🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
_رویا حاضری؟
کیفم رو برداشتم و کنار در ایستادم
_آره
نیم نگاهی بهم انداخت و کاغذهای روی میز رو جمع کرد و توی کیفش گذاشت.
_امروز خودت میای دنبالم؟
_نمی.دونم شاید حسین بیاد
_دایی که فکر نکنم بتونه
_حالا بهت زنگ میزنم
ایستاد و سمتم اومد و هر دو بیرون رفتیم
صدای مهشید و رضا خیلی آهسته تو راهرور میاومد.
_میخوای کمکت کنم بری حموم
رضا سرد و خشک گفت
_نه
برای اینکه سربسر علی بزارم ایستادم و به در اتاقشون نگاه کردم
_رضا خب من اشتباه کردم تا کی میخوای ادامه بدی
_بهت که گفتم برو خونهی بابات
علی جلوی پله ها متعجب ایستاد و نگاهم کرد.
با صدای خیلی آرومی که فقط من بشنوم گفت
_بیا دیگه!
با دست اشاره کردم که یه لحظه ساکت شه.
_من اگر برم خونهی بابام که به ضررت میشه!
_به جهنم
علی سمتم اومد و دستش رو روی کمرم گذاشت و با تشر گفت
_داری چیکار میکنی! برو پایین ببینم
به زور جلوی خندهم رو گرفتم و سمت پله ها رفتیم
_عه علی! میذاشتی گوش کنم دیگه
دلخور نگاهم کرد. خندهی ریزی که نتونستم کنترلش کنم دستم رو براش رو کرد
لبخندی که اوج حرصش رو نشون میداد روی لبهاش نشست گونهم رو بین انگشتهاش گرفت و کمی کشید
_من تو رو میکشم.
صدا دار اما آهسته خندیدم و علی ادامه داد
_یه تیر و دو نشون کردی. هم گدش وایستادی هم زدی به شوخی که حرص من رو دربیاری
_صبحتون بخیر
به خاله نگاه کردیم. دستم رو روی صورتم کشیدم و فکر کنم کمی قرمز بشه.چون یکم محکم کشید.
_سلام مامان جان. صبحت بخیر
_سلام خاله
_فردا پدر بزرگتون میاد؟
_از عمو می پرسم بهتون میگم. من احتمالا امشب شیفتم فردا تا ظهر هم سرکارم. اگر قرار شد فردا بیان شما برید من از سرکار میام.
_الهی بمیرم خسنه و کوفته باید بیای اونجا
_خدا نکنه.
به بالای پلهها اشاره کرد
_ چه خبر از ایندو تا.
_هیچی دیشب بعد رفتن شما یکم موند گریه کرد بعد رفت بالا
_خود کرده را تدبیر نیست
✍🏻 #فاطمهعلیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت424 💫کنار تو بودن زیباست💫 جاوید گفت _سروش همه میدونن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت425
💫کنار تو بودن زیباست💫
نیم ساعتی میشه که تنهام و اگر مطمعن بودم سروش نمیاد روی مبل دراز میکشیدم.
در اتاق باز شد و سپهر با دیدنم اول لبخند زد و نگاهش رو توی اتاق چرخوند و متعجب گفت
_تنهایی!
آهی کشیدم و گفتم
_بیست و دوساله که تنهام. تا کی باید اینجا بمونم؟
اخمهاش توی هم رفت
_پاشو بریم پایین ناهار بخوریم برگردیم خونه تا من حساب جاوید رو برسم
ایستادم و سمتش رفتم. وارد آسانسور شدیم و توی این نیم ساعت اصلا حواسم نبود به مرتضی زنگ بزنم!
_امروز رستوران به خاطر ولادت خیلی شلوغ میشه. تقریبا اکثرا میز ها رزرو شدن. چند روزه گفتم بهترین جای رستوران رزرو ندن که با تو باشم
_مثلا چه اتفاقی میفته!
