eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.8هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_26 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله ازمدرسه برگشتم بند درحیاطتمونو کشیدم دررو باز کرد
به قلم چند دقیقه از رفتن مامانم گذشت بابا اومدخونه. سلام . سلام بابا خوبی؟ کلمو، تکون دادم گفتم آره. _دوتا پلاستیک میوه دستش بود رفت تو آشپزخونه میوهارو گذاشت و رفت تو اتاق..... نرگس _بله بابا. مامانت کجا رفته. _خونه مادرجون _اونجا چیکارداره؟ _نمی دونم. کسی اومده بوده خونه ما_ من نمی دونم _همه رو میدونستم اما نگفتم. جوادو برداشتم رفتم کوچه داشتیم بازی میکردیم..... مامانم اومد.....مامان بابا خونس. _باشه مامان بازی کنین . تا مامانم رفت تو حیاط منم دست جواد و گرفتم رفتیم تو خونه. جوادو گذاشتم تو حیاط بازی کنه رفتم تو اتاق.... مامانم لباشو جمع کرد چشماشم به من براق کرد که چرا اومدی. منم رفتم سرکیفم دفتر مشقمو درآوردم که به بهانه مشق حرفاشونو گوش کنم. _مگه فردا تعطیل نیستی؟ _چرا تعطیلیم. _خب حالا برو بیرون پیش جواد فردا مینویسی. نمی خوام میخوام الان بنویسم. _چیکارش داری بزار بنویسه. نرگس بابا خوش خط بنویس. _کلمو به چپ وراست تکون دادم. یعنی باشه. _عمه هاجر اومد؟ _آره اومد. _چی گفتی؟ _گفتم باباش میگه بیاین. _خب؟ _گفتن هفته دیگه شب جمعه میان. بابا دست کرد تو جیبش یه دسته پول درآورد گذاشت جلوی مامانم گفت بیا برو براش لباس بخر برای خودتم بخر. آخ جون میخواستن برای من لباس بخرن آخه بابام فقط عیدا ، و وقتی عروسی میخواستیم بریم برامون خرید میکرد. یه دفعه گفتم مامان کفشم میخری از اونایی که ناهید داره. مامانم چنان چشم غره ای بهم رفت که درجا خشک شدم. _من نمی خوام دارم. _بسه دیگه معصومه اینقدر اوقات تلخی نکن. مرد حسابی تو چرا اینقدر هول شدی آخه چه کاسه ای زیر نیم کاسته که میخوای دستی دستی این طفل معصوم رو بد بخت کنی؟ _چرا بد بخت بشه به لاخره دیر یازود امسال نه سالی دیگه باید بره خونه شوهر. _آره باید بره ولی نه به این زودی.تو اصلا درمورد این پسره پرس وجو کردی ببینی چیکار میکنه. _همچین میگی پرس وجو انگارغریبه است.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_27 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله چند دقیقه از رفتن مامانم گذشت بابا اومدخونه. س
به قلم _یعنی تو نمی دونی ناصر تو گاو داری باباش کار میکنه خب خوبه دیگه برو همون گاو داری از کارگرها بپرس. بچه شدی فکر میکنی گار گر ها بد صاحب کارشونو میگن _ببین احمد بگو نرگس باید دو سال نامزد بمونه تواین دوسال هم باید درسش رو بخونه. _زن: ول کن درسو میخواد چیکار به جای این حرفا خونه داری و شوهر داری یادش بده.....دیگه از امروز غذاها رو بده نرگس درست کنه. _باشه یادش میدم... ولی حتما بگو شرط ما اینه که دوسال بمونه درسشم بخونه..... دوسال نامزد بمونه رو میگم.... ولی پنجمشو بگیره دیگه بسشه.... بابا من دوست دارم معلم بشم. _میشی بابا. _چجوری. _معلم بچه هات میشی بابا. _شماکه نمی زارید درس بخونم چی یاد بچه هام بدم؟ هرچی بلد بودی یادشون بده. _بیا... تو حتی از دخترت نمی پرسی که میخوای شوهر کنی یا نه ، یا اصلا این پسره رو میخوای؟ مگه پیغمبر نگفته از دختراتون بپرسین اگر جواب بله دادن بعد شوهرشون بدبد؟ _مگه تو گذاشتی!!اینقدر آیه یَاس خوندی بیخ گوش این دختر. _میبینی که الان میگه نمی خوام. _غلط کرده باتو.... دیگه ام درمورد این موضوع حرف نمی زنی هرچی گفتی بسه اون روی سگ منو بالانیار به جای این وراجی ها پاشو برو دوتا چایی بیار کوفت کنم..... _چایی نداریم سماور خاموشه. _بیا اینم از شوهر داریت. آخه تو کی این موقع روز خونه بودی؟ مگه کار نداری. _چرا کار دارم اتفاقن یه کار پردرآمد و کم زحمت هم پیدا کردم... ازاین به بعدم ناهار میام خونه شبا هم دیگه همش خونه هستم. _به سلامتی حالا کارش چی هست؟ _تو دفترنصرالله کار میکنم. _همین شوهر هاجرخانم؟؟؟ _اوهوم. _خب پس بگو چرا داری بچمو بد بخت میکنی که جای پای خودتو پیش نصرالله سفت کنی؟ چرا زر مفت میزنی چه ربطی بهم دارن؟ _اتفاقا خیلی هم ربط دارن.... _دارن که دارن همین که هست .بچمه اختیارشو دارم توهم دیگه دهنتو ببند. _یعنی من هیچ کاره ام نرگس بچه من نیست ۹ماه تو شکم من نبوده؟ دوسال شیرش ندادم؟ ۱۲سال ترو خشکش نکردم؟ یکی یه سال روی زمین کسی کار کنه میگه من حق آب وگل دارم اونوقت من با این همه زحمت هیچ کاره ام؟؟؟ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_28 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله _یعنی تو نمی دونی ناصر تو گاو داری باباش کار می
به قلم زهرا_حبیب‌اله بابام باعصبانیت بلند شد از خونه رفت بیرون اینقدر درحیاطو محکم بست. من ترسیدم فکر کردم شیشه های اتاقمون شکست...ولی هیچی نشد فقط صدا داد. صدای بازو بسته شدن درحیاط اومد من یه مترازجام پریدم فکرکردم بابامه اومده باز مامانمو کتک بزنه ازاتاق اومدم بیرون ببینم کیه. _چرابابا اینقدرعصبانی بود..... _تویی علی اصغر قلبم از جا کنده شد فکرکردم باباست.... _چی شد دوباره دعواکردن؟ _اهوم. _مامانو زد؟ _نه همین زبونی دعوا کردن.... _بازم سر شوهر دادن تو؟ _اهوم.... _این ازدواج تو هم مصیبتی شده. _مامان چیکارمیکنه؟ _بیا تو ببین... _سلام مامان. سلام عزیزم. _خوبی مامان؟ _آره عزیزم خوبم . _شیطونه میگه برم بزنم این ناصرو بکشم که همه چی تموم بشه. _شیطونه غلط کرده که به تو میگه آدم بکشی. _آخه مامان داشتیم زندگیمونو میکردیم یه دفعه سر کله نحسشون پیدا شد. هر روز هر روز دعوا. _هرچی هم که بشه تو نباید به این چیزا فکر کنی. تو جرو بحث داداشمو مامانم چشمم افتاد به پولی که بابام داده بود برای من لباس بخره. ایکاش مامانم لباس آماده بخره نگه بریم پارچه بخریم بدیم فاطمه خانم بدوزه. هی میخواستم بگم ولی جرات نمی کردم..... _نرگس برو وسایل شام و بیار. _باشه مامان. هروقت مامانم حوصله نداشت یا عجله داشت غذا املت درست میکرد اون شبم ما املت داشتیم. همه رو آوردم. با دلهره داشتم میخوردم چون معلوم بود الان دوباره دعواشون میشه.ولی خدارو شکر نشد.شام وخوردیم سفره رو جمع کردم بردم. _نرگس جان بابا امشب تو چایی بیار میخوام چایی دست دخترم رو بخورم. _نمی خواد قد ش نمی رسه خود ش رو میسوزونه من میارم. _خب سماور و بزار پایین که بتونه چایی بریزه. _پایین خطر ناکه یه وقت جواد خودشو میسوزونه. حالا فردا نمی خوان ببرنش که تو میخوای یه شبه همه چی یادش بدی _دِ لا اله الاالله من دیگه تو این خونه حرفم نمی تونم بزنم. _فعلا که هیچی به ما مربوط نیست و آقا همه کاره اید. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پلرت_29 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم زهرا_حبیب‌اله بابام باعصبانیت بلند شد از خونه رفت بیرون اینقدر د
