〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_71
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
چندوقتی بود توی محوطه، دورتر از در اصلی سالن، یه صندلی نشون کرده بودم و روی اون مینشستم.
هرازگاهی یه جوجهتیغی کوچیک، از توی باغچهای که بهش دید داشتم، رد میشد.
دست گیسو رو گرفتم و باغچه و جوجهتیغی رو بهش نشون دادم.
از بودن جوجهتیغی اونم اینجا خیلی تعجب کرد، مثل خودم، اما انگار دانشجوها برای اذیت کردن از این ابزار استفاده میکردن و این رو اینجا گذاشته بودن برای امثال من.
جوجهتیغی رو برداشتم و توی دستم پنهونش کردم و یواشکی سمت کلاسمون بردم و اون حیوون کوچیک بیآزار رو توی کیفم جا دادم.
سرچشمهی این شیطنت امروزم نمیدونستم از کجا نشأت میگرفت، مثل این بود که شیطنت خونم افتاده باشه، باید یهجوری تأمینش میکردم.
کلاس مهمی داشتیم و مطمئن بودم این زنگ ردیف جلو مینشینن.
جناب آقای خرسند و رفقا!
همهچیز در چندلحظه اتفاق افتاد!
وارد شدن استاد به کلاس، درآوردن جوجهتیغی از کولهام، ایستادن پسرهای شرور کلاس برای احترام به استاد، گذاشتن جوجهتیغی روی صندلی خرسند و درآخر نشستنش روی صندلی.
خیلی خونسرد بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه به من زل زد، انگار فهمیده بود کار منه.
جوجهتیغی وسط کلاس درحال رژه رفتن بود و همه رو ترسونده و جیغ همه رو درآورده بود، جز اونی که باید!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_72
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ترسیده بودم که نکنه اخراجم کنن؟ بعد با خودم گفتم نه چرا باید بهخاطر یه شیطنت، سریع اخراجم کنن؟
صدای جیغ و داد بچهها و چهرهی متعجب و ترسیدهی استاد، خیرهام کرده بود.
سعی کردم حالت خونسردی به خودم بگیرم و وانمود کنم برای ترسوندن و آزار کسی، این کار و نکردم.
حالا دیگه اون حیوون وسط کلاس بود و همهی کلاس رو بهم ریخته بود.
-ایی... ایین.. موجو.. ده.. چندش و... کـــــی.. آورده اینجا!؟
با چشماش دنبال جوجهتیغی میگشت اما یکلحظه چشم ازش برداشت و به تکتکمون چشم دوخت و دنبال مقصر گشت؛ همین لحظه جوجهتیغی رسید به پای استاد و جیغ استاد رفت هوا!
***
-که اینطور! برعکسه نه؟ قبلا آقایون رو بهخاطر اذیت کردن دخترها میآوردیم تعهد! اما انگار دورهزمونه عوض شده، اینطور نیــــــست؟
اذیت کردن دانشجوها و بعدم استاد...
_ما قصدمون اذیت کردن استاد نبود باور کنید!
-سکوت! ایندفعه رو نادیده میگیرم، اما دفعهی بعدی وجود نداره! اینجا دانشگاهه خانم محترم، نه مدرسه!
سرکلاس که رفتیم، متوجه نگاههای معنادار بچهها به خودمون شدم.
رو کردم به خرسند و گفتم:
_از این قبیل جوابها رو دوست دارید؟
-چرا که نه! ما از این جوابها استقبال میکنیم، بالاخره آدمیزاد به تفریح و سرگرمی نیاز داره، اما انگار شما بهجای اینکه من و بترسونید، خودتون ترسیدید.
با این حرفی که زد و پشت بندش صدای خندهی بچهها بلند شد، حرصی شدم و به قول معروف شیطونه میگفت که کاری کنم دوباره برم حراست!
اما انگار وجدانم مخالف این کار بود و بهم ندا میداد که دیگه از این کارها نکنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_73
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با گیسو خیابونها رو پیاده طی میکردیم.
ماشین مدل بالایی از کنارمون رد شد و همهی آبهای بارونی که توی چاله وسط خیابون جمع شده بود رو پاشید به ما.
لباسم نو بود! دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و زیرلب کلمهی بیفرهنگ رو نثارش کردم.
گیسو اما طاقت نیاورد و دستش رو توی هوا تکون داد و بلند گفت:
-چهخبرتهه؟ سر میبری...
ماشین کمی جلوتر ایستاد و بله... آقای خرسند؛ چه زود کار امروز رو تلافی کرد.
-بهبه دوتا سهقلوی درسخون و رتبهبرتر کلاس.
خندهی زیرپوستی کردم، پسر بیعقل خودش نمیفهمه چی میگه.
_الآن گند زدین به تیپ ما بعد میگید بهبه؟
-خب حالا که کسی نیست شمارو با این وضعیت سوار کنه، بفرمایید سوارشید.
از این خوش برخوردیش جا خوردم که با ادامه دادن حرفش، فهمیدم قصدش کمک نیست.
-سوار شید طعم ماشین باکلاس رو بچشید.
زیرلب ذکر لا اله الا الله گفتم، هرچقدر میخواستم خونسردی خودم رو حفظ کنم نمیشد، واقعا قصدش از اینجور حرفا رو متوجه نمیشدم؛ شاید شوخی میکرد یا شایدم جدی! اما هرچی بود، حس ششمم که خیلی هم قوی بود، چیزهای خوبی برداشت نمیکرد، از اینجور حرفا.
ایندفعه گیسو پیشدستی کرد و بهجای من جواب داد:
-اونجایی که شما وایسادید ما میخوایم پیاده شیم.
سقلمهای به پهلوش و لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_مگه قراره سوار شیم که این و میگی؟
بالاخره بعد از چنددقیقه سروکله زدن، رفت.
گیسو رفت خوابگاه و منم اومدم خونه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_74
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیسو اصالتا جنوبی بود و فوقالعاده خونگرم، گاهی کمحرف و گاهی پرحرف، مهربون و دست و دلباز، خوشچهره و خوشتیپ بود و البته، کمی لاغرتر از من.