لبخند زد و خونسرد گفت
_با دختر بدعنقم یه ناهار خوشمزه میخورم
_غذای خوشمزه وقتی خوب به نظر میاد که دلت خوش باشه
_همینکه تو کنارمی برام کافیه
_دلخوشی من مهم نیست!
_اگر به صلاحت باشه چرا مهمه
_از نظر تو من توی اون بیست و دو سال صلاح نداشتم؟
لبخند از رو لبهاش رفت
_اقا سپهر! وقتی یکی پیدا میشه که بدون درنظر گرفتن کوتاهی بیست و دو ساله ش میخواد بهت محبت کنه، اذیت میشی چون دوستش نداری. رنج میکشی چون میخواد همه چیز رو عادی نشون بده. حسرت میخوری چون میبینی اگر میبود چه سختی هایی که نمیکشیدی.
به اینا فکر کن نه به ناهار خوردن با من سر یه میز
در آسانسور باز شد. نگاه معنی دار پر مکثی بهم انداخت و بیرون رفت. با دیدن اون همه جمعیت و سر و صدای قاشق و چنگال کمی جا خوردم.
چقدر مشتری دارن!
مردی خوش رو و مرتب سمت سپهر اومد.
_اقا میز شما آمادهست.
_جاوید کجاست؟
_کنار صندوق دار نشسته
_بگو بیاد
_چشم
سپهر در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول من داخل برم.
وارد شدم. میز رو چیده بودن و بوی غذا ها حسابی گرسنهم کرد.
_بشین. نه جواب بده نه بد خلقی کن بزار غذا از گلومون پایین بره
با حرص نگاهش کردم نفس سنگینی کشید و صندلی رو عقب برد و نشست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت426
💫کنار تو بودن زیباست💫
نشستم و همزمان در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. سپهرگفت
_هر روز از زیر کار در میری یه امروز که گفتم کنار غزال بمون کارهای عقب افتادهی خودت و سروش رو یکجا انجام دادی!
جاوید نشست
_بابا جان من کی از کار در رفتم؟ کاری که وظیفهم هست رو به عهدهم گذاشتید رو انجام میدم بعدش میرم!
_غزال بالا تنها بود. این جز اونکارهایی که بهت سپردم نبود؟
جاوید دلخور نگاهم کرد.
_غزال خودش گفت میخواد تنها باشه.
_خیلی خب. یه وقت کم نیاری! هر چی گفتم جواب بده
جاوید سربزیر شد و زیر لب ببخشیدی گفت. سپهر ایستادو بشقابم رو پر کرد
_بخور
روی صندلی نشست و برای خودش هم کشید و هر دو شروع به خوردن کردن. با اینکه خیلی ضعف دارم ولی یاد مرتضی اجازه نمیده با اشتها بخورم.
چقدر دوست داشت من از ساندویچهاش بخورم. کاش برای یکبار هم که شده بهش ساندویچ سفارش میدادم. به خاطر من میخواست جگرکی هم راه بندازه.
با صدای کوبیده شدن قاشق توی بشقاب نگاهم رو به سپهر دادم که از اتاق بیرون رفت. جاوید ناراحت گفت
_بسه دیگه غزال! شورش رو دراوردی!
حق به جانب نگاهش کردم
_مگه چیکار کردم؟!
تند و عصبی گفت
_به جای خوردن نشستی هی آه میکشی! نذاشتی بابا غذا از گلوش پایین بره
بغضی که به خاطر دلتنگی مرتضی توی گلوم بود به خاطر لحن تند جاوید سرباز کرد و اشک تو چشمهام جمع شد
_قصدم ناراحت کردنش نبود.یاد مرتضی افتادم. ناخواسته آه کشیدم!
هنوز بابت حرفی که بالا زدم ازم دلخوره. ایستاد و سمت در رفت. مظلوم گفتم
_کجا میری؟
_دنبال بابا
ایستادم.اشک روی صورتم ریخت و صدام لرزید
_جاوید با من قهر نکن. من اینجا جز تو کسی رو ندارم.
انتظار شنیدن این حرف رو ازم نداشت. سمتم چرخید و نگاهش رو به اشکروی صورتم داد. تچی کرد جلو اومد
_قهر کجا بود!