به قلم بابام لم داد رو بالشتو تلوزیونو روشن کرد سریال شاید برای شماهم اتفاق بیفتد داشت پخش میکرد هممون این سریال رو دوست داشتیم نشستیم تماشا کردیم.بعد سریال مامانم بلند شد رخت خوابهای خودشو پهن کرد. به ماهم گفت پاشید برید بخوابید. دوتایی بلند شدیم اومدیم تو اتاق در و بستیم ولی ناخواسته دوتامون گوشامونو گذاشتیم به دراتاق. زن: ببین چند دفعه است دارم میگم اتاق علی اصغر رو نرگس رو جدا کن. _منم چند دفعه گفتم یه اتاق دیگه تو حیاط بنداز. _فردا میرم پیش اوسا حسین ببینم چقدر مسالح میخواد میگیرم بهش میگم بیاد یه اتاق دیگه بندازه. دوتایی بهم نگاه کردیم.علی اصغر اتاق جدیده برامن میشه گفته باشم. _نخیر کی گفته هرچی نو و تازس برا تو باشه . _همین که گفتم. _خب گفته باش. _علی اصغر هیس دارن بحث میکنن. معصومه بد اخلاقی نکن میخوام حرف بزنم. _بزن. برا شب جمعه کیارو بگیم. چی شد کار داری نرگس شد دختر من؟ . هرکاری دلت میخواد بکن هرکی رو دوست داری دعوت کن. _آخه چرا همه چی رو به آدم کوفت میکنی. _من یا تو. _هیچی بابا بگیر بخواب به ما نیومده مثل آدم دو کلمه باهم حرف بزنیم. تو بخواب من خوابم نمیاد. برق اتاقشون خاموش شد.دیگه صدایی نیومد. از شیشه پنجره اتاق نگاهم افتاد به ابرای آسمون.وای ابر بالای سرم شبیه یه لباس قشنگ بود. علی اصغر ببین اون ابرَرو شبیه لباس نیست. _ببینم کوش؟ _اوناهاش. چرا شبیه پارچه است که فاطمه خانم داره می دوزه. حرصم گرفت خم شدم بالشت رو از روی رخت خوابا برداشتم زدم تو سرش. بیشور منو حرص نده. دوتایی زدیم زیر خنده. _بگیرید بخوابید . _اوه صدای بابا دراومد. _علی اصغر. _چیه؟ _یعنی من بد بخت میشم؟ _نه چرا بد بخت شی. _مامان میگه. _مامان میگه زودِنرگس شوهرکنه. _آخه میگه ناصر بد اخلاقه دست بزن داره کفتر بازه من میترسم. _دست بزن داره؟ غلط کرده رو تو دست بلند کنه دستشو قلم میکنم. تو که زورت به اون غول تشن نمی رسه. _بابا که هست ازترس بابا جرات نمی کنه. _بابا همش طرفدار ناصره. _نه نیست.... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_30 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام لم داد رو بالشتو تلوزیونو روشن کرد سریال
به قلم نرگس هنوز که نرفتی خونه شوهر، اینجایی به این چیزا فکر نکن. _میگم اون اتاق جدیده هم برای تو من که دارم شوهر میکنم. _کدوم اتاق هنوز که ساخته نشده. _خب میشه. بابا فردا داره میره مسالح بخره..... _حالا هروقت حاضر شد نوبتیش می کنیم یه روز براتو یه روز برا من. _اول برای کی باشه؟ _شیر یا خط میندازیم اولین شب برا کی باشه. _باشه. بیا بازم ابرا رو ببینیم. _باشه بیا ببینیم فاطمه خانم پارچتو دوخت. عه علی اصغر اذیت نکن دیگه.... راستی چرا مامان همش پارچه میگیره می دوزه چرا نمی ره حاضری بخریم. _میخواد ارزون تموم شه. _ولی بابا امروز یه عالمه پول داد به مامان گفت براش لباس بخر. اگر از پول لباس زیاد بیاد میگم ازاون کفاشای ناهیدم برام بخره. _اون کفشا بزرگونس قد پای تو نمی شه. _خب کوچیکشو میخرم. _اصلا ازاون کفشا بچه گونه نمی دوزن برای تو باید از همین پا پیونی ها بخرن. _راست میگی، _آره. _نرگس پاشو رخت خوابامونا پهن کنیم خوابم گرفت بگیر بخواب. _راستی علی اصغر اینم بگم بعدن بخواب. _بگو. _امروز ناهید مامانو حرص داد منم به تلافیش آب ریختم تو کفشش. _عه: خب بیچاره اون میخواد خواهر شوهرت بشه بعدن باهات لج میشه ها! _نفهمید کار کی بود. _آب ریختم تو کفشش بعدشم رفتم تو توالت قایم شدم . _مامان هیچی بهت نگفت. _نه اصلا به رومم نیورد. _آخه ازاونا بدش میاد تازه دلشم خنک شده.نرگس جان ابجی چشام از زور خواب میسوزه میخوام بخوابم _باشه دیگه حرف نمی زنم تو بخواب من خوابم نمیاد. رخت خوابش رو پهن کرد خوابید. _شب بخیرنرگس. _شب بخیر داداشی . _منم دراز کشیدم تو جام و هی فکر کردم ....نفهمیدم کی خوابم برد. به صدای بازو بسته شدن دراتاق بیدار شدم موقع اذون صبح بود بابام برا نماز بلند شده بود منم پاشدم رفتم توالت بعدم وضو گرفتم. اومدم نمازمو خوندم دوباره خوابیدم. علی اصغر یازده ماه از من بزرگتر بود من تازه رفته بودم تو ودازده سال علی اصغر آخرای دوازده سالگیش بود میخواست بره سیزده سال به ما میگفتن شیره به شیره . اون هنوز تکلیف نشده بود برای نماز صبح بلند نمیشد. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_31 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله نرگس هنوز که نرفتی خونه شوهر، اینجایی به این چی