از وقتی دانشگاه میرفتم دیگه کمتر برای مامان حوادث روز رو شرح میدادم، شاید این هم یه نشونهای از بزرگ شدنم یا شاید هم این تفسیر غیرمنطقی من بود.
امروز هوای گواهینامه گرفتن به سرم زده بود؛ باید هرچه زودتر کلاس رانندگی ثبتنام میکردم.
چشمام و بستم و بوی غذا رو به مشام کشیدم.
خورشت فسنجان، غذای موردعلاقهی من و شبنم.
_مامان مهمونیه؟
-یه وقت نیای کمکها! امروز مهمونی داریم، از وقتی دانشگاه میری، اصلا حواست به خونه و زندگی نیست دیروز بهت گفتم اما انگار نشنیدی.
یاد دیروز افتادم که مامان داشت باهام حرف میزد و من مثل همیشه هنزفری توی گوشم بود.
سالاد رو باحوصله تزیین کردم، ژله رو آماده کردم و توی یخچال گزاشتم، مرغها رو سوخاری کردم؛ آخه، فسنجون که بدون مرغ نمیشه!
برنج زعفرون و زرشک هم درست کردم و رفتم بالا برای کار با کامپیوتر ایلیا.
بدون اینکه در اتاق ایلیا رو بزنم، بیهوا وارد اتاق شدم که شبنم و ایلیا رودرحال شیطنت دیدم.
جاخوردن همهمون مشخص بود، ریلکس گفتم:
_راحت باشید!
دمپایی روفرشی شبنم، توی هوا درحال پرواز کردن و سقوط روی سر من بود، که در و بستم.
پشت در ایستادم و بعداز چندثانیه، یه کمی از در و باز کردم، در کامل باز شد و لنگه دمپایی شبنم که توی اتاق مونده بود، کوبیده شد تو سرم.
دستم رو روی سرم گرفتم و آخ مصنوعی گفتم.
-ادب نداری نه؟ چرا در و بیهوا باز میکنی؟
_خب بابا چرا شلوغش میکنی، یه شیطنت ساده بود دیگه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_75
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ایلیا بدون توجه به حرص خوردنای شبنم میخندید به وضعیتمون.
-آره بخند! به آبجی فضولت هیچی نگیها! اصلا کی میریم سر خونه و زندگی خودمون؟
_راست میگه دیگه! کی میرید خونه خودتون؟
مامان وارد اتاق شد و گفت:
-باز چهخبرتونه دخترا؟ آرومتر.
بلند گفتم:
_مامان من برادرزاده میخوام خب!
شبنم با همون لنگه دمپایی که دستش بود، بار دیگه زد به کمر و دستم.
حرص خوردنش رو دوست داشتم، خواهرشوهر بودن هم عالمی داره!
***
این مهمونی امشب بهخاطر قبولیم توی دانشگاه بود، هدف اصلی اما، دورهم جمع شدنمون بود، حالا به هر بهانهای.
بشمار سه سفره رو جمع کردم و ظرفارو با کمک شبنم شستم.
خاله نسرین اومد توی آشپزخونه پیش من و شبنم و گفت:
-یاسمن خاله خوشبهحالت شدهها! شبنم از موقعی که ازدواج کرده، ما فقط شبا میبینیمش، اما اونم تو خواب!
خندهی کوتاهی کردم و گفتم:
_خاله چرا خوشبهحال من؟ خوشبهحال ایلیا!
شبنم نیشگونی ازم گرفت که باعث شد سکوت اختیار کنم.
حسنا با جیغجیغاش محفلمون رو حسابی گرم کرده و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. شیرین و بانمکتر شده بود، لپاش هم که...
-آدم میخواد گازش بگیره!
_خواهرزاده خودت و گاز بگیر شبنم خانم!
نوچی کرد و گفت:
-بچه خواهرشوهر یه چیز دیگهاس!
اخم مصنوعی بهش کردم و گفتم:
-لپ شوهرت و هرچقدر دلت میخواد گاز بگیر، لپای حسنا برای خودمه!
نیشگونی ازم گرفت و گفت:
-کم حرف بزن!
_نابود کردی همه جونم و! داداشم چی میکشه از دست تو...
و باز تکرار شد نیشگونای شبنم از بازوی من و خندههام به عصبی شدنش.
صدای حسنا نشون از کلافگیش از دست ما دوتا بود، تحویل سایه دادمش.
بعد از رفتن مهمونا، خسته و کوفته روی تخت افتادم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_76
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
نزدیک دانشگاه بودم که ماشین مدل بالای خرسند جلوم پیچید و از ترس قالب تهی کردم.
_این چه وضع رانندگیه؟ من موندم کی به شما گواهینامه داده!
از ماشین پیاده شد و بعد ازاینکه در و قفل کرد، یک قدمیم ایستاد و گفت:
-همونی که به شما گواهینامه داده.
_اما من هنوز گواهینامه ندارم!
خندید و برگشت سمتم.
-عه؟ که اینطور... میگم باحسرت نگاه میکنی به ماشین...
حرص؟ نه چی هست؟
-چرا لبو شدی؟ دندونات میشکنه باید پول خرجش کنیها! انقدر روی هم فشارشون نده.
الآن دیگه میخواستم خرخرهشو بجوم.
_مطمئن باش اگه پولم بخوام خرجشون کنم، قرار نیست از تو بگیرم.
لعنتی! از دهنم پرید... هیچوقت به مذکر جماعت تو نمیگفتم؛ باعث شد یکی از خط قرمزام و زیر پام بزارم.
پوزخندی زد و گفت:
-پسرخاله شدی؟ خب، ببین! بزار یه چیزی و بهت بگم...
من منتظر که چه چیز مهمی قراره بگه، اما انگشت اشارهاش رو گرفت روبهروی صورتم و گفت:
-هیچوقت «شما» تبدیل به «تو» نشه! یکبار دیگه تکرار نکن. اوکی؟
حالا نفرتم ازش بیشتر شده بود! پیش خودش چه فکری کرده که این حرفارو به زبون میاره؟
_فکر کردی کی هستی؟
بحث رو از کجا به کجا میرسونه... از کاه، کوه میسازه.
کاش میتونستم میزان نفرتم ازش و با کلماتی که توی ذهنم درحال جوش و خروش بود، به زبون بیارم... اما زهی خیال باطل!