بغلم کرد و همینکار شدت گریهم رو بیشتر کرد. هیچ مردی تا امروز من رو اینجور با محبت در آغوش نگرفته. دستش رو پشت کمرم کشید و آهسته گفت
_گریه نکن. من مطمعنم همه چیز درست میشه
ازم فاصله گرفت لبخند پر از محبتی بهم زد
_بشین برم بابا رو بیارم.
با سر تایید کردم و روی صندلی نشستم. جاوید بیرون رفت آروم گریه کردم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد
_صورتت چی شده؟
علی فوری برگشت و نگاهم کرد
دستم رو روی گونم گذاشتم
_خورد به در.
کلید خونه رو سمتش گرفتم
_ خاله من خوروشت کرفس گذاشتم. بهش سر میزنی؟
کلید رو ازم گرفت و به جاکلیدی جلوی در آویزون کرد و گفت
_ باشه خاله جان ساعت یازده برم خوبه؟
_ آره خیلی خوبه
سمت علی رفتم. علی بیرون رفت، کفشهام رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم خداحافظی به خاله گفتیم و از خونه بیرون رفتیم.
علی پشت فرمون نشست و من کنارش. سایبون سمت خودم رو پایین دادم تو آینه کوچیکش نگاهی به صورتم انداختم.
زیاد قرمز نشده ولی جاش معلومه.
علی تچی کرده ناراحت گفت
_ درد گرفت؟ میخواستم فقط شوخی کنم
اونجوری درد نداشت که بخوام بگم. شوخی بود و من هم متوجه شدم اما حالا که اینجوری میگه دلم میخواد سر به سرش بذارم.
بُغ کرده نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم.
_ حالا باید کلی خجالت بکشم توی دانشگاه هرکی میبینه بگه چی شده منم به همه دروغکی بگم خورده به در
این بار دستم رو خوند و خندید و آروم به بازوم زد و گفت
_بسه انقدر منو اذیت نکن!
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بادی به غبغبش انداخت و گفت
_قشنگ از در دانشگاه برو تو با افتخار به همه بگو فال گوش وایسادم شوهرمم تنبیهم کرد.
صدای خندم بالا رفت و علی به خنده من خندید.
_دایی رو دیدی به من از حالش خبر بده
_به روی چشم. اگر نتونستم بیام دنبالت خودت برگرد.
عاشقانه نگاهش کردم
_منم بروی چشم
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت و دستش رو سمت صورتم اورد انگشنش رو روی گونهم کشید و ناراحت گفت
_حلال کن
ابروم بالا رفت
_باید دیه بدی
کوتاه خندید و سرش رو ریز به چپ و راست تکون داد
_لاالهالا الله.
از بالای چشم نگاهم کرد
_حالا این دیه رو کی مشخص میکنه؟
دستگیرهی در رو کشیدم
_آقامون
از ماشین پیاده شوم و در رو بستم. شیشه رو پایین داد. با لبخند نگاهش کردم
_کاری نداری؟
نگاهش پر از محبته. طوری که دلش نمیخواد من رو بزاره بره گفت
_مواظب خودت باش
لبخندم از نوع نگاهش دندون نما شد
_چشم.
_برو خدا بهمراهت
دستی براش تکون دادن و سمت دانشگاه رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت427
💫کنار تو بودن زیباست💫
گریه و بغضم برای رفتار جاوید فقط بهانهست. من مرتضی رو میخوام. مقایسهدارایی سپهر با مغازهی اجارهای شریکی مرتضی و فکر رضایت محال سپهر، هر لحظه بیشتر من رو از مرتضی دور میکنه.مگه خدا برامون معجزه کنه.
آهی کشیدم و قطره اشک پرحسرتی که روی گونهم ریخت رو پاک کردم. در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد.
درمونده نگاهش کردم. ناراحت گفت
_الان میاد.غزال تو رو خدا غذات رو بخور حرف نزن. بابا این چند روز انقدر ناراحت شده و غصه خورده که دارمنگرانش میشم.