به قلم صبح به صدای کلنگی که به زمین میخورد و سروصدای کارگرا ازخواب بیدار شدم. قربونش برم بابام خودش تاهر وقت که دلش میخواست بخوابه میخوابید ماهم جرات نداشتیم پیچی کنیم با هیس وهُوس حرف میزدیم ولی وقتی ما خواب بودیم انگار نه انگار که آدمیم صدای تلوزیونو تا هرکجا که دلش میخواست زیاد میکرد الانم نکرده اول مارو صدا کنه بعد کلنگ برنن تو حیاط. _نرگس این صدای چیه؟ _عه علی اصغر توهم بیدار شدی. صدای کلنگه دارن پِی اتاق جدید رو میکنن. _ترسیدم فکر کردم زلزله اومده. _رخت خوابامو جمع کردم رفتم تو اتاق مامانمینا بوی نون تازه ، صدای قُل قُل سماور ، بوی چایی اتاق و برداشته بود. _سلام. _سلام نرگس جان برو داداشتم صدا کن. _اون بیداره الان خودش میاد. _مامان. _جانم. _یه چی بگم دعوام نمی کنی؟ _چی میخوای بگی؟بگو؟ _اول قول بده دعوام نمیکنی سرم داد نمی زنی. _باشه قول میدم. _بریم برای من لباس حاضری بخر. _چرا مامان.فاطمه خانم که خوب می دوزه. _نمی خوام حاضریهاش قشنگ تره. _باشه به بابت میگم بریم بازار بخریم..... پریدم بغل مامانم چسبیدم به گردنش. هی لپاشو بوس کردم. آخ جون الهی قربونت برم مامان قشنگم. مامانم منو بغل کرد بوسید. خدا نکنه دختر خوشگلم..... _مامان. _جانم. علی اصغر میگه از سر کفشای ناهید اندازه تو نیست راست میگه؟ _دستامو از دور گردنش باز کرد گرفت تو دستاش .قربون اون پاهای کوچیک عروسکیت برم راست میگه. ولی یه کفش خوشگل تراز کفشای ناهید برات میخرم. _مثلا چه جوری؟ _بریم بازار ببینیم یه خوشگلشو برات میخرم. _مامان کی میریم بازار؟ _این اتاقه رو بسازن میریم. _کی این اتاقه ساخته میشه. _یکی دوروزه تموم میشه. _پاشو برو باباتو صداکن بیاد صبحونشو بخوره. _داد زدم بابا بابا. _نرگس ازاینجا داد نزن پاشو برو تو حیاط بگو بیاد.... _الان میرم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_32 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صبح به صدای کلنگی که به زمین میخورد و سروصدای کا
به قلم پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِی در بیاره منم شروع کردم به صدا کردن بابام. _بابا بابا بااااابا . _چه خبره چرا داد میزنی؟ _آخه صدا کردم جواب ندادید. _حالا چیکار داری؟ _مامان میگه زود بیا صبحونه بخور. _باشه بابا الان میام . میگه الان میام. _باشه عزیزم تا بابات بیاد برو وسیله صبحونه رو بیار.رفتم آشپزخونه از یخچال کره و مربا با پنیر برداشتم ، شکرپاچ و چاقو و قاشق مربا هویج و بشقاب رو هم از جا ظرفی برداشتم گذاشتم تو سینی آوردم سرسفره مامانم تو استکانا چایی ریخته بود. بابام اومد نشستیم سرسفره. _احمد مارو ببر بازار خرید کنیم نرگس میگه لباس حاضری میخوام. _حالا این دفعه رو هم بدوزید دفعه بعد حاضری میخرم براش . _مگه قراره چند بار براش بله برون شه نرگس دوست داره بره بازار لباس حاضری بخره شب بله برونش بپوشه . معصومه میبینی که دارم بنایی میکنم وقت ندارم . این اتاق باید تا شب جمعه که بله برون نرگسِ تموم شه. _این شب جمعه نه بگو شب جمعه بعد بیان. بابام که لقمه گرفته بود بزاره دهنش لقمه شو پرت کرد وسط سفره و با داد گفت چرا میخوای عقب بندازی .چرا آخه اینقدر اوقات منو تلخ میکنی. که یه دفعه مامان پشت دستهاشو گرفت جلوی صورت بابام گفت : _ خجالت میکشم منو اینجوری ببینن عقب بنداز بزار دستهام ورمش بخوابه.کبودیاشم بره. بابام که شرمنده شده بود سرش رو انداخت پایین و شروع کرد لقمه گرفتن ودیگه حرفی نزد.. دلم خیلی برای مامانم سوخت ولی خوشحال شدم که بابام شرمنده شد. جای پِی اتاق رو صبح تا ظهر درآوردن بعد از ظهرهم ستونها شو کار گذاشتن. خیلی زود داشت ساخته میشد . خونه ما کلا دو تا اقاق داشت یکیش بزرگ بود که هم اتاق خودمون بود وهم برای میهمان و هم اتاق خواب بابا ومامانم بود که جوادم پیش خودشون می خوابید . یکی هم اتاق کوچیکتر که رخت خوابها و کمد توش بود من و علی اصغر توش درس میخوندیم و شبها هم میخوابدیم .اتاق ما با مامانمینا درش تو هم باز میشد که موقع خواب مامانم میگفت باید درش باز باشه.این اتاقم داشتن میساختن برای هرکدوم ما میشد بازم کلی مامانم توش وسایل میزاشت فقط میگفت دیگه باید علی اصغر تو یه اتاق بخوابه نرگس هم تو یه اتاق. ساخت اتاق تموم شد مونده بود درو پنجره واینکه اول خشک بشه بعد بگه بیان سفیدش کنن . _ناصر یه بارکی همه اتاقها رو سفید کن تا خونه رنگ و رو بیاد. _ هوا سرده خشک نمیشه . _تا بله برون ۱۰روز مونده خشک نمیشه . _نه نمیشه ان شاءالله تابستون همشونو سفید میکنم. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_33 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله پاشدم رفتم حیاط.بابامم داشت کلنگ میزد که جا، پِ
پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانـــــــــه اش با من مگــــو شــمع رخ مــــــه پیــکران ، پــــروانه ها دارد تو شـمع روی خــود بنمــــا بُتـا ، پــروانه اش با من كه ميگويـد كه مي نتوان زدن بي جـام و پيمـانه ؟! شراب از لــعل گلگونت بده ، پيمـــــــانه اش با من مگــر نشـنيده اي گنـجـينه در ، ويـــرانه جا دارد ؟! عيان كن گنج حُسنت اي پري! ، ويـرانه اش با من ز شور عشق ليلي در جهان ، مجنون شد افسانه تو مجنونم بکن از عشق خود ، افسـانه اش با من بگفتم : صيد كـــردي مرغ دل ، نيكو نگهـــــــدارش سر زلفش نشانم داد و گفتـــــــا : لانه اش با من شبی میگفت دل : جانـانـه ای بایـد مــرا ، گفتم : به زنجــیر جـنون گــردن بـِـنِـه ، جـانـانه اش با من ۸حخ ز تـــــــرك مي اگر رنجيد از من ، پير ميخــــــــانه ! نمودم تـــوبه ، زين پس رونق ميخــــانه اش با من پي صــــــــيد دل آن بلـبل دسـتانسرا ، به گلزار از غـزل دامي بگستر ، دانــــه اش با من بابام عاشق ترانه های سنتی بود. تو ماشین همه ساکت بودن فقط صدای ترانه های افتخاری میومد. من خوشحال بودم همش تو ذهنم مغازها و لبایهای قشنگ تصور میکردم همیشه دوست داشتم ابروهامو بردارم آرایش کنم ولی مامانم نمی زاشت میگفت ان شاالله هروقت ازدواج کردی خب داشتم ازدواج میکردم پس دیگه میتونم .موهامو رنگ کنم ابروهامو بردارم آخ جون میگم باید برام گوشی هم بخرن. تو همین فکرا بودم. یه دفعه از شیشه ماشین چشمم افتاد به پارک تو تاب و سر سره داشت.بی اختیار گفتم بابا بریم پارک؟ _باباجون تو دیگه بزرگ شدی داری شوهر میکنی پارک برای بچه هاست. _وا رفتم یعنی دیگه نباید بازی کنم؟یه لحظه همه اون صحنه های خرید و رنگ موهامو ابرو برداشتن از سرم پرید. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌34 #نرگس پريشان كن سر زلف سياهت ، شــــانه اش با من سيه زنجير گيسو بـــاز كن ، ديوانــــــــ