-یه چیز دیگه هم بگم؟ من عاشق اذیت کردن و حرص دادن بقیهام. حالا هرکی میخواد باشه...
مخصوصا تو! وقتی اونقدر حرص میخوری که رنگ لبو میشی و نمیتونی هیچی به زبون بیاری، کیف میکنم!
حقیقت و گفت! حرص میخورم، از عصبانیت قرمز میشم، اما هیچی به زبون نمیارم.
فقط خدا میدونه چقدر دوست داشتم اون لحظه خفهاش کنم، دستم و مشت کردم و فقط با حرص نگاهش کردم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_77
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
نباید نقطه ضعفم رو نشونش میدادم؛ شده همیشه با جوابام میخکوبش کنم، اما نمیذارم از اذیت کردنم کیف کنه؛ از همین الآن به خودم قول شرف میدم همیشه محکم جلوش بایستم و باسیاست جوابش رو بدم.
سروصدای کلاس که میخورد بهخاطر برنامهریزی برای رسوندن تقلب باشه، اذیتم میکرد. فکر نمیکردم تو دانشگاهم تقلب رد و بدل شه، اما انگار اینجا وضعش خرابتر بود.
ورقهها پخش شد و سر یه سوال مونده بودم و همه تمرکزم رو گذاشته بودم روش، حواسم به اطراف نبود؛ اما برای یکلحظه سرم و چرخوندم و دیدم کیان، یکی از رفیق صمیمیهای مهیار، رو به من داره پیس پیس میکنه.
سرم و به علامت «چیه» تکون دادم، آروم گفت:
-مهیار میگه ورقههامون و باهم عوض کنیم این ترم و پاس شی مجبور نباشی شهریه بیخود بدی!
کم مونده بود از سرم دود بزنه بیرون، هرچی میخواستم کممحلی کنم، انگار بدتر بود...
بدون توجه به موقعیت و مکانی که توش هستیم، ایستادم و با همهی وجودم داد زدم:
_بیخود کرده!
استاد بدقلق که به قولی با یه من عسل هم نمیشد خوردش، چشماش چهارتا شد و اون هم وضعیت من و پیدا کرد.
مهیار از اونور بلند گفت:
-خوبی بهت نیومده!
_خوبیهاتون به درد عمتون میخوره! به اون خوبی کنید.
اون میگفت، من میگفتم، اما بلندبلند، اونم سرجلسهی امتحان.
***
-بهبه خانم رضوی! زود زود شما رو ملاقات میکنیم!
_ایندفعه تقصیر من نیست، سرکارآقا خواستن تقلب برسونن به من!
-مهم نیست کی خواسته به کی تقلب برسونه، علاوه بر صفر شدنتون، یه مورد انضباطی خوشگل هم برای دوتاتون ثبت شد!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_78
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اگر مثل آدمیزاد مینشستی، همون یه سوال و بهت میرسوندم، الآن جفتمون بیست بودیم، نه که...
_درست... صحبت... کنید! من ازتون تقلب خواستم؟ کاری کردید اول کاری مورد انصباطی بره توی پروندم!
بهت زده بلند گفت:
-مثل اینکه بدهکارم شدم، ها؟
_بله، پس چی؟ خجالت آوره واقعا! بحث سر تقلب بود یا حرص من و درآوردن؟ از هر فرصتی استفاده میکنی پول و داراییت و به رخم بکشی! کاش یکم از پولت و خرج شعورت میکردی.
درکسری از ثانیه از عصبانیت قرمز شد و دهان باز کرد تا حرفی بزنه که گیسو اومد سمتم و دستم و کشید:
-یاسمن چته؟ یواشتر، دانشگاه و گذاشتی رو سرت!
وسط سالن دانشگاه ایستاده بودیم و جروبحث میکردیم و بقیه دانشجوها انگار درحال دیدن فیلم سینمایین، زل زده بودن به ما.
با تشر گیسو، از اون جلد عصبانیتم اومدم بیرون.
احساس راحتی میکردم از اینکه جوابش رو اونطور که باید! دادم...
اما از یه طرف هم وجدانم میگفت کار خوبی نکردم.
یکی از خصوصیات آدمای ساده اینه که با آدمهایی هم که باهاشون خوب تا نکردن، بد رفتاری کنن، بازم عذاب وجدان میگیرن؛ شایدم فقط من اینطورم.
شاید اون چیز بخصوصی هم نگفته بود و من زیادی حساس شده بودم؛ نه! این چه فکریه...
-بیا این همبرگر رو بزن، روشن شی!
لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم.
-فکر کنم هیچکس تا امروز، اینجوری جوابش و نداده بود.
چرا انقدر عصبانی شدی؟ چی گفت مگه؟
و همین تلنگر باعث شد تا هرچی تحمل کرده بودم رو به زبون بیارم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_79
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خوشم نمیآد ازشون! یه عده خودبرتربین! اونا چی دارن که ما نداریم؟ پول؟ مگه همهچی پوله؟ خوب منظورشون از اینجور حرفا رو توی این یه ماه فهمیدم، هرحرفی میزنن و هررفتاری میکنن تا به بقیه بفهمونن ما یه سر و دست از شما بالاتریم، اما اینطور نیست! آدمای زیادی هستن پول دارن ها! اما شعور ندارن! شعور و شخصیت و انسانیته که مهمه! میدونی؟ ما نه پولداریم نه اونقدر بیپول! اما اگر هم بودیم هیچوقت مثل این آدمای تازه به دوران رسیده، فخرفروشی نمیکردیم...
میخواد به من تقلب برسونه، شهریهام هدر نره! به شما چه مربوط آخه؟ مگه گفتم بیا شهریه من و تو بده؟
گیسو ساکت بود و فقط به حرفای من که بلند به زبون میآوردم، گوش میکرد، ظاهرا تعجب کرده بود از این همه تندتند حرف زدنم؛ تاحالا اینجوری باهاش حرف نزده بودم.
-دلت پره هااا!
یه گاز به همبرگرش زد و زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت:
-چقدر موقع عصبانیت، ترسناک میشی؛ انگار میخوای هرکی جلوته رو خفه کنی.