با سر تایید کردم. جلوتر اومد
_بلند شو
ایستادم و اشکم رو پاککردم و سوالی نگاهش کردم. چادرم رو از روی سرم برداشت و مرتب روی صندلیی دیگهای گذاشت
_اینجا جز خودمون کسی نیست که اینجوری نشستی!
همزمان سپهر با اخمهای تو هم وارد شد نگاهی بهمون انداخت و سرجاش نشست.فقط چند روز غصه خورده حالا مونده به من برسه.
هر سه در سکوت و بی میل شروع به خوردن کردیم. فکر کرده وقتی برگرده من با روی باز ازش استقبال میکنم که انقدر برنامه چیده.
غداش رو نصفه خورد و ایستاد. رو به جاوید گفت
_من میرم بالا یه نیم ساعت دیگه میام که بریم خونه
_بابا من نمونم؟ این صندوق داره...
_به شهاب گفتم بمونه
_شهاب اعصاب نداره دوباره دعواش میشه
_بهش گفتم یه بار دیگه با کسی اینجا دست به یقه شی دیگه نمیزارم بیای. اصلا میخوام بشینه دعوا کنه خودم رو راحت کنم
نیمنگاهی بهمن انداخت و رو به پسرش ادامه داد
_تو خونه کارت دارم
این رو گفت و سمت در رفت.جاوید کمی آب خورد و به من اشاره کرد
_تو بخور
قاشق رو توی بشقاب گذاشتم
_اصلا میل ندارم. همینم به زور خوردم
_یاد چیه مرتضی افتادی که آه کشیدی!
دوباره صدای آهم بلند شد
_یاد خودش
_چیکاره هست؟
چه جوری بگم یه ساندویچی کوچیک داره. سکوتمرو که دید پرسید
_سابقهش برای چیه؟
_میشه بس کنی؟
کمی آب توی لیوانم ریخت
_آره عزیرم. چرا نشه. یکم آب بخور بریم قدم بزنیم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت428
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی تخت نشستم و به انگشتر ظریفی که مرتضی برام خریده بود پر غصه نگاه کردم.
در اتاقم باز شد و جاوید داخل اومد.لبخندی بهم زد کنارم نشست
با دیدن خریدهایی که الان سه هفتهست گوشهی اتاقِ نفس سنگینی کشید
_خرید هات رو جابهجا نکردی!
_نه. اصلا نمیخوامشون. خودش رفته برای خودش خرید کرده
_همون روز که با هم رفتیمگرفت.چون انتخاب نمیکردی خودش خرید
_الانم خودش بپوشه
آهسته خندید
_خیلی سرسختی! الان نزدیک یک ماهه اینجایی...
پر بغض حرفش رو قطع کردم
_نزدیک یک ماهه مرتضی رو ندیدم.
_آخه همکاری هم نمیکنی! یا لج میکنی یا یه جوری جوابش رو میدی که همهش میگم الان بلند میشه یه بلایی سرت میاره
_میخوام برم.
_غزال بابا اینهمه بهت محبت میکنه...
_اینکه تمام امتحانام رو خودش برد و جلوی دانشگاه منتظر موند تا برگردم اسمش محبته؟!
_یه جوری موضع گرفتی که متوجه نیستی
_خوابم میاد. پاشو برو
خندید و با دست پشت کمرم زد
_بیتربیت من رو بیرون نکن!
ایستاد و سمت خرید ها رفت
_اول اینا رو آویزون میکنم بعدش باید بریم پایین. همه بهم اعتراض میکنن چرا خواهرت رو نمیاری پایین
_من پیش اونپیرمردی که به مادرم ظلم کرده نمیام
_میریم حیاط مجردی میشینیم
در کمد رو باز کرد و اولینمانتو رو به چوب لباسی اویزون کرد و توی کمد گذاشت
_یعنی نارنین نیست؟!
_چرا هست. منظورم از مجردی دختر پسران.
به ساعت نگاه کردم
_این وقت شب اخه!