به قلم اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پارک سر سره سوار شم که یاد دعواهای مامان وبابامو کتک خوردن مامانم افتادم . چیزی نگفتم. رسیدیم بازار مامانم همچنان اخمهاش تو هم بود بابامم توجه نمی کرد. ماشینش رو پارک کرد. سه تایی از ماشین پیاده شدیم به سمت مغازها حرکت کردیم . اولین مغازه بازار اسباب بازی فروشی بود بی اختیار گفتم ما مان! خواستم بگم بریم برای من اسباب بازی بخریم یاد حرف بابام افتادم که تو بزرگ شدی. حرفم رو قورت دادم. _جانم مامان چی میخوای بگو ؟ _حرفم رو عوض کردم . مامان بریم برای جواد اسباب بازی بخریم ؟ که بابام جواب داد. می خریم صبر کن موقع برگشتن. بزار خرید هامونو بکنیم. سرم رو به نشون تایید تکون دادم. بابام رفت در مغازه لباس زنونه مامانمو صدا زد. _بیا اول برای تو بخرم. _من نمی خوام. _بیا دیگه اوقات تلخی نکن یه پیرهن بِخر مامانم روشو کرد اونطرف گفت من چیزی لازم ندارم پیرهنم نمی خوام. بابام رفت تو مغازه صدا کرد نرگس بابا بیا ! یه نگاه به مامانم کردم توام بیا . مامانم گفت نه من نمی خوام. وارد مغازه شدم یه خانم جوان که یه شال سرمه ای سرش کرده بود پشت ویترین مغازه ایستاده بود .بهش سلام کردم و اونهم با لبخند و خوشرویی جواب سلامم را داد . بابام یه بلوز ازتو مغازه بهم نشون داد گفت این خوبه . بخریم برای مامانت؟ یه نگاهی از شیشه مغازه به مامانم کردم گفتم نمی دونم از خودش بپرس؟ _خودش داره ناز می کنه میخوام به سلیقه خودمو و خودت بخرم. اشاره کرد به همون بلوز و گفت این خوبه؟ فروشنده که داشت به حرفهای منو بابام گوش میداد متوجه قهر مامانم شد و شروع کرد به معرفی و نشون دادن بلوزهاشو مارو تشویق به خریدن کرد. یه دفعه به نظرم رسید خوبه که بامامانم ست کنم ....به خانم فروشنده گفتم دوتا بلوز دامن یه شکل اندازه منو مامانم داری......فروشنده یه نگاهی به قدو قامت من کردو گفت نه عزیزم توخیلی بچه ای باید لباس دخترونه بخری مامان هم لباس زنونه.....گفتم رنگش چی دوتا بلوز دامن داری که هم رنگ هم باشن منو مامانم بخریم .....بلوزهای ویترینش رو زیرو رو کرد. ولی پیدا نکرد.... نه متاسفم نداریم. از مغازه اومدیم بیرون ....میخواستیم وارد مغازه بعدی بشیم که من آویزون چادر مامانم شدم.... مامان،مامان تو رو خدا توهم بیاتو انتخاب کن مامان نگام کرد . چشامو ریز کردم لبخند به لبم تورو خدا بیا دیگه ... مانانم بعد یه مکث کوتاه گفت باشه بریم. _خیلی خوشحال شدم گفتم آخ جون بریم. وارد مغازه شدیم . _مامان بیا باهم ست بخریم .مامانم با لبخند یه نگاهی به من کرد. اگه داشته باشن که خیلی خوبه منو مامان و بابا تا آخر مغازه ها رفتیم ولی نتونستیم بلوز هم رنگ و هم مدل پیدا کنیم .....بی خیال مدل شدیم گفتیم هم رنگ هم باشه خوبه ولی پیدا نکردیم . ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_35 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله اومدم بگم من نمی خوام ازدواج کنم می خوام برم پ
به قلم لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غُرزدن عه پس چرا هیچ کدوم مغازه ها اونی که ما میخوایم نداره . که یه دفعه چشمم افتاد به مغازه کوچیک واااااای همونی که دوست داشتم یه لباس عروسکی دامن کلوش تو سینه شم کلی سنک و کاری کرده بودن برق می زد آستینش بلند بود لب آستینشم تور داشت دلم رفت . چادر مامانم و گرفتم به تکون دادن ، مامان ، مامان پشت اون ویترینه رو نگاه همونی که میخواستم . مامانم نگاه کرد گفت آره چه خوشگله. یه دفعه بابام گفت مگه شماها ست نمی خواستین .من که غرق در لباس شده بودم هیچی نگفتم ولی مامانم گفت حللا بریم تو مغازه بچم خیلی ازاین لباس خوشش اومده. سه تایی رفتم تو و سلام کردیم خانم فروشنده تا چششمش افتاد به ما بلند شد بالبخند جواب سلام مارو داد و خوش آمد گفت . مامانم لباس تو ویترین رو بهش نشون داد گفت اندازه این دخترم میخوام .خانم فروشنده هم یه رگال که چند لباس باهمون مدل ولی رنگها و سایزهای متفاوت بود به ما نشون داد. گفت رنگ بندیشو انتخاب کنید براتون بیارم . من گفتم همون صورتیه خانم فروشنده هم قد و بالای منو ورانداز کرد و دست برد تو رگال و یه پیراهن همون شکل داد به مامانم و اتاق پِرو رو به ما نشون دادو گفت بره بپوشه ببینید اندازش هست . وای خدا چقدر من ذوق میکردم باعجله رفتم تو اتاق در و بستم و لباسهای تنم رو درآوردم . صدا زدم مامان _ عزیزم چقدر بهت میاد چه خوشگل شدی صبرکن باباتو صدا کنم ببینتت احمد بیا بابام اومد به به، به به ماشاالله به دختر خوشگلم میخوایش بابا خوشت اومده؟ _بله بابا همونیه که میخواستم _مبارکه بابا درش بیارش بیا بیرون داشتم پیرهنو در میاوردم لباسهای خودمو بپوشم که شنیدم مامانم به فروشنده میگفت خیلی دوست داشتیم لباسامون با دخترم ست باشه ولی قسمت نشد . خانم فروشنده در جواب مادرم گفت.....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_36 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لب لوچه من آویزون شده بود زیر لب شروع کردم به غ
به قلم ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از سر همین برای شماهم می دوزیم . تند تند لباسما پوشیدم اومدم بیرون چشمم به صورت خندان مانانم افتاد .خدا رو شکر جَو خرید مانانمو گرفته بود از اون حالت گرفتگی و اخم بیرون اومده بود بابام که مامانو خندان می دید خوشحال تکیه کرده بود به در مغازه و مامانمو نگاه میکرد . خانم فروشنده لباس من گذاشت تو جعبه بابت لباس مامانمم بیانه گرفت . گفت دو روز دیگه آماده میشه بیاید ببرید . از مغازه اومدیم بیرون رفتیم سراغ کفش من یه کفش صورتی انتخاب کردم ولی مامانم گفت . نرگس جان سفید بگیری بیشتر به لباست میاد اگر همه چیت صورتی باشه یخ میشی ولی ترکیبی باشه بیشتر تو چشمی منم قبول کردم و هردومون کفش سفید خریدیم . وای خدا چه روز خوبی بود چه حس قشنگی داشتم حس دختر شاه پریون بهم دست داده بود ای کاش مامانمم ازته دل راضی میشد اینطوری به من بیشتر خوش میگذشت . خریدمون تموم شد و راهی خونمومون شدیم . توی راه مامان و بابام باهم حرف می ردن گاهی دعواشون میشد و گاهی هم سکوت می کردن ولی من تو حال خودم بودم همش خودمو تو اون لباس خوشگل میدیم که دارم جلوی دوستامو خالمو و مادر بزرگم میچرخم . دوشت داشتم زودتر برسیم لباسمو به همه نشون بدم ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_37 #پارت_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ما لباسهامونو خودمون تولید میکنیم اگر بخواهید از