خندیدم، تاحالا کسی این حرف و بهم نزده بود.
_در اون حد یعنی؟
-شاید از این حدی هم که گفتم، بیشتر! اوضاع خیلی خرابه.
با ناراحتی صداش کردم:
_گیسو؟
-جانم؟
_همین اول کاری پروندم دستکاری...
حرفم و باعجله قطع کرد و گفت:
-اونقدر تندتند و باعجله حرف زدی که نذاشتی من چیزی بگم! نگران نباش، بعد ازاینکه شما رفتید حراست، منم صدام و انداختم پس کلم و با اون رفیق مخ مشنگ مهیار، داد و بیداد کردم... خلاصه کنم برات، استاد ورقم و گرفت و گفت صفر!
بعدم ما دوتا رو فرستاد حراست و منم همین اول کاری تعهد دادم...
چشمهاش و بست و سرش و کج کرد:
-با این حساب خیالت راحت!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_80
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
نگاهی به ساعت کردم، دیرم شده بود.
_ایلیا، شبنم، بجنبید دیگه!
-خب بابا، اون تحفهها انقدر عجله ندارن که!
_مامان ببین به دوستام توهین میکنه!
شبنم خیلی خونسرد شالش رو اتو میکشید، خودش رو دخالت داد و پشت شوهرش دراومد:
-راست میگه دیگه! حالا چنددقیقه دیرتر اون دیوونهها رو ببینیم.
دهانم رو کج کردم و سرم رو به علامت تاسف تکون دادم، رو به مامان گفتم:
_مامان ما گفتیم زن میگیره، آدم میشه، زنش از خودش بدتره.
مامان باغیض بهم گفت:
-این چه طرز حرف زدنه با بزرگترت یاسمن؟
_مامان!
-اصلا نمیخواد بری بیرون!
شبنم گفت:
-حالا خاله ایندفعه رو اشتباه کرد، ببخشیدش، بهخاطر من!
_چقدر تو پررویی شبنم!
بالاخره بعد از یکساعت حرص و جوش خوردن من، رسیدیم به رستوران.
همون رستوران دنج و سنتی که همیشه به خودمون میگفتیم، وقتی رفتیم دانشگاه همیشه اینجا میایم.
تاحالا فضای داخلش رو ندیده بودم، البته هیکدوممون ندیده بودیم و تجربش رو گذاشته بودیم واسه همین روزا!
وارد رستوران شدیم و خیره شده بودم به فضای زیبایی که داشت:
دیوارای آجری و قهوهای رنگ، برگهای پتوسی که از دیوار بالا رفته بود، حوضی که درست وسط رستوران قرار داشت و آبشارش فواره میزد و گلدونهایی که روی لبههاش قرار داشت، اون رو چندین برابر قشنگتر کرده بود. به تخت سنتی که بچهها روش نشسته بودن، رسیدیم و همهشون اومدن پایین و پریدن بغل من و شبنم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_81
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
جوری با شبنم احوالپرسی میکردن که حسودیم شد.
_بهار خانم ناز کرده نمیآد درآغوش گرم رفقای قدیمی؟
نیلوفر چشم غرهای بهم رفت که باعث شد فکر کنم حرف بدی زدم.
-پام و نمیبینی واقعا؟
اوه! پای به اون بزرگی با اون گچ سفید رو ندیدم.
چیزی که توی ذهنم بود رو ترنم به زبون آورد:
-حتما چشمپزشکی برو!
_ناکار شدی بهار!؟
یلدا خندید و گفت:
-قصه داره!
متعجب از خندهاش گفتم:
_چه قصهای؟
یلدا که عاشق قصهبافی و آب و تاب دادن به اینجور حرفا بود، باذوق گفت:
-خب وایسا از اولش برات تعریف کنم!
این بهارخانم ما...خواستگار واسش اومده بوده، اما باباش میگه مناسب ما نیستن و ردشون میکنه، اما همین بهارخانم، انگار دل در گروی عشق آقاداماد داشته، برای خداحافظی باهاش میآد از پلهها بره پایین که چون باسرعت میرفته، از پلهها کلهملق میشه و تابلو میشه که این دختر ورپریدهی قصهی ما، آقاداماد و میخواد و باهم قرار مداراشون رو گذاشتن...
خلاصه پاش میشکنه و اینجاس که میگن: کاش قلم پام خورد میشد و نمیرفتم.
بعد بلند خندید و ما رو هم با خندههاش وادار به خندیدن کرد.
نیلوفر گفت:
-خانم آی کیو، قلم پاش که خورد شد و براش هم بد نشده انگار...
_آره، بهار؟ حالا عشق و عاشقیتون به کجا رسید؟
-فعلا که بین زمین و هوا معلقه.
یاد شبنم و ایلیا افتادم، هنوز ازدواجشون رو به بچهها نگفته بودم.
نیلوفر نگاهی به دست شبنم که انگشتر توش خودنمایی میکرد انداخت و گفت:
-حلقه چی میگه؟
ترنم باافسوس گفت:
-ظاهرا همه تو دانشگاه یکی و برای خودشون تور کردن و سر ما این وسط مونده بی کلاه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_82
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
به حرفش خندیدم و گفتم:
_این یکی رو هم من باید تعریف کنم!
همه منتظر به دهان من خیره شده بودند تا به حرف بیام.
-زیرلفظی میخوای؟ بگو دیگه! مردم از فضولی.
_ایلیامون با شبنم ازدوا...
-نه!
_چرا نمیذاری حرفم تموم شه دختر؟
-تو بگو ف من میرم فرحزاد! من با خودم میگفتم، کسی به اون داداش بیعقل تو زن نمیده، حالا رفیق نادون خودمون...
شبنم اخمی کرد و گفت:
-هوی یلدا خانم! درست صحبت کن راجب آقاییمون.
با این حرف همه یک لحظه ساکت شدن و بعد باصدای بلند خندیدن.
ترنم بین خندهاش گفت:
-آقایی؟ وای حالمون و بهم نزن.
-گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده!
_دعوا بسه دخترا! انقدر گرسنمه میتونم گاو بخورم، پس غذا چی شد؟
تا این حرف و زدم، سینی غذا پر از مخلفات آوردن برامون.