_ما که همهش رستورانیم. جز شبا وقتی نداریم برای دورهمی
دلخور به زمین نگاه کردم
_اول برو ببین اون پاسبان اجازه میده من بیام
اخرین کفش رو هم داخل کمد جا داد و گفت
_به بابا نگو پاسبان!
چرخید و نگاهم کرد
_گفتماول به تو بگم اگر قبول کردی بعد از بابا اجازهت رو بگیرم.
سمت در رفت
_پاشو لباست رو بپوش الان میام
_جاوید...
سرچرخوند سمتم و ملتمس گفتم
_میشه گوشیت رو بدی یه زنگ به مرتضی بزنم؟
_الان بابا خونه ست بزار یه وقت دیگه.
_تو حیاط
_جلوی سارا حرف نزنی بهتره. یکمخود شیرینه. میاد به بابا میگه با یکی حرف زدی
آهی کشیدم و باسر تایید کردم و بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت428 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و به انگشتر ظری
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت429
💫کنار تو بودن زیباست💫
روبروی آینه ایستادم. و قلب کوچیک آویزون به گردنم رو توی دست گرفتم.
مرتضی این رو قسطی برام خرید و هر ماه باید پرداخت کنه. بعد اینا انقدر راحت خرید میکنن
اشک تو چشمهام جمع شد و نگاهم رو به بالا دادم
_ خدایا من چرا اینجام.
در اتاق باز شد و جاوید گفت
_عه! تو که هنوز حاضر نشدی!
_گفت بیام؟
_آره. زود باش دیگه
مانتو رو روسری پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. سپهر روی مبل نشسته بود و مشغول کتابخوندن بود.
_بابا کاری نداری؟
همونطور که داشت کتاب میخوند گفت
_ساعت دو نشده برگردید که صبح خواب نمونیم
_چشم
نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و همراه جاوید بیرون رفتم
_کلی شرط گذاشت تا اجازه داد
_چه شرطی!
_گفت باید فردا بیای رستوران
از حرکت ایستادم و طلبکار نگاهش کردم
_چرا از طرف من قول دادی! من نمیخوام بیام اونجا
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی فشار اورد و مجبور به راه رفتنم کرد
_چرا نمیای! بیا تو دفتر کنار خودم بشین.
_که چی بشه!
_اولا تنها نمونی. دوما یا من یا بابا مجبوریم بمونیم و کارمون عقب میفته.
خندید و ادامه داد
_ سوما وقتی من میگم بیا بگو چشم
_جاوید من اصلا از اونجا خوشم نمیاد چون سپهر فکر کرده...
_سلام
با دیدن نازنین پایین پله ها حرفم نصفه موند. لبخند زد و مهربون گفت
_چه خوب کردی اومدی!
جاوید اهسته گفت
_دیگه ادامه نده تا تنها بشیم
به خاطر جاوید لبخند کمرنگی رو لبهام نشوندم
_سلام. خیلی ممنون
پایین رفتم و نازنین صورتم رو بوسید دستش رو سمت جاوید دراز کرد و من رو یاد اولین باری که به مرتضی دست دادم انداخت.
جاوید دستش رو گرفت و برای اینکه کمتر غصه بخورم نگاه ازشون گرفتم.
_بقیه کجان؟
_نشستن. منم اونجا بودم دیدم دیر کردی اومدم دنبالت
_بابام کارم داشت
هر سه همقدم شدیم.
_شهابم هست
با خنده گفت
_اره. باز سارا داره کلاس میزاره شهابم کیف میکنه.
هر دو خندیدن و به آلاچیقی که چراغش روشن بود نگاه کردم. جاوید دستم رو گرفت و آهسته گفت
_هر وقت دیدی داری اذیت میشی بگو برگردیم.
_باشه
_سارا رو هم زیاد جدی نگیر.
با دیدن من همه ایستادن. از سروش و سارا به خاطر مادرشون خوشم نمیاد.
