🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت100
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای تو آشپزخونه تنها موندم که خاله دَر رو باز کرد.
_ بیا بیرون، رفت بالا.
دوست ندارم از آشپزخونه بیرون برم اما تنها موندنم همه رو نسبت به من حساستر میکنه.
ایستادم و سر به زیر بیرون رفتم. نگاه همه به من خیره بود، اما فقط نگاه زهره آزارم میداد.
گوشهی اتاق نشستم. دایی آهسته گفت:
_ بلند شد برید بالا، تو اتاقتون بخوابید؛ اینجا نشستن چه فایده داره!
رضا گفت:
_ مامان من چی کار کنم!
_ چی رو چی کار کنی؟
_ مهشید دیگه!
خاله چشم غرهای بهش رفت.
_ وقت پیدا کردی حالا!
_ من پاسوز این نشم!؟
خاله با حرص گفت:
_ بیا برو بالا!
رضا زیر لب غرغر کنون بالا رفت. زهره که از دایی توقع رفتار مهربونتری داشت، دلخور دست میلاد رو گرفت و بالا رفتن.
من موندم و دایی و خاله. خاله با التماس به دایی گفت:
_ حسین جان! تو رو خدا امشب نرو.
_ باشه، قسم نده میمونم. فقط یه تشک بهم بده که خیلی خستم، زودتر بخوابم.
_ الان برات میندازم.
به سمت اتاق خودش رفت. دایی نگاه متأسفی بهم انداخت و کنارم نشست. دستش رو روی سرم کشید.
_ خوبی؟
معلومه که خوب نیستم!
_ این چه حرفی بوده تو توی جمع زدی!؟
حوصله سؤال و جواب ندارم؛ سکوت کردم.
_ دلم برای علی میسوزه؛ خیلی اذیتش میکنید.
خاله رختخوابی برای دایی پهن کرد. انگار از این که دایی داره با من صحبت میکنه خوشحالِ. از فرصت استفاده کرد و رو به رومون نشست. دستهای من رو گرفت.
_ رویا جان؛ این که گفتی یکی دیگر رو دوست دارم، میخواستی عموت اینا رو از سرت باز کنی، آره!؟
اصلاً دوست ندارم خاله و دایی نسبت به من حس بدی داشته باشن.
_ خاله من بیرون از این خونه هیچ کس رو دوست ندارم.
خاله نفس راحتی کشید.
_ کاش به خودم میگفتی، یه طوری جواب رد میدادم! این جوری آبروریزی نمیکردی، این بساط رو هم توی خونه راه نمیانداختی.
_ خاله من به شما گفتم، گفتم که نمیخوام! جدی نگرفتی.
_ من نمیدونستم این جوری نمیخوای؛ فک کردم میخوای درس بخونی. آخه هر دفعه سکوت کردی.
دایی گفت:
_ خیلی کار بدی کردی رویا! خیلیخیلی کار بدی کردی.
خاله ادامه داد:
_ امشب هم نمیخواد بری سر جات بخوابی! همین جا پیش من بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد.
دایی سر جاش رفت، توی رختخواب دراز کشید. خاله گفت:
_ روی تخت برات زیرشلواری گذاشتم، بلند شو برو بپوش.
رو به من ادامه داد:
_ چی شد که علی یه دفعه آروم شد.
تو چشمهاش نگاه کردم؛ چقدر اون لحظه برام سخت بود گفتن اون حرفها و اعتراف.
_ خودش یهو آروم شد.
_ تو بگیر بخواب؛ خودم باهاش حرف میزنم. میگم برای چی اون حرف رو گفتی، انشالله که آروم بشه.
رختخوابی هم برای من پهن کرد.
_ بخواب فردا باید بری مدرسه، خواب نمونی.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی صورتم کشیدم. کاش زودتر خوابم ببره و از این ناراحتی و بغض نجات پیدا کنم.
حرف دلم رو به علی زدم، اما تو بدترین شرایط. الان باید منتظر عکسالعمل علی باشم ببینم آیا این درخواست دوست داشتن از طرف من نسبت به علی واکنش خوبی داره یا علی رو از من بیزار کرده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت101
🍀منتهای عشق💞
تا صبح الکی توی جام اینور و اونور شدم. گاهی چشمهام گرم میشد ولی از استرس زیاد فوری بازشون میکردم.
بعد از خوندن نماز صبح، گوشهی اتاق نشستم.
خاله نگاه ترحم برانگیزی بهم انداخت. حق میدم اگر همه از دستم دلخور باشن! اما اگر این حرفها را نمیزدم، الان باید انگشتر محمد را از این دست به آن دست میکردم و با افسوس نگاهش میکردم.
واقعاً علی من رو نمیخواد؟ الان من تکلیف خودم رو میدونم، اما خیلی برام سخت و گرون تموم میشه!
صدای پایین اومدن پاش از پلهها رو شنیدم. تپش قلبم بالا رفته. به پلهها خیره شدم؛ پاش رو روی آخرین پله گذاشت. حدسم درست بود، خود علیِ. متوجه حضورم شد اما نگاهم نکرد و وارد آشپزخونه شد. دایی و خاله و رضا سر سفره صبحانه نشسته بودن.
نباید بیاهمیت باشم. باید جلوی چشمهاش باشم تا زودتر باهام حرف بزنه.
استرس و تپش قلبم رو بیخیال شدم و وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم؛ خاله و دایی جواب سلامم رو دادن، اما علی نگاه از سفره برنداشت. کنار خاله نشستم.
برای اینکه زودتر فضای خونه رو طبیعی کنه، گفت:
_ خوب خوابیدی عزیزم؟
دوست دارم صداش رو در بیارم.
_ ممنون خاله.
خاله ترسیده از خاله گفتنم، نگاهش رو بین هر دومون جابجا کرد.
چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت:
_ بخور عزیزم.
زیر لب جوابش رو دادم.
_ خیلی ممنون.
علی بی مقدمه رو به رضا گفت:
_ زهره که مدرسه نمیره، این رو هم از امروز تو میبری مدرسه.
من رو این خطاب کرد! رضا از بردن ما به مدرسه خیلی خوشش نمیاد، اما از ترس عصبانیت دیشب علی گفت:
_ چشم.
علی چایی داغش رو یکجا سر کشید و به قصد ایستادن دستهاش رو روی زمین گذاشت، که خاله گفت:
_ دیگه نمیخوری؟
نیم نگاهی به دستهای من انداخت. دیگه حاضر نیست به صورتم نگاه کنه! با صدایی گرفته گفت:
_ نه.
رو به دایی گفت:
_ حسین، بیرون منتظرتم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله هم نگران به دنبالش رفت.
_ علی صبر کن یه چیزی میخوام بهت بگم.
_ مامان تو رو خدا اعصاب ندارم!
_ بابت یک سوءتفاهمِ...
صدای بسته شدن دَر خونه اومد، هر دو به حیاط رفتن. بدون توجه به دایی و رضا، سمت پنجره آشپزخونه رفتم تا شاید صداشون رو بشنوم.
آهسته پنجره رو باز کردم.
_ رویا این جوری گفته که اونا رو از سر خودش باز کنه! دیشب به من گفت، بیرون از این خونه هیچکس رو دوست نداره. علی من رویا رو خودم بزرگ کردم؛ بهش اعتماد دارم. همونقدر که زهره سر و گوشش میجنبه، همونقدر مطمئنم که رویا کاری نکرده. فقط برای دست به سر کردن عموت، این حرف رو زده.
_ باشه مامان؛ بزار برم.
خاله سکوت کرد. علی با قدمهای کوتاه و چهرهی غمگین از حیاط بیرون رفت.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم و سر جام روبروی دایی نشستم. دایی متعجب از رفتارم، نگاهم کرد اما حرفی نزد.
خاله دست از پا درازتر که نتونسته بود علی رو آروم کنه برگشت. دایی رو به رضا گفت:
_ زهره چرا نمیره مدرسه؟
_ یه هفته اخراجش کردن به خاطر غلطی که کرده.
متأسف سرش رو تکون داد. خداحافظی کرد و بیرون رفت.
منتظر بودم تا رضا باهام بد رفتاری کنه، اما انگار اون هم دلش به حالم سوخته. با مهربانی گفت:
_ زودتر حاضر شو بریم مدرسه.
حال مدرسه رفتن ندارم؛ رو به خاله با التماس گفتم:
_ میشه امروز نرم!
درمونده گفت:
_ دیروز هم نرفتی!
_ خاله خواهش میکنم! حالم خیلی بده.
_ جواب این غیبتهات رو چه جوری به مدرسه بدم؟
با بغض گفتم:
_ اصلاً ولش کن، بزار از انضباطم کم کنن؛ من نمیتونم برم.
_ باشه نرو.
از خدا خواسته ایستادم و به سمت رختخواب پهن گوشهی اتاق رفتم. دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
این بیتفاوتی و بیاهمیتی علی، برای من خبر خوبی نیست. علی من رو نمیخواد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت102
🍀منتهای عشق💞
آروم و بیصدا زیر پتو شروع به گریه کردن کردم. اگر علی من رو نخواد، دیگه دوست ندارم توی این خونه بمونم. این چند سال هم رفتارهای زهره رو تحمل کردم چون منتظر بودم به خواستهام برسم.
صدای فینفین گریهام، تقریباً بلندِ و هیچکس بهم کاری نداره.
نمیدونم چه قدر زیر پتو بودم و به حال خودم گریه میکردم که دست خاله روی پتو نشست و آروم کنارش زد.
نگاهش به چشمهای قرمزم افتاد.
_ بسه دیگه رویا! خودت رو کور کردی. خدا رو شکر که بخیر گذشت. برای یکم داد و بیداد از دیشب داری اشک میریزی!
کمکم کرد تا بشینم.
_ تمومش کن. الان میاد میبینت دوباره عصبی میشه.
با صدای میلاد، خاله بهش نگاه کرد.
_ مامان داداش گفت امروز بریم بیرون با ماشینش، میریم؟
خاله متأسف نگاهش رو به من داد و سر به زیر گفت:
_ نمیدونم شاید نریم.
_ آخه من دوست دارم برم بیرون. ما که تا حالا ماشین نداشتیم.
_ صبر کن بیاد ببینم، حالش خوب بود بهش میگم.
رو به من گفت:
_ بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. اذان گفته، نمازت رو بخون؛ یکم پف صورتت بخوابه. الان میاد، ناهار رو دور هم بخوریم.
_ من اشتها ندارم.
_ نمیشه که نخوری! توی اینخونه کی شام نخورده تنها گوشه اتاق نشسته؟
کمی نگاهم کرد و ادامه داد:
_ به داییت گفتم اونم بیاد. نترس دیگه کاریت نداره! صبحی بهش گفتم، الکی گفتی که فقط عموت اینا برن.
_ باشه خاله.
ایستاد و سمت آشپزخونه رفت که صدای تلفن بلند شد.
_ رویا ببین کیه.
خودم رو سمت تلفن کشیدم، گوشی رو برداشتم.
_ بله!
_ سلام دایی. آبجی خونهست؟
دایی الان کنار علیِ. کاش میتونستم به دایی بگم باهاش حرف بزنه.
_ آشپزخونهست.
_ گوشی رو بده بهش!
گوشی رو کمی از گوشم فاصله دادم.
_ خاله دایی با شما کار داره.
خاله بیرون اومد، گوشی رو از من گرفت و همونجا کنار من نشست.
_ جانم حسین!
_ آبجی یه مشکل پیش اومده، من و علی نهار نمیایم.
به خاطر نزدیکم به خاله، واضح صدای دایی رو میشنوم.
_ چه مشکلی!؟
_ خیره ان شاالله. شاید کلاً امروز نتونیم بیایم؛ بهت خبر میدم.
_ حسین نگرانم کردی! علی کجاست؟
_ نگران نباش، حالش خوبه. فقط کار پیش اومده، نمیتونیم بیایم.
_ گوشی رو بده به علی!
_ پیش رئیسِ، هر وقت اومد میگم زنگ بزنه. دوباره بهت زنگ میزنم؛ فعلاً خداحافظ.
خاله نگران گوشی رو سر جاش گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت103
🍀منتهای عشق💞
نگرانی تو صورتش به وضوح دیده میشه. از جاش بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه به آشپزخونه رفت و مشغول آماده کردن نهار شد.
ایستادم سمت دستشویی رفتم. در رو باز نکرده بودم که صدای رضا رو که آهسته تلفنی با مهشید صحبت میکرد، شنیدم.
_ مهشید چرا حرف زور میزنی!؟
_ الان شرایطش نیست، مگه ندیدی رویا دیشب چکار کرد!
_ همه از دستش الان دلخور و ناراحتن. من توی این هاگیر واگیر بیام چی بگم؟
_ الان اصلاً!
