جور آدمیه.... می ترسیم نکنه که بره مامور خبر کنه. _خب چکار کنیم الان؟!.... حالش خوب نیست. هر سه سکوت کرده بودیم که یوسف خودش جواب داد. _استخاره کنید.... یه قرآن بیارید. خانم آقای صفری رفت و یک قرآن آورد. یوسف می گفت چکار کنند و آقای صفری انجام می داد. بالاخره قرآن را گشودند و.... همان صفحه را به یوسف نشان دادند.... یوسف لبخندی زد بی حال و گفت : _فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین..... خیره.... بهش اعتماد کنید. آقای صفری، پسرش ارسلان را فرستاد دنبال همان آقای دکتر. و من روی همان پله ی آخری که آقا یوسف نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود، نشستم. چشم بسته بود که گفتم : _تحمل کنید.... الان دکتر میاد. با بی حالی جواب داد: _من به شما گفتم بری.... چرا نرفتی؟ جوابش واضح بود و گفتن نداشت. چشم گشود و نگاهم کرد. سر به زیر گفتم : _ببخشید آقا یوسف.... حرفتون رو گوش ندادم و باعث دردسر شما شدم. _خدا رو شکر که این بلا سر شما نیومد... وگرنه من جواب خاله طیبه رو چطور می دادم!؟ _الانم.... من چطور جواب وجدان خودمو بدم!؟ نگاهش باز سمتم چرخید. _به وجدانت بگو.... دفعه ی بعدی رو حرف یوسف، حرف نزنه.... لبخند بی رنگی پشت کلامش، به لبش آمد و باز از زور درد، سر به دیوار تکیه زد. 🥀🎐 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀💕 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دکتر آمد. و با اولین دستور گفت : _یه رختخواب براش پهن کنید.... یه حوله ی تمیزم می خوام. خانم آقای صفری یک تشک پهن کرد روی زمین و آقا یوسف روی آن دراز کشید. _ببین پسرم، من ماده بی هوشی ندارم، پس ناچاری درد رو تحمل کنی.... این حوله رو می ذاریم تو دهنت تا داد و فریاد راه نندازی.... با ‌شنیدن آن جملات دکتر، اشکی بی اختیار از چشمانم چکید. همش تقصیر من بود. قطعا اگر خود یوسف به تظاهرات می آمد طوریش نمی شد.... او سپر بلای من شد! از کنار در اتاق نگاه می کردم که دکتر آستین پیراهن یوسف را پاره کرد و مشغول کار شد. نگاهم به یوسف بود. چنان روی حوله ی میان دندان هایش فشار می آورد که قلبم از شدت ناراحتی، میان فشار پنجه ای نامرئی جمع شد انگار. هنوز چشمانم به او بود که نگاهش برای لحظاتی سمت من آمد. درست مقابلش کمی دورتر از او، کنار در ورودی اتاقی که دکتر داشت گلوله را از بازوی یوسف خارج می کرد، ایستاده بودم. نگاهش توی چشمانم ماند.... و من از دیدن بلایی که بخاطر گوش نکردن حرف او، سرش آوردم، اشک می ریختم که ناگهان از شدت درد، ناله ای کرد و چشمانش را بست. قلبم شاید ایست کرد برای او.... قدمی به داخل اتاق برداشتم و با همان صورت پر اشک پرسیدم. _چی شد؟!... حالش خوبه؟ و دکتر گلوله ای خونی را با پَنس، مقابل چشمانم بالا گرفت. _تموم شد.... حالش خوب می شه.... یه کم بهش برسید.... غذای مقوی بهش بدید.... داروهاش رو می نویسم بگیرید. دکتر از کنار تشک آقا یوسف برخاست و من، با گام هایی که مرا سمت او می کشاند، بالای سرش ایستادم. 🥀🎐 🥀🥀〰 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀〰 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀〰 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کی به هوش میاد دکتر؟ من نپرسیدم. اما سوال من هم بود. آقای صفری پرسید و دکتر جواب داد: _بذارید فعلا بخوابه.... براش بهتره... دردش کمتر می شه این جوری.... امروز از جاش تکون نخوره بهتره.... تو داروهاش مُسکن هم نوشتم.... بلدید بزنید آمپول؟ _همه سکوت کردند و من گفتم : _من بلدم.... _خوبه.... براش بزن.... سِرُم هم می تونی بزنی؟ _نه.... _ولش کن... خودم میام براش می زنم.... فقط اول برید داروهاشو بگیرید. _ارسلان.... بیا برو داروها رو بگیر. و پسر جوان آقای صفری جلو آمد تا نسخه را از دکتر بگیرد. _احتمالا داروخانه می پرسه واسه چی این داروها رو نوشته.... بگو مادرم دستشو بدجوری با چاقو بریده، بخیه خورده، عفونت کرده. _چشم دکتر. _می مونم تا برگردی، داروهاشو ببینم. _آقای دکتر خیلی زحمت کشیدید.... چقدر دستمزد شما می شه؟ _این چه حرفیه آقای صفری.... ما همسایه ایم.... تو عالم همسایگی، وقت واسه جبران هست. _شما لطف دارید دکتر.... منتظر شدیم و دارو ها آمد. دکتر سِرُمی به دست یوسف وصل کرد و آمپولی داخل سِرُم زد و پرسید : _ازت پرسیدن داروها رو واسه چی می خوای؟ ارسلان پسر آقای صفری، نگاهی به دکتر انداخت و جواب داد : _نه.... داروخونه خیلی شلوغ بود... کسی چیزی نپرسید. _خب خدا رو شکر.... بهتر..... اینم سِرُم و آمپولش.... بذارید بخوابه.... حالش خوبه نگرانش نباشید. دکتر رفت و من نشستم بالای سر آقا یوسف. چشمانش را آسوده بسته بود و در خواب عمیقی بود. نفس عمیقی کشیدم و رو به خانم صفری که داشت مرا نگاه می کرد، گفتم : _ممنونم واسه زحماتتون. _کاری نکردیم.... نگرانش نباش... شوهرت خوب می شه. جا خوردم.! اما دلیل و مدرک نیاوردم و تنها سکوت کردم. 🥀☘ 🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀📜 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان جا، کنار بستر آقا یوسف، نشسته بودم. شاید آخرای سِرُم بود که چشم گشود. با خوشحالی که دست خودم نبود گفتم: _بیدار شدید؟ چشمانش سمتم چرخید و بعد از نگاه گذرایی با صدایی خش دار گفت : _تشنه شدم... خیلی. نگاهم رفت سمت لبان خشکش. _سِرُم زدید .... _آب می خوام.... برخاستم و از اتاق بیرون رفتم که خانم صفری مرا جلوی در اتاق دید. _چیزی می خواستی عزیزم؟ _یه لیوان آب می تونم براش ببرم؟ _بله..... من میارم تو برو... ولی فکر کنم زیاد نباید آب بخوره. من همان جا کنار چهارچوب در اتاق ایستادم و خانم صفری برایم یک لیوان آب آورد. با لیوان آب برگشتم به اتاق. یوسف نیم خیز شد تا بتواند کمی آب بخورد. دستش را دراز کرد که لیوان را کمی عقب کشیدم و گفتم: _زیاد نباید آب بخورید.... لیوان را سمتش گرفتم و که دست دراز کرد و لیوان را گرفت. چنان عطشی داشت که حرفم را از یاد برد و لیوان را بلند کرد تا سر بکشد که فوری لیوان را از دستش کشیدم. _نه.... فکر کنم یه امروز بهتره یه کم کمتر آب بخورید. نگاهش ثانيه ای در چشمانم ماند. سرش را تکیه به بالشت زد و در حالی که سعی می کرد بی تکان دادن دستش، کمی روی تشک جا به جا شود گفت : _یه زنگ به خونه بزنید.... الان همه نگران شدن.... _خطرناک نیست؟.... خط ها کنترل نمی شه؟ _شما زنگ بزن بگو مامان جان، ما خونه ی خاله ایم خیالت راحت و بعد قطع کن.... مادرم می دونه این جمله یعنی چی. باورم نمی شد که حتی برای چنین موقعیت هایی هم رمز داشتند! ناچار شدم برای رفع نگرانی هم که شده زنگ بزنم و همان یک جمله را بگویم. 🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔅 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🔅 🥀☘