جواب سلامشون رو به سردی دادم و نشستم و جاوید هم کنارم نشست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت429 💫کنار تو بودن زیباست💫 روبروی آینه ایستادم. و قلب کو
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت430
💫کنار تو بودن زیباست💫
جاوید هم نشست و به نازنین اشاره کرد کنارش بشینه.
معلومه حضور من همه رو معذب کرده چون ساکتن و حرفی نمیزنن
سروش گفت
_دختر دایی حالت خوبه؟
خیره نگاهش کردم و سرد و خشک گفتم
_من غزالم
جاوید گفت
_غزال اینجوری راحت تره. اسم خودش رو صدا کنید
متوجه نگاه خاص سارا شدم و مثل بقبه اهمیتی بهش ندادم. نازنین گفت
_چایی بزار برای غزال جون
لیوان چایی جلوم گذاشت و سروش گفت
_خیلی خوشحالیم که بینمون هستی.
جاوید با آرنج پنهانی به پهلوم زد و بی میل گفتم
_خیلی ممنون
شهاب گفت
_ما خیلی دوست داریم باهات آشنا شیم
کلافه نفسم رو بیرون دادم. کاش با جاوید نمی اومدم.
سارا گفت
_رشتهی تحصلیت چیه؟
جاوید گفت
_غزال با من همرشتهست
با لحن خاصی گفت
_خوش به حال دایی شده. دو تا حسابدار. راحت کارهاش رو میکنن
شهاب با خنده گفت
_خیالت راحت عزیزم فعلا دکترمون فقط تویی
سارا با چهرهای که تلاش داشت خودش رو از بقیه بالا تر نشون بده نگاهی بهم انداخت
_به نظر من درس فقط پزشکی.بقیهش به هیچ کاری نمیاد
نازنین گفت
_الان این همه درس خونده داریم. اینجوری که تو میگی فقط دکترا سر کارن!
جاوید خندید و انگار سارا قصد داره من رو حریف خودش حساب کنه.
_نه سرکارن ولی فقط پزشکی رو بورسِ
کلافگی تو نگاه همه جز شهاب هست. سارا با پوزخند گفت
_مخصوصا برای دخترها. اخه دخترو چه به حسابداری
نیمنگاهی بهش انداختم و جاوید آهسته گفت
_اهمیت نده
سروش گفت
_سارا حرفت درست نیست!
_من فقط نظرم رو میدم
جاوید با منظور خندید و گفت
_احیانا این نظر رو عمه بهت تزریق نکرده؟!
سروش هم خندید و سارا پشت چشمی براش نازک کرد. پس اینطور! مهین پُرش کرده که من رو ناراحت کنه
_میخواستم حرف های مامانم رو بزنم بحث رو می کشوندم به زن اول دایی که...
سروش تشر ماننتد گفت
_بس کن سارا!
_منکاری ندارم. جواب جاوید رو دادم
خیره و با نفرت نگاهش کردم.هیچکس اینجا حق نداره اسم مادر من رو بیاره
شهاب برای اینکه جو رو اروم کنه گفت
_سارا دیگه سرش خیلی شلوغ میشه. چند وقت دیگه دام پزشکیش رو هم میگیره
سارا پرافاده کمی از چاییش خورد و با حرص گفتم
_پس از این به بعد تو طویله ها باید دنبالش بگردید
همه به سارا که هاج و واج نگاهم میکرد خیره شدن و بعد از چند ثانیه جاوید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
ایستادم و نگاهم رو به جاوید دادم
_من برمی گردم خونه
از آلاچیق بیرون اومدم و تنها صدایی که توی این حیاط بزرگ میاومد صدای خندهی جاوید بود که انگار قصد اروم گرفتن نداشت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا این کلیپ تو همه گروهها حتی مخالف ها بفرستین تا کم کاری دولت ها بحساب حضرت آقا نوشته نشود!!