_ اگر ما بلندشیم بیایم اونجا، عمو و زن عمو راهمون نمیدن و مطمئناً جوابی که بهم میدن منفیه.
_ میگم نه!
عصبی گفت:
_ مهشید دارم میگم نه!
نمیتونه مهشید رو قانع کنه. صدای زنگ خونه بلند شد. به دَر نگاه کردم که رضا گفت:
_ بلند شدی اومدی اینجا! آره!؟
_ خیلی کار اشتباهی کردی.
صدای پاش که از پلهها پایین میومد رو شنیدم. وارد دستشویی شدم تا متوجه نشه که حرفهاش رو شنیدم.
مهشید برای چی اومده اینجا!
دستشویی رفتن رو بیخیال شدم و به آشپزخونه رفتم.
_ خاله مهشید اومده.
با تعجب نگاهم کرد.
_ با عموت!؟
_ نه؛ فکر کنم تنهاست!
دستش رو با پایین دامنش خشک کرد.
_ برای چی؟
تو چارچوب دَر، کِنار من ایستاد. در خونه باز شد و مهشید با رضا که عصبانیت تو صورتش فریاد میزد، وارد شدن.
_ سلام زن عمو.
خاله با تردید به رضا نگاه کرد و گفت:
_ سلام! حالت خوبه؟
مهشید با بغض گفت:
_ خیلی ممنون.
_ بیا تو دخترم.
با تعارف خاله، بالای خونه نشست. دلخور نگاهی به من انداخت. فوری نگاه از من گرفت و رو به خاله گفت:
_ زن عمو میشه چند لحظه بشینید باهاتون حرف بزنم!
زهره هم از پلهها پایین اومده بود و با تعجب به مهشید نگاه میکرد، هیچ کس انتظار نداشت بعد از ماجرایی که دیشب راه افتاد، کسی از خانواده عمو دوباره به خونه ما بیاد.
خاله روبروش نشست و گفت:
_ جانم مهشید جان! چیزی شده؟ نگرانم کردی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت104
🍀منتهای عشق💞
انگار گفتن حرفهایی که آماده کرده بود براش سخته، سر به زیر و شرمنده لب زد:
_ معذرت میخوام که امروز بدون دعوت اومدم اینجا و مجبورم این حرفا رو بزنم، اما واقعاً خسته شدم. من و رضا چند وقته که در رابطه با ازدواج با هم صحبت کردیم.
شاید شما الان بگید چقدر پرروام؛ شاید مثل مادرم بهم بگید بیحیا، اما باور کنید نمیتونم طاقت بیارم. من رضا رو دوست دارم، رضا هم من رو. ولی الان به خاطر حرفهایی که رویا دیشب زده، نمیشه حرف بزنیم. میخوام ازتون خواهش کنم با وجود تمام شرایط سخت، امشب بیاید خونه ما، منو از بابام خواستگاری کنید!
از این همه پرویی مهشید دهنم باز مونده. اگر رویی که مهشید داره رو من داشتم، زودتر میتونستم بدون اینکه هیچ اتفاق بدی بیافته به علی حرف دلم رو بزنم. اونوقت الان حال و وضعم این نبود.
خاله با شنیدن حرفهای مهشید، آب دهنش خشک شده بود. رو به من گفت:
_ یکم آب بیار.
چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. لیوان آب رو پر کردم و برای اینکه از حرفهاشون جا نمونم، فوری به هال برگشتم.
لیوان رو جلوی خاله گذاشتم. کمی از آب رو خورد و گفت:
_ مهشید جان! من به رضا هم گفته بودم؛ اینکه شما همدیگر رو دوست دارید برای من مهمه، ولی تا علی زن نگیره من نمیتونم حرف از ازدواج شما دو تا بزنم. در حق علی ظلم میشه!
_ فقط خواستگاری کنید و حرفش رو وسط بندازید، تا مامان و بابام بدونن که منم رضا دوست دارم. من همون شب جواب شما رو میدم.
_ آخه اینجوری که نمیشه! من باید با علی هم صحبت کنم، مشورت کنم.
_ چه مشورتی؟
_ اینکه چه جوری بیایم یا چی بگیم! باید به پدربزرگ هم بگم؛ نمیشه که سر خود بلند شیم بیایم.
نگاه دلخورش رو به من داد و گفت:
_ ببین همه چیز رو خراب کردی!
دوست دارم ناراحتیم رو سر یک نفر خالی کنم. طلبکار گفتم:
_ برای اینکه تو به رضا برسی، من باید خودم رو فدا کنم!
_ مگه محمد چه ایرادی داره که بهش میگی نه!
مثل بچهها میخوای گولشون بزنی، یه نفر دیگه رو دوست دارم! هیچکس این حرف احمقانهات رو باور نکرده.
_ میخوان باور کنن، میخوان نکنن! اون مدلی گفتم نه که برید. قبلاً به محمد گفتم؛ دیشب تو جمع هم گفتم؛ اگه بازم بیان، میگم یکی دیگه رو دوست دارم.
دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؛ محمد پسر خوبیه، انشالله خوشبخت بشه. دنبال یه زن دیگه براش باشید.
_ چرا پات رو کردی تو یه کفش لجبازی میکنی! خودت هم میدونی که آقاجون نمیذاره به غیر از محمد با کس دیگهای ازدواج کنی! پس بهترِ دست از این لوس بازیها برداری، جواب مثبت رو بدی. اونا که نمیخوان فوری ببرنت! دو سه سال نامزد میمونی تا دَرسِت تموم بشه.
_ خاله یه کاری بکن! من نمیخوام. خودم رو بکشم که باورتون بشه من دوست ندارم با محمد ازدواج کنم؟
_ خیلی خب بسه دیگه، این چه حرفیِ که میزنی! زندگی رویا با زندگی شما دخلی نداره. امشب که نه، اما با علی صحبت میکنم تو همین هفته میایم خونتون خواستگاری.
نیش مهشید باز شد.
_ ازت ممنونم زن عمو. الان اجازه میدید یکم با رضا حرف بزنم!
خاله دلخور گفت:
_ شما که همه کاراتون رو کردید، برای این اجازه میخواید!؟
_ آخه بیرون از خونه که شما نیستید اینجا شما هستین، برای اون میگم.
خاله متأسف گفت:
_ چی بگم؛ برید حرف بزنید.
رضا هنوز از مهشید عصبانی بود. انگار دوست نداشت مهشید این حرفها رو بزنه. با سر به پلهها اشاره کرد.
_ میریم بالا.
مطمئنم اگر علی خونه بود اجازه نمیداد تا رضا، مهشید رو بالا ببره و با هم تنهایی تو اتاق صحبت کنند. اما الان علی نبود و رضا از فرصت، کمال استفاده رو میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت105
🍀منتهای عشق💞
همه تو شک رفتار مهشید بودن. بعد از اینکه بالا رفتن، خاله به آشپزخونه رفت و زهره به طبقه بالا.
باز من موندم و تنهایی و فکر و خیال.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله از آشپزخانه گفت:
_ رویا ببین کیه؟
سمت تلفن رفتم. با دیدن شماره علی ته دلم خالی شد. رو به آشپزخانه کردم و خواستم بگم خاله بیا جواب بده، اما یک لحظه پشیمون شدم.
باید خودم زودتر با علی صحبت کنم؛ باید بیشتر خودم رو بهش نشون بدم تا زودتر تصمیم بگیره و یه جواب قطعی بهم بده. اگر جوابش منفی باشه، من حتی یک ثانیه هم اینجا نمیمونم. با تمام محبتهای خاله، نمیتونم کنار علی و خواستنش زندگی کنم.
گوشی رو برداشتم و آهسته گفتم:
_ بله.
کمی سکوت کرد و گفت:
_ گوشی رو بده مامان.
دلم نمیخواد خاله رو مامان خطاب کنم. علی باید بفهمه که نگاه من به اون مثل یک برادر نیست.
غلیظ گفتم:
_ خاله نیستش.
منتظر عکسالعملش بودم. همیشه این طور مواقع بلافاصله دعوام میکرد و میگفت؛ مامان نه خاله. برای تو زحمت کشیده و نباید بهش بگی خاله؛ اما بر عکس همیشه این بار حرفی نزد.
_ اومد بهش بگو من شب نمیام.
یکم نگران بود.
_ چرا نمیای؟
_ یه مشکل کاری برامون پیش اومده تا مشکل حل نشه نمیتونم بیام. امروز یا فردا یا پسفردا، آنقدر باید بمونم تا مشکل حل شه؛ به مامان بگو نگران نباشه.
خاله تو درگاه آشپزخونه ایستاد و گفت:
_ کیه؟
دیگه با علی حرف زده بودم، میشد گوشی رو به خاله بدم.
_ علیِ.
فوری جلو اومد و گوشی رو از من گرفت.
_ سلام مامان برام دعا کن.
_ چی شده دورت بگردم، دلم شور افتاده!
_ هیچی بابا، متهم از دستمون فرار کرده؛ تا پیداش نکنیم نمیتونیم بیایم خونه. باید پیداش کنیم، تحویلش بدیم.
_ الهی درد بگیره، چرا فرار کرده؟
_ مقصر سرباز بوده، اما تو گروه ما بوده، همهمون رو نگه داشتن. دعا کن پیداش کنیم.
_ الهی فدات بشم؛ چشم دعات میکنم مادر، انشاالله پیدا بشه. خیلی نگران نباش!
_ باشه قربونت برم، خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و نگران به من گفت:
_ دعا کن رویا! بچهم گرفتار شده.
ایستاد عصبی به بالای پلهها نگاه کرد و به آشپزخونه برگشت.
بدترین زمان این اتفاق افتاد! روزهایی که من باید جلو چشم علی باشم تا زودتر جواب رو ازش بگیرم یا باهاش صحبت کنم، این فرصتهای طلایی رو باید به خاطر یک اتفاق و بدشانسی از دست بدم.
خاله سفرهی ناهار را به تنهایی پهن کرد و همه رو صدا کرد. تنها آدم خوشحال توی خونه مهشیدِ، که حتی عصبانیت ظاهریِ رضا هم تأثیری روش نداشته.
بعد از خوردن ناهار، مهشید به خونه خودشون رفت و رضا توی آشپزخونه شروع به پچپچ با خاله کرد. احتمالاً داره خاله رو راضی میکنه تا همین امشب به خونه عمو برن. اما خاله تنهایی بدون علی اونجا نمیره؛ علی هم که چند شبی نمیتونه خونه بیاد.
هوا تاریک شده و هنوز خبری از علی نیست. تلفنهاش رو هم جواب نمیده. خاله نگرانتر از همیشه بود. به غیر از من و خودش، همه شام خوردن. خاله استرس داشت و من بیقراره علی بودم. با این تفاوت که خاله میتونه بیقراریش رو نشون بده اما من نه.
زودتر از همیشه چراغها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. صدای نفسهای خاله خبر از خوابیدنش میداد با اینکه حسابی نگرانِ اما از خستگی زیاد، زودتر از همه خوابش برد.
سر جام نشستم. اشک تو چشمهام جمع شد. کاش امشب خونه بود.
پیچیدنِ صدای کلید توی قفل دَر حیاط به خاطر سکوت خونه، توی خونه پیچید.
فوری ایستادم. روسریم رو سرم کردم و پرده رو کنار زدم. علی بود. با اینکه از نگاه کردن بهش خجالت میکشم اما خوشحالم از اینکه اومد.
در رو باز کرد و بیصدا داخل اومد. نگاهی به خاله انداخت و با دیدن من کمی تعجب کرد. آهسته گفتم:
_ سلام.
عمیق نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ سلام.
چرا نگاهش رو از من میگیره! یک قدم سمتش برداشتم و گفتم:
_ شام خوردی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_ خوردم؛ شب بخیر.
سمت پلهها رفت.
خاله از صدای صحبت کردنمون بیدار شد.
فوری نشست و خوشحال گفت:
_ علیجان اومدی؟ الهی دورت بگردم، پیداش کردی؟
علی پلههای بالا رفته رو برگشت و روبروی خاله نشست.
_ سلام؛ آره مامان گرفتیمش، ولی خیلی برامون بد شد.
_ عیب نداره مامان جون، خدا رو شکر کن. شام خوردی؟
_ شام خوردم، اگر میشه یه گلگاوزبون برام دم کن.
_ برو الان درست میکنم میدم رویا برات بیاره.
نفس سنگینی کشید.
_ درست که شد صدام کن، خودم میام پایین.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت106
🍀منتهای عشق💞
یک هفتهای میشه که از گفتن رازم به علی میگذره و علی عکسالعملش کم محلی و دوری کردن از من بوده. دیگه دارم به این نتیجه میرسم که جواب علی نسبت به محبت و دوست داشتن من به خودش، منفیِ و من جایی تو این خونه ندارم.