🤫 بی اعصاب بودن افتخاره که تویِ بیو مینویسید بی اعصاب؟! نخیر جانم.. برایِ شیعه امیرالمونین ننگِ.. ننگ! مومن باید خوش اخلاق باشه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ا•┈┈┈•✿🌹❁🌹✿•┈┈┈• {گر بماند نزد حق یک روز از عمر جهان🌏 طالب خون خدا،صاحب زمان خواهد رسید} 🌹یٰا صٰاحِبَ الزَّمانِ أغِثْنِی🤲 🌹یٰا اَبٰا صٰالِحَ المَهدٖی أَدرِکْنِی🤲 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ما ناخواسته، آن شب در خانه ی آقای صفری ماندگار شدیم. خانم صفری یک پیاله کاچی برای آقا یوسف درست کرد و من چون دیدم او نمی تواند با یک دستی که وبال گردن شده هم کاسه را بگیرد و هم قاشق به دهان بگذارد، نشستم کنار بستر او و کاسه ی کاچی را گرفتم و گفتم : _ببخشید که حرف گوش نکردن من، باعث این دردسر شد. _لازم نیست هی تکرار کنید فرشته خانم.... فقط از این به بعد، لطفا حرفم رو گوش کنید. تا اولین قاشق را بلند کردم سمت او گفت : _خودم می تونم.... _مطمئنید؟ _آره.... خودم می تونم. کاسه را زمین گذاشتم که آقای صفری که انگار این صحنه را دیده بود گفت : _بذار خانومت بهت غذا بده.... دستت یه امشب نباید اصلا تکون بخوره.... نگاه ریزی به آقا یوسف انداختم. این اشتباه که من و او را زن و شوهر فرض کرده بودند، کمی برای هردویمان سخت بود که گفت: _نه مشکلی ندارم.... حالم خوبه. _چقدر لجبازی می کنی پسر!.... خانوم شما به حرفش گوش نده.... این زخمش خونریزی می کنه باز.... و این طور شد که باز کاسه ی کاچی را برداشتم و در مقابل اصرار های آقا یوسف، مبنی بر اینکه بگذارم خودش کاچی را بخورد، کوتاه نیامدم. سختش بود. معذب بود. و من بیشتر. اما مدام به این فکر می کردم که من باعث و بانی این اتفاق بوده ام. آن شب با شرمندگی و خجالتی وصف ناپذیر مجبور شدیم در خانه ی آقای صفری بمانیم. من و خانم آقای صفری در یکی از اتاق ها، آقا یوسف در پذیرایی و آقای صفری و پسرش در اتاق طبقه ی دوم خانه. فردای آن روز، حال آقا یوسف بهتر بود. آن قدر که توانست یکی از پیراهن های آقای صفری را بپوشد و دستش را کمی با درد اما، تکان دهد. با تشکر از زحمات آقای صفری، فردای آن روز از خانه ی اقای صفری بیرون آمدیم. پشت سر یوسف راه می رفتم که برگشت سمت من و گفت : 🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀⚜ 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _می شه کنار من راه برید؟.... می خوام اگه تحت تعقیب باشیم، فکر کنن ما..... و نتوانست بگوید. اما من منظورش را گرفتم. _چشم.... شانه به شانه اش قدم بر می داشتم که پرسیدم: _امروز حالتون بهتره؟ ... _الهی شکر... شما رو می رسونم خونه و خودم و میرم مسجد. نگاهم فوری سمتش چرخید. _نه... امروز نرید.... دستتون هنوز ممکنه خونریزی کنه. _نه مشکلی ندارم. با حرص گفتم : _شما به من می گید لجباز؟!.... شما که لجبازترید؟!.... بعد از من می خواید لجبازی نکنم؟! لبخند کمرنگی زد. _باشه.... به خاطر شما امروزم استراحت می کنم.... خوبه؟!.... شما چی؟!.... به خاطر من دیگه مسجد نیاید... باشه؟ چه قول سختی! من می خواستم باز هم بروم و در اجتماعات آنها شرکت کنم. سکوتم که طولانی شد خودش به جایم جواب داد: _آهان... پس شما نمی خوای قبول کنی که نیای؟ _بهتون قول میدم دیگه دردسر درست نکنم. عصبانی شد. _فرشته خانم! _همین دفعه اجازه بدید لطفا.... خواهش می کنم. سکوت کرده بود و باز اخم هایش اجازه ی اصرار بیشتر را به من نمی داد. تا خود خانه سکوت کردم. او هم اخم هایش را حفظ کرد. همین که زنگ در خانه را زد و چندی بعد یونس در را باز کرد، صدایش در کل خانه پیچید. _مامان! و با آن فریاد یونس، نه تنها خاله اقدس، بلکه خاله طیبه هم سراسیمه سمت حیاط آمد. _وای خدا.... یوسف!..... کجا بودی تو؟! خون جیگر شدم..... گفتم دستگیر شدی شاید.... حالت خوبه حالا؟! _خوبم.... تیر خورده بود تو بازوم.... و همان جمله ی یوسف واکنش خاله اقدس را به دنبال داشت و نگذاشت ادامه بدهد. _خدا مرگم..... تیر خوردی!!..... 🥀☘ 🥀🥀🔰 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🔰 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🔰 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آقا یوسف انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت و به نشانه ی سکوت گفت : _هیس.... یواش تر مادر جان..... چیزی نیست.... بازوم تیر خورد. _خاک به سرم.... ببینم. و تا اقدس خانم جلو آمد آقا یوسف گفت : _چی رو ببینی مادر من.... بستم زخمو.... دیروز یه دکتر پیدا کردیم تیر رو در آورد. یونس با اخمی پرسید : _چطور اعتماد کردی آخه؟! _ناچار بودم.... مامورا دنبال ما افتادن.... باز خدا رو شکر توی اون شلوغی، من فرشته خانم رو دیدم.... ما با هم بودیم.... مامورا که دنبال ما اومدن.... من تیر خوردم.... از راه یه خونه از دست مامورا فرار کردیم و رفتیم پشت بام تا از پشت بام خونه ها فرار کنیم که دیگه نفهمیدم چی شد.... خونریزی دستم زیاد بود.... از حال رفتم..... باز خدا رو شکر صاحب اون خونه، به ما جا داد و برامون دکتر خبر کرد و.... و یونس باز با همان اخم محکم گفت : _شاید نقشه بوده!.... شاید خواستن برگردی خونه تا همه مون رو باهم بگیرن. _نه.... فکر نکنم.... یونس عصبی گفت : _چرا... به اینم فکر کن یوسف.... اینجا نمونیم.... بریم.... باید بریم. یوسف بازوی یونس را محکم گرفت و او را مقابل خودش نگه داشت. _گوش کن یونس..... اگه دنبال ما بودن الان ریخته بودن تو خونه..... می گم تحت تعقیب نیستیم. و یونس با حرص بازویش را کشید. _چی نیستیم؟!.... من بهت نگفتم پارچه ها رو نده فرشته خانم.... نگفتم ایشونو وارد بازی سیاسی ما نکن.... چرا حرف گوش نمیدی یوسف! فوری سر به زیر و خجالت زده گفتم: _تقصیر من شد.... آقا یوسف گفت نیام مسجد ولی من گوش ندادم و از دست خاله طیبه فرار کردم و اومدم مسجد تا با خانوما برم تظاهرات..... بعدشم.... با تیر اندازی مامورا فرار کردم که آقا یوسف منو دید..... و همان جای صحبت‌های من بود که خاله طیبه جلو آمد و محکم توی گوشم زد. و صدای یونس و یوسف باهم بلند شد. _اِ..... خاله طیبه! 🥀☘ 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀☘ 🥀🥀🎶 🥀☘