نیلوفر با دهانی پر گفت:
-غذاش حرف نداره! ببینید کجا آوردمتون!
_هزار دفعه گفتم دهانتون و خالی کنید بعد حرف بزنید.
یلدا هم از روی رضایتش گفت:
-اینجا از این به بعد میشه پاتوقمون!
ترنم گرهای به ابروهاش انداخت و گفت:
-به حساب کی اونوقت؟ ایندفعه مهمون نیلوفر بودیم...
ناگهان غذا توی گلوی نیلوفر پرید و به سرفه افتاد، ترنم محکم به کمرش زد تا مثلا سرفهاش رو متوقف کنه اما بدتر شد، لیوان آبی به دستش داد و گفت:
-خب بابا شوخی کردم، هول نکن! نزدیک بود خفه شی.
-دیگه از این شوخیها نکنیها، دفعه بعدی قلبم ایست میکنه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_83
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز اونقدر حالم خوب شده بود و از دیدن دوستای به قول ایلیا دیوونه، انرژی گرفته بودم که دوست داشتم این انرژی و ذخیره کنم واسه وقتایی که هیچجوره سرکیف نمیآم.
به قدری ماجرای ازدواج بچهها فکرمون رو مشغول و بحثمون رو گرم کرده بود که فرصت حرف زدن دربارهی دانشگاه و بهمون نداد.
***
با احساس لرز از خواب پریدم؛ پتو رو تا زیرسرم کشیدم و خودم رو مچاله کردم بلکه گرمتر بشم؛ سوزش گلوم امانم رو بریده بود.
تازه چشمام میرفت که گرم بشه که زنگ ساعت پشیمونش کرد.
امروز حس میکردم هوا سردتر از هرروزه.
سوییشرت مشکی رنگم رو، روی لباسام پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
روی یکی از صندلیهای ردیف عقب کلاس، نشستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
یهو یکی داد زد:
-برپا!
انگار برق بهم وصل کردن، از جا پریدم و صاف وایسادم.
هرچی چشم چرخوندم، استاد و ندیدم.
صدای خندهی کل کلاس توی گوشم پیچید.
وضعیتم از صبح انگار خیلی خرابتر بود، وقتی حرف زدم و متوجه صدای خروسیم شدم، اینو فهمیدم.
چهرهمو درهم کردم و براشون ادا درآوردم.
-بانمکا!
حس کردم فقط خودم صدام و شنیدم چون آروم گفتم، اما انگار گوشای تیزشون شنید که خندشون تشدید شد.
-مظلوم شدید امروز؟ پاشو یه کمی سربهسرت بزاریم حوصلمون سر رفته!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_84
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_خجالت بکشید!
-ما میکشیم شما رنگ کن.
حس و حال جروبحث کردن با قوم یأجوج و مأجوج رو نداشتم، جام و به ردیف اول انتقال دادم.
شانس آورده بودم که این زنگ استاد نیومده بود و من تخت خوابیدم.
***
زنگ استاد افخمی بود؛ استاد بدعنقی که موهاش رنگ دندوناش شده بود، اما بیخیال درس نمیشد، جلسه قبلی درست به درس گوش نداده بودم و بهخاطر همین، هیچی یادم نمیاومد؛ بااینکه دوران دبیرستانم شیطونی میکردما، اما درسمم میخوندم! امسال عجیب شدم.
درست وقتی ذکری زیرلب میگفتم که من و صدا نکنه، گفت:
-خانم رضوی؟
چشمام چهارتا شد و ایستادم و با بهت و لحنی آمیخته به استرس لب زدم:
_بله؟
سوالی ازم پرسید که فقط نگاهش کردم و سوالش رو بدون پاسخ گذاشتم.
زیرلب غرغری کرد به بیتوجهی اکثر بچهها به درس.
اینجا گلودرد و سرماخوردگی عذر موجهی بهنظر نمیاومد؛ پس هیچی نگفتم و نشستم.
کیان زیرلب چیزی گفت که شنیدم:
-انقدر خوشم میآد استاد این همه درس میده، آخر یه سوال میپرسه، بعد همه مثل بز زل میزنن بهش!
ظاهرا منظورش من بودم، فقط تو دلم دعا کردم از خودش بپرسه و اونم مثل بز نگاهش کنه!
-آقای خرسند؟
همون سوالی که از من پرسیده بود رو ازش پرسید و اون واو به واوش رو توضیح داد، بدون هیچ کم و کاستی!
استاد با تاسف نگاهی به من کرد و کیان گفت:
-استاد اذیتشون نکنید شاید بهخاطر صدای خروسی... آ... صداشون نخواستن جواب بدن.
استاد زیرکانه جوابی داد که فکر نمیکردم:
-عذر ایشون موجه! شما جواب این سوال و بدین...
و چه زود مستجاب شد دعایی که کردم.
کیان زل زده بود به استاد و همه کسایی که کنایهش به من رو فهمیده بودن، پنهانی میخندیدند.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_85
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
سهروز از وقتی سرما خورده بودم میگذشت و حالا بهتر شده بودم، بهزور دمنوشهایی که مامان به خوردم داد و واقعا هم موثر بود.
امروز قصد کرده بودم کمی از مسیر دانشگاه رو پیادهروی کنم.
دستام رو توی جیبای گرم پالتو فرو کردم و به خیابون فوقالعاده خلوت نگاه میکردم.
برگهای نارنجی و زردرنگ روی زمینها کنار جدول افتاده بودن و من با بیرحمی، زیرپام لهشون میکردم و از صدای خش خششون لذت میبردم.
سوز سردی میاومد و من و پشیمون میکرد از اینکه تصمیم پیادهروی رو گرفتم؛ اما خیلی ناگهانی نگاهم به ورقهای که روی دیوار نصب شده و باد چیزی نمونده بود که اون رو همراه خودش ببره، افتاد.
تیترش توجهم رو جلب کرد، ورقه رو قاپیدم و اطلاعاتش و کامل خوندم:
"به یک عکاس خانم جهت کار در عکاسی، نیازمندیم!
جهت همکاری با شماره..... تماس بگیرید."
چشمام از خوشحالی برقی زد و نیشم تا بناگوش باز شد.