دل کندن از خاله برام کار سختیِ، اما نمیتونم اینجا بمونم. هر بار با دیدن علی بغض سنگینی تو گلوم میشینه و نمیتونم طاقت بیارم.
خاله کنارِ علی نشست. قضیه رضا با مهشید رو همه میدونستند و نیازی به پنهان کاری نبود.
_ علی جان! همون روزی که تو شب دیر اومدی خونه، مهشید اینجا بود.
با تعجب به خاله نگاه کرد. رضا کمی خودش رو جمعوجور کرد. ایستاد و به حیاط رفت.
_ چرا اومده بود؟
_ که بگه حساب رویا رو از اون دو تا سوا کنیم. گفت همدیگر رو دوست دارن، دلش نمیخواد قربانی نخواستن رویا بشه.
نیم نگاهی به علی انداختم، گوشهاش قرمز شد و کلافه دستی به گردنش کشید.
_ الان باید چکار کنیم؟
_ گفت بیایید خونه ما، حرف ازدواج من و رضا رو رسمی کنید. گفت که همون شب بریم؛ اما من گفتم باید با علی مشورت کنم. تنهایی نمیشه باید با پدربزرگت هم صحبت کنم. من دلم راضی به ازدواج رضا قبل از تو نیست، اما میترسم یه کاری دستمون بده.
_ من که از اول بهت گفتم...
نیم نگاه سنگینی به من انداخت و ادامه داد:
_ شرایط زن گرفتن من ردیف نیست؛ برای رضا اقدام کن. خودت گوش نکردی!
خاله نفس پرحسرتی کشید و گفت:
_ چی بگم!
_ قسمت منم اینجوریه، همیشه همه چیز طبق میل ما پیش نمیره.
_ کارها رو بکن، دو دوتا چهارتاهاتو بکن، ببین میتونیم برای رضا کاری کنیم یا نه؟
_ چرا نمیتونی مادر من! هماهنگ کن، هر روزی که تو بگی بریم. اما فکر نمیکنم با این شرایط قبول کنن!
_ عموت قبول میکنه، ولی زنعموت رو شک دارم. حرفهایِ اونشب رویا رو باور نکردن.
ابروهاش بهم گره خورد.
_ یعنی چی باور نکردن؟ گفت نمیخواد دیگه!
_ چه میدونم مادرجان! میگن رویا این جوری گفته ما رو دست به سر کنه.
توان نگاه کردن به چشمهای علی رو ندارم. سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم.
علی بیمقدمه و با تشر رو به من گفت:
_ بلند شو برو بالا.
خیره نگاهش کردم. نمیدونم کم محلیهای این هفته و بیتفاوتیهاش نسبت به نگاههام رو باور کنم یا این اخم از حرف دوباره من و محمد!
اینقدر نگاهش کردم که اخمش شدیدتر شد و گفت:
_ مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو برو بالا!
خاله نگاهش بین هردومون جابجا شد. دستش رو روی پای علی گذاشت و گفت:
_ چی کارش داری! بزار همین جا بشینه با زهره سازشش نمیشه.
بدون اینکه به خاله نگاه کنه گفت:
_ من یک کلمه حرف زدم...
ایستادم و از پلهها بالا رفتم. روی آخرین پله نشستم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم علی چی میخواد بگه که من مزاحم بودم، اما جز سکوت چیزی نشنیدم.
با اینکه رضا بهم نامحرمِ و رفتن به اتاقش ممنوعه، اما من ترجیح میدم الان پیش اون باشم تا پیش زهره.
وارد اتاق شدم. زهره که قرار بود بعد از یک هفته فردا به مدرسه بیاد، با دقت درس میخوند و تلاش میکرد تا فردا رضایت معلمها رو بگیره. با دیدن من گفت:
_ چه عجب خانوم، تشریف آوردی اتاقتون!
رفتار علی باعث شده تا حوصله حرف زدن نداشته باشم. گوشهای نشستم و به روبرو نگاه کردم.
_ رویا معلم عربی تا کجا درس داده؟
_ نمیدونم.
_ خسیس یه کلمه بگو درس هفت یا هشت؟ چی میشه!
_ زهره اعصاب ندارم؛ نمیدونم، ولم کن!
پشت بهش کردم. یک لحظه دلم برای نگاهش سوخت.
_ درس هشت.
طلبکار گفت:
_ میمُردی از اول میگفتی؟!
_ آره میمُردم.
زهره مشغول درس خوندن شد. میتونم به جرأت بگم که توی این یک هفته، لای هیچ کتابی رو باز نکردم و سر کلاس هم حواسم به هیچ کدوم از درسهایی که معلمها میدادند نبوده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت107
🍀منتهای عشق💞
گوشهی حیاط مدرسه نشستم. هیچ کس من رو درک نمیکنه، حتی شقایق هم توی این روزها تنهام گذاشته و کنارم نیست.
گاهی احساس میکنم تو خونهی ما میکروفون کار گذاشته و تمام حرفهامون رو میشنوه.
دلم نمیخواد سر کلاس برم اما چارهای ندارم. با صدای زنگ ایستادم و وارد کلاس شدم. سرم رو روی میز گذاشتم.
معلم ریاضی به اعتراض چند باری بهم گفت که حواسم دیگه به درسها نیست و مثل قبل درس نمیخونم؛ اما این هم برام مهم نیست.
وقتی من نتونم به خواستم برسم، چه اهمیتی داره که من درسخون باشم یا نباشم.
صدای درکلاس بلند شد. ناظم مدرسه وارد شد و رو به من گفت:
_ معینی مدیر تو دفتر کارت داره.
کلافه ایستادم و همراهش رفتم.
پشت در اتاق مدیر ایستادم تا اجازه ورودم رو بده. به محض ورود با دیدن خاله متعجب نگاهش کردم.
سلام کردم. نیم نگاهی بهم انداخت و جواب سلامم رو داد.
خانم مدیر گفت:
_ معینی چی شده که تو این هفته، این قدر افت تحصیلی داشتی که همه معلمها بدون استثنا شکایتت رو کردن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ خانم ببخشید، یه مشکلی برام پیش اومده که نمیتوم درس بخونم.
_ این مشکل چیه؟
به خاله نگاه کردم که مدیر گفت:
_ به من بگو، من باید بدونم!
خاله دستپاچه شد و گفت:
_ برای رویا خواستگار اومده، پسر عموش میخواد که رویا با اون ازدواج کنه و رویا گفت نه. یه خورده خونمون به هم ریخته، یه خورده برادرش ناراحت و عصبانی شد. برای اونِ.
خانم مدیر با دلسوزی نگاهم کرد و گفت:
_ برای اینه؟
سرم رو پایین انداختم. برای این نیست؛ برای کم محلیهای علیِ. برای رفتارهای دوگانهشه.
_ طبق قرارمون مادرت اومده بود که در رابطه با زهره با من صحبت کنه، ولی من صلاح دونستم تو رو هم بگم. تو بهترین دانش آموز مدرسه ما هستی. ما روی تو حساب باز کردیم و منتظر افتخاراتی هستیم که تو کنکور برامون بیاری.
اینقدر مهربون و با دلسوزی حرف میزنه که حالم رو به هم میزنه. دلم نمیخواد حرفهاشون رو بشنوم. تلاش کردم فکرم رو یه جای دیگه بدم و نشنوم.
با اجازه به کلاس برگشتم و سر کلاس نشستم. زهره و هدیه با فاصله از هم نشستن.
دوباره اهمیتی به درس ندادم. دست خودم نیست، ناخواسته نمیتونم گوش کنم.
زنگ آخر خورد. دلم نمیخواد با شقایق برگردم. سرم رو پایین انداختم و به خانه برگشتم.
نمیدونم زهره کجا رفت. اصلاً دنبال من میاد یا نه! اصلاً میخواد به خونه بیاد یا نه! اهمیتی برام نداره. کلید رو توی دَر پیچوندم و وارد خونه شدم.
نهار نخورده به بالا رفتم و هر چه خاله اصرار کرد، برنگشتم. علی هم که همیشه براش مهم بود تا همه با هم غذا بخورن، صدام نکرد . شاید داره هشدارهای آخر رو بهم میده که رویا تو اینجا جایی نداری.
باید آخرین تلاشهام رو برای اینکه مورد توجه علی قرار بگیرم، انجام بدم.
اگر امشب نتونم کاری بکنم، فردا صبح میرم خونه آقاجون و میگم که دیگه دلم نمیخواد اینجا زندگی کنم.
روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. در اتاق علی باز بود و این یعنی پایینِ. مصممتر از قبل پایین رفتم.
پام رو روی آخرین پله گذاشتم و با صدای بلند سلام کردن. خاله جوابم رو داد. علی نیم نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
کنارِ خاله نشستم و با حسرت به علی نگاه کردم.
کاش فقط کمی نگاهم میکرد. تو که قصد ازدواج داشتی، با دختر اقدس خانم حرف هم زدی؛ با من برای تو چه تفاوتی داشت!
صدای زنگ خونه بلند شد. میلاد سمت دَر رفت. علی گفت:
_ تو بشین، رضا تو برو دَر رو باز کن شبِ!
رضا ایستاد و سمت دَر رفت. میلاد پرده رو کنار زد و بیرون رو نگاه کرد. ذوق زده و خوشحال گفت:
_ عمو و محمدن.
دَر خونه رو باز کرد و به حیاط رفت. خاله نگاهی به من کرد و ایستاد.
_ رویا جان دیگه حرف نزن! من خودم جمعش میکنم.
سمت دَر رفت. زهره فوری روسریش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی سرش انداخت.
نگاهم روی علی ثابت موند. تو هم بود و متفکر به زمین نگاه میکرد.
صدای عمو و محمد هر لحظه نزدیکتر میشد. علی با صدای گرفتهای که انگار به سختی حرف میزد، آروم طوری که زهره نشنوه گفت:
_ بلند شو برو بالا تا اینا نرفتن برنمیگردی پایین.
منظورش از این حرف چیه!؟ مخالفتش به خاطر مخالفت من با محمدِ یا پیشنهادم به خودش.
نگاه کردن تو چشمهام براش سختِ، سرش رو بالا آورد و نگاه تیزش رو به من داد.
_ نشنیدی چی گفتم؟
_ چرا باید برم بالا؟
_ چون من میگم؛ زود باش.
زهره متوجه پچپچمون شد، اما چیزی از حرفامون رو نشنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت108
🍀منتهای عشق💞
متعجب و وارفته به سمت پلهها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم.
از پلهها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم.
چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟
صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمیگردن.
چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت:
_ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟
این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت:
_ آره اومدم دنبال جواب...
علی وسط حرفش پرید و گفت:
_ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمیخواد باهاش ازدواج کنه. من مخالفت یا موافقتی در مورد آیندهش نمیتونم داشته باشم.
اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. اینها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه.
محمد با خواهش و التماس گفت:
_ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش میکنم.
علی خیلی خشک و جدی گفت:
_ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر میذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن. حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه.
چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه.
رو به علی گفت:
_ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر میکردم داره ناز میکنه و میخواد...
نفس سنگینی کشید.
_ پاشو بریم بابا جان!
صدای بسته شدن دَر خونه اومد.
خداروشکر که شرشون از سرم کم شد. خواستم به اتاق برم که صدای علی رو از پایین شنیدم.
_ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی.
با تعجب به پلهها نگاه کردم. خاله گفت:
_ فقط با رویا!
_ مامان کارش دارم.
_ توروخدا بلایی سر بچهام در نیاری!
_ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم.
دلم آشوب شد. چی میخواد بهم بگه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت109
🍀منتهای عشق💞
لباسهام رو پوشیدم و مضطرب از پلهها پایین رفتم.
علی جلوی دَر منتظرم بود.
_ زود باش!
به سرعت قدمهام اضافه کردم و کنارش ایستادم. رو به خاله گفت:
_ مامان کاری نداری؟
خاله نگران نگاهش بین من و علی جابجا شد و انگشتهاش رو تو هم گره زد.
_ زود برگردید.
علی دَر رو باز کرد و بیرون رفت. خاله دستم رو گرفت.
_ یه چی گفت جوابش رو نده، باشه؟
حال من هم دستِکمی از خاله نداره.
_ چشم.
_ بیا دیگه!
به دَر نگاه کردم. کفشهام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
نگاهی به ماشینش که تازه خریده و من برای اولین بار میبینمش، انداختم.
دَرش رو باز کرد و هر دو نشستیم. بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
دل تو دلم نیست. یعنی علی چه حرفی میخواد با من بزنه! شاید از حرفی که اون شب بهش زدم انقدر ناراحتِ که خودش داره من رو میبره خونه آقاجون.
