eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شام آنشب به من خیلی چسبید گرچه روی حرفهای علی زیاد حساب باز نکردم اما.... دو روز بعد، با همان چند پرستاری مواجه شدم که ناخواسته حرفهایشان را شنیده بودم. و اینبار خیلی محترمانه تر و محتاط تر با من برخورد کردند! اما با آنکه رفتار آنان طوری نبود که بخواهم مشغله ی فکری پیدا کنم ولی باز دچار سردرد بدی شدم. خسته هم بودم و حوصله ی ماندن هم نداشتم. تمام بیمارانم را زودتر از قبل ویزیت کردم و به خانه برگشتم. و چون آن روز، روز شیفت کاری علی در همان بیمارستان نبود و در بیمارستان دیگری بود ، تنها به خانه برگشتم. وقت برای درست کردن شام زیاد بود و به همین دلیل تنها دوش گرفتم و اول استراحت کردم. و درست وقتی غرق خوابی ناز بودم، با صدای زنگ در بیدار شدم. کمی با تاخیر در را باز کردم و با دیدن علی تازه متوجه شدم که گویی خیلی بیش از تصورم خوابیده ام. _تو خونه ای! _آخ ببخشید... من یادم رفت بهت بگم... باز سردرد گرفتم اومدم خونه. وارد خانه شد و در را پشت سرش بست. _مهتاب!.... تست کرونا بده.... این سردردا میتونه علامت باشه. _باشه فردا تست میدم. علی تا رفت سمت اتاق من درگیر فکر شام شدم و اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد یک دمی گوجه ی ساده بود! گوجه ها را شستم و داخل خردکن ریختم و برنج خیس کردم که وارد آشپزخانه شد. _بشین برات چایی بریزم. و کنارم ایستاد و اول با پشت دستی که روی پیشانی ام گذاشت، دمای بدنم را چک کرد. _تب نداری.... _کرونا ندارم... خودم می دونم. _پس واسه چی سردرد داری. _خستگی..... شاید. _باشه ولی فردا تست بده. _چشم. و نشست پشت میز ناهارخوری که برایش یک لیوان چای ریختم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خودم هم نشستم پشت میز و پیازها را خرد می کردم که متوجه ی نگاه خیره ی او شدم. _چی شده؟ _دارم فکر می کنم علت این سردردات چی می تونه باشه. _خستگیه عزیزم.... مطمئن باش.... و البته شاید هم، یه کوچولو بخاطر حرفای شما. _حرفای من!! _بله.... _چی گفتم؟ _گفتی باردار بشم نباید دیگه کار کنم. اخم کرد. _مهتاب واقعا میگی اینو؟! _آره دیگه.... گفتی من دوست ندارم همسر باردارم کار کنه. _خب تو خونه هم کار هست. _کار خونه با من.... باز خندیدم. _علی داری واقعا شوخی می کنی با من؟! با جدیت گفت : _مهتاب من دارم جدی میگم چرا هی میگی شوخی می کنم..... _آخه.... _ببین تو خودت گفتی وقتی ازدواج کنی حرف همسرتو گوش میدی. _آخه ماهای اول که مشکلی نیست.... منم که تو بخش مخصوص کرونا نیستم که بگم حتی بخاطر کرونا میگی.... من تو درمانگاهم... گاهی گاهی یه عمل جراحی شاید داشته باشم. با اخم نگاهم کرد. _یعنی چی؟!... يعنی الان می خوای بگی به حرفم گوش نمیدی و می خوای بری بیمارستان دیگه؟! _علی جان... اصلا من هنوز باردار نیستم که تو داری اینا رو میگی. _اگه بودی چی؟! نگاهم در چشمان مصممش خیره شد. _باردارم؟! با همان لحن مصممی که داشت گفت : _ما تو انگلیس که بودیم قرار گذاشتیم تا برنگردیم ایران بچه دار نشیم.... الان برگشتیم.....یه کتاب بهم دادی گفتی آداب مذهبی بچه دار شدن توی دین ماست... یادت رفته؟.... خودتم رعایت می کردی.... مگه نه؟ _آره ولی از کجا معلوم.... تا خدا چی بخواد. و باز رسیدیم به همان نقطه ی اول. _من راضی نیستم که باردار بشی بری بیمارستان. به شوخی گفتم : _حالا تا اون موقع راضی میشی ان شاء الله. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