شک نداشتم امروز، روز خیلی خوبیه! با این حال بازهم خیلی ذوق نکردم و سعی کردم درموردش توی دانشگاه با هیچکس حتی گیسو هم حرفی نزنم، کم نبود اتفاقایی که قرار بود بیافته و بهخاطر ذوق و شوق پیشاپیش من و حرف زدنم با بقیه، اتفاق نیافتاد.
موبایلم رو از توی جیب پالتو درآوردم و شماره رو گرفتم، بعد از چندبوق طولانی بالاخره جواب دادن.
خداروشکر هنوز کسی برای آگهی زنگ نزده بود و من اولین نفر بودم و قرار بر این شد که عصر برم برای مصاحبه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_86
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
این زنگ، استاد نیومده بود و با گیسو، مشغول حرف زدن بودیم.
-یاسمن لباست چه خوشگله! بهت میآد؛ از کجا خریدی؟
نگاهی به پالتوی نسکافهای رنگم کردم و با لحنی آمیخته به تشکر، گفتم:
_چشمات قشنگ میبینه! اتفاقا گرونم خریدمش، اما جون تو یادم نیست از کجا!
صدای آشنایی گفت:
-اینا گرونه؟ من چندروز پیش تو حراجیها دیدم.
همیشه گوش میدن به حرفای ما؟ کاش هیچوقت ردیف جلو رو برای نشستن انتخاب نمیکردیم.
لبخند ژکوندی زدم و ابروهام و بالا بردم و با حالت متفکری، رو بهش گفتم:
_شما حراجیها چیکار میکردید؟
انگار برای اینکه حرفم رو بدون جواب نذاره، دنبال کلماتی میگشت که بهم وصلشون کنه.
-با بچهها رفته بودیم دوردور... خواستن برای آبجیاشون لباس بخرن... یه نگاه گذری هم به حراجیها کردیم.
سرم رو به علامت تائید بالا و پایین کردم و بعد گفتم:
_میگم یه وقت افت شخصیت حساب نشه براتون؟ بالاخره شمای پولدار و... حراجیها! ممکنه یکی میدیدتون.
-شما نگران اون نباشید...
_اصلا اهمیتی نداره برام! بهخاطر خودتون گفتم. درضمن دیگه بین صحبتهای ما نپرید، ممنون.
تو نگاه گیسو یه «قشنگ شستیش گذاشتیش کنار» خاصی بود.
_آره گیسو داشتم بهت میگفتم...
نگاهی به مهیار کردم که هنوز گوشش با ما بود، گفتم:
_پاشو بریم حیاط اینجا نمیشه خصوصی حرف زد.
پوزخندی زد و مشغول نوشتن شد و زیرلب گفت:
-حالا انگار چه حرفی میزنن!
تو سالن هردختری بهم میرسید، یه نگاهی بهم میکرد و دوباره با بغلیش مشغول حرف زدن میشد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_87
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.
نگاهی به سر و وضعم کردم، هیچ مشکلی نداشت!
باتعجب و کلافگی خاصی که از نگاههای خیره مردم نشأت میگرفت، رو به گیسو گفتم:
_گیسو من جوریم؟ چرا همه یهطوری نگاه میکنن؟
خندهای کرد و گفت:
-نه بابا چهجوری باشی؟ یادت رفته اون روز و؟ وسط سالن معرکه گرفته بودی!
یاد جروبحث خودم و مهیار اون روز تقلب افتادم.
ادامه داد:
-حداقل نصف دخترای دانشگاه، کشته مردهی مهیارن! خدایی از آقایی هیچی کم نداره!
باتعجب گفتم:
_اون؟ پس بفرمایید اونی که همش با من درحال کلکل و یکی به دو کردنه، هویجه؟ شک نکن اونایی هم که کشته مردهش هستن، بهخاطر پولشه!
-جدا از اون، هیچکس جرعت نمیکنه با مهیار اینجوری حرف بزنه! فکر کنم بد تلافی کنه...
با بیتفاوتی شونهای بالا انداختم و گفتم:
_مگه مهمه؟ حیف وقتمون نیست درمورد اون صحبت کنیم؟
کف دستاش و مثل مگس، بهم مالید و گفت:
-خب... درباره کی صحبت کنیم؟
_غیبت؟ اصلا خوشم نمیآد!
محکم به شونم زد و عصبی گفت:
-ای بابا! پیرم کردی تو یکی! پس از چی و از کی خوشت میآد تو؟ یکم اهل دل باش!
_غیبت کردن اهل دل بودنه؟ اگر اینه که نمیخوام!
_یعنی میخوای بگی تو تاحالا سبزی پاک نکردی و غیبت کنی؟
_نه! این چه مدلشه؟
_لابد من بودم هرچی از دهنم درمیاومد، پشت سر مهیار میگفتم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_88
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
لب گزیدم و گفتم:
_خب بابا! موقع عصبانیت که آدم چیزی حالیش نیست، به قولی وسط دعوا که حلوا خیر نمیکنن! حالا من یه درشتی هم بارش کردم، چیزی ازش کم نشده که...
-عجب!
_ببین! هی میگم حرفی ازش نزنیم! چرا اینجوری میکنی؟ یه بحث دیگه بنداز وسط...
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم:
_البته دیگه من دیرم شده باید برم خونه! اینم از یه روز بیخود ديگه!
-با ما میگردی روزات بیخود میشه، آره؟
مثل خودش مشتی به کتفش زدم و گفتم:
_این چه حرفیه مسخره؟ شوخی کردم! باجنبه باش!
بعد از خداحافظی باهاش، سریع یه دربست گرفتم و رفتم خونه.
کفشام و از پام باعجله بیرون کشیدم و پریدم توی خونه.
به عادت همیشه صدا زدم:
_ماماان؟
رفتم توی اتاق و شبنم و مامان رو کنار هم دیدم، مشغول دیدن آلبوم بچگیا بودن و لبخند روی لباشون خودنمایی میکرد، با صدام خبر از حضورم دادم:
_به به! عروس و مادرشوهر خوب خلوت کردین؟
کنارشون نشستم. شبنم گفت:
-کبکت خروس میخونه یاسی؟
_عصری میرم مصاحبه عکاسی! چرا خروس نخونه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_89
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با وسواس لباسهای توی کمد رو وارسی میکردم و دنبال یه لباس شیک و قشنگ میگشتم.