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک دستم را روی صورتم گذاشتم و نگاهم روی صورت خاله طیبه ماند. اشک در چشمانش جوش زد که گفت: _چرا داری حرصم میدی فرشته.... اگه یه بلایی سرت میومد من پیش خواهرم شرمنده نبودم که نتونستم از امانتش مراقبت کنم؟! چانه ام از شدت بغض لرزید. سر به زیر انداختم باز که خاله طیبه جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید و گریست. _فرشته..... اقدس خانم ما را از هم جدا کرد. _طیبه جان... حال فرشته خوبه.... حالا جلوی در وانستید بریم تو. همراه خاله وارد خانه شدیم و خاله اقدس یک سینی چای آورد. همه سکوت کرده بودیم که خاله اقدس گفت : _حالا چیزی خوردی؟ سوال خاله اقدس رو به سوی یوسف بود. _بله.... خدا خیر بده صاحب خونه ای که ما رو جا داد..... اینجا بود که من گفتم : _اگه اجازه بدید من برای شب، واسه آقا یوسف یه سوپ مقوی درست کنم. نگاه همه جز آقا یوسف سمتم آمد. _شما زحمت نده، نیاز نیست زحمتی بکشی. کنایه خاله طیبه تند بود و باعث دلخوری ام شد اما خاله اقدس دستم را گرفت و برخلاف حرف خاله طیبه گفت : _بس کن دیگه طیبه جان.... حالا کاریه که شده.... این دخترمو اینقدر خجالت نده.... درست کن عزیزم... فقط اگه یه کم بیشتر درست کنی که من و یونس هم که از دیروز تا الان نگران بودیم، بخوریم. یونس هم با خنده گفت : _اگه این طوره من بیشتر از مادر نگران بودم.... چون می ترسیدم شما رو گرفته باشند و مامورا شب یا نصف شب بریزن تو خونه.... پس اگه این طوره من باید بیشتر از اون سوپ مقوی بخورم. با گفتن این حرف آقا یوسف به شوخی گفت : _سهم منم مال تو شکمو.... ولی ربطش نده به نگرانی که به نظرم خنده داره. یونس اخم کرد. _خنده داره!.... چیش خنده داره.... شما می دونی تا فرشته خانم زنگ زد ما مُردیم و زنده شدیم؟ 🥀🔻 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🔺 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🔻 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🔺 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🔻 🥀🥀🎶 🥀🔺
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با یک تکه ی کوچک قلم گوسفند، برای آقا یوسف سوپ درست کردم. البته به قول خاله اقدس، بیشتر درست کردم تا شام همه ی ما باشد. خاله اقدس هم سبزی خرید و سفره ی شام آن شب را رنگین کرد. سر سفره، خاله طیبه برای همه سوپ کشید که فهیمه هم که تازه از کارگاه برگشته بود و در جریان ماجرا قرار گرفته بود گفت : _می گم این سوپ مقوی فقط مال آقا یوسف بوده، ولی انگار به اسم شما و به کام همه ی ما. همه خندیدند. حتی خود یوسف. و من بی اختیار یواشکی نگاهش کرد. چقدر لبخند به صورتش می آمد. اما او اکثر اوقات اخم را به لبخند ترجیح می داد گویی. و درست یک لحظه نگاهش در چرخش میان سفره، به من افتاد. فوری چشمم را پایین انداختم که آقا یونس گفت : _ما هم مقوی بشیم بد نیست فهیمه خانم.... بالاخره باید جون داشته باشیم از دست آقا یوسف حرص بخوریم. با این حرف یونس، خاله طیبه و خاله اقدس، بلند خندیدند و من خجالت زده تر شدم. _خب حالا.... بس کن دیگه یونس.... این همه میگی فرشته خانم به خودش می گیره. آقا یوسف این حرف را زد. البته که حرف حقی بود اما فوری نگاه همه را سمتم کشاند. آقا یونس