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت154 🍀منتهای عشق💞 سمت در رفت. خاله نگاهش رو به من داد _
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
آخرین کلاس هم تموم شد وسایلهام رو توی کیفم گذاشتم. دختر چادری که کنارم ایستاد، باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم چهره معصومی داره و لبخند ملیحی روی لبهاشِ
_ سلام. حالتون خوبه؟
به نظر میرسه از من کوچکتر باشه لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم کیفم رو برداشتم و ایستادم
_ سلام خیلی ممنون
_راستش فکر کردم حالا که یه خورده شبیه هم هستیم بشه بیشتر با هم آشنا بشیم. یک کافه نزدیک دانشگاه است اگر قبول کنید سه تایی بریم
من اصلاً وقتی برای دوستی و رفاقت ندارم دلم میخواد تمام وقت و زمانم رو برای علی خرج کنم
ادامه داد
_ خواهش میکنم نه نگید! خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
_ باشه ایرادی نداره. فقط من متاهل هستم باید از همسرم اجازه بگیرم اگر ایشون مخالفت نداشته باشه انشاءالله باهاتون میام
نا امید گفت
_ یعنی امروز نمیتونید؟!
بالای چادرم رو مرتب کردم
_ امروز که اصلاً! گفتم که باید با همسرم صحبت کنم.
دختری که عقبتر ایستاده بود گفت
_ منم نامزد دارم. راست میگه منم باید هماهنگ کنم
_باشه. پس بگید که فردا بریم
_ فردا من کار دارم اگر همسرم مخالف نباشه .باشه برای پس فردا.
_باشه. پس، ان شاءالله پس فردا میریم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. دستش رو سمتم دراز کرد.
_من مینا هستم.
باهاش دست دادم
به دختری که کنارش بود اشاره کرد
_دوستمم معصومه هستن
_منم رویام. از آشناییتون خیلی خوشبختم
گوشی توی دستم لرزید
_ببخشید من همسرم اومده دنبالم باید برم. فعلا خداحافظ
جواب خداحافظیم رو دادن و از کلاس بیرون رفتم. به گوشیم نگاه کردم. پیام از طرف رضاست!
بازش کردم
"سلام. رویا باید ببینمت"
نفس سنگینی کشیدم و شمارهش ر گرفتم. با اون اخلاق مهشید چطور جرئت کرده به من پیام بده.
اولین بوق رو هنوز کامل نشنیده بودم که صداش تو گوشی پخش شد
_الو...
_سلام. خوبی؟
_آره بهترم.اومدم سرکار
با تعجب گفتم
_با اون پات؟!
_آره.تحمل مهشید واقعا برام سخته. دیگه دوستش ندارم
_ازش دلخوری وگرنه دوستش داری.
_نه. دیگه دوستش ندارم. دارم تحملش میکنم. دانشگاهی؟ بیام دنبالت؟
_مگه می تونی پشت ماشین بشینی؟
_آره. بیام؟
_نه علی خودش میاد. کارت همین بود؟
_اره. میدونم با مهشید چیکار کنم. باید بفهمه تو با زهره هیچ فرقی ندارید.
رضا میخواد به من نزدیک بشه مهشید رو حرص بده
_رضا این کارت درست نیست! شما هر دو باید برای خوب شدن زندگیتون تلاش کنید!
_حالم از ریخت و قیافهش بهم میریزه. کدوم زندگی! زندگی که اون حرف بزنه منم مجبور به چشم گفتن بکنه زندگی نیست. عین بردگیه
_وای رضا آروم باش!
عصبی گفت
_نمیخوام. خداحافظ
تماس رو قطع کرد. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و درمونده بهش نگاه کردم.
این عصبانیت رضا حاصل زورگویی و اذیت مهشیده که حالا حالاها فروکش نمی کنه.
شمارهی علی رو گرفتم و سمت در دانشگاه حرکت کردم.
با شنیدن صداش ناراحتی رضا رو از یاد بردم
_سلام آقا! میای دنبالم یا خودم برم؟
_علیک سلام خانوم. شما افتخار بدید از دانشگاه تشریف بیارید بیرون من منتظرتون هستم.