دست روی مانتو کتی سبز رنگم گذاشتم و گفتم:
_خودشه!
با شلوار و شال مشکی پوشیدمش و کیفی همرنگ مانتوم برداشتم.
نگاهی به ساعت کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم دیرم نشده، دوباره به سمت آینه رفتم.
بعد از چنددقیقه دیگه رضایت دادم که راه بیوفتیم.
_مامان بریم؟
ایلیا که انگار از وقتی ازدواج کرده، مسؤلیت رفت و آمد من از سرش رفع شده، بابا هم که اکثر وقتایی که میخوام برم بیرون، خوابه.
تنها گزینهای که برام باقی میمونه، مامان هست که این زحمت و متقبل میشه.
آدرس و بهش دادم و بعد از رسیدن به آتلیه، ماچی روی گونش کاشتم که گفت:
-منم باهات بیام؟
با حالتی شبیه کلافگی گفتم:
_مامان مگه میخوام برم دکتر که بیای بگی چمه؟!
پیاده شدم و مامان باسرعت رفت به سمت خونه، اونم به اصرار من بعد از اینکه گفتم کارم ممکنه طول بکشه. به ساختمان شیکی که داشت، چشم دوختم.
به قدمام سرعت بخشیدم و خودم و به داخل سالن آتلیه رسوندم.
رو به دختری که پشت میز نشسته بود، با لبخند گفتم:
_سلام، برای استخدام اومدم.
ایستاد، متقابل لبخندی زد و سلامم رو پاسخ داد.
با دست اتاقی رو نشونم داد و گفت:
-خانم فراهانی توی اتاقن. فکر میکنم منتظر شما باشن.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_90
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در زدم و با شنیدن صدایی که گفت بفرمایید، وارد اتاق شدم.
حسابی مواظب رفتارم بودم و حتی مراقب قدمهایی که برمیداشتم.
خانم خوشچهره و خوشپوشی بود. سنش، زیاد نبود اما کم هم نبود!
روی صندلی که اشاره کرد، نشستم.
بعد از سلام و صحبتهای کلیشهای رسیدیم به بحث استخدام.
_خب من آموزش دیدم قبلا! زمانی که دبیرستان بودم. خیلی توی کارم حاذق نیستم اما نابلد هم نیستم.
من عاشق این کارم و وقتی پای عشقم درمیون باشه، تمام خودم رو میذارم برای بهتر شدنم توی این کار...
از جسارتم و لحن صحبتم خوشش اومد و گفت:
-خوبه که رودربایستی نداری و همهچی رو با صداقت تمام توضیح میدی؛ این برای من خیلی مهمه! چون با آدمای خجالتی خیلی بد کنار میآم.
لبخندی زدم، ادامه داد:
-ما اینجا خیلی سرمون شلوغه! اگر خیلی زود به کارت وارد بشی، میتونی خیلی پیشرفت کنی! یعنی میتونم یهجورایی تضمین کنم که خوب جایی اومدی برای پیشرفت علاقهای که داری!
باحرفی که زد لبخندم کشیدهتر شد و برق چشمهام بیشتر!
از ساختمان که بیرون اومدم، هوا رو به ریههام کشیدم و بازدمش رو بیرون فرستادم.
از ذوق روی ابرا پرواز میکردم.
از شیرینی فروشی که نزدیک بود، با پولی که داشتم یک جعبه شیرینی خریدم و تاکسی گرفتم.
با این تیپ برازنده و این جعبه شیرینی، حقم نبود با تاکسی برم! ایشالا چندوقت دیگه ماشین خودم رو سوار میشم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_91
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یکم از شیرینی رو توی دستم له کردم و تو دهان حسنا گذاشتم.
وقتی اونطوری باذوق و ولع شیرینی میخورد و بعدش دست من هم میمکید و بعد یه نگاه با اون چشمهای درشتش بهم میانداخت، دلم میخواست فقط بچلونمش!
که اینکار رو هم کردم و باز صدای حسنا بلند شد:
_ای بابا! صبر من هم یه حدی داره! وقتی با اون چشمای خوشگلت نگاهم میکنی...
دیدم باز زل زده بهم! انگار امشب یه چیزیم شده یا این بچه امشب خیلی خواستنی شده بود.
رفتم توی آشپزخونه و بدو خودم رو به فر رسوندم.
سفره پهن کردم و نوشابه و سبزی گذاشتم. بقیه رو صدا زدم تا بیان برای شام.
همه باهم، کشیده و پرازتعجب گفتن:
-چه عجب!
ابروهام بالا پرید از این همه هماهنگی!
با لحنی دلخور گفتم:
_یعنی انقدر تنبلم که یه سفره ولو میکنم، اینجوری ذوق میکنید و تعجب؟
شبنم گفت:
-بالاخره سفره پهن کردی، زحمت غذا رو کشیدی! نوشابه از توی یخچال درآوردی، سبزی...
مثل خودش نیشگون محکمی ازش گرفتم و گفتم:
_زبون درآوردی از وقتی ازدواج کردی! خودتم دست به سیاه و سفید نمیزنی!
-ناسلامتی من مهمونم!
سایه برای خاتمه دادن به بحث من و شبنم گفت:
-چی شده تهتغاریمون امشب فرز شده؟ شیرینی میگیره، پیتزا مهمونمون میکنه...
_عه! گفتم که... قراره از فردا برم سرکار!
ایلیا گفت:
-معطل نکنید، شروع کنید که این پیتزا، حسابی خوردن داره! صبح تا ظهر که دانشگاه و بعدم اگر خدا بخواد میره سرکار و کل روز از دستش راحتیم!
_فعلا همین که ایلیا گفت! مشغول شید بچشید دست پختمو!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_92
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیسو جلوی در منتظر بود، سمتش رفتم و دستش فشردم و باذوق گفتم:
_بیا بریم که برات تعریف کنم!
بااشتیاق براش از استخدامم توی آتلیه، میگفتم و اونم با ذوق گوش میداد به حرفام.