به قلم رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود تا چشمم افتاد بهش باخنده ازتو ماشین دست تکون دادم اونم با دستش اشاره کرد چی شده؟ تا بابام ترمز کرد از ماشین پریدم بیرون و رفتم پیش داداشم _وای علی اصغر نمی دونی چه لباسی خریدم بزاز مامان بیارش بپوشم ببین چقدر قشنگه. _برای منم چیزی خریدید ؟ _عه باید برای توهم میخریدیم بابام صدای مارو شنید. علی اصغر بابا منو تو فردا میریم خرید امروز وقت نمی شد هممون خرید کنیم . علی اصغر هم سرشو به تایید تکون داد. بابام از پشت نیسان جعبه لباس و کفشهامونو داد به مامانم .من که دیگه طاقتم تموم شده بود پریدم جعبه لباس و کفشمو رو از مامانم گرفتم رفتم تو خونه تند تند لباسامو در اوردم و پیرهنمو پوشیدم . ازتو اتاقم صدا زدم علی اصغر بیا ببین اونم اومد تو اتاق . _اوله له له چقدر قشنگه مبارکت باشه نرگس _ممنون داداشی . صدای مامانم بلند شد .نرگس اون لباس و دربیار برو خونه مادر جون جواد و بردار بیار . _مامان میشه باهمین لباس برم _ نه درش بیار یه وقت کثیف میشه _مواظبم نمی زارم کثیف شه. _نرگس منو حرص نده اون لباس رو دربیار _پا کوبیدم زمین مامان بزار یه کم تنم باشه که یه دفعه بابام اومد تو اتاق یه نگاهی بهم انداخت و گفت عروسکم خیلی قشنگ شدی خوشگم لباس رو دربیار آویزونش کن تو کمد برو جواد رو هم از خونه مادر بردار بیار برو بارک الله دخترم . با لب و لوچه آویزون گفتم باشه بابا لباس رو درمیارم ولی به علی اصغر بگو بره جوادو بیاره . تا اینو گفتم علی اصغر جفت زد کفشهاشو پوشید و گفت من نمی رم اول به تو گفتن من باید برم مسجد تمرین سرود دارم و مثل برق از حیاط زد بیرون. منم لباسمو در اوردم و رفتم خونه مادر بزرگم . در زدم درو باز باز کرد. _سلام . سلام به روی ماهت خوشگلم لباس خریدی ؟ آره مادر چه لباسی هم خریدم اگر ببینی اینقدر قشنگه. مبارکت باشه گلم حالا میام میبینم اومدی جواد رو ببری آره مادر کجاست . خوابیده بزار بیداربشه خودم میارمش . _پس من میرم خونه اینو گفتمو منتظر حرف مادر بزرگم نشدم مثل جِت دویدم به سمت خونمون ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
من ے خلوتے را میخواهم.. بی‌ انتها، براے بے واژه، براے و براے ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن شدن... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_38 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رسیدیم خونه علی اصغر در دم در حیاط ایستاده بود
به قلم همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم میگفتم کی پنج شنبه میشه من اینو بپوشم . اومدم خونه مامانم گفت پس جواد چی شد ؟چرا نیاوردیش. _خواب بود مادر جونم گفت بیدار بشه خودم میارمش. باچشمام دور تا دور اتاق رو نگاه کردم ولی لباسمو ندیدم . _مامان لباس منو کجا گذاشتی؟ _جاش اَمنه . _خب میخو ام بدونم. بودونی که چی هی بکشی به تنت از آهارش بیفته چروک و کثیف بشه؟ _نه نمی خوام بپوشمش میخوام نگاش کنم . _نمی شه دیگه هم حرفشو نزن برو دنبال کارت برو جلوی من وانیسا حوصله منو هم سر نبر برو ببینم. _وا !! چه جوری با من حرف میزنه مثلا من دارم شوهر میکنم . _برووووووووو نرگس اعصاب منو بهم نریز : _وا !'حالا چرا داد میزنی خُب میرم. _ناامید شدم از رسیدن به وصال لباس. رفتم در خونه فریده اینا. مامان فریده از سر قضیه دخترش پری دیگه منو تحویل نمی گرفت منم تو خونشون نمی رفتم فریده رو صدا میکردم بیاد بیرون بازی کنیم . آجرو گذاشتم زیر پامو زنگ بلبلی شونو زدم صدای توران خانم از پشت در بلند شد‌. _کیه؟ وای جرات نکردم بگم منم دوباره زنگ زدم .توران خانم اومد درو باز کرد. _تویی !اینجا چی میخوای . منم هول شدم و گفتم سلام فریده هست. _آره هست ولی نمیاد. _تورو خدا توران خانم صداش کن کارم واجبه. توران خانم با چشمهای گرد شده از تعجب به من ذول زدو گفت واجب! منم سرم رو تکون دادم گفتم آره واجبه صداش کنید. فریده از پشت سر مامانش لب خونی کرد تو برو الان میام . بعدم رفت تو اتاقشون . منم گفتم باشه توران خانم میرم . توران خانم با تعجب بیشتر گفت تو که کارت واجبه چی شد آتیش پاره چرا داری میری. منم یه خدا حافظی کردم و تندی از در خونشون رفتم . سرکوچشون وایساده بودم که یه دفعه ناصرو دیدم از دور داره میاد ناخودآگاه قلبم وایساد نفسم تو سینم حبس شد میخکوب شدم به دیوار . اونم منو از دور دید بالبخند داشت میومد جلو. _وای خدای من این چقدر گنده است. چیکار کنم! داره به من نزدیک میشه. نفسم به شماره افتاده بو د.اونم آرام آرام و با لبی خندان داشت به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا رسید جلوی منو با روی گشاده و چهره ای خندان گفت :سلام. من لال شده بودم فقط ناخداگاه بهش ذول زدم .اونم یه لبخند زدو رفت . اروم آروم با پاهای لرزون نشستم که دیدم ..‌.. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_39 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همه هوش و هواسم پیش لباس و کفشم بود . تو دلم می