با ترس نگاهش کردم. توان حرف زدن ندارم. نمیدونم عکسالعملی که نشون میده چیه!
به روبرو نگاه کردم و سعی کردم صبرم رو بالا ببرم تا ببینم باهام چکار داره. مسیر، مسیر خونهی آقاجون نبود؛ این برام روزنهی امیدی شد.
بالاخره ماشین رو نگه داشت. به اطراف نگاه کردم.
_ پیاده شو!
کاری که گفت انجام دادم و کمی با فاصله کنارش ایستادم. به پارک روبرو اشاره کرد.
_ بریم اینجا، باهات حرف دارم.
دنبالش راه افتادم. روی اولین صندلی نشست، کنارش نشستم و منتظر موندم تا حرف بزنه.
اینقدر سکوت کرد که خودم به حرف اومدم.
_ برای چی اومدیم اینجا!
نیمنگاهی بهم انداخت.
_ برای حرف اون شبت که برای آروم کردن من گفتی؟
اب دهنم رو قورت دادم.
_ برای آروم کردنت نبود، من واقعاً...
دستش رو بالا آورد و ازم خواست تا سکوت کنم.
_ من دوازده ساله تو رو مثل زهره دیدم.
سرم رو پایین گرفتم.
_ من میترسم حرف بزنم.
_ از چی؟
با صدای آرومی لب زدم:
_ از تو.
_ کاریت ندارم، حرفت رو بزن.
_ قول میدی عصبی نشی یا نگی چقدر من پروام!
پوزخند صدا داری زد.
_ قول میدم.
با احتیاط و آروم گفتم:
_ من پنج ساله به تو به چشم برادر نگاه نمیکنم.
خیلی تلاش کردم که... من رو خواهرت نبینی؛ ولی تو مدام مجبورم میکنی به خاله بگم مامان. اگر بگم مامان که میشه همین نگاه تو!
از گوشهی چشم نگاهم کرد و با لحن طلبکارانهای گفت:
_ زحمتی که مامان برای تو کشیده با زهره فرقی نداره. تو باید بگی مامان چون برای تو هم مادری کرده!
_ مادری کرده ولی مادرم نیست، خالمه!
نگاهش تیز شد و ثابت روم موند.
سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. کلافه گفت:
_ نمیگم توی این چند شب بهت فکر نکردم... ولی رویا نشدنیه... هیچ کس رضایت به این خواسته نمیده!
الان وقت خجالت کشیدن و ترسیدن نیست. هر چند که غلبه به هر دو حس سخته ولی باید تلاش خودم رو بکنم. آهسته لب زدم:
_ به کسی چه ربطی داره؟ مهم من و توایم!
سنگینی نگاهش رو هر لحظه بیشتر احساس میکنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت110
🍀منتهای عشق💞
_ مهم خواست آقاجونِ، تفاوت سنی من و توعه، مهم حرفیه که بعد از اعلامش، از دهنِ عمه نمیشه جمعش کرد.
بدون اینکه نگاهش کنم، جواب دادم:
_ به عمه چه ربطی داره؟ اصلاً به اونا نمیگیم.
نفسش رو کلافه بیرون داد. با ترس سرم رو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. ملتمسانه گفتم:
_ علی!
چشمهاش رو بست و کار رو برای من آسون کرد.
_ پنج ساله تو ذهن خودم با تو...
حرفم رو قطع کرد و درمونده گفت:
_ اشتباه کردی.
_ بغض سنگینی تو گلوم نشست.
_ اشتباه کردنم یا نکردنم برام مهم نیست. مهم الان برام اینه که تو چند شب به من فکر کردی، نتیجهش چی شد؟
_ نتیجه این شد که هیچکس به این امر راضی نیست.
نگاهم رو از چشمهاش که حالا بازشون کرده بود گرفتم و به سختی لب زدم:
_ برای من تو مهمی نه همه!
لحنش رو آروم کرد. طوری که معلومه میخواد قانعم کنه گفت:
_ اختیار تو دست آقا جونِ. نظرش هم مهم و اساسیِ.
_ خب ما بهش میگیم...
_ نه، چون میدونم حرفش چیه.
_ من میتونم راضیش کنم.
عصبی شد و کمی تن صداش رو بالا برد.
_ رویا! بس کن. گفتن این حرف یه شر بزرگ تو فامیل درست میکنه.
_ چه شَری آخه!؟
_ تو چرا هر چی من میگم جواب میدی!؟
روبروم ایستاد.
_ همین جا تمومش میکنی!
سرم رو بالا گرفتم و با چشمهای اشکی بهش نگاه کردم.
_ نتیجهی تو اینه؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و دوباره روی صندلی نشست.
_نتیجهی من این نیست! اما به صلاحِ که این فکر همین جا تموم شه.
لبخند کمرنگی رو لبهام نشست و با صدای آرومی گفتم:
_ نتیجهی تو برام مهمِ.
خیره نگاهم کرد. از نگاهش هیچ چی نمیفهمم. اما از همین جملهی آخرش متوجه شدم که جوابش منفی نیست.
از اینکه نتونسته قانعم کنه عصبانیه، این رو از صدای نفسهاش میتونم بفهمم.
بحث کردن باهاش دیگه خوب نیست و اگر ادامه بدم همین روزنهی کوچیک اُمید رو هم از دست میدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت111
🍀منتهای عشق💞
دیگه حرف نزدم و دنبالش راه افتادم. ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد و تأکیدی گفت:
_ به کسی به غیر از من نگفتی که!
_ نه نگفتم.
پیاده شد و من هم به تبعیت ازش پیاده شدم. کلید رو توی دَر خونه پیچوند و هر دو وارد خونه شدیم.
خاله روی ایوون نشسته بود. با دیدنمون، فوری ایستاد و جلو اومد. علی گفت:
_ هوا سرده مامان! اینجا چرا نشستی؟
خاله نگاهش رو توی صورتم چرخوند.
_ دلم شور میزد.
علی نیم نگاهی به من انداخت و وارد خونه شد. خاله جلوتر اومد.
_ چی بهت گفت؟
_ هیچی؛ گفت اگر محمد رو نخوام، نمیذاره اجبارم کنن.
خاله طوری که حرفم رو باور نکرده، نگاهم کرد. برای اینکه از زیر نگاهش فرار کنم، دستهام رو روی بازوهام گذاشتم.
_ چقدر هوا سرده! بریم داخل؟
از جلوم کنار رفت و کمی دلخور گفت:
_ برو تو.
فوری داخل رفتم. همه به غیر از علی پایین بودند. نگاهم رو تو جمع چرخوندم که رضا گفت:
_ رفت بالا.
زهره خبیثانه نگاهم کرد.
_ چی کارت داشت؟
_ به تو چه؟
پوزخندی زد و به رضا نگاه کرد.
_ دیدی گفتم! تنبیه توی این خونه فقط برای من و توعه. خانم همه جا پارتیش کلفته.
_ چی داری واسه خودت میگی؟ مگه چکار کردم که تنبیه بشم! خب دوست ندارم زن...
_ زن هر خری که دوست داری بشو؛ ولی اگر من گفته بودم یکی دیگه رو دوست دارم، این رفتاری که با تو شد با من نمیشد.
رو به رضا ادامه داد:
_ همین خود تو! برای اینکه بگی مهشید رو دوست داری، هزار بار بالا و پایینش کردی تا به مامان بگی. چرا اینقدر باید تفاوت باشه توی این خونه؟
رو به من گفت:
_ بیشتر از هزار بار توی این خونه گفته شده که فرقی بین ما نیست؛ اما فقط موقع خرید لباس این اجرا میشه. تو فقط توی پولهایی که ما باید باهاش لباس بخریم شریکی. کاش گورت رو گم کنی از این خونه بری!
حرفهای سنگین زهره باعث شد تا بغض توی گلوم گیر کنه. صدای عصبی خاله که نفهمیدم کی اومد داخل، بلند شد.
_ تو این حرفهای مفت رو از کجا در میاری میگی؟ اصلاً به تو چه ربطی داره!
_ به من ربط داره مامان! الان عید میخوای برای من لباس بخری، مجبوری پول ما رو کم کنی بدی به این مزاحم.
_ زهره به خدا یه کلمهی دیگه بگی، میزنم تو دهنت!
_ فقط زورت به من میرسه...
صدای قاطع علی باعث شد تا زهره حرفش نصفه بمونه و من شرمندهی رازی که که بهش گفتم.
تهدیدوار گفت:
_ زهره میخوای من قانعت کنم!
زهره بلافاصله از ترس سرش رو پایین انداخت. علی پلههای باقی مونده رو پایین اومد. نگاهی به چشمهای پر اشکم، که تلاش داشتم نبینشون؛ انداخت.
_ چهتونه نصفه شبی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه گفت:
_ خدا رو شکر که تموم شد.
علی رو به زهره گفت:
_ تمام حرفهات رو شنیدم. اگر یکبار دیگه بشنوم، من میدونم تو! فهمیدی؟
زهره جوابی نداد، که خاله گفت:
_ فهمید.
علی عصبیتر گفت:
_ زهره با توام! فهمیدی؟
سر به زیر با صدای آرومی گفت:
_ بله.
با صدایی پر بغض لب زدم:
_ من فقط به خاطر خاله اینجام.
علی از بالای چشم خیره نگاهم کرد. خاله کنارم ایستاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت112
🍀منتهای عشق💞
_ الهی قربون بغضت برم؛ این جوری حرف نزن دلم میگیره!
دستم رو گرفت و سمت آشپزخونه برد.
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کرد و صورتم رو بوسید.
_ زهره از بچهگیش هم حسود بود. درک موقعیت و شرایط رو نداره. میدونم سخته، ولی به دل نگیر.
_ خاله من دیگه لباس نمیخوام.
_ چرا؟
_ شما داری با پول بچههای خودت برای من لباس میخری...
_ اولاً که تو هم بچهی منی. دوماً، بابات و عموت با هم شریک بودن؛ هر چی توی اون مغازهها هست برای هر دوشون بود. درسته همه چی به نام عموت خدا بیامرز بود؛ ولی خودمون خبر داریم که شریک بودن. پس تو از مال پدر خودت داری استفاده میکنی.
خیره به خاله گفتم:
_ میشه این حرفها رو به زهره و رضا هم بگید!
_ به کسی ربطی نداره. توضیح بهشون پروترشون میکنه.
لیوان آبی رو سمتم گرفت.
_ یکم آب بخور برو بالا. حواست رو هم بده به دَرسِت.
لیوان رو ازش گرفتم و کمی از آب خوردم.
_ خاله میشه من نرم بالا! زهره خیلی با حرفهاش ناراحتم میکنه.
درمونده نگاهم کرد.
_ باشه خاله جان. بیا برو تو اتاق من.
_ همین تو هال پیش شما میخوابم.
_ نه. چند باری هم که خوابیدی، عذاب وجدان داشتم. رضا و علی میان پایین خوب نیست. خودم میرم وسایلت رو میارم پایین.
روبروی اتاق علی خوابیدن برای من که دوستش دارم موقعیت خوبیه، اما تو شرایط فعلی باید از زهره دور باشم.
_ خاله فقط کتابهام رو بیار پایین. چند روز دیگه زهره یادش میره آشتی میکنیم.
لبخندی زد و با مهربونی گفت:
_ دورت بگردم که اینقدر قلبت پاکه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت113
🍀منتهای عشق💞
به درخواست خودم تو اتاق خاله موندم. با اینکه تمام حواسم پیش علی و حرفهاشِ و نمیتونم تمرکز کنم، اما تمام تلاشم رو کردم تا کمی از درسهای فردام رو آماده کنم تا این افت تحصیلی که خاله متوجهاش شده رو جبران کنم.
تو مدرسه تا حدودی تونستم معلمها رو راضی کنم. نیم ساعتِ که با زهره به خونه اومدیم. نه خبری از خاله هست نه رضا.
زهره پشت چشمی نازک کرد و از پلهها بالا رفت.
وارد آشپزخونه شدم. مثل همیشه غذا آماده بود و سفره نیمه پهن وسط آشپزخونه. همه چیز رو آماده کرده بود تا دور هم بنشینیم و ناهار بخوریم.
ناخنکی به غذا زدم که صدای تلفن خونه بلند شد. بیرون رفتم و گوشی رو برداشتم.
_ بله!
صدای عمو توی گوشی پیچید؛ غمگین و ناراحت:
_ سلام حالت خوبه عمو جان!
احتمالاً ناراحتیش برای جواب منفی هست که بهشون دادم. نباید تغییری تو صدام ایجاد کنم که احساس کنه من هم میخوام ادامه این ناراحتی رو دست بگیرم.