-به سلامتی! شیرینیش کو پس؟
مهیار و کیان و بقیهی دوستاشون، از در اومدن تو و همزمان پرسیدن:
-شیرینی چی؟
گیسو بالبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود، گفت:
-یاسمن شاغل شده!
کیان گفت:
-به به! به سلامتی! مبارکا باشه! کی شما رو قبول کرد؟
مهیار با حالت مسخرهای گفت:
-پس قراره از امروز به بعد پول پارو کنید، آره؟
چندوقت دیگه که حرفش به واقعیت تبدیل شد، چهرهاش دیدنیه!
امروز رو قصد نداشتم خراب کنم، میخواستم از همین الآن تا آخر شب، کیفم کوک باشه!
برعکس همیشه، جوابشون رو با طعنه ندادم و خیلی آروم گفتم:
_ممنون.
مهیار دهنکجی کرد و گفت:
-خانم شاغل شده، با شاه فالوده نمیخوره! بزار چندروز بری سرکار، بعد واسه ما کلاس بزار.
_من اگر اهل کلاس گذاشتن بودم که وضعم این نبود.
اومدن بچهها و استاد به کلاس، باعث ختم جروبحثامون شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_93
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از یه جهت، با اشتیاق به درسها گوش میکردم و از جهت دیگه، نگاهم همش روی ساعت بود. اشتیاق روز اول برای رفتن سرکار، از اشتیاق درس گوش دادنم بیشتر بود.
***
سریع خودم رو حاضر کردم و بهترین لباسم و پوشیدم.
لباس... یکی از اصلی ترین دغدغههام.
دستم و برای هر تاکسی تکون میدادم، انگار نه انگار!
همشون من و نادیده میگرفتن.
برعکس هرموقع تاکسی لازم ندارم، جلوم ترمز میکنن اما وقتی انقدر عجله دارم و محتاج تاکسیم، همشون فرار میکنن.
بالاخره یه بنده خدایی پیدا شد سوارم کرد، مثل پیرزنهای غرغرو توی ماشین بلند بلند حرف میزدم:
_خدا خیرتون بده! یک ساعته اینجام، هیچکسی پیدا نمیشه...
از خودم خندم گرفت. پیرمرد انگار گوشاش نمیشنید که به حرفام واکنشی نشون نداد.
کرایهاش رو حساب کردم و پیاده شدم، سریع خودم رو به سالن رسوندم.
درست میگفت اینجا خیلی شلوغه؛ وقتی رسیدم چندتا ارباب رجوع روی صندلیها نشسته بودن، منتظر.
سلام مختصری بهشون کردم و به اتاق خانم فراهانی رفتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_94
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_سلام، عذرخواهی میکنم اگر دیر رسیدم، تاکسی پیدا نمیشد.
با خوشرویی جوابم رو داد:
-سلام دختر کجایی تو؟ بدو بیا که هزارتا کار ریخته سرمون.
امروز یکی از خوشحالترینها بودم، کم نیست ذوق رسیدن به یکی از آرزوهای بچگی!
یادمه همیشه وقتی دوربین دستم میگرفتم، با شنیدن کلمهی "خانم عکاس" از بقیه، آرزوی این روز توی ذهنم نقش میبست، و حالا تبدیل شدنش به واقعیت، شیرینی عجیبی داره!
-وقتی دوربین و دست میگیری و با خوشرویی به مشتریا میگی لبخند بزنن، معلومه عاشق این کاری! حتما موفق میشی.
خیلی دوسش داشتم، امید و انگیزه به آدم میداد، از غرغرم خبری نبود.
_ممنونم خانم فراهانی، شما خیلی خوبین!
-خوبی از خودته عزیزدلم! خانم فراهانی هم دیگه نگو! قراره باهم همکاری کنیم؛ آرام، صدام کن.
_چشم خانم فرا...
چشم غرهای بهم رفت، دست گذاشتم روی دهانم و گفتم:
_چشم آرام جون.
-حالا شد!
دوتا نسکافهی توی سینی رو، یکیش و برداشت و یکیش و همراه کیکی که توی سینی بود، به من تعارف کرد:
-بیا عزیزم یکم استراحت کن، حتما کلی خسته شدی!
خسته شدم؟ هرگز! مگه میشه آدم کاری که دوست داره رو انجام بده و خستگی به تنش بمونه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_95
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از گیسو خداحافظی کردم و همینجور که با قدمهای بلند و سریعی خودم رو ازش دور میکردم، براش دست تکون میدادم.
متوجه سنگی که معلوم نبود از کجا سبز شده بود، نبودم و همون باعث شد تا پخش زمین بشم.
مثل مارمولک دمپایی خورده، کف محوطه دانشگاه افتاده بودم، سعی کردم سریع بلند شم، اما پام کمی درد میکرد؛ باز هم به روی خودم نیاوردم و نرم و آهسته بلند شدم.
اون درد هرچی بود بیشتر از این نبود که مردم بیشتر از این بهم بخندن.
توی دلم دعا کردم که حداقل خرسند و رفیقاش این وضعیتم رو ندیده باشن.
صدای شلیک خندشون که بلند شد فهمیدم اونا هم داشتن من و تماشا میکردن.
مهیار اومد جلو و گفت:
-خانم رضوی! آرومتر! میترسی اخراجت کنن هنوز چندوقت نگذشته؟
ترس؟ عمرا! تقریبا یکماهی میشد که میرفتم آتلیه و خانم فراهانی از کارم بهشدت راضی بود! چپ و راست میرفت و از خوشاخلاقیم و خندهرو بودنم میگفت و من و خجالت زده میکرد.
درواقع هیچ جوابی نداشتم که به مهیار بدم، خودمم نمیدونم این همه عجله از کجا اومد.
-میخوای... برسونمت؟
همین و کم داشتم! با قاطعیت گفتم:
_نه!
سرم و پایین انداختم و دستی به کشکک زانوم کشیدم.
تردید و حس دودلی رو انگار از توی چشمام خوند که گفت:
-میخواستی هم... نمیرسوندمت!
حالا هم پاشو برو که از مترو جا نمونی.
این پسر بالاخره با حرفاش من و دق میداد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/be_sharteasheghi
☁️💖☁️💖☁️💖☁️