کسانی که وی آی پی واریز داشتند اما لینک دریافت نکردند به این آیدی پیام بدهید 👇👇👇👇👇 @yegane_62 وی آی پی بسته است ❌❌❌❌❌ واریز نکنید!!!!!!
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم کرد و با جدیت و ناراحتی از پشت میز برخاست و رفت. _علی! نتوانستم ناراحتی اش را تحمل کنم. دویدم دنبالش. روی مبل در پذیرایی نشسته بود که کنارش نشستم و بازویش را با دو دستم گرفتم. نگاهش به تلویزیون بود که گفتم : _علی هیچی معلوم نیست آخه. و او اولین بار با عصبانیت جوابم را داد: _این ماه نه... دو ماه دیگه... اصلا یکسال دیگه... مهتاب من برام مهمه.... میگم نمی خوام بیای بیمارستان. _ببخشید عزیزم خودتو عصبانی نکن حالا.... هر وقت پای یه کوچولو به زندگیمون باز شد با هم در موردش حرف می زنیم. اما حتی با حرف من هم اخمانش باز نشد. _من راضی نمیشم. _خب آخه کار منم برام مهمه.... 9 ماه بارداری اگه بخوام خونه بشینم و مطب نرم، بعدش هم بخاطر بچه نمی تونم خب اینکه نشد! نگاهم کرد. با همان جدیت و اخم. _من و زندگیت برات مهم هستیم یا کارت؟ _چرا نمیشه هردو رو با هم داشته باشم؟.. قول میدم لطمه ای به هیچ کدوم نخوره.. _تو همین الانش بخاطر خستگی سردرد میگیری بعد با یه بچه می خوای بری سرکار؟! سکوت کردم و او قهر کرد اصلا! شام را حاضر کردم و صدایش زدم و او باز هم اخم هایش را باز نکرد. _علی! بی توجه به من گفت : _بله..... _واقعا نمی فهمم چرا سر اتفاقی که نیافتاده تو داری با من قهر می کنی! _چون می افته و تو نمی خوای حرفمو گوش کنی. _باشه عزیزم..... اخماتو باز کن.... باز هم با هم حرف می زنیم حالا شامتو بخور. شامش را خورد و موضوع صحبت ما آنشب به همانجا ختم شد اما فردای آن روز بعد از حرفهایی که علی زد خودم به شک افتادم و در همان بیمارستان یک بیبی چک از داروخانه گرفتم و امتحان کردم و همین که دو خط قرمز پر رنگ روی نمودار سفیدش نشست، دست و پایم را گم کردم. فشارم افتاد اصلا. خدا را شکر در اتاق خودم بودم. فوری شکلاتی به دهانم گذاشتم و سرم را روی میز و باز به فکر حرفهای جدی علی! اصلا نمی دانستم باید برای این اتفاق خدا را شکر کنم یا نه. آن روز هم بخاطر آن اتفاق افتاده زودتر به خانه برگشتم. ترس بدی در دلم بود. حتی فکر نمی کردم که به همین زودی ها باردار بشوم. برعکس همه ی فکر و خیالات قبلی ام که با خودم می گفتم اگر روزی باردار شوم حتما علی را بخاطر این خبر سوپرایز خواهم کرد، اما آن لحظه هیچ ایده ای به ذهنم نرسید. اصلا ذوق و شوقم هم انگار کور شد! شاید بخاطر این که می دانستم حالا باید جدی جدی سر بحث کار در بیمارستان با علی حرف بزنم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همین که آمد دل آشوب شدم برای گفتن حتی! هنوز کمی از اخم های شب قبلش مانده بود که گفتم: _سلام.... _سلام..... _چایی می خوری یا قهوه؟ _امروزم زود اومدی باز؟! ماندم چه بگویم. _خب.... آره. _امروز که من خودم تو همون بیمارستان تو بودم.... چرا بهم نگفتی میری خونه!؟ _خب نخواستم از کارت بیافتی.... خودم اومدم. نگاهش یه طوری توی صورتم ماند که انگار همه چیز را نگفته می دانست اصلا. _چای یا قهوه..... _هیچ کدوم.... لباس عوض کرد و نشست روی مبل و من میوه آوردم. نشستم کنارش و گفتم: _علی.... میگم بیا اون بحث دیشب رو الان تمومش کنیم. _کدوم بحث رو؟! _همون کار من تو بیمارستان دیگه..... میگم اگه تا ظهر فقط برم بیمارستان چی؟... راضی میشی؟ نگاهم کرد. باز نگاه جدی اش مرا یاد خاطره ی همان استاد سخت گیر دانشگاه انداخت! _بارداری؟! قلبم ریخت. مگر می شد دروغ بگویم! سرم را پایین انداختم. _آره.... و نگاهش هنوز به من و سر افتاده ام بود که گفت: _آفرین مهتاب..... از تو اصلا توقع نداشتم. فوری سر بلند کردم و نگاهش. _چرا؟!... چی شده مگه؟! _خبر به این خوبی رو با این قیافه به من میگی؟!.... فقط چون گفتم اگه باردار بشی نری بیمارستان؟! _آخه.... _توجیه نکن.... توقع داشتم منو سوپرایز کنی.... بعد تو با این قیافه ی ناراحت، اونم بعد از اینکه خودم ازت پرسیدم داری بهم میگی. _علی گوش بده تو رو خدا.... من حالم خوبه.... می دونم می تونم... فقط تا ظهر... با مدیریت هم صحبت می کنم... جان من قبول کن... باشه؟ و ناگهان بلند شد و رفت سمت اتاق. اول فکر کردم شاید فقط می خواهد فکر کند اما کمی بعد با لباس بیرون از اتاق خارج شد و تا صدایش زدم از خانه بیرون رفت! نیامد!... تا شام نیامد و من دل نگران بالاخره به گوشی اش زنگ زدم. _علی خواهش میکنم برگرد خونه... من نگرانتم. و تنها گفت : _میام. و تماس را قطع کرد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و نمی دانم چرا عمدا دیر آمد. هوا تاریک شده بود و من از دست خودم و او حتی دلخور بودم. همین که در خانه را با کلید خودش باز کرد سمتش دویدم و با عصبانیت و بغض از نگرانی صدایش زدم. _علی! و او یک شاخه گل سرخ به من داد تا بیش از اندازه شوکه شوم. _این! .... چیه؟! _برای مامان مهتابه. بغضم گرفته بود و او با آن شاخه گلش آنرا تا مرز شکستن برد و دلشوره هایم در یک آن پرواز کرد و من او را با همان شاخه گلش در آغوش کشیدم. _چرا نگرانم کردی؟ _باشه.... می خوای تا ظهر بری بیمارستان باشه.... برو ولی به یه شرط. با شوق از آغوشش جدا شدم. _واااااااااای..... به چه شرطی؟ _مهتاب اگه به خودت یا بچه لطمه ای بخوره من هرگز نمی بخشمت. احساس کردم همان لحظه دلم لرزید. _علی اینجوری نگو تو رو خدا.... _دیگه دست من نیست.... من باهات دارم شرط می کنم... چون تو حرف منو گوش ندادی.... من خودم می دونم همون کار بیمارستان تا ظهر چقدر بالا و پائین رفتن داره... احتمال عمل جراحی داره... تو نمی تونی وسط یه عمل جراحی 4 یا 5 ساعته بگی، سر ظهر شده، من باید برم..... ولی تو اینا رو میدونی و باز اصرار می کنی.... _سعی می کنم که نذارم لطمه ای به بچه بخوره. و انگشت اشاره اش را بالا آورد و سمتم نشانه رفت. _خودت و بچه.... یادت باشه. آب گلویم را از لحن جدی اش قورت دادم و گفتم : _چشم. و از فردای آن روز هر دو با هم به بیمارستان رفتیم و باز علی سفارش کرد. _یادت هست؟ _یادم هست.... لبخند زد و او به بخش رفت و من به درمانگاه. اما واقعا حق با علی بود. کار بیمارستان حساب و کتاب نداشت که بگویم می توانستم مراقب خودم باشم.... و من از شدت علاقه ی زیادم به کارم تنها قبول کردم که تا ظهر در بیمارستان باشم اما گاهی همان کار تا ظهر هم به ساعت 2 یا 3 می کشید و منی که سعی داشتم قبل از علی به خانه برسم، بالاخره یک روز ساعت 4 به خانه رسیدم و همین که در خانه را گشودم با دیدن علی که انگار آن روز عمدا زود آمده بود تا مچ مرا بگیرد ، مواجه شدم. دستم روی دستگیره ی در خانه ماند و نگاه او سرد و یخ زده روی صورتم. _ساعت چنده مهتاب؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _راستش امروز یه اتفاقی افتاد که.... و اصلا نگذاشت حرف بزنم. صدایش را بلند کرد. _مهتاب ما شرط گذاشتیم! در را پشت سرم بستم. _علی!... تو الان داری با من دعوا می کنی؟! و صدای فریادش بلند شد. _بله.... الان می خوای تازه بعد از 7 ساعت روی پا ایستادن، شامم درست کنی حتما! _شام حاضری می خوریم. _فردا چی؟.. تا کی می خوای اینطوری ادامه بدی؟ .... تو الان دیگه فقط پزشک بيمارستان نیستی.... مادر هم هستی... برای سلامتی خودت و بچه چکار می کنی؟! جوابی به او ندادم و او هم دیگر حرفی نزد. و یک قهر ساده بینمان اتفاق افتاد. بعد از مدت ها! اصلا ما قهری نداشتیم! حتی نمی دانستم که باید چکار کنم. یک املت زدم برای شام و با همه ی خستگی ام اما تنها از ترس اخم های علی، خودم را سرحال نشان دادم. سر میز شام هم خیلی دلم می خواست یک جوری حرف بزنم با او و آن حس سنگین قهر نشسته بینمان را درهم بشکنم اما نشد! شام خوردیم در سکوت کامل و تنها حرفی که زده شد، تشکر بعد از شام او بود. نمازش را خواند و رفت بخوابد اما نه در اتاق خواب! بالشت و پتویی برداشت و برخلاف هر شب در پذیرایی خوابید و چشمان مرا از تعجب چهارتا کرد! هیچی نگفتم اما آنقدر دلخور شدم که اصلا خوابم نبرد. تمام شب را داشتم روی تخت دونفره یمان که جایش خالی بود، غلت می زدم. و صبح بعد از نماز بخاطر احتمال ویاری که می دادم چند عدد بیسکویت خوردم و همراه او به بیمارستان رفتم. ولی تمام ساعت کاری ام از بی خوابی شب گذشته خسته بودم و خمیازه می کشیدم و از برخورد متفاوت علی هم ناراحت بودم. آن روز سر ظهر به خانه برگشتم تا جبران روز قبل باشد و اول از همه یک خواب چند ساعته به جبران خوابی که شب قبل از چشمانم ربوده شده بود و بعد کمی به خودم رسیدم تا علی بیاید و آمد و فقط سلام گفت و باز هیچ حرفی نزد و نشست در پذیرایی و من هم هر کاری کردم اصلا نتوانستم خودم را راضی کنم که برای آشتی پیش قدم بشوم. شام آماده کردم، چای و میوه برایش بردم و باز در سکوت! و از همه بدتر باز موقع خواب بالشت و پتویش را برداشت و در پذیرایی خوابید! جدی جدی از او دلخور شدم و چنان عصبانی که دیگر قصد کردم تا خودش آشتی نکند من پا پیش نگذارم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای آن روز باز هردو در سکوت به بیمارستان رفتیم با این تفاوت که او مرا به بیمارستان خودم رساند و خودش به بیمارستان دیگری که روز کاری اش بود رفت. و من چقدر عصبی بودم آنروز... حتی چندباری با بیمارانم سر موضوعات جزیی بحثم شد. اما وقتی کار بدتر شد که یک عمل جراحی اورژانسی پیش آمد و من به اتاق عمل احضار شدم و آن عمل جراحی از آنچه فکرش را می کردم بیشتر طول کشید و بعد از 5 ساعت ایستادن وقتی از اتاق عمل بیرون آمدم و نگاهم به ساعت افتاد که 6 بعد از ظهر بود، فهمیدم باز جریان دیگری در راه است. به اتاقم برگشتم تا لباس عوض کنم و سریع به خانه برگردم که از شدت خستگی اول روی صندلی ام افتادم و هنوز چند دقیقه طول نکشیده بود که چنان زیر دلم درد گرفت که احساس کردم دارم عادت ماهانه می شوم. و اگر اتفاقی می افتاد، علی گفته بود که مرا نخواهد بخشید. چند دقیقه ای نشستم تا حالم کمی بهتر شد و بعد لباس عوض کردم و تا خواستم از اتاقم بیرون بزنم، در اتاقم با شدت باز شد. علی بود. نگاهم کرد و نگرانی نشسته در نگاهش با نگاه من يکدفعه آب شد. _مهتاب تو هنوز اینجایی؟!.... ساعت رو دیدی اصلا؟! با خستگی گفتم: _ببخشید... یه عمل اورژانسی پیش اومد. و دیگر صدایش بالا رفت. _من بهت چی گفتم؟!.... نگفتم تو نمی تونی روی ساعت کاری بیمارستان قول بدی؟ _وای علی تو رو خدا.... صدات رو بلند نکن.... من خسته ام... 5 ساعت تو اتاق عمل بودم... خواهش می کنم. و صدایش باز بالا رفت. _5 ساعت عمل داشتی؟!.... می گفتی دکتر نیک پور عمل رو انجام بده... چرا نگفتی تو نمی تونی؟ _دکتر نیک پور گفت من نمی تونم باید برم... از من خواست انجامش بدم. عصبانی نگاهم کرد و بعد با همان عصبانیت گفت ‌: _من تو ماشین منتظرم. و در را چنان کوبید و رفت که انگار باز یک دعوای حسابی در راه است! و شد.... همین که سوار ماشین شدم فریاد زد. _من همین فردا با مدیریت صحبت می کنم و میگم دیگه نمی خوام تو توی این بیمارستان کار کنی. _علی!.... چرا آبروریزی می کنی؟!.... اتفاقی نیافتاده که.... الان می رم خونه استراحت می کنم. _استراحت!.... تو الان باید شام درست کنی... نفهمیدم طعنه زد یا جدی گفت! و تا گفتم : _جدی گفتی یا شوخی کردی؟ فریاد زد. طوری که نفسم حبس شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _هیچی نگوووووو..... و این فریادش بی سابقه بود. احساس کردم خیلی خیلی عصبانی است. طوری که تا آنروز او را ندیده بودم. ولی چه روز بدی برای دعوا بود! زیر دلم باز درد گرفته بود... خسته بودم و او آنقدر عصبانی که به او حق می دادم و هم نگران برای بحثی که می دانستم باید تمامش کنم. به خانه رسیدیم. اول سمت آشپزخانه رفتم تا شام ساده ای درست کنم که بهانه دستش ندهم که باز بلند و عصبی صدایم زد. _مهتاااااااااب! متعجب نگاهش کردم. _چیه؟! _ول کن.... بیا بشین فقط. و من با آرامشی که می خواستم او را هم آرام کنم گفتم : _چشم.... و نشستم و او عصبانی بالای سرم چرخید. _فردا خودم با مدیریت صحبت می کنم.... نمی خوام.... راضی نیستم..... دیگه نمی خوام کار کنی. چنان عصبانی بود که راهی نداشتم جز اینکه بگویم. _چشم.... آروم باش. و انگار توقع چشم گفتن مرا نداشت! اما آرام هم نشد! ایستاد مقابلم و با اخم های قشنگش هم نگاهم کرد. _داری مسخره ام می کنی واقعا؟! _نه باور کن.... باشه.... نمی رم.... خودت گفتی نرم. و باز با صدای بلندش فریاد زد. _مهتاب من سه روزه با هات حرف نمی زدم.... من سه روز باهات قهر کردم.... تمام فکرم رو این سه روزه مشغول کردی... بعد به همین راحتی میگی چشم؟!!!.... چراااااا..... چرا پس گذاشتی سه روز این بحث الکی طولانی بشه. فقط نگاهش کردم و با لبخند ساده ای خواستم آرامش کنم. _علی جان.... من فقط دیدم ارزش نداره دیگه... همین. و او آرام نشد! عصبانی تر نشست روی مبل مقابلم و کوسن روی مبل را زیر دستش گرفت که گفتم : _علی یه چیزی بگم.... من.... من قبول کردم... حق باتوعه... کار بیمارستان سخته... باشه... ولی یه چیزی بگم... قول میدی داد نزنی؟ نگاهش بلند شد و همراه سری که بالا آورد، خیره ام شد و من گفتم : _امروز یه کوچولو حالم... بد شد... میگم.... میگم من.... یه کم... حالم خوب نیست.... درد دارم.... شاید عوارض... همون عمل جراحی باشه که 5 ساعت ایستادم. چشمانش را با عصبانیت بست که گفتم : _چیزی نیست نگران نشو... فردا کامل استراحت می کنم.... قول میدم. و ناگهان کوسن زیر دستش را سمتم پرتاب کرد و داد بلندی کشید. _مهتاب بلند شو برو تو اتاق.... توقع نداشتم! کوسن مبل با همان شدتی که پرتاب کرد نشست به قفسه ی سینه ام. درد نداشت اما نمی دانم دل نازکم چرا شکست و بغض گلویم در نگاهم یا حتی حالت لبانم اثر گذاشت. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برخاستم و به اتاق خواب رفتم. لباس عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و با آنکه سعی می کردم خودم را توجیه کنم که اشتباه از من بوده است اما باز دلم می گفت چرا کوسن را سمتم پرتاب کرد؟! چرا گفت جلوی چشمش نباشم؟! و چند اشکی از چشمم بارید که در اتاق باز شد! نگاه چشمان اشکی ام يکدفعه نشست در چشمان او. و او تنها پرسید: _خیلی درد داری؟ و بغضم با سوالش شکست و او سمتم جلو آمد. نشست روی تخت کنارم و من هم کمی خودم را لوس کردم تا تمام شود دلخوری ها. خودم را در آغوشش انداختم که گفت: _عصبانی شدم دیگه.... خیلی حرص خوردم از دستت که اینهمه دارم میگم نمی خوام کار کنی و تو قبول نمی کنی.... الان خیلی درد داری مهتاب؟ _نه... گاهی فقط.... _استراحت کن عزیزم... باشه؟ سرم را از روی شانه اش بلند کردم که نگاهم کرد و سوال عجیبی پرسید. _من.... من خیلی عصبانی بودم.... کوسن رو محکم زدم؟ باز جوی باریک اشکانم روان شد که فوری گفت : _مهتاب عزیزم.... من محکم زدم واقعا؟!... اون کوسن که اصلا درد نداره... داره؟! خندیدم میان گریه و گفتم: _درد داشت.... و هنوز ادامه ی حرفم را نگفته فوری گفت : _آخ عزیز من.... ببخشید.... نمی خواستم به تو آسیب بزنم..... بذار ببوسمت عزیزم. و صورتم را بوسید که گفتم : _نه درد نداشت..... دلم شکست... تو هیچ وقتی اینجوری با من حرف نمی زدی علی! نگاهش پُر شد از غم و پشیمانی.... _ببخشید..... جبران می کنم.... تو هم قول دادی دیگه بیمارستان نمیری. _آره..... _باشه.... میرم بیرون یه چیزی بگیرم برای شام.... چی دوست داری عزیزم؟ متفکرانه سکوت کردم. _چی دوست دارم؟!..... کباب که نه.... فست فودم نه.... _خب پس چی؟! _علی من یه سالاد خوشمزه می خوام. _سالاد؟! _آره.... یه رستوران تو خیابون اصلی هست... برو ازش برای خودت غذا بگیر برای من سالاد کلم و کاهو یه کم ترشی و زیتون پرورده و دوغ ترش. نگاه متعجبش در چشمانم ماند. _اینا چیه می خوای؟!... بعد از یه عمل 5 ساعته اینا رو می خوای بخوری؟! _خب.... خب برام یه پرس جوجه کباب بگیر. _باشه. و تا برخاست با شوق نگاهش کردم. _علی! _بله.... _دوستت دارم.... خندید. _من دیوونتم اما..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 علی دست پُر برگشت. با کلی خرید و آنشب قهر ساده یمان تبدیل به آشتی شد اما فردای آن روز حالم بدتر شد. طوری که مجبور شدم خودم به داروخانه بروم و برای خودم دارو تهیه کنم. به خانه برگشتم که جلوی در خانه، خاله فهیمه را دیدم. _دختر تو کجایی؟ _سلام... شما اینجا چکار می کنی؟ _شوهرت زنگ زد.... یه چند تا کلمه فارسی گفت و چند تا انگلیسی و خلاصه یه جوری بهم فهموند بیام پیشت. _علی!! _بله.... تو کجا بودی حالا؟ _رفتم برای خودم دارو گرفتم. و در خانه را باز کردم برای خاله و او وارد خانه شد که پرسیدم: _علی دقیقا چی گفته به شما؟ خاله چادرش را در آورد و آویز صندلی کرد و گفت : _گفت مهتاب کسالت داره.... باید استراحت کنه.... یه سر ازش بزنید. _خب.... پس... نگفت چرا باید استراحت کنم... نه؟ _نه نگفت ولی اومدم خودم ازت بپرسم حالا چی شده واقعا؟ _باردارم.... و جیغ خاله بلند شد. _وای مهتاب!..... راست میگی؟... قربونت برم الهی.... مبارکه خانم دکتر..... خب برو... برو استراحت کن... برو که شوهرت زنگ زده به من که بیام اینجا مراقبت باشم. به اصرار خاله به اتاق خواب برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. دارویم را استفاده کردم که کمی بعد خاله فهیمه با یک بشقاب میوه وارد اتاق شد. _خدا نکشتت تو رو.... تو اگه بارداری و حالت بد شده، نباید اول به من بگی؟.... چرا گذاشتی شوهرت بهم زنگ بزنه؟ _روم نشد آخه. _بیخود روت نشد.... خودم میام هر روز کاراتو می کنم. _نه خاله.... باور کن هر روز کاری ندارم. _خب یه روز در میون میام. _مزاحمت میشه آخه. _یه بار دیگه این جمله رو بگی با پشت دستم می کوبونم تو صورتت..... من باید از شوهرت بشنوم تو بی حالی؟!... چرا بهم نگفتی مهتاب؟! _خب الان که دیگه گفتم.... _حالا چرا حالت بد شده؟! _فکر کنم استراحت مطلق هستم. و باز خاله با نگرانی پرسید. _چرا؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _شاید از خستگی برای کارهای بیمارستان باشه ... حالا استراحت می کنم تا بهتر بشم ان شاء الله. آنروز کامل استراحت کردم. حتی موقع ناهار هم از روی تختم بلند نشدم اما.... بعد از ظهر وقتی علی به خانه آمد، صدای خاله را شنیدم. _علی آقا من از شما دلخورم. فوری از تخت پایین آمدم. خیلی وقت بود که علی متوجه ی منظور جملات فارسی می شد اما دست و پا شکسته جواب می داد. علی ورودی آشپزخانه ایستاده بود و تازه از راه رسیده که خاله گفت : _مهتاب استراحت مطلقه... چرا به من نگفتید؟ و من پشت سر علی ایستادم و اشاره کردم خاله چیزی نگوید که علی متعجب سر برگرداند و مرا دید. _سلام علی جان.... خسته نباشی. و تنها او سلام گفت و نگاهش باز سمت خاله رفت که خاله گفت : _همین امروز.... خودش با این حالش بلند شده رفته واسه خودش دارو بخره. هر قدر پشت سر علی بال بال زدم که خاله فهیمه نگوید نشد که نشد! همه چیز را گفت و نگاه علی سمتم چرخید. حتی از نگاهش خجالت کشیدم. خاله هم که قشنگ یه بحث اساسی راه انداخت، خداحافظی کرد و رفت! بعد از رفتنش علی چند ثانیه فقط نگاهم کرد و من سر به زیر سکوت کردم. او هم بی هیچ حرفی رفت سمت مبل و با همان لباس هایی که هنوز تعویض نکرده بود، نشست روی مبل. سمتش رفتم و کنارش نشستم. _باور کن خوبم..... جوابم را نداد. _علی! ناگهان نگاه تندش سمتم اومد. _من از خاله باید بشنوم تو حالت بدتر شده؟!.... نباید به من بگی؟... دیدی گفتم.... گفتم اگه حالت بد بشه نمی بخشمت... گفتم.... یادته؟ _علی جان... استراحت می کنم.... بیمارستان هم که دیگه نمی رم.... قول دادم عزیزم... آروم باش... باشه؟ سری تکان داد با تاسف، آه بلندی کشید. _به من نگفتی دردتو ولی به خاله ات گفتی؟! _وای نه.... باور کن من چیزی نگفتم.... از داروخانه برگشتم خونه خودش فهمید. فایده ای نداشت، دلخور شده بود شدید. هر قدر توضیح دادم باز هم سکوت کرد و دلخوری اش کم نشد. سکوتش از صدتا فریادی که سرم می کشید، بدتر بود. تا شب دنبالش بودم. می رفت در آشپزخانه می رفتم... می رفت در اتاق خواب می رفتم. می نشست جلوی تلویزیون، می نشستم. اما او هیچ حرفی با من نزد و تنها من بودم که مدام می گفتم : _علی... عزیزم.... خواهش می کنم منو ببخش. و نگفت و نگفت که تا خود صبح! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