_ سلام عمو، حالتون خوبه؟
_ خوبم عزیزم. گوشی رو بده خالهت.
_ خونه نیست.
_ کجا رفته؟
_ نمیدونم؛ ما که از مدرسه اومدیم هیچ کس نبود.
_ باشه عموجان، اومد بهش بگو یه سری به عباسآقا بزنه. حالش بد شده آوردیمش بیمارستان؛ بردنش آی سی یو.
عباسآقا شوهر عمهست؛ با اینکه عمه به ما بدی کرده اما عباسآقا هیچ وقت مثل اون نبوده. همیشه با روی خوش با ما برخورد کرده و رفتار زشت همسر و دخترهاش رو جبران کرده.
اما بیشتر مواقع توی مهمونیهای خانوادگی شرکت نمیکنه و کار رو بهونه میکنه. احساس میکنم از خجالت رفتار همسرش باشه.
_ چشم میگم.
_ حتماً بگو! حالش زیاد خوب نیس.
_ چشم عمو، اومد بهش میگم.
_ کاری نداری عمو جان!
_ نه خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشتم که صدای بسته شدن دَر حیاط اومد.
چرا باید به خاله بگم که عباسآقا حالش بده، که بلند شه بره بیمارستان عمه دوباره ناراحتش کنه.
عباسآقا که حالش بده، اصلاً متوجه نمیشه کی رفته عیادتش کی نرفته. عیادت خاله از عباسآقا برای آرامش دل عمه است که اونم اصلاً نیازی به حضور ما نداره! پس نمیگم.
در خونه باز شد. فوری از کنار تلفن بلند شدم تا خاله سؤال پیچم نکنه که چرا کنار تلفن نشسته بودی یا کی زنگ زده بود؛ و من نتونم مواظب زبونم باشم و حرف از دهنم بیرون بپره و خاله بفهمه.
_ سلام خاله.
_ سلام عزیزم خوبی؟
_ ممنون، کجا بودید؟
_ خونه اقدسخانوم.
با شنیدن اسم اقدسخانم دلم پایین ریخت. اونها که جواب منفی دادن! چی کار داشته اون جا؟
نگاهی به پلهها انداخت و گفت:
_ زهره کجاست؟
_ بالا تو اتاق.
_ رضا اومده؟
_ خبر ندارم.
چادرش رو روی چوب لباسی جلوی دَر آویزون کرد و وارد آشپزخونه شد. میلاد خوشحال و سرحال از دَر داخل اومد. سلام کرد و با سرعت پلهها رو بالا رفت.
تمام وجودم به هم ریخت. دلم رو به دریا زدم و سؤالم رو پرسیدم:
_ خاله!
_ جانم.
وارد آشپزخونه شدم.
_ خونه اقدسخانم چیکار داشتید؟
_ شله زرد گذاشته؛ رفتم پای دیگ کمک کنم.
_ این همه آدم هست. اونا که جواب منفی دادن، نباید برید خونشون.
لبخند رضایتبخشی گوشه لبهای خاله نشست.
_ نه همچین جوابشون منفی هم نیست؛ مریم یه ذره نرم شده. دختر خوبیه، دلم نمیخواد از دستش بدم.
با شنیدن این حرف از خاله سرم یخ کرد. انگار یه لیوان آب یخ روی سرم ریختند. دست از پا درازتر، با چهره آویزون سمت اتاق خاله رفتم. کیف و وسایلم رو که گوشه اتاق گذاشته بودم، برداشتم و وارد اتاق خواب شدم.
کاش به جای علی، خاله راز دلم رو میفهمید.
تنها اتاقی که توی خونه تخت داره ولی اصلاً ازش استفاده نمیشه، اتاق خاله است. روی تخت با همون لباسهای مدرسه دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت114
🍀منتهای عشق💞
صدای یاالله یاالله گفتن علی توی خونه پیچید. خواب نبودم اما فکر کنم حدود نیم ساعتی میشه که چشمهام بسته بود و تظاهر به خوابیدن کرده بودم.
فوری روی تخت نشستم و به دَر خیره شدم.
صدای احوالپرسی خاله و علی از آشپزخونه میاومد. گوشم رو تیز کردم تا صداشون رو بشنوم. احساس کردم مقنعه مانع از خوب شنیدنم میشه. تو یه حرکت درش آوردم و برای تمرکز چشمهام رو بستم.
_ خسته نباشی مامان.
_ دورت بگردم عزیزم، ممنون؛ راستی امروز رفتم خونهی اقدسخانم. دخترش رو دیدم، به نظرم پشیمون شده.
احساس خفگی باعث شد تا بایستم. روسریم رو روی سرم انداختم. نفهمیدم چه جوری خودم رو پشت دَر باز آشپزخونه رسوندم.
پام به دَر خورد و صدای لولای زنگ زدش بلند شد.
علی فوری برگشت و نگاهم کرد. از خجالت سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
_ سلام.
جواب سلامم رو با تأخیر چند ثانیهای داد.
سرش رو پایین انداخت و سمت خاله برگشت.
خاله خواست ادامه حرفش رو بزنه که علی وسط حرفش پرید و گفت:
_ ول کن مامان اعصاب ندارم!
اینبار لبخند نامحسوسی گوشه لبهای من نشست.
_ خودت گفته بودی برم...
بلافاصله لبخند از روی لبهام رفت. شاید نمیخواد جلوی من حرف بزنه.
علی کلافه از کنارم رد شد و از آشپزخونه بیرون رفت. خاله نگاهش رو به من داد.
_ چش بود این!؟
احساس گُر گرفتگی تو صورتم باعث شد تا کمی سرگیجه بگیرم.
_ چی بگم من!
لبهاش رو پایین داد و دستش رو با پایین دامنش خشک کرد.
_ وسایل سفره رو بچین.
_ چشم.
دونه دونه وسایل سفره رو به سختی و با لرزش زیاد دستم، روی زمین گذاشتم. طولی نکشید که همهی اعضای خانواده تو آشپزخونه جمع شدن و مشغول خوردن ناهار شدن.
نامحسوس و ریز به علی نگاه کردم. انگار حرفهای خاله اشتهاش رو کور کرده. بیشتر با غذا بازی میکنه تا بخوره.
برعکس روزهای قبل، زودتر از همه بشقاب غذا رو نیمه رها کرد و ایستاد.
_ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
خاله نگاهش بین بشقاب و علی جابجا شد.
_ هیچ نخوردی مادر!
نیم نگاهی به من انداخت که سرم رو پایین انداختم.
_ یه خورده سرم درد میکنه، میرم بالا استراحت کنم شاید دوباره خوردم.
از آشپزخونه بیرون رفت. زهره رو به خاله گفت:
_ فکر کنم از این مریم خوشش نمیاد، شما که اسمش رو آوردی حالش بد شد.
_ تو از کجا فهمیدی!
_ تو پلهها بودم.
خاله چشم غرهای رفت. درمونده به دَر آشپزخونه نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
_ چی بگم! دو شب پیش که باهاش حرف زدم، گفت اگر بتونی رضایتش رو بگیری حرفی ندارم. چرا یهو این جوری شد!
دو شب پیش علی دوباره رضایت داده تا با دختر اقدسخانم ازدواج کنه! نباید ناامید بشم، من تازه دیشب بهش گفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت115
🍀منتهای عشق💞
بعد از جمع کردن سفره و مرتب کردن وسایل، به اتاق خاله برگشتم.
کاش معلمها از حال دلم خبر داشتند. از من درس نمیپرسیدن و انتظاری نداشتن.
کتابم رو باز کردم و شروع به ورق زدن صفحاتش کردم. توی این شرایط تنها کاری که نمیتونم بکنم تمرکزِ؛ شاید دعا کردن باعث بشه تا هیچ کدومشون اسم من رو نیارن.
صدای دَر اتاق بلند شد و خاله داخل اومد.
_ یکم گلگاوزبون دم کردم. پام درد میکنه؛ تو میبری برای علی؟
تا قبل از اینکه بهش بگم، همش دنبال بهانه بودم که به اتاقش برم؛ اما الان حتی نمیتونم تو چشمهاش نگاه کنم.
_ من خیلی کمرم درد میکنه. نمیشه زهره ببره؟
نگران گفت:
_ تو چرا کمرت درد میکنه!
_ چیزی نیست. احتمالاً سرما خورده.
_ شب ببندش تا صبح، اگر خوب نشدی نمیخواد بری مدرسه تا ببرمت دکتر.
_ نه خاله دکتری نیست! تا صبح خوب میشم.
_ شب میام پیشت میخوابم؛ اگر دردت زیاد شد بفهمم بریم دکتر.
نگاهی به راهپله انداخت.
_ گلگاوزبونم خودم میبرم براش.
پا کج کرد و رفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
کنار خاله خوابیدن، آرامش خاصی بهم میده.
خودم رو بهش نزدیک کردم و چشمهام رو بستم.
از صدای نفس کشیدنش، فهمیدم بیداره.
چشم باز کردم و به نگاه پرغصهش دادم.
_ خاله چرا نمیخوابی؟
_ تو فکر علیام. حالش رو نمیفهمم؛ نمیدونم چش شده! خودش گفت برو ببین نظرشون چیه؟ بعد امروز نذاشت حرفم رو بزنم!
علی به خاطر حرف من بهم ریخته. کاش اون شب نمیترسیدم و حرف دلم رو بهش نمیزدم.
نوازشوار دستش رو روی سرم کشید.
_ تو بخواب عزیز دلم.
چشمهام رو بستم. کاش خجالت نمیکشیدم و یک بار دیگه با علی حرف میزدم. اگر حضورم باعث ناراحتیش بشه، از این خونه میرم.
صدای نماز خواندن علی از خواب بیدارم کرد.
تا قبل از اینکه بهش بگم که دوستش دارم و از راز دلم با خبر باشه؛ از اتاق بیرون میرفتم و پنهانی نگاهش میکردم. اما الان اصلاً روم نمیشه به صورتش نگاه کنم.
با این بیتفاوتی و کم محلی که علی به من میکنه، بهتره که واقعاً جلوش نباشم.
پنهانی و دور از چشم، از اتاق بیرون اومدم. وارد سرویس که جلوی ورودی اتاق خاله بود شدم و وضو گرفتم. به اتاق برگشتم و نمازم رو خوندم.
از استرس اینکه نکنه معلمها از من درس بپرسن، شروع به خوندن کتابها بدون تمرکز کردم.
خاله قصد داره با علی صحبت کنه تا ببینه چرا نظرش نسبت به مریم عوض شده و چرا دیشب نذاشت در رابطه باهاش صحبت کنه.
مثل همیشه برای صبحانهی دستهجمعی، صدامون نکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت116
🍀منتهای عشق💞
کنجکاوم بدونم چی میگن! حس کنجکاویم رو هیچوقت نمیتونم کنترل کنم.
روسری رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. تمام حواسم رو جمع کردم تا بشنوم. خاله گفت:
_ علی جان! من که نمیخوام به زور برات زن بگیرم. تو باید ازش خوشت بیاد. اگر به دلت ننشسته، بگو پیگیر جواب نباشم.
_ مامان اصلاً بحث اینحرفها نیست! یه اتفاقی افتاده که نمیتونم بهتون بگم. خیلی بهمم ریخته. بهم مهلت بده ببینم باید چکار کنم.
_ دنبال جواب مریم نرم؟
دل تو دلم نیست! چه جوابی در برابر این سوال خاله میده؟
_ من که عاشق چشم و ابروی این دختر نیستم. این نشد یکی دیگه! الان از نظر روحی وضعیت مناسبی برای فکر کردن ندارم.
_ تو اگر اونشب نمیگفتی، من نمیرفتم خونه اقدس خانم؛ اونم با دخترش حرف نمیزد. الان اونا رو هم چشم به راه کردم. نباید دختری رو برای ازدواج امیدوار کرد و بعد زیرش زد!
_ اون اصلاً دوست نداشت با من ازدواج کنه.
_ اصلاً هم اینطور نیست!
_ شب خواستگاری انقدر تند حرف زد که بفهمونه نمیخواد. شما رفتید حرف زدید، چیز خاصی نشده که!
_ حالا فکرات رو بکن؛ چند وقت دیگه که آروم شدی دوباره حرف میزنیم.
عکس علی رو که ایستاد، توی شیشه تلویزیون دیدم. فوری به اتاق برگشتم و دَر رو نیمه باز رها کردم. برای اینکه خاله شک نکنه، روسریم رو در آوردم روی تخت گذاشتم. دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
صدای بسته شدن دَر خونه که اومد، متوجه شدم که علی رفت.
چشمهام رو نیمه باز کردم و به دیوار روبرو خیره موندم.
صدای خاله رو شنیدم.
_ رویا جان، بیدار شو خاله!
منتظر جواب من نشد و رفت. نشستم.