اولین نفر گفت : _نه فرشته خانم با شما نیستم.... من فقط دشمن خونیه برادر خودمم. و خاله اقدس دنباله ی حرف پسرش را گرفت : _خودتو غصه ندی مادر.... به خیر گذشته الحمد للله.... غذاتو بخور.... و خود خاله اقدس برای اینکه کلا حرف را عوض کند گفت : _عجب سوپی هم درست کردی ماشاالله.... آشپزیتم مثل خیاطیت بیست بیسته. لبخند زدم و اولین قاشق از سوپم را چشیدم. گرچه آن شب ماجرا ختم به خیر شد اما، خاله طیبه روی من حساس تر شد و انگار دیگر تمام ممنوعیت های مخصوص من خلاصه شده بود در شرکت در تظاهرات و رفتن به مسجد! 🥀🎉 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🎶 🥀🎉
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یک ماهی گذشت. مگر با محدودیت های خاله طیبه می شد تا سر کوچه حتی بروم؟! اصلا و ابدا... حتی برای یک خرید ساده هم یا خودش می‌رفت یا فهیمه را می فرستاد. منم کاری جز خیاطی نداشتم. باز خدا را شکر به یمن همان سفر دو روزه به قم، خاله طیبه و خاله اقدس، چند تا پارچه پیراهنی خریده بودند و من مشغول دوختن بودم. دست آقا یوسف هم روز به روز بهتر شد و الهی شکر، شرمندگی من کمتر. اما یک روز که خاله طیبه برای خرید از خانه بیرون رفته بود و من از شدت بی حوصلگی، لبه ی پله ی زیر زمین نشسته بودم، در حیاط باز شد و آقا یوسف وارد. فوری چادر سفید گل دارم را جلو کشیدم و گفتم: _سلام.... نگاهش ثانیه ای روی من مکث کرد و خیلی زود پایین افتاد. تا رفت سمت پله ها گفتم: _آقا یوسف.... ایستاد. دستش روی نرده ی کنار پله ها بود که گفتم : _قول می دم دختر حرف گوش کنی باشم... من حوصله ام خیلی تو خونه سر می ره.... بذارید لااقل یه کم تو کارای مسجد کمک کنم.... قول می دم از خونه بیرون نیام.... لااقل همین قدر که تو خونه کار کنم. سرش چرخید و نگاهی به من انداخت. _خاله طیبه چی می گه؟.. راضیه؟ با ذوق برخاستم و چادرم را باز با دست راست زیر چونه ام جمع کردم. _راضیش می کنم.... _راضیش کنید.... کار هست. گفت و رفت و من ذوق زده، جیغی خفه کشیدم. آن قدر هول شدم از خوشحالی که موقع پایین رفتن از پله ها سه چهار پله ی آخر را افتادم زمین و جیغم بلند شد. کف راهروی زیر زمین پخش شدم که صدای پاهایی که بالای سرم، روی بالکن دوید را شنیدم. _فرشته خانوم!.... طوری شد؟! قبل از آنکه کسی مرا با آن وضع ببیند با خنده ای همراه با درد دست و پایم گفتم: _نه.... خوبم.... از خوشحالی از پله ها افتادم. انگار صدایش نگران تر شد. _الان خوبید؟!.... می خواید مادرمو خبر کنم؟ _نه... خوبم طوریم نشده... ممنون. _تو رو خدا مراقب باشید. 🥀❣ 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🎶 🥀❣
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _گفتم نه..... _چرا آخه؟ خاله اخمی کرد. _دفعه ی قبل به خاطر تو یوسف بیچاره تیر خورد.... دست از سر این پسر بردار. با عصبانیت گفتم: _من چکار به یوسف دارم.... می خوام توی فعالیت های سیاسی شون شرکت کنم. _شرکت نکن.... اون پسر بیچاره میاد از تو مراقبت کنه، خودش تیر می خوره. _یعنی چی الان این حرف؟!.... یعنی چرا من تیر نخوردم؟!.... یه اتفاق بود دیگه.... تازه من که نمی خوام از خونه بیرون برم.... یک سری کارهایی که تو خونه میشه انجام داد رو قبول می کنم. خاله باز ابرویی بالا انداخت. _آها.... الان اون دوخت پرچم ها هم کار خونه بود که سر از خیابون و تظاهرات در آوردی.... بس کن فرشته.... مثل فهیمه سرت به کار خودت باشه. نشد. قبول نمی کرد. ناچار گفتم: _باشه.... پس قبول نمی کنید دیگه؟ سکوتش یعنی روی حرفش باقی بود که ادامه دادم: _پس من برمی گردم خونه ی خودمون. با خونسردی گفت : _برگرد... این خونه ی بغلی ما دیگه تحت نظر نیست.... ما هم اگه موندیم واسه خاطر اصرار اقدس خانومه. _نه.... این نه..... خونه ی پدری. و همان موقع، درست با برخاستن من که قصد داشتم راستی راستی حاضر شوم، نگاهش سمتم آمد. _فرشته اذیتم نکن.... _اذیته این خاله!.... خسته شدم.... شدم یه زندانی.... فقط توی این زیرزمین چپیدم دارم با اون چرخ خیاطی کار می کنم.... زندانی حبس ابد که نیستم. تا روسری ام را سر کردم خاله گفت : _باشه.... قبول. در جا ایست کردم. که ادامه داد : _اما به یه شرط.... _چه شرطی؟ 🥀❣ 🥀🥀🎉 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🥀🥀🎉 🥀🥀🥀❣ 🥀🥀🎉 🥀❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدا که مهمان دلت شود💖 تازه درمیابی معنای عشق را🥰 خدا بهترین همدم دلت است💕✨
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _پاتو از این خونه بیرون نمی ذاری. _خب من که از اول گفتم کارایی قبول می کنم که تو خونه باشه. خاله با جدیت باز گفت : _فرشته.... تو خونه ها.... _گفتم چشم... و روسری سر کردم و چادر رنگی آویز به دستگیره ی در را برداشتم _کجا حالا؟! _میرم به آقا یوسف بگم. و دویدم سمت پله های زیر زمین و به حیاط رسیدم. ورودی خانه ی اقدس خانم ایستادم و صدا زدم: _آقا یوسف..... آقا یوسف.... و طولی نکشید که صدایش آمد. _بله... تا بالکن آمد و با دیدنم سر به زیر انداخت. _بله فرشته خانم..... _خاله طیبه اجازه داده با شما همکاری کنم.... اگه کاری هست به من بگید.... از پله ها پایین آمد و مقابلم ایستاد و آهسته گفت : _یه سری اعلامیه هست که چون دستگاه چاپ ما خراب شده و امکان چاپ نداریم، خواستیم، دستی بنویسیم که بدیم بچه ها پخش کنن..... حالا زحمت نوشتنش با شما..... باید خوش خط و خوانا بنویسید..... می تونید؟ فوری گفتم: _بله.... می تونم. سرش لحظه ای بلند شد و نگاهم کرد. _مراقبت از اون نوشته ها هم مهمه ها.... چون ممکنه مامورا بریزن خونه رو هم بگردن..... باید اون نوشته ها رو جایی بذارید که دست کسی بهش نرسه وگرنه دردسر میشه..... بعد یک لحظه تردید کرد انگار. _اصلا ولش کنید.... یه کار دیگه به شما میدم. و فوری برگشت سمت خانه که بلند صدا زدم : _نه..... تو رو خدا..... من می تونم.... نگران نباشید. نفس پُری کشید و باز نگاهم کرد. _بذارید یه کار دیگه بهتون بدم..... نمی خوام باز..... تا پله ی اول خانه شان رفتم و دست به نرده گرفتم. _به خدا نمی ذارم طوری بشه.... قول میدم.... من نوشتن رو دوست دارم.... به خدا خطم خوبه.... بذارید بنویسم. کمی نگاهم کرد. بین التماس های من و تردید قلبی اش، دو به شک مانده بود. 🥀🎗 🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎗 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🥀🥀🎗 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎗 🥀🥀🥀🥀🎶 🥀🥀🥀🎗 🥀🥀🎶 🥀🎗