به قلم فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس چیزی بهت گفت . باسر اشاره کردم نه . _بهت متلک گفت . دوباره باسر اشاره کردم نه . _دیدم بهت سلام کرد این پسر هاجر خانمه درسته ؟ بااشاره سر گفتم آره _فامیلید با هم که . بازم باسر گفتم آره. _پاشو ببینم پاشو خودتو جمع کن بگو چی شده چرا اینطوری شدی ؟دست منو گرفت و بلندم کرد . _چقدر دستات سرد شدن نرگس اگه حالت بده برم به مامانت بگم . با سر اشاره کردم نه نه و به زور گفتم الان خوب میشم چیزی نیست . دست منو گرفت : _ پاشو بریم خونه خالم پیش مریم یه آب قند بخور مامانم میگه اگر کسی یه دفعه دستش سرد بشه و عرق سرد بکنه فشارش افتاده بریم اونجا بهت آب قند بدم حالت جا بیاد و به حرف بیای که این پسره چی بهت گفت که تو اینقدر بهم ریختی. دستمو زدم به پیشونیم دیدم وای خیس عرق شده . آروم آروم با کمک فریده بلند شدم رفتیم در خونه مریمینا در زدیم درو باز کرد مامانش و خواهرش منیر توی ایون نشسته بودن تا حال منو دیدن پاشدن اومدن دم در کمک کردن منو بردن تو ایون نشوندن ‌. منیر گفت چی شده ؟ فریده گفت فکر کنم فشارش افتاده . منیرم دوید تو آشپزخونه اب قند بیاره . مامان مریمم به فریده گفت بدو برو خونه نرگسینا مامانشو صدا کن . _نه نمیخواد بری چیزی نیست. فریده گفت بیایم اینجا وگر نه من میخواستم برم خونمون .چیزیم نیست حالم خوبه. منیر آب قند و اورد _بخور بخور رنگت پریده حالا چی شده چرا اینطوری شدی! _نمی دونم یه دفعه حالم بد شد. رومو کردم سمت در حیاط دیدم مامانم سراسیمه اومد _چی شده نرگس . منم که حالم بهتر شده بود پاشدم روی پا ایستادم گفتم هیچی فریده شلوغش کردو منو آورد اینجا فریده دختر دانایی بود ، فهمیده بود که تو جمع نگه چی دیده ولی به مامانم گفته بود که چی شده. مامانم تا چشمش افتاد به من اومد جلو دستهامو گرفت گفت چی شده عزیزم بهتری گفتم آره مامان بهترم ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت‌_40 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله فریده بالای سرم ایستاده و باتعجب بهم گفت نرگس
به قلم مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و رفیتم خونه تازه رسیده بودیم که مادر جون جواد رو آورد تا جواد چشمش خورد به مامانم خودشو انداخت تو بغل مامانم . _مامان پیرهنمو بیار نشون مادر بدم برو تو کمد خودت بیارش منم از فرصت استفاده کردم و تندی رفتم برش داشتمو رفتم تو اتاق خودمون تند تند لباسلامو دراوردمو پیرهن بله برونمو تنم کردم اومدم پیش مادر و مامانم گفتم خوشگل شدم . مادر جون یه نگاهی به قد و بالای من انداخت گفت : آره مادر خیلی قشنگه ولی این که لباس بله برون نیست. معصومه اینو میخوای بله برون تن نرگس کنی ؟ مثل یخ وا رفتم وای خدای من نگن نباید بپوشی مامانم وا رفته به مادر نگاه کرد مگه عیبی داره. تقریبا همین مدل دادم برای خودمم بدوزن . مادر جان عیبش اینه که اگر این لباسو نرگس بپوشه خودتم که دادی همینطوری برات بدوزن تو بله برون بپوشی یعنی اینکه ماهیچ شرط و شروطی نداریم آماده ایم دو دستی دخترمون رو تقدیمتون کنیم .این لباس جشن شیرینی خُرونِ و.... بله بررون که جشن نیست یه مهمونی رسمی هست که خونوادهای پسر و دختر با شرط شروط هایی که میزارن باهم به تفاهم برسن .خیلی از بله برونها سر همین شرط شروطها بهم خورده چه شرط و شروطی احمد اینقدر هول شده که هرچی اونا بگن قبول میکنه. نگفت ازچی این پسره خوشش اومده . چرا میگه وضعشون خوبه دستشون به دهنشون میرسه دیر یا زود که نرگس باید شوهر کنه همینا خوبن . پاهامو کوبیدم زمین و با بغص گفتم من همینو میپوشم. مادرجون شب جمعه رو یه بلوز شلوار ساده ترو تمیز بپوش این لباس رو ان شاالله جشن شیرینی خورون تنت کن. حالا جواب احمد و چی بدم؟ هیچی چه جوابی، بگو مگه من چند تا دختر شوهر دادم . تجربه نداشتم حالا اینم که طوریش نمی شه میزاریم تو یه مجلس منا سب میپوشیمش ....
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_41 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم از مامان مریم تشکر کرد و دست منو گرفت و ر
به قلم منم رفتم لباسمو در آوردمو زیر لب شروع کردم به غرغر کردن خودشون شوهر میدن خودشون میخرن خودشون می دوزن منم انگار هویجم یکی نمی گی آخه تو چی خوشت میاد ، نمیاد بعدم لباس رو گذاشتم توی جعبه شو رفتم کوچه. داشتم همینطوری می گشتم که فریده رو دیدم اومد نزدیکم نرگس راستشو بگو ناصر هاجر خانم چی بهت گفت . هیچی سلام کرد. عه همین اره پس چی؟ خب سلام که غش و ضعف نداره یه علیک میگفتی. فریده قسم بخور به کسی نمی گی تا راستشو بهت بگم‌ به جون مامانم به هیچ کسی نمی گم . قسم جون مامانتو خوردیا به جون مامانو به جون بابام به هیچ کسی نمیگم ناصر اومده خواستگاری من شب جمعه هم بله برونمه چشمهاش گرد شد عه راست میگی !! اهوم پس مدرسه چی شونه انداختم بالا نمی دونم نرگس میخوای شوهر کنی نه نمی خوام شوهر کنم دارن شوهرم میدن خب بگو نمی خوام نمی تونم چرا نمی تونم دیگه یه چیزهایی هست که نمیشه بگی (مامانم با التماس و تهدید گفته بود جریان کتکی که از بابام به خاطرازدواج من خورده بود به هیچ کسی نگم منم قول داده بودم ) الان برای همین ناراحتی نه بابا رفتیم بازار یه پیرهن خریدم اینقدر قشنگه آرزوم بود یه همچین پیرهنی داشته باشم ولی مادر جونم میگه اینو نباید بله برونت بپوشی عه پس چی باید بپوشی میگن یه لباس ساده تر نرگس پیرهنتو بهم نشون میدی نه بابا نمی تونم مامانم میگه تا شب جمعه نباید کَسی بفهمه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
به قلم سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم. منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم مامان مامان یه خبر مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق. مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا راست میگی !! وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن! _صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین. _خواهش میکنم بفرمایید نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن. منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم. بفرمایید خوش آمدید .ج سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید سلام خوش آمدید ان شاالله خیره بله خیره خیر. منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم. _معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم. _والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_43 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهراحبیب‌‌اله سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر
به قلم پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگیریم . باشه هر طور راحتید... چایی هاشونو خوردن و خدا حافظی کردن رفتن منم پشت سرشون رفتم تو کوچه فریده هنوز تو کوچه مابود. دوید اومد پیشم گفت چیکار داشتن ؟ هیچی بابا میخوان زودتر بیان بله برون کنن . توکه گفتی شب جمعه . آره خودشون اول گفتن شب جمعه اما الان میگن زود بیایمو چه می دونم یه چیزایی گفتن من خیلی سر در نیاوردم .ولش کن میای لی لی عه برات بد نشه ! چه بدی ؛ بازیه دیگه . خطهای لی لی رو کشیدیم میخواستیم بازی کنیم مریمم اومد. منم بازی آره بیا سه تایی مزه اش بیشتره . یه خورده بازی کردیم صدای قرآن خوندن از مسجد بلند شد . گفتم :بچه ها تعطیش کنیم بریم مسجد نماز. _باشه بریم . مریم و فریده رفتن خونشون وضو بگیرن سجاده هاشونو بردارن بیان مسجد منم اومدم خونمون وضو مو گرفتم سجاده مو برداشتم . مامان من میرم مسجد. برو منم الان میام . رفتم مسجد. دیدم فرمانده بسیج داره اسم بچه هار مینویسه برای تمرین سرود. منم رفتم اسممو نوشتم . بهم گفت هفته ای سه روزه ، روزهای زوج تمرین داریم باید تلاش کنی غیبت نکنی چون باید ۲۲ بهمن تو مراسم اجراش کنیم. بچه ها امروز اول بهمن هست پس وقتمون کمه فردا ساعت ۹ صبح همه مسجد باشید . بقیه هم که اسمشونو ننوشتن فردا ساعت ۹ صبح بیان . آقا داره قامت میبنده رفتم تو صف نماز ، نماز جماعت خوندم .مامانمم اومده بود نماز تموم شد باهم رفتیم خونه ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_44 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌الله پس دیگه ببخشید ما زنگ میزنیم جوابش رو تلفنی میگی
به قلم نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره رو هم حاضر کنم الان بابات میاد. چشم مامان جوادو بردم تو اتاق یه سینی گرد بزرگ داشتیم گذاشتمش تو سینی می چرخوندمش اونم غش غش میخندید .این بازی رو خیلی دوست داشت صدای ماشین بابام اومد. جواد و برداشتم اومدم حیاط تا بابام درو باز کرد سلام کردم . جوادم تا بابامو دید خودشو انداخت تو بغل بابام . _بابا _جانم بابا! تا خواستم بگم عمه هاجرینا اومدن خونمون یاد مامانم افتادم . یا خدا یه وقت نگه چرا گفتی . دوباره بابام گفت جانم نرگس جان بگو چیکار داشتی ؟ باعجله گفتم هیچی و تندی رفتم تو اتاق بابام اومد تو اتاق. مامانم سلام کرد . علیک سلام . نرگس چی میخو است بگه حرفشو خورد . هیچی بشین یه چایی بیارم برات ، خودم میگم . مامانم یه چایی ریخت برای بابام . خب بگو _امروز هاجر رو ناهید اومدن گفتن که شب پنج شنیه بیان قبل از بله برون خودمون حرفامونو بزنیم که دیگه شب جمعه جلوی فامیلا چونه نزنیم گوشامو تیز کرده بودم ببینم .مامانم و بابام چیا میگن. خوبه بگو بیان. گفتن زنگ میزنن تلفنی جواب میگیرن .بزار زنگ بزنن میگم بیان احمد میخوام دو کلمه باهات حرف بزنم گوش کن. بابام پوفی کرد، گفتم بگو. باید قشنگ دل بدی. احمد تو این حرفی که میخوام بهت بزنم هیچ شوخی ندارم اصلا هم کوتاه نمیام کتک زدن که هیچ اتیشمم بزنی کوتاه نمیام یا ابالفصل چه نقشه ای کشیدی برای من خدا بهم رحم کنه. فردا شب که اینا اومدن میگی ما چند شرط داریم اولا نرگس باید ۲ سال نامزد بمونه تو این دوسال هم درسشو میخونه. دوما نرگس چون زیر سن قانونیه برای ازدواج عقد محضریش نمی کنن تو محضر بااجازه ولی صیغه میخونن میگن برید ۱۳سال تمام که شد بیاید سند ازدواج بگیرید. پس با ید پشتش محکم باشه فردا شب میگی مهریه نرگس هم ۱۱۰ سکه بهار آزادی ، هم میگی زمین یا خونه به اسمش کنن . گوش کن احمد به نرگس سند ازدواج نمی دن که بگن میندازیم پشت قبالش باید به نامش کنن بابام ذل زده بود به مامانم! یه دفعه گفت زن داریم دختر شوهر میدیم معامله که نمیکنیم . من نمی تونم این حرفارو بگم. نمی تونم بگم چیه ! معامله کدومه ! پشتوانه بچمه . میگی خوبم میگی. اصلا من می دونم تو روت نمیشه بگی قلبم گواهی میده از سر رو در بایستی به نصرالله گفتی بیان خواستگاری فردا به مادر جون میگیم بیا همه حرفا و شرط و شرو طامونو بهشون بگه بابام رفت تو فکرو لباشو کج و کوله کرد .گفت: به مادرت بگو باید همینارو بگه. اصلا از همون اول میگم بزرگتر ما حاج خانم هست هرچی ایشون بگن حرف منو و مادرشم هست ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_45 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم#زهرا_حبیب‌اله نرگس جوادو نگه دار من سماورُ روشن کنم وسایل سفره ر
به قلم خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به ازدواج نرگس توی این سن و با این پسره نبوده و نیستم ده لا اله الاالله داریم مثل آدم باهم حرف میزنیم یه دفعه میزنی جاده خاکی اوقات منو بهم میریزی . وای کاش مامانم دیگه چیزی نمی گفت الان دوباره دعوا میشه. احمد! تا گفت احمد بند دلم پاره شد با اضطراب نگاشون کردم . _بگو دیگه چه فرمایشی داری ؟ بگو برای وسیله خونه هم سه تیکه شو اونا باید بگیرن . چیاشو بگم اونا بگیرن ماشین لباسشویی و یخچال و سرویس چوب شو اونا بگیرن . قبول میکنن؟ وا !!باید قبول کنن نخواستن به سلامت راه باز ،و جاده دراز . بابام چپ چپ به مامانم نگاه کردو سرشو و تکون دادو پوفی کرد. مگه قرار نشد مادرت این حرفا رو بگه ؟ همه اینارو بهش بگو فردا شب بهشون بگه. بعدم دراز کشید دستشو گذاشت روی پیشونیش گفت: یه دقیه هیچی نگو میخوام یه چرتی بزنم. مامانم ساکت شد آخیش خدارو شکر به خیر گذشت دعواشون نشد. آروم گفتم: مامان بیا تو اتاق ما کارت دارم من بیام بابا بیدار میشه. مامانم اومد . جانم نرگس چی میخوای بگی؟ مامان به بابا بگو بعد دوسالم که عروسی کردیم بزارن من درس بخونم دوست دارم معلم بشم. اشک تو چشمای مامانم حلقه زدو بی هوا منو تو آعوشش کشید . آخیش چقدر خوبه تو بغل مامان چه آرامشی داشتم منم سفت چسبیدمش کاشکی رهام نمی کرد و من مدتها در آغوشش بودم. چه کیفی داشت . با دستش سرمو نوازش میکردو میبوسید . سرمو آروم ، آوردم بالا . میگی؟ مامانم با بغض سرشو تکون داد و گفت آره به مادر میگم بگه . دوباره سرمو گذاشتم تو سینه اش .که صدای گریه حسودیه جواد بلند شد .آروم منو از تو آغوشش رها کردو جواد رو بغل کرد. مامانم یه بوی خاستنی ، خوشی داشت نمیشه وصفش کنی چون حس کردنیه گفتنی نیست. با صدای بازو بسته شدن در بابام بیدار شد .و گفت کیه. گفتم علی اصغره بابا کجا بودی تا این وقت شب بابا مسجد تمرین سرود بهتون که گفته بودم خودتون اجازه دادید. معصومه شامو بیار مامانم ازتو آشپزخونه جواب داد. باشه الان میارم. نرگس بیا کمک کن وسایلا سفره رو ببر باشه مامان اومدم. سرسفره بودیم علی اصغر، رو کرد به من گفت: نرگس چند وقته بیخیال درسات شدیا بعد شام بیا بهت دیکته بگم. ازم امتهان ریاضی بگیر فردا امتهان ریاضی داریم باشه... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_46 #رمان_آنلاین_نرگط به قلم#زهرا_حبیب‌اله خوبه بگو ولی اینو همیشه یادت باشه که من راضی به از