چه دنیای غمگینی برام شده؛ قبل از این با فکر و خیال علی میخوابیدم و بیدار میشدم. به امید روزی که باهاش باشم درس میخوندم و زندگی میکردم. چقدر بده آدم احساس بکنه چیزی رو که میخواد قرار نیست به دست بیاره.
هرکاری کردم نتونستم حالت چشمام رو سرحال کنم. مانتو و مقنعهام رو پوشیدم و سر سفره نشستم. خاله نگاهی به من انداخت و گفت:
_ بهتر شدی؟
زهره که چند دقیقهای میشد به آشپزخونه اومده بود، با پرسیدن این سؤال خاله از من، پشت چشمی نازک کرد و نگاه پر حسرتش رو به خاله داد.
_ خوب شدم.
_ خدا رو شکر، پس میتونی بری مدرسه!
رو به زهره گفت:
_ سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه برمیگردی. دسته گل هم به آب نمیدی.
زهره طلبکارتر از همیشه گفت:
_ مامان شما منتظری من یه کاری بکنم تا آخر عمرم گیر بدی! گفتم که دیگه تکرار نمیکنم.
_ چشمم آب نمیخوره؛ تو ول کن کارهات نیستی. اگر از ترس علیِ، که خدا سایهاش رو بالای سر این خونه حفظ کنه.
چشمهاش رو گرد کرد و گفت:
_ دیگه تکرار نمیکنم. الان خوب شد.
_ اون جوری به من نگاه نکنا! دفعه آخرت باشه با من بد حرف میزنی. فهمیدی؟
چشمی که گفت، باز هم طلبکارانه بود. اما این بار خاله کوتاه اومد.
صبحانهمون رو خوردیم. رضا هم سر سفره نشست. هنوز از رفتار اون شَبَم با عمو و مهشید دلخوره.
زهره که همیشه با من بد بوده؛ رضا هم نوبتی باهام لج میکنه. علی هم که من رو نمیخواد. چرا باید توی این خونه بمونم! کمکم باید به فکر این باشم که از اینجا برم.
میلاد در حالی که چشمهاش رو میمالید، وارد آشپزخونه شد. خاله شروع به قربون صدقه رفتنِ پسر کوچکش کرد. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
در حال پوشیدن کفشهام بودم که زهره هم اومد. تمایل نداره با من راهی مدرسه بشه، اما چارهای نداره. هر دو با هم به مدرسه رفتیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت117
🍀منتهای عشق💞
انگار دنیا به یک باره قصد کرده تا حرفهاش رو به من ثابت کنه.
شقایق هم محلم نمیذاره و سنگین برخورد میکنه. شاید بهتر باشه خودم با شقایق حرف بزنم.
میخواستم دلیل رفتارهاش رو بپرسم. اینکه چرا به خونه آقاجون زنگ میزنه یا چرا قرعهکشی رو به خاله نگفته! اما انقدر شرایط تو هم پیچید که فراموش کردم.
گوشه حیاط ایستاده بود و با نوک پاش روی زمین نقاشی فرضی میکشید.
روبروش ایستادم.
_ سلام.
سر بلند کرد و غمگین جوابم را داد.
_ چیزی شده شقایق؟ چند وقتِ احساس میکنم ازم ناراحتی!
نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_ از تو ناراحت نیستم. ناراحتیم از جای دیگهس.
روی زمین نشست و به تبعیت از اون، من هم کنارش نشستم.
_ به من نمیگی از کی ناراحتی؟
_ از شخص خاصی نیست، از روزگاره.
_ منم ناراحتم؛ منم دلگیرم. اما چارهای نیست، باید زندگی کنیم. حداقل تو کنار پدر مادرتی. من ازشون دورم.
_ خالهات از مادر مهربون تره، دنبال بهونه نگرد.
_ نمیگی از کی ناراحتی؟
_ اگه من بگم، تو هم میگی؟
سرم رو پایین انداختم. راز دلم رو به هیچکس نمیتونم بگم. اما میتونم حرف دیگهای رو بهش بزنم.
_ آره میگم.
چرخید و کامل نگاهم کرد.
_ اول تو بگو.
_ فکر کنم باید از خونهی خالهم برم.
_ چرا؟
_ زهره که همیشه باهام قهره. به خواستگاری پسر عموم جواب منفی دادم؛ چون رضا میخواد با دختر عموم ازدواج کنه و احساس میکنه جواب منفی من باعث شده تا عموم بهش دختر نده، اون هم باهام بد شده.
نفس سنگینی کشیدم.
_ علی هم که کلاً از روز اول با ما کار نداشت. برای خودش میرفت و میآمد. میلاد هم که بچهست. فقط خاله من رو میخواد. کم محلی و نگاههای بچهها اذیتم میکنه. اگر برم خونه پدربزرگم زندگی کنم، مدرسهام رو عوض میکنن، چون مسیر تا اینجا دوره. ناراحتی من اینه؛ حالا تو بگو!
سرش رو پایین انداخت. نفس پرحسرتی کشید.
_ یکی رو دوست داشتم، اما فهمیدم کس دیگهای رو میخواد. رفته خواستگاری جواب مثبت رو هم انگار گرفته؛ یعنی مادرم از مادرش شنیده که جواب مثبت دادیم.
این حرف شقایق باعث شد تا آه دل من هم بلند شه.
_ علاقهی یک طرفه خیلی بده! طرفی که دوست داره از بین میره و نابود میشه.
_ آره واقعاً همینطوره. برای رسیدن بهش، دست به هر کاری زدم. کارهای خوبی نکردم برای اینکه به هدفم برسم. سعی میکردم هر چیزی رو که احساس میکنم قراره بهش نزدیک بشه رو ازش دور کنم. اما نشد.
دستش رو گرفتم.
_ عیب نداره، غصه نخور! قسمت این طوری بوده؛ با یکی دیگه خوشبخت میشی.
_ روزی صد بار به خودم میگم؛ سِنت مناسب ازدواج نیست که به این چیزها فکر کنی. اما به زبون راحته رویا! تو عمل خیلی سخته.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت118
🍀منتهای عشق💞
با بلند شدن صدای زنگ، هر دو ایستادیم و سمت کلاس رفتیم.
به سفارش خانم مدیر، کلاس هدیه رو عوض کردند. توی کل ساعتهایی که ما مدرسه هستیم، زهره اجازه نداره با هدیه هم قدم بشه یا بخواد باهاش حرف بزنه.
سفارشهای علی و خاله روی من تأثیر نداشته؛ با اینکه به من گفتند مواظبش باشم اما من هیچ کاری نمیکنم؛ چون در افتادن با زهره، زندگی رو به کامم تلخ میکنه.
روی صندلی نشستم و به تخته نگاه کردم. تو تمام ساعتی که معلمها درس میدادند اصلاً حواسم به درس نبود و فقط به این فکر میکردم که چه بهانهای جور کنم تا از خونه خاله برم و به این عشق یک طرفه پایان بدم.
انتظار داشتم بعد از اینکه به علی بگم، علی هم نظر مثبتش رو اعلام کنه؛ اما این اتفاق نیفتاد. این شکست بزرگ برای من، قلبم رو جریحهدار کرده اما چارهای جز تحمل ندارم.
معلم زیست به قصد پرسیدن درس، نگاهی به دفترش انداخت. تپشهای قلبم بالا رفت. از اعماق وجودم از خدا خواستم تا اسم من رو صدا نکنه و انگار خدا صدام رو نشنید. اولین اسمی که به زبان آورد، رویا معینی بود.
ایستادم و شرمنده نگاهش کردم. اهمیتی به نگاه شرمندهام نداد و سؤالش رو پرسید. خوشبختانه کمی از مطالعه بدون تمرکز دیشبم تو ذهنم مونده بود، برای همین تونستم جواب سؤالش رو بدم.
وسط پرسش و پاسخ معلم، صدای دَر کلاس بلند شد. همه به دَر نگاه کردیم که سرایدار مدرسه وارد شد. با چهره خسته و درمونده رو به معلم گفت:
_ زهره معینی رو خانم مدیر کار داره.
نگاهی به چهره زهره که حسابی رنگش پریده بود انداختم. ایستاد و با اجازه از معلم از کلاس بیرون رفت.
زهره تا آخر کلاس دیگه برنگشت و در نهایت زنگ آخر به صدا دراومد. از کلاس بیرون رفتم و با چشم دنبال زهره گشتم.
توی سالن نبود. سمت حیاط رفتم که دستی از پشت سر به جلو هولم داد. تعادلم رو از دست دادم و برای اینکه زمین نخورم، هر دو دستم رو باز کردم. کیفم روی زمین افتاد.
برگشتم. با دیدن زهره که صورتش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود و چشمهایش که بخاطر گریه کردن قرمز بود، روبرو شدم.
نگاهی بهش انداختم و طلبکار گفتم:
_ چته!؟
با تنفر گفت:
_ من چمه؟ خیلی کثیفی رویا! ده دقیقه رفتم با هدیه حرف زدم، رفتی گذاشتی کف دست مدیر! خودشیرین خانم.
ناباورانه دستم رو روی سینهام گذاشتم.
_ من! من که همش سر کلاس بودم.
_ بله تو؛ صبر کن رویا! اگر من تو رو از خونه بیرون نکردم اسمم زهره نیست. یه کاری میکنم دمت رو بزاری روی کولت و از خونهی ما بری.
آدم مزاحم، تا کی میتونی مواظب من باشی! من با هدیه کار داشتم، کاری به برادرش نداشتم! ولی تو انقدر بیشعوری که رفتی همه چی به مدیر گفتی.
_ زهره باور کن من نگفتم؛ من همش سر کلاس بودم، تو که دیدی؟
_ من تو رو میشناسم که چه مارموزی هستی، اگر تو نگفتی چرا الان خانم مدیر کارت داره؟ چرا گفت به رویا بگو بیاد اینجا؟ میدونی نتیجه فضولیت، گرفتن آرامش خونهست؛ چون الان مدیر گفت، فردا باید با علی بیام مدرسه. تو میخوای جواب بدی!
عصبی نگاهم کرد. از کنارم رد شد و تنه محکمی بهم زد.
نگاهی بهش انداختم. چقدر زود قضاوت میکنه و حرفهای ناراحت کننده میزنه. به خاطرِ ضربهای که زهره بهم زده بود، کیفم روی زمین بود. برداشتم و روی کولم انداختم.
نگاهی به انتهای سالن انداختم و سمت دفتر رفتم. چند ضربه به دَر زدم و با بفرمایید گفتن خانم مدیر وارد شدم. سلام کردم. با دیدنم اخمهاش تو هم رفت.
_ مگه مادرت بهت نگفت مواظب خواهرت باشی؟
دستم رو بالا آوردم.
_ خانم اجازه من سر کلاس بودم، متوجه نشدم کی رفته پیشش.
چشمهاش رو ریز کرد و طوری حرف زد که انگار مچم رو گرفته.
_ اگر نمیدونی از کجا گفتی؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت119
🍀منتهای عشق💞
_ الان زهره توی راهرو گفت؛ که من به شما گفتم که با هدیه حرف زده ولی من نگفتم!
_ در هر صورت من به خودش هم گفتم؛ فردا اگر با برادرت نیاد مدرسه راهش نمیدم. اصلاً شده باشه فردا جلوی در مدرسه میایستم و اگر با برادرت نیاد از همون جا برش میگردونم.
کاری نکنید خودم تلفن رو بردارم زنگ بزنم بهش! چون اون جوری خیلی براتون گرون تموم میشه.
_ خانم یه جوری میگید انگار تقصیر من هم بوده! به من چه زهره چکار کرده؟ بعد هم الان گفت حرف خودشون رو زدن با برادرش کاری نداشته.
_ اون دیگه تشخیصش با خودمه.
تن صداش رو بالا برد و با صدای بلند گفت:
_ زهره معینی بیا تو ببینم!
_ خانم اجازه! فکر کنم رفتن خونه، دیگه مدرسه نیستن.
_ کی بهش اجازه داد بره! بهش گفتم پشت در بایسته تا صداش کنم.
_ نمیدونم خانم، ولی فکر کنم رفت. خیلی عصبانی بود، یه سری حرف به من زد و رفت.
عصبیتر از قبل گفت:
_ خوب گوش کن ببین چی بهت میگم! فردا اگر با برادرتون مدرسه نیاید، هر دوتون اخراجید.
_ عِه خانم، به ما چه ربطی داره!
_ من از چشم تو میبینم. باید تکلیفتون رو مشخص کنم! فردا با برادرت اینجایید.
دلخور و ناراحت چشمی گفتم و با اجازش از دفتر بیرون رفتم. تو حیاط مدرسه نبود. امروز رو مجبورم به تنهایی به خونه برگردم.