کوتاه خندیدم
_عه! اومدی؟
_اره. اِشغال بودی؟
_با رضا حرف میزدم. الان میام.فعلا خداحافظ
فصل دوم رمان منتهای عشق وی آی پی ندارد❌
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت431
💫کنار تو بودن زیباست💫
نزدیک خونه صدای سرخوش جاوید رو شنیدم
_غزال صبر کن با هم بریم
با عجله خودش رو بهم رسوند
_تنهایی برگردی بابا پوستم رو میکنه
دوباره شروع به خندیدن کرد
_این حرف رو از کجا پیدا کردی گفتی! زدی نابودش کردی
_اگر اسم مادرم رو نمیآورد اصلا باهاش همکلام هم نمیشدم.
_عالی بودی. تا سروش هم دلش خنک شد. این همیشه میشینه واسه ما کلاس میزاره که من دکترم شما هیچید ما به خاطر عمه جوابش رو نمیدیم
_اتفاقا یکی از دلایل لحن تندم همون عمهت بود
_خلاصه که به همهمون حال دادی
پله ها رو بالا رفتیم و جلوی در گفتم
_میشه گوشیت رو بدی به مرتضی پیامبدم
با احتیاط به در نگاه کرد
_صبر کن بابا بخوابه برات میارم
آهی کشیدم و در رو باز کرد و هر دو داخل رفتیم. سپهر با تعجب سر از کتاب برداشت
_چه زود برگشتید!
_غزال خوابش میاومد
کتاب رو بست و ایستاد
_چراغ ها رو خاموش کنید بخوابیم.
سمت اتاقش رفت. نگاهم رو به جاوید دادم. بی صدا لب زد
_صبر کن بخوابه برات میارم
لبخندی به مهربونیش زدن و وارد اتاق شدم
روی تخت نشستم و چشم به در دوختم.
چقدر دلم برای مرتضی تنگه. شنیدن صداش یکم آرومم میکنه.
توی این یک ماه اصلا دوست نداشتم از مرتضی به سپهر حرفی بزنم.
فکر اینکه اگر دوباره بخواد بهش بی احترامی کنه آزارم میده. اصلا ازدواج من و مرتضی با این شرایط محاله.
نگاهمسمت ساعت رفت. چقدر خوابم گرفته کاش زودتر سپهر بخوابه و جاوید گوشیش رو بیاره.
برای اینکه خوابم نره گوشه ی تخت نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. پلک هام انقدر سنگین شدن که به زور باز نگهشون داشتم
شاید اگر بخوابم جاوید بیدارم کنه توی همون حالت سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشمم رو بستم.
با تکون های دست و صدای آروم سپهر بیدار شدم
_غزال! چرا نشسته خوابیدی!
سر از زانوام برداشتم و از درد گردنم چهرهم جمع شد
_صبحت بخیر. اذان گفتن دیدم از اتاقت بیرون نیومدی اومدم بیدارت کنم نمازت قضا نشه
دستی به گردنم کشیدم و برای اینکه زودتر بیرون بره گفتم
_ممنون
لبخند رضایت بخشی گوشهی لبش نشست و از گفتن کلمهی ممنون پشیمونم کرد. ایستاد
_امروز میخوام یکم زود بریم رستوران. نمازت رو بخون صبحانه بخوریم
از اتاق بیرون رفت. نمیدونم خودشم انقدر زود میبخشه که انتظار داره من بیست و دو سال رو فراموش کنم که باهام صمیمی حرف میزنه!
با ناراحتی به در خیره موندم. چرا دیشب جاوید گوشیش رو نیاورد!
آهی کشیدم و به سختی به خاطر بدن خشک شدم ایستادم. از اتاق بیرون رفتم و همزمان جاوید با سر و وضعی بهم ریخته در سرویس رو باز کرد
دلخور نگاه ازش گرفتم و سمت سرویس رفتم. آهسته گفت
_سلام.غزال به خدا خوابم رفت
_من تا صبح منتظرت بودم!
_شرمندهم به جان بابا خوابم رفت
_شرمندگی تو به چه درد من میخوره...
_حرف رو بزارید برای بعد. وقتی نمونده. نمازتون داره قضا میشه
نگاه از جاوید گرفتم و وارد سرویس شدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