به قلم ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو پوشیدم مغنعه امو سرم کردم رفتم صورت مامانمو بوسیدم باهاش خدا حافظی کردم کفش هامم پوشیدم که برم دنبال فریده و مریم بریم مدرسه. اومدم در خونه فریده اینا تا خواستم آجر بزارم زیر پام زنگ بزنم فریده درحیاط و باز کرد. عه فریده میخواستم زنگ بلبلی تونو بزنم چرا زود اومدی اونم خندید گفت خب فردا بیا زنگ بزن بریم دنبال مریم اون نمیاد چرا مریض شده نمیاد آخی چِش شده بَد سرما خورده گلوش درد میکنه تبم داره . نرگس تو با ناصر حرف زدی زدم زیر حنده ، نه من وقتی می بینمش تپش قلب میگرم زبونمم بند میاد لال میشم. پری ما قبل از عقدشون دوتایی رفتن تو اتاق درم بستن یک ساعت داشتن باهم حرف می زدن تو هم باید باهاش حرف بزنی دیشب یه چیزایی به مامانم گفتم بهش بگه نه نرگس خودت باید بگی آخه چه جوری نمی تونم خب براش بنویس !!!نامه بدم آره مگه چیه ، هر شرطی داری و هر کاری که دوست داری انجام بدی بهش بگو مثل پری ما. رفتم تو فکر...... گفتم :فریده گیرم که منم بنویسم چه طوری بهش بدم اونا امشب دارن میان خونه ما ، هم وقت ندارم هم اصلا روم نمیشه بهش بدم تو بنویس بده من بهش میدم وااای عجب جرآتی داری اگه کسی ببینه چی. به خودم و جعلنا میخونم نمی بینن چی میخونی!!! آیه قرآنه تو سوره یاسین ،خواهر قربانی فرمانده بسیج میگفت رزمندگانمون تو خلیج فارس این آیه رو مینوشتن به قایق های تند رو و تا نزدیکی ناو آمریکایی ها می رفتن عملیات انجام میدادن اونا هم نمی دیدنشون ، منم به خومو و نامه تو میخونم ۱۰۰ تا صلوات هم نذر شهدای گمنام میکنم ، ۱۰۰۰ تومان هم نذر امام زاده میکنم . هیچی نمی شه فقط بنویس. آیه رو میخونی منم یاد بگیرم آره ،و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاقشیناهم فهم لا یبصرون . باید بنویسم تمرین کنم حفظ شم ،بعدم رفتم تو فکر..... حالا کی بنویسیم ؟کجا بنویسم. صبر کن زنگ تفریح باهم مینویسیم سر راهمون یه پاکت نامه هم میخریم ،ناصر هر روز ساعت ۶ بعد از ظهر میره خونشون میرم سر راهش بهش میدم میگم تو دادی. وای فریده عقلت به کجاها میرسه! اینقدر سرگرم حرف زدن شدیم که وقتی رسیدیم مدرسه زنگ کلاس خورده بود در حیاط مدرسه رو هم بسته بودن فریده سرمون گرم شد به حرف دیر شده در ،رو بستن حالا چیکار کنیم. شروع کردیم به در زدن سرایه دار اومد در و باز کرد کجا بودین تا حالا باید برید با ماماناتون بیاید تورو خدا آقای مسلمی بزار بریم تو فردا به مامانمون میگیم بیاد مدرسه باشه ولی برید دفتر ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_47 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهارمو خوردم تغذیمو گذاشتم تو کیفم مانتو مدرسمو
به قلم تا گفت برید دوتایی دویدیم رفتیم دفتر . به به دخترهای مارو ببین ساعت و نگاه کنید .کجا بودید تا حالا؟ ببخشید خانم امروز دیر شد. کجا بودید که دیر شد؟ من نمی تونستم دروغ بگم ویا بپیچونم همیشه راستشو میگفتم . گفتم خانم داشتیم حرف میزدیم هواسمون پرت شد . خیلی خوب برید سرکلاس ولی فردا ماماناتونو بیارید اگر نیارید سر کلاس راتون نمی دم متوجه شدید؟ بله خانم اومدیم دم کلاس در کلاس رو زدیم . بیاتو سلام خانم کجا بودید چرا دیر کردید؟ گفتیم ببخشید دیر شد. رفتید دفتر بله خانم رفتیم خانم مدیر گفتن فردا با مانانامون بیایم مدرسه باشه برید بشینید. رفتیم سر میزا مون نشستیم ،زنگ فارسی داشتیم خانم داشت درس جدید میداد کتاب فارسی مو از توی کیفم در آوردم گذاشتم رو میز جلوی روم ولی اصلا هواسم به درس نبود مرتب تو ذهنم داشتم حرفایی رو که به ناصر تو نامه میخوام بگم رو مرور میکردم . که یه دفعه صدای معلمم بلند شد مطیعی . بله بله خانم هواست هست بله داریم گوش میدیم پس کتابتو باز کن و صفحه ۳۶ بیار چشم چشم خانم. به کتاب نگاه میکردم ولی فکرم جای دیگه بود آخه تا حالا به پسر نامه نداده بودم حتی بهش فکر هم نکرده بودم .یه حسی بهم گفت الانم به پسر نامه نمی دی داری حرفاتو به شوهر آیندت میگی شوهر ! ازاین اسم خوشم نمیومد .نامزد رو دوست داشتم . خب باشه نامزد .میخوای به نامزدت نامه بدی تو حس بودم که صدای زنگ تفریح رو شنیدم ‌. آخ جون زنگ خورد. تندی دفتر مشقمو از تو کیفم در آوردم یه ورق از وسط دفتر کندم .خطکار آبی مو از جا مدادیم برداشتم کتاب فارسی و دفترو جامدادی رو گذاشتم تو کیفم زیپشم کشیدم رو کردم به فریده بریم ؟ اونم وسایلاشو جمع کرده بود گفت بریم. دوتایی از کلاس اومدیم بیرون به سمت حیاط .نمی دونم چرا دلشوره گرفته بودم . فریده دل من داره مثل سیرو سرکه میجوشه. یه لبخند زد_چرا! برای این نامه . دست منو گرفت ازنیم رخ بهم نگاه کرد لبخند زد _دلت شور نزنه هیچی نمیشه .اون تانکر آب رو گوشه مدرسه مبینی؟ اهوم الان میریم اونجا مینویسیم باشه بریم. دیگه چیزی نگفتم اومدیم ته حیاط مدرسه پشت تانک . من مواظبم کسی نیاد تو بنویس. من نمی دونم چی بنویسم خب هرچی که میخوای بهش بگی همونا رو بنویس نمی دونم چه جوری شروع کنم . ببین هرچی به فکرت میرسه بنویس بعد دوتایی دزستش میکنیم .نرگس وقت نداریم دیر میشه الان زنگ میخوره زود باش . باشه. روی دو زانو نشستم برگه رو هم گذاشتم روی زانوم و شروع کردم به نام خدا. سلام....‌