ناراحت از اتفاقهای این چند وقت، به زمین نگاه میکردم و قدم برمیداشتم.
دردسرها، ناراحتیها و غصههای خونه کم بود؛ مشکلات مدرسه هم بهش اضافه شد.
چقدر دلم میخواست اجازه داشتم و الان برای خودم تو شهر میگشتم و به خونه نمیرفتم. مسیر تا خونهی آقاجون زیاده، وگرنه همین الان میرفتم.
شاید هم علت نرفتنم دوری راه نیست و منتظرِ روزنهی امیدیام تا به خواستهام برسم و علی عکسالعملی نشون بده.
به ناچار به خونه برگشتم. سر کوچه نگاهی به دَر نیمه باز خونه انداختم. احتمالاً زهره رسیده خونه و خاله دَر رو به خاطر من باز گذاشته.
ناامید سمت خونه قدم برداشتم. دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم. هنوز دَر رو نبسته بودم که صدای جیغ زهره از خونه بلند شد.
_ من تا کِی باید این دختره نحس رو تحمل کنم! این اگر شانس داشت، پدر مادرش تو بچگی با هم نمیمردن.
خاله عصبی گفت:
_ زهر دهنت رو میبندی یا نه؟
_ چرا باید ببندم؟ چرا باید با ما زندگی کنه؟ کی میره خونه آقاجون؟ من خسته شدم از دستش، از هر طرفی میرم یه طرف زندگیم هست. اینو بیرونش کنید. اصلاً من همین الان زنگ میزنم به عمو بیاد از اینجا ببرش.
_ تو فقط دستت به تلفن بخوره، ببین چی کار میکنم! به تو چه ربطی داره کی اینجا زندگی میکنه! هنوز من نمردم که تو برای این خونه تصمیم بگیری.
_ یا جای من توی این خونه هست یا جای رویا! بیرونش کن مامان! اینجا خونه منه. وظیفهی تو نگهداشتن من و بزرگ کردن منِ. نه اون. شما به خاطر خودخواهی خودتون اجازه نمیدید بره!
پر بغض به خونه نگاه کردم. صدای رضا آب پاکی رو روی دستم ریخت.
_ راست میگه دیگه مامان! همه رو کلافه کرده. خلق همه رو تنگ کرده. تو هر کاری دخالت و فضولی میکنه. حضورش توی خونه فقط دردسره.
خاله با صدای بلند گفت:
_ الهی من بمیرم؛ خیالتون راحت بشه، بشنید سر اِرثتون!
_ کی از ارث حرف زد! ما میگیم اگر بره خونه آقاجون زندگی کنه، هم برای خودش بهتره هم ما. چه اصراری دارید وقتی کسی دوستش نداره، اینجا نگهش دارید!
_ به قرآن اگر یک کلمه از این حرفها رو بشنوه، میرم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه. ول کنید تا خودم را نکشتم.
بسته شدن دَر خونه، باعث شد تا به عقب برگردم.
علی ناراحت به من نگاه میکرد. چشمهای پر از اشکم رو به زمین دادم و سرم رو پایین انداختم.
نمیدونم از کجای حرفها رو شنیده! کنارم ایستاد و دلخور گفت:
_ چرا اینقدر دیر رسیدی خونه؟ چرا تنهایی برگشتی؟
چی باید بگم! باید بگم مدیر به خاطر زهره من رو نگه داشته بود. دوباره زهره با من بد میشه. دیگه من جایی تو این خونه ندارم.
جواب ندادم. کیفم رو گرفت.
_ اینجا موندن تو به هیچ کس ربط نداره.
نگاهی به دَر خونه انداخت. زهره هنوز تمام نکرده بود. همچنان غرغر میکرد و اصرار داشت که خاله من رو به خونه آقاجون بفرسته. علی کلافه گفت:
_ من الان برمیگردم.
همراه با کیفم وارد خونه شد. حضور علی سر و صدای ایجاد شده رو کاملاً ساکت کرد.
_ چتونه شما!؟
تن صداش پایین بود. دَر خونه رو که بست، دیگه صدایی نشنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت120
🍀منتهای عشق💞
احساس کردم زانوهام در حال خالی شدنِ. چرا باید اینجا بمونم تا بهم توهین بشه؟ نفهمیدم چی شد که پا کج کردم و از دَر خونه بیرون اومدم.
نگاهی به اطراف انداختم. بیرون رفتن از خونه، اونم تنهایی، خط قرمز علیِ؛ اما چه فایده داره وقتی که علی من رو نمیخواد. برای چی بمونم. دست توی جیبم کردم. با جیبهای خالی و بدون پول کجا باید برم.
نگاهم به ماشین دایی افتاد. سر کوچه ایستاده بود و با مردی صحبت میکرد. پا تند کردم و سمتش رفتم. این بهترین روش رفتن از این خونهست. نه خاله ناراحت میشه نه علی.
دایی با دیدنم، متعجب نگاهم کرد. چشمهام رو که گریون دید، حرفش رو با اون مرد تموم کرد.
قدمی سمتم برداشت و گفت:
_ چی شده دایی!؟
اگر بگم میخوام از خونه برم، حتماً نمیبرم. با صدای لرزونی گفتم:
_ علی گفت من با شما بیام.
نگاهی به دَر خونه انداخت و متعجب گفت:
_ چرا؟
_ خودش بعداً برات توضیح میده.
لبهاش رو پایین داد و تسلیم حرفم شد. در ماشین رو باز کرد.
_ خیلی خب، بشیم بریم.
روی صندلی جلو نشستم. دایی هم پشت فرمون نشست. استرس دارم که نکنه همزمان علی هم از خونه بیرون بیاد، من رو ببینه و اجازه رفتن به خونه دایی رو بهم نده.
رفتن به خونه آقاجون، نقطه آخر زندگی من با علیِ و باید قیدش رو بزنم. پس بهتره هنوز تا امید دارم تلاشم رو برای با علی بودن انجام بدم. الان خونه آقاجون رفتن کار درستی نیست؛ باید پیش دایی بمونم.
صدای ریزریز گریهام، دایی رو کلافه کرده.
_ چرا گریه میکنی؟
_ هیچی.
_ چرا علی گفت با من بیای؟
_ نمیدونم؛ شما با علی اومدید؟
_ آره علی یه مدرکی میخواست. صبح با ماشین من رفتیم سرکار؛ ماشین خودش جلوی دَر پارک بود. گفت کار اداری داره باید با ماشین خودش بره دنبال کارهاش. من هم داشتم با اون مردِ صحبت میکردم که تو رو دیدم. خدا رو شکر نرفته بودم، وگرنه میموندی.
نگاهم رو به بیرون دادم که گرمی اشکی که از گوشهی چشمم پایین اومد رو احساس کردم. فوری پاکش کردم تا دایی بابت گریهم سین جیمم نکنه و حرفی از دهنم بیرون نکشه.
چشمم رو بستم و تا رسیدن به خونه سکوت کردم.
حتماً تا الان علی متوجه شده من از خونه رفتم و دعوای شدیدی توی خونه راه انداخته.
ناراحتیهای زهره دیگه برام مهم نیست. کاش به علی گفته بودم چرا دیر رسیدم خونه. کاش گفته بودم که مدیر مدرسه فردا علی رو به خاطر رفتارهاش به مدرسه خواسته.
از این حرفها هیچی در نمیاد، فقط حسرت برام میاره.
ماشین رو نگه داشت. چشم باز کردم. روبروی خونه قدیمی دایی بودم. از ماشین پیاده شد. دَر حیاط رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. قبل از اینکه دَر رو ببنده از ماشین پیاده شدم و پا روی موزاییکهای قدیمیِ خونه دایی گذاشتم.
روی اولین پلهی ایوان نشستم و به حوض قدیمی وسط حیاط نگاه کردم. نه آب توش بود و نه مثل گذشته گلدون کنارش.
متوجه نگاهم شد.
_ میبینی دایی! دیگه حوصله رسیدن به خونه رو هم ندارم. قبلاً کلی ماهی توش بود، گلدون بود.
نفس عمیقی کشیدم. کنارم ایستاد. دستم رو گرفت و کشید.
_ این جا نشین کمرت سرما میخوره! بریم داخل.
کلید رو از جیبش بیرون آورد. دَر خونه رو باز کرد و هر دو وارد خونه شدیم.
همه چیز خونه دایی قدیمیه، حتی فرشهای لاکیرنگِ دستباف که ارثیه پدر و مادرشِِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت121
🍀منتهای عشق💞
_ نهار که نخوردی؟
_ نه.
_ داشتی میرفتی خونه با علی دیدیمِت. راستی چرا تنها بودی!؟
همزمان که حرف میزد وارد آشپزخونه شد. جواب هیچ کدوم از سؤالهاش رو ندادم. دوباره پرسید:
_ رویا ناهار خوردی؟
_ میل ندارم.
_ میل ندارم که قهره. یه ذره غذا از شب اضافه اومده، گرم میکنم با هم میخوریم.
صدای بسته شدن دَر یخچال و فندک گاز آشپزخونه تو خونه پیچید.
روی زمین نشستم. به پشتی تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
صدای زهره توی سرم اکو شد.
«یا جای من توی این خونهس یا جای رویا... »
شاید حق با زهرهست. اگر من شانس و اقبال داشتم، پدرم و مادرم رو توی بچگی از دست نمیدادم و آواره خونهها نبودم.
توی اون خونه جز خاله هیچکس من رو نمیخواد؛ علی هم اگر میخواست حرف میزد یا یه چیزی میگفت.
چرا من امید دارم و هنوز به خونه آقاجون نمیرم!
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آرومآروم اشک ریختم.
کنترل اشکهام دست خودم نیست و شونههام کمی تکون میخوردن.
_ داری گریه میکنی!؟
دستش رو روی سرم گذاشت.
_ چی شده آخه؟
سر بلند کردم و چشمهای پر اشک و صورت خیسم رو به چشمهاش دوختم.
_ اینقدر گریه کردی که چشمهات ریز شدن. علی دعوات کرده؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ پس چی شده دایی؟ حرف بزن خب! مُردَم از نگرانی.
سکوتم رو که دید، گوشیش رو برداشت.
_ الان از علی میپرسم.
دستم رو روی گوشیش گذاشتم.
سؤالی نگاهم کرد.
_ به کسی نگو!
_ پس خودت بگو.
با دست اشک روی صورتم رو پاک کردم.
_ من هیچ کسی رو ندارم.
_ چرا این جوری فکر میکنی! هم علی، هم آبجی، تو رو خیلی دوست دارن.
_ دوست داشتن چه فایدهای داره وقتی بقیه اعضای خانواده من رو نمیخوان. رضا و زهره، یکی در میون میگن که من باید از اونجا برم.
اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست.
_ واقعاً این جوری گفتند؟!
تو چشمهات نگاه کردن و گفتن تو باید از این جا بری!
_ چند بار رو در رو بهم گفتن، چند باری هم صداشون رو شنیدم. همین الان اومدم برم خونه، شنیدم که به خاله میگفتن این باید از اینجا بره؛ رضا هم تأیید کرد.
سرش رو پایین انداخت. حرف اون دوتا، دایی رو شرمنده کرده.
_ آبجی هیچی بهشون نگفت؟
_ چرا همیشه دعواشون میکنه. علی هم حرفهاشون رو شنید، رفت خونه...
فشار بغض به گلوم بیشتر شد.
_ همش احساس میکنم برای تحمل شرایط اونجا، دارم خودم رو تحقیر میکنم.
_ خب چرا خودت نمیری خونهی پدربزرگت؟
جمله دایی، اشک چشمهام رو جاری کرد. حتی لازم به پلک زدن هم نبود؛ بیمهابا روی صورتم میریختند.
_ تا حالا به کسی نگفتی؟
سرم رو بالا دادم، توان حرف زدن هم ندارم.
_ اگه سختته بگی، میخوای خودم باهاشون صحبت کنم! اینجا بخوای زندگی کنی، پدر بزرگت اجازه نمیده...
_ میخوام خونه خاله بمونم.
_ این جوری که آخه نمیشه! همش ناراحتی؛ اصلاً شخصیت برات نمیمونه!
سکوت کردم که ادامه داد:
_ همین الان زنگ بزنم بهشون بگم...
گوشیش رو آروم کشیدم، روی زمین گذاشتم.
_ نه.
_ چرا حاضری با اون همه بیاحترامی بمونی؟
شدت گریهام بیشتر شد.
نادیده گرفتن احساساتم از طرف علی، توهینهای زهره، طعنههای رضا؛ همه به عشق علی میارزه.
اصلاً به کسی چه ربطی داره! مهم خاله و علاقهی خودم به علیِ. اما علی که من رو نمیخواد.
سرم رو پایین انداختم.
_ دردت رو به من بگو، بزار کمکت کنم.
همونطور که سرم پایین بود به نشونهی نه کمی بالا دادمش. دایی گفت:
_ نه که نمیشه. دو راه داری! یا دلیلت رو بگو یا بزار کار خودم رو بکنم.
به سختی بین هقهق گریهام گفتم:
_ زنگ زدن شما به هر کسی... فقط کار من رو سختتر.... میکنه.
_ کار تو چی هست آخه!؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم تا از خجالت صورتم رو پنهان کنم. با صدای آهسته، پربغض و لرزون لب زدم:
_ دلم اونجا گیره.
سکوت دایی باعث شد تا از بین انگشتهام چهرهاش رو نگاه کنم. متعجب بهم خیره بود. آب دهنش رو قورت داد و پرسید:
_ دلت... پیش...کی... گیره؟
جوابی ندادم که آهسته گفت:
_ رضا؟
سرم رو بالا دادم. متعجبتر گفت:
_ علی...!؟
انقدر عمیق و کشدار گفت که از شرمندگی که دست دلم پیش دایی رو شده، چشمهام رو بستم و دیگه حتی نمیخوام از بین انگشتام پنهانی هم نگاهش کنم.
دلم نمیخواست کسی بفهمه، اما دایی فهمید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت122
🍀منتهای عشق💞
چند لحظهای به سکوت گذشت. از روبروم که نشسته بود، خودش رو کنار کشید. کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
_ لا اله الا الله.
دایی شوکه شده، دستم رو از روی صورتم برداشت. بعد از چند لحظه نگاه کردن پرسید:
_ به خودش هم گفتی؟
انگار تارهای صوتیم کلاً از بین رفته؛ با سر تأیید کردم.
چشمهام رو دوباره بستم تا عکسالعملش رو نبینم.
_ چی گفت؟
با پایینترین تن صدا لب زدم:
_ هیچی نگفت.
_ یعنی تو بهش گفتی که دوستش داری، اون هیچی نگفت!
_ آره.
لا اله الا اللهی گفت و از کنارم بلند شد.
وارد آشپزخونه شد. صدای بشقاب و قاشق، کشیدن برنج و برخورد کفگیر با دیس برنج تو خونه پیچید.
_ بلند شو بیا غذا بخوریم، ببینم باید چه کار کنیم!
_ من میل ندارم.
_ گریه کنی، کسی رو نگاه نکنی، با کسی حرف نزنی، غذا نخوری که مشکلات حل نمیشه! همه چیز راه چاره داره. بیا بشین خودم برات حلش میکنم.
دستم رو از جلوی صورتم برداشتم. پلکم رو آروم باز کردم و خجالتزده به دایی نگاه کردم.
ناراحتی توی صورتش موج میزد.
_ آدم با خودش قهر نمیکنه.
به سفره اشاره کرد.
_ بیا بخور.
خودم رو جلو کشیدم و به استانبولی که جلوم گذاشته بود نگاه کردم. برای اینکه فضا رو آروم و شاد کنه گفت:
_ بخور ببین خدایی خوشمزهست یا نه.
قاشق رو برداشتم و بیمیل اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
قورت دادنش برام سخته؛ از لیوان آبی که جلوم بود کمک گرفتم و غذا رو پایین فرستادم.
دایی بیتوجه به حرفهایی که گفتیم با اشتها غذاش رو میخورد. غذام رو به زور خوردم و توی جمع کردن سفره کمکش کردم.
سینی چایی رو جلوم گذاشت.
_ تلفنی باهاش صحبت کنم؟
سرم رو بالا دادم.
_ برو خونه بهش بگو.
خیره به چشمهام نگاه کرد. انگار از نگاهم فهمید که چیزی رو ازش پنهان کردم. با تردید گفت:
_ تو به علی نگفتی که داری میای اینجا!؟
_ نه.
_ یعنی دروغ گفتی که علی گفت با من بیای؟
سرم رو پایین انداختم. عصبی گفت:
_ اون الان زمین و زمان رو به هم دوخته؛ تو با خیال راحت غذا میخوردی؟!
حق به جانب گفتم:
_ منکه غذا نخوردم؟
_ ای وای... ای وای رویا!
گوشیش رو برداشت و شروع به گرفتن شمارهای کرد.
احتمالاً داره شماره علی رو میگیره. گوشی رو کنار گوشش گذاشت. بعد از چند لحظه گفت:
_ الو، سلام علیجان.
_ کجایی؟
باید صدای علی رو بشنوم. خودم رو به دایی نزدیک کردم. متوجه نیتم شد و گوشی رو طوری گرفت تا راحتتر بشنوم. علی عصبی و کلافه گفت:
_ هیچی بابا، از دَر خونه رفتم تو؛ دیدم زهره داره چرت و پرت میگه. رویام وایستاده تو حیاط داره گوش میده. رفتم بزنم تو دهن زهره، برگشتم نمیدونم دختره کجا رفته. الان دو ساعته دارم دنبالش میگردم. آب شده رفته زیر زمین.
_ چی میگفت مگه زهره؟
_ حق اونا رو که گذاشتم کف دستشون. دستم به رویا برسه، حسابی ازش برسم که تا عمر داره فراموش نکنه.
نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم! مامانمم تو خونه داره گریه میکنه. عقلم به هیچجا قد نمیده. کجا برم دنبالش بگردم؟ به عموم چی بگم؟ تو جایی به ذهنت نمیرسه؟
نیمنگاهی به من انداخت.
_ چی بگم...رویا اینجا پیش منِ.
سکوت علی و صدای ترمز ماشینش، باعث شد تا ترسم بیشتر بشه.
_ اونجاست؟
_ آره.
_ دخترهی خیره سر... نگهش دار دارم میام اونجا!
با فریاد گفت:
_ بهش بگو فقط دعا کن دستم بهت نرسه. میدونم چیکارش کنم! هرچی تو این چند سال خودم رو نگه داشتم به خاطر آقاجون حرف بهش نزدم و میذارم کنار؛ درسی بهش بدم، اون سرش ناپیدا.
_ خیلی خب آروم باش! میخوام یه چیزی بهت بگم.
_ چه جوری آروم باشم حسین! چه جوری آروم باشم؟
انقدر با صدای بلند گفت که دایی گوشی رو از گوشش فاصله داد.
_ چه خبره بابا! من سر کوچه بودم اومد گفت میخوام باهات بیام. منم فکر کردم شماها میدونید.
صدای نفسهای عصبی علی رو از پشت گوشی هم میشد شنید.
_ صبر کن اومدم.
تماس رو قطع کرد. با ترس بهش نگاه کردم.
_ الان میاد اینجا منو میزنه.
_ حقتِ! کتک میخوری تا دروغ نگی.
_ دایی تو رو خدا یه کاری بکن، من میترسم.
نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت و گفت:
_ نمیذارم کاریت داشته باشه.
_ زنگ بزن به خاله؛ فقط اون میتونه جلوش رو بگیره.
_ خودم حواسم بهش هست.
با التماس گفتم:
_ اون روز که میخواست زهره رو بزنه، فقط نگاه کردی!
_ زهره باید کتک میخورد. بخوای زنگ میزنم آبجی بیاد، اما بهتره سه تایی حرف بزنیم. برای تو بهتره!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌙دعا می ڪنم در این شب
زیر این سقف بلند
روےدامان زمین
هر ڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی از غیب به دادت برسد
وچه زیباست ڪـه آن
دستِ خدا باشد وبس
💫 #شــــبــــتــــؤنــــ_قــــشــــنـــگـــــ✨
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت123
🍀منتهای عشق💞
چه حس بدیِ که هم بترسی و هم مجبور باشی صبر کنی تا شاید بتونی به خواسته چندین سالهی دلت برسی.
انتظار کشیدن توی این شرایط، سختترین کار ممکن دنیاست؛ حتی نفس کشیدن هم برای آدم عذابآوره.
_ من نمیذارم کاریت داشته باشه؛ انقدر نترس!
دستهام که میلرزیدن رو مشت کردم و بین پاهام گذاشتم.
_ رویا یه سؤال ازت میپرسم درست جواب بده، باشه؟
_ بپرس.
_ کی به علی گفتی؟
اصلاً دوست ندارم دایی به روم بیاره. سرم رو پایین انداختم.
_ علی یه مدتیِ تو همه؛ پاپیچش شدم، نگفت تا دیروز.
دیروز گفت حواسش پیش یکیه که از هر طرفی بهش فکر میکنه ازش دورتر میشه. هر چی گفتم کی، نگفت؛ ولی گفت که میشناسمش. فکرم به همه رفت الا تو! دقیق به من بگو کی بهش گفتی؟
یعنی منظور علی من بودم!
بدون اینکه بهش نگاه کنم، گفتم:
_ همون شبی که اومدن خواستگاریم، تو جمع گفتم نه.
خندهی صداداری کرد.
_ علی از اون شب برام نگفت. وقتی آبجی گفت آبروریزی کردی، همش با خودم میگفتم علی که همه چیز رو به من میگه، چرا نگفت! پس نگو نسخهش رو پیچیدی.
_ دایی فکر نکنم منظور علی از اونی که حواسش پیششِ، من باشم! خودش بهم گفت نشدنیه.
_ به منم همین رو گفت؛ گفت از هر طرفی بهش فکر میکنم نمیشه.
هم خوشحالم هم ناراحت. اینکه علی به من فکر کرده به وجدم میاره؛ ولی نمیشه و نشدنی بودنش، تمام خوشحالیم رو به غم تبدیل میکنه.
_ بلند شو برو دست و صورتت رو بشور. من اول تو حیاط باهاش حرف میزنم، آروم که شد میارمش داخل.
هنوز از جام بلند نشده بودم که صدای دَر زدن پیدرپی دَرحیاط بلند شد. تو یک لحظه تپش قلبم بالا رفت و نفسهام کوتاه و تند شدن.
_ اومد دایی!
با تشر گفت:
_ چته! گفتم نمیذارم کاریت داشته باشه!
_ دست خودم نیست دایی! میترسم.
_ بلند شو برو آشپزخونه بشین تا نگفتم بیرون نیا.
ایستاد و سمت دَر رفت.
با پاهای لرزون وارد آشپزخونه شدم.
علی با کسی شوخی نداره؛ فکر نکنم دایی بتونه جلوش رو بگیره.
اون لحظه، تلخیِ حرفهای زهره و رضا، انقدر به جونم نشست که عقلم از کار کردن افتاد. در هر صورت من باید به خونه خاله برگردم؛ پس این فرار کردن و رفتنم از اون خونه برای چند ساعت، کار بیمعنی و بیفایدهای بود.
دَر خونه باز شد. اولین صدایی که شنیدم، صدایِ عصبیِ علی بود که اسمم رو صدا میزد:
_ رویا... رویا...
دایی تلاش میکرد تا آرومش کنه.
_ صبر کن! اینقدر عصبانی هستی که حالیت نیست. به اون بیچاره هم حق بده! پشت دَر هر چیزی را که نباید میشنیده، شنیده! اعصابش به هم ریخته.
_ اصلاً کی به این اجازه داده از مدرسه تنهایی بیاد؟ چرا دیر اومده؟ چرا هر چی زهره بهش گفته بیا، نیومده؛ تو حیاط مدرسه ایستاده که بخواد دیرتر برسه و حرفهای نامربوط بشنوه! اگر با هم حرکت میکردند که این چیزها ازش در نمیاومد.
_ باید بشینی پای حرفهای خودش، ببینی چی میگه!
واقعاً زهره داستان رو این جوری برای علی تعریف کرده! چرا باید سکوت کنم و از کارهای اشتباه زهره نگم؛ هر وقت علی آروم بشه بهش میگم چه اتفاقی افتاده و چرا من از زهره دیرتر اومدم.
_ الان کجاست؟
_ تو خونهست. حسابی هم ترسیده.
_ میدونه چه غلطی کرده که ترسیده.
_ آروم باش تا بریم توی خونه با هم صحبت کنیم.
_ من یه صحبت اساسی باهاش دارم، صبر کن!
_ یه حرفهایی زد که احساس میکنم حرفهاش نامربوط هم نیست. چرا از اون شب کامل برای من نگفتی؟
انگار علی شک کرد که من چی رو به دایی گفتم که لحن صداش کمی آروم شد. با تردید گفت:
_ چی گفته؟
_ حرفهایی که اون شب بعد از خواستگاری عموش به تو گفته!
هر چی منتظر شنیدن جواب از طرف علی شدم، چیزی نشنیدم. علی باورش نمیشه که من به دایی گفته باشم. فقط خدا میدونه که من قصد گفتن این مسئله رو به دایی نداشتم؛ الان حتماً باعث سوءتفاهم میشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